مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 44, Divan e Shams
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیرِ ما کجا؟
ابرویِ او گِره نشد، گر چه که دید صد خطا
چشم گشا و رو نِگَر، جرم بیار و خو نِگَر
خویِ چو آبِ جو نگر، جمله طراوت و صفا
من ز سلامِ گرمِ او، آب شدم ز شرمِ او
وز سخنانِ نرمِ او، آب شوند سنگها
زَهر به پیش او بِبَر تا کُنَدَش بهْ از شِکَر
قهر به پیش او بِنه تا کُنَدَش همه رضا
آبِ حیاتِ او ببین، هیچ مَتَرس از اَجَل(۱)
در دَو در رضایِ او، هیچ مَلَرز از قَضا
سجده کنی به پیشِ او، عزّتِ مسجدَت دهد
ای که تو خوار گشتهای زیرِ قدم چو بوریا(۲)
خواندم امیرِ عشق را، فهم بدین شود تو را
چونکه تو رهنِ صورتی، صورت توست ره نما
از تو دل ار سفر کند با تبشِ(۳) جگر کند
بر سرِ پاست منتظر تا تو بگوییَش بیا
دل چو کبوتری اگر میبپرد ز بامِ تو
هست خیالِ بامِ تو قبله جانْش در هوا
بام و هوا تویی و بس، نیست دویی به جُز هَوَس
آبِ حیاتِ جان تویی، صورتها همه سَقا(۴)
دور مَرو، سفر مَجو، پیشِ تُوَست ماهِ تو
نعره مَزَن که زیرِ لب میشنود ز تو دعا
میشنود دعایِ تو، میدهدَت جواب، او
کای کَرِ من کری بهل، گوش تمام برگشا
گر نه حدیثِ او بُدی، جانِ تو آه کی زدی؟
آه بزن که آهِ تو راه کند سویِ خدا
چرخ زنان بدان خوشَم کآب به بوستان کَشَم
میوه رسد ز آبِ جان شوره و سنگ و ریگ را
باغ چو زرد و خشک شد تا(۵) بخورد ز آبِ جان
شاخِ شکسته را بگو آب خور و بیازما
شب برَوَد، بیا به گَه(۶) تا شنوی حدیثِ شَه
شب همه شب مثالِ مَه تا به سحر مَشین(۷) ز پا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1620, Divan e Shams
چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1344, Divan e Shams
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون ست نه موقوف علل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 770, Divan e Shams
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد
برو ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 631, Divan e Shams
ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد
ای دردِ کُهَن گشته بَخ بَخ(۸) که شفا آمد
وی قفلِ فروبسته بگشا که کلید آمد
ای روزه گرفته تو از مایده بالا(۹)
روزه بگشا خوش خوش کان غُرّه(۱۰) عید آمد
خامش کن و خامش کن، زیرا که ز امرِ کُن
آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد
آن آرامشی که در نتیجه حیرت روی می دهد افزون تر از سخن و حدِّ گفتار است.
قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۷۳
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #73
وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ ۖ وَيَوْمَ يَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ ۚ قَوْلُهُ الْحَقُّ ۚ
وَلَهُ الْمُلْكُ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ ۚعَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ ۚ وَهُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ
و اوست آنكه آسمانها و زمين را به حق بيافريد. و روزى كه بگويد:
موجود شو، پس موجود مىشود. گفتار او حق است و در آن روز كه در صور
دميده شود فرمانروايى از آن اوست. داناى نهان و آشكار است
و او حكيم و آگاه است.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 921
دیده ما چون بسی علّت(۱۱) دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1406
آدمی دید است و باقی پوست است
دید آن است آن که دیدِ دوست است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 550
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفسِ زنده سوی مرگی میتند
قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۹۵
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #95
إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَىٰ ۖ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَيِّتِ
مِنَ الْحَيِّ ۚ ذَٰلِكُمُ اللَّهُ ۖ فَأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ
خداست كه دانه و هسته را مىشكافد، و زنده را از مرده بيرون مىآورد
و مرده را از زنده بيرون مىآورد. اين است خداى يكتا.
