برنامه شماره ۸۴۹ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۱۲ ژانویه ۲۰۲۱ - ۲۴ دی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۱۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2155, Divan e Shams
کِی ز جهان بُرون شود جُزوِ جهان؟ هله بگو
کِی بِرَهَد ز آب نَم؟ چون بِجَهَد یکی ز دو؟
هیچ نمیرد(۱) آتشی ز آتش دیگر ای پسر
ای دلِ من ز عشق خون، خونِ مرا به خون مَشو
چند گریختم، نشد سایهٔ من ز من جُدا
سایه بُوَد مُوکِّلَم، گرچه شَوَم چو تارِ مو
نیست جُز آفتاب را قوَّتِ دفعِ سایهها
بیش کُند، کَمَش کُند، این تو ز آفتاب جو
ور دو هزار سال تو در پیِ سایه میدَوی
آخرِ کار بنگری تو سِپَسی و پیش او
جُرمِ تو گشت خدمتت، رنجِ تو گشت نعمتت
شمعِ تو گشت ظلمتت، بَندِ تو گشت جُست و جو
شرح بِدادَمی ولی پُشتِ دلِ تو بشکَند
شیشهٔ دل چو بشکَنی، سود نداردَت رفو(۲)
سایه و نور بایَدَت، هر دو بهم، ز من شِنو
سَر بِنِه و دراز شو پیشِ درختِ اِتَّقُوا(۳)
چون ز درختِ لطفِ او بال و پَری بِرویَدَت
تَن زن چون کبوتران، بازمَکُن بَقَربَقو(۴)
چَغز(۵) در آب میرَوَد، مار نمیرسد بِدو
بانگ زَنَد، خَبَر کُند، مار بدانَدَش که کو
گرچه که چَغزِ حیله گَر، بانگ زَنَد چو مار هم
آن دَمِ سُستِ چَغزیَش، بازدَهَد زِ بانگ بو
چَغز اگر خَمُش بُدی، مار شُدی شکارِ او
چونکه به کُنج وارَوَد، گنج شود جو و تَسو(۶)
گنج چو شد تَسویِ زَر، کم نشود به خاک در
گنج شود تَسویِ جان، چون برسد به گنجِ هو
خَتم کنم بَرین سخن؟ یا بفشارَمَش دگر؟
حکم تُراست، من کیَم؟ ای مَلِکِ لطیف خو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین(۷) بیقول و گفت و گوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۵۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3052
کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ جز وَجهِ او*
چون نهای در وَجهِ او، هستی مجو
هر که اندر وَجهِ ما باشد فنا
کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ نَبوَد جَزا
زآنکه در اِلّاست او از لا گذشت
هر که در الّاست او فانی نگشت
هر که او بر در، من و ما میزند
رَدِّ باب است او و بر لا میتند
* قرآن کریم، سوره قصص(۲۸)، آیه ۸۸
Quran, Sooreh Al-Qasas(#28), Line #88
« وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَٰهًا آخَرَ ۘ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۚ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا
وَجْهَهُ ۚ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ »
« با خداى يكتا خداى ديگرى را مخوان. هيچ خدايى جز او
نيست. هر چيزى نابود شدنى است مگر ذات او. فرمان، فرمان
اوست و همه به او بازگردانيده شويد.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوّم، بیت ۴۷۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4726
هر چه گویی ای دَمِ هستی از آن
پردهٔ دیگر بر او بستی، بدان
آفتِ ادراک آن، قال است و حال
خون به خون شستن، مُحال است و مُحال
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3222
کی تراشد تیغ دستهٔ خویش را
رو به جراحی سپار این ریش(۸) را
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۵۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 652, Divan e Shams
زندانی مرگند همه خلق یقین دان
محبوس تو را از تک(۹) زندان نرهاند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3403
کی دهد زندانیی در اِقتِناص(۱۰)
مردِ زندانیِّ دیگر را خلاص؟
اهلِ دنیا جملگان زندانی اند
انتظارِ مرگِ دارِ فانی اند
جز مگر نادر یکی فردانی ای(۱۱)
تَن به زندان، جان او کیوانی ای(۱۲)
پس جزایِ آنکه دید او را مُعین(۱۳)
مانْد یوسف حبس در بِضْعَ سِنین(۱۴)
پس یوسف نبی به کیفرِ آنکه بندهٔ ناتوانی همچون خود را یاور
خود پنداشت، چند سال در زندان ماند.
