برنامه شماره ۷۴۷ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۲۱ ژانویه ۲۰۱۹ ـ ۲ بهمن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1601, Divan e Shams
بارِ دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
یار آمد در میان، ما از میان برخاستیم
از فنا(۱) رو تافتیم(۲) و در بقا(۳) دربافتیم(۴)
بینشان را یافتیم و از نشان برخاستیم
گَرد از دریا برآوردیم(۵) و دود از نُه فلک
از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم
هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید
نی، غلط گفتم، ز راه و راهبان(۶) برخاستیم
آتشِ جان سر برآورد از زمینِ کالبد(۷)
خاست اَفغان(۸) از دل و ما چون فَغان برخاستیم
کم سخن گوییم وگر گوییم کم کَس پی بَرَد
باده افزون کُن که ما با کَم زنان(۹) برخاستیم
هستیَست آنِ(۱۰) زنان و کارِ مردان نیستیست
شُکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۸۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 806, Divan e Shams
هر کسی در عجبی و عجبِ من اینست
کو نگنجد به میان چون به میان میآید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3977
مرغِ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گربگان او عَرِّجُوا(۱۱)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 323, Divan e Shams
جمله بیقراریت از طلب قرار توست
طالبِ بی قرار شو تا که قرار آیدت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2724
در میان روز گفتن: روز کو؟
خویش رسوا کردن است ای روزجو
صبر و خاموشی جَذوبِ(۱۲) رحمت است
وین نشان جستن، نشانِ علّت(۱۳) است
اَنْصِتُوا(۱۴) بپذیر، تا بر جانِ تو
آید از جانان، جزای اَنْصِتُوا۱*
گر نخواهی نُکس(۱۵)، پیش این طبیب
بر زمین زن زرّ و سَر را ای لَبیب(۱۶)
*۱ قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۲۰۴
Quran, Sooreh Araaf(#7), Line #204
… وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ
... خاموشی گزینید، باشد که از لطف و رحمت پروردگار برخوردار شوید.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3451
گنج و گوهر کی میانِ خانههاست؟
گنج ها پیوسته در ویرانههاست
گنجِ آدم چون به ویران بُد دَفین(۱۷)
گشت طینَش(۱۸) چشمبندِ آن لَعین
او نظر میکرد در طین سُست سُست
جان همی گفتش که طینِم سدِّ توست
دو سبو بِستَد غلام و خوش دوید
در زمان در دیرِ رُهبانان(۱۹) رسید
زر بداد و بادهٔ چون زر خرید
سنگ داد و در عوض گوهر خرید
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۶۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3461
این چنین باده همی برد آن غلام
سوی قصرِ آن امیرِ نیکنام
پیشش آمد زاهدی، غم دیدهای
خُشک مغزی(۲۰)، در بلا پیچیدهای
تن ز آتش های دل بگداخته
خانه از غیرِ خدا پرداخته
گوشمالِ محنتِ بیزینهار
داغ ها بر داغ ها چندین هزار
دیده هر ساعت دلش در اجتهاد
روز و شب چَفسیده(۲۱) او بر اجتهاد
سال و مَه در خون و خاک آمیخته
صبر و حِلمش(۲۲) نیمشب بگریخته
گفت زاهد: در سبوها چیست آن؟
گفت: باده، گفت: آنِ کیست آن؟
گفت: آن، آنِ فلان میرِ اَجَلّ(۲۳)
گفت: طالب را چنین باشد عمل؟
طالبِ یزدان و آنگه عیش و نوش؟
بادهٔ شیطان و آنگه نیم هوش؟
هوشِ تو بی می چنین پژمرده است
هوش ها باید بر آن هوشِ تو بست
تا چه باشد هوشِ تو هنگامِ سُکر(۲۴)؟
ای چو مرغی گشته صیدِ دامِ سُکر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۹۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3493
زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست
او سبو انداخت و از زاهد بِجَست
رفت پیش میر و گفتش: باده کو؟
ماجرا را گفت یک یک پیشِ او
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3495
میر چون آتش شد و بر جَست راست
