ابیاتی از برنامه ۸۶۳ - خانم شهپر از اتریش
فایل صوتی «ابیاتی از برنامه ۸۶۳» - خانم شهپر از اتریش
با سلام خدمت آقای شهبازی عزیز و دوستان همراه
ابیاتی از برنامه ۸۶۳
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا؟
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا؟
دیوان شمس غزل ۱۳۷
خداوند خطاب به انسان میکند و می گوید: مگر نه اینکه من تو را از جنس خودم، یعنی از جنس بی نهایت و ابدیت آفریده ام. مگر نه اینکه به تو گوهر گرانبهای فضا گشایی را دادهام که بتوانی با شمشیر فضا گشایی از زیر سلطه من ذهنی بیرون جهی. پس چرا همچنان زیر سلطه همانیدگی ها هستی و دردهایی همچون ترس، اضطراب، رنجش، خود کم بینی، حس نقص، حسادت و ... را داری؟ چرا با پریدن از فکری به فکر دیگر همانیده شده ای؟ مگر ارزش گوهر تو، بیشتر از سنگ من ذهنی نیست؟ تو میتوانی با گوهر فضا گشایی که به تو داده ام مرکزت را عدم کنی. همان عدمی که از ابتدا بودی و از زیر سلطه من ذهنی بیرون آیی.
من از عدم زادم تو را، بر تخت بنهادم تو را
آیینه یی دادم تورا، باشد که با ما خو کنی
دیوان شمس، غزل ۲۴۳۶
چرا با مقاومت و قضاوت جلوی عنایت و جذبه مرا گرفتهای؟ چرا به جهان احساس نیاز میکنی؟ چرا میترسی که فرمان زندگیت را به دست
زندگی (عدم)بسپاری؟ چرا عدم رضایت داری؟
چیست اندر خُم که اندر نهر نیست
چیست اندر خانه کاندر شهر نیست
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۱۰
فضا را باز کن و صبر و شکر و پرهیز کن و بگذار زندگی از طریق تو حرف بزند. این تصمیم با توست که فضا گشایی کنی و رها شوی و یا فضا بندی کنی و در زیر سلطه افسانه من ذهنی و درد بمانی
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر برسرت بارم
دیوان شمس،غزل ۱۷۲۳
تو به این علت آفریده شده ای، تا من خودم را در تو بشناسم و تو خودت را در من.
فایده هر ظاهری خود باطن است
همچو نفع اندر دواها کامن است
مثنوی دفتر چهارم بیت ۲۸۸۰
نقش ظاهر برای نقش غایبی است که نمیبینی وآن چیزی هم که نمیبینی برای چیز دیگریست و در هر وضعیتی هدفی نهفته است.
مثل بازی شطرنج که هدفی در هرحرکتی نهفته است و منظور تنها انجام همان حرکت فعلی نیست بلکه هر حرکتی راه را برای انجام حرکت های بعدی باز میکند و در نهایت همه این حرکت ها برای رسیدن به هدف اصلی که همان کیش و مات است، می باشد. ما هم با خدا شطرنج بازی میکنیم هر وضعیتی که پیش میآید یک حرکت شطرنج است و خداوند تا حرکت های آخر را می داند و در نظر دارد ولی ما تنها دو حرکت داریم که بازی کنیم . یکی فضا گشایی و دیگری فضا بندی و مقاومت. وقتی با فضا گشایی بازی میکنیم، برد ماست و
باخت من ذهنی. آن موقع است که داریم درست شطرنج بازی میکنیم و قدم به قدم به بی نهایت خداوند میرسیم به همون اصلی که از اول بودیم
همچو بازیهای شطرنج ای پسر
فایده هر لعب در تالی نگر
مثنوی دفتر چهارم بیت ۲۸۸۹
همچنین دیده جهات اندر جهات
در پی هم تا رسی در برد و مات
مثنوی دفتر چهارم بیت ۲۸۹۱
اول از بهر دوم باشد چنان
که شدن بر پایه های نردبان
مثنوی دفتر چهارم بیت ۲۸۹۲
وان دوم بهر سوم می دان تمام
تا رسی تو پایه پایه تا به بام
مثنوی دفتر چهارم بیت ۲۸۹۳
پس تو میتوانی و قدرت این را داری که دوباره با فضا گشایی و صبر و شکر، به اصل خودت که همان عدم است تبدیل شوی و هر لحظه شادی بی سبب را تجربه کنی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی
دیوان شمس رباعی ۱۷۵۹
با عشق و سپاس
شهپر از اتریش
فایل متن «ابیاتی از برنامه ۸۶۳» - خانم شهپر از اتریش
اقرارنامه - خانم نرگس از نروژ
فایل صوتی «اقرارنامه» - خانم نرگس از نروژ
اقرارنامه:
گویدش ردو لعادو کارتوست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۸
بعد سه سال روی خود کار کردن و انداختن همانیدگی ها و پیشرفتی اندک، فراوانی زندگی شامل حالم شد، از حال خوب و برکات مالی و روابط خوب با همسر و بچه و خانواده اما متاسفانه با نقل مکان کردن به خارج کشور شروع کردم به زندگی خواستن از مکان جدید، انسانهای جدید و یا تحصیل و همانیدگیهایی در من بالا آمد مثل خودبرتر بینی و منذهنی من که پندارکمال از ویژگیهای بارزش است، خود را کامل میدید و شک نمیکردم که اشتباه فکر و عمل میکنم، در نتیجه دچار ریبالمنونهای متفاوتی شدم چراکه دوباره با همسرم و فرزندم و پولم و تحصیلم و محل زندگی همانیده شدم و از آنها شروع کردم تقاضای زندگی کردن و حس امنیت گرفتن و اشتباهات گذشته خودم را دوباره تکرار کردم و اشکال کار خود را متوجه نمیشدم، البته هم اکنون هم مسائلی که ایجاد کردم مانند مسائل مالی، خرابی رابطه با همسرم و فرزندانم ادامه دارند و در حال تلاش برای جبران اشتباهاتم هستم، به یاری زندگی و آقای شهبازی نازنین و یاران معنوی.