پس، چگونه از حق منحرفتان مىكنند؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3460
خویش را صافی کن از اوصافِ خود
تا ببینی ذاتِ پاکِ صافِ خود
*۱ قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۱۲
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #12
…كَتَبَ عَلَىٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ ۚ…
... خدابخشايش را بر خود مقرر داشته نه غضب و قهاریت را...
*۲ قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۱۵۶
Quran, Sooreh Al-A'raaf (#7), Line #156
…وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ ۚ….
…و رحمت من همه چيز را دربرمىگيرد…
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 918
گر قَضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبع مُستَطاب(۱۲)؟
گر گدا گشتم، گدارو کی شوم؟
ور لباسم کهنه گردد، من نُواَم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1259
گر قضا صد بار، قصد جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4325
گفت: بُد موقوف این لَت(۱۳)، لوت(۱۴) من
آب حیوان بود در حانوتِ(۱۵) من
رَوْ، که بر لوت شگرفی بر زدم
کوری آن وَهم که مُفلس بُدم
خواه احمقدان مرا، خواهی فُرُو
آن من شد، هرچه میخواهی بگو
من مراد خویش دیدم بیگمان
هرچه خواهی گو مرا، ای بَدْدهان
تو مرا پُر درد گو، ای مُحْتَشَم
پیش تو پُر درد و پیش خود خوشم
وای اگر بر عکس بودی این مَطار(۱۶)
پیش تو گُلزار و پیش خویش زار
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1768
لا شَک(۲)، این تَرکِ هوا تلخی دِه است
لیک از تلخیِّ بُعدِ حق بِه است
گر جِهاد و صَوم(۱۷) سخت است و خشن
لیک این بهتر ز بُعدِ مُمتَحِن(۱۸)
رنج کی مانَد دَمی که ذُوالـْمِنَن(۱۹)
گویدت: چونی؟ تو ای رنجورِ من
ور نگوید، کِت نه آن فهم و فن است
لیک آن ذوقِ تو پرسش کردن است
آن مَلیحان(۲۰) که طبیبانِ دل اند
سوی رنجوران به پرسش مایل اند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3199
اَنْصِتوا(۲۱) یعنی که آبَت را به لاغ(۲۲)
هین تَلَف کَم کُن که لبْخُشک است باغ
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 684
چون کند دعویِّ(۲۳) خیاطی خَسی(۲۴)
افکند در پیش او شه، اطلسی
که بِبُر این را بَغَلطاق(۲۵) فراخ
ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مُخَنَّث(۲۶) در وَغا(۲۷) رُستم بدی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 3345
دیدن خوارزمشاه رَحِمَهُ الله در سَیْران(۲۸) در مَوْکِب(۲۹)
خود اسپی(۳۰) بس نادر، و تعلّق دلِ شاه به حُسن و چُستی
آن اسپ، و سرد کردن عمادُالمُلک(۳۱) آن اسپ را در دلِ شاه،
و گزیدنِ شاه گفتِ او را بر دیدِ خویش، چنانکه
حکیم رَحمَةُاللهِ عَلَیه در الهینامه فرمود: چون زبان حسد شود
نخّاس(۳۲) یوسفی یابی از گزی کَرباس(۳۳) ازدلّالی برادران
یوسف حسودانه، در دلِ مشتریان آن چندان حُسن پوشیده شد
و زشت نمودن گرفت که و کانُو افیهِ مِنَ الزّاهِدینَ
قرآن کریم، سوره یوسف(۱۲)، آیه ۲۰
Quran, Sooreh Yusuf(#12), Line #20
وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ
او را به بهاى اندك، به چند درهم فروختند، كه هيچ رغبتى به او نداشتند.
