برنامه شماره ۹۸۷ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۲۱ نوامبر ۲۰۲۳ - ۱ آذر ۱۴۰۲
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۸۷ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #212, Divan e Shams
اسیرِ شیشه کن آن جنّیانِ(۱) دانا را
بریز خونِ دل آن خونیانِ صَهبا(۲) را
ربودهاند کلاهِ(۳) هزار خسرو(۴) را
قبایِ لعل(۵) ببخشیده چهرهٔ ما را
به گاهِ جلوه چو طاووس، عقلها بُرده
گشاده چون دلِ عشّاق، پرِّ رعنا را
ز عکسشان فلکِ سبز رنگ، لعل شود
قیاس کن که چگونه کنند دلها را؟
درآورند به رقص و طرب به یک جُرعه
هزار پیرِ ضعیفِ بمانده بر جا را
چه جایِ پیر که آبِ حیاتِ خلّاقاند
که جان دهند به یک غَمزه، جمله اشیا را
شکرفروشِ چنین چُست هیچ کس دیدهست؟
سخنشناس کند طوطیِ شِکَرخا را
زِهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف
چنین رفیق بباید طریقِ بالا(۶) را
صلا زدند همه عاشقانِ طالب را
روان شوید به میدان پیِ تماشا را
اگر خزینهٔ قارون به ما فرو ریزند
ز مغزِ ما نتوانند بُرد سودا را
بیار ساقیِ باقی که جانِ جانهایی
بریز بر سرِ سودا شرابِ حَمرا(۷) را
دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری
بَر او گمار دمی آن شرابِ گیرا(۸) را
زهی شراب که عشقش به دستِ خود پختهست
زهی گهر که نبودهست هیچ دریا را
ز دستِ زُهره(۹) به مرّیخ(۱۰) اگر رسد جامش
رها کند به یکی جرعه، خشم و صفرا را
تو ماندهای و شراب و همه فنا گشتیم
ز خویشتن چه نهان میکنی تو سیما را؟
ولیک غیرتِ لالاست(۱۱) حاضر و ناظر
هزار عاشق کُشتی، برایِ لالا را
به نفیِ لا، لا گوید به هر دمی لالا
بزن تو گردنِ لا را، بیار الّا را
بده به لالا جامی، از آنکه میدانی
که علم و عقل رباید هزار دانا را
و یا به غمزهٔ شوخت(۱۲) به سویِ او بنگر
که غمزهٔ تو حیاتیست ثانی اَحیا را
به آب دِه تو غبارِ غم و کدورت را
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را
خدایْ عشق فرستاد تا دَرو پیچیم
که نیست لایقِ پیچش(۱۳) مَلَک تعالی را
بماند نیم غزل در دهان و ناگفته
ولی دریغ که گم کردهام سر و پا را
برآ، بتاب بر افلاک شمسِ تبریزی
به مغزِ نغز بیارای برجِ جوزا(۱۴) را
(۱) جنّیان: جمعِ جنّی، و جنّی به معنی منسوب به جنّ، دیو زده و پری است.
(۲) صَهبا: میِ سرخ
(۳) ربودن کلاه از سر: کنایه از غالب آمدن
(۴) خسرو: پادشاه
(۵) قبایِ لعل: جامه و ردای سرخ و قیمتی
(۶) طریقِ بالا: راه و منازل سلوک به سویِ حق تعالی
(۷) حَمرا: سرخ
(۸) گیرا: مؤثّر، گیرندهٔ هوش و توانایی
(۹) زهره یا ناهید: نزد احکامیان زهره سعد اصغر و مشتری سعد اکبر است.
(۱۰) مریخ یا بهرام: منحوس و دال بر جنگ و خصومت و خونریزی و ظلم است.