از زندگی میخواهم به من توان فضاگشایی و عقل درستی برای جبران اشتباهاتم بدهد چون من با عقل منذهنی خود و خانواده و فرزندانم را به سختی انداختم و با همانیده شدن دوباره با آنها به آنها آسیب زدم.
ای زندگی کمکم کن که بتوانم اشتباهاتم را جبران کنم و از ذهن خارج شوم و فقط از تو حس امنیت و عقل و هدایت و شادی بگیرم.
ای زندگی کمک کن قانون جبران را در مقابل گنج حضور، خانوادهام و کارم رعایت کنم.
این اشتباه من در طی دوهفته اخیر باز با بهبود کمی از روابط تکرار شد و دچار قبض های شدیدی شدم، در هفته های گذشته باز هم هویت شدگی با همسر و بچه را در خود دیدم و از زیر انقباض هایی که در بدنم ایجاد شده بود، رو به همسر و فرزندم برای انرژی گرفتن آوردم و از این کارم پشیمانم.
از ویژگی های من ذهنی من:
۱. ردولعادو یکی از ویژگیهای بارز منذهنی من هست که تا کمی پیشرفت میکنم، منیت به من دست میدهد و باعث خودبینی و خودبرتر بینی میشود و فکر میکنم کسی هستم و دچار غرور کاذب منذهنی میشوم که من هم بلدم و از بقیه انسانها بهترم و باید جدا از انسانهای دیگر باشم که از طریق قرین به من آسیب نرسد، بیخبر که خودم بدترین منذهنی را دارم.
۲. حسادت من که وقتی میبینم در کاری موفق نشدم و کس دیگری موفق شده من ذهنی من شروع به خودخوری میکند و یا شروع به ملامت خود میکند یا حرص ورزیدن و رقابت که باید من هم برسم مثلا به همسرم، که البته این کمتر شده است.
۳. من ذهنی مدّعی من که همیشه ظاهرسازی میکند و پنهان میکند ایرادهایش را مثل اینکه هنوز زبان نروژی یادنگرفتهام یا در رشته کاری خودم ماهر نیستم یا اینکه هنوز در رابطه با همسر و فرزندم دچار چالش هستم و هیچکدام از ابعاد زندگی ام به خاطر بی عقلی منذهنی و نتایج مسائل ایجاد شده در گذشته درست نیستند و درحال جریمه دادن و حل مسئله هستم و با کمک زندگی میخواهم ناظر این باشم که مسئله جدیدی ایجاد نکنم.
۴. من می دانم من ذهنی من؛ که با اقرار نکردن به وضع خراب مادی، معنوی، رابطهای خودش و پنهان کردن آن میگوید من خودم میتوانم درستش کنم و من و خانوادهام را به قصاب میبرد.
۵. منذهنی گردن فراز من که با این همه درد و بیعقلی باز هم زمختی خودش را حفظ کرده است.
۶. منذهنی معنوی من که برای راه معنوی راه و روش تعیین میکند و احترام به کن فکان نمیگذارد که کار اصلی من فضاگشایی دربرابر اتفاق این لحظه است.
۷. منذهنی کاهل من که قانون جبران را رعایت نمیکند و زرنگ بازی در میآورد و زحمتی که باید بکشد را نمیکشد یا زحمت میکشد و آخرش که موقع نتیجه میشود من را به ناامیدی میاندازد و در قدم آخر کار را رها میکند و من را به کارافزایی میاندازد، مثلا من نتوانستم درسم را در دانشگاه نروژ به اتمام برسانم و ویزای دانشجویی من باطل شد.
۸. من ذهنی سست و بی تعهد من، که هر وقت برنامه ورزشی میگذارم یا برای خواندن زبان و یا یادگیری یک کار تخصصی شروع میکنم، یک هفته خوب پیش میرود، بعد یک هفته سست میشود و تعهدش کم میشود و گاه گاهی به وظایفش میرسد.
۹. منذهنی هپروتی من؛ که چشمش را رو به واقعیت جلوی رویش میبندد و به جای اینکه پیام آن را بگیرد و نقص را بفهمد و شروع به حرکت کند به توهم میرود و خودش را مشغول به یک مسئله دیگری میکند.
۱۰. من ذهنی بی اولویت من؛ با پندار کمال به همه کار میخواهد برسد آخر سر هم به هسچ کاری نمیرسد و اولویتبندی در انجام کار ندارد و گیج میزند و دچار استرس میشود.
۱۱.من ذهنی بچه صفت من؛ من ذهنیی که از بچگی از زیر مسئولیت کارهایش در رفته و گردن دیگران انداخته و راحت طلب و تنبل بوده و فقط در یک بعد که دوست داشته با پندار کمالش رشد کرده.
