برنامه شماره ۷۵۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۱۸ فوریه ۲۰۱۹ ـ ۳۰ بهمن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۶۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1969, Divan e Shams
از بدی ها آن چه گویم، هست قصدم خویشتن
زآنکه زَهری من ندیدم در جهان چون خویشتن
گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصدِ او
نی به حقِّ ذُوالجَلال(۱) و ذُوالکَمال و ذُوالـمِنَن(۲)
تا ز خود فارغ نیایم، با دگر کَس چون رسم؟
ور بگویم فارغم از خود، بُوَد سُودا(۳) و ظَن(۴)
ور بگفتم نکتهیی هستش بسی تَأویلها(۵)
گر غرض نُقصانِ(۶) کَس دارم، نه مَردَم من، نه زن
از تو دارم التماسی ای حریفِ(۷) رازدار
حُسنِ ظَنّی(۸) در هوا و مهرِ من با خویشتن
دشمنِ جانم منم، اَفغانِ(۹) من هم از خودست
کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن
چونکه یاری را هزاران بار با نام و نشان
مَدح های(۱۰) بینفاقش کرده باشم در عَلَن(۱۱)
فَخر کرده من بر او صد بار پیدا و نهان
بوده ما را از عزیزی با دو دیده مُقتَرَن(۱۲)
گر یکی عیبی بگویم، قصدِ من عیبِ مَن است
زآنکه ماهم را بپوشد ابرِ من اندر بدن
رو بدان یک وصف(۱۳) کردم کز ملامت مر ورا
بهرِ حقِّ دوستی حملش مکن بر مکر و فن
من خودیِّ خویش را گویم که در پنداشتی
رو اگر نورِ خدایی، نیست شو، شو مُمتَحَن(۱۴)
ای خودِ من، گر همه سِرِّ خدایی، مَحو شو
کان همه خود دیدهای، پس دیده خود بین بِکَن
چون خداوند شمسِ دین را می ستایم تو بدان
کاین همه اوصافِ خوبی را ستودم در قَرَن(۱۵)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 9
مادِحِ(۱۶) خورشید، مَدّاح خود است
که دو چشمم روشن و نامُرْمَد(۱۷) است
ذَمِّ(۱۸) خورشید جهان، ذَمِّ خود است
که دو چشمم کور و تاریک و بد است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۱۹) و سَنی(۲۰)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2880
هر چه گوید مردِ عاشق، بوی عشق
از دهانش میجهد در کوی عشق
گر بگوید فقه، فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دَمدَمه
ور بگوید کفر، دارد بوی دین
ور به شک گوید، شکش گردد یقین
کفِّ کَژ، کز بحرِ صِدقی خاسته است
اصلِ صاف آن فرع را آراسته است
آن کَفَش را صافی و مَحقوق(۲۱) دان
همچو دشنامِ لبِ معشوق دان
گشته آن دشنامِ نامطلوبِ او
خوش، ز بهرِ عارضِ(۲۲) محبوبِ او
گر بگوید کژ، نماید راستی
ای کژی که راست را آراستی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2227
پا رَهانَد روبَهان را در شکار
و آن ز دُم دانند روباهان غِرار(۲۳)
عشق ها با دُمَّ خود بازند کین
میرهاند جانِ ما را در کمین
روبَها، پا را نگه دار از کلوخ
پا چو نبود، دُم چه سود ای چشمشوخ(۲۴)؟
ما چو روباهیم و پای ما کِرام(۲۵)
میرهاندمان ز صدگون انتقام
حیلهٔ باریکِ ما چون دُمِّ ماست
عشق ها بازیم با دُم چپّ و راست
دُم بجنبانیم ز استدلال و مکر
تا که حیران مانْد از ما زید و بکر
طالبِ حیرانی خَلقان شدیم
دستِ طَمع اندر اُلوهیَّت(۲۶) زدیم
تا به افسون، مالکِ دل ها شویم