(۱۱) لالا: لَـلِه، مرّبی کودک
(۱۲) شوخ: زیبا
(۱۳) پیچيدن: در آغوش کشیدن، آویختن
(۱۴) برجِ جوزا: ستارهٔ دو پیکر
------------
اسیرِ شیشه کن آن جنّیانِ دانا را
بریز خونِ دل آن خونیانِ صَهبا را
ربودهاند کلاهِ هزار خسرو را
قبایِ لعل ببخشیده چهرهٔ ما را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1466, Divan e Shams
در عشقِ سلیمانی من همدمِ مرغانم
هم عشقِ پَری دارم، هم مردِ پریخوانم(۱۵)
هر کس که پریخوتر، در شیشه کنم زودتر
برخوانم افسونش، حُرّاقه(۱۶) بجنبانم
زین واقعه مدهوشم، باهوشم و بیهوشم
هم ناطق و خاموشم، هم لوحِ خموشانم
(۱۵) پریخوان: افسونگر
(۱۶) حُرّاقه: پنبه و پارچهٔ کهنه که جرقهٔ آتش از چخماق بدآن میگرفتند. پارچهای آتشین بوده که معرکهگیران برای جلب تماشاگران به کار میبردند.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٣۶٩٢
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3692
پس شما خاموش باشید اَنْصِتُوا
تا زبانْتان من شوم در گفتوگو
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #779
ای سلیمان در میانِ زاغ و باز
حِلمِ(۱۷) حق شو، با همۀ مرغان بساز
(۱۷) حِلم: فضاگشایی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #14
مَحرمِ این هوش جز بیهوش نیست
مَر، زبان را مشتری جز گوش نیست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #650
جسمها چون کوزههایِ بسته سر
تا که در هر کوزه چِهبْوَد؟ آن نگر
کوزهٔ آن تن پُر از آبِ حیات
کوزهٔ این تن پُر از زهرِ مَمات(۱۸)
گر به مظروفش(۱۹) نظر داری، شهی
ور به ظرفش بنگری تو گمرهی
(۱۸) مَمات: مرگ
(۱۹) مظروف: چیزی که در ظرف گذاشته شده، محتوای ظرف
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1211
شَرع بَهرِ دَفعِ شَرّ رایی زَنَد(۲۰)
دیو را در شیشهٔ حُجَّت کُند
(۲۰) رای زدن: تدبیر اندیشیدن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1490
که ترازویِ حق است و کَیْلهاش(۲۱)
مَخْلص(۲۲) است از مکرِ دیو و حیلهاش
هست او مِقراض(۲۳) اَحقاد(۲۴) و جِدال
قاطعِ جنگِ دو خصم و قیل و قال
دیو در شیشه کند افسونِ او
فتنهها ساکن کند قانونِ او
چون ترازو دید خصمِ پُر طَمَع
سرکشی بگذارَد و گردد تَبَع
ور ترازو نیست، گر افزون دهیش
از قِسَم(۲۵) راضی نگردد آگهیش
(۲۱) کَیْله: پیمانه، در اینجا یعنی معیار و میزان
(۲۲) مَخْلص: محل خلاصی و رهایی
(۲۳) مِقراض: قیچی
(۲۴) اَحقاد: کینهها
(۲۵) قِسَم: قسمتها، سهمها
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2650, Divan e Shams
تو آن ماهی که در گردون نگنجی
تو آن آبی که در جیحون نگنجی
چه خوانم من فسون؟ ای شاهِ پریان
که تو در شیشه و افسون نگنجی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #806, Divan e Shams
هر کسی در عجبی و عجبِ من این است
کاو نگنجد به میان، چون به میان میآید؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1575
مکر میسازند قومی حیلهمند
تا که شَه را در فُقاعی(۲۶) در کُنند(۲۷)
پادشاهی بس عظیمی بیکَران
در فُقاعی کِی بگنجد ای خران؟
از برایِ شاه، دامی دوختند
آخر این تدبیر از او آموختند
(۲۶) فُقاع: شیشه، پیاله، کوزه
(۲۷) در فُقاع کردن: کنایه از با حیله در مخمصه انداختن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams
گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بی قول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نَفْسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1417
چون ز بیصبری قرینِ غیر شد
در فِراقش پُر غم و بیخیر(۲۸) شد
صُحبتت چون هست زَرِّ دَهْدَهی(۲۹)
پیشِ خاین چون امانت مینهی؟
خوی با او کن کامانتهایِ تو
ایمن آید از اُفول و از عُتُو(۳۰)
با کسی الفت و دوستی داشته باش که امانتهای تو از فقدان و تعدّی در امان باشد.
خوی با او کن که خُو را آفرید
خویهای انبیا را پَرورید
بَرّهیی بدْهی، رمه(۳۱) بازَت دهد
پرورندهٔ هر صفت خود رَب بُوَد
بَرّه پیشِ گرگ امانت مینهی
گرگ و یوسف را مَفَرْما همرهی
گرگ اگر با تو نماید روبَهی
هین مکن باور، که نآید زو بِهی
جاهل ار با تو نماید همدلی
عاقبت زخمت زند از جاهلی
(۲۸) بیخیر: بیبهره
(۲۹) زَرِّ دَهْدَهی: طلای ناب
(۳۰) عُتُو: مخففِ عُتُوّ به معنی تعدّی و تجاوز
(۳۱) رمه: گلّهٔ جانوران
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
نُطقِ موسی بُد بر اندازه، ولیک
هم فزون آمد ز گفتِ یارِ نیک
آن فزونی با خَضِر آمد شِقاق(۳۲)
گفت: رُو تو مُکْثِری(۳۳) هذاٰ فِراق
قرآن کریم، سورهٔ كهف (١٨)، آیهٔ ٧٨
Quran, Al-Kahf(#18), Line #78
«قَالَ هَٰذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ … .»
