Members

Username
نام کاربری
Password :
کلمه عبور
Remember Me


کاربران عزیز! جهت استفاده از امکانات سایت از جمله : ارسال نظر در زیر هر موزیک ویدیو، تشکیل لیستی از ویدیو های مورد علاقه تان و غیره ، لطفاً از همین فرم برای ورود به سایت استفاده کنید ، در صورت نداشتن نام کاربری و کلمه عبور لطفاً اینجا را کلیک فرمایید.

Spiritual Messages

برای مشاهده ویدیو های بیشتر لطفاً از صفحه بندی زیر استفاده نمایید.

    عجله کردن با من ذهنی یک اشتباهِ تکراری - آقای حسام از مازندران



    فایل صوتی «عجله کردن با من ذهنی یک اشتباهِ تکراری» - آقای حسام از مازندران


        


    نکاتی از برنامه ۸۹۸

     

    عجله کردن با من ذهنی یک اشتباهِ تکراری:

     

    این که من با دانسته‌ها و تمامِ آنچه که به صورتِ ذهنی آموخته‌ام تا با اتفاقات روبرو شوم یک اشتباهِ پر هزینه است که من سالها دارم آن را تکرار می‌کنم.

     

    این کنترلِ شدیدی که من روی تمامیِ جوانب زندگی دارم و خود را عقلِ کل می‌دانم و چاره‌هایی که برای حلّ چالش‌ها می‌اندیشم باعثِ شدیدتر شدن پیچیدگیِ مشکل‌هایم شده است.

     

    روش‌های محدودِ ذهنیِ من غالباً تکراری‌ست که همه آنها را در گذشته به کار گرفته‌ام که یا به نتیجه مطلوب نرسیده است و یا باعث شده است که مسائل و موانعِ متعدّدی از دلِ اتفاقات برایم زاده شود.

     

    مولانا در برنامه ۸۹۸ به من گفت که باید به این ایمان برسم که زندگی اتفاقات را متناسب با نیازِ من برای تبدیل و تکامل می‌فرستد.

     

    معجزه زمانی رخ می‌دهد که من در مواجهه با اتفاق در ابتدا صبر کنم و با عجله کاری را انجام ندهم؛ این یعنی همان فضاگشایی، یعنی ایمان به زندگی که در این اتفاق خیری نهفته است.

     

    من نباید از تغییر و به هم خوردنِ پارکِ ذهنی بترسم.

     

    زندگی می‌خواهد با این اتفاق درسی برای رشد و هدایتم به من بیاموزد.

     

    اگر صبور باشم و به زندگی ایمان داشته باشم خودش در پسِ درس‌های معنویی که به من می‌آموزد وضعیت‌ها را هم با خِرَدی که تعلیم می‌کند سامان خواهد داد.

     

    با دیدِ ذهن هیچ چیز سر جای خودش نیست. من ذهنی در اتفاقات گم می‌شود و به دنبال دلیلی منطقی برای پدیده‌ها می‌گردد و استدلال می‌کند؛ برای مثال صد دانه گندم دارد که تمامِ تلاش خود را خواهد کرد تا آن را حفظ کند. حتّی اگر بتواند بی‌میل نیست که گندم‌های دیگران را هم از چنگشان در بیاورد و به گندم‌های خود اضافه کند.

     

    اما مولانا می‌گوید دیدِ عدم به زندگی ایمان دارد و عقلِ خدا را حاکم و محیطِ بر تمام هستی می‌داند؛ ایمان دارد که همه چیز سر جای خودش قرار دارد.

     

    دیده عدم بین می‌داند که زندگی هر لحظه در کار است و یک جاهایی باید صد دانه گندم را بدهی برود تا مزرعه حضورت پر رونق شود؛ باید دل از دانه‌ها بر کنی تا خوشه‌های برکت و ایمان به بار آورد.

     

    من در من ذهنی حتّی برای استفاده از امکاناتِ مادّی ترازو و آینه ندارم و بلد نیستم از نعمت‌های خدا درست استفاده کنم.

     

    برای مثال برای خانه ام فرش و قالی می‌خرم اما سالها روی آن را با روفرشی می‌پوشانم تا مبادا کهنه شود.

     

    کلّ شهر را می‌گردم تا مبلمانی را که دوست دارم خریداری کنم بعد مدّتها روی آن را با کاور می‌پوشانم و فقط روزِ مهمانی برای فخرفروشی از آنها پرده‌برداری می‌کنم آنهم با کلّی حرص و استرس که مبادا کودکِ مهمان روی آن چیزی بریزد.

     

    گوشیِ موبایلِ نو می‌خرم و فوراً زیر و روی آن را با قاب و گِلَس ساندویچ می‌کنم تا مبادا خطّ و خشی روی آن بیفتد.

     

    چه روزهایی به جای اینکه با لذّت از این چیزهای گذرا که ذاتشان کهنه شدن و فانی شدن است استفاده کنم بهترین لحظاتم را با مسئله و مانع گذراندم.

     

    من ذهنی با تغییر مشکل دارد، با رفتن مشکل دارد، با بازی مشکل دارد، می‌خواهد یک جا اینقدر بماند تا بگندد.

     

    مولانا در برنامه ۸۹۸ به من گفت که هزاران هم‌هویت شدگی این لحظه حضورِ مرا می‌دزدند چرا که هوشیاریِ خود را درونِ آنها سرمایه‌گذاری کرده‌ام.

     

    اگر من این لحظه از زندگی آگاه باشم خودش آنها را مشغول خواهد کرد تا فرصتی ایجاد کند که دوباره هوشیارانه با او یکی شوم.

     

    هر کسی که به دورِ من می‌چرخد به دنبال چیزی جسمی‌ست.

    یک چیزی از من می‌خواهد. در واقع من را نمی‌خواهد، پول، اعتبار، تایید و توجه می‌خواهد.

     

    همینطور همه فکرها و فرمِ فکریِ اشخاص

     

    همانیدگی‌ها طَرّار هستند، آنها دزدِ هوشیاری هستند.

     

    اگر من متعهّدانه بخواهم که به زندگی زنده شوم و مقدارِ زیادی در این کار ثابت قدم بمانم خودِ زندگی همانیدگی‌ها را به همین چیزهای گذرا مشغول خواهد کرد تا راه را برای من هموارتر کند.

     

    در واقع عیّارِ واقعی فقط به دوست که زندگی‌ست نظر دارد و به او اجازه می‌دهد تا اغیار را به فرم‌هایی که به آن چسبیده‌اند مشغول کند تا خودش با او تنها شود.

     

    عیّارِ واقعی جوانمردانه خلوت با خدا را انتخاب می‌کند.

     

    مولانا در برنامه ۸۹۸ به من گفت که موجِ زندگی با دلیل و سببِ جسمی کار نمی‌کند، پس نباید نگران وضعیت‌ها باشم.

     

    موجِ زندگی وقتی می‌آید فرم‌ها را فرسنگ‌ها آن طرف‌تر از این جای فعلی که هستند می‌برد؛ وضعیت‌ها را تحویل و تقلیب می‌کند، به گونه‌ای دگرگون می‌کند که هرگز با دلیل و منطقِ ذهنی نمی‌خواند.

     

    ارادتمند شما، حسام از مازندران

    فایل متن «عجله کردن با من ذهنی یک اشتباهِ تکراری» - آقای حسام از مازندران

    فضاگشایی - خانم ‌دیبا از کرج



    فایل صوتی «فضاگشایی» - خانم ‌دیبا از کرج


        


    به نام خدا

    با تکرار ابیات مولانا به مصلحت فضاگشایی پی ببریم و همین لحظه که همیشه همین لحظه است از شب ذهن بیرون بیاییم و از طریق انبساط سخن بگوییم.

     

    گر نبودی شب، همه خلقان ز آز

    خویشتن را سوختندی ز اهتزاز

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۳۱

    اهتزاز= جنبش و حرکت

     

    در ابیات مولانا شب نماد تاریکی ذهن است، ذهن یک ابزار شناسایی برای بقای ما در زندگیست تا بتوانیم مسئولیت هوشیاری مان را به عهده بگیریم، با بالا رفتن سِنّ مان هوشیاری ما با چیزهای دنیا همانیده شد و ما در تلۀ ذهن افتادیم و یک من ذهنی درست کردیم، مولانا می فرماید: این همانیدگیها هم برای شناسایی و آزادی بشر تا مدتی لازم بوده است تا ما در تاریکیها به نور عدم و در انقباض به ارزش انبساط و فضاگشایی پی ببریم، در غیر اینصورت انسانها از حرص و طمع به جان هم می افتادند و یکدیگر را نابود می کردند.

     

    مصلحت آن است تا یک ساعتی

    قوّتی گیرند و زور از راحتی

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۳۰

     

    صلاح انسانها این است که یک لحظه از تاریکی ذهن بیرون بیایند تا در فضای گشوده شده از نیروی عدم قوّت و زور بگیرند و در آرامش و راحتی فضای انبساط سخن بگویند.

     

    حکم حق گسترد بهر ما بساط

    که بگویید: از طریق انبساط

    دفتر اول مثنوی، بیت ۲۶۷۰

     

    خداوند زمین و آسمان را گستراند تا ما سفرۀ انبساط و بی نهایت خدا را ببینیم و فکر و عمل ما هم از فضای انبساط، با شکر و صبر و پرهیز باشد، نه فکر و عمل من ذهنی که پر از انقباض و مقاومت و قضاوت است.

     

    شب پدید آید چو گنج رحمتی

    تا رَهند از حرص خود یک ساعتی

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۳۳

     

    رنجهایی که بر اثر بسته شدن فضای درون ما و انقباض پدید می آید همان شب همانیدگیهاست که گنج رحمتی در آن نهان است تا بلکه ما از حرص و سیری ناپذیری من ذهنی یک لحظه دست بکشیم و با صبر و خاموشی رحمت خدا را جذب کنیم.

     

    صبر و خاموشی جذوب رحمت است

    وین نشان جستن، نشان علت است

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۲۷۲۵

     

    چونکه قبضی آیدت ای راهرو

    آن صلاح توست آتش دل مشو

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۳۴

     

    ما رهروان سفر زندگی هستیم و بهترین توشۀ ما در این سفر، صبر و شکر و پرهیز است، اگر زندگی یک همانیدگی را می گیرد نباید منقبض شویم آن به صلاح ماست، هر زخمی که دلمان را آتش می زند، همان آتش با صبر و شکر به نوری تبدیل می شود که ما را به خدا می رساند.

     

    زان که در خرجی در آن بسط و گشاد

    خرج را دخلی بباید ز اعتداد

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۳۵

     

    با هر بار فضاگشایی روزن این لحظه باز می شود، بسط و گشاد می شود و بسته های خرد و انرژی را از فضای عدم دریافت می کنیم، این خرج و دخل همان قانون جبران است که در این بیع و شَری این ندهیم، آن نبریم، ما هم باید انرژی خوبی که از ابیات مولانا دریافت می کنیم را با تسلیم بی قید و شرط چه از لحاظ معنوی و چه مادی به جهان هستی بدهیم.

     

    خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان

    زانک در این بیع و شری این ندهی آن نبری

    دیوان شمس، غزل ۲۴۵۵

     

    گر هماره فصل تابستان بدی

    سوزش خورشید در بستان شدی

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۳۶

     

    مولانا مثال می زند اگر همیشه تابستان بود، باغ و بوستان از گرمای خورشید می سوخت، پس رنج‌های ما مثل سردی زمستان است که زمین جسم ما را برای باروری در فصل بهار و دادن میوه های خرد آماده می کند.

     

    چونکه قبض آید تو در وی بسط بین

    تازه باش و چین میفکن در جبین

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۳۹

     

    زندگی یک همانیدگی را می گیرد نباید منقبض شویم این همان شناسایی است که در این انقباض باید فضاگشایی کنیم و چین در جبین نیفکنیم یعنی خشمگین نشویم، صبر کنیم تا بسته های انرژی در فضای انبساط بیاید و حضور ما را تازه کند.

     

    او در آخر چرب می بیند علف

    واین ز قصاب آخرش بیند تلف

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۴۲

     

    گاو در آخور فقط به علفهای چرب نگاه می‌کند و می خورد، نمی داند که قصاب برای اینکه او چاق بشود و او را بکشد این علفها را گذاشته است.

     

    رو ز حکمت خور علف که آن را خدا

    بی غرض داده است از محض عطا

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۴۴

     

    پس چه بهتر که مفتی ضرورت خودمان باشیم و از روی ضرورت نعمتهای خدا را استفاده کنیم، بخشندگی و عطای خدا بی غرض است، اگر ما مفتی ضرورت را با قانون جبران رعایت کنیم، به زرنگی و سیری ناپذیری گاو من ذهنی مان را چاق و چله نمی‌کنیم وگرنه قصاب زندگی منتظر است تا سر گاو ما را ببرد.

     

    فهم نان کردی، نه حکمت ای رَهی

    زانچه حق گفتت: کُلو مِن رزقه

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۴۵

     

    ما راهی سفری هستیم که حکمتش را با من ذهنی غلط فهمیدیم که هر چه پول بیشتر، مقام بالاتر و نان چربتری داشته باشیم زندگیمان بهتر است، حکمت به سوی تعالی رفتن است تا بتوانیم با فضاگشایی غذای نور را در سفرۀ انبساط بچینیم که خدا گفت: بخورید و اسراف نکنید.

     

    در معاصی قبضها دلگیر شد

    قبض ها بعد از اجل زنجیر شد

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۵۳

     

    هر چقدر فضا را ببندیم و منقبض شویم، گناه بیشتری می کنیم و این گناهان حتی پس از مرگ زنجیرهایی بر پای هوشیاری ماست.

     

    بیخ پنهان بود، هم شد آشکار

    قبض و بسط اندرون بیخی شمار

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۶۰

     

    هر چقدر در انبساط و فضاگشایی باشیم ریشۀ ما در زندگی عمیق تر می شود، اما هر چقدر با من ذهنی منقبض شویم ریشۀ ما سست شده و خیلی زود رنجشها و دیگر همانیدگیهای ما آشکار می شود.

     

    هر کجا باشد شَه ما را بساط

    هست صحرا، گر بوَد سَمّ الخیاط

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۸۱۰

     

    هر کجا باشیم، هر کسی باشیم شاه زندگی به ما استعداد فضاگشایی و بسط را داده است، حتی اگر در سخت ترین شرایط زندگی باشیم، اگر روزن این لحظه که به اندازۀ سوراخ سوزن است را باز کنیم، همان سوراخ کوچک را خدا برای ما به اندازۀ صحرا می گشاید و نجاتمان می دهد.

     

    پس تضرع کن کای هادی زیست

    باز بودم، بسته گشتم، این ز چیست؟

    دفتر ششم مثنوی، بیت 769

     

    خدایا به درگاهت زاری می کنم، هدایتم کن، در این زیستگاهی که از روز ازل باز بودم و هنوز من ذهنی را تشکیل نداده بودم، چه شد که با همانیدگیها مشغول شدم و بسته شدم، خدایا شکرت که هادی زیستی و مولانا را به خانه های ما آوردی و چشمهای ما را باز کردی.

     

    قبض دیدی چارۀ آن قبض کن

    زانکه سرها جمله می روید ز بُن

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۶۲

    بُن= ریشه

     

    اگر خشمگین شدی و ترسیدی و نگران شدی بدان کارفرمای منافق من ذهنی هوشیاری تو را زیر سلطۀ خود گرفته، پس زودتر به خدا پناه ببر و با شکرگزاری چاره ای بیندیش، زیرا که فهمیدیم ریشۀ درخت ما در قبض و بسط مرکز ماست و فکر و عمل ما مثل ساقه و برگ گیاه از ریشه جان می گیرند و رشد می کنند.

     

    بسط دیدی بسط خود را آب دِه

    چون برآید میوه با اصحاب دِه

    دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۶۳

     

    اگر یک لحظه مزّۀ فضاگشایی و انبساط را چشیدی، دیگر مقاومت نکن و منقبض نشو و بسط خود را آب دِه، یعنی تند و تند فضا باز کن و شادی بی سبب را بچش و درخت زندگی را که پر از میوه های عشق و خرد و دیگر برکات زندگی است اگر می توانی از این میوه ها به یاران و عاشقان حقیقت بده.

     

    با تشکر و قدردانی از برنامه گنج حضور و همیاران گرامی

    ‌دیبا از کرج

    فایل متن «فضاگشایی» - خانم ‌دیبا از کرج

    پنهان‌پَری - خانم سارا از آلمان



    فایل «صوتی پنهان‌پَری» - خانم سارا از آلمان


        


    پنهان‌پَری

     

     در برنامه‌ی ۸۹۴ گنج حضور داستان عَبْدُالْغَوْث تفسیر شد. این داستان در دفتر ششم مثنوی آمده و از بیت ۲۹۷۴ آغاز می‌شود. در این قسمت مولانا چند تابلو را به تصویر می‌‌کشد که نکات اسرار‌آمیز و بیدار‌کننده‌ای را بیان می‌‌کنند. در ادامه تنها چند نکته از این قسمت را که روی من تاثیر زیادی داشتند به اشتراک می‌‌گذارم.

     

    ۱- خلوت و پنهان‌پَری در راه معنوی:

     

    مولانا از مردی به نامِ عَبْدُالْغَوْث می‌گوید که پری‌ها او را می‌‌ربایند و او به مدت ۹ سال از زن و فرزندانش پنهان می‌شود، در حالی‌که در این مدت مشغول به پنهان‌پَری بوده است. در آن مدت بچه‌ها و زنش مشغول کارهای سابقشان بوده‌ا‌ند، و همسرش با مردِ دیگری ازدواج می‌کند زیرا فکر می‌کنند که عَبْدُالْغَوْث مرده و شاید مثلاً گرگ او را خرده باشد.

     

    بود عَبْدُالْغَوْث هم‌جنسِ پری

    چون پری، نُه سال در پنهان‌پَری

     

    شد زنش را نسل از شُویِ دگر

    وآن یتیمانَش ز مرگش در سَمَر

     

    که مر او را گرگ زد، یا ره‌زنی

    یا فتاد اندر چَهی یا مَکْمَنی

     

    جمله فرزندانْش در اَشغال، مست

    خود نگفتندی که بابایی بُده‌ست

    مثنوی دفتر ششم بیت ۲۹۷۴ تا ۲۹۷۷

     

    وقتی ‌تنهایی ‌و با تمرکز روی خودمان کار می‌کنیم، به جمع کاری نداریم و از آنها تقلید نمی‌‌کنیم در حال پنهان‌پَری هستیم. جزو این جمع منِ ذهنی‌ِ خودمان نیز می‌باشد. جمع و منِ ذهنی‌ِ خودمان یک حالت کهنه و ثابت دارند، به همان کارها، سبکِ زندگی ‌و الگو‌های قدیمی‌ مشغول هستند، در حالی‌که ما به عنوانِ حضورِ ناظرِ بیدار شده و با پریان قرین شده‌ایم. هر روز با پویایی زندگی نو به نو تغییر می‌کنیم. پری سمبل حضور، انسانهای زنده به حضور و نهایتاً خودِ زندگی‌است. حضور مثل پری زیباست ولی از دید من ذهنی پنهان است. هشیاری جسمی نمی‌تواند حضور را شناسایی ‌کند. مولانا به مداومت کار پنهان‌پَری و قرین شدن با پریان اشاره می‌کند. می‌گوید او ۹ سال در حالِ پنهان‌پری بود. ما نباید به یک جنگل یا بیابان برویم و از همه دور باشیم. این پنهان‌پری یک خلوتِ درونی‌است، در حالی‌که در جمِع خانواده هستیم، به سرِ کار می‌رویم، اطرافمان مردم هستند، و ما توجهمان فقط روی تمرینِ معنوی و کیفیت هوشیاریِ‌مان است، در این صورت در جمع هم پنهان‌پَری می‌کنیم.

     

    جنبه‌ی دیگر پنهان‌پَری می‌تواند این باشد که تجربیات و تمرین معنی‌مان را در گفتگوی ذهنی با دیگران مطرح نکنیم و در خاموشی و سکوت روی خومان کار کنیم. همچنین اینکه سبک زندگی‌ را طوری تنظیم کنیم که یک زمان‌هایی از شبانه‌روز برای خودمان تنها باشیم و فرصت تامل و بازبینی را به خود دهیم. مولانا در این قسمت نشان می‌دهد که در نتیجه ‌ٍپنهان‌پَری مداوم کسانی‌که از جنس پری یا حضور نیستند مثل همانیدگی‌های خودمان به مرور دست از سرِ ما بر‌می‌دارند، از ما نا‌امید می‌‌شوند و می‌‌روند.

     

    عبارت پنهان‌پَری قانون «تمرکزِ من فقط روی خودم است»، و اینکه «مهمترین مسئولیتم کفیت هشیاریم در این لحظه است» را به یاد می‌آورد. همچنین ۹ سال پنهان‌پری مثلث تغییر را به یاد می‌‌آورد.

     

    ۲. هم‌قدم شدن ادریس با زحل:

     

    در تابلوی بعدی مولانا از ادریس که پیامبریست که زندگی جاودان را یافته سخن می‌‌گوید. در این قسمت هم مولانا به کار در مدت زمانِ طولانی‌اشاره می‌کند و می‌گوید ادریس ۸ سال با زحل هم‌قدم بود. در طلوع‌ها و غروب‌ها، در همه‌ی احوالت و دگرگونی‌ها با زحل همراه و محرم آثار او شده بود. بعد از این مدت ادریس به زمین باز می‌‌گردد و در زمین مدرسِ نجوم می‌شود، همه‌ی باشندگان در کلاسِ درس او حاضر می‌‌شوند.

     

    بود جنسیّت در اِدریس از نُجوم

    هشت سال او با زُحَل بُد در قُدوم

     

    در مَشارق، در مغارب، یارِ او

    هم‌حدیث و محرمِ آثارِ او

     

    بعدِ غیبت، چونکه آورد او قُدوم

    در زمین، می‌گفت او درسِ نجوم

     

    پیشِ او اِستارگان خوش صف‌زده

    اختران در درسِ او حاضر شده

     

    آنچنان‌که خلق، آوازِ نُجوم

    می‌شنیدند از خصوص و از عموم

    مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۸۵ تا ۲۹۸۹

     

    زحل نماد خداوند است. اما زحل در موردِ ما که با گنجِ حضور در ارتباطیم می‌تواند مولانا باشد. و هم‌قدم شدن با آثار او در مشارق و مغارب می‌‌تواند پیگیری مداوم و متعهدانه برنامه‌های زنده و هفتگی گنج حضور باشد. بعد از خواندن این ابیات متوجه شدم اینکه در سال گذشته به کمک زندگی‌توانسته‌ایم هر هفته برنامه‌های گنجِ حضور را ببینیم و ابیات درسهای مولانا را هفته به هفته تکرار کنیم و جمعه‌ها پیغام‌های دوستان را از دست ندهیم یک موضوع پیش‌پا‌افتاده نیست بلکه سعادت است و ارزش زیادی دارد. ما محرم آثار زحل هستیم.

     

    کسی‌که همه‌ی برنامه‌های گنج حضور را در یک سال شنیده و روی ابیات هر برنامه تا‌مل کرده فرق دارد با کسی‌که این کار را نکرده. ما در واقع هم‌قدم، هم‌حدیث و بخصوص محرم آثارِ مولانا و آقای شهبازی بوده‌ایم. آیا قدر این نعمت را می‌دانیم؟ اگر موفق به این کار شده‌‌ایم یعنی جهان و جازبه‌‌اش نتوانسته وقت ما ببلعد و به ما بقبولا‌ند که وقت برای معنویت نداری. این نعمتِ محرم شدن و قرین شدنِ هفته به هفه با آثار مولانا و آقای شهبازی بسیار گران‌بها می‌باشد.

     

    مولانا می‌گوید اگر کسی‌این کار را خالصانه و از تهِ دل ادامه دهد، نهایتاً در زمین درس نجوم خواهد داد و ستارگان و همه‌ی موجودات در درسش حاضر خواهند شد. مثل ما که در کلاس درس مولانا نشسته‌ایم. این با تصور و میلِ منِ ذهنی‌به استاد شدن و به دیگران درس دادن بسیار متفاوت است. انسانی‌که تبدیل می‌شود خود به خود ارتعاش شفا‌بخشِ زندگی‌را از خود بیان می‌‌کند.