قرآن کریم، سوره یوسف(۱۲)، آیه ۴۲
Quran, Sooreh Yusuf(#12), Line #42
« وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْسَاهُ الشَّيْطَانُ
ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ.»
« به يكى از آن دو كه مىدانست رها مىشود، گفت: مرا نزد مولاى
خود ياد كن. اما شيطان از خاطرش زدود كه پيش مولايش از او ياد
كند، و چند سال در زندان بماند.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3413
پس ادب کردَش بدین جُرم اوستاد
که مَساز از چوبِ پوسیده عِماد(۱۵)
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #970
از که بگریزیم؟ از خود؟ ای مُحال
از که برباییم؟ از حق؟ ای وَبال(۱۶)
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1639
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هر نَفَس بر دل دگر داغی نَهَم
کُلُّ اَصْباحٍ لَنا شَأْنٌ جدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لا یَحید
در هر بامداد(هر لحظه) کاری تازه داریم، و هیچ کاری از حیطه
مشیت من خارج نمی شود.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۱۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #417
مرغ، بر بالا پَران و سایهاش
میدَوَد بر خاک، پَرّان مرغْوَش
ابلهی، صیّادِ آن سایه شود
میدَوَد چندانکه بیمایه شود
بی خبر کآن عکسِ آن، مرغِ هواست
بی خبر که اصلِ آن سایه کجاست
تیر اندازد به سویِ سایه او
تَرْکَشَش(۱۷) خالی شود از جستجو
تَرکَشِ عمرش تهی شد، عُمر رفت
از دویدن در شکارِ سایه، تَفْت(۱۸)
سایهٔ یزدان چو باشد دایهاش(۱۹)
وارهانَد از خیال و سایهاش
سایهٔ یزدان(۲۰) بود بندهٔ خدا
مرده این عالم و زندهٔ خدا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۲۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2211
جست و جویی از ورایِ جست و جو
من نمیدانم، تو میدانی، بگو
قال و حالی از وَرایِ حال و قال
غرقه گشته در جمالِ ذوالْجَلال(۲۱)
غرقهای نَی که خلاصی باشدش
یا به جز دریا، کسی بِشناسَدَش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۹۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #691
نکتهها چون تیغِ پولادست تیز
گر نداری تو سپر، واپس گریز
پیشِ این الماس، بی اِسپَر مَیا
کز بُریدن، تیغ را نَبْوَد حَیا
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 387, Divan e Shams
گفتمش آخر پیِ یک وصل چندین هجر چیست؟
گفت آری من قصابم، گِردران با گردنست(۲۲)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3422
حکمت این اَضداد(۲۳) را با هم بِبَست
ای قصاب این گِردران با گردن است
روح، بی قالب نداند کار کرد
قالبت بیجان فسرده بود و سرد
قالبت پیدا و آن جانَت نهان
راست شد زین هر دو اسبابِ جهان
خاک را بر سر زنی، سر نشکند
آب را بر سر زنی، در نشکند
گر تو میخواهی که سر را بشکنی
آب را و خاک را بر هم زنی
چون شکستی سَر، رَوَد آبش به اصل
خاک، سویِ خاک آید روزِ فصل
قرآن کریم، سوره آل عمران(۳)، آیه ۱۰۲
Quran, Sooreh Aal-i-Imran(#3), Line #102
« يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَلَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنْتُمْ
مُسْلِمُونَ.»
« اى كسانى كه ايمان آوردهايد، از خداوند چنان پروا کنید،
که شایسته پروای اوست و هرگز نمیرید مگر در حالت
مسلمانی (مرکز عدم)»
قرآن کریم، سوره تغابن(۶۴)، آیه ۱۶
Quran, Sooreh At-Taghaabun(#64), Line #16
« فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَاسْمَعُوا وَأَطِيعُوا وَأَنْفِقُوا خَيْرًا لِأَنْفُسِكُمْ ۗ
وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.»
« تا می توانيد از خدا پروا کنید. و گوش فرا داريد و اطاعت كنيد
و به سود خود از مالتان انفاق كنيد. و آنان كه از حرص نفس خويش
در امان ماندهاند، رستگارند.»
قرآن کریم، سوره تغابن(۶۴)، آیه ۹
Quran, Sooreh At-Taghaabun(#64), Line #9
« يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ۖ ذَٰلِكَ يَوْمُ التَّغَابُنِ ۗ وَمَنْ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ وَيَعْمَلْ
صَالِحًا يُكَفِّرْ عَنْهُ سَيِّئَاتِهِ وَيُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ
فِيهَا أَبَدًا ۚ ذَٰلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ.»