این نمیبینیم ما، کاندر گَویم(۲۷)
در گَویّ و در چَهی ای قَلتَبان(۲۸)
دست وادار از سِبالِ(۲۹) دیگران
چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش
بعد از آن دامانِ خَلقان گیر و کَش
ای مُقیمِ حبسِ چار و پنج و شَش
نغزجایی، دیگران را هم بکَش
ای چو خَربنده(۳۰) حریفِ کونِ خر
بوسه گاهی یافتی، ما را ببَر
چون ندادت بندگیِّ دوست دست
میلِ شاهی از کجااَت خاسته ست؟
در هوای آنکه گویندت: زهی
بستهای در گردنِ جانت زهی
روبَها، این دُمِّ حیلت را بِهِل(۳۱)
وقف کن دل بر خداوندانِ دل
در پناهِ شیر کَم ناید کباب
روبَها، تو سوی جیفه(۳۲) کم شتاب
ای دلا منظورِ حق آنگه شَوی
که چو جزوی سوی کُلِّ خود رَوی
حق همیگوید: نظرمان بر دل است
نیست بر صورت که آن آب و گِل است
تو همیگویی: مرا دل نیز هست
دل فرازِ عَرش باشد، نی به پست
در گِلِ تیره یقین هم آب هست
لیک ز آن آبت، نشاید آبدست
زآنکه گر آب است، مغلوبِ گِل است
پس دلِ خود را مگو کین هم دل است
آن دلی کز آسمان ها برتر است
آن دلِ اَبدال(۳۳) یا پیغمبر است
پاک گشته آن، ز گِل صافی شده
در فزونی آمده، وافی(۳۴) شده
تَرکِ گِل کرده، سوی بَحر آمده
رَسته از زندانِ گِل، بَحری شده
آبِ ما، محبوسِ گِل مانده ست هین
بَحرِ رحمت، جذب کن ما را ز طین(۳۵)
بَحر گوید: من تو را در خود کَشَم
لیک میلافی که من آب خَوشم
لافِ تو محروم میدارد تو را
ترکِ آن پنداشت کن، در من درآ
آبِ گِل خواهد که در دریا رَوَد
گِل گرفته پای آب و، میکَشَد
گر رهانَد پای خود از دستِ گِل
گِل بمانَد خشک و او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گِل آب را؟
جذبِ تو نُقل و شرابِ ناب را
همچنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
هر یکی زینها تو را مستی کند
چون نیابی آن، خُمارت میزند
این خُمارِ غم، دلیلِ آن شده ست
که بدان مفقود، مستیّات بُده ست
جز به اندازهٔ ضرورت، زین مگیر
تا نگردد غالب و، بر تو امیر
سر کشیدی تو که من صاحبدلم
حاجت غیری ندارم، واصِلم(۳۶)
آنچنانکه آب در گِل سر کَشَد
که منم آب و چرا جویم مدد؟
دل، تو این آلوده را پنداشتی
لاجَرَم دل ز اهلِ دل برداشتی
قرآن کریم، سوره نساء(۴)، آیه ۱۲۴ و ۱۲۵ و ۱۲۶
Quran, Sooreh Nessa(#4), Line #124-126
وَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَىٰ وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَٰئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَلَا يُظْلَمُونَ نَقِيرًا (۱۲۴)
و هر كس، چه زن و چه مرد، كارى شايسته كند، در عین حال مؤمن نیز باشد.
چنین کسانی به بهشت در آیند. و کمترین ستمی بر آنان نرود.
وَمَنْ أَحْسَنُ دِينًا مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ وَاتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفًا ۗ وَاتَّخَذَ اللَّهُ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلًا (۱۲۵)
دين چه كسى بهتر از دين كسى است كه به اخلاص روى به جانب خدا كرد و نيكوكار بود و از
دين حنيف (حق گرای) ابراهيم پيروى كرد؟ و خدا ابراهيم را به دوستى خود برگزيد.
وَلِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۚ وَكَانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطًا (۱۲۶)
از آن خداست هر چه در آسمانها و زمين است و خدا بر هر چيزى احاطه دارد.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 533
هست اُلوهیّت رِدای(۳۷) ذُوالجَلال
هر که در پوشد، برو گردد وَبال(۳۸)
تاج از آنِ اوست، آنِ ما کمر
وای او کز حدِّ خود دارد گذر
فتنهٔ توست این پَرِ طاووسی ات
که اشتراکت(۳۹) باید و قُدُّوسی ات(۴۰)
حدیث
تکبّر جامه من و بزرگی پوشش من است. پس هر که با من در این دو صفت هماوردی کند بکوبمش.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۳۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3305
نازنینی تو، ولی در حدِّ خویش
الله الله پا منه از حَدّ، بیش
گر زنی بر نازنینتر از خودت
در تَگِ(۴۱) هفتم زمین، زیر آرَدَت
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1171
صد هزاران عاقل اندر وقتِ دَرد
جمله نالان پیشِ آن دَیّانِ فَرد(۴۲)
هیچ دیوانهٔ فَلیوی(۴۳) این کُنَد
بر بَخیلی(۴۴)، عاجزی کُدْیَه(۴۵) تَنَد؟
گر ندیدندی هزاران بار بیش
عاقلان، کَی جان کشیدندیش پیش؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1181
هر نبیّی زو برآورده بَرات
اِسْتَعینُوا مِنْهُ صَبْراً اَوْ صَلات
هر پیامبری از خداوند، حجّت و فرمانی آورده که مفاد آن اینست که ای قوم بوسیله صبر و نماز از او یاری بجویید.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1182
هین ازو خواهید نه از غیرِ او
آب در یَم(۴۶) جُو، مجُو در خشکْ جو(۴۷)
ور بخواهی از دگر، هم او دهد
بر کفِ میلش سَخا(۴۸)، هم او نهد
آن که مُعْرِض(۴۹) را زِ زَر، قارون کند
رُو بدو آری به طاعت، چون کند؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۶۷۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2679
زآنکه هر بَدبَختِ خِرمَن سوخته
می نخواهد شمعِ کَس افروخته
هین کمالی دست آور تا تو هم
از کمالِ دیگران نُفْتی(۵۰) به غم
از خدا می خواه دفعِ این حَسَد
تا خدایت وارهانَد از جَسَد(۵۱)
مر تو را مشغولیی بخشد درون
که نپردازی از آن سویِ بُرون
جُرعه مَی را خدا آن می دهد
که بِدو، مست از دو عالَم می رَهَد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۶۱۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2515
هویِ(۵۲) فانی چونکه خود فا(۵۳) او سپرد
گشت باقی دایم و هرگز نَمُرد
همچو قطرهٔ خایِف(۵۴) از باد و زِ خاک
که فنا گردد بدین هر دو هلاک
چون به اصلِ خود که دریا بود، جَست
از تَفِ(۵۵) خورشید و باد و خاک رَست
ظاهرش گُم گشت در دریا و لیک
ذاتِ او معصوم و پا بر جا و نیک
هین بِده، ای قطره خود را بینَدَم(۵۶)
تا بیابی در بهایِ قطره، یَم
هین بِده، ای قطره خود را این شَرَف(۵۷)
در کفِ دریا شو ایمن از تَلَف
خود که را آید چنین دولت به دست؟
قطره را بحری تقاضاگر شده ست
الله الله زود بفروش و بخَر
قطره یی دِه، بحرِ پُر گوهر ببر
الله الله هیچ تأخیری مکُن
که ز بَحرِ لطف آمد این سخُن
لطف، اندر لطفِ این گُم میشود
کاسْفَلی(۵۸) بر چرخ هفتم میشود
هین که یک بازی فُتادت بُوالْعَجَب(۵۹)
هیچ طالب این نیابد در طلب
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 4059
هر که را فتح و ظَفَر(۶۰) پیغام داد
پیشِ او یک شد مُراد و بیمُراد
هر که پایَندانِ(۶۱) وی شد وصلِ یار
او چه ترسد از شکست و کارزار؟
چون یقین گشتش که خواهد کرد مات
فوتِ اسپ و پیل هستش تُرَّهات(۶۲)
گر بَرَد اسپش هر آنکه اسپجُوست