گفت: بنما خانهٔ زاهد کجاست؟
تا بدین گُرزِ گران کوبم سرش
آن سرِ بیدانشِ مادرغَرَش(۲۵)
او چه داند امر معروف از سگی
طالب معروفی است و شُهرِگی
تا بدین سالوس(۲۶) خود را جا کند
تا به چیزی خویشتن پیدا کند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3553
میر گفت: او کیست کو سنگی زند
بر سبوی ما؟ سبو را بشکند؟
چون گذر سازد ز کویم شیرِ نر
ترس ترسان بگذرد با صد حَذَر
بندهٔ ما را چرا آزُرد دل؟
کرد ما را پیشِ مهمانان خَجِل
شربتی که بِه ز خونِ اوست، ریخت
این زمان همچون زنان از ما گریخت
لیک جان از دستِ من او کی بَرَد؟
گیر همچون مرغ بالا بَر پَرَد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3563
آن شفیعان از دَمِ هَیهای او
چند بوسیدند دست و پای او
کای امیر از تو نشاید کین کَشی
گر بشد باده، تو بیباده خوشی
باده سرمایه ز لطفِ تو بَرَد
لطفِ آب از لطفِ تو حسرت خورد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3583
باز جواب گفتنِ آن امیر، ایشان را
گفت: نه نه، من حریفِ آن می ام
من به ذوقِ این خوشی قانع نی ام
من چنان خواهم که همچون یاسمین
کژ همیگردم چنان گاهی چنین
وارهیده از همه خوف و امید
کژ همیگردم به هر سو همچو بید
همچو شاخِ بید گردان چپّ و راست
که ز بادَش گونه گونه رقص هاست
آنکه خو کرده ست با شادیِّ می
این خوشی را کی پسندد خواجه هی؟
انبیا ز آن زین خوشی بیرون شدند
که سرشته در خوشیِّ حق بُدَند
زآنکه جانْشان آن خوشی را دیده بود
این خوشی ها پیششان بازی نمود
با بُتِ زنده کسی چون گشت یار
مرده را چون در کَشَد اندر کِنار؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 361
یُسر(۲۷) با عُسر(۲۸) است۲*، هین آیِس(۲۹) مباش
راه داری زین مَمات(۳۰) اندر معاش
رَوح(۳۱) خواهی، جُبّه(۳۲) بشکاف ای پسر
تا از آن صَفوَت(۳۳) برآری زود سر
*۲ قرآن کریم، سوره انشراح(۹۴)، آیه ۵
Quran, Sooreh Ensheraah(#94), Line #5
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا
پس بی تردید با دشواری آسانی است
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3034
ای خُنُک جانی که عیبِ خویش دید
هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید
زآنکه نیمِ او ز عیبستان بُده ست
وآن دگر نیمش ز غیبستان بُده ست
چون که بر سر مر تو را دَه ریش هست
مَرهَمَت بر خویش باید کار بست
عیب کردن ریش را داروی اوست
چون شکسته گشت، جایِ اِرْحَمُوست(۳۴)۳*
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
لا تَخافُوا(۳۵)۴* از خدا نشنیدهای؟
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهای؟
مگر از خدا نشنیده ای که می فرماید: نترسید؟ پس چرا احساس ایمنی می کنی و آسوده خاطری؟
*۳ حدیث
اِرْحَمُوا تُرحَمُوا
رحم کنید، تا بر شما رحم شود
*۴ قرآن کریم، سوره فصّلت (۴۱)، آیه ۳۰
Quran, Sooreh Fosselat(#41), Line #30
إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ
بر آنان كه گفتند: پروردگار ما الله است و پايدارى ورزيدند، فرشتگان فرود مىآيند كه مترسيد و غمگين مباشيد، شما را به بهشتى كه به شما وعده داده شده بشارت است.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 549
چون ز مُرده زنده بیرون میکشد
هر که مُرده گشت، او دارد رَشَد(۳۶)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 551
مُرده شو تا مُخْرِجُ الْحَیِّ الصَّمَد(۳۷)
زندهيی زین مُرده بیرون آورد
مُرده شو، یعنی از نفس و نفسانیّات پاک شو تا خداوند بی نیاز که زنده را بیرون می آورد، زنده ای را از مُرده تو بیرون آورد.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1429
لاتَخافُوا هست نُزلِ(۳۸) خایِفان(۳۹)
هست در خور از برای خایف، آن
« مترسید »، رزق و روزی کسانی است که فقط از خدا می ترسند. این پاداش، سزاوار کسی است که فقط از خدا می ترسد.
