برنامه شماره ۸۰۲ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۸ تاریخ اجرا: ۱۰ فوریه ۲۰۲۰ - ۲۲ بهمن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2207, Divan e Shams
در خلاصهٔ عشق آخر شیوهٔ اسلام کو؟
در کشوفِ(۱) مشکلاتش صاحبِ اِعلام(۲) کو؟
آهویِ عرشی(۳) که او خود عاشقِ نافهٔ خودست
التفاتِ(۴) او به دانه، طوفِ(۵) او بر دام کو؟
گر چه هر روزی به هجران همچو سالی میبُوَد
چونکه از هجران گذشتی، لَیل(۶) یا ایّام(۷) کو؟
جانور را زادَنَش از ماده و نر وز رَحِم
در ولادتهایِ روحانی(۸) بگو اَرحام(۹)کو؟
ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن
بویِ جامت بیقرارم کرد، آخر جام کو؟
هست اِحرامت(۱۰) در این حج جامهٔ هَستیت را
از سرِ سِرَّت بکندن، شرط این اِحرام کو؟
چونکه هستی را فکندی، روح اندر روح بین
جوق جوق(۱۱)* و جمله فرد آنجایگه اَجرام(۱۲) کو؟
وین همه جانهایِ تشنه بَحر(۱۳) را چون یافتند
مَحو گشتند اندر آنجا جز یکی عَلّام(۱۴) کو؟
دور و نزدیک و ضیاع(۱۵) و شهر و اقلیم و سواد(۱۶)
زین سویِ بحرست از آن سو شهر یا اِقلام(۱۷) کو؟
آنچه این تَن مینویسد، بیقلم نَبْوَد یقین
آنکه جان بر خود نویسد، حاجتِ اَقلام(۱۸) کو؟
هوش و عقلِ آدمی زادی ز سَردیِّ وِیَست
چونکه آن می گرم کردَش عقل یا اَحلام(۱۹) کو؟
اندر آن بیهوشی، آری، هوش دیگر گون هست
هوش بیداری کجا و رؤیت احلام(۲۰) کو؟
مرغ تا اندر قَفَص(۲۱) باشد به حکمِ دیگریست
چون قَفَص بشکست و شد(۲۲)، بر وی از آن احکام کو؟
با حضورِ عقل آثام(۲۳) است بر نَفَس از گنه
با حضورِ عقلِ عقل این نَفْس را آثام کو؟
در مِساسِ(۲۴) تَن به تَن، محتاجِ حمّامست مَرد
در مساسِ روحها خود حاجتِ حمّام کو؟
گر شوی تو رام، خود رامَت شود جمله جهان
گر تو رستم زادهای، این رَخْشَت(۲۵) آخر رام کو؟
گر تو تَرکِ پخته گویی، خام مُسکِر(۲۶) باشَدَت
پس تو را در جامِ سَر آثار و بویِ خام کو؟
چون بخوردی بیقدم بخرام(۲۷) در دریایِ غیب
تو اگر مستی، بیا مستانهیی بخرام کو؟
فرضِ لازم شد عبادت، عشق را آخر بگو
فرض و نَدْب(۲۸) و واجب و تعلیم و اِستِلزام(۲۹) کو؟
عشق بازیهایِ جان و آنگهی اکراه و زور؟
عشقِ بَربَسته(۳۰) کجا و ای ولی اکرام کو؟
رنج بر رخسارِ عاشق راحت اندر جانِ او
رنج خود آوازه یی، آن جا به جز انعام کو؟
خدمتی از خوف خود اَنعام(۳۱) را باشد ولیک**
خدمتی از عشق را امثالِ کالانعام کو؟
یک قدم راهست گر توفیق باشد دستگیر
پس حدیثِ راه دور و رفتنِ اَعوام(۳۲) کو؟
لیک سایهٔ آن صَنَم(۳۳) باید که بر تو اوفتد
آن صنم کش مثل اندر جمله اَصنام کو؟
آن خداوندِ به حق شمس الحق و دین کُفْوِ(۳۴) او
در همه آبا(۳۵) و در اجداد و در اَعمام(۳۶) کو؟
در خورِ دُرِّ یتیمش(۳۷) کی شود آن هفت بحر
گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام کو؟
در رکابِ اسپِ(۳۸) عشقش از قبیلِ روحیان
جز قُباد و سَنجَر و کاووس یا بهرام کو؟
دیده را از خاکِ تبریز ارمغان آراد(۳۹) باد
زآنکه جز آن خاک این خاکیش را آرام کو؟
* قرآن کریم، سوره نور (۲۴)، آیه ۳۵
Quran, Sooreh An-Noor(#24), Line #35
… نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ…
…نورى بر فراز نور …
** قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۱۷۹
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #179
« وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ ۖ لَهُمْ قُلُوبٌ
لَا يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لَا
يَسْمَعُونَ بِهَا ۚ أُولَٰئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ ۚ أُولَٰئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ »
« براى جهنم بسيارى از جن و انس را بيافريديم. ايشان
را دلهايى است كه بدان نمىفهمند و چشمهايى است كه
بدان نمىبينند و گوشهايى است كه بدان نمىشنوند. اينان
همانند چارپايانند حتى گمراهتر از آنهايند. اينان خود غافلانند.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1241
تا نخوانی لا و اِلّاَ الله را
در نيابی مَنهَجِ(۴۰) این راه را
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 820
هی زِ چِه معلوم گردد این؟ ز بَعث
بعث را جُو، کم کن اندر بعث بَحث
شرطِ روزِ بعث، اوّل مُردن است
زآنکه بعث از مُرده زنده کردن است
جمله عالَم زین غلط کردند راه
کَز عَدَم ترسند و آن آمد پناه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 721
میرمد اثبات پیش از نفیِ تو
نفی کردم تا بَری ز اثبات بُو
در نوا آرم به نفی این ساز را
چون بمیری، مرگ گوید راز را
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 737
این زمان جز نفیِ ضِدّ، اِعلام نیست
اندرین نَشأت دمی بیدام نیست
بیحجابت باید آن ای ذُولُباب(۴۱)
مرگ را بگزین و بَردَر آن حجاب
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2524
لاجرم هر مرغِ بیهنگام را
سر بریدن واجب است اِعلام را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 27, Divan e Shams
این از عنایتها شمر کز کوی عشق آمد ضرر
عشق مجازی را گذر بر عشقِ حقست انتها
غازی(۴۲) به دستِ پورِ خود شمشیرِ چوبین میدهد
تا او در آن اُستا شود شمشیر گیرد در غَزا
عشقی که بر انسان بود شمشیرِ چوبین آن بود
آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3432
از لعب بیرون نرفتی کودکی
بی ذکات روح کی باشی ذَکی؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3435
جنگ خلقان همچو جنگ کودکان
جمله بیمعنی و بیمغز و مُهان
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لایَنْفَعی آهنگشان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 530
گفت: مُفتیِّ(۴۳) ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری، مجرم شوی
ور ضرورت هست، هم پرهیز به
ور خوری، باری ضَمانِ(۴۴) آن بده
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 533
چون بخورد آن گندم، اندر فَخ(۴۵) بماند
چند او یاسین و اَلاَنعام خواند
بعدِ در ماندن چه افسوس و چه آه؟
پیش از آن بایست این دودِ سیاه
آن زمان که حرص جنبید و هوس
آن زمان میگو که ای فریادرس
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 540
آن زمان که دیو میشد راهزن
آن زمان بایست یاسین خواندن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 868
لا اِله اِلّا هُو اینست ای پناه
که نماید مَه تو را دیگِ سیاه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2029, Divan e Shams
ای مرغ آسمانی، آمد گهِ پریدن
وی آهوی معانی، آمد گهِ چریدن
ای عاشق جریده، بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده، بنگر در آفریدن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1360
عاشق صنع توم در شکر و صبر(۴۶)
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر(۴۷)؟
عاشق صنع(۴۸) خدا با فر بود
عاشق مصنوع(۴۹) او کافر بود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1937
گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
رَوْ که بی یَسْمَع وَ بی یُبْصِر توی
سِر توی، چه جایِ صاحبْسِر توی
چون شدی مَنْ کانَ لِلَه از وَلَه(۵۰)*
من تو را باشم که کان اللهُ لَه
گه توی گویم تورا، گاهی منم