« روزى كه همه شما را در محشر گرد آورد، آن روز روز مغبونى است.
و هر كه به خدا ايمان بياورد و كار شايسته كند، گناهانش را مىريزد و
به بهشتهايى كه در آن نهرها جارى است داخل كند. آنجا جاودانه خواهند
بود. اين كاميابى بزرگى است.»
قرآن کریم، سوره مریم(۱۹)، آیه ۳۹
Quran, Sooreh Maryam(#19), Line #39
« وَأَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ الْأَمْرُ وَهُمْ فِي غَفْلَةٍ وَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ.»
« آنان را از روز حسرت كه كار به پايان آمده و آنان همچنان در حال
غفلت و بىايمانى هستند، هشدار بده.»
قرآن کریم، سوره حشر(۵۹)، آیه ۱۸
Quran, Sooreh Al-Hashr(#59), Line #18
« يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ ۖ وَاتَّقُوا اللَّهَ ۚ
إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ.»
« اى كسانى كه ايمان آوردهايد، از خدا پروا کنید. و هر كس بايد بنگرد
كه براى فردايش چه فرستاده است. از خدا پروا کنید كه خدا به كارهايى
كه مىكنيد آگاه است.»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3706
کی سیه گردد به آتش رویِ خوب؟
کو نَهد گُل گونه از تَقوَی القُلوب؟
« روی خوب و زیبا کی از آتش، سیاه می گردد؟ آنکه تقوی قلب را بر روی
باطن خود بگذارد و رخسار روح را با سرخاب تقوا، رنگین و زیبا کند، کی
این باطن از آتش و دود شهوات، سیاه می گردد؟»
قرآن کریم، سوره حجّ (۲۲)، آیه ۳۲
Quran, Sooreh Al-Hajj(#22), Line #32
« وَمَنْ يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ.»
« و هرکه محترم داند شعائر خدا را بدان که این کار از تقوای دل
سرچشمه می گیرد.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #648
« بیانِ آنکه هنرها و زیرکی ها و مالِ دنیا همچون پرهایِ
طاوس عدوِّ جان است.»
پس هنر، آمد هلاکت خام را
کز پیِ دانه، نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار(۲۴)
دور کن آلت، بینداز اختیار
جلوهگاه و اختیارم آن پَر است
بَرکَنَم پَر را که در قصدِ سَر است(۲۵)
نیست انگارد پَرِ خود را صَبور
تا پَرَش در نَفگند در شرّ و شور
پس زیانش نیست پَر، گو: بَرمَکَن
گر رسد تیری، به پیش آرد مِجَن(۲۶)
لیک بر من پَرِّ زیبا دشمنی ست
چونکه از جلوهگری صبریم نیست
گر بُدی صبر و حِفاظم راهبر
بَرفزودی ز اختیارم کَرّ و فر(۲۷)
همچو طفلم، یا چو مست، اندر فِتَن
نیست لایق تیغ اندر دستِ من
گر مرا عقلی بُدی و مُنزَجَر(۲۸)
تیغ اندر دستِ من بودی ظَفر(۲۹)
عقل باید نُوردِه چون آفتاب
تا زند تیغی که نَبْوَد جز صواب
چون ندارم عقلِ تابان و صلاح
پس چرا در چاه نندازم سلاح؟
در چَه اندازم کنون تیغ و مِجَن
کین سلاحِ خصمِ من خواهد شدن
چون ندارم زور و یاریّ و سَنَد(۳۰)
تیغم او بستانَد و بر من زند
رَغمِ(۳۱) این نفس قبیحهخُوی را
که نپوشد رُو، خراشم روی را
تا شود کم این جمال و این کمال
چون نماند رُو، کم افتم در وَبال
چون بدین نیّت خراشم، بَزَّه نیست
که به زخم، این روی را پوشیدنی ست
گر دلم خویِ سَتیری(۳۲) داشتی
رویِ خوبم جز صفا نفراشتی
چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح
خصم دیدم، زود بشکستم سلاح
تا نگردد تیغِ من او را کمال
تا نگردد خنجرم بر من وَبال
میگُریزم، تا رَگَم جُنبان بُوَد(۳۳)
کَی فرار از خویشتن آسان بُوَد؟
آنکه از غیری بُوَد او را فرار
چون ازو بُبرید، گیرد او قرار
من که خَصمم هم منم، اندر گُریز
تا ابد کارِ من آمد خیز خیز(۳۴)
نه به هندست ایمن و نه در خُتَن(۳۵)
آنکه خصمِ اوست سایهٔ خویشتن
حدیث
« در جایی که آدمی دشمنش درونی باشد هیچگاه آسودگی بال ندارد،
مگر آنکه با پناه جستن به خدا از تقوی و پروا سپری دافع بسازد.»