هر که ترسد، مر وَرا ایمن کنند
مر، دل ترسنده را ساکن کنند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1425
هر که ترسید از حق او تقوی گزید
ترسد از وی، جِن و اِنس و هر که دید
هر کس از خدا بترسد و تقوا پیشه کند، آدمیان و پریان و هر که او را بیند از وی بترسد.
حدیث
هر که از خدا ترسد، از او همه چیز بترسد. و هر که از غیر خدا ترسد، خداوند او را از هر چیز بترساند.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3107
هرچه اندیشی، پذیرای فناست
آنکه در اندیشه ناید، آن خداست
بر درِ این خانه گستاخی ز چیست
گر همیدانند کاندر خانه کیست؟
ابلهان، تعظیمِ مسجد میکنند
در خرابی اهلِ دل، جِدّ میکنند
آن مجاز است، این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درونِ سَروران
مسجدی کان اندرونِ اولیاست
سجدهگاهِ جمله است، آنجا خداست
تا دلِ مردِ خدا نآمد به درد
هیچ قَرنی(۴۰) را خدا رسوا نکرد
قصدِ جنگِ انبیا میداشتند
جسم دیدند آدمی پنداشتند
در تو هست اخلاقِ آن پیشینیان
چون نمیترسی که تو باشی همان؟
آن نشانی ها همه چون در تو هست
چون تو زیشانی، کجا خواهی برست؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2278
من ز مکرِ نفس دیدم چیزها
کو بَرَد از سِحرِ خود تمییزها(۴۱)
وعده ها بدْهد تو را تازه به دست
کو هزاران بار، آنها را شکست
عمر، گر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانه نو نهد
گرم گوید وعده های سرد را
جادوی مردی، ببندد مرد را
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۴۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1943
پنبه وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشَت آید از گردون، خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سَروِستانِ(۴۲) غیب
دفع کن از مغز و از بینی زُکام(۴۳)
تا که ریحُ الله(۴۴) در آید در مَشام
هیچ مگذار از تب و صَفرا اثر
تا بیابی از جهان، طعمِ شِکَر
داروی مردی کن و عِنّین(۴۵) مپوی
تا برون آیند صد گون خوب روی
کُنده تن را ز پای جان بِکَن
تا کند جولان به گِردِ انجمن
غُلِّ بُخل از دست و گردن دور کن
بختِ نو در یاب در چرخِ کَهُن
ور نمیتانی به کعبهٔ لطف پَر
عرضه کن بیچارگی بر چارهگر
زاری و گریه، قوی سرمایهای است
رحمتِ کُلّی، قویتر دایهای است
دایه و مادر، بهانهجو بُوَد
تا که کی آن طفلِ او گریان شود
طفلِ حاجاتِ شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرش پدید
گفت: اُدْعُوا الله۵*، بی زاری مباش
تا بجوشد شیرهای مِهرهاش
هُوی هُویِ باد و شیرافشانِ ابر
در غمِ مااَند، یک ساعت تو صبر
فِی السَّماءِ رِزْقُکُم*۶ نشنیدهای؟
اندرین پستی چه بر چَفْسیدهای(۴۶)؟
مگر نشنیده ای که حق تعالی می فرماید: روزیِ شما در آسمان است؟ پس چرا به این دنیای پست چسبیده ای؟
ترس و نومیدیت دان آواز غول
میکشد گوش تو تا قَعرِ سُفول(۴۷)
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم دَرَد
*۵ قرآن کریم، سوره اسراء(۱۷)، آیه ۱۱۰
Quran, Sooreh Asraa(#17), Line #110
قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَٰنَ ۖ أَيًّا مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ ۚ وَلَا تَجْهَرْ بِصَلَاتِكَ وَلَا تُخَافِتْ بِهَا وَابْتَغِ بَيْنَ ذَٰلِكَ سَبِيلًا
بگو: خدا را بخوانید یا رحمان را بخوانید، هر کدام را بخوانید [ذات یکتای او را خوانده اید] نیکوترین نام ها [که این دو نام هم از آنهاست] فقط ویژه اوست. و نماز خود را با صدای بلند و نیز با صدای آهسته مخوان و میان این دو [صدا] راهی میانه بجوی.