هر چه گویم، آفتابِ روشنم
حدیث
« مَنْ كانَ لَله كانَ اللهُ لَه »
« هر که برای خدا باشد، خدا نیز برای اوست »
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۷۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3173
چون یکی لحظه نخوردی بَر(۵۱) ز فَن
ترکِ فَن گو، میطلب رَبُّ الْـمِنَن(۵۲)
چون مبارک نیست بر تو این علوم
خویشتن گُولی(۵۳) کُن و بگذر ز شوم
چون ملایک گو که: لا عِلْمَ لَنا
یا الهی، غَیْرَ ما عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: خداوندا، ما را دانشی نیست
جز آنچه خود به ما آموختی.
قرآن کریم، سوره بقره (۲) ، آیه ۳۲
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #32
« قَالُوا سُبْحَانَكَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّكَ أَنْتَ
الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ »
« گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما
آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1297
سختگیری و تعصّب خامی است
تا جنینی کار خونآشامی است
چیز دیگر ماند، اما گفتنش
با تو، روحُ الْقُدْس(۵۴) گوید بی مَنَش
نی، تو گویی هم به گوشِ خویشتن
نَی من و نی غیرِ من، ای هم تو من
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3654
همچنان دنیا که حُلم(۵۵) نایِم(۵۶) است
خفته پندارد که این خود دایم است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1733
این جهان را که بصورت قایمست
گفت پیغمبر که حُلْمِ نایمست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3611
که تو آن هوشی و باقی هوشپوش
خویشتن را گم مکن، یاوه مکوش
دانکه هر شهوت چو خَمرست و چو بَنگ
پردهٔ هوشست وعاقل زوست دَنگ(۵۷)
خمر، تنها نیست سرمستیِّ هوش
هر چه شهوانیست بندد چشم و گوش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1272
ما چو کشتیها بهم بر میزنیم
تیره چشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته به خواب
آب را دیدی نگر در آبِ آب
آب را آبی ست کو میرانَدَش
روح را روحی ست کو میخواندش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 20
زانکه با عقلی چو عقلی جُفت شد
مانعِ بَدْ فعلی و بَدْ گُفت شد
نَفْس با نَفْسِ دگر چون یار شد
عقلِ جُزْوی عاطل و بیکار شد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 26
عقل با عقلِ دگر دو تا شود
نور، افزون گشت و ره، پیدا شود
نَفْس با نفسِ دگر خندان شود
ظلمت افزون گشت، ره، پنهان شود
یار، چشمِ توست، ای مردِ شکار
از خَس و خاشاک او را پاک دار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3431
گر بدیدی برف و یخ خورشید را
از یخی برداشتی اومید را
آب گشتی بی عُروق و بی گِرِه
ز آب داودِ هوا کردی زِرِه*
پس شدی درمانِ جانِ هر درخت
هر درختی از قدومش نیکبخت
آن یخی بِفسُرده در خود مانده
لامِساسی با درختان خوانده
* قرآن کریم، سوره سبا(۳۴)، آیه ۱۱و۱۰
Quran, Sooreh Saba(#34), Line #10,11
« وَلَقَدْ آتَيْنَا دَاوُودَ مِنَّا فَضْلًا ۖ يَا جِبَالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَالطَّيْرَ ۖ
وَأَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ.»(۱۰)
« داود را از سوى خود فضيلتى داديم كه: اى كوهها
و اى پرندگان، با او هماواز شويد و آهن را برايش نرم كرديم»
« أَنِ اعْمَلْ سَابِغَاتٍ وَقَدِّرْ فِي السَّرْدِ ۖ وَاعْمَلُوا صَالِحًا ۖ
إِنِّي بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ.»(۱۱)
« كه زرههاى بلند بساز و در بافتن زره اندازهها را نگه دار.