بود امیری را یکی اسپی گُزین(۳۴)
در گَلهٔ سلطان نبودش یک قَرین(۳۵)
او سواره گشت در مَوکِب پگاه(۳۶)
ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه
چشمِ شَه را فَرّ(۳۷) و رنگِ او رُبود
تا به رِجعَت(۳۸) چشمِ شَه با اسپ بود
بر هر آن عضوش که افگندی نظر
هر یکش خوش تر نمودی زان دگر
غیر چُستی(۳۹) و گَشی(۴۰) و رَوْحَنَت(۴۱)
حق بر او افگنده بُد نادرْ صفت
پس تَجَسُّس کرد عقلِ پادشاه
کین چه باشد که زَنَد بر عقل راه؟
چشمِ من پُرَّست و سیرَست و غنی
از دو صد خورشید دارد روشنی
ای رُخِ شاهان برِ من بَیْذَقی(۴۲)
نیم اسپم در رُباید بی حقی؟
جادویی کرده ست جادو آفرین
جذبه باشد آن نه خاصیّاتِ این
فاتحه خواند و بسی لاحَوْل(۴۳) کرد
فاتحهش در سینه میافزود دَرد
زانکه او را فاتحه خود میکَشید
فاتحه در جَرّ(۴۴) و دفع آمد وحید(۴۵)
گر نماید غیر، هم تَمْویهِ(۴۶) اوست
ور رَوَد غیر از نظر، تنبیهِ اوست
پس یقین گَشتَش که جذبه زآن سَری است
کارِ حق هر لحظه نادِر آوری است
اسپِ سنگین، گاوِ سنگین، ز ابتلا
میشود مَسجود(۴۷) از مکرِ خدا
پیشِ کافر نیست بُت را ثانی ای(۴۸)
نیست بُت را فَرّ و نه روحانی ای
چیست آن جاذب نهان اندر نهان
در جهان تابیده از دیگر جهان
عقل، محجوبست و جان هم زین کمین
من نمیبینم، تو میتانی ببین
چونکه خوارَمشَه ز سَیْران بازگشت
با خواصِ مُلکِ خود همراز گشت
پس به سَرهَنگان بفرمود آن زمان
تا بیآرند اسپ را زآن خاندان
همچو آتش در رسیدند آن گروه
همچو پشمی گشت امیرِ همچو کوه
جانْش از درد و غَبین(۴۹) تا لب رسید
جز عمادُالمُلک زنهاری(۵۰) ندید
که عمادُالمُلک بُد پایِ عَلَم
بهرِ هر مظلوم و هر مقتولِ غم
محترم تر خود نَبُد زو سَروری
پیشِ سلطان بود چون پیغامبری
بی طمع بود و اصیل و پارسا
رایِض(۵۱) و شبْخیز(۵۲) و حاتم در سَخا(۵۳)
بس همایونْ رای و با تدبیر و راد(۵۴)
آزموده رایِ او در هر مُراد
هم به بذلَ جان سَخیّ و، هم به مال
طالبِ خورشیدِ غیب او چون هِلال
در امیری، او غریب و مُحتَبِس(۵۵)
در صفاتِ فقر و خُلَّت(۵۶) مُلتَبِس(۵۷)
بوده هر محتاج را همچون پدر
پیشِ سلطان، شافع(۵۸) و دفعِ ضرر
مر بَدان را سِتر(۵۹)، چون حِلمِ(۶۰) خدا
خُلقِ او بر عکسِ خَلقان و جُدا
بارها میشد به سویِ کوه، فرد
شاه با صد لابه(۶۱) او را منع کرد
هر دَم ار صد جُرم را شافع شدی
چشمِ سلطان را از او شرم آمدی
رفت او پیش عمادُالمُلکِ راد
سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد
که حَرَم(۶۲) با هر چه دارم، گو بگیر
تا بگیرد حاصلم را هر مُغیر(۶۳)