     

    امروز هم این پدیده را در گنجِ حضور می‌‌بینیم. دوستانی که از همه‌ی جای دنیا، مثلاً از یک روستای دور پیام می‌‌دهند و ممکن است دانشِ کتابی‌ِ زیادی نداشته باشند یا داشته باشند، همه‌ی آنها اثر‌گذاریِ عشق را دارند و با بیان خاصِ خودشان روی مرکزِ ما اثر می‌گذارند و مطمئناً بسیاری از آنها در محیط خانواده و کار خودشان به یک چشمه‌ی نور و خرد تبدیل شده‌ا‌ند.

     

    پنهان‌پری عَبْدُالْغَوْث و هم‌قدم شدن ادریس با زحل به مدت طولانی در واقع مربوط به تک به تک ما می‌شود. می‌گوید ما هم باید عین آنها باشیم.

     

    ۳- اصل تبدیل شدن است نه دانشِ معنوی جمع کردن:

     

    در تابلوی بعدی مولانا یک هشدار می‌‌دهد. نکند تو یک بازِ اشهب باشی‌که صد تا پر با‌شکوه دارد ولی‌درونش خوی موش است. ممکن است کسی‌کتاب درباره‌ی مولانا بنویسد و خیلی‌خوب هم سخنرانی‌کند ولی‌هنوز تبدیل نشده باشد. پرهای بیرونی مثل دانشِ معنوی اهمیت ندارند، مهم این است که درونِ ما خلق و خوی بازِ اشهب باشد.

     

    چون نهد در تو صفت‌هایِ خری

    صد پَرَت گر هست، بر آخُر پری

     

    از پیِ صورت نیآمد موش‌خوار

    از خبیثی شد زبونِ موشْ‌خوار

     

    طعمه‌جوی و خاین و ظلمت‌پَرَست

    از پنیر و فُستُق و دوشاب، مست

     

    باز اَشْهَب را چو باشد خویِ موش

    ننگِ موشان باشد و عارِ وُحوش

    مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۹۹ تا ۳۰۰۲

     

    ۴. اهمیت همسایه و تبدیل:

     

    مولانا در پایان باز هم این نتجه‌گیری را می‌کند که تو باید بری یک انسان خوش‌خو یعنی‌زنده به زندگی‌پیدا کنی‌و با او همسایه یعنی‌قرین بشی‌. به ضرب‌مثل اَلْجارُ ثُمَّ الدّار اشاره می‌کند: یعنی‌اول همسایه بعد خانه. این همسایه خوش‌خو مولانا می‌باشد که از طریق برنامه گنج حضور روی مرکز انسان‌ها اثر گذاشته و آسمان درونمان را به ما نشان می‌دهد.

     

    در پی خُو باش و با خوش‌خو نشین

    خُوپذیری روغنِ گُل را ببین

     

    خاکِ گور از مَرد هم یابد شرف

    تا نهد بر گورِ او دل، روی و کف

     

    خاک از همسایگیِّ جسمِ پاک

    چون مُشرَّف آمد و اقبالْ‌ناک

     

    پس تو هم اَلْجارُ ثُمَّ الدّار گو

    گر دلی داری، برو دلدار جُو

     

    خاکِ او هم‌سیرتِ جان می‌شود

    سُرمه‌ی چشمِ عزیزان می‌شود

     

    ای بسا در گور خفته خاکْ‌وار

    بهْ ز صد اَحیا به نفع و انتشار

    مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۰۷ تا ۳۰۱۲

     

    با عشق و احترام، سارا از آلمان

    فایل متن «صوتی پنهان‌پَری» - خانم سارا از آلمان

    از الف تا قاف - آقای نیما از کانادا



    فایل صوتی از «الف تا قاف» - آقای نیما از کانادا


        


    از الف تا قاف

     

    حکایت خواجه‌ی رند و حرفِ قاف

     

    در زمانی خواجه‌ی رِندی بود سرگشته. از شهری به شهری در گذر، به دنبال گم‌گشته‌ی خود. می‌دانست چیزی را گم کرده است، اما چه چیز را؟ نمی‌دانست. گردنه‌ها را طی می‌کرد. سوزِ سرما و یا تابشِ آفتابِ صحرای بی‌آب و علف را متحمل شده بود. جسمش نحیف و زار. همگان آن شیدای مجنون را می‌شناختند. کودکانِ کوی و برزن گاه‌ گداری او را مسخره می‌کردند؛ به او سنگ می‌زدند، اذیتش می‌کردند. برخی اوقات مردم به تمسخر به او می‌گفتند: بیا که ما پیدا کردیم آنچه تو گم کرده‌ای را. اما او مصمّم بود. کلیدِ طلب بر دست داشت. یقین داشت که خواهد یافت آنچه را که به دنبالش می‌گردد.

     

    در هر شهر و دِه و کاروانسرایی بیش از دو سه روز اقامت نمی‌کرد. تقریبا آوازه‌ی او به اقصی نقاط رسیده بود. دوستان و نزدیکانِ وی به او می‌گفتند:

     

    چرا خودت را بازیچه‌ی دستِ این و آن قرار داده‌ای؟ چرا اجازه می‌دهی هرچه خواستند بگویند و تو را برنجانند؟

     

    در جواب آنان می‌گفت:

     

    منم که شُهره‌ی شَهرم به عشق ورزیدن

    منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

     

    وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

    که در طریقتِ ما کافریست رنجیدن

    حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ۳۹۳

     

    روزی از فرطِ خستگی در زیرِ درختی نشست و دراز کشید. از خاک و گَرد، اِبایی نداشت. تمامیِ دلَقش خاکی بود. اندکی به شاخه‌های درخت زل زد. برگهای درختان را دید که چگونه از هم جدا ولی یکپارچه و منظم، ساختارِ درخت را تشکیل می‌دادند. رندِ داستانِ ما شیدا و مجنون، اما بسیار خردمند بود. تنه‌ی درخت را می‌دید که چه تنومند در زمین، محکم، ساکن و آرام است و توسط ریشه‌هایش استوار.

     

    شب نزدیک بود و تصمیم گرفت بخوابد. خوابی هولناک دید. در جهان زلزله‌ای شده بود. تمامی‌ِ خانه‌ها ویران می‌شدند. مردم از این سو به آن سو می‌دویدند. چه قصرها و گنج‌ها و مرکوب‌هایی که در قعرِ زمین فرو می‌رفتند. تنها یک کوه بود که از این زلزله‌، اندک لرزشی نمی‌کرد. رگه‌هایی از این کوه بر‌می‌آمد و مردم و کلاً تمامی‌ موجودات را در پناهِ خود قرار می‌داد. خواجه‌ نیز حیران و سرگشته وسطِ شهر ایستاده و خشکش زده بود. زمین دهانش را باز کرده بود تا او را ببلعد. به ناگاه دستی از کوه برآمد و سیلیِ محکمی به او زد...

     

     

     

    عرق سرد بر پیشانی‌اش نقش بسته بود. تمام بدنش می‌لرزید. نیم شب بود هنوز. با خود می‌اندیشید که: این دگر چه خوابی بود؟ آن چه دردی است که بر او هویدا شده؟ حال دیگر فقط سرگشته و حیران نبود؛ نالان بود و گریان. او را بیماری‌ای پیدا شده بود. هنوز نمی‌دانست که این بیماری چگونه بر او متجلّی شده است. چگونه یک سیلی، آن هم فقط در یک خواب، می‌تواند این چنین ورا دگرگون کند.

     

    آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست

    تا روز بر دیوار ما بی‌خویشتن سَر می‌زده‌ست

     

    چرخ و زمین گریان شده وز ناله‌اش نالان شده

    دم‌های او سوزان شده گویی که در آتشکده‌ست

     

    بیماریی دارد عجب نی دردِ سَر نی رنجِ تب

    چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده‌ست

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۲۱

     

    ندایی درونی به او می‌گفت که: نترس. پیش برو. فتحِ قله‌ در انتظار توست. دلش از سوزشِ آن آتشکده گرم بود. از سختی‌ها نمی‌هراسید. تنها یک سلاح در کفِ دست داشت. سلاحی که هیچ کسی نظیرش را در عالم ندیده است. سلاحِ صبر. می‌رفت و می‌رفت و می‌رفت. لحظه‌ا‌ی تاخیر نمی‌کرد و به عقب باز نمی‌گشت که:

     

    هرکه از خورشید باشد پشت‌گرم

    سخت‌رو باشد، نه بیم او را نه شرم

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۳۹

     

    در خوابش دیده بود که آن کوه را پادشاهی بود بی‌مانند. مردم را به یاد آورد که فریاد زنان به سوی کوه می‌دویدند به امیدِ رهایی از آن خرابی‌ها. مردمی که با دهانی بسته، نعره می‌زدند که:

     

    هست ما را پادشاهی بی‌خلاف

    در پسِ کوهی که هست آن کوه، قاف

    عطار، منطق‌الطیر، مجمع مرغان

     

    به دنبال آن کوهِ قاف پیش می‌رفت. تصمیمش را گرفته بود. عشقِ قاف تمامی وجودش را گرفته بود. هرچه که او را از راهِ‌ قاف دور می‌کرد، از خود رها می‌ساخت. قماری می‌کرد عاشقانه تا شاید رگه‌ای بیاید و باز هم او را بجنباند. دستی از پادشاهِ کوه قاف او را برگیرد و در کنار بنشاند. این جهانِ فانی و این عالم را که به مهمان‌خانه بودنش، سالهای سال بود که پی‌برده بود، اکنون قمارخانه‌‌ای کرده بود برای دیدارِ قافِ معنا.

     

    خرقه بده در قمارخانه‌ی عالم

    خوب حریفی و سودناک قماری

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۲۹

     

    رندِ داستانِ ما دیگر خود را نمی‌شناخت. در راهِ‌ قاف، هرچه که بود و نبود را فدا می‌کرد. سودای عشقِ قاف در سر، و غوغای دیدارِ پادشاه در دل. در مسیر می‌رفت و می‌باخت آنچه بودش و بلند بلند، نعره زنان، با سکوت و خموشانه و با لبانی بسته و چشمانی گریان می‌خواند:

     

    در سرم از عشقت این سودا خوش است

    در دلم از شوقت این غوغا خوش است

     

    گر زبانم گنگ شد در وصفِ تو

    اشکِ خون‌آلودِ من گویا خوش است

     

    چون تو خونین می‌کنی دل در بَرَم

    گرچه دل می‌سوزدم، اما خوش است

     

    این جهان فانی است گر آن هم بود

    تو بسی، مَه این مَه آن یکتا خوش است

     

    گر نباشد هر دو عالم گو مباش

    تو تمامی با توام تنها خوش است

    عطار، دیوان اشعار، غزل شماره ۷۱

     

    - سودا: اشتیاق، هوس

    - گُنگ: لال

    - مَه: نه

     

    عشقِ قاف، قمارِ عاشقانه‌ی رند داستانِ ما، او را نزار کرده بود. البته نزاری ساعی و کوشا. «هیچ» شده بود. از همه تنها ولی با همه فرخنده. می‌دانست همه را باید ببازد تا بَرنده‌ی «او» شود.

     

    اگر چه تو نداری هیچ مانند الف، عشقت

    به صدر حرف‌ها دارد، چرا؟ زان رو که آن داری

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۵۳۶

     

     غمِ عشق از او کوهی ساخته بود. کوهی استوار و بزرگ. مانند الف استوار. همچون درختی که ریشه‌هایش در زمین فرو می‌رود و ساکن و آرام است. درختی که در بادهای سهمگین می‌رقصد. شاخه‌هایش به این طرف و آن طرف می‌روند و برگهایش را می‌ریزد تا توجهِ درخت به ریشه‌اش رود. بفهمد که زیر سایه‌ی چنین درختِ استواری است که می‌شود خوابید. خوابی بیدار کننده. پس از چنین خوابی است که زلزله‌ای او را جنبان می‌کند. زلزله‌ای توسط کوهی سخت‌رو و از جنس عشق.

     

     

    قمارخانه‌ی دنیا سود و زیان دارد، اما قافِ عشق، با قافِ قمارِ جان است که کامل می‌شود. رند داستانِ ما خود را کوهی دید  در کنار کوه قاف؛ استوار، ساکن، و رگ‌جنبان. سوزان در دایره‌ی قافِ عشق. فارغ از هر سود و زیان و غرق در عشقِ قافِ قمار و بس:

     

    از آب و گل بزادی در آتشی فتادی

    سود و زیان یکی دان چون در قمارِ مایی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۹۶۵

     

    بالاخره سوزِ آتشِ دلش، جوابش را داده بود. آری او همان دلقِ خاکیِ کهنه را هم داد و رفت. عریانی‌اش را، تمسخر عالم و آدم را باخت؛ ولی در اصل بُرد. بدنامِ خلق شد، ولی رقصان و رگ‌جنبان:

     

    به میانِ دلق مستی به قمار خانه‌ی جان

    بَرِ خلق نامِ او بد، سوی عرش نیک‌نامی

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۴۴

     

    رندِ داستانِ ما مستِ میِ عشق، از خانه‌ی خمّار خارج شد و عریان در دشت و بیابان می‌دوید و فریاد می‌زد: یافتم... یافتم... (همانند ارشمیدس دانشمند یونانی.)

     

    صوفیان واستدند از گروِ میِ همه رخت

    دلقِ ما بود که در خانه‌ی خمّار بماند

    حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ۱۷۸

     

    رندِ داستانِ ما به نگارنده اجازه نمی‌دهد بیشتر بنویسد. می‌گوید رها کن و الف شو. با قاف قمار شروع کردی، با قاف عشق به پایان ببر.

     

    زلزله‌ای مي‌بینم، در راه است که عقلم را برباید. می‌نشینم تا بیاید، شاید «مرا» هم ببازد. هوسِ این چنین قماریم آرزوست.

     

    نزدِ آنکس که ندانَد عقلش این

    زلزله هست از بُخاراتِ زمین

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت۳۷۲۰

     

    با عشق و احترام،

    نیما از کانادا

    فایل متن «الف تا قاف» - آقای نیما از کانادا

    انتخاب با ماست: کارافزای جان‌کاه، یا روح فزای کار‌کاه؟ - آقای نیما از کانادا



    فایل صوتی «انتخاب با ماست: کارافزای جان‌کاه، یا روح فزای کار‌کاه؟» - آقای نیما از کانادا


        


    انتخاب با ماست: کارافزای جان‌کاه، یا روح فزای کار‌کاه؟

     

    این جهانِ مادّی، این کره‌ی خاکی، این فرم جسمی، میدانِ عمل است. به قول آقای شهبازی این دنیا، یک «کارگاه» است. حال سوال اینجاست که چه نوع کارگاهی است؟ مقصود از آمدن به این کارگاه چیست؟ وظیفه‌ی ما به عنوان انسان در این کارگاه چیست؟ کارِ ما چیست؟ و از همه‌ مهمتر خودِ واژه‌ی «کار»‌ به چه معناست؟

     

    استخوان و باد، روپوش است و بس

    در دو عالَم غیرِ یزدان نیست کس

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۰۲۳

     

    نکته‌ی مهم این است که تمامی حرفهایی که گفته می‌شود، نوشته می‌شود و خوانده‌ می‌شود، دویی و روپوشی است بر حقیقتِ وجودیِ هر باشنده‌یی. انسان، به عنوانِ اشرفِ مخلوقات، به عنوانِ تنها تجلّیِ یزدان در فرمِ فیزیکی، این فرصت را دارد که خود را از این حجاب و روپوشِ دویی رها کُند و شناسد آنچه را که نمی‌توان به نوشتار و گفتار درآورد.

     

    این دنیا به عنوانِ کارگاهی است که روح، همانِ قطره‌ی جدا شده از دریای یکتایی، راهِ خود را به مبدا بپیماید. تمامیِ درد و طلبِ انسان و هر کاری که می‌کند باید این باشد که از آنچه او را در این کارگاه، اسیر می‌کند، جدا؛ و به آنچه روح یا همان اصلِ وجودی‌اش کمک می‌کند بیفزاید. از آنجایی که در دو عالم غیر از یزدان و یا همان یگانه آفریدگارِ عشق و آگاهی وجود ندارد، این کارگاهِ دنیا، جایی است که انسان، به مقصودِ خود آگاه شود. خود را با دیگر باشندگان یکی ببیند و جدایی را کنار بگذارد که:

     

    تا من این کارگاهِ عالَم را

    کو حجابِ حق است، بردارم

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۵۶

     

    پس هر عملی که در این کارگاه از من سَرمی‌زند، یا به عبارتی اگر «کار»ی انجام می‌دهم، فقط باید در راستای این باشد که مرا به اصلِ وجودیِ خود نزدیک کند؛ نه این که بیشتر اسیر و وابسته‌ی این کارگاه شوم و مشغول.

     

    پشتِ ترافیک در ماشین نشسته‌ام. بیرون برف سنگین می‌بارد. خیابان‌ها لیز است. هوا بسیار سرد است، صفی طولانی‌است که ماشین‌ها ایستاده‌اند تا از خروجیِ اتوبان خارج شوند. ماشینی از لاینِ سمت چپ راهنما زده است که واردِ لاینی که ما ایستاده‌ایم شود. این حرفِ آقای شهبازی یادم می‌آید:

     

    «هرچه منِ ذهنی‌ات می‌گوید، با آن ستیزه نکن. با او مشورت کن و برعکسش را انجام بده.»

     

    من ذهنی‌ام می‌گوید سریع گاز بده و نگذار وارد مسیر شود. بیخود کرده که در صف نایستاده ‌است. الکی اجازه نده حقت را ضایع کند. بگذار سختی بکشد تا بفهمد باید حقوقِ دیگران را راعایت کند. باید قانون را به او بفهمانی و یادش بدهی. باید تو سرما بماند و کسی به او راه ندهد تا درس بگیرد و و و

     

    یاد حرف دیگری می‌افتم:

    «وظیفه‌ی تو این است که شراب پخش کنی، آن هم پیاله پیاله.»

     

    یا اینکه فرمودند:

     

    «هروقت به من ذهنی‌ات خندیدی، آن وقت بدان که داری پیشرفت می‌کنی.»

     

    هنوز من‌ذهنی‌ام مشغول ورّاجی است، خنده‌ای می‌کنم و اجازه می‌دهم ماشین بیاید و در جلوی من قرار بگیرد. ناگهان

     

    از سَرِ ناز و غَنجِ خود روی چنان تُرُش کند

    آن تُرُشیِّ رویِ او روح‌فزا چرا بُوَد؟

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۵۶۰

     

    می‌خندم و می‌گریم و شادم و خو‌شحال. از آنهمه کاری که من‌ذهنی‌ام پشتِ سرِ هم دیکته می‌کرد که اگر چنین شد چنان کن و اگر چنان شد، چنین کن، با یک «پرهیز»، سکنجبینی می‌سازم مُرکّب از سرمای سختِ بیرون و گرما و شِکّرِ درون.

     

    شراب داد خدا مر مرا تو را سرکا

    چو قسمت‌ست چه جنگست مر مرا و تو را؟

     

    شِکَر ز بهرِ دل تو تُرُش نخواهد شد

    که هست جا و مقامِ شِکَر دلِ حلوا

     

    اگر بُدَست تُرُش شِکَّری تو از من نیز

    طمع کن ای تُرُش ار نه محال را مفزا

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۲۹

     

    به عنوانِ انسان در این دنیا، وظیفه دارم که تاغار تاغار عشق پراکنده کنم. همه را از جنس عشق کنم. نستیزم. ببخشایم تا بخشش نصیبم شود. بخندم و برقصم و عشق کنم، تا همه‌ی باشندگان هم برقصند و بخندند و عشق کنند و کیفِ دنیا رو بکنند. این قسمتِ من است. حقِّ من است. من باید شاد باشم و دیگران هم باید شاید باشند. باید کاری کنم روح‌فزا. اگر دیگران ترشی می‌کنند و سرکه‌پراکنی، برای این است که من روح‌فزایی کنم. این نازِ معشوق است. درد دارد؟ بله. دردش را می‌کشم؟ بله

     

    گفت این غم تا قیامت می‌کشی؟

    می‌کشم ای دوست، آری می‌کشم

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۶۶۳

     

    پس محال را نمی‌افزایم. کاری نمی‌کنم که از پسش صدتا کار دیگری وجود بیاید که هرکدام نه‌تنها روح‌فزا نیستند، بلکه کاهشِ جان را به دنبال دارند. این یعنی کارافزاییِ جان‌کاه. حتی اگر من‌ ذهنی‌ام با هزار تا دلیل و منطق می‌خواهد ثابت کند که حق با اوست، با او ستیزه نمی‌کنم و هرچه گفت خلافش را انجام می‌دهم. می‌دانم که او می‌پندارد که دارد به من قوت می‌دهد. دارد نانِ جان می‌دهد؛ ولی زهی خیال باطل که دارد از اصلِ وجودی مرا دور می‌کند و مرا در این کارگاه اسیر و اسیرتر می‌کند:

     

     

    یا تو پنداری که تو نان می‌خوری

    زهرِ مار و کاهشِ جان می‌خوری

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۵۷

     

    پس تمامِ طلبم، تمامِ دردم، این است که نگذارم سکّانِ کشتی‌ام را ذهنم به دست بگیرد و مرا از مسیر منحرف کند. کاری را می‌کنم که زندگی به من می‌گوید. آنچه که فضا را تنگ می‌کند، آنچه را که جانم را کاهش می‌دهد انجام نمی‌دهم. در عوض آن کاری را می‌کنم که از فضایی می‌آید گشوده و باز و بی‌حد و مرز.

     

    در دو جهان غیرِ یزدان نیست و به آن یقین دارم. حتی اگر هنوز در مرحله‌ی علمی و آگاهی است. علم‌الیقینم به حقّ‌الیقین تبدیل خواهد شد. تمام همّ و غمم این است. این که دیگر باشندگان را از خودم جدا می‌بینم درد دارد؛ آن هم طاقت‌فرسا. ولی این دردی ‌است روح‌فزا. اصلِ کار همین است:

     

    از رُخِ عشق بجو چیزِ دگر جز صورت

    کار آن است که با عشق تو هم‌درد شوی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۸۶۵

     

    پس آن کاری را می‌افزایم که روح‌فزا باشد. آن‌چه که جان‌کاه است، حتما کاری است از من‌ذهنی و افزاینده‌ی درد و سرکه و جنگ. آن را کار می‌نامم که به مرگِ من ذهنی‌ام بینجامد. مستِ این شرابی هستم که قسمتِ من شده. این فرصت را غنیمت می‌شمارم. در این کارگاهِ دنیا، مشغول می‌شوم به آنچه که روح‌فزای کارکاه‌ است، نه آنچه که کارافزای جان‌کاه. مشتاقانه پیش می‌روم. مانند شیر. میزنم و می‌خورم. به جانم می‌خرم. نوشِ جانم. نازِ معشوق است، باید بخرم. مرگِ من‌ذهنی‌ام در ازای عشوه و غمزه‌اش.

     

    کار آن کار است ای مشتاقِ مست

    کاندر آن کار ار رسد مرگت، خوش است

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸

     

    خداوندا، آن‌ کاری که روح‌فزاست را بر من روا بدار و از آنچه که درد زاست بکاه که این فقط در سایه‌ی عنایت تو ممکن است. تو این را می‌خواهی و خودت در پی‌ِ آن می‌کوشی؛ پس خواست و همّت من را در راستای خودت قرار بده. مرا از شک و تردید در امان بدار که من به نمی‌دانم‌های خود ایمان دارم:

     

    کآن فلانی یافت گنجی ناگهان

    من همان خواهم مَه کار و مَه دکان

     

    کارِ بخت است آن و آن هم نادر است

    کسب باید کرد تا تن قادر است

     

    کسب کردن گنج را مانع کی‌است؟

    پا مکش از کار، آن خود در پی است

     

    تا نگردی تو گرفتارِ اگر

    که: اگر این کردمی یا آن دگر

     

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۷۳۳ تا ۷۳۶

     

    با عشق و احترام،

    نیما از کانادا

    فایل متن «انتخاب با ماست: کارافزای جان‌کاه، یا روح فزای کار‌کاه؟» - آقای نیما از کانادا

    دوریی من ذهنی - خانم فریده از هلند



    فایل صوتی «دوریی من ذهنی» - خانم فریده از هلند


        


    با سلام، برداشتی از غزل ۲۵۵۲ دیوان شمس، برنامه ۸۹۹

    موضوع: دورویی من ذهنی

     

    کجا باشد دورویان را میانِ عاشقان جایی؟

    که با صد رو طمع دارد ز روزِ عشق فردایی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    آیا انسان دورو در بین عاشقان جایی دارند؟ انسان دور کسی است که فقط فهرست نامه را می‌خواند. یعنی به زبان حرف میزنه و در عمل و هنگام چالش، عدم تسلیم و پذیرش را در پیش میگیره. من ذهنی دورو حاضر نیست کتاب درونش را باز کنه و هم هویت شدگیهای خودش را ببینه، تا متوجه دورویی خودش بشه. انسان دورو کسی که به جای تمرکز بر روی خودش به دیگران توجه میکنه و قرین من ذهنی میشه. بعد با این نوع خصوصیات طمع زنده شدن هم داره.!! از خدا که پنهان نیست از شما عزیزان و همراهان عاشق چه پنهان که متاسفانه این دوری را در خودم دیدم.