و كارهاى شايسته كنيد، كه من به كارهايتان بصيرم.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4013
گر بِزَد مَر اسب را آن کینه کَش(۵۸)
آن نَزَد بر اسب زد بر سُکْسُکَش(۵۹)
تا زِ سُکْسُک وارَهَد خوشْپِی(۶۰) شود
شیره را زندان کُنی تا مِیْ شود
گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سَمایی(۶۱) نیست، صندوقی بود
فُرجه(۶۲) صندوق نو نو مُسکِر است
در نیابد کو به صندوق اندر است
گر نشد غِرّه(۶۳) بدین صندوقها
همچو قاضی جوید اِطلاق(۶۴) و رها
(۱) کشوف: گشودن، رخنه کردن
(۲) صاحبِ اِعلام: صاحب دانش، بیدار کننده
(۳) عرش: جایی فراتر از همۀ آسمانها، بلندای آسمان.
(۴) التفات: توجه کردن، توجه و لطف داشتن به کسی
(۵) طوف: طواف، گرداگرد چیزی گردیدن
(۶) لَیل: شب، شامگاه
(۷) ایّام: جمعِ یوم به معنی روزها
(۸) ولادتهای روحانی: آزاد شدن روح از نقص و قیدهای مادّی و رسیدن وی به عالمِ کمال.
(۹) اَرحام: جمع رَحِم
(۱۰) اِحرام: بر خود حرام کردن بعضی چیزها و کارهای حلال چند روز پیش از زیارت کعبه.
(۱۱) جوق جوق: دسته دسته، گروه گروه
(۱۲) اَجرام: جمعِ جِرم، تَن ها، اجسام
(۱۳) بحر: دریا
(۱۴) عَلّام: بسیار دانا، دانشمند
(۱۵) ضیاع: جمعِ ضَیعه به معنی زمینهای کشاورزی
(۱۶) سواد: شهر بزرگ، جمعیت یک شهر
(۱۷) اِقلام: اقلیم، یکی از هفت قسمت زمین میان مشرق و مغرب
(۱۸) اَقلام: جمعِ قلم
(۱۹) احلام: جمعِ حُلم به معنی اوهام، رویا، خوابهای شوریده و درهم
(۲۰) اَحلام: جمعِ حِلم به معنی بردباری، شکیبایی
(۲۱) قفص: قفس، جعبه، صندوق
(۲۲) شدن: رفتن، عازم شدن
(۲۳) آثام: جمعِ اِثْم به معنی گناه و بِزِه
(۲۴) مِساس: یکدیگر را سودن و لمس کردن، مباشرت
(۲۵) رَخش: نام اسب رستم
(۲۶) مُسکِر: مستی آور، چیزی که نوشیدنش مستی آورد.
(۲۷) خرامیدن: راه رفتن از روی ناز و وقار و به زیبایی
(۲۸) نَدْب: هر عملی در شرع که فاعلش ثواب می برد ولی نکردن آن گناهی ندارد.
(۲۹) استلزام: وجوب، لزوم
(۳۰) بربسته: ساختگی و بی اصل
(۳۱) اَنعام: جمعِ نَعَم به معنی چهارپایان
(۳۲) اَعوام: جمعِ عام به معنی سال
(۳۳) صَنَم: دلبر، معشوق زیبا
(۳۴) کُفْو: همانند، نظير، همتا
(۳۵) آبا: اجداد، نیاکان
(۳۶) اَعمام: جمعِ عَمّ به معنی عمو، برادرِ پدر
(۳۷) دُرِّ یتیم: کنایه از مروارید بزرگ است که یک دانه تنها در صدف باشد.