این یکی اسب است جانم رهنِ اوست
گر بَرَد، مُردم یقین، ای خیرْدوست
گر بَرَد این اسب را از دست ِمن
من یقین دانم نخواهم زیستن
چون خدا پیوستگیی داده است
بر سَرَم مال، ای مسیحا زود دست
از زن و زَرّ و عُقارم(۶۴) صبر هست
این تکلّف(۶۵) نیست، نی تزویری(۶۶) است
اندرین گر می نداری باورم
امتحان کن، امتحان گفت و قدم
آن عِمادُالمُلک گریان، چشمْ مال
پیشِ سلطان در دَوید آشفته حال
لب بِبَست و، پیشِ سلطان ایستاد
رازْ گویان با خدا رَبُّ الْعِباد(۶۷)
ایستاده رازِ سلطان میشنید
و اندرون اندیشهاش این میتنید
کِای خدا گر آن جوان کَژ رفت راه
که نشاید ساختن جز تو پناه
تو از آنِ خود بکن، از وی مَگیر
گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر
زانکه محتاج اند این خلقان همه*
از گدایی گیر تا سلطان، همه
* قرآن کریم، سوره فاطر(۳۵)، آیه ۱۵
Quran, Sooreh Faatir(#35), Line #15
يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ ۖ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ
اى مردم، همه شما به خدا نيازمنديد. اوست بىنياز و ستودنى.
با حضورِ آفتابِ با کمال
رهنمایی جُستن از شمع و ذُبال(۶۸)
با حضورِ آفتابِ خوش مَساغ(۶۹)
روشنایی جُستن از شمع و چراغ
بیگمان تَرکِ ادب باشد ز ما
کفرِ نعمت باشد و فعلِ هوا
لیک اغلب هوشها در اِفتِکار(۷۰)
همچو خُفّاش اند ظلمتْ دوستدار
در شب ار خُفّاش کِرمی میخورد
کِرم را خورشیدِ جان میپَرورد
در شب ار خُفّاش از کِرمی ست مست
کِرم از خورشید جُنبنده شده ست
آفتابی که ضیا(۷۱) زو میزِهَد(۷۲)
دشمنِ خود را نَواله(۷۳) میدهد
لیک شهبازی که او خُفّاش نیست
چشمِ بازش راستبین و روشنی ست
گر به شب جوید چو خُفّاش او نُمو
در ادب خورشید مالَد گوشِ او
گویَدَش: گیرم که آن خُفّاش لُد(۷۴)
علّتی دارد تو را باری چه شد؟
مالِشت بِدْهم به زَجر، از اِکتِئاب(۷۵)
تا نتابی سر دِگر از آفتاب
(۱) اَجَل: زمان مرگ
(۲) بوریا: حصیر، حصیری که از نی شکافته می بافند
(۳) تبشِ: تابش، گرما، حرارت
(۴) سَقا: آب دهنده، مخفَّفِ سَقّاء
(۵) تا: بگو تا
(۶) به گه: به موقع، به وقت، صبح زود
(۷) مَشین: منشین از مصدر شِستَن
(۸) بَخ بَخ: به به، برای بیان تحسین و خشنودی به کار میرود، خوشا
(۹) مایده بالا: برکتِ آسمانی، برکت از عالمِ غیب
(۱۰) غُرّه: روز اول ماه قمری
(۱۱) علّت: بیماری
(۱۲) مُستَطاب: پاک و پاکیزه
(۱۳) لَت: کتک خوردن، سیلی زدن
(۱۴) لوت: انواع خوردنی ها، در اینجا رزق و روزی
(۱۵) حانوت: دکان، در اینجا خانه آن غریب است.