۱۲. منذهنی خسیس من؛ که خوشی را نه به خودم و نه به دیگران، با ایرادگیری و قضاوت و عیب بینی و نادیده گرفتن تمام زیباییها و نعمتها حرام میکند و با به تاخیر انداختن باعث کارافزایی شده و فرصتهایی که باعث موفقیت میشود را از دست میدهد و پروسه کارها را به استهلاک میاندازد.
۱۳. منذهنی ترسوی من؛ تا چالشی پیش میآید به جای اینکه تامل و فضاگشایی کند، اول دست و پایش شروع به لرزیدن میکند و فکر ها و دردها را فعال میکند.
۱۴. منذهنی بیبرنامه و نظم من؛ کاملا شلخته و بدون برنامهریزی است و برای همین وقتش هدر میرود و ظاهر آراستهای ندارد.
۱۵. منذهنی بیسواد من؛ حتی هیچ سوادی برای اینکه چه تغذیهای درست است و چه غذا و رژیم سالمی را باید رعایت کند ندارد و باعث شده من مشکل در جسم مخصوصا دستگاه گوارش ام احساس کنم.
۱۶. منذهنی کهنه گرای من؛ منذهنی که چسبیده به الگوها و عقاید قدیمی خودش و به هیچ وجه update (آپ دیت) نمیشود، مثلا با تکنولوژی روز یا با زبان جدید یا با فرهنگ جدید آداپته نمیشود.
۱۷. منذهنی غم پرست من؛ بیشتر فکر های غمگین میکند تا فکرهای شاد و قصد دارد فکرهای دردآلود را به یاد من بیاورد و باعث آشفتگی خواب و استرس من میشود.
۱۸. من ذهنی تنوع طلب من، اول کاری بسیار خشنود و پر انرژی جلو میرود ولی بعد مدتی دچار کسالت و دلزدگی میشود و ثبات قدم ندارد و در نتیجه همش از یک شاخه به یک شاخه دیگر میپرد و آخر هم هیچ نتیجهای نمیگیرد، به خاطر همین من در طول زندگی خیلی کار عوض کردم، حتی رشته تحصیلی عوض کردم.
۱۹. منذهنی ناسپاس و ناشکر من؛ تمرکزش روی نواقص و ایرادها بوده و همیشه دنبال پندار کمال و هر چه بیشتر بهتر بوده و به چیزی که داشته شاکر و راضی نبوده و سکون نداشته و در عجله و حرص برای به دست آوردن بوده و همین استرس زیادی به من وارد کرده و همیشه باید چیز جدیدی را از صفر شروع میکردم، به جای صبر و ادامه و تداوم و حصول نتیجه.
۲۰. منذهنی وقت تلف کن من؛ در انجام کارها بسیار کند است و یک کاری که ممکن است با تمرکز نیم ساعته انجام بشود، سه ساعت طول میکشد و نمیتواند متمرکز روی یک کار شده و آن را سریع و با قدرت انجام دهد.
ای زندگی خودت به من توان بده تمام جبران های الهی را انجام دهم، ای زندگی خودت به من توان بده که صدق در زندگی داشته باشم، من اقرار میکنم که نمیتوانم و نمیدانم، تا حالا هرکاری کردم با منذهنی بوده، ای زندگی خودت پا در زندگیم بگذار و کمکم کن، من میخواهم اشتباهاتم را جبران کنم.
با عشق و احترام
نرگس از نروژ
فایل متن «اقرارنامه» - خانم نرگس از نروژ
برداشتی از غزل ۵۳۷ برنامه ۸۸۹ گنج حضور - خانم شهپر از اتریش
فایل صوتی «برداشتی از غزل ۵۳۷ برنامه ۸۸۹ گنج حضور» - خانم شهپر از اتریش
کاری نداریم ای پدر، جز خدمتِ ساقیِّ خود
ای ساقی افزون ده قدح، تا وارهیم از نیک و بد
-دیوان شمس، غزل 537
پدر نماد زندگی است، نماد هوشیاری و خداوند. و همه ما انسانها هم از جنس او یعنی هوشیاری هستیم و کاری به غیر از خدمت کردن به ساقی خود نداریم. یعنی کاری به غیر از هوشیار بودن و در لحظه بودن نداریم.
هر لحظه با ناظر بودن بر خودمان، میتوانیم این هوشیاری به تله افتاده در افکار و در نیک و بد را پس بگیریم و آزاد شویم. هر لحظه ببینیم که آیا قضاوت میکنیم؟ آیا خوب و بد میکنیم؟ آیا مقاومت میکنیم یا نه؟
ای زندگی، اکنون متوجه شده ایم که کاری جز خدمت به ساقی خود نداریم، کاری جز شاد بودن و لذت بردن از تمام لحظات نداریم. کاری جز استفاده از فرصت این لحظه که همیشه نو و تازه هست را نداریم.
ای زندگی کمکمان کن تا لایق این هدیه شویم، هدیه ای که هر لحظه بدون هیچ چشم داشتی و به طور رایگان در اختیارمان میگذاری.