(۳۸) اسپ: اسب
(۳۹) آراد: آوَرَد
(۴۰) مَنهَجِ: راه آشکار و روشن
(۴۱) ذُولُباب: خردمند
(۴۲) غازی: جنگجو، مجاهد
(۴۳) مُفتی: فتوا دهنده
(۴۴) ضَمان: تعهد کردن، به عهده گرفتن
(۴۵) فَخ: دام
(۴۶) شکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست
(۴۷) گبر: کافر
(۴۸) صنع: آفرینش
(۴۹) مصنوع: آفریده، مخلوق
(۵۰) وَلَه: حیرت
(۵۱) بَر: میوه و ثمره
(۵۲) رَبُّ الْـمِنَن: پروردگار نعمت ها
(۵۳) گُول: ابله، نادان، احمق
(۵۴) روحُ الْقُدْس: حضرت جبرئیل
(۵۵) حُلم: خواب
(۵۶) نایِم: شخصی که در خواب است، خوابیده
(۵۷) دَنگ: احمق، بی هوش
(۵۸) کینه کش: انتقامجو، انتقامگیرنده
(۵۹) سُکسُک: اسبی که تند حرکت کند و ضمن راه رفتن خود را سخت بجنباند به طوری که سوار دچار تکان های شدید شود. اسبی که بد راه برود، اسب تیزرو، ضد راهوار.
(۶۰) خوشپی: خوش رفتار و راهوار، خوش خو
(۶۱) سَمایی: آسمانی
(۶۲) فُرجه: شکاف و گشادگی میان دوچیز، جمع: فُرَج
(۶۳) غِرّه: فریفته، مغرور به چیزی
(۶۴) اِطلاق: رها کردن، آزاد کردن
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
در خلاصه عشق آخر شیوه اسلام کو؟
در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو؟
آهوی عرشی که او خود عاشق نافهٔ خودست
التفات او به دانه طوف او بر دام کو؟
گر چه هر روزی به هجران همچو سالی میبود
چونکه از هجران گذشتی لیل یا ایام کو؟
جانور را زادنش از ماده و نر وز رحم
در ولادتهای روحانی بگو ارحام کو؟
بوی جامت بیقرارم کرد آخر جام کو؟
هست احرامت در این حج جامهٔ هستیت را
از سر سرت بکندن شرط این احرام کو؟
چونکه هستی را فکندی روح اندر روح بین
جوق جوق* و جمله فرد آنجایگه اجرام کو؟
وین همه جانهای تشنه بحر را چون یافتند
محو گشتند اندر آنجا جز یکی علام کو؟
دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد
زین سوی بحرست از آن سو شهر یا اقلام کو؟
آنچه این تن مینویسد بیقلم نبود یقین
آنکه جان بر خود نویسد حاجت اقلام کو؟
هوش و عقل آدمی زادی ز سردی ویست
چونکه آن می گرم کردش عقل یا احلام کو؟
اندر آن بیهوشی آری هوش دیگر گون هست
هوش بیداری کجا و رؤیت احلام کو؟
مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگریست
چون قفص بشکست و شد بر وی از آن احکام کو؟
با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه
با حضور عقل عقل این نفس را آثام کو؟
در مساس تن به تن محتاج حمامست مرد
در مساس روحها خود حاجت حمام کو؟
گر شوی تو رام خود رامت شود جمله جهان
گر تو رستم زادهای این رخشت آخر رام کو؟
گر تو ترک پخته گویی، خام مسکر باشدت
پس تو را در جام سر آثار و بوی خام کو؟
چون بخوردی بیقدم بخرام در دریای غیب
تو اگر مستی بیا مستانهیی بخرام کو؟
فرض لازم شد عبادت عشق را آخر بگو
فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام کو؟
عشق بازیهای جان و آنگهی اکراه و زور؟
عشق بربسته کجا و ای ولی اکرام کو؟
رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او
رنج خود آوازه یی آن جا به جز انعام کو؟
خدمتی از خوف خود انعام را باشد ولیک**
خدمتی از عشق را امثال کالانعام کو؟
پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو؟
لیک سایهٔ آن صنم باید که بر تو اوفتد
آن صنم کش مثل اندر جمله اصنام کو؟
آن خداوند به حق شمس الحق و دین کفو او
در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو؟