(۱۶) مَطار: محل پرواز و پرواز کردن
(۱۷) لا شَک: بدون شک، بی تردید
(۱۸) صَوم: روزه، روزه گرفتن
(۱۹) مُمتَحِن: امتحان کننده
(۲۰) ذُوالـْمِنَن: صاحب منتها، صاحب عطاها، از صفات خداوند
(۲۱) مَلیح: نمکین، زیبا
(۲۲) اَنْصِتوا: خاموش باشید
(۲۳) لاغ: هزل، شوخی، در اینجا به معنی بیهوده است
(۲۴) دعوی: ادعا کردن
(۲۵) خَس: انسان پست، فرومایه
(۲۶) بَغَلطاق: قبا، لباس
(۲۷) مُخَنَّث: نامرد، مردی که اطوار زنانه دارد
(۲۸) وَغا: جنگ و پیکار
(۲۹) سَیْران: سیر کردن، حرکت
(۳۰) مَوْکِب: گروه سواران یا پیادگان، عدهای سوار یا پیاده که در التزام رکاب پادشاه باشند.
(۳۱) اسپ: اسب
(۳۲) عمادُالمُلک: نام وزیر شاه بوده است
(۳۳) نخّاس: بَرده فروش، دلّال یا فروشنده بَرده
(۳۴) کَرباس: نوعی پارچۀ زِبر از جنس پنبه
(۳۵) گُزین: گُزیده، منتخب و پسندیده
(۳۶) قَرین: نظیر، نزدیک
(۳۷) پگاه: صبح زود، سحر
(۳۶) فَرّ: شکوه، رفعت و شوکت
(۳۸) رِجعَت کردن: مراجت کردن، بازگشتن
(۳۹) چُست: چابک، چالاک
(۴۰) گَش: خوب و خوش، رفتار با ناز و تکبّر
(۴۱) رَوْحَنَت: خوشی، خوبی، خُرّمی
(۴۲) بَیْذَق: بَیدَق، مُهره پیاده در شطرنج
(۴۳) لاحَوْل: عبارتی که هنگام ترس، فرار، تعجب، یا پس از سجده، در صورت ارتکاب اشتباه، بیان میشود.
(۴۴) جَرّ: به سوی خود کشیدن
(۴۵) وحید: یگانه، یکتا
(۴۶) تَمْویه: زراندود کردن، آب طلا دادن، در اینجا به معنی ظاهرسازی و وارونه کاری است.
(۴۷) مَسجود: کسی یا چیزی که بر آن سجده میکنند
(۴۸) ثانی: همتا، نظیر
(۴۹) غَبین: سُست خِرَد، فریبخورده در معامله، مَغبون
(۵۰) زِنهار: پناه، امان
(۵۱) رایِض: رامکننده یا تربیتکنندۀ اسب، آنکه ریاضت میکشد، زاهد
(۵۲) شب خیز: شبزندهدار، آنکه شب برای عبادت از خواب برخیزد
(۵۳) سَخا: بخشش، کَرَم، جوانمردی
(۵۴) راد: خردمند، حکیم، جوانمرد
(۵۵) مُحتَبِس: حبس شونده
(۵۶) خُلَّت: دوستی، عشق
(۵۷) مُلتَبِس: پوشنده
(۵۸) شافِع: شفاعتکننده، خواهشگر
(۵۹) سِتر: پرده، پوشش
(۶۰) حِلم: بردباری، شکیبایی، فضاگشایی
(۶۱) لابه: التماس، زاری
(۶۲)حَرَم: اهل و عیال مرد، اندرون خانه
(۶۳) مُغیر: غارتگر
(۶۴) عُقار: متاع و اسباب خانه، مال برگزیده
(۶۵) تکلّف: تظاهر کردن به امری
(۶۶) تزویر: مکر و حیله، دورویی
(۶۷) رَبُّ الْعِباد: پروردگار بندگان، خدایتعالی
(۶۸) ذُباله: فتیله، فتیلۀ شمع یا چراغ
(۶۹) خوش مَساغ: خوش رفتار، خوش مدار
(۷۰) اِفتِکار: اندیشیدن، فکر کردن
(۷۱) ضیا: نور، روشنایی
(۷۲) زهیدن: تراوش کردن، نشأت گرفتن
(۷۳) نَواله: لقمه و توشه، در اینجا به معنی نعمت و عطا
(۷۴) لُدّ: دشمنِ سرسخت، ستیزه گر
(۷۵) اِکتِئاب: افسرده شدن، اندوهگین شدن
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 44, Divan e Shams
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا؟
ابروی او گره نشد، گر چه که دید صد خطا
چشم گشا و رو نگر، جرم بیار و خو نگر
خوی چو آب جو نگر، جمله طراوت و صفا
من ز سلام گرم او، آب شدم ز شرم او
وز سخنان نرم او، آب شوند سنگها
زهر به پیش او ببر تا کندش به از شکر
قهر به پیش او بنه تا کندش همه رضا
آب حیات او ببین، هیچ مترس از اجل
در دو در رضای او، هیچ ملرز از قضا
سجده کنی به پیش او، عزت مسجدت دهد
ای که تو خوار گشتهای زیر قدم چو بوریا
خواندم امیر عشق را، فهم بدین شود تو را
چونکه تو رهن صورتی، صورت توست ره نما
از تو دل ار سفر کند با تبش جگر کند
بر سرِ پاست منتظر تا تو بگوییش بیا
دل چو کبوتری اگر میبپرد ز بام تو
هست خیال بام تو قبله جانش در هوا
بام و هوا تویی و بس، نیست دویی به جز هوس
آب حیات جان تویی، صورتها همه سقا
دور مرو، سفر مجو، پیش توست ماه تو
نعره مزن که زیر لب میشنود ز تو دعا
میشنود دعای تو، میدهدت جواب، او