     

    به همین دلیل رد شاه میشم، در حالیکه حضرت مولانا میگه یک سد آهنی برای خودت بساز. یعنی تمرکز و توجه‌ات را روی خودت نگه دار، اگه که میخواهی به خدا زنده بشی.

     

    داشتن من ذهنی یعنی دورویی. یعنی این من ذهنی هست که بتو فرمان میده که چکار بکنی. یعنی انرژی که این لحظه در حال رد شدن هست را بگیری و در جهت اهداف من ذهنی‌ات خرج کنی. چه کار پلید و زشتی، یعنی ناشکری و ناسپاسی، قدر نشناسی زحمات آقای شهبازی و حضرت مولانا.

     

    در مقابل زندگی چطور امکان داره دروی کرد؟! شاه یا انسان به حضور رسیده ریشه انسان‌ها را می‌بینه. شاید فکر کنیم که دورویی ما را و نگه داشتن من ذهنی مان را که کسی نمی بینه، خوب حالا چیزی هم بگیم‌ که با رفتارمان همخوانی نداشته باشه.!! غافل از اینکه زندگی دیده نور افزایی داره مثل یک نور نامرئی از همه هم هویت شدگیهای پنهان خبر داره.

     

    عاقبت هر انسانی را می‌دانه و بر اساس نه حرف و زبان، بلکه بر اساس مرکزمان، صداقت و راستگویمان، به ما حقوق و دستمزد میده.

     

    اگه صادق و راستگو باشیم، کمکمان میکنه که نقاب من ذهنی را شناسایی کنیم و آفتاب درونمان طلوع کنه. خواندن ابیات حضرت مولانا کمک میکنه که نور و ارتعاش ضرر زننده من ذهنی مان را بشناسم و با وصل شدن و مستقر شدن در این لحظه انشای نو به نو برای زندگی مان بنویسیم.

     

    دورویی شاه از جنس دورویی من ذهنی نیست. بلکه برای شناسایی اصل ماست، که جستجوی از ورای جست‌ و جوی فکرها و ذهن بریم‌. تا فکرهای من ذهنی مان را از فکرهای خلاق و نو به نو تشخیص بدیم. تا از زیر سلطه من و نفس خود خارج بشویم، تا به اون نور و اصل خودمان وصل بشویم.

     

    به همین خاطر هست که اشعار بزرگان همچون آینه‌ای عمل میکنه که ما نقش و چهره‌ی واقعی خودمان را در اونها میتوانیم مشاهده کنیم. و اگه در این اینه، نقش دوری من ذهنی خودمان را دیدیم فرار نکنیم و منیت خودمان را به اونها به بزرگان نسبت ندهیم. به جای ایراد گرفتن به اینه و شکستن اینه بهتر که منیت خودمان را هدف بگیریم.

     

    مزن پهلو به آن نوری، که مانی تا ابد کوری

    تو با شیران مکن زوری، که روباهی به سودایی

     

    که با شیران مِری کردن، سگان را بشکند گردن

    نه مکری ماند و نی فن، نه دورویی، نه صدتایی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۵۵۲

     

    پس اگه نمی‌خواهیم که تا ابد کور بمانیم، از قضاوت و ستیزه با بزرگان دست برداریم. از ایراد گرفتن و اما و اگر کردن، دست برداریم. به جای تمرکز بر روی بزرگان، روی هم هویت شدگیهای خودمان تمرکز کنیم. به جای ایراد گرفتن کمر همت و خدمت را ببندیم. روباه صفتی من ذهنی خودم را شناسایی کنم، به جای زور و بازو انداختن با بزرگان. چراکه هیچ مکر و حیله ای در مقابل بزرگان و زندگی باقی نخواهد ماند و رد شاه جان خواهیم شد. پس خدایا این دل سنگینم را مثل موم نرم کن.

     

    ای خدا سنگین‌ْ دلِ ما موم کن

    ناله‌ی ما را خوش و مرحوم کن

    مولوی، مثنوی،  دفتر دوم، بیت ۱۹۹۲

     

    با سپاس فریده از هلند 

    فایل متن «دوریی من ذهنی» - خانم فریده از هلند

    دام و دانه - آقای حسام از مازندران



    فایل صوتی «دام و دانه» - آقای حسام از مازندران


        


     

    ز دام چند بپرسی و دانه را چه شده‌ست؟

    به بام چند برآیی و خانه را چه شده‌ست؟

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۹۲

     

    وقتی ما برای شکارِ چیزها با عجله به دامِ همانیدگی می‌افتیم تازه می‌پرسیم دانه کجاست؟

     

    یعنی دیگر وسیله هدف را فاسد کرده است.

     

    اینهمه حرارت و عجله برای هیچ بوده، خبری از دانه نیست.

     

    چون که دانه ها را از اول اشتباه گرفته‌ایم.

     

    دانه اصلی حقیقتِ یکتای زندگی بوده است.

     

    اصلا دام و دانه را باید با هم رها کرد...

     

    بام و خانه را هم باید با هم رها کرد...

     

    خاموش باش تا دریا خودش تو را بجوید...

     

    خامشی بحرست و گفتن همچو جو

    بحر می‌جوید تو را جو را مجو

    مولوی، دفتر چهارم مثنوی، بیت ۲۰۶۲

     

    مولانا می‌پرسد تا کی می‌خواهی علت ها و سبب ها را تجزیه و تحلیل کنی؟ به هر جهت تو این لحظه به واسطه آگاه گشتن از همانیدگی‌ها در دامِ زندگی گرفتار شده‌ای.

     

    چرا من و چرا این چنین و چرا حالا را رها کن. به دنبالِ دلایل ذهنی نرو چون هیچ کارِ باطن زندگی که اصل است با ظاهرِ زندگی که بازی‌ست سازگاری و شباهتی ندارد.

     

    زندگی به واسطه قضا و حکم عادلانه و عاشقانه‌اش تو را به سوی وحدتِ این لحظه می‌کشد.

     

    چند بار باید زندگی تو را به بام همانیدگی‌ها بیاورد تا بپری؟

     

    چرا خانه تنگ و تاریکِ همانیدگی‌ها را رها نمی‌کنی؟

     

    خدایا بازم رهان از این قضاوت و مقاومت

     

    پروردگارا شجاعت و شهامتی عطا کن تا پا از کنده‌های سنگینِ همانیدگی باز کنم

     

    خدایا تعیین کردنِ تکلیف برای تو گمراهی‌ست، اما به عنوانِ امتداد تو از خود می‌خواهم تلاش کنم که این آخرین باری باشد که به بامِ برمی‌آیم و باز به قعرِ جهنمِ من ذهنی غوطه می‌خورم.

     

    فسرده چند نشینی میانِ هستیِ خویش؟

    تنورِ آتشِ عشق و زبانه را چه شده‌ست؟

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۹۲

     

    به این صورتی که ما زیرِ بارِ فشارِ چیزهایی که به مرکز آورده‌ایم رفته‌ایم و تند تند داریم به آنها فکر می‌کنیم سرانجام دچار فروپاشی خواهیم شد.

     

    مقاومت و انقباض ما را افسرده می‌کند و هوشیاری را در ما پایین می‌آورد.

     

    این هستی که ما از خودمان ساخته‌ایم واقعی نیست مربوط به تصویرهای مجازی است که ما از خود و دیگران ساخته‌ایم و مربوط به فکرهایی است که حول و حوشِ این تصویرها می‌گردند. حتی اگر این فکرها معتبر هم باشند مثل غذا خوردن که نیازِ طبیعیِ جسم است اگر ما ساعت‌ها به آن فکر کنیم و خود را به آن مشغول کنیم، خردمندانه نیست.

     

    ما اگر مجبور باشیم برای حل چالش‌هایی که برای جسم و فرمِ ما پیش می‌آید در بیرون کاری انجام دهیم مثلاً برای احقاقِ حقی به دادگاه و پاسگاه مراجعه کنیم طبیعی‌ست، این نیازِ طبیعیِ جسم است اما ساعت‌ها فکر کردن راجع به این اتفاق که بازیِ این لحظه است صحیح نیست.

     

    چیزهای بیرونی معتبرند و نیاز به تصمیمِ عملیِ ما با خردِ زندگی و سکون و پذیرشِ ما در این لحظه دارند اما مهم نیستند، اصل نیستند و درست نیست که هوشیاریِ ما و حضورِ ما را این لحظه در چنگِ خود اسیر کنند.

     

    اتفاقات یک آینه و یک میزان برای سنجشِ این است که ما داریم درست روی خود کار می‌کنیم یا نه؟

     

    اگر ما برای حل چالشی مقابله به مثل نکردیم پس ما داریم درست روی خود کار می‌کنیم.

     

    اگر با پذیرش و استفاده از راه حل هایی که در اثرِ اعتمادِ ما به زندگی سرازیر می‌شوند عمل کنیم و بلافاصله فکر کردن به این اتفاق را متوقّف کنیم و به کار روی خود ادامه دهیم، پس ما داریم درست روی خود کار می‌کنیم.

     

    توجّه کنیم که راه حل های زندگی همیشه با طُمنینه و صبر و شکیبایی همراه است و همیشه با مخالفتِ من ذهنی مواجه می‌شود که می‌خواهد با عجله و با استفاده از روش‌های هیجانیِ قدیمی و از پیش تعیین شده چالش را حل کند.

     

    اما اگر برای مثال کسی به خاطرِ زیاده خواهی در من ذهنی متوسل به دروغ و فریب و دورویی شد و خواست به ما ضرر برساند در مقابل ما هم با دروغ و فریب سعی در دفاع کردن از خود داشته باشیم و در نتیجه ساعت‌ها و روزها به این اتفاقات فکر کنیم، دچار قضاوت و مقاومت شویم و پیوسته دیگران و خود را ملامت کنیم، پس ما داریم اشتباه روی خود کار می‌کنیم و باید در روشِ خود بازنگری کنیم.

     

    حقیقت همین است، به هوشیاریِ خدایی مدتی جسم را هدیه داده‌اند و او را پرورش می‌دهند تا واسطه‌ای باشد برای جاری کردنِ برکاتِ زندگی در جهانِ فرم.

     

    مولانا می‌گوید فسرده چند نشینی میان هستی خویش؟

    یعنی حواست هست که چقدر در واکنش‌ها و عدمِ پذیرش اتفاقِ این لحظه منقبض و غمگین شدی؟

     

    چه شد آن ادعاهای عاشقانه‌ای که می‌کردی؟

     

    چرا از آتشِ عشق که این لحظه درونِ تو منتظرِ زبانه کشیدن است استفاده نمی‌کنی؟

     

    تنورِ عشق هستی بخش است و ناخالصی‌های مزاحم را ذوب می‌کند.

     

    به گِردِ آتشِ عشقش ز دور می‌گردی

    اگر تو نقره صافی، میانه را چه شده‌ست؟

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۹۲

     

    اگر ما واقعاً به اینکه امتدادِ خدا هستیم ایمان داریم پس این لرزیدن بر صدفِ جسم برای چیست؟

     

    نقره صاف که عاشقِ آتش است چرا که عیارِ او را نشان می‌دهد و ناخالصی‌ها را از او می‌زداید.

     

    اینجا که جای قشنگ حرف زدن و نظاره‌گر بودن نیست، جایِ حماسه و شجاعت است.

     

    گر زخم خوری بر رو، رو زخم دگر می‌جو

    رستم چه کند در صف دسته گل و نسرین را

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۱

     

    رستم که از چالش‌ها نمی‌نالد، در اتفاقات رضای خدا را می‌جوید، مطمئن است که زندگی مراسم شادی را برای او ترتیب داده است.

     

    اگر تو عاشقی غم را رها کن

    عروسی بین و ماتم را رها کن

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۹۰۵

     

    این آتشِ عشق است که شفابخش است، ظاهرش سوزان و باطنش هستی بخش، نقره را درمان است و ناخالصی را پایان.

     

    آبی که ذهن نشان می‌دهد سراب است، باطنش تف سوزانی از درد است. سرابی که عذابی پیوسته و مسائلی سلسه‌وار و بدون جواب به همراه دارد.

     

    اما مختصری در بابِ غم که آمدنش با پیغامِ زندگی همراه است اما ماندن در آن حیله من ذهنی‌ست.

     

    گر غمی آید گلوی او بگیر

    داد از او بستان امیرِ داد باش

     

    حاصل این است ای برادر چون فلک

    در جهانِ کهنه نوبنیاد باش

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۵۸

     

    مولانا می‌گوید وقتی غم می‌آید پیغامی با خود دارد. عدالت این است که پیغامِ زندگی را در غم بگیری و در لحظه شاد باشی.

     

    چون که غم بینی تو استغفار کن

    غم به امرِ خالق آمد کار کن‌‌

     

    چون بخواهد عینِ غم شادی شود

    عینِ بندِ پای، آزادی شود

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۸۳۶ و ۸۳۷

     

     

    غم به وسیله زندگی برای اصلاحِ روشِ غلطِ ما می‌آید.

    اگر پیغامش را بگیریم از بندِ همانیدگی‌ها خواهیم رهید و غرقِ شادی خواهیم شد.

     

    چسبیدن به همانیدگی ها ما را غمگین می‌کند.

     

    غم می‌آید و با خود پیغامِ زندگی را می‌آورد که رها کن ماجرا را ای یگانه و روی خود بیش از پیش کار کن.

     

    ما باید یک چیز را برای خود مشخص کنیم که هوشیاریِ خالصِ خدایی هستیم و به هر دلیلی همانیدگی‌هایی به ما چسبیده است.

     

    زندگی می‌خواهد این همانیدگی‌ها را بسوزاند و دوباره خودش را صاف و زلال بیرون بیاورد. نمی‌خواهد که آن بندگان خدا و نعمت‌ها را ضایع کند، می‌خواهد تصویرِ ذهنی آنها را از مرکزِ ما بیرون بیاورد.

     

    می‌خواهد همه چیز را سر جای خودش بگذارد.

     

    خودش تقدیر می‌کند و مناسب‌ترین تدابیر را در پیش می‌گیرد.

     

    نباید شکایت کرد و باید دلیرانه میانه میدان رفت.

     

    زین خَلقِ پرشکایتِ گریان شدم ملول

    آن های هوی و نعره مستانم آرزوستش

     

    این نان و آب چرخ چو سیل است بی‌وفا

    من ماهیم نهنگم عُمانم آرزوست

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۴۱

     

    چیزهای این جهان خروشان می‌آیند و خروشان می‌روند. حتماً خواهند رفت اما دریای زندگی پابرجاست، عمیق و بی‌نهایت است و ما نهنگی جدا نشدنی از این دریای بی‌پایان هستیم.

     

    ارادتمند شما، حسام از مازندران

    فایل متن «دام و دانه» - آقای حسام از مازندران

    تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹ - خانم سرور از شیراز



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹» - خانم سرور از شیراز


        


    به نام خدا

     

    با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار. برنامه‌ی ۸۹۹، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲.

     

    کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی؟

    که با صد رو طمع دارد ز روز عشق، فردایی

    دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

    چراغ مرده کجا، شمع آفتاب کجا

    حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره‌ی ۲

     

    دورویان، آنان که حقیقت لحظه‌ی حال را می‌پوشانند و مدام در حال موکول کردن زندگی، به فردا و فرداهای دیگر هستند؛ کجا با کسانی که تمام هَمّ و غم خود را صرف اِستقرار در این لحظه می‌کنند و در تسلیم محض هستند، برابرند و در حالیکه طمع و حرص و زیاده‌خواهی‌شان مانع بودنشان در این لحظه‌ی حال است، مدام در حال شیره‌کشی از مرکز همانیده هستند. و اگر به حقیقت اینان نوشنده‌ی یک‌ جام از این لحظه باشند، چنان مشتاق و مست می‌شوند که آتش حرص رو به خاموشی می‌رود و زیستن در این لحظه با تسلیم و شکر و رضا تجربه می‌‌شود.

     

    طَمَع دارند و نبودشان که شاه جان کند رَدشان

    ز آهن سازد او سَدشان، چو ذوالقرنین آسایی

    دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    این منافقان و دورویان، راندگان درگاه خداوند هستند که هر لحظه، زندگی را که به‌صورت شادی بی‌نهایت، پُر و اصیل تقدیمشان می‌شود، با افتادن در زمان روانشناختی و قضاوت و مقاومت، پس می‌زنند و همچنان در اُمنیت و آرزوهای دراز و عمل تبدیل و رسالت تبدیل در تأخیر و آفات. و غیرت عشق میان این دو گروه؛ زندگان به عشق و افسردگان در نقطه‌چین‌ها، فرق و حائل، قائل است.

     

    قرآن کریم، سوره الرحمن(۵۵)، آیه‌ی ۱۹ و ۲۰

    «مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ»

    «اوست که دو دریا (ی آب شور و گوارا) را به هم در آمیخت تا به هم برخورد کنند.»

    «بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَا يَبْغِيَانِ»

    «و میان آن دو دریا برزخ و فاصله‌ای است که تجاوز به حدود یکدیگر نمی‌کنند.»

     

    دورویی با چنان روئی، پلیدی در چنان جوئی

    چه گنجد پیش صدیقان، نفاقی کارفرمایی

     

    جوی روان و روشن خرد و شادی الهی، هر لحظه در حال گذر و آماده‌ی خیر و رحمت و برکت رساندن به سالک و عارف شناسنده و وفادار به عهد اَلَست که هر لحظه با اتصال به مرکز عدم، خورنده‌ی شرابی ناب و گوارا از این جوی است و در این کار راستین و وفادار و به حقیقت، چنین سالک و رونده در طریق عشق با رهرو مدعی منافق که هنوز با فرمان ذهن، عمل می‌کند، یکی نیست و این به آن به چه ماند؟!

     

    راز درون پرده ز رندان مست پرس

    کاین حال نیست زاهد عالی‌مقام را

    حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره‌ی ۷

     

    که بیخ بیشه‌ی جان را، همه رگ‌ها و شیران را

    بداند یک به یک آن را به دیده‌ی نورافزایی

     

    دیده‌ی نورافزا، دیده‌ی رَسته از کارافزایی، دیده‌ی فضاگشا و عدم‌بین، دیده‌ی بی‌نیاز و مستغنی از علوم و آداب دنیایی، همان دیده‌ایست که بیخ بیشه جان و تَلّ بی‌اساس و بنیان انباشته از همانیدگی‌ها را از استواری و اصالت و صلابت شیروار سالک و عارف حقیقی بازمی‌شناسد.

     

    نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

    به غمزه مسئله‌آموز صد مدرس شد

    حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره‌ی ۱۶۷

     

    بداند عاقبت‌ها، فرستد راتبت‌ها را

    ببخشد عافیت‌ها را به هر صدیق و یکتایی

     

    عارف شناسنده‌ی صدیق، که هر لحظه در حال خالی کردن مرکز از اغیار است و رو از تمام قبله‌های همانیدگی به سمت قبله‌ی یکتایی برگردانده، با قطع زمان روان‌شناختی و مستقر شدن در این لحظه و یک‌سو و یک‌جهت شدن با زندگی، عاقبت و سرانجامی نیک برای خود رقم می‌زند و هر لحظه شادی، خرد، عقل، قدرت، هدایت و اَمنیت را از زندگی دریافت می‌دارد؛ چراکه لحظه‌ای را قضا نکرده و خرابیی به بار نیاورده؛ پس سراسر رحمت است و خیر برای عالمیان.

     

    قرآن کریم، سوره‌ی الانبیاء(۲۱)، آیه‌ی ۱۰۷

    «وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ.»

    «و تو را جز رحمتى براى جهانيان نفرستاديم.»

     

    براَندازد نقابی را، نماید آفتابی را

    دهد نوری خرابی را کند او تازه انشایی

     

    و بهشت وعده داده‌ی خداوند به چنین عارف سالک وفادار به عهد اَلَست که همواره در این لحظه در تسلیمی محض در اتصال به بی‌نهایت و ابدیت آسمان گشوده است، حتمی و قطعی و پاداش او دیدن آفتاب حقیقت؛ آفتابی که چشم و گوش ذهن از دیدن و درک آن عاجز و ناتوان است.

     

    قرآن کریم، سوره‌ی اعراف(۷)، آیه‌ی ۱۷۹

    «وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لَا يَسْمَعُونَ بِهَا  أُولَئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ  أُولَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ.»

    «و محققاً بسیاری از جن و انس را برای جهنم آفریدیم، چه آنکه آنها را دلهایی است بی‌ادراک و معرفت، و دیده‌هایی بی‌نور و بصیرت، و گوشهایی ناشنوای حقیقت، آنها مانند چهارپایانند بلکه بسی گمراه‌ترند، آنها همان مردمی هستند که غافل‌اند.»

     

    یعنی انسان من‌ذهنی، از دیدن آسمان گشوده‌ی درون، علی رغم داشتن گوش و چشم ظاهری ناتوان است و از اصل کار و اصل دیدن، بی‌بهره که دیدن این آسمان اصل است و چشم و گوش ذهنی فرع و نااصل کار.

     

    اگر این شه دورو باشد نه آنش خُلق و خو باشد

    برای جُست‌وجو باشد، ز فکر نفس کژپایی

     

    قول و فعل نفس کژپا، هماره بر دوئی استوار است و دو می‌بیند و با این دید، افعال خداوند را نیز قضاوت می‌کند و صفات ذهنی خود را به ذات یگانه‌ی پروردگار نسبت می‌دهد؛ حال آنکه عارف سالک صدیق به حقیقت می‌داند:

     

    به دُرد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش

    که هرچه ساقی ما کرد عین الطافست

    حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره‌ی ۴۴

     

    دورویی اوست، بی‌کینه، ازیرا اوست آیینه

    ز عکس تو در آن سینه، نماید کین و بدرایی

     

    خداوند پاک است و مبری از تمام اوصاف؛ و حال تمام واصلان نیز در پرتو آسمان گشوده چنین‌اند؛ پس اگر در آیینه‌ی صاف و پاک واصلین به حق، زشتی خویش را دیدیم، آن را به ساحت پاک و مصفای آن‌ها نسبت ندهیم و در رفع عیب خویش بکوشیم.

     

    آینه ار نقش تو بنمود راست

    خود شکن آیینه شکستن خطاست

    نظامی، مخزن‌الاسرار

     

    مزن پهلو به آن نوری که مانی تا ابد کوری

    تو با شیران مکن زوری، که روباهی به

    سودائی

     

    که با شیران مِری کردن، سگان را بشکند گردن

    نه مکری ماند و نی فن، نه دو رویی نه صدتائی

     

    خاصیت نور، روشنی بخشی و روشنائی است و هر انسانی که بذر وجود خویش را آماده دریافت نور و روشنائی فضای گشوده و واصلان به حقیقت کند، خوش‌بخت و بهره‌مند از نعمات خداوند که اینان چشمه‌های منبع و حکمت و خرد الهی و اوتاد و ستون‌های زمینند و حال چه خیال باطل و بیهوده‌ای که انسان من‌ذهنی با قد علم کردنِ قد خُرد و حقیر خویش در مقام مقابله و مجادله با این نور و بی‌نهایت روشنایی و خرد برمی‌آید و در این کار نه تنها بزرگ نمی‌شود که تیشه بر ریشه‌ی سست خویش می‌زند و از امکان تأثیر قرین خود را محروم و بی‌نصیب می‌کند که سنگ و گوهر خبیث ذهنش راه را بر تمام روزن‌‌ها و امداد غیبی و دور از چشم کور ذهن بسته‌.

     

    بس تجربه کردیم در این دیر مکافات

    با دردکشان هرکه درافتاد ورافتاد

     

    گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد

    با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد

    حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره‌ی۱۱۰

     

     

    والسلام

     با احترام، سرور از شیراز

    فایل متن «تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹» - خانم سرور از شیراز

    گنج در خانه‌ی من است - خانم سمانه از تهران



    فایل صوتی «گنج در خانه‌ی من است» - خانم سمانه از تهران


        


    با سلام.

     

    جسمِ انسان از خاک به وجود آمده و خاک به زمین تعلق دارد، پس جسم در وطنش هست. اما مبداءِ هوشیاریِ حضور در انسان نورِ زندگیست و وطنِ اصلی اش فضای یکتایی.