در خور در یتیمش کی شود آن هفت بحر
در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان
جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام کو؟
دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد
تا نخوانی لا و الا الله را
در نيابی منهج این راه را
هی ز چه معلوم گردد این ز بعث
بعث را جو کم کن اندر بعث بحث
شرط روز بعث اول مردن است
زآنکه بعث از مرده زنده کردن است
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
میرمد اثبات پیش از نفی تو
نفی کردم تا بری ز اثبات بو
چون بمیری مرگ گوید راز را
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست
اندرین نشأت دمی بیدام نیست
بیحجابت باید آن ای ذولباب
مرگ را بگزین و بردر آن حجاب
لاجرم هر مرغ بیهنگام را
سر بریدن واجب است اعلام را
عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها
غازی به دست پور خود شمشیر چوبین میدهد
تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا
عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود
بی ذکات روح کی باشی ذکی؟
جمله بیمعنی و بیمغز و مهان
جمله در لاینفعی آهنگشان
گفت مفتی ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری مجرم شوی
ور ضرورت هست هم پرهیز به
ور خوری باری ضمان آن بده
چون بخورد آن گندم، اندر فخ بماند
چند او یاسین و الانعام خواند
بعد در ماندن چه افسوس و چه آه؟
پیش از آن بایست این دود سیاه
لا اله الا هو اینست ای پناه
که نماید مه تو را دیگ سیاه
ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن
وی آهوی معانی آمد گه چریدن
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن
عاشق صنع توم در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر؟
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
رو که بی یسمع و بی یبصر توی
سر توی چه جای صاحبسر توی
چون شدی من کان لله از وله*
من تو را باشم که کان الله له
گه توی گویم تورا گاهی منم
هر چه گویم آفتاب روشنم
چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن
ترک فن گو میطلب رب الـمنن
خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم
سختگیری و تعصب خامی است
چیز دیگر ماند اما گفتنش
با تو روح القدس گوید بی منش
نی تو گویی هم به گوش خویشتن
نی من و نی غیر من ای هم تو من
همچنان دنیا که حلم نایم است
گفت پیغمبر که حلم نایمست
خویشتن را گم مکن یاوه مکوش
دانکه هر شهوت چو خمرست و چو بنگ
پردهٔ هوشست وعاقل زوست دنگ
خمر تنها نیست سرمستی هوش
آب را دیدی نگر در آب آب
آب را آبی ست کو میراندش
زانکه با عقلی چو عقلی جفت شد
مانع بد فعلی و بد گفت شد
نفس با نفس دگر چون یار شد
عقل جزوی عاطل و بیکار شد
عقل با عقل دگر دو تا شود
نور افزون گشت و ره پیدا شود
نفس با نفس دگر خندان شود
ظلمت افزون گشت ره پنهان شود
یار چشم توست ای مرد شکار
از خس و خاشاک او را پاک دار
آب گشتی بی عروق و بی گره
ز آب داود هوا کردی زره*
پس شدی درمان جان هر درخت
آن یخی بفسرده در خود مانده
لامساسی با درختان خوانده
گر بزد مر اسب را آن کینه کش
آن نزد بر اسب زد بر سکسکش
تا ز سکسک وارهد خوشپی شود
شیره را زندان کنی تا می شود
او سمایی نیست صندوقی بود
فرجه صندوق نو نو مسکر است
گر نشد غره بدین صندوقها
همچو قاضی جوید اطلاق و رها
Privacy Policy
Today visitors: 944 Time base: Pacific Daylight Time