کای کر من کری بهل، گوش تمام برگشا
گر نه حدیث او بدی، جان تو آه کی زدی؟
آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا
چرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشم
میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ریگ را
باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان
شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما
شب برود، بیا به گه تا شنوی حدیث شه
شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1620, Divan e Shams
چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1344, Divan e Shams
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون ست نه موقوف علل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 770, Divan e Shams
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد
برو ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 631, Divan e Shams
ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد
ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد
وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد
ای روزه گرفته تو از مایده بالا
روزه بگشا خوش خوش کان غره عید آمد
خامش کن و خامش کن، زیرا که ز امر کن
آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد
آن آرامشی که در نتیجه حیرت روی می دهد افزون تر از سخن و حدِّ گفتار است.
قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۷۳
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #73
وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ ۖ وَيَوْمَ يَقُولُ كُنْ فَيَكُونُ ۚ قَوْلُهُ الْحَقُّ ۚ
وَلَهُ الْمُلْكُ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ ۚعَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ ۚ وَهُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ
و اوست آنكه آسمانها و زمين را به حق بيافريد. و روزى كه بگويد:
موجود شو، پس موجود مىشود. گفتار او حق است و در آن روز كه
در صور دميده شود فرمانروايى از آن اوست.
داناى نهان و آشكار است و او حكيم و آگاه است.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 921
دیده ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1406
آدمی دید است و باقی پوست است
دید آن است آن که دید دوست است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 550
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفسِ زنده سوی مرگی میتند
قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۹۵
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #95
إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَىٰ ۖ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَيِّتِ
مِنَ الْحَيِّ ۚ ذَٰلِكُمُ اللَّهُ ۖ فَأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ
خداست كه دانه و هسته را مىشكافد، و زنده را از مرده بيرون مىآورد
و مرده را از زنده بيرون مىآورد. اين است خداى يكتا.
پس، چگونه از حق منحرفتان مىكنند؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3460
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود
*۱ قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۱۲
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #12
…كَتَبَ عَلَىٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ ۚ…
... خدابخشايش را بر خود مقرر داشته نه غضب و قهاریت را...
*۲ قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۱۵۶
Quran, Sooreh Al-A'raaf (#7), Line #156
…وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ ۚ….