    خداوند جسم و روح را با هم متحد کرده است، بطوریکه جسم، اتفاقات را تجربه می کند و هوشیاریِ حضور، ناظرِ این اتفاقات است و به پیمانِ اَلَست اقرار می کند.

    انسان قادر است تا قبل از مردن به جسم، به وطنِ اصلی اش که عدم هست منتقل شود و برایِ اینکار لازم است که عقب بکِشد و ناظرِ ذهنش باشد تا با اتفاقات، اتفاق نیوفتد.

     

    در حدیثی آورده شده که «حبُّ الوطنِ مِنَ الایمان.»

    «علاقه داشتن به وطن از نشانه هایِ ایمان است.»

    و منظور از وطن این دنیا نیست بلکه فضایِ یکتاییست.

     

    پس انسان باید تمامِ سعی اش را بکند تا از جویِ همانیدگی ها بگذرد تا به وطنِ اصلی‌اش برسد.

     

    از دمِ حُبُّ الوَطَن بگذر مَایست

    که وطن آن سوست، جان این سوی نیست

     

    گر وطن خواهی، گذر زان سویِ شَط*

    این حدیثِ راست را کم خوان غلط

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۲۲۱۱ و ۲۲۱۲

     

    *شَط: رود

     

    تنها وسیله‌ی نقلیه برای بازگشت به وطن، براقِ بصیرت است. یعنی وقتی در این لحظه فضا را باز می‌کنیم، سوارِ فضایِ عدم می‌شویم نه فکر. در نتیجه بصیرت پیدا می‌کنیم و دیدِ عدم داریم، در این صورت ابرِ همانیدگی ها نمی تواند راهِ ما را بزند و جلویِ دیدِ هوشیاریمان را بگیرد.

     

    قومی که بر براقِ بصیرت سفر کنند

    بی ابر و بی غبار بر آن مَه نظر کنند

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۶۲

     

    اما فردی که هوشیاریِ‌ جسمی دارد، مقصدِ نهاییِ انسان را همین ذهن می داند، به همین دلیل در چیزهای بیرونی به دنبال هویت می گردد. و شاید پس از تجربه کردن های بسیار، متوجه شود که ذهن محلِ اقامت دائمی اش نبوده و شکّش به یقین تبدیل شود.

     

    مولانا در ارتباط با این موضوع، آن شخص بغدادی را مثال می زند که خواب می‌بیند، در مصر گنجی نهفته است و به امید برطرف شدنِ مشکلاتش و رسیدن به این گنج، راهیِ مصر می‌شود.

     

    خواب دید او، هاتفی گفت، او شنید

    که غِنایِ تو به مصر آید پدید

    در فلان موضع یکی گنجی است زَفْت*

    در پیِ آن بایدت تا مصر رفت

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۲۴۰ و ۴۲۴۲

     

    * زفت: عظیم، بزرگ

     

    این شخص در طولِ سفر با چالش های فراوانی روبرو می‌شود و در آخر وقتی به مصر می‌رسد دیگر پولی برایش باقی نمی‌ماند. پس از مدتی می‌بیند که چاره ای جز گدایی ندارد اما او واقعا گدا نبود و رویِ گدایی هم نداشت. همانطور که انسان ذاتاً می داند که گدایِ چیزهای این جهانی نیست ولی حرصِ منِ ذهنی او را به جهان نیازمند می کند.

     

    گفت: شب بیرون رَوَم من نرمْ نرمْ

    تا ز ظلمت نآیدم در کُدیه شرم

     

    اندرین اندیشه بیرون شد به کوی

    واندرین فکرت همی شد سو به سوی

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۲۵۰ و ۴۲۵۲

     

    همینکه در تاریکیِ شب بیرون می‌رود، داروغه او را دستگیر می‌کند و مورد ضرب و شتم قرار می‌دهد. این شخصِ غریب با التماس می‌گوید که من دزد نیستم بلکه اهلِ بغدادم و در مصر غریبم. تاریکی نمادِ تاریکیِ ذهن است یعنی زمانیکه نورِ هوشیاری را بر ذهن نیندازیم، موردِ حمله های منِ ذهنی قرار میگیریم.

     

    گفت او از بعدِ سوگندانِ پُر

    که نِیَم من خانه‌سوز و کیسه‌بُر

     

    من نه مردِ دزدی و بیدادی‌ام

    من غریبِ مصرم و بغدادی‌ام

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۲۷۲ و ۴۲۷۳

     

    پس، ماجرایِ خواب و گنج را برای داروغه تعریف می کند. داروغه به او میگوید آخِر چرا به صِرفِ دیدنِ یک خواب اینهمه راه آمدی. خودِ من بارها خواب دیدم که در بغداد گنجی نهفته است در فلان محله و فلان خانه. اما هیچ وقت راهیِ بغداد نشدم. مشخصّاتی که داروغه داد درست با مشخصّاتِ آن مردِ غریب منطبق بود.

     

    بارها من خواب دیدم، مُستمِر

    که به بغداد است گنجی مُسْتَتِر

     

    در فلان سوی و فلان کویی دَفین

    بود آن خود نامِ کویِ این حَزین

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۳۱۴ و ۴۳۱۵

     

    وقتی آن مردِ غریب این حرف را از داروغه شنید پیش خود گفت که گنج در خانه‌ی من بوده و آن وقت من با فقر زندگی می کردم. پس دلیلش غفلت و بی خبریِ من بوده است.

     

    گفت با خود: گنج در خانه‌ی من است

    پس مرا آنجا چه فقر و شیون است؟

     

    بر سرِ گنج از گدایی مُرده‌ام

    زآنکه اندر غفلت و در پَرده‌ام

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۳۲۲ و ۴۳۲۳

     

    از این داستان مولانا نتیجه می گیریم که گاهی انسان ها تا به ذهن نروند و اسیرِ منِ ذهنی نشوند، یقین حاصل نمی کنند که گنجِ حضور در خانه ی خودشان یعنی فضایِ گشوده شده‌ی این لحظه است. بنابراین خداوند دور شدنِ انسان از این لحظه را وسیله ای برایِ رسیدنش به فضای یکتایی قرار می دهد.

     

    «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.»

    «بی تردید از پسِ هر سختی، آسانی است.»

    سوره انشراح (۹۴)، آیه ۵

     

    باز آن عینِ ضَلالت را به جود

    حق وسیلت کرد اندر رشد و سود

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۴۱

     

    درنهایت دلی که از جهان برگشته و در این لحظه مستقر شده ، مستقیماً به زندگی وصل می شود و خداوند بر آن دل تکیه می زند و بی واسطه بر آن حکم می کند.

     

    «اَلرَّحْمنُ عَلَی العَرْشِ اسْتَوی.»

    «خداوند بر عرش، مستولی* است.»

    سوره طه (۲۰)، آیه ۵

    *مستولی: چیره، مسلط

     

    تختِ دل معمور شد، پاک از هوا

    بر وی الَّرحمن، علی العرشِ اسْتوی

     

    حکم، بر دل بعد از این بی واسطه

    حق کند، چون یافت دل این رابطه

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۶۶۵ و ۳۶۶۶

     

    با سپاس فراوان

    سمانه، تهران

    فایل متن «گنج در خانه‌ی من است» - خانم سمانه از تهران

    نکاتی مهم از برنامه ۸۸۳ - خانم فائزه ۲۳ساله از کرج



    فایل صوتی «نکاتی مهم از برنامه ۸۸۳» - خانم فائزه ۲۳ساله از کرج


        


    با عرض سلام و خدا قوت خدمت آقای شهبازی عزیز و تمامی ‌دوستان گنج حضوری عزیزم.

     

    کجا شد عهد و پیمانی که می‌کردی؟ نمی‌گویی؟

    کسی را کاو به جان و دل تو را جوید، نمی‌جویی؟

    دیوان شمس، غزل شماره ی ۲۵۵۳

     

    عهد و پیمانی که ما روز الست بسته ایم را چرا اجرا نمی‌کنیم؟ آیا خداوند از ما نپرسیده که ما از جنس او هستیم ؟و ما در پاسخ گفتیم که بله!

    حال هنوز هم در این لحظه به زندگی بله میگوییم؟!

    یا فراموش کرده ایم به کل عهد و پیمانمان را؟!

    آیا منظور و مقصود خود را فراموش کرده ایم ؟!

    آیا هنوز در مرحله ذهن اقامت داری؟!

    آیا هنوز در محدودیت هستی؟!

    آیا به عهد زندگی وفا کردی؟!

    زندگی از ما می‌خواهد که تکامل پیدا کنیم از این مرحله موقت ؛که آن مرحله ی اقامت هوشیاری در ذهن است؛ و همینطور به تکامل خودش در انسان برسد که اون تکامل و مرحله منظور و مقصود آمدن انسان به این جهان است.

    زندگی دائماً ما را به جان و دل جستجو میکند ؛آیا ما هم او را می‌جوییم؟

    یا در حال گریز از او هستم؟!

    اگر مرکزمان همچنان همانیده شده باشد با چیزهای افل پس ما هم از جنس آن چیز های افل میشویم موقتاً و به سمت آنها کشیده می‌شیویم؛ اما اگر مرکز را باز کرده باشیم تا عدم در آنجا بنشیند و تمیز کند تمام همانیدگی هارا و فضاگشایی کنیم لحظه به لحظه ،دیگر به سمت جهان کشیده نمیشویم و به زندگی به اصل خود باز میگردیم و به عهد و پیمان خود با زندگی وفا میکنیم و می‌جوییم لحظه به لحظه کسی را که ما را به جان دل می‌جوید.

     

    دل افکاری که روی خود به خون دیده می‌شوید

    چرا از وی نمی‌داری، دو دست خود نمی‌شویی؟

    دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۳

     

    این مرکز همانیده برای ما جز درد و خون چیزی ندارد ؛کی قرار است بفهمیم و دست از او برداریم؟!

    وقتی با چیزها همانیده میشویم یعنی راه ورود، خون و درد را به چهار بُعدمان باز می‌کنیم، و از ارتعاش این درد و خون در مرکزمان که به تمام ذرات وجودمان می‌ریزد و همینطور که در بیرون هم منعکس میشود و ما این درد و خون را به همه اطرافیان‌مان پخش میکنیم و باعث غمگینی آنها هم میشویم؛ در صورتی که باید به زندگی ارتعاش پیدا کنیم و هر لحظه عشق و شادی بی سبب را پخش کنیم.

    ما با مرکز آلوده مان هر روز داریم صورتمان را با خون میشویم و این دردی که در تمام جنبه های زندگی یمان ریخته شده را بیشتر و بیشتر میکنیم.

    چرا دست از او بر نمی‌داری و بگی نمی‌خواهم تو را؟!

    آیا هنوز خسته نشده ای از درد ریختن در زندگی ات؟!

     

     

    معنای چند کلمه ی مهم از برنامه ۸۸۳:

     

    همانیدن: ما به عنوان هوشیاری (امتداد خداوند) قدرت خلاقیت داریم، زمانی که به یک فرم فکری یا یک الگوی فکری حس هویت تزریق میکنیم و اون چیز و فرم فکری مربوط به چیزی در بیرون است؛ مانند پول: شکل فکری پول رو بهش هویت تزریق میکنیم و از جنس او میشویم موقتاً، و همینطور دانش و عقل او را پیدا میکنیم.

     

    تسلیم: یعنی بیداری به این موضوع که اتفاق این لحظه می‌افتد و ما ازش چیزی نمی‌خواهیم، و با اتفاق این لحظه کاری نداریم، ازش زندگی نمی‌خواهیم؛ اتفاق می‌افتد و ما عقلمان را از زندگی می‌گیریم نه اتفاق.

     

    مقاومت: یعنی نگاه کردن به اتفاق این لحظه به جای خدا ؛بنابراین یعنی ما با اتفاق کار داریم.

     

    رضا: یعنی در این لحظه باید فضا را باز کنیم و این فضای گشوده شده به ما می‌گوید که این اتفاق زندگی ندارد؛ و ما راضی میشویم که این اتفاق برای خوشبخت یا بدبخت کردن ما نیست و اصلاً روی زندگی ما تاثیری ندارد.

    همین که از جنس خدا شویم رضا و شکر پدید می‌آید.

     

    فائزه ۲۳ساله از کرج

    فایل متن «نکاتی مهم از برنامه ۸۸۳» - خانم فائزه ۲۳ساله از کرج

    تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹ - خانم آزاده از آمریکا



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹» - خانم آزاده از آمریکا


        


    با سلام، تفسیر کوتاه از غزل شماره‌ی ۲۵۵۲، مولوی، دیوان شمس، برنامه‌ی شماره ۸۹۹ گنج حضور:

     

    آیا میان عاشقان، جایی برای دورویان هست؟! مانند همین منِ دُروغین، که با صد رو، روز عشق را از فردایی نزدیک... طمع دارد! می‌پُرسَد:

     

    کُجا باشد دورویان را میانِ عاشقانْ جایی؟

    که با صد رو طَمَع دارد زِ روزِ عشقْ فردایی

     

    پس دورویان، طمع به چنین روزی دارند. طمع به روزی که در جَمعِ عاشقان، یکتا «شوند»؛ آن هم از«رَوِشِ» دورویی! پس شاهِ جان، آنان را ردشان کُند؛ شاهِ جان مانند اسکندر، سَدی از آهن میانِ این و آن سازد. آخِر، دورویی در مقابلِ عشق؟! پَلیدی در جویِ زندگی؟! مگر امکان دارد که کارفرماییِ مُنافِق، به پیشِ صِدّیقان بِگُنجد؟! این است که سَدی میانِ «این» و «آن» سازد (نه دست به جوی رَسَد، نه رویِ عشقْ بینَد.)

     

    می‌گوید:

     

    طَمَع دارند و نَبْوَدشان، که شاهِ جان کُند رَدْشان

    زِ آهن سازد او سَدْشان، چو ذوالْقَرنین‌آسایی

     

    دورویی با چُنان رویی، پَلیدی در چُنان جویی

    چه گُنجَد پیشِ صِدّیقان؟ نِفاقی کارفرمایی

     

    عشق، بیخِ بیشه‌ی جان را بداند؛ هم ریشه در خِرَدِ محدود را...، هم همه رَگ‌هایِ شیران را (هم «این» را بداند، هم «آن» را). پس او که در تجربه‌ی هستی، از نورِ عشق بهره‌مند گشته، از برکتِ دیده‌ی عشق... «بداند» یک به یک آن را: که چیزی از دیده‌ی عشق نَهان نیست؛ که اوست دانایِ مُطلق...

     

    که بیخِ بیشه‌ی جان را، همه رَگ‌هایِ شیران را

    بِدانَد یَک به یَک آن را، به دیده‌ی نوراَفْزایی

     

    «او» سرانجامِ هر فعلی را بداند؛ و بر حَسبِ هر کُدام، فرستد آنچه... که هر عَمل را شایسته آید؛ و به همان سان، اوست بخشنده؛ بِبَخشد سلامتی و تندرستی‌ها را، به هر صدّیق و یکتا...

     

    بِدانَد عاقِبَت‌ها را، فِرستَد راتِبَت‌ها را

    بِبَخشد عافیت‌ها را، به هر صدّیق و یکتایی

     

    «خِرَدِ اوست» که نِقابِ تَوَهُم را، از روی دیده بَراَندازد و ناگهان آفتابی را نمایان کند. نورِ عشق، بر هر خرابی که راه یافت، از آن انشایی تازه برخاست؛ که فعلِ عشقْ آبادان گرداند و نو کُند.

     

    بَراَندازد نِقابی را، نِمایَد آفتابی را

    دَهَد نوری خَرابی را، کُند او تازه اِنْشایی

     

    او که در این جهان... به فعلِ عشقْ درآمده را، «دلی» چو «آینه» آمد؛ که اگر تو در آن آینه، «دورویی را» یافتی، آن از خُلْق و خویِ آینه نیست! آینه آمد که تو را از «فعلِ تو» خَبَر دهد؛ که اگر آن دورو را دیده‌ی نَفْسِ کَژْپایَت ببیند، تو را خَشم آید! ولی خوشا بر تو، اگر آن نَفْسِ کَژْپا را، در «نورِ آن آینه» به شناسایی درآوری؛ که چنین جُست و جو تو را رهایی بَخشَد. می‌گوید:

     

    اگر این شَهْ دورو باشد، نه آنش خُلْق و خو باشد

    برایِ جست و جو باشد زِ فِکرِ نَفْسِ کَژْپایی

     

    پس آینه‌ی دلِ پاکان، حقیقت را دَست نَخورده به انعکاس درآوَرَد؛ آینه، حقیقت را بی‌کینه بازگو کَرد! اَزیرا اوست آیینه؛ حال از عکسِ آن سینه، تو را خَشم آید یا رهایی؟ که زِ عکسِ تو در آن سینه نِمایَد کین و بَدْرایی!

     

    دوروییْ اوست‌‌ بی‌کینه، اَزیرا اوست آیینه

    زِعکسِ تو در آن سینه نِمایَد کین و بَدْرایی

     

    پس تو به آن نوری، که بی‌کینه به تو نمایان کرد عَکسِ تو را، مبارزه مکُن؛ که از دیده‌ی عشق، مَحروم مانی تا اَبَد. پس تو با شیران (آنان که «سینه را» عشقْ شُده‌ست منزل) مَکُن زوری؛ که تو در سودایِ این جهان، روباهی بیش نیستی؛ گَردنِ سگان، از جَنگْ با شیرانْ بِشْکَست! گردنِ «بِشْکَسته» را هم... نه مَکْری مانَد و نی فَن، نه دورویی نه صدتایی (که عشقْ باشد تنها پایدارِ مُطلق!)

     

    مَزَن پَهْلو به آن نوری که مانی تا اَبَد کوری

    تو با شیران مَکُن زوری، که روباهی به سودایی

     

    که با شیرانْ مِری' کردن، سگان را بِشْکَند گَردن

    نه مَکْری مانَد و نی فَن، نه دورویی نه صدتایی

     

    با احترام،

    آزاده از آمریکا

     

    فایل متن «تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹» - خانم آزاده از آمریکا

    نکاتی چند از غزل ۵۶۰ برنامه ۸۹۷ - خانم فاطمه



    فایل صوتی «نکاتی چند از غزل ۵۶۰ برنامه ۸۹۷» - خانم فاطمه


        


    باسلام، درود و سپاس خدمت آقای شهبازی و دوستان گنج حضور

    نکاتی چند از غزل ۵۶۰ برنامه ۸۹۷

     

    عاشق دلبر مرا، شرم و حیا چرا بود؟

    چون که جمال این بود، رسم وفا چرا بود؟

     

     آیا به راستی عاشق دلبرم؟ هنوز هم کاملا خودم را لایق چنین عنوانی نمی‌دانم. که اگر می‌دانستم کنار گذاشتن شرم و حیای من ذهنی برایم بسیار راحت تر بود، هرچند حالا در سن پنجاه سالگی به کلاس آواز می‌روم و در شهری کوچک دوچرخه سواری می‌کنم، هر لباسی با هر رنگی می‌پوشم، و تقریبا آنگونه که دلم می‌خواهد زندگی می‌کنم، اما هنوز آنگونه که باید رها نیستم. جمال یار را دیر دیدم، دیر متوجه پذیرا بودنش شدم، دیر شده بود که فهمیدم زندگی را باید[ زنده گی] کرد. مرده گی بود سالهای قبل از گنج حضور، ترس از قضاوت، به تمام ابعاد زندگی ام رسوخ کرده بود .شرم داشتم. اما من ذهنی ام بی وفایی را شرم و حیا می‌دانست. آنهم بی وفایی به خودم را، اصلم را، چه شرم، شرم آوری داشتم! چه رسوم مسخره ای را برای مثلا خدا پرستی برای خودم قائل می‌شدم، چقدر همه چیز وارونه بود؟

    این همه لطف و سرکشی، قسمت خلق چرا بود؟

    این همه حسن و دلبری، بر بت ما چرا بود؟

     

    خوب انتظار چه چیزی باید می‌داشتم به جز قهر؟ و این زندگی نبود که با من قهر بود. او که همه لطف است. این من بودم که پشتم را کرده بودم به زندگی. سرم را پایین انداخته بودم و خلاف جهت رودخانه ی زندگی حرکت می‌کردم. نای زندگی را سر و ته گرفته بودم صدا ازش در نمی‌آمد، گوشهایم که کر بودند. از بس این سرم حرف می‌زد، صدای مهربان زندگی را نمی‌شنیدم که می‌خواست نواختن نی زندگی را یادم بدهد. یکی نبود بگوید آخر پس این همه زیبایی و دلبری، دلبر برای چیست؟چه کسی قرار است این همه زیبایی را در جهان پخش کند و از این همه حسن و زیبایی لذت ببرد و با عشق زندگی کند؟ برای چه مرا زیبا آفرید با این همه لطافت و هنر؟ از کجا آمده این همه حسن؟ و به چه هدفی؟ و باز حسرت همیشه ی من که چقدر دیر شد!

    و سوال همیشگی، که لطف زندگی را چگونه سپاس بگویم و با چه زبانی؟ و آرزومندی و آسمان ابری چشم ...

     

    برو ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان

    که زهر دوتا نرستم دل دیگرم نیامد

    دیوان شمس، غزل ۷۷۰

     

    درد فراق من کشم، ناله به نای چون رسد؟

    آتش عشق من برم، چنگ دوتا چرا بود؟

     

    من ذهنی مگر تا کنون گذاشته نای زندگی توسط من نواخته شود؟ آخر من که حامل آتش عشقم، و یا آتش عشق زندگی را به جان می‌خرم و در عمق جانم این آتش زبانه می‌کشد، چه نیازی به رسم وفا بجا آوردن و دوتا شدن و عبادت ذهنی است؟

     

    لذت بی کرانه ای است، عشق شده است نام او

    قاعده خود شکایت است، ورنه جفا چرا بود؟

     

    از ذهن زاییده که شوم ، دیگر این عشق ولذتش در هیچ قانونی نمی‌گنجد و هیچ قاعده ای را برنمی‌تابد رها می‌شوم از نام و از ننگ، اما اگر جفا می‌بینم از تاخیر در این سیاه‌چال ذهن است که کارش تنها و تنها شکایت و ستیزه است با زندگی و لذت بی کرانه اش. و عشق نمی‌داند چیست؟

     

    از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند

    آن ترشی روی او روح فزا چرا بود؟

     

    آن ترشی روی او ابر صفت همی‌شود

    ورنه حیات و خرمی، ‌باغ وگیا چرا بود؟

     

    اما این قاعده ی شکایت من ذهنی هم ظاهرا چند سالی نیاز بوده که باشد. این ها همه ناز و دلبری معشوق است، درد که باشد ، درمان و طبیب از راه می‌رسد. پس از ترشی روی معشوق (من ذهنی) دلگیر نشو! که نیاز تو به ناز معشوق همانند ابری خواهد شد که باغ زندگی ات را برای همیشه با باران عشق و یکتایی زنده و پر طراوت خواهد کرد.

     

    با عشق واحترام

    فاطمه

     

    فایل متن «نکاتی چند از غزل ۵۶۰ برنامه ۸۹۷» - خانم فاطمه

    ابیاتی بیدار کننده از برنامه ٨۶٣ - آقای علی از تهران



    فایل صوتی «ابیاتی بیدار کننده از برنامه ٨۶٣» - آقای علی از تهران


        


    با سلام خدمت جناب مولانا، آقای شهبازی و همه دوستان

     

    ابیاتی بیدار کننده از برنامه ٨۶٣ گنج حضور

     

    عکس، چندان باید از یاران خوش

    که شوی از بحر بی عکس، آب کش

     

    عکس، کَاوّل زد، تو آن تقلید دان

    چون پیاپی شد، شود تحقیق آن

     

    تا نشد تحقیق از یاران مبر

    از صدف مَگْسَل، نگشت آن قطره دُرّ

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۶۶ تا ۵۶٨

     

    علت اینکه ما راه را اشباه میریم و به درد و پستی کشیده می‌شویم، پیروی از افکار، داشته ها و خواسته های من ذهنی است، به عبارتی هرچه که به وسیله من ذهنی با ذهن فکر میکنیم تقلید است و راه زندگی را می‌بندد، تقلید یعنی زندگی با افکار، باور، دانش و شک های کهنه دیگران که در این لحظه کار نمی‌کنند و تازه خود را جدی هم می‌گیرند که می‌دانند، و علت خوشبختی و باز شدن زندگی و درون ما تحقیق است که مستلزم باز کردن فضا و تسلیم و گفتن( نمی‌دانم) است تا از فضای باز شده از طرف زندگی راه و فکر بیاید، ما باید در وضعیت ها و اتفاقات راه حل را از مرکز عدم و تسلیم شده بخواهیم و این مستلزم قرین و همنشین بودن با کسانی همچون مولانا است نه اخبار و اینترنت و آدم‌های دردمند، و با این تعهد ما به زندگی زنده می‌شویم و به بیرون و تقلیدها و دیگران محتاج نیستیم.