هر وقت بتوانیم این شراب ایزدی، این لطف و بخشش ایزدی را بگیریم و در همانیدگیها سرمایه گذاری نکنیم، آن وقت است که من ذهنی مان خاموش می شود. و ما سرمست خواهیم شد. آن موقع است که جز شکر و سپاس، چیزی بر زبان و دلمان جاری نخواهد شد. آن موقع است که از جنس خودش میشویم، از جنس زندگی. و می توانیم مثل پدر، مثل زندگی، این سرمستی را بدون هیچ چشم داشتی به همه انسانها، به همه موجودات و باشندگان و در کل به همه کائنات انتقال دهیم و آنها را هم از این شراب سیراب کنیم. پس شرط اول سیراب کردن خودمان است. یعنی با فضا گشایی در اطراف اتفاق این لحظه، صبر، شکر و پرهیز، این هدیه با ارزش، این گنج حضور را دریافت کنیم.
ای زندگی، کمکمان کن تا در این راه استوار باشیم و استوار بمانیم و از هر چه دویی و کارافزایی است، رها شویم، از هرچه ترس و درد، رها شویم و لحظه به لحظه در خدمت تو باشیم نه در خدمت من ذهنیمان.
اي ساقي روشن دلان بردار سغراق کرم
کز بهر اين آورده اي ما را ز صحراي عدم
تا جان ز فکرت بگذرد وين پرده ها را بردرد
زيرا که فکرت جان خورد جان را کند هر لحظه کم
-دیوان شمس، غزل ۱۳۸۲
ای زندگی ما دیگر به مرحلهای رسیدهایم که میخواهیم، شراب عشقی را که تو لحظه به لحظه در اختیارمان قرار میدهی تمام و کمال بگیریم. کمکمان کن که با فضا گشایی و صبر و خاموش بودن، پرده های درد را یکی یکی کنار بزنیم، که هم خودمان را سر مست کنیم و هم دیگران را. متوجه شده ایم که با تند تند فکر کردن و از فکری به فکر دیگر پریدن، تنها قطرات با ارزش این شراب عشق را هدر میدهیم و چیزی برای سرمستی خود و دیگران باقی نمیگذاریم. ولی وقتی در خدمت ساقی خود باشیم، یعنی وقتی فضا را باز میکنیم، دیگر زندگی است که از طریق ما کار میکند و هر شغل و وظیفه ای را هم که در این جهان داریم، کار حساب میشود و دیگر کارافزایی نمیکنیم، یعنی به خودمان و دیگران ضرر نمیزنیم. چون زندگی دارد از طریق ما کار را پیش میبرد و از طریق ما عشق و لطف و بخشش را به جهان میریزد. چون ما دیگر در فضای یکتایی هستیم، در شهر یکتایی، جایی که دیگر «من» وجود ندارد، بلکه همه ما انسانها و همه کائنات یکی میشویم.
وقتی در فضای یکتایی هستیم، مثل ذره ها در ستون نوری که از طرف خداوند و زندگی است رقصان میشویم و اجازه میدهیم که عشق ایزدی شامل حالمان شود و رقصان و سرمست شویم، از جنس او شویم و مثل او بینیاز. بینیاز از هرچه همانیدگی، از هرچه خرید و فروش همانیدگی است. و اگر لحظهای به ذهن رفتیم و دیدیم که کارافزایی میکنیم و روزن بسته شده است، تنها ناظر میمانیم و بدون قضاوت، بدون مقاومت و بدون ملامت، دوباره مثل ستارگانی که به دور ماه میچرخند، ما هم به دور یار خوشچهرهی خود میگردیم. تا با گشودن فضا، دوباره روزن نوری که توسط ما بسته شده بود باز شود و دوباره وارد این ستون نوری شویم و در رحمت و عشق ایزدی رقصان شویم.
اکنون متوجه شدهایم که تنها سرمستیای که از فضای یکتایی و عشق می آید، ماندگار و پایدار است و این حق طبیعی ماست که در این سر مستی بمانیم و به همانیدگیها اجازه ندهیم که سرمستی ما را بدزدند. ما دیگر ارزش این سرمستی را میدانیم و حاضر نیستیم، آن را با سرمستی گذرا و ناپایداری که از من ذهنی و همانیدگیها میآید عوض کنیم. دیگر از خرید و فروش همانیدگیها میرهیم.
مستیّ بادهی این جهان، چون شب بخسپی بگذرد
مستیِّ سَغراقِ احد با تو درآید در لَحَد
-دیوان شمس، غزل 537
ما ترس داریم، چون همانیدگی داریم. چون میدانیم که این همانیدگیها پایدار نیستند. ولی وقتی فضا را باز کنیم و صبر کنیم و عشق ایزدی را که هر لحظه به طور رایگان به ما تعارف میشود، بگیریم، یواش یواش هوشیاریمان را از اجسام بیرون میکشیم و مرکز مان را خالی میکنیم و دوباره از جنس عدم، از جنس خداوند میشویم، از جنس بینیازی.
و آن موقع است که خاموش می شویم و خودمان را به دست زندگی میسپاریم. و اجازه میدهیم که زندگی از طریق ما عمل کند که هیچ جایگاهی بهتر از بودن در شهر یکتایی نیست.
آن موقع است که متوجه می شویم که لطف و بخشش خداوند، قابل شمارش نیست. بلکه بی نهایت است و هیچ پایانی ندارد. که البته این را عقل جزئی من ذهنی درک نمیکند، برای همین است که میترسد.
امیدوارم روزی برسد که خانه دل همه ما پر از عشق و شادی بی سبب شود و سرمست و رقصان شویم و دیگران را نیز سرمست کنیم.