…و رحمت من همه چيز را دربرمىگيرد…
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 918
گر قضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبع مستطاب؟
گر گدا گشتم، گدارو کی شوم؟
ور لباسم کهنه گردد، من نوام
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1259
گر قضا صد بار، قصد جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4325
گفت: بد موقوف این لت، لوت من
آب حیوان بود در حانوت من
رو، که بر لوت شگرفی بر زدم
کوری آن وهم که مفلس بدم
خواه احمقدان مرا، خواهی فرو
آن من شد، هرچه میخواهی بگو
من مراد خویش دیدم بیگمان
هرچه خواهی گو مرا، ای بددهان
تو مرا پر درد گو، ای محتشم
پیش تو پر درد و پیش خود خوشم
وای اگر بر عکس بودی این مطار
پیش تو گلزار و پیش خویش زار
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1768
لا شک، این ترک هوا تلخی ده است
لیک از تلخی بعد حق به است
گر جهاد و صوم سخت است و خشن
لیک این بهتر ز بعد ممتحن
رنج کی ماند دمی که ذوالـمنن
گویدت چونی؟ تو ای رنجور من
ور نگوید، کت نه آن فهم و فن است
لیک آن ذوق تو پرسش کردن است
آن ملیحان که طبیبان دل اند
سوی رنجوران به پرسش مایل اند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3199
انصتوا یعنی که آبت را به لاغ
هین تلف کم کن که لبخشک است باغ
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 684
چون کند دعوی خیاطی خَسی
افکند در پیش او شه، اطلسی
که ببر این را بغلطاق فراخ
ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 3345
دیدن خوارزمشاه رَحِمَهُ الله در سَیْران(۲۸) در مَوْکِب(۲۹)
خود اسپی(۳۰) بس نادر، و تعلّق دلِ شاه به حُسن و چُستی
آن اسپ، و سرد کردن عمادُالمُلک(۳۱) آن اسپ را در دلِ شاه،
و گزیدنِ شاه گفتِ او را بر دیدِ خویش، چنانکه
حکیم رَحمَةُاللهِ عَلَیه در الهینامه فرمود: چون زبان حسد شود
نخّاس(۳۲) یوسفی یابی از گزی کَرباس(۳۳) ازدلّالی
برادران یوسف حسودانه، در دلِ مشتریان آن چندان حُسن پوشیده
شد و زشت نمودن گرفت که و کانُو افیهِ مِنَ الزّاهِدینَ
قرآن کریم، سوره یوسف(۱۲)، آیه ۲۰
Quran, Sooreh Yusuf(#12), Line #20
وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ
او را به بهاى اندك، به چند درهم فروختند، كه هيچ رغبتى به او نداشتند.
بود امیری را یکی اسپی گزین
در گلهٔ سلطان نبودش یک قرین
او سواره گشت در موکب پگاه
ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه
چشم شه را فر و رنگ او ربود
تا به رجعت چشم شه با اسپ بود
بر هر آن عضوش که افگندی نظر
هر یکش خوش تر نمودی زان دگر
غیر چستی و گشی و روحنت
حق بر او افگنده بد نادر صفت
پس تجسس کرد عقل پادشاه
کین چه باشد که زند بر عقل راه؟
چشم من پرست و سیرست و غنی
از دو صد خورشید دارد روشنی
ای رخ شاهان بر من بیذقی
نیم اسپم در رباید بی حقی؟
جادویی کرده ست جادو آفرین
جذبه باشد آن نه خاصیات این
فاتحه خواند و بسی لاحول کرد
فاتحهش در سینه میافزود دَرد
زانکه او را فاتحه خود میکشید
فاتحه در جر و دفع آمد وحید
گر نماید غیر، هم تمویه اوست
ور رود غیر از نظر، تنبیه اوست