«گفت: اين [زمان] جدايى ميانِ من و توست… .»
موسیا، بسیار گویی، دور شو
ور نه با من گُنگ باش و کور شو
ور نرفتی، وز ستیزه شِستهیی(۳۴)
تو به معنی رفتهیی بگسستهیی
چون حَدَث کردی تو ناگه در نماز
گویدت: سویِ طهارت رُو بتاز
وَر نرفتی، خشک، جُنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین(۳۵) ای غَوی(۳۶)
(۳۲) شِقاق: جدایی و دشمنی
(۳۳) مُکْثِر: پُرگو
(۳۴) شِسته: مخفف نشسته است.
(۳۵) پیشین: از پیش
(۳۶) غَوی: گمراه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3705
وآنکه اندر وَهْم او ترکِ ادب
بیادب را سرنگونی داد رب
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #79
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق(۳۷) زد
(۳۷) آفاق: جمع اُفُق
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3621
سرنگون زآن شد، که از سَر دور ماند
خویش را سَر ساخت و تنها پیش راند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2620, Divan e Shams
ای دل به ادب بنشین، برخیز ز بدخویی
زیرا به ادب یابی آن چیز که میگویی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #341
گرچه با تو شَه نشیند بر زمین
خویشتن بشْناس و، نیکوتر نشین
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #771, Divan e Shams
دل و جان به آبِ حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشمِ حسرت سوی خاکدان نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1566, Divan e Shams
تا با تو قرین شدست جانم
هر جا که رَوَم، به گلسِتانم
تا صورتِ تو قرینِ دل شد
بر خاک نِیَم، بر آسمانم
گر سایۀ من درین جهانَست
غم نیست، که من در آن جهانم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١٨٨٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1880
قومِ دیگر میشناسم ز اولیا
که دهانْشان بسته باشد از دعا
از رضا که هست رامِ آن کِرام(۳۸)
جُستنِ دفعِ قضاشان شد حرام
در قضا ذوقی همیبینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
حُسنِ ظَنّی بر دلِ ایشان گشود
که نپوشند از غمی جامۀ کبود
(۳۸) کِرام: جمع کریم به معنی بزرگوار، بخشنده، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۵۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1570
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِد
بوالعَجَب، من عاشقِ این هر دو ضد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1134, Divan e Shams
تو را هر آنکه بیازرد، شیخ و واعظِ توست
که نیست مهرِ جهان را چو نقشِ آب قرار
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #140
بس دعاها کآن زیان است و هلاک
وَز کَرَم مینَشْنَود یزدانِ پاک
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1521
این جفایِ خلق با تو در جهان
گر بدانی، گنجِ زر آمد نهان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466
عاشقان از بیمرادیهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
بیمرادی شد قَلاووزِ(۳۹) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشْسرشت
حدیث نبوی
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
(۳۹) قَلاووز: پیشآهنگ، پیشروِ لشکر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3133
کژ روی، جَفَّ الْقَلَم کژ آیدت
راستی آری، سعادت زایدت
حدیث
«جَفَّ القَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ.»
«خشک شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1359
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم(۴۰)
عاشقِ صُنعِ تواَم در شُکر و صبر(۴۱)
عاشقِ مصنوع کِی باشم چو گَبر(۴۲)؟
عاشقِ صُنعِ(۴۳) خدا با فَر(۴۴) بُوَد
عاشقِ مصنوعِ(۴۵) او کافر بُوَد
(۴۰) مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن
(۴۱) شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست.