چون خیره شد زین مِی سرم، خامش کنم، خشک آورم
لطف و کرم را نشمرم، کان درنیاید در عدد
-دیوان شمس، غزل 537
و در آخر:
جز عنایت که گشاید چشم را
جز محبت که نشاند خشم را
جهد بی توفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۸۳۸ و ۸۳۹
با عشق و سپاس،
شهپر از اتریش
فایل متن «برداشتی از غزل ۵۳۷ برنامه ۸۸۹ گنج حضور» - خانم شهپر از اتریش
برداشتی از برنامه ۹۰۵ - خانم شهپر از اتریش
فایل صوتی «برداشتی از برنامه ۹۰۵» - خانم شهپر از اتریش
برداشتی از برنامه ۹۰۵
خوابم ببستهای، بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههایِ ُشُکر کند پیشت آفتاب
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۸
در غزل ۳۰۸، مولانا، علت بسته شدن خواب ذهن را بیان میکند و اینکه چرا و چگونه می توانیم از خواب ذهن بیدار شویم.
چرا خداوند خوابمان را بسته است؟ برای اینکه میخواهد از درد و رنج آزادمان کند و به جنب و جوش در آورد. جنب و جوشی برای رسیدن به طرب و شادی بی سبب، برای بی نهایت و ابدیت شدن، برای تبدیل به حضور.
چرا بستی تو خوابِ من؟ برایِ نیکویی کردن
ازیرا گنجِ پنهانی و اندر قصدِ اظهاری
زهی بیخوابیِ شیرین، بهیتر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شِکَّر به شیرینیّ و خوشخواری
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۳۳
و همینطور در مثنوی، دفتر ششم داریم:
ای رفیقان، راهها را بست یار
آهویِ لنگیم و او شیرِ شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای
او ندارد خواب و خور، چون آفتاب
روحها را میکند بیخورد و خواب
که بیا من باش یا همخویِ من
تا ببینی در تجلّی رویِ من
ور ندیدی، چون چنین شیدا شدی؟
خاک بودی طالبِ احیا شدی
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۶
حالا که متوجه شده ایم که باید از خواب ذهن بیدار شویم، آیا شاکر هستیم؟ آیا سجده شُکر بجا می آوریم؟ سجده شکر برای اینکه خواب ذهنمان مخدوش شده است و ما به این موضوع آگاه شدهایم که در درد و رنج هستیم؟ آیا فضا گشایی می کنیم و تسلیم کامل هستیم؟
جز توکل جز که تسلیم تمام
در غم و راحت همه مکرست و دام
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۲۸
جز خضوع و بندگی و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳
اگر شاکر هستیم چه اندازه شُکر میکنیم؟ آیا مفهوم شُکر کردن را درک کرده ایم و به آن عمل میکنیم؟ و یا تنها با من ذهنی فهمیدهایم؟ آیا شُکری عملی، صبری عملی و پرهیزی عملی داریم. آیا از فرصت هایی که داریم درست استفاده می کنیم؟ آیا قدر تمام چیزهایی رو که داریم میدانم؟ مثل تَنمان. آیا هر روز ورزش می کنیم و روی چهار بُعدمان کار می کنیم؟ بعدهای جسمی، فکری، هیجانی و جان ذهنی مان.
آیا به این آگاهی رسیده ام که کار کردن روی چهار بُعدمان هم اهمیت زیادی دارد؟
آیا صبرِ عملی میکنیم؟ آیا قانون مزرعه را رعایت میکنیم؟ از عجله من ذهنی پرهیز می کنیم؟ یا هنوز پیشرفتمان را با خط کش ذهن اندازه میگیریم؟ که این خود قضاوتی است در مورد خودمان و تا قضاوت صفر نشود، تبدیل صورت نمیگیرد.
این دو ره آمد در روش، یا صبر یا شکر نِعَم
بی شمع روی تو نتان، دیدن مر این دو راه را
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۳۳
آیا پرهیز عملی داریم؟ پرهیز از مقاومت و قضاوت، پرهیز از مانع سازی، مسئله سازی و دشمن سازی چه برای خودمان و چه برای دیگران.
آیا احساس نیاز می کنیم، احساس نیاز به زندگی؟
اگر احساس نیاز میکنیم با چه دستی، دامان زندگی و خدا را گرفتیم و نیازمان را بیان می کنیم؟ با دست من ذهنی یا با هوشیاری حضور؟
آیا طلب داشتن، کافی است یا باید طلب را به طرب تبدیل کنیم؟
چگونه میتوانیم طلب مان را به طرب سازی تبدیل کنیم؟ با پرهیز از سبب سازی، با هر لحظه فضا گشایی در اطراف اتفاق این لحظه، با دیدن عشق و زندگی در هر باشنده ای و همینطور در خودمان.