*۶ قرآن کریم، سوره ذاريات(۵۱)، آیه ٢٢
Quran, Sooreh Zariat(#51), Line #22
وَفِي السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ
و در آسمان است روزی شما و آنچه شما بدان وعده داده شده اید.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1983
ای بسا دانش که اندر سَر دَوَد
تا شود سَروَر، بد آن خود سر رود
سر نخواهی که رود، تو پای باش
در پناهِ قطبِ صاحب رای باش
گر چه شاهی، خویشِ فوقِ او مبین
گر چه شهدی، جز نباتِ او مَچین
فکرِ تو نقش است و، فکرِ اوست جان
نقدِ تو قلب است و، نقدِ اوست کان
او تویی، خود را بجو در اویِ او
کو و کو گو، فاخته(۴۸) شو سویِ او
ور نخواهی خدمتِ اَبنای جنس
در دهان اژدهایی همچو خرس
بوک استادی رهاند مر تو را
وز خطر بیرون کشاند مر تو را
زاریی میکن، چو زورت نیست هین
چونکه کوری، سر مَکَش از راهبین
تو کم از خرسی نمینالی ز درد؟
خرس رَست از درد چون فریاد کرد
ای خدا سنگین دلِ ما موم کن
ناله ما را خوش و مرحوم کن
(۱) فنا: نیستی، نابودی
(۲) رو تافتن: پشت کردن، روی برگردانیدن
(۳) بقا: پایندگی، زیست
(۴) دربافتن: درآمیختن، پیوستن
(۵) گَرد برآوردن: گرد بلند کردن، در اینجا به معنی دریا را خشکاندن، کار سخت و دشوار انجام دادن
(۶) راهبان: نگه دارنده راه، نگهبان راه
(۷) کالبد: قالب، تن، بدن
(۸) اَفغان: جمع فغان به معنی فریاد و زاری
(۹) کَم زَن: کسی که خود را کم انگارد، اشاره به کوچک نگه داشتن من ذهنی.
(۱۰) آن: مالِ، متعلّق به
(۱۱) عَرِّجُوا: فعل امر به معنی عروج کنید
(۱۲) جَذوب: بسیار کَشنده، بسیار جذب کننده
(۱۳) علّت: بیماری
(۱۴) اَنْصِتُوا: خاموش باشید
(۱۵) نُکس: عود کردن بیماری
(۱۶) لَبیب: خردمند، عاقل
(۱۷) دَفین: مدفون، پنهان شده در زیر خاک
(۱۸) طین: گِل
(۱۹) رُهبان: ترسا، پارسا
(۲۰) خُشک مغز: دیوانه، سودائی
(۲۱) چَفسیدن: چَسبیدن
(۲۲) حِلم: بردباری، شکیبایی
(۲۳) اَجَلّ: بزرگ، والا مقام، جلیل تر
(۲۴) سُکر: مستی
(۲۵) مادرغَرَ: غَر به معنی فاحشه، قحبه، مادرغَرَ نوعی فحش است.