اسپ رو گو، نه که پیش آهنگ اوست؟
مرد را با اسپ کی خویشی بُوَد؟
عشقِ اسپش از پی پیشی بُوَد
بهرِ صورت ها مَکَش چندین زَحیر(۶۳)
بیصُداعِ(۶۴) صورتی، معنی بگیر
هست زاهد را غمِ پایانِ کار
تا چه باشد حالِ او روزِ شمار؟
عارفان، ز آغاز گشته هوشمند
از غم و احوالِ آخر فارغاند
بود عارف را همین خوف و رَجا(۶۵)
سابقهدانیش، خورد آن هر دو را
دید، کو سابق زراعت کرد ماش
او همیداند چه خواهد بود چاش(۶۶)
عارف است و باز رَست از خوف و بیم
های هو را کرد تیغِ حق دو نیم
بود او را بیم و اومید از خدا
خوف فانی شد، عیان گشت آن رَجا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۲۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2236
نان دهی از بهرِ حق، نانت دهند
جان دهی از بهرِ حق، جانت دهند
گر بریزد برگهای این چنار
برگِ بیبرگیش(۶۷) بخشد کردگار
گر نمانْد از جُود، در دستِ تو مال
کی کند فضلِ اِلهت پایمال؟
هر که کارَد، گردد انبارش تهی
لیک اندر مزرعه باشد بهی
و آنکه در انبار مانْد و صَرفه کرد
اِشپِش(۶۸) و موش و حوادث هاش خَورد
این جهان، نفی است، در اثباتِ جو
صورتت صِفر(۶۹) است، در مَعنیت جو
جانِ شورِ تلخ(۷۰)، پیشِ تیغ بَر
جانِ چون دریای شیرین را بخر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3287
زَرَّ عقلت ریزه است ای مُتَّهَم
بر قُراضه(۷۱) مُهرِ سِکّه چون نهم؟
عقلِ تو قسمت شده بر صد مُهمّ
بر هزاران آرزو و طِمّ و رِمّ(۷۲)
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
جَوجَوی(۷۳)، چون جمع گردی ز اشتباه
پس توان زد بر تو سِکّهٔ پادشاه
ور ز مِثقالی شوی افزون تو خام
از تو سازَد شَه یکی زَرّینه جام
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۹۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3294
جمع کن خود را، جماعت رحمت است
تا توانم با تو گفتن آنچه هست
زآنکه گفتن از برای باوری ست
جانِ شرک از باوریِّ حق بَری ست(۷۴)
جانِ قسمت گشته بر حَشوِ(۷۵) فَلَک
در میانِ شَصت سودا مشترک
پس خموشی به دهد او را ثُبوت(۷۶)
پس جوابِ احمقان آمد سکوت
این همی دانم، ولی مستیِّ تَن
می گشاید بی مرادِ من دَهَن
آنچنان کز عطسه و از خامیاز(۷۷)
این دهان گردد به ناخواهِ تو باز
(۱) ذُوالجَلال: صاحب جلال و بزرگواری، از صفات خدای تعالی
(۲) ذُوالـمِنَن: صاحب منّت ها، صاحب عطاها و احسان ها
(۳) سُودا: هیجان، خیال بافی
(۴) ظَن: فکر، گمان
(۵) تَأویل: گردانیدن کلام و برخلاف ظاهر معنی کردن آن، توجیه
(۶) نُقصان: کمی، کاستی
(۷) حریف: رقیب، هم پیشه
(۸) حُسنِ ظَن: حسن ِنیّت، نیک اندیشی
(۹) اَفغان: فریاد و زاری
(۱۰) مَدح: ستایش
(۱۱) عَلَن: آشکار، هویدا
(۱۲) مُقتَرَن: قرین، پیوسته، همراه
(۱۳) وصف کردن: شرح چیزی را دادن، تعریف کردن
(۱۴) مُمتَحَن: امتحان شده، درد هوشیارانه کشیده و آزاد شده از من ذهنی
(۱۵) قَرَن: ضمیمه، پیوسته
(۱۶) مادِح: مدح کننده، ستاینده
(۱۷) نامُرْمَد: چشم سالم
(۱۸) ذَم: بد گفتن، نکوهش کردن
(۱۹) حَبْر: دانشمند، دانا
(۲۰) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
(۲۱) مَحقوق: سزاوار
(۲۲) عارضِ: روی، چهره
(۲۳) غِرار: گول خوردن، غفلت، بی خبری
(۲۴) چشمشوخ: گستاخ
(۲۵) کِرام: بزرگواران، بلند همتان، جمع کریم
(۲۶) اُلوهیَّت: خدایی، صفت خدایی
(۲۷) گَو: گودال
(۲۸) قَلتَبان: بی حمیّت، بی غیرت
(۲۹) سِبال: سبیل
(۳۰) خَربنده: خادم الاغ، خرکچی
(۳۱) هِلیدن: واگذاشتن، رها کردن
(۳۲) جیفه: لاشه، مردار
(۳۳) اَبدال: اولیاءالله، گروهی از اولیاء که صفات زشت بشری را به اوصاف نیک الهی بدل کرده اند.