(۴۲) گبر: کافر
(۴۳) صُنع: آفرینش
(۴۴) فَر: شکوهِ ایزدی
(۴۵) مصنوع: آفریده، مخلوق
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۰۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3803
خاک را زرْبخش کهبْوَد؟ آفتاب
زر ازو در کان و، گنج اندر خراب
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۴۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2541
گنج زیرِ خانه است و چاره نیست
از خرابی خانه مَنْدیش و مَایست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ١۶۴٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1643
لیک حاضر باش در خود، ای فتیٰ(۴۶)
تا به خانه او بیابد مر تو را
ورنه خِلْعَت(۴۷) را بَرَد او بازپس
که نیابیدم به خانه هیچکس
(۴۶) فَتیٰ: جوانمرد، جوان
(۴۷) خِلْعَت: لباس یا پارچهای که خانوادهٔ داماد به عروس یا خانوادهٔ او هدیه میدهند، مجازاً هدیه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #106
ور نمیتانی رضا دِه ای عَیار
گر خدا رنجت دهد بیاختیار
که بلایِ دوست تطهیرِ شماست
علمِ او بالایِ تدبیرِ شماست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4059
هر که را فتح و ظَفَر(۴۸) پیغام داد
پیشِ او یک شد مُراد و بیمُراد
هر که پایَندانِ(۴۹) وی شد وصلِ یار
او چه ترسد از شکست و کارزار؟
چون یقین گشتش که خواهد کرد مات
فوتِ اسپ و پیل هستش تُرَّهات(۵۰)
(۴۸) ظَفَر: پیروزی، کامروایی
(۴۹) پایَندان: ضامن، کفیل
(۵۰) تُرَّهات: سخنان یاوه و بیارزش، جمع تُرَّهه. در اینجا به معنی بیارزش و بیاهمیت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #202, Divan e Shams
هر روز بامداد، سلامٌ عَلَیْکُما(۵۱)
آنجا که شه نشیند و آن وقتِ مرتضا(۵۲)
(۵۱) سلامٌ عَلَیْکُما: سلام بر شما
(۵۲) مُرتَضا: پسندیده، مورد رضایت
برگِ تمام یابد از او باغِ عشرتی
هم با نوا شود ز طرب، چَنگُلِ(۵۳) دوتا(۵۴)
در رقص گشته تن ز نواهایِ تَن تَنَن(۵۵)
جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا
(۵۳) چَنگُل: چنگال
(۵۴) دوتا: خمیده
(۵۵) تَن تَنَن: صوتی است برای سنجش وزن موسیقایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1295, Divan e Shams
به زیرِ پای بکوبید هر چه غیرِ وی است
سماع از آنِ شما و شما از آنِ سماع
ارکان(۵۶) به خانه خانه بگشته چو بیذَقی(۵۷)
از بهرِ عشقِ شاه، نه از لهو، چون شما
(۵۶) ارکان: جمعِ رُکن به معنی ستون و پایه
(۵۷) بیذَق: مهرهٔ پیادهٔ شطرنج
مجموع چون نباشم(۵۸) در راه، پس ز من
مجموع چون شوند رفیقانِ باوفا؟
(۵۸) مجموع شدن: خاطر جمع شدن، آرامش و جمعیّتِ خاطر پیدا کردن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3929
شب مَخُسپ اینجا اگر جان بایدت
ورنه، مرگ اینجا کمین بگشایدت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3990
عذرِ خود از شه بخواه ای پُرحسد
پیش از آنکه آنچنان روزی رسد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #181
گفت حق: چشمِ خُفاشِ بدخِصال
بستهام من ز آفتابِ بیمثال
شاپور عبودی
قبله کرد او از لئیمی(۵۹) و عَمی(۶۰)
آفلین و نجمههای بیهدی
(۵۹) لئیم: پست
(۶۰) عمیٰ: کوری
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3399
مالِشت بِدْهم به زَجر، از اِکتئاب(۶۱)
تا نتابی سر دگر از آفتاب
(۶۱) اِکتئاب: افسرده شدن، اندوهگین شدن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2063
تا به دیوارِ بلا نآید سَرش
نشنود پندِ دل آن گوشِ کرش
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۶۲)
(۶۲) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۶۳)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۶۳) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۶۴)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۶۴) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۶۵)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۶۵) بِساط: هر چیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.»
تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
« قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۶۶) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۶۶) نَفَخْتُ: دمیدم
در فِراقش پُر غم و بیخیر شد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۵۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3576
چون دومبار آدمیزاده، بزاد
پایِ خود بر فرقِ علّتها نهاد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1111, Divan e Shams
شمس باشد بر سببها مُطَّلِع
هم از او حبلِ(۶۷) سببها مُنْقَطِع
(۶۷) حبل: ریسمان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2752
جهل را بیعلّتی، عالِم کند
علم را علّت، کژ و ظالم کند
و یا به غمزهٔ شوخت به سویِ او بنگر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1876, Divan e Shams
چون سلطنتِ الّا خواهی، برِ لالا شو
جاروب ز لا بستان، فرّاشیِ اشیا کن
گر عزمِ سفر داری، بر مرکبِ معنی رو
ور زانکه کنی مسکن، بر طارَمِ خضرا(۶۸) کن
میباش چو مستسقی(۶۹)، کو را نَبُوَد سیری
هر چند شوی عالی، تو جهد به اعلا کن
(۶۸) طارَمِ خضرا: گنبدِ سبز، مجازاً آسمان
(۶۹) مستسقی: کسی که بیماری استسقا (احساس تشنگی دایم و مفرط) دارد.