     

    صاف خواهی چشم و عقل و سمع را

    بَردَران تو پرده هایِ طَمْع را

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۶٩

     

    پس اگر چشم و عقل و گوشی از جنس خدا و زندگی می‌خواهیم باید همانیدگی هایی که درست کردیم و در مرکز گذاشتیم و مانند عینک روی چشم دل گذاشتیم و با آنها می‌بینیم را رها کنیم و از آنها دست بکشیم.

     

    لیک بعضی زین صدا کرتر شدند

    باز بعضی صافی و برتر شدند

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢٩٨۶

     

    با جمع کردن همانیدگی ها در مرکز باعث می‌شویم که صدای آنها در ذهن بپیچه و تولید افکار تقلیدی و درد زا کند و اگر هرچه می‌بینیم و می‌شنویم را به مرکز ببریم راه را گم میکنیم و از جنس انقباض، مقاومت و درد می‌شویم، و همینطور اگر مرکز خالی و عدم باشد خرد کل از مرکز به ذهن ما می‌تابد و ما را هدایت می‌کند، پس اولین قدم معنوی و انداختن من ذهنی، شجاعت پس گرفتن فرمان از من ذهنی و واگذار کردن به خرد کل است، و این مستلزم تسلیم، پرهیز، صبر، شکر و پذیرش بی چون و چرای اتفاقات و بازی دیدن آنها است.

     

    گفت حق: دانم که این پرسش تو را

    نیست از انکار و غفلت وز هوا

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣٠٠٣

     

    ورنه تأدیب و عِتابت کردمی

    بهر این پرسش تو را آزُردمی

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣٠٠۴

     

    با سوال کردن و شک کردن به زندگی ما تنبیه می‌شویم و این تنبیه برای این است که ما زنده شویم وگرنه در شک و سؤال و میدانم های من ذهنی که از جنس درد هستند گرفتار می‌مانیم، به طور کلی سؤال کردن ما را به من ذهنی می‌برد، سؤال بر اساس ترس، حسادت، شک، هوا هوس، کنترل، چسبیدن و تقلید مطرح میشه و اینها همه به درد و تاریکی ختم می‌شوند، پس سؤال و شک را کنار گذاشته و از روی خواسته های این جهانی و هوا هوس سؤال نکنیم تا در برابر زندگی مقاومت نکنیم و متوجه باشیم که سؤال به مسئله سازی ختم می‌شود.

     

    هر چه از وی شاد گردی در جهان

    ار فراق او بیندیش آن زمان

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٣۶٩٧

     

    زآنچه گشتی شاد، بس کَس شاد شد

    آخر از وی جست و همچون باد شد

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٣۶٩٨

     

    از تو هم بجهد، تو دل بر وی مَنه

    پیش از آن کو بجهد، از وی تو بِجِه

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٣۶٩٩

     

    باید متوجه باشیم که چیزهای این جهانی که فکر می‌کنیم زندگی در آنهاست و باید به آنها چسبید و از دست نداد مثل خانه، پول، شهرت، مقام، دوست، دشمن، ظاهر، و هر چیز دیگر که مهم می‌دانیم، آفل و از بین رفتی هستند و روزی تغییر می‌کنند و یا ما را ترک می‌کنند و یا ما را نابود می‌کنند، بنا براین نباید در مرکز ما باشند و با اختیار خود و مرکز عدم از آنها توقع زندگی نداشته باشیم، مثل معتادی که با اختیار و هدایت و عقلی که خرد زندگی به او می‌دهد و درد هشیارانه و قدرتی که به او هدیه می‌شود، می‌تواند ترک همانیدگی کند و از رها کردن اعتیاد دیگر نمی‌ترسد، وقتی به این خرد برسیم انواع همانیدگی ها مثل کنترل کردن، خشم، حسادت، حس نقص، عجله، حرص و ولع بیشتر و بهتر داشتن، نگران آینده بودن، سعی برای خودنمایی و سخنرانی و گل کردن نزد دیگران، ملامت، حس تنهایی، دانش و باورها و هر چیز دیگر را می‌توانیم از خود اصیل جدا کنیم، که این مستلزم تسلیم، پذیرش بی قید و شرط وضعیت و اتفاق، پرهیز، واهمانش، تعهد، رضایت، شکر، صبر و سپردن به خرد کل است، خرد زندگی با اتفاقات و قضا ما را از همانیدگی ها جدا می‌کند و وقتی این را بدانیم از دردی که از جدا شدن می‌کشیم راضی و شاکر هستیم.

     

    جمله عالم زین غلط کردند راه

    کز عدم ترسند و آن آمد پناه

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٨٢٢

     

    وقتی که به من ذهنی و مرکز همانیده و کنترل گر گوش کنیم راه را گم میکنیم و به درد و تاریکی وارد می‌شویم زیرا که از رها کردن و به دامن خدا شیرجه زدن و معلق و بی تعلق بودن ترسیده ایم، مثل ترس از شیرجه زدن در استخر که ترس میگه برگرد و استخری که پذیرای ما است تا ما را در آغوش بگیرد، پس باید پناه برد به خرد کل و فضای بی نهایت الهی که همه زندگی و ابدیت است.

     

    من از عدم زادم تو را، بر تخت بنهادم تو را

    آیینه یی دادم تو را، باشد که با ما خو کنی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢۴٣۶

     

    ما از منبع عدم و بی نهایت زندگی که سرشار از آزادی، خلاقیت، مهر، زیبایی و ابدیت است زاده شدیم و برای خو کردن با این مرکز و چشیدن شادی بی نهایت و بی سبب باید همانیدگی ها را بیندازیم و خالی و صفر شویم و از کوچک شدن من ذهنی و به چشم نیامدن نزد دیگران و یا قضاوت های دیگران ترسی نداشته باشیم.

     

    این عدم خود چه مبارک جایست

    که مددهایِ وجود از عدمست

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴٣۵

     

    وقتی با صبر و پرهیز و تسلیم و پذیرش بی چون و چرای اتفاقات مرکز را عدم کنیم طعم خوش و شادی بی سبب و هدایت خدا و زندگی را می‌چشیم و دیگر از چیزهای آفل و گذرا و این جهانی مدد و زندگی نمی‌خواهیم، زیرا که چهار بعد ما به همین مرکز وصل است و اگر وصل به من ذهنی باشد جز نابودی سرانجامی‌ ندارد.

     

    دل، تو این آلوده را پنداشتی

    لاجرم دل ز اهل دل برداشتی

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢٢۶٣

     

    مرکز عدم یعنی خالی از همانیدگی ها و آلودگی هایی همچون باور، دانش، اجسام، دوست و دشمن، کینه ها، حسادت ها، انواع درد ها، احساس نقص، خود بزرگ بینی، توهم معنویت، انواع شخصیت، مقام و شهرت، اعتیاد ها و خیلی چیزهای دیگر، که هر کدام یک مانع برای زنده شدن ما است، و اینها را به ما یاد دادند و اینطور شرطی شدیم که از اینها زندگی بخواهیم، مثلا یاد گرفتیم در جمع گل کنیم و بگوییم بلدیم و کسی به حساب بیاییم، و یا دیگران را نصیحت و کنترل کنیم، و یا توهم معنوی بودن داشته باشیم و اظهار نظر کنیم، و یا حرص و عجله برای جمع کردن و بیشتر داشتن، و باید متوجه باشیم با دل آلوده نمیشه زندگی کرد و زنده بود، و ما خیلی ها را دیدیم که ثروتمند و مشهور شدند اما جسم و ذهن و قلب و جان خود و حتی دیگران را خراب کردند تا بفهمند اشتباه رفتند و حامل پخش درد بودند، اما اگر همانیدگی ها را بیندازیم و سکوت و توکل را به کار بندیم نیروی بی نهایت زندگی در ما رشد می‌کند و روز به روز زنده تر می‌شویم.

     

    از برای آن دلِ پُر نور و بِر

    هست آن سلطان دل ها منتظر

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٨٨٨

     

    خداوند و زندگی بی نهایت و ابدی همیشه منتظر ما است و فقط کافیه تسلیم شویم و خواسته ها، رقابت ها، میدانم ها، مقایسه ها، طمع ها، حرص و ولع ها را شناسایی کنیم تا از دل ما بروند و جای آن ها زندگی، شادی بی سبب و خدا را ملاقات کنیم و مجهز به چشم خدابین شویم.

     

    صد جوال زر بیاری ای غنی

    حق بگوید دل بیار ای منحنی

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٨٨١

     

    هر ادعایی نزد خدا و مرکز عدم جهل است هر ادعای معنوی، مذهبی، اجتماعی و پهلوانی و کمک به دیگران از روی دیده شدن و پذیرفته شدن نزد مرکز عدم همانیدگی حساب می‌شود و هر همانیدگی هشیاری را پایین می‌برد و باعث درد میشود، کسی که به خدا زنده شود می‌داند تنها چیزی که نزد خدا و مرکز عدم پذیرفته می‌شود سکوت، سکون و تسلیم است، نه ادعای پرهیزکاری و یا نجات دیگران.

     

    شرط تسلیم است نه کار دراز

    سود نبود در ضلالت ترکتاز

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴١٢٣

     

    اگر زندگی و اصل خود را بخواهیم باید فقط صفر و تسلیم شویم و با تسلیم از جنس آزادی و خداوند می‌شویم. وگرنه با مرکز همانیده در تاریکی و درد زندگی می‌کنیم، با نصیحت دیگران، خودنمایی، سعی برای تغییر دیگران، تبلیغ معنویت با من ذهنی و اظهار نظر، خود را در معرض قرین دیگران قرار می‌دهیم و درد و تاریکی همچنان می‌ماند.

     

    لیک مقصود ازل، تسلیم توست

    ای مسلمان بایدت تسلیم جست

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴١٧٧

     

    خواسته زندگی از ما زنده شدن به خود زندگی است، که مستلزم تسلیم و زمین گذاشتن همانیدگی های آفل است، هر کس، با دین و مذهب و بی مذهب و در هر سن و سال و با هر گذشته ای که داشته، باید مرکز را عدم کند تا رها از دردها و زندگی توهمی ‌شود زیرا که کرم خداوند برای همه است.

     

    گفت: بهر شاه، مبذول است جان

    او چرا آید شفیع اند میان

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢٩۵٩

     

    با فضاگشایی صد در صد، هیچ احتیاجی به کمک بیرونی و ترسیدن نیست، زیرا که کمک گرفتن از روی ترس دوباره مرکز را آلوده می‌کند و توکل ما صد در صد نبوده، مثل کمک از باور، دانش، آدم‌ها و چیزهای دیگر این جهانی برای زنده شدن به خدا، پس متوجه باشیم تسلیم مستلزم تعهد و مداومت است، حتی اگر کاملا تسلیم نشدیم همین را هم بپذیریم که من ذهنی ما ناتوان است و مداومت را ادامه دهیم تا تسلیم خالص و صد در صد شویم.

     

    لی مع الله وقت بود آن دم مرا

    لا یسع فیه نبی مجتبی

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت٢٩۶٠

     

    در مواقعی که قضا و کن فکان به سراغ ما میاد و می‌خواهد ما را از همانیدگی ها جدا کند باید هشیار باشیم و فرار نکنیم و یا به بیرون پناه نبریم، مثلا اگر چیزی را از ما گرفت به چیزی جدید نچسبیم(اعتیاد، قرص، تعدد رابطه، خرید از روی سرگرمی ‌و حرص) تا با کشیدن درد هشیارانه همراه با رضایت با خدا و زندگی یکی شویم و هیچ کس و هیچ چیز را بین خود و خدا قرار ندهیم.

     

    علتی بتر ز پندار کمال

    نیست اند جان تو ای ذودلال

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٣٢١۴

     

    دید من ذهنی می‌گوید باید کامل باشیم و در هر کاری بهترین باشیم، حتی کار معنوی، و این یعنی مقاومت در برابر زندگی و ادعای می‌دانم، و جدی گرفتن نظم پارکی و نادیده گرفتن نظم جنگل، که باعث توقع از خود و دیگران می‌شود و دردهایی از طریق ایرادگیری، کنترل، نقص بینی، ادعا، سخنرانی و بحث به ما می‌ریزد و من ذهنی را بزرگتر می‌کند، و این الگوی خطرناک باعث دید توهمی ‌می‌شود، یعنی بر اساس فیلتر کردن می‌بینیم نقص ها را می‌بینیم و یا فقط خوبی های توهمی ‌می‌بینیم و به اشتباه کسی را پیامبر و فرشته و یا کافر و شیطان می‌بینیم، ما باید متوجه باشیم برای زنده شدن به عدم هیچ دید خوب و بدی لازم نیست به جز دید عدم.

     

    گر نه موشی دزد در انبار ماست

    گندم اعمال چل ساله کجاست

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٣٨٢

     

    اگر در مرکز ما همانیدگی باشد و معنوی نما باشیم و توهم کمال داشته باشیم، هشیاری ما به وسیله همانیدگی ها و توهم ها دزدیده می‌شود، زیرا که وقتی از جنس مقاومت می‌شویم زندگی و هشیاری دزدیده می‌شود مثلا نقص بینی و مقایسه، رقابت، واکنش، کنترل، تنفر، حسادت، جدی گرفتن اتفاقات و دیگران، ترس، خشم، نگرانی، حرص و ولع و عجله، زمینه را برای دزدیده شدن زندگی آماده می‌کنند در صورتی که همه اینها را باید بازی دید و تنها چیز جدی مرکز عدم و تعهد به آن است.

     

    هوی هوی باد و شیر افشان ابر

    در غم مااند، یک ساعت تو صبر

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۵۵

     

    عجله نشان بر مقاومت و ترس و انقباض است، و صبر نشان بر توکل و اعتماد به خرد کل، فضاگشایی و رسیدن به مرکز عدم و زنده شدن مستلزم صبر، صبر، صبر و باز هم صبر است، تا قضا و کن فکان ما را پاک از همانیدگی ها کند، و باید متوجه باشیم صبر برای موضوعی به ظاهر کوچک و یا به ظاهر بزرگ فرقی نمی‌کند چه برای اظهار نظر، چه واکنش، چه خرید، چه نصیحت و تغییر کسی، چه فکر و یا دانشی فقط و فقط صبر کنیم تا زندگی ما را هدایت کند.

     

    عقل جزوی، گاه چیره، گه نگون

    عقل کلی، ایمن از ریب المنون

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١١۴۵

     

    با عقل جزوی و این جهانی ما به درد دچار می‌شویم، عقل جزوی یعنی عقل همانیدگی ها، مثل پول، شهرت، مقام، دوست و دشمن، باورها، اجسام، ولع و سیرنشدن و خیلی چیزهای دیگه و اگر گاهی پیش ببریم ادعای من می‌کنیم و اگر سرنگون شویم می‌گوییم دنیا و دیگران بد است و این برای اینه که مرکز ما پر از باور، دانش، تجربه و نظریات کهنه است و به چیزها چسبیده ایم، و باید متوجه باشیم که موفقیت مالی و این جهانی با من ذهنی و عقل جزوی باعث از دست دادن و نابودی خیلی از چیزهای دیگر می‌شود و ریب المنون و اتفاق سخت برای کندن همانیدگی به سراغ هر کس می‌آید، اما وقتی با صبر، و تسلیم و شکر و رها کردن دیگران این مرکز را صفر و خالی و عدم کنیم و گدای زندگی گرفتن از بیرون نباشیم و زندگی را به خود زندگی بسپاریم و توکل کنیم، عقل کلی و خرد بی نهایت زندگی ما را اداره می‌کند و دیگر از خرابکاری خبری نیست، دیگر دچار ریب المنون و حوادث سخت که بخواهد ما را بیدار کند نمی‌شویم، زیرا که نه با خود و نه با دیگران کاری نداریم و ادعای میدانم و کنترل کردن و یا حرص و طمع نداریم.

     

    چه شکر فروش دارم که به من شکر فروشد

    که نگفت عذر روزی که: برو شکر ندارم

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره١۶٢٠

     

    زندگی همیشه منتظر است تا ما فضا را باز کنیم و همانیدگی ها را بیندازیم تا به ما شادی بی سبب و بی نهایت و ابدی که جنس اصل ما است را بدهد.

     

    گر بروید، ور بریزد صد گیاه

    عاقبت برروید آن کشته اله

     

    کشت نو کارید بر کشت نخست

    این دوم فانی است و آن اول درست

     

    کشت اول کامل و برگزیده است

    تخم ثانی فاسد و پوسیده است

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٠۵٧ تا ١٠۵٩

     

    ما قبل از ورود به این جهان قرین خدا و زندگی بودیم و در این جهان خود را در ذهن گیر انداختیم و منی ذهنی و کاذب از خود ساختیم و باید تمام این من ذهنی را که از چیزهای این جهانی درست شده خالی کنيم تا به خود اصیل و منبع بی نهایت برسیم، و با پرهیز از همانیدگی جدید و یا تکرار همانیدگی های قبلی که آفل و پوسیده و از بین رفتنی هستند من ذهنی را خشک کنیم تا خود اصلی و بی نهایت را ببینیم، و این امر مستلزم پرهیز و صبر و کشیدن درد هشیارانه با رضایت است.

     

    حکم حق گسترد بهر ما بساط

    که بگویید از طریق انبساط

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٢۶٧٠

     

    صلاحی که زندگی به ما داده و فقط مجاز هستیم از آن استفاده کنیم فضاگشایی است یعنی صبر، پرهیز، پذیرش اتفاق و وضعیت و کل زندگی بدون قضاوت، کشیدن درد هشیارانه با رضایت و گذشتن از کنار همانیدگی ها تا به خدا زنده شویم، و خدا اتفاقاتی طرح می‌کند تا ما با تسلیم همانیدگی را بیندازیم و زنده به زندگی شویم.

     

    هر زمان دل را دگر میلی دهم

    هر نفس بر دل دگر داغی نهم

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١۶٣٩

     

    زندگی هر لحظه در کار جدیدی است تا ما را از کهنه و پوسیده جدا کند، ممکنه هر لحظه اتفاقی طرح کند تا ما همانیدگی و چسبیدن خود را شناسایی کنیم تا جدا شویم و به زندگی زنه شویم، و تا وقتی جدا نشویم و گدای بیرون باشیم و زندگی را از همانیدگی ها بخواهیم درد و اتفاقات دست از سر ما بر نمی‌دارند.

     

    ساخت موسی قدس در، باب صغیر

    تا فرود آرند سر، قوم زحیر

     

    زانکه جباران بدند و سرفراز

    دوزخ آن باب صغیر است و نیاز

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢٩٩۶ تا ٢٩٩٧

     

    همیشه و هر لحظه تا آخرین روز زندگی در این جسم باید هشیار و ناظر و عدم باشیم و این عدم نگه داشتن نیاز به مداومت و تعهد همیشگی دارد، و باید متوجه باشیم که هر وقت فکر کردیم که ما به حضور رسیدیم و دیگر لازم نیست روی خود کار کنیم، اتفاقأ همان جا موقع کار کردن روی خود است زیرا که پندار کمال و من ذهنی معنوی هنوز در ما زندگی می‌کند، اگر این را بدانیم که برمیگردیم به زندگی و اگر نه خود زندگی با ریب المنون و گرفتن چیزهایی که به آنها چسبیده ایم به ما نشان می‌دهد که باید سر فرود بیاریم و تسلیم شویم، به عبارتی چه زندگی به ظاهر خوش است چه ناخوش باید تسلیم باشیم و جدی نگیریم.

     

     

    ناز کردن خوش تر آید از شکر

    لیک، کم خایش، که دارد صد خطر

     

    ایمن آباد است آن راه نیاز

    ترک نازش گیر و با آن ره بساز

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴ تا ۵۴۵

     

    من ذهنی پیوسته می‌گوید می‌دانم، و با این می‌دانم به ما توهم خوشبختی از چیزهای بیرونی می‌دهد، و در برابر اتفاقات مقاومت می‌کند و راه را تنگ تر می‌کند و درد و ریب المنون پشت سر هم به سراغ ما میاد تا ما را متوجه کند و این یعنی راهی خطرناک را انتخاب کردیم، در حالی که اگر مرکز را تسلیم و عدم و خالی کنیم و نخواهیم و ندانیم و صبر، پرهیز، پذیرش بی چون چرای هر اتفاق و وضعیت و شکر را صلاح خود کنیم خرد کل یعنی خداوند بی نهایت ما را هدایت می‌کند و ما از جنس خود زندگی می‌شویم و شادی بی سبب و سبک بالی را تجربه می‌کنیم که با هیچ لذت دنیوی قابل مقایسه نیست.

     

    تا با تو قرین شدست جانم

    هر جا که روم به گلستانم

     

    تا صورت تو قرین دل شد

    بر خاک نیم، بر آسمانم

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١۵۶۶تا تا ١۵۶٧

     

    یکی از راه های تقلید و بزرگ شدن و تقویت من ذهنی، آدمها، مکان‌ها یا تلویزیون و اخبار و وب گردی است، به طور کلی با هر چیز و هر کس بشینیم شبیه آن در دل ما روشن می‌شود، و ما باز هم پیوسته و با مداومت همیشه باید قرین خود خدا و کسانی که به خدا زنده هستند باشیم، مثل مولانا، حتی بزرگان هم همیشه مرکز را قرین خدا و عدم نگه می‌دارند، و این است راه رستگاری و زندگی ابدی و بی نهایت.

     

    می‌رود از سینه ها در سینه ها

    از ره پنهان، صلاح و کینه ها

    مولوی، مثنوی دفتر دوم، بیت ١۴٢١

     

    از قرین بی قول و گفت و گوی او

    خو بدزدد دل نهان از سوی او

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢۶٣۶

     

    ما با هر کسی همنشین شویم خوی او را می‌گیریم، مثلا پیش یک خودنما، معنویت نما، حسود، متنفر، حریص، خسیس، منتقد، کمال طلب، پول پرست و هر همانیدگی دیگه که داشته باشه ما یا کم کم و یا سریع شبیه او می‌شویم، بنده این را تجربه کردم که بعد از دو سال کار روی خود فکر کردم پهلوان و قوی هستم و کسی نمی‌تواند من را مثل قبل کند و خواستم به کسی کمک کنم تا نجاتش بدهم از درد و غم، و بعد از ده روز خودم به چنان من ذهنی بزرگی تبدیل شدم که خودم از خودم ترسیده بودم، پس مراقب باشیم با چه کسی میشینیم و یا چه چیزی در تلویزیون و روزنامه ها و یا فضای مجازی نگاه می‌کنیم، و هر وقت من ذهنی را دیدیم پناه ببریم به قرین شدن با مولانا و همسفران حقیقی مولانا.

     

    هر که پایان بین تر، او مسعودتر

    جدتر او کارد که افزون دید بَر

     

    زآنکه داند کین جهان کاشتن

    هست بهر محشر و برداشتن

    مولوی، مثنوی دفتر چهارم، بیت ٢٩٨٨ تا ٢٩٨٩

     

    وقتی همانیدگی و درد های مرکز همانیده را شناختیم و تسلیم شدیم و شادی بی سبب را تجربه کردیم، لحظه ای را غافل نمی‌شویم و به کار روی خود و انداختن هر همانیدگی جدید و قدیم ادامه می‌دهیم زیرا که روز به روز به منبع بی نهایت زندگی نزدیکتر می‌شویم، کسی که متوجه خدای درون شود همانیدگی ها، خواسته ها و میدانم هایش را می‌بیند و آنها را از خود دور می‌کند و به خدا واگذارشان می‌کند و خدا و زندگی به جای همانیدگی ها مرکزی ساکت، ساکن و بی نهایت آرامش و شادی بی سبب را جای می‌دهد.

     

    با سپاس از همه

    علی از تهران

    فایل متن «ابیاتی بیدار کننده از برنامه ٨۶٣» - آقای علی از تهران

    کاخ صد ستون نفاق را بَر کَن! - آقای پویا از آلمان



    فایل صوتی «کاخ صد ستون نفاق را بَر کَن!» - آقای پویا از آلمان


        


    کاخ صدستون نفاق را برکن!