آیا گرمای عشق و خرد عشق و عدم را میگیریم یا در سبب ها هستیم و برای خودمان و دیگران دام درست میکنیم؟ آیا هنوز چیزهایی که ذهنمان نشان میدهد برایمان اهمیت دارد؟
آیا درک کردهایم که برای رسیدن به شادی بی سبب و زنده شدن به او و پاک کردن غمها و دردهایمان باید تلاش کنیم؟ آیا متوجه شدهایم که کاهلی و تنبلی یکی از تله های من ذهنی برای ضرر زدن به ما و ناامید کردن ما هست؟
هر که ماند از کاهلی بیشکر و صبر
او همین داند که گیرد پای جبر
هر که جبر آورد خود رنجور کرد
تا همان رنجوریش در گور کرد
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱۰۶۷ و ۱۰۶۸
خدای پَرِّ شما را زِ جهد ساخته است
چو زندهاید بِجُنبید و جَهْد بِنْمایید
به کاهلی پَر و بالِ امید میپوسَد
چو پَر و بال بریزَد دِگر چه را شایید؟
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۷
آیا تشنه واقعی هستیم؟ تشنه آب حیات؟ یا هنوز چشمانمان به دنبال سراب همانیدگی هایی است که ذهن نشان می دهد؟ اگر تشنه واقعی هستیم چگونه تشنگی مان را ابراز می کنیم؟ آیا هرروز ابیاتی از مولانا را تکرار می کنیم و درسهایی را که تا الان یاد گرفتیم را مرور میکنیم؟ آیا این را درک کردهایم که همانطور که بدنمان هر روز به غذا احتیاج دارد، روح و بعد معنویمان هم، هر روز به غذای روح نیاز دارد و همانطور که نمیشود تنها با هفته ای یک یا دو بار غذا خوردن، انتظار بدنی سالم داشته باشیم، با تنها دو بار در هفته تکرار ابیات و غذای معنوی خوردن هم نمیتوانیم تبدیل شویم و طرب سازی کنیم؟ آیا قوانین زندگی را رعایت می کنیم؟ قوانینی مثل قانون مزرعه، قانون صبر، قانون جبران.
آیا وقتی که ناظر ذهنمان هستیم فکرهایمان را قضاوت میکنیم و با بالا آمدن فکرها، خوشحال یا ناراحت میشویم؟ یا به این موضوع آگاهیم که این فکرها مهمانی است از طرف قضا و کُن فَکان و پیغامی برای ما دارند و ما تنها باید پیغام شان را بگیریم و قضاوت نکنیم.
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیبوش
در دلت ضیفست او را دار خوش
-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۶۴۵ تا ۳۶۴۷
آیا به این آگاه هستیم که وقتی فکرهایمان، اتفاقات و خودمان و دیگران را قضاوت می کنیم، یعنی به میدانم ذهن می رویم؟ و میگوییم بیشتر از زندگی و خدا میدانیم؟
آیا ما هم مانند هزاران باشنده ای که تشنه دریافت برکت ها و عنایت های زندگی در تکاپو و تلاش برای یافتن آب زندگی هستند، یارب یارب میکنیم. یا نه مثل خاک به خاطر رفتن به ذهن و اسیر شدن در زمان روانشناختی و مکان، دست و پای زندگیمان را برای رسیدن و گرفتن شراب الهی از دست داده ایم و تبدیلمان به حضور و زنده شدنمان را به تاخیر انداختهایم. مولانا میگوید باز هم اشکالی ندارد. وقتی یکی یکی همانیدگیهایتان را بیندازید و سبک شوید، روزنه ای باز میشود و میتوانید نیروی زندگی را دریافت کنید و با فضا گشایی مکرر، رفته رفته این روزنه های نور و عشق، بیشتر و بیشتر و بزرگتر و بزرگتر می شوند. با همین نورهای کم می توانیم قدم هایی را به سوی زندگی و در پی یافتن ابر رحمت الهی برداریم، حتی لنگ لنگان.
لنگ و لوک خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۸۰
و دوباره تسلیم شویم و ناامید نشویم.
سایه و نور بایَدَت، هر دو به هم، زِ من شِنو
سَر بِنِه و دراز شو پیشِ درختِ اِتَّقُوا
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۱۵۵
در آن موقع است که خداوند از این تلاش و جنب و جوش ما خوشحال شده و تمام باشندگانش را برای کمک به ما می فرستد و ابرهای رحمت و عنایتش را به سوی ما روانه میکند. ابراز نیاز به زندگی لزومی ندارد که بیانی باشد. بوی دل کباب شده ما، بوی دردهای ما به او میرسد و او ابرهای رحمت و عنایتش را به سوی ما روانه میکند.
تا خنده گیرد از تکِ آن لنگ برق را
و اندر شفاعت آید آن رعدِ خوش خطاب
با ساقیانِ ابر بگوید که: برجَهید
کز تشنگانِ خاک بجوشید اضطراب
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۸
و هر کسی می تواند به اندازه ای که تمایل دارد، به اندازه نیازش، این رحمت و برکت الهی را دریافت کند و این ما هستیم که اندازه ظرف مان را برای دریافت نیروی زندگی و شراب ایزدی مشخص میکنیم. هر چقدر طلب داشته باشیم و در این راه تلاش کنیم، اندازه ظرف ما بزرگ و بزرگتر میشود، تا جایی که به طور کامل به او تبدیل شویم.
پس ساقیانِ ابر همان دم روان شوند
با جَرّه و قِنینه و با مَشکِ پرشراب
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۸
با بی نهایت فضا گشایی و تسلیم کامل، با شکر و صبر و پرهیز می توانیم شراب ایزدی را که بی نهایت هست، هرچه بیشتر دریافت کنیم و بدانیم که زندگی هر لحظه منتظر ماست که عنایتهایش را نثار ما کند.
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
-عطار، غزل ۴۱۸
تا پارک منذهنیمان را خراب کنیم و گنج حضورمان را بیابیم.