حافظ، دیوان غزلیّات، غزل شمارهٔ ۱۵۲
Poem (Qazal) #152, Divan e Hafez
جلوهای کرد رُخَت، دید مَلَک عشق نداشت
عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۸۴
Poem (Qazal) #184, Divan e Hafez
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعهٔ کار به نامِ من دیوانه زدند
قرآن کریم، سورهٔ احزاب (۳۳)، آیهٔ ۷۲
Quran, Al-Ahzaab(#33), Line #72
إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا
وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ ۖ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا
ما اين امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، از تحمل آن سر باز زدند
و از آن ترسيدند. انسان آن امانت بر دوش گرفت، كه او ستمكار و نادان بود.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #567, Divan e Shams
تو خورشیدِ جهان باشی، ز چشمِ ما نهان باشی
تو خود این را روا داری؟ و آنگه این روا باشد؟
خورشیدی را که همه کائنات به وسیلهٔ نور او میبینند و به ما گرمی و انرژی میدهد
و باعث روشنایی میشود را به علت غلطبینی خودمان و دید هشیاری جسمی نمیبینیم،
و از آن محروم هستیم و این نعمت بزرگ را بر خود روا نمیداریم.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۸۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2824
قسمتِ خود، خود بریدی تو ز جهل
قسمتِ خود را فزاید مردِ اَهل
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #295
هر که را مُشکِ نصیحت سود نیست
لاجَرَم با بُویِ بَد خُو کردنیست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #256
آن که در تُون زاد و، پاکی را ندید
بویِ مُشک آرَد بر او رنجی پدید
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #334
کور را خود این قضا، همراهِ اوست
که مَر او را، اوفتادن، طبع و خوست
اگر خورشید را نمیبینیم نقطهٔ اشتراکی با خفاش داریم که از روشنایی گریزان است.
ما هم در قعر تاریک چاه ذهن گرفتار و زندانی شدهایم .
چون بود نورِ خدا قوتِ بشر
نیست جایت تیرگی زآنجا بپر
ظلم بر خود میکنی تا در شبی
در میان نیمهشب کُن یاربی
تا رهی زین چاه تاریکِ خیال
تا نباشد جانِ تو اندر وَبال
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3392
لیک اغلب هوشها در افتکار(۷۰)
همچو خفّاشاند ظلمتدوستدار
(۷۰) افتکار: اندیشیدن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2695
شبپَران(۷۱) را گر نظر و آلت بُدی
روزشان جَوْلان و خوشحالت بُدی
(۷۱) شبپَره: خفّاش
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۶۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3655
اَعْمَشی(۷۲) کو، ماه را هم برنتافت
اختر اندر رهبری بر وی بتافت
(۷۲) اَعْمَش: آنکه به سبب بیماری چشم، از دیدگانش آب فرو ریزد.
قبله کرد او از لئیمی(۷۳) و عَمی(۷۴)
(۷۳) لئیم: پست
(۷۴) عمیٰ: کوری
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۶۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3648
چون خُفاشی کو تَفِ(۷۵) خورشید را
برنتابد، بِسکُلَد(۷۶) اومید را
(۷۵) تَف: گرمی و پرتو
(۷۶) بِسکُلَد: بگسلد، پاره کند، گسسته کند.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3213
پیشِ این خورشید کِی تابَد هلال؟
با چنان رُستم چه باشد زورِ زال(۷۷)؟
(۷۷) زال: پیرزن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2825
تا ابد از ظلمتی در ظلمتی
میروند و، نیست غَوْثی(۷۸)، رحمتی
(۷۸) غَوْث: فریادرَس
بستهام من زآفتابِ بیمثال(۷۹)
(۷۹) بیمثال: بینظیر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #10
ذَمِّ خورشیدِ جهان، ذَمِّ(۸۰) خود است
که دو چشمم کور و تاریک و بَد است
(۸۰) ذَمّ: بدگویی کردن، در مقابلِ مدح
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #26
سُستچشمانی که شب جَوْلان کنند
کِی طوافِ مَشعلهٔ(۸۱) ایمان کنند؟
(۸۱) مَشعله: مَشعل
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3747
همچو جُغدان، دشمنِ بازان شدیم
لاجَرَم واماندهٔ ویران شدیم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4796
این جهان پُرآفتاب و نورِ ماه
او بهشته(۸۲)، سر فرو بُرده به چاه
که اگر حق است، پس کو روشنی؟
سَر ز چَه بردار و، بنگر ای دَنی(۸۳)
جمله عالم، شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهی، نخواهد بر تو تافت
(۸۲) بهشته: رها کرده
(۸۳) دَنی: پست و فرومایه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #64
کاین جهان چاهی است بس تاریک و تنگ
هست بیرون، عالَمی بیبو و رنگ
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3925
خویشتن را نیک از این آگاه کن
صبح آمد، خواب را کوتاه کن
[ای انسان] بهخوبی این نکته را دریاب که شب ذهن برای بشریت تمام شده و صبح حضور دمیده،
پس در هر سنی که هستی خواب ذهن را کوتاه کن و هرچه سریعتر از این خواب برخیز.