     

     

    نفاق همانند کاخ صدستونی است که آدمی را در تله‌ی خود تا ابد نگه می‌دارد و انسان بدون شناسایی نفاقِ خودش نخواهد توانست به زندگی زنده بشود. نفاق به ساده‌ترین بیان یعنی عملت در بیرون با خواسته‌ی قلبت در تضاد باشد. هنر در این است که آدمی بتواند این تفاوت را شناسایی کُند. غزل شماره‌ی ۲۵۵۲ تفسیر شده در برنامه ۸۹۹ گنج‌حضور ما را در این شناسایی دُرُست همراهی می‌کند. با هم ابیات غزل را مرور می‌کنیم باشد که هر شنونده‌ای با شناسایی نفاق در خودش بتواند در مقیاس اعظمی انرژی به تله افتاده‌ی زندگی را آزاد کُند.

     

    ده ستونِ اوّل نفاقت را بَرکَن! وقت نیست‌ها!

     

    کجا باشد دورویان را میانِ عاشقان جایی؟

    که با صد رو طمع دارد ز روزِ عشق فردایی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    هر هفته مولانا یکی از ویژگی‌های عاشق را برای ما بیان می‌کُند تا بلکه ما با دنبال کردن خط فکری او بتوانیم به آن عاشق شدنی که در ذهن نمی‌گنجد تبدیل شویم. این هفته ویژگی عاشق صداقت حقیقی و کامل و عمیق او است در مقابل نفاق و دورویی. دورویی یعنی من در این لحظه سعی کنم که خودم را آن جور که نیستم نشان بدهم و یا از خودم تصویری داشته باشم که بخواهم به آن برسم. انسان در این لحظه کامل است و نیازی به تعریف کردن خود با اجسام بیرونی که به آنها دست می‌یابد، ندارد. اگر انسان از این حقیقت آگاه نباشد در هر لحظه در مقابل اتفاق این لحظه مقاومت می‌کند و طمع این را دارد که بداند لحظه‌ي بعد چه می‌شود. در حالی که این لحظه به خودی‌خود روزِ عشق و یک بسته‌ی کامل انرژی است. ای شنونده اگر این بسته را گرفتی دیگر فردا برایت معنی ندارد و تو تمام انرژی‌ات را می‌گذاری تا این لحظه را آن گونه که زندگی و خدا برایت مقدر می‌کنند زندگی کنی و شکرگزار باشی. شکرگزار یعنی در درونی‌ترین حالتت هم غرغر نمی‌کنی که این را دارم فلان را ندارم فلانی دُرُشت گفت به من و غیره. انسان شکرگزار در یک کلام سرش در کار خودش است و به دیگران کاری ندارد.

     

    نفاق یعنی در صدتا فکر و همانیدگی غرق باشی و اصلاً ندانی برای چه آفریده شده‌ای؟ یا برای چه اصلاً پای تلویزیون نشسته‌ای؟

     

    ده ستونِ دوم نفاقت را بَرکَن! وقت نیست‌ها!

     

    طمع دارند و نَبْوَدشان، که شاهِ جان کند ردْشان

    ز آهن سازد او سدشان، چو ذوالقرنین‌آسایی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    گیر کردن در هویت توهّمی من‌ذهنی ما را نسبت به همه چیز در جهان طمع‌دار می‌کند. طمع مادی را به خوبی می‌توان با قدم زدن در شهرهای بزرگ شناسایی کرد. طمع هرچه بیشتر پول در بیاوریم. طمع این‌که برج‌های بیشتری بسازیم و منابع جواهری به نام زمین را خرج کنیم تا در نهایت هم نصف برجمان خالی از سکنه باشد و وقتی هم در خیابان راه می‌روی قدم‌به‌قدم بی‌پناه و بی‌خانه‌مان ببینی و از خودت بپرسی این تضاد عجیب از کجا شروع شد؟ مولانا می‌گوید طمع داشتن نسبت به زندگی و شکرگزار نبودن ما چه برای نعمت‌های مادی چه معنوی یکی از بزرگترین سدهایی خواهد شد که جلوی زنده شدن ما به حضور را می‌گیرد. سدی که این تضاد را ایجاد می‌کند و ما نمی‌توانیم آن را حتی تشخیص بدهیم و شناسایی کنیم. سدی از آهن که خداوند در جلوی دیدگانمان ذوالقرنین‌آسا یعنی همانند ذوالقرنین می‌سازد، تا ما فرق زندگی در آرامش حضور را با زندگی در تنش و اضطراب من‌ذهنی را نتوانیم درک کنیم.

     

    نفاق یعنی سد مقابل چشمانت را نبینی که نمی‌گذارد از آموزه‌های گنج‌حضور استفاده کنی و امروزت با یک ماه قبلت هیچ فرقی ندارد و افکارت تکراری اند.

     

    ده ستونِ سوم نفاقت را بَرکَن! وقت نیست‌ها!

     

    دورویی با چنان رویی، پلیدی در چنان جویی

    چه گنجد پیشِ صدّیقان؟ نفاقی کارفرمایی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    سؤال این است وقتی ما همه‌چیزمان از زندگی و خداوند است برای چه با زندگی دورویی می‌کنیم و در مرکزمان جسم فانی می‌گذاریم و در بیرون می‌گوییم ما خداپرستی هستیم که دومی ندارد! چرا آدمی درک نمی‌کند کوچک‌ترین مقاومت در مقابل اتفاق این لحظه ادرار کردن در جویبار گواری انرژی زندگی و حضور است! در پیشگاه انسان‌های کامل و زندگی که عین صداقت‌اند عمل کردن ما با ذهن هم‌هویت‌شده و الگوهای تکراری و پوسیده‌ی آن جایی ندارد. مثل این است در مقابل کسی که اکنون تلفن هوشمند لمسی در دست دارد بگویی که من هم کبوتر و کفتر نامه‌بر دارم!

    نفاق یعنی ندانی انرژی تازه‌ی این لحظه را در چه حرف بیهوده‌ای و در چه پلیدی‌ای تلف کردی.

     

    ده ستونِ چهارم نفاقت را بَرکَن! وقت نیست‌ها!

     

    که بیخِ بیشه‌ی جان را، همه رگ‌هایِ شیران را

    بداند یک به یک آن را، به دیده‌ی نورافزایی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    دیده‌ی نورافزا پیدا کردن دست‌نیافتی نیست تنها همت عالی و پشتکار می‌طلبد. آموزه‌های مولانا را موبه‌مو اجرا کردن باعث می‌شود که ما هم اندک‌اندک متوجّه شویم که مولانا از کدام «یک زندگی» صحبت می‌کند که هم‌چون شیر است و رگ‌های آن در ما جاری است. دیده‌ی نورافزا ریشه‌ی اصلی جانش را می‌داند یعنی می‌داند که وجودش فکرهایش نیست بلکه وجودش آن ناظر فکرهایش است تنها!

     

    نفاق یعنی هر قدمت در این لحظه کارافزایی باشد و نورافزایی نباشد.

     

    ده ستونِ پنجم نفاقت را بَرکَن! وقت نیست‌ها!

     

    بداند عاقبت‌ها را، فرستد راتبت‌ها را

    ببخشد عافیت‌ها را، به هر صدّیق و یکتایی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    تنها خداوند می‌داند که هر انسانی چگونه به حضور باید زنده بشود و دخالت ما در کار زندگی چه برای خودمان چه برای دیگران نفاق است! چون به زبان می‌گوییم زندگی تو تنها می‌دانی ولی در عمل کسی نمانده که از دمِ تیغ انتقاد ما نگذشته باشد. راتبه و مقرری و آرامش پنهان در پس این لحظه برای هرکسی در این جهان می‌رسد. این اوست که انتخاب می‌کند آن را دریافت کند و صدّیق باشد یا منافق. مقاومت در برابر اتفاق لحظه نفاق و تسلیم و پذیرش راستگویی و یکتایی است!

     

    نفاق یعنی روزیت را از ذهن و الگوهای پُر از تکرار و شرطی‌شده‌ی آن دریافت کُنی.

     

    ده ستونِ ششم نفاقت را بَرکَن! وقت نیست‌ها!

     

    براندازد نقابی را، نماید آفتابی را

    دهد نوری خرابی را، کند او تازه انشایی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    شناسایی نفاق در خودمان و اعمال روزانه‌مان می‌تواند مقدار زیادی از بنیان من‌ذهنی‌مان را به یک‌باره از جا بکند. این نقاب برداشتن ما می‌تواند باعث شود نور زندگی در ما بتابد و ما با هرچه اکنون هستیم به صلح برسیم. با بودنمان به صلح برسیم. با هر بدنی که داریم ناشنواییم نابیناییم دماغمان بزرگ است استخوان دُرُشتیم لاغریم یک دست داریم یک پا داریم، خلاصه هرجوری که هستیم به صلح برسیم. آن هنگام در خرابه‌ی ما نور می‌تابد و ما شروع می‌کنیم به آفریدن. انشا می‌آید پشت‌سرهم. برای کسی شش دفتر مثنوی می‌شود برای دیگری نقاشی‌ای پُر از حضور. برای کسی پولی می‌شود که دلش می‌آید برای برنامه خودش گنج ‌حضور خرج کند و برای دیگری ممکن است تنها غذای خوشمزه‌ای باشد که با عشق می‌پزد. آن می‌شود تازه انشا.

     

    نفاق یعنی کاری را به زور انجام دهی و در آن عشق نباشد. هر کاری که برای خدمت کردن واقعی به انسان‌های دیگر بدون چشم‌داشت باشد تازه انشا است. انشایی است از اعماق دریای خلاقیت الهی.

     

    ده ستونِ هفتم نفاقت را بَرکَن! وقت نیست‌ها!

     

    اگر این شه دورو باشد، نه آنش خُلق و خو باشد

    برایِ جست‌وجو باشد، ز فکرِ نَفْسِ کژپایی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    دورویی واقعی تنها برای خدا است که اتفاق این لحظه را آینه‌ای می‌کند از مرکز همانیده شده‌ی درون ما تا ما همانیدگی‌مان را بشناسیم و فوراً آن را بیندازیم. خداوند می‌خواهد نفس‌کژپای ما را به ما بشناساند و بگوید که ای شنونده تو آن همانیدگی‌ای که هم‌اکنون انقدر آزارت می‌دهد نیستی. به خدا تو آن نیستی چرا ولش نمی‌کنی؟ چرا اگر همانیدگی‌ات را شناسایی کردی آن را نمی‌اندازی؟ چرا در این کار معطل می‌کنی؟ چرا نمی‌بینی ممکن است فردایی نداشته باشی و هنوز به حضور زنده نشده باشی؟ چرا کینه و رنجش و نفرت را نگه می‌داری؟ چرا قهر می‌کنی با کسی؟ چرا غیبت می‌کنی هنوز؟ چرا حرف‌هایت بوی قضاوت می‌دهند هنوز؟ چرا اساساً با خودت روراست نیستی؟

     

    نفاق یعنی به روش زندگی شک کنی و فکر کنی شناساندن همانیدگی به ما نفاق زندگی است تا ما را آزار بدهد!

     

    ده ستونِ هشتم نفاقت را بَرکَن! وقت نیست‌ها!

     

    دوروییْ اوست بی‌کینه، ازیرا اوست آیینه

    ز عکسِ تو در آن سینه نماید کین و بدرایی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    تنها دورویی اصیل برای زندگی و انسان کامل است که تنها به ما نشان بدهند که همانش ما چگونه تا اعماق زندگی‌مان نفوذ کرده است. خداوند با هیچ‌کسی با کینه و دشمنی برخورد نمی‌کند اساساً زندگی آینه‌ای است پُر از رحمت و آرامش تا ما به موقع همانیدگی را بندازیم اگر انداختیم کینه و بداندیشی از زندگی به دل نمی‌گیریم اگر نه که به زمین و زمان و دولت‌ها و ملّت‌ها تنها فحش می‌دهیم و با خود یک لحظه نمی‌گوییم من آخر انقدر فحش می‌دهم تا به حال تأثیری کرده و فرقی کرده که تا بعد از این هم بکند! نه نکرده و نخواهد کرد.

     

    نفاق یعنی دشمن زندگی بودن و قدردان این نباشیم که اتفاق این لحظه بهترین اتفاق برای واهمانش ما است!

     

    ده ستونِ نهم نفاقت را بَرکَن! وقت نیست‌ها!

     

    مزن پهلو به آن نوری، که مانی تا ابد کوری

    تو با شیران مکن زوری، که روباهی به سودایی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    بر پهلوی من‌ذهنی و راه‌حل‌های آن اتکا نکن. مولانا در جایی حجت را تمام کرد هر کاری من‌ذهنی‌ات گفت انجام بده تو برعکسش را انجام بده، من‌ذهنی گفت از کار بدزد تو بیشتر کار کُن من‌ذهنی گفت حرف دُرُشت بزن تو ساکت شو عصبانی هستی و داری از خشم می ترکی پاشو آب بخور با آن شخص و حادثه صلح کُن. خلاصه کار برعکس وزوز ذهن را انجام بده. غیر از این باشد تا ابد کور می‌مانی و به آموزه‌ی مولانا هم در عمل توجه نکرده‌ای و بیهوده ۵ سال پای گنج ‌حضور نشسته‌ای. داری با روباه ذهن سودا می‌کنی و نمی‌دانی که روباه را باید گردن زدن.

     

    نفاق یعنی در زبان بگویی مولانا حرفش بی‌نقص است ولی در عملت آن آموزه را به کار نبری و یک بار هم فضاگشایی نکرده باشی!

     

    ده ستونِ دهم نفاقت را بَرکَن! وقت نیست‌ها!

     

    که با شیران مِری کردن، سگان را بشکند گردن

    نه مکری ماند و نی فن، نه دورویی، نه صدتایی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    دشمنی کردن با بزرگان ادب ایران‌زمین و زندگی هیچ عاقبتی به جز سرشکستگی ندارد. سرت چون سگ می‌شکند و در تاریخ در ۱۰۰ سال بعد کسی از تو نامی نخواهد برد. چرا که نفاق انگلی است که نمی‌تواند با شیر زندگی بجنگد. اگر حتی اراده کند هم زندگی طوری او را در هم می‌شکند که نه مکرش می‌ماند و نه اثری از آن. دورویی بر روی زمین باقی نمی‌ماند چه برسد به ذهن صدتو و صد دالان ما.

     

    نفاق یعنی دالان‌های صدتوی ذهنت را ستایش کنی و فکر کنی با آموزه‌های بزرگان ادب ایران زمین می‌توان پنجه انداخت و کشتی گرفت.

     

     

    اگر هنوز بعد از این همه سخن گفتن از نفاق، هنوز همانیدگی‌ات را سفت چسبیده‌ای تنها می‌تواند یک معنی داشته باشد یعنی تو طلب زنده شدن نداری. قفل طلب باز نشود قفل هیچ در دیگری باز نخواهد شد چه برسد به قفل دروازه‌ی کاخ صدستون نفاق. شیوه‌ی خدا این است تو نفاق داشته باش خداوند هم با تو با دورویی رفتار می‌کند و بعد از ۱۰ سال از مشاهده‌ی برنامه هنوز همان موضوعات همیشگی تو را از جا می‌کنند!

     

    بی‌کلید این در گشادن راه نیست

    بی‌طلب نان سنت الله نیست

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۸۷

     

    پویا، آلمان

    فایل متن «کاخ صد ستون نفاق را بَر کَن!» - آقای پویا از آلمان

    پیام بزرگ صبر - خانم بتول از مشهد



    فایل صوتی «پیام بزرگ صبر» - خانم بتول از مشهد


        


    با سلام خدمت آقای شهبازی عزیز پدر مهربانم و درود و تشکر از همه عزیزانی که با پیغام های خوبشون به ما کمک می‌کنند.

     

    ‌دستم بگرفت و پا به پا برد

    تا شیوه را ه رفتن آموخت

    ایرج میرزا

     

     زندگی در اطراف ما اتفاقاتی بوجود میاره که اگر هوشیار باشیم، می‌تونیم پیام آن را دریافت کنیم یکی از این اتفاقات کوچک و به ظاهر ساده برای من« پیام بزرگ صبر» را داشت. یک روز وقتی خواستم یکی از لباسهام را از چوب لباسی بردارم با تعجب دیدم به آن چسپیده بافت های ظریف لباس جزوی از چوب لباسی پلاستیکی شده بود و این به علت فشار و طولانی بودن زمان گیره هایی بود که محکم به لباس زده بودم. طوری که امکان جدا شدن لباس از چوب لباسی نبود وبا زور حتما پاره می‌شد. در ان لحظه جدا شدن غیر ممکن به نظر می‌رسید ناگهان به نظرم رسید قسمتهای چسبیده را به آب آغشته کنم مقداری صبر کردم.... خیر اصلا امکان جدا شدن نبود .لباس را رها کردم با کمال ناباوری بعد از ۲۴ ساعت بدون هیچ آسیبی از چوب لباسی جدا شد. بله آب و صبر، به آهستگی کار خودش را کرده بود. این تجربه را وقتی داشتم که زندگی آثار بد یک هم هویتی بزرگی را که سالها به آن چسبیده بودم را، به من نشان داد. چنان من ذهنی به من حمله کرده بود که می‌خواستم هر چه زودتر از این همانیدگی فرار کنم.

     

    بیاموز از پیمبر کیمیایی که هر چه حق دهد میده رضایی

    رسول غم ا گر آید بر تو کنارش گیر همچون آشنای

    دیوان شمس، غزل ۲۶۷۵

     

    با کمک اشکال هندسی آقای شهبازی و گوش دادن پی در پی و نوشتن و مراقبه، مهمترین و اولین نکته ای که به دادم رسید اینکه فهمیدم مقصر اصلی خودم هستم. اتفاقات بیرون انعکاس درون همانیده خودم هست و من در واقع از خودم می‌خواستم فرار کنم.

     

    فعل توست این غصه های دم به دم

    این بود معنی قد جف القلم

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲

     

     همیشه حواسم بیرون از خودم بوده. تعریف زیاد دیگران مثل زهر وارد بدن من شده بود و تایید و توجه مردم باعث تکبر من شده بود. بله مدتها بود خودم را در من ذهنی گم کرده بودم. کارهای بیهوده و کار افزایی میکردم. البته درد هوشیارانه زیادی کشیدم تا زندگی اینها را به من نشان داد و فهمیدم هیچکس به من نمیتونه کمک کنه و این خودم هستم که باید حواسم فقط متمرکز خودم باشه.

     

    که تو آن هوشی و باقی هوش پوش

    خویشتن را گم مکن یاوه مکوش

     

     حال چه کنم با این مرکز همانیده؟ مولانای جان راهش را به ما نشان داده.

     

    چون چنین شد ابتهال آغاز کن

    ناله و تسبیح و روزه ساز کن

     

    ناله میکن کای تو علام الغیوب

    زیر سنگ مکر بد ما را مکوب

    مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۹۶ و ۱۱۹۵

     

    هر گاه دیدی با چیز های زیادی هم هویت شدی و افراط کردی از روی صداقت با تمام قوا دعا کن. شروع کن به تسلیم شدن و صبر کردن لحظه به لحظه، هم هویت‌شدگی هات را بشناس و بینداز. این درد هوشیارانه را بپذیر. ناله کن یعنی من ذهنی ات را صفر کن و بگو ای علام الغیوب تو از همه چیز آگاهی من نمیدونم. و من ناتوانم. خدایا ما را زیر اندیشه های بد هم هویت شدگی خردمکن، ما در اثر مکر خودمان کوبیده شده ایم.

     

    گر سگی کردیم ای شیر آفرین

    شیر را مگمار بر ما زین کمین

    مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۹۷

     

    اگر کار های پلید کردیم، بر اساس هم هویت شدگی اگر گفتیم میدانیم، ستیزه و مقاومت کردیم، نگذاشتیم دم تو بیاد. ای کسی که شیر حضور می‌آفرینی، شیر من ذهنی را از نهان گاه به ما مسلط نکن. تنها کاری که اکنون میتونم انجام بدم.

     

     - تسلیم و پذیرش اتفاق لحظه قبل از قضاوت و رفتن به ذهن.

    - فضا گشایی و انبساط.

    - قرار ندادن هم هویتی جدید به مرکزم.

    - شکر از اینکه خدا این مرکز همانیده ام را به من نشان داد.

    - پیوسته ناظر ذهن بودن.

    - حواسم را از چیزهای بیرون بردارم و فقط روی خودم متمرکز باشم.

    - همیشه در این لحظه ابدی بودن و پرهیز از رفتن به ذهن.

    - صبر و صبر و صبر و خاموشی که جذوب رحمت الهی است.

     

     سپاس گزاری می‌کنم از زحمات بی‌دریغ آقای شهبازی عزیزم که صدای حق را به گوش ما می‌رسانند.

     

    با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا؟

    گوهری باشی و از سنگی فرو مانی چرا؟

    دیوان شمس، غزل ۱۳۷

     

    بتول، مشهد

    فایل متن «پیام بزرگ صبر» - خانم بتول از مشهد

    ابیاتِ دفع سِحر - خانم مرضیه از نجف آباد



    فایل صوتی «ابیاتِ دفع سِحر» - خانم مرضیه از نجف آباد


        


    سلام خدمت آقای شهبازی عزیز و دوستان همراه گنج ‌حضور

     

    ابیاتِ دفع‌ِ سِحر

     

    غزل شماره‌ی ۴۸۰ دیوان شمس، برنامه ۸۹۵

     

    به حقِّ آنکه در این دل به‌جز وَلایِ تو نیست

    وَلیِّ او نشوم، کاو ز اولیای تو نیست

     

    انسان = دل = مرکزِ توجه = آگاهیِ این ‌لحظه

     

    از هرچه باخبر باشم، دارم خودم را از همان جنس تعیین می‌کنم، من باید به پیمان اَلَست وفا کنم و هر لحظه باخبر از حضورِ خدا در دلم باشم، هر لحظه در هر اتفاق درونی و بیرونی مراقب باشم که فقط و فقط «وِلا: دوستی، محبت، خویشاوندی، مُلک و پادشاهیِ» خدا در دلم باشد. این موضوع که در دل اصلی من -نه در دلِ تقلبی من‌ذهنی- تنها وِلای خداست، مهمترین موضوع است و به آن سوگند می‌خورم (یعنی عمل به آن هر لحظه باید برایم در اولویت باشد) و بنابراین برای متعهد شدن به این مهم، «وَلیِ: دوستدار، یار و کمک‌کننده‌ی» کسی یا چیزی نمی‌شوم که از دوستداران، یاران و کمک‌کنندگان به خدا نیست. پس در درون: قرین و هم‌نشینِ من‌ذهنی خودم و افکارِ پشتِ سرهم نمی‌شوم. و در بیرون: قرین و هم‌نشینِ من‌های ذهنی دیگران نمی‌شوم. هرچه آنان دیکته کردند را اجرا نمی‌کنم، کمک‌کننده به آن‌ها نمی‌شوم که آن‌ها را به کامِ دلشان که افزودنِ درد و همانیدگی بیشتر در جهان است، برسانم. پس با گشودن فضا دوستدارِ دل‌های بیدار، و کمک‌کننده به افزایشِ حضور و بیداریِ خودم و اطرافیانم می‌شوم.

     

    مباد جانم بی‌غم، اگر فدای تو نیست

     

    دلِ تقلبیِ من‌ذهنی که دوستیِ درد و همانیدگی را در خودش جا داده، فقط این‌ها برایش مهم هستند و حاضر نیست در اتفاق لحظه هیچ ‌یک از این‌ها را فدای فضاگشایی و کمک به خدا کند. پس همان بهتر که جانِ من‌ذهنی که از این نقطه‌چین‌ها انرژیِ حیات می‌گیرد، هر لحظه غمِ ازدستِ دادنِ آفلین و دردِ جدایی از اصلم را بکشد. من هم باید به‌ عنوانِ آگاهیِ این ‌لحظه، به این میهمانِ غم آگاه‌ باشم که برای چه این ‌لحظه آمده در حال و حضورِ من: بابتِ مهم دانستن و قرار دادنِ آفلین در مرکزِ توجه، به ‌جای خدا و افول کردنِ آفلین. پس هیچ ملامت و شکایتی بابتِ هیچ غمی نداشته و تنها با حضورِ ناظر بودن رضایتِ خود را اعلام می‌کنم. با رضا دردِ ناهشیارانه را به دردِ هشیارانه تبدیل می‌کنم، تا فقط جانِ من‌ذهنی در کاهش رَوَد و جانِ اصلی در افزایش و پس گرفتنِ زندگیِ به ‌تله‌افتاده.