خاموش و در خراب همیجوی گنجِ عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۸
و در پایان:
چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید
مدانید که چونید، مدانید که چندید
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۳۸
با عشق و سپاس،
شهپر از اتریش
فایل متن «برداشتی از برنامه ۹۰۵» - خانم شهپر از اتریش
ابیاتی بیدار کننده از برنامه ٨٧۵ گنج حضور- آقای علی از تهران
فایل صوتی «ابیاتی بیدار کننده از برنامه ٨٧۵ گنج حضور» - آقای علی از تهران
بنام خدا و با سلام خدمت جناب مولانا، آقای شهبازی و همه دوستان
ابیاتی بیدار کننده از برنامه ٨٧۵ گنج حضور
آدمی چون کِشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن بادران؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت٢۵۵
اگر میخواهیم به اصل اول و الهی زنده شویم باید خود را همچون کشتی و بادبان به دست زندگی دهیم تا ما را با خود ببرد و به مرکز عدم زنده کند، و این مستلزم تسلیم و فضاگشایی، صبر و کشیدن درد هشیارانه همراه با شکر و رضایت و پذیرش اتفاقات و بازی دیدن اتفاقات و افکار است.
ما چو کشتیها به هم بر میزنیم
تیره چشمیم و در آبِ روشنیم
ای تو در کشتیِّ تن، رفته به خواب
آب را دیدی، نگر در آبِ آب
آب را آبیست کو میرانَدَش
روح را روحیست کو میخوانَدَش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٧٢ تا ١٢٧۴
ما وقتی من ذهنی داریم با دیدی تیره و آلوده با باورها و همانیدگی ها و دردها با دیگران برخورد میکنیم و دچار مقاومت و ستیزه و خشم می شویم، در صورتی که از موضوع هشیار شویم دیدی خداگونه در ما زنده میشود و به سکوت و سکون زنده میشویم و در این صورت توهم جسم بودن ما آشکار میشود و نیروی پشت جسم پدیدار میشود و این امر مستلزم تعهد به تغییر از هشیاری جسمی و گذشته و آینده به هشیاری حضور و این لحظه است و این تسلیم هشیارانه باعث بیداری میشود.
این جهان چون خَس به دستِ بادِ غیب
عاجزی پیشه گرفت و دادِ غیب
گه بلندش میکند، گاهیش پَست
گه درستش میکند، گاهی شِکست
گه یَمینش میبرد، گاهی یَسار
گه گلستانش کند، گاهیش خار
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١٣٠٠ تا ١٣٠٢
همه جهان همچون برگ کاهی تسلیم شده در دست زندگی است و فقط انسان همانیده شده است که ساز مخالف میزنه و ادعای میدانم دارد و با هدایت و خرد زندگی مخالفت میکنه که همین کار باعث درد شده و البته تقصیر را گردن اتفاق و دیگران می اندازد، زندگی گاهی ما را به سمت خودش میبرد گاهی به سمت درد ها گاهی زندگی راحت میشه و گاهی سخت گاهی سلامتی و گاهی بیماری تا شاید ما حقیقت وجودی و زنده شدن را متوجه شویم که با تسلیم به بهشت لحظه حال و شادی بی سبب وارد شویم.
دست پنهان و، قلم بین خطْ گُزار
اسب در جَوْلان و، ناپیدا سوار
تیر، پَرّان بین و ناپیدا کمان
جان ها پیدا و پنهان، جانِ جان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١٣٠٣ و ١٣٠۴
زندگی در هر لحظه توسط خود زندگی نوشته میشه و ما با من ذهنی فقط نوشته را میبینیم و اتفاق و وضعیت و دستان خدا را نمیبینیم و این امر پیوسته ما را در حال دویدن و مقاومت نگه میدارد، زندگی پیوسته با اتفاقاتی که طرح میکنه فرمان تسلیم شو و نچسبید را به ما می دهد و نشانه آن تغییر و آفل بودن اجسام و افکار است و حتی بدن ما که در حال پیر شدن و همه این ها بازی است و جدی بودن کشف دوباره باطن و زندگی اصیل و شعبه خداوند است.
باد را دیدی که میجُنبد، بِدان
بادجُنبانیست اینجا بادْران
مرْوَحَهی تصریفِ صُنعِ ایزدش
زد بَرین باد و همی جُنباندش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١٢۵ و ١٢۶
اتفاقات و تغییرات نشانه قضا و کن فکان است که میخواهد ما را پاک و ساکن کند و اگر ما متوجه شویم همکاری کنیم با صبر و کشیدن درد هشیارانه همچون معتادی که با اشتیاق خود درد خماری را میکشد و پرهیز میکند و اتفاق و وضعیت را بازی میبیند تا زنده شود ما هم هر چیزی که به آن اعتیاد داریم حتی نظم پارکی را میگذاریم از ما کنده شود. یا اگر کسی ما را خشمگین کرد و یا حسادت و تنفر را در ما بالا آورد شکر میکنیم و به جای واکنش صبر میکنیم تا خشم و نفرت و حسادت شسته شود و فقط کافیه این را امتحان کنیم و به درستی تسلیم پی ببریم و بعد از آن راه حل و هدایت خرد زندگی بر ما ریخته میشود و البته فقط دوربین روی خود و کاری به دیگران و نصیحت دیگران نداشته زیرا قضا برای هر کدام جداگانه طرح میشود و دخالت ما درست نیست.