(۳۴) وافی: کافی، وفا کننده به عهد
(۳۵) طین: گِل
(۳۶) واصِل: کسی یا چیزی که به دیگری متصل شود، رسنده، عارفی که از جهان و جهانیان منقطع گشته و به حقیقت رسیده است
(۳۷) رِدا: جامه رویین نظیر عبا و لبّاده
(۳۸) وَبال: سختی، عذاب، بدبختی
(۳۹) اشتراک: شریک شدن، خود را شریک خدا دانستن
(۴۰) قُدُّوس: بسیار پاک و منزه از هر عیب و نقص
(۴۱) تَگ: ته، پایین ترین نقطه
(۴۲) دَیّانِ فَرد: دَیّان به معنی قاضی و حاکم و پاداش دهنده است، دَیّانِ فَرد یعنی پاداش
دهنده یگانه
(۴۳) فَلیو: احمق، گول، دیوانه
(۴۴) بَخیل: تنگ چشم و خسیس
(۴۵) کُدْیَه: سماجت و پافشاری در گدایی
(۴۶) یَم: دریا
(۴۷) خشکْ جو: جویبارِ خشک
(۴۸) سَخا: بخشش، کَرَم، جوانمردی
(۴۹) مُعْرِض: آنکه از کسی روی بگرداند، روی برگردان از چیزی
(۵۰) نُفْتی: مخفف نیفتی
(۵۱) جَسَد: جسم آدمی، جسمانیّت
(۵۲) هوی: هُویّت
(۵۳) فا: به
(۵۴) خایِف: ترسان
(۵۵) تَف: گرمی، حرارت
(۵۶) نَدَم: پشیمانی
(۵۷) شَرَف: بزرگوار شدن، بلندمرتبه شدن
(۵۸) اَسْفَل: پایین تر، پست تر
(۵۹) بُوالْعَجَب: عجیب و غریب
(۶۰) ظَفَر: پیروزی، کامروایی
(۶۱) پایَندان: ضامن، کفیل
(۶۲) تُرَّهات: سخنان یاوه و بی ارزش، جمع تُرَّهه. در اینجا به معنی بی ارزش و بی اهمیت
(۶۳) زَحیر: ناله ای که از خستگی و آزردگی برآید
(۶۴) صُداع: سر درد، زحمت
(۶۵) خوف و رَجا: بیم و امید
(۶۶) چاش: محصول
(۶۷) برگِ بیبرگی: سرمایه عدم تعلّق و آزادگی از هوی و تقلید و آویزش دل به غیر خدا
(۶۸) اِشپِش: شپش
(۶۹) صِفر: خالی، تهی
(۷۰) جانِ شورِ تلخ: کنایه از جانی که به هوی' و هوس آلوده است و هنوز به تربیت الهی، پرورش نیافته.