     

    مباد چشمم روشن، اگر سقایِ تو نیست

     

    چشمِ حسی و چشمِ جانم فقط باید چیزهایی از درون و بیرون را ببیند و به آن توجه کند که به جانِ اصلیم آب می‌دهند و باغِ وضعیت‌های دورنی و بیرونیم را سیراب می‌کنند. اگر برای هر چیزی که این ‌لحظه وارد حیطه‌ی بودنم می‌شود، فضا را گشوده تا فرمِ آن را ندیده (برایم مهم نباشد و به چند و چون ِ آن توجه نکنم) و قسمتِ انکارِ فرم (خداییت نهفته در آن) را ببینم و برایم مهم باشد؛ در این ‌صورت دارم سقّاییِ خدا را می‌کنم، شرابِ برکات ۴گانه و ذوق و شادیِ بی‌سبب را از فضای گشوده‌شده در درونم گرفته و به ۴بُعد و اطرافیانم و کائنات جاری می‌کنم .دیدِ من‌ذهنی که فقط روی کمبودها و حسِ نقص‌ها و عیب و ایرادِ انسان‌ها و وضعیت‌ها و هرآنچه واردِ این‌لحظه‌ام می‌شود، می‌افتد و آنها را می‌بیند و برایش مهم هستند، همان بهتر که کور شود، پس انتخاب می‌کنم که فضا را باز کرده تا با چنگ زدن به عُروة‌الوثقیِ فضای گشوده‌شده چشمِ توجهم را بر روی منفی‌ها روشن نکنم.

     

    وفا مباد امیدم، اگر به غیرِ تو است

     

    اگر در چالشِ این‌لحظه فکری یا کسی آمد که روزنه‌ی کوچکی از نورِ امید به داشتنِ چیزی (حتی خدا و حضور) در دلم تابید، همان بهتر که به وعده و امیدش وفا نکند و مرا در دردِ انتظار و نرسیدن، ناامید از خود کند و در دلم بسوزد و از بین برود -چون جای خدا را گرفته و مهمتر از او شده- تا همواره به فضای گشوده‌شده و عدم امیدوار و دلگرم باشم. اگر وفا کند و بماند و ظاهراً گره‌ای را باز کند، خودش را می‌تَنَد برای بلعیدنِ بارها و بارها هشیاری، مرا به هپروت و افسانه‌‌های در پسِ خود می‌کشد، حرف‌ها دارد که بزند و هرچه بیشتر و بیشتر مرا از این‌لحظه دور می‌کند. آگاهی از «این ناامیدشدن‌ها و وفا نکردنِ بهترین فکرها برای حلِ مسائل» دردِ ناهشیارانه‌ی انتظار برای بهبودِ وضعیت‌ها در آینده را، به دردِ هشیارانه‌ی صبر برای بهبودِ وضعیت‌ها مطابق با قوانینِ زندگی و قضاوقدر، تبدیل می‌کند.

     

    خراب باد وجودم، اگر برای تو نیست

     

    اگر این‌لحظه برای خدا باشم یعنی دوستدار و کمک‌کننده‌ی خدا باشم، خدا و یاری‌کنندگانش (قضاوقدر، کن‌فکان، جان‌های پاک و هوی‌هویِ باد و شیرافشانِ ابر و تمام کائنات) هم برای من خواهند بود.

    ولی اگر برای نیروی همانیدگیِ بیشتر و دردِ جهانی کار کنم و آن‌ها را به کامِ دلشان برسانم، همان بهتر که من‌ذهنی‌ام مانند کاه کوچک و خوار و حقیر شود و وجودِ توهمی‌ِاش در دردِ حاصل از خرابکاری‌هایش بسوزد. اما «حیف است این من‌ذهنی از بین برود» این غلامِ هندوی من‌ذهنی که با طراحیِ بی‌نظیرِ خدا تا بحال به هشیاری خدایی خدمت کرده، جدایی و زندگی در این جهان را به او یاد داده، وظیفه‌اش را به خوبی انجام داده و قصدِ شب‌ بخیر گفتن و خداحافظی دارد، حیف است با تأخیر و فردا گفتن‌های من، از بین برود و نتواند تبدیل به شاپرکِ زیبای حضور شود.

    کدام حُسن و جمالی که آن نه عکسِ تو است؟

     

    به هر زیبایی که این‌لحظه در درون یا بیرون آگاه می‌شوم، مثلاً سامان یافتن وضعیتی که سال‌ها خراب بوده و درد ایجاد می‌کرده، زیبایی و شیرینیِ کودکی یا هر انسانی، موفقیت فرزند، بهبودِ روابط، سلامتی جسم، آزاد شدن زندگی‌های به ‌تله افتاده و جان‌دار شدن‌ها و هرآنچه موجبِ بَه‌بَه گفتنم می‌شود؛ به این حُسن و جمال که قصدِ آمدن به مرکزِ توجه و دلم را دارد، این نیم‌بیتِ معجزه‌آسا را می‌گویم، که تو هم نشانِ او هستی تا دریابم چقدر خدا لطیف و زیبا و بی‌نظیر است که چنین چیزی را در این لحظه آفریده، و قدرتِ کلمات مولانای عزیز، باز مرا به دلِ فضای گشوده‌شده می‌برد و از افتادن در دامِ افسانه‌ی آن‌چیز و همانیدن و خوشی و زندگی خواستن از آن‌ نجات می‌دهد.

     

    کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست؟

     

    همچنین وقتی احساس قدرت و گرفتن سُکّانِ مادری یا سُکّانِ معلمی یا سُکّانِ ۴بُعدم را می‌کنم و در هر جایی که مسئولیت اداره‌ی آن قسمت برعهده‌ام بوده است، حسِّ موفقیت می‌کنم، یادآوری این نیم‌بیت، سوزنی‌ست که در غرورِ من‌ذهنی فرو رفته و از بزرگ‌شدنِ توخالیِ آن جلوگیری می‌کند و در حد صفر و ذرّه بودن نِگَهَش می‌دارد.

    وسوسه‌های من‌ذهنی در ذهن از جنسِ گفتگو و حرف هستند که با تکرار در مرکزِ ما لانه می‌کنند، همین وسوسه کردن و آوردن فکرهای پشتِ سرِ هم و تکراری و باسرعت و شتاب، سِحرِ ابلیس است. با تکرار و یادآوریِ اشعارِ مولانا -که آن‌ها هم از جنسِ حروف و کلمات هستند- درجای مناسبِ خود، ضدِّ سِحر را بکار برده و سِحر باطل می‌شود، و از طِلِسمِ جادوگرِ من‌ذهنی رها می‌شویم.

     

    گفتِ او سحرَست و ویرانیِ تو

    گفتِ من، سِحرَست و دفعِ سِحرِ او

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۸

     

    به همین دلیل آقای شهبازی عزیز تأکید فراوان بر تکرار و حفظ ابیات دارند تا به‌موقع به دادِ هشیاری‌مان برسند و سِحرِ وسوسه و کِشیده‌شدن در باتلاقِ ذهن را باطل کنند.

     

    رضا مده که دلم کامِ دشمنان گردد

    ببین که کامِ دلِ من بجز رضای تو نیست

     

    چطور اجازه می‌دهم که این وجودم (۴بُعد و ذهن و هیجانات و قوه‌ی تمییز و اختیار و انتخابم) که هدیه‌ی خداوند است، برای رسیدن به آرزوی دشمنان (ابلیس و من‌ذهنی خودم و دیگران) خرج شود؟؟!! چطور راضی می‌شوم «لحظات عمرِ عزیز» که تنها دارایی و سرمایه‌ی نقدِ من است، در ایجادِ درد برای خودم و اطرافیانم سپری شده و به ذخیره‌ی دردهای جهانی برای سال‌های سال افزوده شود و کامِ ابلیس را شیرین کند؟؟!! چطور رضایت می‌دهم که «امکانات مادی‌ام، فرزندان و همسرم، دانشِ مولانایی و گنج‌حضوری‌ام» صرفِ بزرگ کردن و تأیید و توجه گرفتن و افزودن همانیدگی‌های بیشتر در مرکزم شود و همین امر عمرِ کلاغِ من‌ذهنی را افزوده و به مقصودِ «جداییِ هرچه بیشتر از اصلم» برساند؟؟!!

     

    اتفاقات با طراحیِ بی‌نظیر خدا و اجرای بی‌عیب و نقصِ قضاوقدر و کن‌فکان چنان پشتِ سر هم چیده شده که مرا به اعجاب وا می‌دارد، تا شناسایی‌ای در من صورت گرفته و یا همانیدگی و دردی از مرکزم بیفتد، آن‌وقت چطور رضایت می‌دهم که به‌جای هشیاری تیز و بیدار بودن در این‌لحظه و گرفتن درس و همکاری کردن، پشتِ پا بزنم به همه‌ی این زحمات و «از اتفاق چیزی بخواهم» و قربانیِ اتفاق شوم و سببِ رُفوزه شدنِ روحم در این‌لحظه‌ شوم؟؟!!ولی می‌بینم که وقتی هشیاریِ تیز و بیدار و آگاهیِ این‌لحظه می‌مانم و خودم را که هشیاری هستم در اتفاق گم نمی‌کنم، «راضیه» می‌شوم: راضی از هرچه که جزوِ این‌لحظه است و «مرضیه» می‌شوم: «رضای تو» را به قیمتِ همه‌ی آن چیزهایی که من‌ذهنی از اتفاق می‌خواهد می‌خَرم. «کامِ دلِ من» که «من‌وتو» یکی هستیم، همین «نفسِ آرام‌یافته‌ی راضیه‌ی‌مرضیه» است.

     

    یَا ا‌ییَّتُهَا النَّفْسُ المُطْمَئنَّةُ، ارْجِعِی ا‌یلَی رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً (قرآن‌کریم، سوره فجر، آیات ۲۷و۲۸)

    ای روحِ آرامش یافته، خشنود و پسندیده به سوی پروردگارت باز گرد.

     

    قضا نتانم کردن، دمی که بی‌تو گذشت

     

    حتی یک‌لحظه از عمرِ عزیز که «بی‌عشق» رفت را نمی‌توانم برگردانم و این‌بار «باعشق» سپری کنم. هرلحظه‌ای که با عشق و بودن و با حسِّ حضور و در فضای گشوده‌شده و مربعِ حقیقت سپری شد، به افزایشِ جانِ اصلیِ بشریت و در جهتِ کمک به منطورِ اصلی خدا برای خلقت جهان و کائنات و انسان خرج شد؛ روحم را به اندازه‌ی یک‌لحظه برای ادامه‌ی حیاتِ ابدی در سَرای ارواح (پس از سپری شدنِ عمرِ جسم در سَرای اجسام) بزرگ‌تر و آماده‌تر کرد. لحظاتی که زندگیِ بی‌نظیر را با تو به عسل‌نوشی گذراندم، تنها لحظاتِ باوفایم هستند که هیچ‌کدام در خاطرم گُم نمی‌شوند و هرکدام جای پا و بوی ظریفِ تو را در وجودم به‌جا گذاشته‌اند.

    تنها سرمایه‌ی من که صاحب و مالکِ اصلی آن هستم، این‌لحظه از عمرم است که آن را دردست گرفته و حق انتخاب دارم که «با تو» سپری کنم یا «بی‌تو».

     

    ولی چه‌چاره؟ که مقدور جز قضای تو نیست؟

     

    برای این از دست‌ دادن‌های لحظات عمر که در ناآگاهی رفته است، هیچ‌ چاره‌‌ای نیست، جز تَن دادن به قضای خدا و راضی بودن، «حسّ تأسف و ناله و شکایت و اِی‌کاش گفتن» تنها آب به آسیابِ دشمن ریختن است. تنها راهِ رهایی از این احساساتِ منفی و آزاردهنده، پناه بردن به عروة‌الوثقیِ فضای گشوده‌شده است، شستنِ گذشته‌ی دردناک با آبِ حکمتِ جان‌های پاک، جبرانِ ازدست‌رفته‌ها و وضعیت‌هایی که هنوز محتاجِ حضور و بودنِ کارگشایِ هشیاریم هستند: تنها حضور و بودنِ باعشق در برابرِ دخترِ نوجوانم، تمامیِ احساسات و خاطراتِ منفی در من و او (کینه‌ها و دشمنی‌ها، مادری نکردن‌ها، خبط و تأسف‌ها، داد و فریادها، حسِّ کمبودها، ظلم‌ها، تحقیرها) و همه و همه را می‌شوید و می‌بَرَد.

    فضای گشوده‌شده در هر بار ملاقات و بودن با دخترم خودش جبران‌کننده است، در گوش جانم گفته می‌شود که برایِ جبرانِ ۱۶ سال «بی‌تو» مادری کردن چه‌ جبرانِ عملی کنم و دخترم که تشنه‌ی مهرِمادری‌ِ بدونِ هیچ جایگزینی است، با جان و دل مرا می‌پذیرد و به بیداریِ عمیق‌ترِ من هم کمک می‌کند. و در نقشی بالعکس، درمقابلِ مادرم -که از ۱۲ سالگی، سال‌های سال از باعشق نبودن‌هایش، رنج‌ها کشیده بودم و دردها در وجودم ذخیره کرده بودم- بودنِ باحضور و ایشان را در فضای گشوده‌شده قرار دادن و خودم را در فضای گشوده‌شده‌ی ایشان حس کردن، شستشو دهنده‌ی همه‌ی آن کینه‌ها و رنجش‌ها و حسِّ مظلومیت و حقارت‌هاست. چقدر ارتباطِ با عشقِ ما ۳ نسل (مادربزرگ، مادر و دختر) در کنار هم، برای تلخی‌های ایجاد شده در طول ۲۷ سال و برای کل اعضای خانواده، «شِکَر اندر شِکَر اندر شِکَر» است.

     

    دلا بباز تو جان را، بر او چه می‌لرزی؟

    بر او ملرز، فدا کن چه شد؟ خدای تو نیست؟

     

    جانِ من‌ذهنی: انرژی‌ است که از رسیدگی و سر زدن به همانیدگی‌ها و دردها و تغذیه‌ی آن‌ها حاصل می‌شود. ای دل بیدار و هشیار! در این‌لحظه هر کدام از این فرزندان که خودشان را به تو نشان می‌دهند تا روزی و مستمری‌شان را بگیرند و در مرکزِ تو ادامه‌ی حیات بدهند، بر هیچ‌کدام -حتی عزیزترین و مهمترین‌شان- مَلرز و مترس.

    چرا می‌ترسی که اگر اوضاع منزل و همسر و درس و خوراک و بقیه وضعیت‌های فرزندان را کنترل نکنی و تحتِ نظمِ پارکِ خودت درنیاوری، آن‌ها نابسامان و خراب می‌شوند؟ نترس از اینکه توجهت را از روی آن‌ها برداری و کامل پیش خودت نگه داری. خدای تو، خدای آن‌ها هم هست. مگر خدا نیست که خودش از درون، تغییراتِ موردِ نیاز را -که حتی به عقل محدودِ من‌ذهنیِ تو هم نمی‌رسد- ایجاد کند؟! مگر خدای آن‌ها نیست که مسائل و نتوانستن‌ها و یاد گرفتن‌هایشان را از درون به آن‌ها آموزش دهد، بدون ایجاد مسائل جدید و حل کردن‌های کارافزا؟! همه و همه‌ی فکرها و مسائل و اوضاع و احوالِ اطراف را فدای گشودنِ فضا و بودن کن.

     

    ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند

     

    همه‌چیز آرام و فضا گشوده‌شده و تو هم بیدار و هشیار هستی، ناگهان دیگرانی از جایی که فکرش را هم نمی‌کنی پیدا می‌شوند و بر وضعیت کنونیِ تو می‌لرزند. دامِ نگرانی، امید به غیر، دعا و رضا به حل شدن مسائل، و درنهایت افتادن در دوزخِ ذهن و شیرین شدنِ کامِ ابلیس. پس تو باید آگاه و بیدار باشی که بر خود نلرزی، که یک لحظه غفلت، تو را از روی پل صراط -که از مو نازک‌تر و از تیغ بُرّنده‌تر است- به دوزخِ افسانه‌ی من‌ذهنی می‌اندازد.

     

    به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست

     

    حتی دشمنیِ ابلیس و من‌های ذهنیِ غیر هم از این وسوسه‌گرِ خنّاسِ آشکار شونده و سپس بسیار پنهان‌شونده است، گاهی چنان پنهان می‌شود گویا اصلاً نبوده و دیگر هم نیست! و همین غفلت: سوراخِ بعدیِ دل را باز می‌کند تا از آن سوراخ خارپشتِ من‌ذهنی سر بیرون آورده و هشیاریت را گاز بگیرد. سرسخت‌ترین دشمنِ تو در درون توست، یک لحظه از او غافل مشو.

     

    شاد و سلامت باشید.

    مرضیه از نجف‌آباد        

    فایل متن «ابیاتِ دفع سِحر» - خانم مرضیه از نجف آباد

    برداشتی از حکایت «بود شخصی مفلسی بی خانمان» از دفتر دوم مثنوی - خانم وفا



    فایل صوتی برداشتی از حکایت «بود شخصی مفلسی بی خانمان» از دفتر دوم مثنوی - خانم وفا


        


    خلاصه ای از داستان «بود شخصی مفلسی بی خانمان» مثنوی دفتر دوم:

     

    در این داستان مولانا شخص مفلس و مشخصه های بارز آن را برای ما شرح می‌دهد. اول این که بدانیم مفلس به چه کسی می‌گویند و منظور از مفلس در این داستان اشاره به کیست ؟ مفلس به شخصی بی نوا و بی خانمان که آه در بساط ندارد، گرفتار است، دائما دست نیاز به سمت این و آن دراز می‌کند و از دیگران کمک می‌خواهد گفته می‌شود.

     

    بود شخصی مفلسی بی خانمان

    مانده در زندان و بند بی امان

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۸۵

     

    مولانا در این داستان من ذهنی انسان را به مفلسی تشبیه می‌کند که بی نوا و بی خانمان و گرفتار زندان ذهن و همانیدگی های خویش است. ذهنی گرسنه که هیچگاه از هم هویت شدگی و حرص و شهوت سیر نمی‌شود. دائما حول و حوش چیزهای بیرونی می‌گردد تا چیزی به خود اضافه کند و از آنها زندگی بگیرد. مهم است بدانیم آنچه بیشتر ما را در این زندان ذهن نگه می‌دارد «خواستن و نیازمند بودن و استدعا کردن» است. ما به عنوان من ذهنی بیشتر می‌خواهیم که بخواهیم تا داشته باشیم. حال سوال این است چه کسی این زندان را در این لحظه برای ما می‌سازد؟

     

    پاسخ این است که ما با تند تند فکر کردن و پریدن از فکری به فکر دیگر که بیشتر فکر همانیدگی هاست و زندگی و هویت خواستن از آنهاست این زندان را برای خودمان ساخته ایم. و غیر از انسان آزاد شده از ذهن که می‌تواند زندگی و زیبایی را درک و تجربه و مرتعش کند و از چهار چوب این زندان خود را بیرون بکشد ما و هر باشنده ای که در این جهان می‌بینید از جماد و نبات و حیوان زندانی هستیم. این من ذهنی مفلس بخاطر طمع در کمین فرصت برای ربودن غذا و سهم این و آن است ما که در من ذهنی مفلس هستیم بخاطر طمع در حال ویرانی و تخریب این جهانیم. جنگل ها را می‌سوزانیم، اقیانوس ها را آلوده و حیوانات را قلع و قمع و پوستشان را می‌کنیم. جو اطراف کره زمین را مسموم می‌کنیم بخاطر اینکه بیشتر می‌خواهیم بیشتر خواستن دیوارهای زندان را مستحکم تر می‌کند و من ذهنی را زنده و مقاوم نگه می‌دارد.

     

    اگر کسی در خواستن خلاصه شود و دائم بخواهد و هیچوقت راضی نباشد تحملش مثل کوه سنگین، سخت وطاقت فرساست. شما با کسی زندگی کنید و زنجیروار خواستی بعد از خواست دیگر دائم طلب کنید و بخواهید، عرصه را بر طرف مقابلتان تنگ و زندان می‌کنید. شما باید اجازه دهید کسی که با شما زندگی می‌کند در مجاورت و همنشینی با شما راحت باشد. ما می‌دانیم که منشا شادی، آرامش زندگی در ذات ماست. این آرامش و شادی زندگی کی بدست می‌آید؟ وقتی که از زندان بیرون بیاییم.

     

    یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان

    چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

    دیوان شمس، غزل شماره ۶۳۶

     

    تیشه شکستن دیوارهای قطور این زندان، هوشیاری حضور است که از طریق تسلیم یعنی پذیرش بی قید و شرط و قبل از قضاوت اتفاق این لحظه بدست می‌آید.

    ما با تند تند فکر کردن، مدام دیوارهای زندان را ضخیم تر می‌کنیم. شرط ریزش این دیوارها آرام و آرام تر فکر کردن و بالاخره خاموش کردن هیاهوی ذهن است تا کل زندان از بین برود. مولانا در تشریح منظور خود به دعوت رحمان از ما در این لحظه می‌پردازد و می‌گوید : در این زندان، زندگی هر لحظه به ما یادآوری می‌کند که تو از جنس من هستی هر چه که چسبیده ای و از آن زندگی می‌خواهی رها کن بسوی من بیا. اصلا من تو هستم، اجازه بده من خودم را که در تو پنهانم از این زندان بیرون بکشم.

     

    هر که دور از دعوت رحمان بود

    او گدا چشم است اگر سلطان بود

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۸۸

     

    مهم نیست شما چقدر جمع کرده باشید اگر از این من ذهنی، از این زندان خارج نشوید شاه مملکت هم که باشید باز هم تنگ نظر و گدا چشم و ناراضی خواهید ماند.

     

    یکی دیگر از مشخصه های بارز شخص مفلس یا من ذهنی این است که انصاف ندارد و همواره قانون جبران را که همان قانون شکر است زیر پا می‌گذارد، زیرا ذهنش همیشه گرسنه است، شکر ندارد. هر قدر هم می‌خورد باز هم می‌خواهد، باز احساس نیاز و طلب می‌کند. با خواستن و خواستن دیوارهای زندان را بر پا نگه می‌دارد. او زرنگ و حیله گر و دروغ پرداز است. در اینجا مولانا نتیجه گیری می‌کند می‌گوید: من ذهنی اگر به امید راحتی و آسودگی به گوشه ای فرار کند و در کنجی بخزد آفتی دیگر به او روی خواهد آورد. پس در زندان دنیا جای راحتی وجود ندارد. وقتی در ذهن اسیریم و من ذهنی داریم به هر جا که برویم چون آلت شکنجه ی خود که همان من ذهنی مان می‌باشد را حمل می‌کنیم من های ذهنی دیگر به ما زیان خواهند رساند و گرفتاری ایجاد خواهد شد.

     

    گر گریزی بر امید راحتی

    زان طرف هم پیشت آید آفتی

     

    هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست

    جز به خلوت گاه حق آرام نیست

    مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۵۹۰ و ۵۹۱

     

    هیچ گوشه ای از دنیا بی دد وبی دام نیست برای اینکه من های ذهنی هر جا بروی هستند از جمله من ذهنی خودمان. من ذهنی، من ذهنی را اذیت می‌کند، من ذهنی تنها آن کسی را که در فضای یکتایی این لحظه با زندگی یکی شده و در آنجا زندگی می‌کند یعنی از زندان ذهن بیرون رفته، خود را به دشت و صحرای برکت و فراوانی رسانده نمی‌تواند اذیت کند. پس به ناچار و ناگزیر تا زمانی که من ذهنی داریم تا لحظه مرگ، در گوشه زندان این جهان هستیم.

     

    البته جمادات و نباتات و حیوانات مجبورند در زندان باشند آنها به نحوی دیگر به زندگی وصلند اما وجه تمایز ما با سایر باشندگان در این است که ما مجبور نیستیم در زندان ذهن مان بمانیم مگر اینکه خودمان بخواهیم. و اگر چنین انتخابی داشتیم و با پدیده ها و موقعیت ها و چیزهای فانی و ناپایدار جهان هم‌هویت شدیم باید حق القدم بدهیم، یعنی باید درد بکشیم، باید مالیات بدهیم. ما از درد کشیدن راحت نخواهیم شد مگر اینکه به خلوتگاه حق یعنی فضای یکتایی این لحظه برویم.