(۱) مُردن: خاموش شدن
(۲) رفو کردن: اصلاح کردن، مرمّت کردن
(۳) اِتَّقُو: پرهیز کنید، بترسید، تقوا پیشه کنید.
(۴) بَقَربَقو: بانگ کبوتر
(۵) چَغز: قورباغه، غوک
(۶) تَسو: یک قسمت کوچک از چیزی، وزنی معادل چهار جو
(۷) قَرین: همنشین
(۸) ریش: زخم، جراحت
(۹) تک: ته، پایین، قعر
(۱۰) اِقتِناص: شکار کردن، شکار، در اینجا به معنی اسیر و گرفتار
(۱۱) فردان: یگانه، یکتا
(۱۲) کیوان: از سیاره های منظومه شمسی، زُحَل، کیوانی یعنی انسان زنده به حضور عمیق
(۱۳) مُعین: یار، یاری کننده
(۱۴) بِضْعَ سِنین: چند سال
(۱۵) عِماد: ستون، تکیه گاه
(۱۶) وَبال: سختی و عذاب، سوء عاقبت
(۱۷) تَرْکَش: تیردان، جعبه ای که جنگاوران در آن تیر می نهادند و با خود حمل میکردند.
(۱۸) تَفْت: گرم، سوزان، شتابان
(۱۹) دایه: زنی که طفل را با شیر خود پرورش دهد.
(۲۰) سایه یزدان: کنایه از ولیِّ خداست.
(۲۱) ذوالْجَلال: دارنده شکوه و حشمت
(۲۲) گِردران با گردنست: خوب و بد با هم است. منظور از گردران قسمت پُر گوشتِ ران گاو و گوسفند است.
(۲۳) اَضداد: جمعِ ضدّ، به معنی ناهمتا و مخالف است.
(۲۴) زینهار: بر حذر باش، کلمه تنبیه
(۲۵) در قصدِ سَر است: آهنگ آسیب زدن به جان و روان را دارد.
(۲۶) مِجَن: سِپَر
(۲۷) کَرّ و فر: شکوه و جلال
(۲۸) مُنزَجَر: بازداشته شده، بازایستنده
(۲۹) ظَفر: پیروزی
(۳۰) سَنَد: تکیه گاه
(۳۱) رَغم: خلاف میل کسی رفتار کردن
(۳۲) سَتیر: پوشیده و مستور
(۳۳) تا رَگَم جُنبان بُوَد: تا وقتی که جان در بدن دارم.
(۳۴) خیز خیز: برخاستن و برجستن
(۳۵) خُتَن: ناحیه ای در غرب چین
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
کی ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو
کی برهد ز آب نم چون بجهد یکی ز دو
هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر
ای دل من ز عشق خون خون مرا به خون مشو
چند گریختم نشد سایه من ز من جدا
سایه بود موکلم گرچه شوم چو تار مو
نیست جز آفتاب را قوت دفع سایهها
بیش کند کمش کند این تو ز آفتاب جو
ور دو هزار سال تو در پی سایه میدوی
آخر کار بنگری تو سپسی و پیش او
جرم تو گشت خدمتت رنج تو گشت نعمتت
شمع تو گشت ظلمتت بند تو گشت جست و جو
شرح بدادمی ولی پشت دل تو بشکند
شیشه دل چو بشکنی سود نداردت رفو
سایه و نور بایدت هر دو بهم ز من شنو
سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا
چون ز درخت لطف او بال و پری برویدت
تن زن چون کبوتران بازمکن بقربقو
چغز در آب میرود مار نمیرسد بدو
بانگ زند خبر کند مار بداندش که کو
گرچه که چغز حیله گر بانگ زند چو مار هم
آن دم سست چغزیش بازدهد ز بانگ بو
چغز اگر خمش بدی مار شدی شکار او
چونکه به کنج وارود گنج شود جو و تسو
گنج چو شد تسوی زر کم نشود به خاک در
گنج شود تسوی جان چون برسد به گنج هو
ختم کنم برین سخن یا بفشارمش دگر
حکم تراست من کیم ای ملک لطیف خو
از ره پنهان صلاح و کینهها
از قرین بیقول و گفت و گوی او
کل شیء هالک جز وجه او*
چون نهای در وجه او هستی مجو
هر که اندر وجه ما باشد فنا
کل شیء هالک نبود جزا
زآنکه در الاست او از لا گذشت
هر که در الاست او فانی نگشت
هر که او بر در من و ما میزند
رد باب است او و بر لا میتند
هر چه گویی ای دم هستی از آن
پرده دیگر بر او بستی بدان
آفت ادراک آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