(۷۱) قُراضه: ریزه های طلا و نقره و پول
(۷۲) طِمّ و رِمّ: چیزهای کوچک و بزرگ، مثل آسمان و ستاره هایش
(۷۳) جَوجَو: یک جو یک جو و ذره ذره
(۷۴) بَری: بیزار، بیگناه
(۷۵) حَشو: آنچه بدان درون چیزی را پر کنند مانند پشم و پنبه ای که درون تشک و لحاف می گذارند، کلام زائد
(۷۶) ثُبوت: پایداری، استوار شدن، استقرار
(۷۷) خامیاز: خمیازه
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
از بدی ها آن چه گویم هست قصدم خویشتن
زآنکه زهری من ندیدم در جهان چون خویشتن
گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او
نی به حق ذوالجلال و ذوالکمال و ذوالمنن
تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم
ور بگویم فارغم از خود بود سودا و ظن
ور بگفتم نکتهیی هستش بسی تأویلها
گر غرض نقصان کس دارم نه مردم من نه زن
از تو دارم التماسی ای حریف رازدار
حسن ظنی در هوا و مهر من با خویشتن
دشمن جانم منم افغان من هم از خودست
مدح های بینفاقش کرده باشم در علن
فخر کرده من بر او صد بار پیدا و نهان
بوده ما را از عزیزی با دو دیده مقترن
گر یکی عیبی بگویم قصد من عیب من است
رو بدان یک وصف کردم کز ملامت مر ورا
بهرِ حق دوستی حملش مکن بر مکر و فن
من خودی خویش را گویم که در پنداشتی
رو اگر نورِ خدایی نیست شو شو ممتحن
ای خود من گر همه سر خدایی محو شو
کان همه خود دیدهای پس دیده خود بین بکن
چون خداوند شمس دین را می ستایم تو بدان
کاین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامرمد است
ذم خورشید جهان ذم خود است
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
گر بگوید فقه فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
ور بگوید کفر دارد بوی دین
ور به شک گوید شکش گردد یقین
کف کژ کز بحرِ صدقی خاسته است
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لب معشوق دان
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهرِ عارض محبوب او
گر بگوید کژ نماید راستی
پا رهاند روبهان را در شکار
و آن ز دم دانند روباهان غرار
عشق ها با دم خود بازند کین
میرهاند جان ما را در کمین
روبها پا را نگه دار از کلوخ
پا چو نبود دم چه سود ای چشمشوخ
ما چو روباهیم و پای ما کرام
حیلهٔ باریک ما چون دم ماست
عشق ها بازیم با دم چپ و راست
دم بجنبانیم ز استدلال و مکر
تا که حیران ماند از ما زید و بکر
طالب حیرانی خلقان شدیم
دست طمع اندر الوهیت زدیم
تا به افسون مالک دل ها شویم
این نمیبینیم ما کاندر گویم
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران
چون به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغزجایی دیگران را هم بکش
ای چو خربنده حریف کون خر
بوسه گاهی یافتی ما را ببر
چون ندادت بندگی دوست دست
میل شاهی از کجاات خاسته ست
در هوای آنکه گویندت زهی
بستهای در گردن جانت زهی
روبها این دم حیلت را بهل
وقف کن دل بر خداوندان دل
در پناه شیر کم ناید کباب
روبها تو سوی جیفه کم شتاب
ای دلا منظورِ حق آنگه شوی
که چو جزوی سوی کل خود روی
حق همیگوید نظرمان بر دل است
نیست بر صورت که آن آب و گل است
تو همیگویی مرا دل نیز هست
دل فرازِ عرش باشد نی به پست
در گل تیره یقین هم آب هست
لیک ز آن آبت نشاید آبدست
زآنکه گر آب است مغلوب گل است
پس دل خود را مگو کین هم دل است
آن دل ابدال یا پیغمبر است
پاک گشته آن ز گل صافی شده
در فزونی آمده وافی شده
ترک گل کرده سوی بحر آمده
رسته از زندان گل بحری شده
آب ما محبوس گل مانده ست هین
بحر رحمت جذب کن ما را ز طین
بحر گوید من تو را در خود کشم
لیک میلافی که من آب خوشم
لاف تو محروم میدارد تو را
ترک آن پنداشت کن در من درآ
آب گل خواهد که در دریا رود
گل گرفته پای آب و میکشد
گر رهاند پای خود از دست گل