وآنکه در ظلمت برانَد بارگی(۸۴)
برکنَد زآن نور، دل یکبارگی
(۸۴) بارَگی: مطلقِ سُتور، اسب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۸۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4085
هین برو، جَلدی مکن، سودا مپز
که نتان پیمود کیوان را به گز(۸۵)
(۸۵) گز: ذِراع، واحد طول
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3412
گر خُفاشی رفت در کور و کبود(۸۶)
بازِ سلطاندیده را باری چه بود؟
(۸۶) کور و کبود: در اینجا به معنی زشت و ناقص، گول و نادان، من ذهنی.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3398
گویدش: گیرم که آن خُفّاشِ لُد(۸۷)
علّتی دارد تو را باری چه شد؟
(۸۷) لُد: ستیزهگر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3411
عام اگر خُفّاشطبعاند و مَجاز(۸۸)
یوسفا، داری تو آخِر چشمِ باز
(۸۸) مَجاز: غیرواقعی، ذهنی، در مقابلِ عین
مالِشت بِدْهم به زَجر، از اِکتئاب(۸۹)
(۸۹) اِکتئاب: افسرده شدن، اندوهگین شدن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4177
لیک مقصودِ ازل، تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جُست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1353
آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجودِ ملایک ز اجتبا(۹۰)
(۹۰) اجتبا: مخففِ اجتباء، به معنی برگزیدن، انتخاب کردن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #337
پس دو چشمِ روشن ای صاحبنظر
مر تو را صد مادرست و صد پدر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3333
پاسبانِ آفتابند اولیا
در بشر واقف ز اَسرارِ خدا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #451
زآنکه نورِ انبیا خورشید بود
نورِ حسِّ ما چراغ و شمع و دود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4139
هر که از خورشید باشد پشتگرم
سخترو باشد، نه بیم او را، نه شرم
هرکسی که پشتوانهاش خورشید عالمتاب، پروردگار عالَم، باشد باروحیه و قویدل میشود.
چنین کسی از انداختن همانیدگی نه میهراسد و نه شرم و خجالتی دارد.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4660
سایههایی که بُوَد جویایِ نور
نیست گردد چون کند نورش ظهور
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #443
در صفاتِ حق، صفاتِ جملهشان
همچو اختر، پیشِ آن خور بینشان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4623
سایهییّ و عاشقی بر آفتاب
شمس آید، سایه لا گردد شتاب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4669
چون به خانهٔ مرغ، اُشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و، سقف اندر فتاد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2111
عقل، سایهٔ حق بُوَد، حق، آفتاب
سایه را با آفتابِ او چه تاب؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3808
شمع، چون دعوت کند وقتِ فروز
جانِ پروانه نپرهیزد ز سوز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4636
چون برآمد نور، ظلمت نیست شد
ظلم را ظلمت بُوَد اصل و عَضُد(۹۱)
(۹۱) عَضُد: یاور
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1942
ظلمتی را کآفتابش برنداشت
از دَمِ ما، گردد آن ظلمت چو چاشت(۹۲)
(۹۲) چاشت: هنگام روز و نیمروز
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۱۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3189
همرهِ خورشید را شَبپَر(۹۳) مخوان
آنکه او مسجود شد، ساجد مدان
(۹۳) شَبپَر: شَبپَره، خفّاش
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1111
هم از او حبلِ(۹۴) سببها مُنْقَطِع
(۹۴) حبل: ریسمان
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را
بریز خون دل آن خونیان صهبا را
ربودهاند کلاه هزار خسرو را
قبای لعل ببخشیده چهره ما را
به گاه جلوه چو طاووس عقلها برده
گشاده چون دل عشاق پر رعنا را
ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شود
قیاس کن که چگونه کنند دلها را
درآورند به رقص و طرب به یک جرعه
هزار پیر ضعیف بمانده بر جا را
چه جای پیر که آب حیات خلاقاند
که جان دهند به یک غمزه جمله اشیا را
شکرفروش چنین چست هیچ کس دیدهست
سخنشناس کند طوطی شکرخا را
زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف
چنین رفیق بباید طریق بالا را
صلا زدند همه عاشقان طالب را
روان شوید به میدان پی تماشا را
اگر خزینه قارون به ما فرو ریزند
ز مغز ما نتوانند برد سودا را
بیار ساقی باقی که جان جانهایی
بریز بر سر سودا شراب حمرا را