پس یقین گشتش که جذبه زآن سری است
کار حق هر لحظه نادر آوری است
اسپ سنگین، گاو سنگین، ز ابتلا
میشود مسجود از مکر خدا
پیش کافر نیست بت را ثانی ای
نیست بت را فر و نه روحانی ای
چیست آن جاذب نهان اندر نهان
در جهان تابیده از دیگر جهان
عقل، محجوبست و جان هم زین کمین
من نمیبینم، تو میتانی ببین
چونکه خوارمشه ز سیران بازگشت
با خواص ملک خود همراز گشت
پس به سرهنگان بفرمود آن زمان
تا بیآرند اسپ را زآن خاندان
همچو آتش در رسیدند آن گروه
همچو پشمی گشت امیر همچو کوه
جانش از درد و غبین تا لب رسید
جز عمادالملک زنهاری ندید
که عمادالملک بد پای علم
بهر هر مظلوم و هر مقتول غم
محترم تر خود نبد زو سروری
پیش سلطان بود چون پیغامبری
بی طمع بود و اصیل و پارسا
رایض و شبخیز و حاتم در سخا
بس همایون رای و با تدبیر و راد
آزموده رای او در هر مراد
هم به بذل جان سخی و، هم به مال
طالب خورشید غیب او چون هلال
در امیری، او غریب و محتبس
در صفات فقر و خلت ملتبس
بوده هر محتاج را همچون پدر
پیش سلطان، شافع و دفع ضرر
مر بدان را ستر، چون حلم خدا
خلق او بر عکس خلقان و جدا
بارها میشد به سوی کوه، فرد
شاه با صد لابه او را منع کرد
هر دم ار صد جرم را شافع شدی
چشم سلطان را از او شرم آمدی
رفت او پیش عمادالملک راد
سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد
که حرم با هر چه دارم، گو بگیر
تا بگیرد حاصلم را هر مغیر
این یکی اسب است جانم رهنِ اوست
گر برد، مردم یقین، ای خیردوست
گر برد این اسب را از دست من
من یقین دانم نخواهم زیستن
چون خدا پیوستگیی داده است
بر سرم مال، ای مسیحا زود دست
از زن و زر و عقارم صبر هست
این تکلف نیست، نی تزویری است
اندرین گر می نداری باورم
امتحان کن، امتحان گفت و قدم
آن عمادالملک گریان، چشم مال
پیش سلطان در دوید آشفته حال
لب ببست و، پیش سلطان ایستاد
راز گویان با خدا رب العباد
ایستاده راز سلطان میشنید
و اندرون اندیشهاش این میتنید
کای خدا گر آن جوان کژ رفت راه
که نشاید ساختن جز تو پناه
تو از آن خود بکن، از وی مگیر
گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر
زانکه محتاج اند این خلقان همه*
از گدایی گیر تا سلطان، همه
* قرآن کریم، سوره فاطر(۳۵)، آیه ۱۵
Quran, Sooreh Faatir(#35), Line #15
يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ ۖ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ
اى مردم، همه شما به خدا نيازمنديد. اوست بىنياز و ستودنى.
با حضورِ آفتاب با کمال
رهنمایی جستن از شمع و ذبال
با حضور آفتاب خوش مساغ
روشنایی جستن از شمع و چراغ
بیگمان ترک ادب باشد ز ما
کفر نعمت باشد و فعل هوا
لیک اغلب هوشها در افتکار
همچو خفاش اند ظلمت دوستدار
در شب ار خفاش کرمی میخورد
کرم را خورشید جان میپرورد
در شب ار خفاش از کرمی ست مست
کرم از خورشید جنبنده شده ست
آفتابی که ضیا زو میزهد
دشمن خود را نواله میدهد
لیک شهبازی که او خفاش نیست
چشم بازش راستبین و روشنی ست
گر به شب جوید چو خفاش او نمو
در ادب خورشید مالد گوش او
گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد تو را باری چه شد؟
مالِشت بدهم به زجر، از اکتئاب
تا نتابی سر دگر از آفتاب