گل بماند خشک و او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گل آب را
جذب تو نقل و شراب ناب را
چون نیابی آن خمارت میزند
این خمارِ غم دلیل آن شده ست
که بدان مفقود مستیات بده ست
جز به اندازهٔ ضرورت زین مگیر
تا نگردد غالب و بر تو امیر
حاجت غیری ندارم واصلم
آنچنانکه آب در گل سر کشد
که منم آب و چرا جویم مدد
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
هست الوهیت رِدای ذوالجلال
هر که در پوشد برو گردد وبال
تاج از آن اوست آن ما کمر
وای او کز حد خود دارد گذر
فتنهٔ توست این پر طاووسی ات
که اشتراکت باید و قدوسی ات
نازنینی تو ولی در حد خویش
الله الله پا منه از حد بیش
در تگ هفتم زمین زیر آردت
صد هزاران عاقل اندر وقت درد
جمله نالان پیش آن دیان فرد
هیچ دیوانهٔ فلیوی این کند
بر بخیلی عاجزی کدیه تند
عاقلان کی جان کشیدندیش پیش
هر نبیی زو برآورده برات
استعینوا منه صبرا او صلات
هین ازو خواهید نه از غیر او
آب در یم جو مجو در خشک جو
ور بخواهی از دگر هم او دهد
بر کف میلش سخا هم او نهد
آن که معرض را زِ زر قارون کند
رو بدو آری به طاعت چون کند
زآنکه هر بدبخت خرمن سوخته
می نخواهد شمع کس افروخته
از کمال دیگران نفتی به غم
از خدا می خواه دفع این حسد
تا خدایت وارهاند از جسد
که نپردازی از آن سوی برون
جرعه می را خدا آن می دهد
که بدو، مست از دو عالم می رهد
هوی فانی چونکه خود فا او سپرد
گشت باقی دایم و هرگز نمرد
همچو قطرهٔ خایف از باد و زِ خاک
چون به اصل خود که دریا بود جست
از تف خورشید و باد و خاک رست
ظاهرش گم گشت در دریا و لیک
ذات او معصوم و پا بر جا و نیک
هین بده ای قطره خود را بیندم
تا بیابی در بهای قطره یم
هین بده ای قطره خود را این شرف
در کف دریا شو ایمن از تلف
خود که را آید چنین دولت به دست
الله الله زود بفروش و بخر
قطره یی ده بحرِ پر گوهر ببر
الله الله هیچ تأخیری مکن
که ز بحرِ لطف آمد این سخن
لطف اندر لطف این گم میشود
کاسفلی بر چرخ هفتم میشود
هین که یک بازی فتادت بوالعجب
هر که را فتح و ظفر پیغام داد
پیش او یک شد مراد و بیمراد
هر که پایندان وی شد وصل یار
او چه ترسد از شکست و کارزار
فوت اسپ و پیل هستش ترهات
گر برد اسپش هر آنکه اسپجوست
اسپ رو گو نه که پیش آهنگ اوست
مرد را با اسپ کی خویشی بود
عشق اسپش از پی پیشی بود
بهر صورت ها مکش چندین زحیر
بیصداع صورتی معنی بگیر
هست زاهد را غم پایان کار
تا چه باشد حال او روزِ شمار
عارفان ز آغاز گشته هوشمند
از غم و احوال آخر فارغاند
بود عارف را همین خوف و رجا
سابقهدانیش خورد آن هر دو را
دید کو سابق زراعت کرد ماش
او همیداند چه خواهد بود چاش
عارف است و باز رست از خوف و بیم
های هو را کرد تیغ حق دو نیم
خوف فانی شد عیان گشت آن رجا
نان دهی از بهرِ حق نانت دهند
جان دهی از بهرِ حق جانت دهند
برگ بیبرگیش بخشد کردگار
گر نماند از جود در دست تو مال
کی کند فضل الهت پایمال
هر که کارد گردد انبارش تهی
و آنکه در انبار ماند و صرفه کرد
اشپش و موش و حوادث هاش خورد
این جهان نفی است در اثبات جو
صورتت صفر است در معنیت جو
جان شور تلخ پیش تیغ بر
جان چون دریای شیرین را بخر
زر عقلت ریزه است ای متهم
بر قراضه مهر سکه چون نهم
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رِم
جوجوی چون جمع گردی ز اشتباه
پس توان زد بر تو سکهٔ پادشاه
ور ز مثقالی شوی افزون تو خام
از تو سازد شه یکی زرینه جام
جمع کن خود را جماعت رحمت است
جان شرک از باوری حق بری ست
جان قسمت گشته بر حشوِ فلک
در میان شصت سودا مشترک
پس خموشی به دهد او را ثبوت
پس جواب احمقان آمد سکوت
این همی دانم ولی مستی تن
می گشاید بی مراد من دهن
آنچنان کز عطسه و از خامیاز
این دهان گردد به ناخواه تو باز
Privacy Policy
Today visitors: 1704 Time base: Pacific Daylight Time