بر او گمار دمی آن شراب گیرا را
زهی شراب که عشقش به دست خود پختهست
ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش
رها کند به یکی جرعه خشم و صفرا را
ز خویشتن چه نهان میکنی تو سیما را
ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر
هزار عاشق کشتی برای لالا را
به نفی لا لا گوید به هر دمی لالا
بزن تو گردن لا را بیار الا را
بده به لالا جامی از آنکه میدانی
و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر
که غمزه تو حیاتیست ثانی احیا را
به آب ده تو غبار غم و کدورت را
خدای عشق فرستاد تا درو پیچیم
که نیست لایق پیچش ملک تعالی را
برآ بتاب بر افلاک شمس تبریزی
به مغز نغز بیارای برج جوزا را
در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم هم مرد پریخوانم
هر کس که پریخوتر در شیشه کنم زودتر
برخوانم افسونش حراقه بجنبانم
زین واقعه مدهوشم باهوشم و بیهوشم
هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفتوگو
ای سلیمان در میان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
جسمها چون کوزههای بسته سر
تا که در هر کوزه چهبود آن نگر
کوزه آن تن پر از آب حیات
کوزه این تن پر از زهر ممات
گر به مظروفش نظر داری شهی
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشه حجت کند
که ترازوی حق است و کیلهاش
مخلص است از مکر دیو و حیلهاش
هست او مقراض احقاد و جدال
قاطع جنگ دو خصم و قیل و قال
دیو در شیشه کند افسون او
فتنهها ساکن کند قانون او
چون ترازو دید خصم پر طمع
سرکشی بگذارد و گردد تبع
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قسم راضی نگردد آگهیش
چه خوانم من فسون ای شاه پریان
هر کسی در عجبی و عجب من این است
کاو نگنجد به میان چون به میان میآید
تا که شه را در فقاعی در کنند
پادشاهی بس عظیمی بیکران
در فقاعی کی بگنجد ای خران
از برای شاه دامی دوختند
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
از قرین بی قول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
چون ز بیصبری قرین غیر شد
در فراقش پر غم و بیخیر شد
صحبتت چون هست زر دهدهی
پیش خاین چون امانت مینهی
خوی با او کن کامانتهای تو
ایمن آید از افول و از عتو
با کسی الفت و دوستی داشته باش که امانتهای تو از فقدان و تعدی در امان باشد
خوی با او کن که خو را آفرید
خویهای انبیا را پرورید
برهیی بدهی رمه بازت دهد
پرورندهٔ هر صفت خود رب بد
بره پیش گرگ امانت مینهی
گرگ و یوسف را مفرما همرهی
گرگ اگر با تو نماید روبهی
هین مکن باور که نآید زو بهی
بر قرین خویش مفزا در صفت
نطق موسی بد بر اندازه ولیک
هم فزون آمد ز گفت یار نیک
آن فزونی با خضر آمد شقاق
گفت رو تو مکثری هذا فراق
موسیا بسیار گویی دور شو
ور نه با من گنگ باش و کور شو
ور نرفتی وز ستیزه شستهیی
چون حدث کردی تو ناگه در نماز
گویدت سوی طهارت رو بتاز
ور نرفتی خشک جنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین ای غوی
وآنکه اندر وهم او ترک ادب
بلکه آتش در همه آفاق زد
سرنگون زآن شد که از سر دور ماند
خویش را سر ساخت و تنها پیش راند
ای دل به ادب بنشین برخیز ز بدخویی
گرچه با تو شه نشیند بر زمین
خویشتن بشناس و نیکوتر نشین
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
هر جا که روم به گلستانم
تا صورت تو قرین دل شد
بر خاک نیم بر آسمانم
گر سایه من درین جهانست
غم نیست که من در آن جهانم
قوم دیگر میشناسم ز اولیا
که دهانشان بسته باشد از دعا
از رضا که هست رام آن کرام
جستن دفع قضاشان شد حرام
حسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از غمی جامه کبود
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
تو را هر آنکه بیازرد شیخ و واعظ توست
که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
وز کرم مینشنود یزدان پاک
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنج زر آمد نهان
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوشسرشت
کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
خاک را زربخش کهبود آفتاب
زر ازو در کان و گنج اندر خراب
گنج زیر خانه است و چاره نیست
از خرابی خانه مندیش و مایست
لیک حاضر باش در خود ای فتی
ورنه خلعت را برد او بازپس
ور نمیتانی رضا ده ای عیار
که بلای دوست تطهیر شماست
علم او بالای تدبیر شماست
هر که را فتح و ظفر پیغام داد
پیش او یک شد مراد و بیمراد
هر که پایندان وی شد وصل یار
او چه ترسد از شکست و کارزار
فوت اسپ و پیل هستش ترهات
هر روز بامداد سلام علیکما
آنجا که شه نشیند و آن وقت مرتضا