     

    کنج زندان جهان ناگزیر

    نیست بی پا مزد و بی دَقّ الحصیر

    مثنوی، دفتر دوم، بیت592

     

    من های ذهنی بعلت هم هویت شدگی و دردهایشان یکدیگر را مثل مار و کژدم می‌گزند. زندان و هم‌هویت شدگی درد ایجاد می‌کند. به خودمان نگاه کنیم و این حالت را در خودمان شناسایی کنیم. حق نداریم هر کسی را دیدیم نیش بزنیم، قضاوتی بکنیم، باید مواظب فکر و رفتار خود باشیم. هیچ کس مسئول تمیز نگه داشتن درون ما نیست. هر کسی مسئول پالودن درون خود از آلودگی های فکری و هیجانی و درد است. بدانیم جهان زباله دانی درون پر درد ما نیست. اگر دل ما از جنس خدا باشد با فکرهای زیبایی که از آن طرف می‌آید مار و کژدم مونس ما می‌شوند. از گزند نیش من های ذهنی در امان خواهیم بود و آنها نمی‌توانند به ما آسیب برسانند.

    یکی دیگر از ویژگیهای مفلس یا من ذهنی ضد صبر است. صبر نمی‌شناسد. هر آن کس که در قلب و درونش صبر نباشد خدا به او ایمان نداده است.

     

     

    گفت پیغامبر خداش ایمان نداد

    هر که را صبری نباشد در نهاد

     

    صبر از ایمان بیابد سر کله

    حیث لا صبر فلا ایمان له

    مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۶۰۰ و ۶۰۱

     

    صبر از ایمان تاج سر پیدا می‌کند، آنجا که آدمی ‌صبر ندارد در واقع ایمان ندارد .صبر همان قانون مزرعه است اما مردم عجله دارند. این مفلس یعنی من ذهنی معادل شیطان هم هست. توان و اقتدار و انرژی شیطان از منبع هم هویت شدگی هاست. همانطور که شیطان در زندان این جهان مانده، من ذهنی ما هم که نماینده شیطان آن نیروی فناپذیر مخرّب است در زندان ذهن مانده. این یاوه‌تاز، بیهوده‌کار، حرف های بی خود می‌زند و کارهای بیهوده انجام می‌دهد و بادام پوک می‌کارد.

    آن مفلس، این من ذهنی بی حیا، بی دعوت و بی اجازه و بدون سلام مثل مگس سر هر غذایی می‌نشیند، چشمش به مال مردم است زیاده خواه و همیشه ناراضی است.

     

    چون مگس حاضر شود در هر طعام

    از وقاحت بی صلا و بی سلام

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۱۷

     

    با تشکر، وفا

    فایل متن برداشتی از حکایت «بود شخصی مفلسی بی خانمان» از دفتر دوم مثنوی - خانم وفا

    سال‌های دور از خانه - آقای علی از دانمارک



    فایل صوتی «سال‌های دور از خانه» - آقای علی از دانمارک


        


    با درود و تقدیم احترام،

     

    و با سپاس از آقای شهبازی و رعایت کنندگان قانون جبران.

     

    «سال‌های دور از خانه»

     

    جمله مهمانند در عالم ولیک

    کم کسی داند که او مهمان کیست

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۳۲

     

    همه‌ی ما تا به حال برای یک بار هم که شده به مسافرت رفته ایم و در یک هتل یا مهمانسرا اقامت داشته ایم.

    در مدتی که در سفر بوده ایم همیشه یک نکته را مدّ نظر داشته ایم و آن این بوده که ما برای مدتی محدود در اینجا هستیم و پس از اتمام سفر، باید دوباره به خانه برگردیم.

    آیا تا به حال شده که ما فکر برگشتن به خانه را به کلی فراموش کنیم؟

    خیر، چنین فکری معمولاً به سرمان نزده است، زیرا می دانستیم که اقامتمان در آنجا موقتی است و باید به خانه برگردیم.

    آیا تا به حال شده که ما به فکر بازسازی و یا تعمیر ساختمان آن هتل یا مسافرخانه بیفتیم و بخواهیم سرمایه‌ی زیادی را در آنجا خرج کنیم؟

    قطعاً جوابمان منفی است، زیرا هیچ عقل سلیمی این کار را نمی کند، چون می دانیم آنجا متعلق به ما نیست.

     

    آیا اینگونه نبوده که هر چقدر هم که به ما خوش گذشته باشد و جاذبه های سفر هم زیاد باشد ولی پس از چند روز، احساس خستگی کرده ایم و تمایل داشته ایم که زودتر به خانه برگردیم؟

    طبیعتاً چنین بوده است زیرا احساس آرامش و راحتیی که در خانه داریم در هیچ جای دیگر نداریم.

     

    آوردن مقدمه‌ی بالا به ما کمک می کند که بیت زیر را بهتر درک کنیم:

     

     

    زِ دام چند بپرسی و دانه را چه شده ست؟

    به بام چند برآیی و خانه را چه شده ست؟

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۴۹۲

     

    اتفاقی که برای ما افتاده است اینست که فراموش کرده ایم که این دنیا خانه‌ی اصلی ما نیست و اقامت ما در اینجا موقتی است. به همین علت مشغول بازی با همانیدگیهایمان شده ایم و تمام همّ و غم مان زیباتر کردن پارک ذهنی است که ساخته ایم و آنرا به نمایش عمومی گذاشته ایم.

     

    ما به علت افتادن در دامِ همانیدگیها و سرگرم شدن به آنها رسالت آمدن به این سرای موقتی یعنی بدست آوردن دانه‌ی حضور را از یاد برده ایم.

    تشکیلِ من ذهنی برای شروعِ کارِ ما در این دنیا ضروری است ولی در دامِ آن افتادن ناشی از غفلت ماست.

     

    جالب است که ما در تله‌ی همانیدگیها گیر افتاده ایم و دچارِ درد و محنت فراوان شده ایم ولی هیچ به فکرمان نمی رسد که این درد و رنجها برای اینست که سفرمان در ذهن طولانی شده است و باید به خانه اصلی مان برگردیم.

     

    هرچه دوری ما از خانه بیشتر به طول بیانجامد دام محکمتر می شود و رهایی ما از تله‌ی ذهن سخت تر می شود.

    جدائیِ ما از زندگی و ریشه دواندن من ذهنی در وجودمان باعث می شود از دمِ زنده کننده‌ی خدا محروم شویم و چهار بعدِ ما تبدیل به پیکری سرد و بی جان شود.

     

    اگرچه سرد وجودیتْ گرم در پیچید

    به ره کنش به بهانه، بهانه را چه شده ست؟

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۴۹۲

     

    در بیت بالا راه حلی که مولانا برای رهایی موقت از من ذهنی ارائه می دهد اینست که اگرچه وجود سرد من ذهنی، ما را احاطه کرده است ولی می توان آنرا با استدلال قانع کرد تا فعلاً تسلطش بر ما کمتر شود و به قولی دیو را در شیشه کنیم تا بتوانیم همانیدگیها را شناسایی کنیم و بگذاریم زندگی آنها را از مرکز ما بیرون کند.

     

     

    هر که بیند مر عطا را صد عِوض

    زود دَربازد عطا را زین غرض

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۰۴

     

     

    یعنی اگر ما به بینشی برسیم که در ازای دادن من ذهنی، فرّ ایزدی نصیبمان می شود هر چه زودتر این معامله را با خدا انجام می دهیم. فر ایزدی هم شامل همه‌ی برکاتی است که ما برای زندگی مادی و معنوی به آن نیاز داریم.

     

    ولی چرا این کار عدم کردن مرکز برای ما دشوار شده است؟

     

    مال و تن برف اند، ریزانِ فنا

    حق خریدارش، که اَللهُ اشْتَری

     

    برف ها زآن از ثَمَن اَوْلی ستَت

    که تویی در شک یقینی نیستت

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۵ و ۴۱۱۶

     

    ‌‌پس متوجه می شویم که این تأخیر ما بخاطر اینست که هنوز یقین نداریم که عدم کردن مرکز تنها راه اتصال ما به خداست.

    خواندن اشعار مولانا و فراگیری این علم باعث می شود شک و تردیدهای ما در لزوم فروپاشی این بافت ذهنی از بین برود و تشنگی جانِ اصلی ما برای رسیدن به یقین روز به روز بیشتر شود.

     

    اگر در راه کسب این علم متعهد باشیم و با تکرار و مداومت، قانون جبران را رعایت کنیم، این دانش ما را به درجه‌ی یقین می رساند.

     

    علم، جویای یقین باشد بدان

    وآن یقین جویای دیدست و عیان

     

    می کشد دانش به بینش ای علیم

    گر یقین گشتی، ببینندی جحیم

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۲۱ و ۴۱۲۲

     

    با فضاگشایی و تمرکز روی خودمان بینشی در ما ایجاد می شود که آتشی که در درونمان شعله ور است را می بینیم. آتشی که هیزم آن دردهایی است که از انباشتگی همانیدگیها در مرکزمان حاصل شده است.

    با دیدِ فضای گشوده شده ترسِ رها کردن همانیدگیها از بین میرود و درد ناهشیارانه تبدیل به درد هشیارانه می‌شود. حق قدمش را در مرکز ما می گذارد و آتش جهنم درونمان خاموش می شود.

     

    اندر اَلهاکُم بیانِ این ببین

    که شود علمُ الیقین، عینُ الیَقین

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۲۵

     

    این علم یقین که یک دانش ذهنی نیست به تدریج هشیاری حضور را در ما بیدار می کند. این هشیاری بیدار شده عین یقین است. جزوی است که تمایل دارد به سوی کل حرکت کند. در این مرتبه ما از حالت شک و یقین ذهنی گذشته ایم و هیچ عاملی نمی تواند ما را از برگشتن به خانه‌ی اصلی مان یعنی فضای یکتایی بازدارد.

     

     

    از گمان و از یقین بالاترم

    وز ملامت برنمی گردد سرم

     

    چون دهانم خورد از حلوای او

    چشم روشن گشتم و بینای او

     

    پا نَهَم گستاخ چون خانه روم

    پا نلرزانم، نه کورانه روم

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۴۱۲۶ تا ۴۱۲۸

     

     

     با تشکر

    علی از دانمارک

     

    فایل متن «سال‌های دور از خانه» - آقای علی از دانمارک

    تسلیم - خانم فریده از هلند



    فایل صوتی «تسلیم» - خانم فریده از هلند


        


    با سلام

    تسليم:

     

    مزن پهلو به آن نوری، که مانی تا ابد کوری

    تو با شیران مکن زوری، که روباهی به سودایی

     

    که با شیران مِری کردن، سگان را بشکند گردن

    نه مکری ماند و نی فن، نه دورویی، نه صدتایی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۵۵۲

     

    وقتی این دو بیت غزل را شنیدم با خودم گفتم در مورد این ابیات چی باید بگم. بگم دشمنی با بزرگان ممنوع. با شیران در افتادن ممنوع. روباه صفتی ممنوع. ولی بعد فکر کردم ...نه بهتره فقط سکوت کنم، گردن من ذهنیم را بشکنم و تسلیم و تسلیم و تسلیم.

     

    ای رفیقان، راهها را بست یار

    آهویِ لنگیم و او شیرِ شکار

     

    جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟

    در کفِ شیرِ نرِ خون‌خواره‌ای

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۵۷۶ و ۵۷۷

     

    ای رفیقان تمام راه ها کوچه بن‌بست هست، فقط یک راه وجود داره، تسلیم در برابر شیر حق. جز کوچه تسلیم و رضا به حکم خداوند، کوچه دیگی وجود نداره. جاده زندگی فقط برای زنده شده درست شده و بکطرفه ست. پس کوچه های، شک و تردید، قضاوت و مقاومت، مقایسه و ایراد گرفتن را فریده، دیگه امتحان نکن. آیا به‌جای طلب زنده کردن استخوانهای مرده، بهتر نیست که بگم خدایا من را به خودت زنده کن؟ شاید ماندن در ذهن همان سزای کوری چشمانم باشه.؟؟

     

    جز خضوع و بندگیّ و اضطرار

    اندرین حضرت ندارد اعتبار

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳

     

    جز اظهار عجز و ناتوانی، بندگی و سر تعظیم فرود آوردن در برابر خداوند هیچ چیز دیگی نه ‌تنها اعتباری نداره، بلکه جایی هم برای توجیه نمی‌گذارده. پس، کوچه بن‌بست شک و تردید، که خود نوعی قضاوت بزرگان هست را کنار بگذاریم. خدایا شک و تردیدهای من ذهنی را از دلم بیرون ببر. نمیخواهم که از ناسپاسی به بزرگان، روزن دلم بسته بشه.

     

    ز ناسپاسیِ ما بسته است روزنِ دل

    خدای گفت که انسان لِرَّبِهِ لَکَنُود

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۹۱۴

     

    قرآن کریم، سوره عادیات (۱۰۰)، آیه ۶

    «إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ.»

    «همانا آدمی نسبت به پروردگارش بسیار نا سپاس است.»

     

    خدایا من را از ناسپاسی در امان و پناه خودت نگه دار. پروردگارا کم و کاستی های من را از روی رحمتت، خودت ببخش. دست و پای من ذهنی ام را بشکن که اگه خواست با شیرانی چون حضرت مولانا و آقای شهبازی روباه صفتی کنه. که جز کوری چشم دلم چیز دیگی نصیبم نخواهد شد، که مبادا عمر به پایان برسد و من ذهنی را به ارمغانم ببرم.

     

    فِی السَّماءِ رِزْقُکُم نشنیده‌ای؟

    اندرین پستی چه بر چَفْسیده‌ای

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۶

     

    خدایا رزق و روزی ایم در آسمان درون خودم هست، و این را شیر مرد دلاوری همچون آقای شهبازی به ما ارمغان داده. کمک کن که من ذهنی این رزق و روزی مان را به تاراج نبره. نقابها کنار خواهد رفت و حقایق روشن خواهد شد، پس کمکم کن که عیب های هم هویت شده‌ خودم را ببینیم و عیب را به ترازوی بزرگان نسبت ندم. کمکم کن به خواندن نامه درونم، که فقط در فهرست کتاب من ذهنی ام نمانم.

     

    شیرْمردانند در عالَم مدد

    آن زمان کافغانِ مظلومان رسد

     

    بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند

    آن طرف چون رحمتِ حق می‌دوند

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۳۳ و ۱۹۳۴

     

    خدایا برنامه گنج حضور و شیر مردی همچون آقای شهبازی نعمتی ست که از روی رحمت و مهربانی خودت به ما عطا شده. پس کمکمان کن که شرمنده و سرافکنده نشویم.

     ای خدا ناله کردم و به درگاهت با این ابیات التماس کردم، که چشم راه بینم و عدم بین را عطایمان کن. دل سنگین من ذهنی مان را همچون موم خودت نرم کن. ما را در این قمار , قمار زندگی بازنده کن و توان آزاد شدن از ذهن را خودت عطایمان کن.

     

    ای خدا سنگین‌ْدلِ ما موم کن

    ناله‌ی ما را خوش و مرحوم کن

     

    با احترام فریده از هلند 

     

    تقدیم به آقای شهبازی نازنین, همراهان و همکلاسی های عزیز.

    فایل متن «تسلیم» - خانم فریده از هلند

    تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹ - خانم نرگس از نروژ



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹» - خانم نرگس از نروژ


        


    با سلام و عرض ادب

     

    برداشتی از غزل ۲۵۵۲ را با دوستان معنوی خود به اشتراک می‌گذارم:

     

    کجا باشد دو رویان را میان عاشقان جایی؟

    که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی

     مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲

     

    من ذهنی معنوی با تاخیر انداختن مردن به من‌ذهنی و ایجاد توهم حضور در آینده برای خود آینده‌ای متصور است. حضرت مولانا در این غزل از اصطلاح فی ‌التاخیر آفات بالاتر آمده و بیان می‌کنند که در این لحظه باید از من‌ذهنی جدا شد و تا نهایت توان به صداقت و یکتایی دست یافت. شناسایی بیشتر و بیشتر دورویی‌های من‌ذهنی، پنهان‌کاری، ناراستی و هر گونه کژی و بر ملا کردن آن.

     

    طمع دارند و نبودشان، که شاه جان کند ردشان

    ز‌ آهن سازد او سدشان، چو ذوالقرنین آسایی

     مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲

     

    در این بیت مولانا راهکاری ارائه می‌دهد که هر چه زودتر با شناسایی نفاق های ذهن، و طمع‌کاری او در همانیدگی‌ها و دودلی کردن‌ها در انداختن و جدایی از همانیدگی با تمرکز بیشتر روی خود و نظارت بر ذهن و پرهیز از گول خوردن توسط ذهن برای هر کژی، پنهانکاری و دروغ و ریا در اعمال، صحبتها و افکار سدّی بین حضور خود و همانیدگی‌ها و من‌های ذهنی بسازیم و یار و همنشین من‌ذهنی خود و من‌های ذهنی دیگر نباشیم.

     

    دورویی با چنان رویی، پلیدی در چنان جویی

    چه گنجد پیش صدّیقان؟ نفاقی کارفرمایی

     مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲

     

    حضرت مولانا اشاره دارند که در این لحظه که زندگی در حال جریان است و زندگی دم خود را بر ما می‌دمد اجازه ندهیم من‌ذهنی ما با قضاوتها و ناشکری‌ها، مقاومتها، تخم پلیدی بکارد و ما در پیشگاه زندگی و بزرگان، من‌ذهنی را کارفرمای خود نکنیم، نه من‌ذهنی خود و نه من‌ذهنی دیگران را. در زیر سایه بزرگان با تمام دل باشیم و گوش جان به سخنان آنان بسپاریم و تمام کلام و ابیات آنان را شخصا روی خود پیاده کنیم و هیچ کدام را از فیلتر ذهن نگذرانیم چراکه زندگی این لحظه خود را از کلام بزرگان و همینطور یاران معنوی ما بیان می‌کند و هر کدام در این فضا تاثیر خود را بر ما برای شناسایی حیله های من‌ذهنی دارد.

     

    که بیخِ بیشه جان را، همه رگ های شیران را

    بداند یک به یک آن را، به دیده نورافزایی

     مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲

     

    در این لحظه زندگی و بزرگان که دست زندگی بر سر ما هستند. بر تمام رازهای نهانی ما با دیده نور خود آگاه هستند و درک کامل از ریشه حضور ما دارند. ولی با حلم خود برای نا امید نکردن ما و تداوم مسیر ، همینطور ستاری و رحمت خود، در برابر ما فضاگشایی و سکوت می‌کنند. از طرفی چون دیده نور افزا دارند، بر اساس قانون ناظر جنس منظور را تعیین می‌کندبر حضور و جان ما نظر و تاکید دارند و با قرین بودن با ما نور وجود ما را نیز افزایش می‌دهند.

     

    بداند عاقبت ها را، فرستد راتبت ها را

    ببخشد عافیت‌ها را، به هر صدیق و یکتایی

     مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲

     

    بزرگان آگاه به عاقبت هر انسانی با دید عدم هستند و با قرین شدن با آنها در صورت صداقت و یکتایی و سکوت، برکات زندگی را بر ما جاری می‌سازند.

     

    براندازد نقابی را، نماید آفتابی را

    دهد نوری خرابی را، کند او تازه انشایی

     مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲

     

    با قرین شدن با بزرگان، نقابی از من‌ذهنی ما انداخته می‌شود، همانیدگی‌ای انداخته می‌شود و نور زندگی در ما آزاد می‌شود و همینطور ما به صورت من‌ذهنی خراب در نزد بزرگان نور گرفته و ذهن ما خلاق و آفریننده می‌شود و طرحی نو بر زندگی ما زده می‌شود.

     

    اگر این شه دو رو باشد، نه آنش خلق و خو باشد

    برای جست و جو باشد، ز فکر نفس کژپایی

     مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲

     

    روش کار کردن زندگی و بزرگان بر روی ما با ذهن قابل دریافتن نیست. شاید از نظر ذهن از روی جهل روش کار کردن بزرگان یا زندگی بر ما دو رویی به نظر برسد به علت دید دویی که داریم، در صورتی که هر لحظه کاری نو جدید برای شناخت نقاط تاریک ذهن ما و فائق آمدن ما بر حیله های من‌ذهنی مان به کار می‌گیرند تا ما را در مسیر معنویت رشد و ارتقا دهند و از گردنه‌های سخت عبور دهند.

     

    دورویی اوست بی‌کینه، ازیرا اوست آیینه

    ز عکس تو در آن سینه نماید کین و بدرایی

     مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲

     

    بزرگان و زندگی مانند آیینه‌ای ما را به خود نشان می‌دهند و از هر قضاوت و مقاومتی عاری هستند و این من‌ذهنی است که عکس خود را در آنها به صورت کینه و بدخواهی می‌بیند و همینطور ما می‌توانیم از شناسایی های بزرگان از من‌ذهنیمان، مچ من‌ذهنی خود را بگیریم و از هاله ابهام خارج کنیم، در نتیجه شناختن و انداختن برای ما آسان تر می‌شود.

     

    مزن پهلو بر آن نوری، که مانی تا ابد کوری

    تو با شیران مکن زوری، که روباهی به سودایی

     مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲

     

    بر شناسایی های بزرگان از من‌ذهنی ما نباید به هیچ وجه قضاوت و مقاومت کنیم، چراکه در این‌صورت تا ابد چشم ما کور به نور زندگی خواهد ماند و ما با من‌ذهنی روباه صفت که سودای همانیدگی‌ها را دارد و هر لحظه از زیر درد‌هشیارانه و شناسایی فرار می‌کند در مقابل بزرگان که در انداختن همانیدگی ها و زنده شدن به زندگی مانند شیر هستند نباید قد علم کنیم، بحث یا سوال کنیم. تنها فضا باز کنیم، سکوت کنیم و دید آنها را بر دید خود ارجح بگیریم و از حضور داشتن و گرفتن ارتعاششان برای زنده شدن به زندگی بهره ببریم.

     

    که با شیران مری کردن، سگان را بشکند گردن

    نه مکری ماند و نی فن، نه دو رویی، نه صدتایی

     مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲

     

    که مقاومت و قضاوت دربرابر شناسایی‌های بزرگان برابر است با خورد شدن با دردها و همانیدگی‌ها در من‌ذهنی، به طوری که دیگر دورویی و فن و مکری باقی نماند.

     

    شناسایی‌هایی که از دورویی‌های من‌ذهنی خود داشته‌ام:

     

    -نوشتن پیغام معنوی، اقرار زبانی ولی آلوده بودن سینه به همانیدگی‌ها و رفوزه شدن در امتحان یعنی در ذهن واهمانیده شدن ولی در سینه هنوز آثاری از همانیدگی ماندن.

     

    - پنهان‌کاری من‌ذهنی یا به تاخیر انداختن برملا کردن کژکاری‌ها و تحمیل کژکاری بر ما به صورت زندگی.

     

    - در این هفته سعی کردم کژکاری‌های من‌ذهنی خود را، عدم صداقت‌ها یا پنهان‌کاری‌ها را ببینم، در کار، در خانواده، در رابطه با دوستان معنوی.

     

    - چند چالش کاری داشتم که من‌ذهنی من می‌خواست با پنهان کاری که تو نمی‌دانی و به تنهایی باید روی آنها فکر کنی تا به من فشار روحی و استرس وارد کند ، ولی با مشورت با دوستان معنوی و شناسایی این جنبه از پنهانکاری من‌ذهنی به راحتی شروع کردم از همکاران خود طلب کمک کردم و از طرفی با این کار فشار من‌ذهنی از من برداشته شد و ذهنم خلاق تر شد و توانستم بر چند چالش کاری فائق آیم.

     

    - از جمله شناسایی‌های دیگر، من‌ذهنی کار کوچک را آنقدر بزرگ جلوه‌ می‌دهد که باعث می‌شود ما انجام آن را به تاخیر بیندازیم ولی وقتی بر آن نظارت کردم و دست به عمل زدم کار برایم آسان و قابل حل شد.

     

    - این هفته سعی کردم عشق و جان انسانها را بیشتر ببینم و یکتایی را بیشتر حس کنم.

     

    - چالشهایی که در خانواده داشتم را با دوستان معنوی خود در میان گذاشتم و راهنمایی‌های خوبی دریافت کردم که خیلی موثر بود.

     

    - همینطور شناسایی کردم یکی از دلایل دورویی من‌ذهنی و جدایی آن از انسانهای دیگر، تمرکز بر من‌ذهنی آدم ها و نگرانی از قضاوت آنها از ما و همینطور قضاوت خودمان از خودمان است.

     

     آفرینها بر تو بادا ای خدا

    ناگهان کردی مرا از غم جدا

     

    گر سر هر موی من یابد زبان

    شکر های تو نیاید در بیان

     

    شکر گزار وجود شما و یاران معنوی خود هستم.

     

    با عشق و احترام

    نرگس از نروژ

    فایل متن «تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹» - خانم نرگس از نروژ