(۲۶) سالوس: دورویی، ریا، ظاهر نمایی، نفاق، فریب
(۲۷) یُسر: آسانی
(۲۸) عُسر: سختی
(۲۹) آیِس: نا امید
(۳۰) مَمات: مرگ
(۳۱) رَوح: آسودگی، آسایش
(۳۲) جُبّه: جامۀ گشاد و بلند که روی جامههای
(۳۳) صَفوَت: خالص، پاکیزه و برگزیده
(۳۴) اِرْحَمُو: فعل امر به معنی رحم کنید
(۳۵) لا تَخافُوا: نترسید
(۳۶) رَشَد: به راه راست رفتن
(۳۷) مُخْرِجُ الْحَیّ: بیرون آورنده زنده
(۳۸) نُزل: طعامی که برای مهمان فراهم کنند
(۳۹) خایِف: ترسان
(۴۰) قَرن: مردمی را گویند که در زمان واحدِ نزدیک به هم زندگی می کنند.
(۴۱) تمییز: تشخیص، شناختن چیزها از یکدیگر
(۴۲) سَروِستان: جایی که درخت سرو بسیار باشد، بوستان
(۴۳) زُکام: التهاب مخاط بینی که بر اثر سرماخوردگی یا حساسیت ایجاد میشود و با عطسه، آبریزش و گرفتگی بینی همراه است، در اینجا خواهش و هوای نفسانی که مانع از ادراک حقیقت می شود.
(۴۴) ریحُ الله: نسیم جانبخش الهی
(۴۵) عِنّین: مردی که در آمیزش جنسی ناتوان است.
(۴۶) چَفْسیدهای: چسبیدهای
(۴۷) سُفول: پستی
(۴۸) فاخته: قمری، که موقع آواز خواندن کو، کو… می کند
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
یار آمد در میان ما از میان برخاستیم
از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک
نی غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستیم
آتش جان سر برآورد از زمین کالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد
باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم
هستیست آن زنان و کار مردان نیستیست
شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم
هر کسی در عجبی و عجب من اینست
مرغ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گربگان او عرجوا
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
در میان روز گفتن روز کو
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا۱*
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زر و سر را ای لبیب
گنج و گوهر کی میانِ خانههاست
گنج آدم چون به ویران بد دفین
گشت طینش چشمبند آن لعین
او نظر میکرد در طین سست سست
جان همی گفتش که طینم سد توست
دو سبو بستد غلام و خوش دوید
در زمان در دیرِ رهبانان رسید
سوی قصر آن امیر نیکنام
پیشش آمد زاهدی غم دیدهای
خشک مغزی در بلا پیچیدهای
گوشمال محنت بیزینهار
روز و شب چفسیده او بر اجتهاد
سال و مه در خون و خاک آمیخته
صبر و حلمش نیمشب بگریخته
گفت زاهد در سبوها چیست آن
گفت باده گفت آن کیست آن
گفت آن آن فلان میرِ اجل
گفت طالب را چنین باشد عمل
طالب یزدان و آنگه عیش و نوش
بادهٔ شیطان و آنگه نیم هوش
هوش تو بی می چنین پژمرده است
هوش ها باید بر آن هوش تو بست
تا چه باشد هوش تو هنگام سکر
ای چو مرغی گشته صید دام سکر
او سبو انداخت و از زاهد بجست
رفت پیش میر و گفتش باده کو
ماجرا را گفت یک یک پیش او
میر چون آتش شد و بر جست راست
گفت بنما خانهٔ زاهد کجاست
تا بدین گرزِ گران کوبم سرش
آن سرِ بیدانش مادرغرش
طالب معروفی است و شهرگی
تا بدین سالوس خود را جا کند
میر گفت او کیست کو سنگی زند
بر سبوی ما سبو را بشکند
ترس ترسان بگذرد با صد حذر
بندهٔ ما را چرا آزرد دل
کرد ما را پیش مهمانان خجل
شربتی که به ز خون اوست ریخت
لیک جان از دست من او کی برد
گیر همچون مرغ بالا بر پرد
آن شفیعان از دم هیهای او
کای امیر از تو نشاید کین کشی
گر بشد باده تو بیباده خوشی