کی تراشد تیغ دسته خویش را
رو به جراحی سپار این ریش را
محبوس تو را از تک زندان نرهاند
کی دهد زندانیی در اقتناص
مرد زندانی دیگر را خلاص
اهل دنیا جملگان زندانی اند
انتظار مرگ دار فانی اند
جز مگر نادر یکی فردانی ای
تن به زندان جان او کیوانی ای
پس جزای آنکه دید او را معین
ماند یوسف حبس در بضع سنین
پس ادب کردش بدین جرم اوستاد
که مساز از چوب پوسیده عماد
از که بگریزیم از خود ای محال
از که برباییم از حق ای وبال
هر نفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
مرغ بر بالا پران و سایهاش
میدود بر خاک پران مرغوش
ابلهی صیاد آن سایه شود
میدود چندانکه بیمایه شود
بی خبر کان عکس آن مرغ هواست
بی خبر که اصل آن سایه کجاست
تیر اندازد به سوی سایه او
ترکشش خالی شود از جستجو
ترکش عمرش تهی شد عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت
سایه یزدان چو باشد دایهاش
وارهاند از خیال و سایهاش
سایه یزدان بود بنده خدا
مرده این عالم و زنده خدا
جست و جویی از ورای جست و جو
من نمیدانم تو میدانی بگو
قال و حالی از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال
غرقهای نی که خلاصی باشدش
یا به جز دریا کسی بشناسدش
نکتهها چون تیغ پولادست تیز
گر نداری تو سپر واپس گریز
پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا
گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست
گفت آری من قصابم گردران با گردنست
حکمت این اضداد را با هم ببست
ای قصاب این گردران با گردن است
روح بی قالب نداند کار کرد
قالبت پیدا و آن جانت نهان
راست شد زین هر دو اسباب جهان
خاک را بر سر زنی سر نشکند
آب را بر سر زنی در نشکند
چون شکستی سر رود آبش به اصل
خاک سوی خاک آید روز فصل
کی سیه گردد به آتش روی خوب
کو نهد گل گونه از تقوی القلوب
پس هنر آمد هلاکت خام را
کز پی دانه نبیند دام را
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
جلوهگاه و اختیارم آن پر است
برکنم پر را که در قصد سر است
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش در نفگند در شر و شور
پس زیانش نیست پر گو برمکن
گر رسد تیری به پیش آرد مجن
لیک بر من پر زیبا دشمنی ست
گر بدی صبر و حفاظم راهبر
برفزودی ز اختیارم کر و فر
همچو طفلم یا چو مست اندر فتن
نیست لایق تیغ اندر دست من
گر مرا عقلی بدی و منزجر
تیغ اندر دست من بودی ظفر
عقل باید نورده چون آفتاب
تا زند تیغی که نبود جز صواب
چون ندارم عقل تابان و صلاح
پس چرا در چاه نندازم سلاح
در چه اندازم کنون تیغ و مجن
کین سلاح خصم من خواهد شدن
چون ندارم زور و یاری و سند
تیغم او بستاند و بر من زند
رغم این نفس قبیحهخوی را
که نپوشد رو خراشم روی را
چون نماند رو کم افتم در وبال
چون بدین نیت خراشم بزه نیست
که به زخم این روی را پوشیدنی ست
گر دلم خوی ستیری داشتی
روی خوبم جز صفا نفراشتی
خصم دیدم زود بشکستم سلاح
تا نگردد تیغ من او را کمال
تا نگردد خنجرم بر من وبال
میگریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود
آنکه از غیری بود او را فرار
چون ازو ببرید گیرد او قرار
من که خصمم هم منم اندر گریز
تا ابد کار من آمد خیز خیز
نه به هندست ایمن و نه در ختن
آنکه خصم اوست سایه خویشتن
Privacy Policy
Today visitors: 1895 Time base: Pacific Daylight Time