برگ تمام یابد از او باغ عشرتی
هم با نوا شود ز طرب چنگل دوتا
در رقص گشته تن ز نواهای تن تنن
به زیر پای بکوبید هر چه غیر وی است
سماع از آن شما و شما از آن سماع
ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی
از بهر عشق شاه نه از لهو چون شما
مجموع چون نباشم در راه پس ز من
مجموع چون شوند رفیقان باوفا
شب مخسپ اینجا اگر جان بایدت
ورنه مرگ اینجا کمین بگشایدت
عذر خود از شه بخواه ای پرحسد
گفت حق چشم خفاش بدخصال
بستهام من ز آفتاب بیمثال
قبله کرد او از لئیمی و عمی
مالشت بدهم به زجر از اکتئاب
تا به دیوار بلا نآید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
در تگ جو هست سرگین ای فتی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
چون دومبار آدمیزاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد
شمس باشد بر سببها مطلع
هم از او حبل سببها منقطع
جهل را بیعلتی عالم کند
علم را علت کژ و ظالم کند
چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو
جاروب ز لا بستان فراشی اشیا کن
گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو
ور زانکه کنی مسکن بر طارم خضرا کن
میباش چو مستسقی کو را نبود سیری
هر چند شوی عالی تو جهد به اعلا کن
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی
تو خود این را روا داری و آنگه این روا باشد
و باعث روشنایی میشود را به علت غلطبینی خودمان و دید هشیاری جسمی نمیبینیم
و از آن محروم هستیم و این نعمت بزرگ را بر خود روا نمیداریم
قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل
هر که را مشک نصیحت سود نیست
لاجرم با بوی بد خو کردنیست
آن که در تون زاد و پاکی را ندید
بوی مشک آرد بر او رنجی پدید
کور را خود این قضا همراه اوست
که مر او را اوفتادن طبع و خوست
اگر خورشید را نمیبینیم نقطه اشتراکی با خفاش داریم که از روشنایی گریزان است
ما هم در قعر تاریک چاه ذهن گرفتار و زندانی شدهایم
چون بود نور خدا قوت بشر
در میان نیمهشب کن یاربی
تا رهی زین چاه تاریک خیال
تا نباشد جان تو اندر وبال
لیک اغلب هوشها در افتکار
همچو خفاشاند ظلمتدوستدار
شبپران را گر نظر و آلت بدی
روزشان جولان و خوشحالت بدی
اعمشی کو ماه را هم برنتافت
چون خفاشی کو تف خورشید را
برنتابد بسکلد اومید را
پیش این خورشید کی تابد هلال
با چنان رستم چه باشد زور زال
میروند و نیست غوثی رحمتی
بستهام من زآفتاب بیمثال
ذم خورشید جهان ذم خود است
که دو چشمم کور و تاریک و بد است
سستچشمانی که شب جولان کنند
کی طواف مشعله ایمان کنند
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم وامانده ویران شدیم
این جهان پرآفتاب و نور ماه
او بهشته سر فرو برده به چاه
که اگر حق است پس کو روشنی
سر ز چه بردار و بنگر ای دنی
جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت
هست بیرون عالمی بیبو و رنگ
صبح آمد خواب را کوتاه کن
ای انسان بهخوبی این نکته را دریاب که شب ذهن برای بشریت تمام شده و صبح حضور دمیده
پس در هر سنی که هستی خواب ذهن را کوتاه کن و هرچه سریعتر از این خواب برخیز
وآنکه در ظلمت براند بارگی
برکند زآن نور دل یکبارگی
هین برو جلدی مکن،سودا مپز
که نتان پیمود کیوان را به گز
گر خفاشی رفت در کور و کبود
باز سلطاندیده را باری چه بود
گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد تو را باری چه شد
عام اگر خفاشطبعاند و مجاز
یوسفا داری تو آخر چشم باز
لیک مقصود ازل تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
هست مسجود ملایک ز اجتبا
پس دو چشم روشن ای صاحبنظر
پاسبان آفتابند اولیا
در بشر واقف ز اسرار خدا
زآنکه نور انبیا خورشید بود
نور حس ما چراغ و شمع و دود
سخترو باشد نه بیم او را نه شرم
هرکسی که پشتوانهاش خورشید عالمتاب پروردگار عالم باشد باروحیه و قویدل میشود
چنین کسی از انداختن همانیدگی نه میهراسد و نه شرم و خجالتی دارد
سایههایی که بود جویای نور
در صفات حق صفات جملهشان
همچو اختر پیش آن خور بینشان
سایهیی و عاشقی بر آفتاب
شمس آید سایه لا گردد شتاب
چون به خانه مرغ اشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد
عقل سایه حق بود حق آفتاب
سایه را با آفتاب او چه تاب
شمع چون دعوت کند وقت فروز
جان پروانه نپرهیزد ز سوز
چون برآمد نور ظلمت نیست شد
ظلم را ظلمت بود اصل و عضد
از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
همره خورشید را شبپر مخوان
آنکه او مسجود شد ساجد مدان
Privacy Policy
Today visitors: 1550 Time base: Pacific Daylight Time