باده سرمایه ز لطف تو برد
لطف آب از لطف تو حسرت خورد
گفت نه نه من حریف آن می ام
من به ذوق این خوشی قانع نی ام
همچو شاخ بید گردان چپ و راست
که ز بادش گونه گونه رقص هاست
آنکه خو کرده ست با شادی می
این خوشی را کی پسندد خواجه هی
که سرشته در خوشی حق بدند
زآنکه جانشان آن خوشی را دیده بود
با بت زنده کسی چون گشت یار
مرده را چون در کشد اندر کنار
یسر با عسر است۲* هین آیس مباش
راه داری زین ممات اندر معاش
روح خواهی جبه بشکاف ای پسر
تا از آن صفوت برآری زود سر
ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت آن بر خود خرید
زآنکه نیم او ز عیبستان بده ست
وآن دگر نیمش ز غیبستان بده ست
چون که بر سر مر تو را ده ریش هست
مرهمت بر خویش باید کار بست
چون شکسته گشت جای ارحموست(۳۴)۳*
گر همان عیبت نبود ایمن مباش
لا تخافوا۴* از خدا نشنیدهای
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهای
چون ز مرده زنده بیرون میکشد
هر که مرده گشت او دارد رشد
مرده شو تا مخرِج الحی الصمد
زندهيی زین مرده بیرون آورد
لاتخافوا هست نزل خایفان
هست در خور از برای خایف آن
هر که ترسد مر ورا ایمن کنند
مر دل ترسنده را ساکن کنند
ترسد از وی جن و انس و هر که دید
هرچه اندیشی پذیرای فناست
آنکه در اندیشه ناید آن خداست
گر همیدانند کاندر خانه کیست
ابلهان تعظیمِ مسجد میکنند
در خرابی اهل دل جد میکنند
آن مجاز است این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
مسجدی کان اندرون اولیاست
سجدهگاه جمله است آنجا خداست
تا دل مرد خدا نآمد به درد
هیچ قرنی را خدا رسوا نکرد
قصد جنگ انبیا میداشتند
در تو هست اخلاق آن پیشینیان
چون نمیترسی که تو باشی همان
چون تو زیشانی کجا خواهی برست
من ز مکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحرِخود تمییزها
وعده ها بدهد تو را تازه به دست
کو هزاران بار آنها را شکست
عمر گر صد سال خود مهلت دهد
جادوی مردی ببندد مرد را
تا به گوشت آید از گردون خروش
تا ببینی باغ و سروِستان غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریح الله در آید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعم شکر
داروی مردی کن و عنین مپوی
کنده تن را ز پای جان بکن
تا کند جولان به گرد انجمن
غل بخل از دست و گردن دور کن
بخت نو در یاب در چرخ کهن
ور نمیتانی به کعبهٔ لطف پر
زاری و گریه قوی سرمایهای است
رحمت کلی قویتر دایهای است
دایه و مادر بهانهجو بود
تا که کی آن طفل او گریان شود
طفل حاجات شما را آفرید
گفت ادعوا الله۵* بی زاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
هوی هوی باد و شیرافشان ابر
در غم مااند یک ساعت تو صبر
فی السماء رِزقکم*۶ نشنیدهای
اندرین پستی چه بر چفسیدهای
میکشد گوش تو تا قعرِ سفول
بانگ گرگی دان که او مردم درد
ای بسا دانش که اندر سر دود
تا شود سرور بد آن خود سر رود
سر نخواهی که رود تو پای باش
در پناه قطب صاحب رای باش
گر چه شاهی خویش فوق او مبین
گر چه شهدی جز نبات او مچین
فکر تو نقش است و فکر اوست جان
نقد تو قلب است و نقد اوست کان
او تویی خود را بجو در اوی او
کو و کو گو فاخته شو سوی او
ور نخواهی خدمت ابنای جنس
زاریی میکن چو زورت نیست هین
چونکه کوری سر مکش از راهبین
تو کم از خرسی نمینالی ز درد
خرس رست از درد چون فریاد کرد
ای خدا سنگین دل ما موم کن
Privacy Policy
Today visitors: 334 Time base: Pacific Daylight Time