باد را حق، گَه بهاری میکند
در دَیَش زین لطف عاری میکند
بر گروهِ عاد صَرْصَرْ میکند
باز بر هودَش مُعَطَّر میکند
میکُند یک باد را زهرِ سَموم
مر صبا را میکند خُرَّم قُدوم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١٣٢ تا ١٣۴
زندگی میخواهد ما را شکوفا کند و زنده به زندگی که مستلزم فضاگشایی و تسلیم است و در غیر این یعنی مقاومت و ستیزه ما منجر به خشکی و درد میشود یعنی اگر در حرص، طمع، ولع، حسادت، حسرت،وابستگی، مخدرها،رقابتها و حس نقص ها دنبال زندگی باشیم به دردهایی مثل خَشم و دیوانگی تبدیل میشویم همچون قوم عود که تلف شدند و برعکس قوم هود که با تسلیم و پرهیز و صبر و پذیرش و شکر همانیدگی ها را شناسایی و از خود دور کردند، زمین خوردن به ما یاد میدهد که ستیزه و جنگ راهکار نیست و توکل صد در صد را باید جایگزین کرد تا بجای باد خشک و گزنده باد صبا و شکوفا کننده بر ما وزیده شود و تصمیم با ماست که کدام را انتخاب کنیم، می دانم را یا نمیدانم و تسلیم را.
پس یقین در عقل هر داننده هست
اینکه با جُنبنده جُنباننده هست
گر تو او را مینبینی در نظر
فهم کن آن را به اظهارِ اثر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١۵۳ و ١۵۴
حتی اگر کمی به حضور زنده شدیم متوجه نیروی الهی و هشیاری حضوری که ما را اداره میکند میشویم و در آن وقت با شناسایی چیزهای آفل و تغییرات متوجه این میشویم که ما هشیاری هستیم و نه جسم و من ذهنی.
کَوْن پُر چارهست و هیچت چاره نی
تا که نگشاید خدایت روزنی
گرچه تو هستی کنون غافل از آن
وقتِ حاجت حق کُند آنرا عیان
گفت پیغمبر که یزدانِ مجید
از پیِ هر درد درمان آفرید
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت۶٨٢ تا ۶٨۴
با من ذهنی و ادعا و میدانم هایش هیچ دوا و راه حلی پیدا نمیکنیم و اگر متوجه شویم و خاموش شویم و بگوییم نمیدانم با دید عدم متوجه هدایت خرد زندگی میشویم.
هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١۶۶۵
زندگی با طرح اتفاقات و قضا پیغام خاموش و تسلیم باش میدهد تا ما افکار و فلسفه بافی و زرنگی و سخنرانی را کنار گذاشته و به خود زندگی و سکون و شادی بی سبب و توکل صد در صد و راحتی و عشق تبدیل شویم.
ساعتی میزانِ آنی، ساعتی موزونِ این
بعد از این میزانِ خود شو، تا شوی موزونِ خویش
مولوی،دیوان شمس، غزل شماره١٢۴٧
من ذهنی مشغول تقلید و میزان کردن خود با دیگران، باورها، خواسته ها و چیزها است و اگر تسلیم شویم و فضاگشایی کنیم هشیاری ما بیدار شده و با هشیاری خود میزان میشویم و دیو من ذهنی را در شیشه میکنیم و از مقایسه و ستیزه و قضاوت باز میشویم و یادمان باشد مقایسه خود چه با بزرگان چه من های ذهنی یعنی هشیاری جسمی.
همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگر
همه دل گردی و بر گفت زبان نستیزی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٨۶٢
ما اگر به اصل اول برگردیم خاموش و بی ذهن میشویم، بدون فلسفه بافی و مرض میدانم و بدون گدایی و چسبیدن به بیرون و در این صورت تبدیل به بی نهایت زندگی و شادی بی سبب میشویم که با هیچ شادی آفلی قابل مقایسه نیست.
با سپاس از همه
علی از تهران.
فایل متن «ابیاتی بیدار کننده از برنامه ٨٧۵ گنج حضور» - آقای علی از تهران
سببِ نَسَب - خانم سمانه از تهران
فایل صوتی «سببِ نَسَب» - خانم سمانه از تهران
با سلام
نامِ متن: سببِ نَسَب
تو ز طفلی چون سببها دیدهای
در سبب از جهل برچفسیدهای
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۳
نسبتهای خانوادگی و فامیلی، یکی از سبب هایی است که انسانها از بچگی با آن روبرو هستند که میتواند رویِ ابعادِ زندگیشان اثر گذارد.
مثلاً در صورتِ موفّق نشدن در امورِ مالی، تحصیلی یا شغلی، مسبّباش را عدمِ حمایتِ خانواده بیان میکنند، همینطور علّتِ رشد و پرورششان و یا ثروت و اعتبارِ اجتماعیشان را خانواده میدانند.
مولانا از زبانِ زندگی میگوید که راه و رسمِ مادری هم من به مادران آموختهام و شعلهي لطفی که من افروخته باشم هیچوقت خاموش نمیشود و در ادامه نمرود را مثال میزند که بدونِ پدر و مادر بزرگ میشود و به ثروتِ فراوان و پادشاهی این جهانی میرسد. خواستِ زندگی این بود که او گرفتارِ کش مکشِ سببهای فامیلی نشود تا بیواسطه لطفِ زندگی را مشاهده کند و تنها از او یاری بخواهد.
مادران را دَأْب* من آموختم
چون بود لطفی که من افروختم؟
صد عنایت کردم و صد رابطه
تا ببیند لطفِ من بیواسطه
تا نباشد از سبب در کَش مَکش
تا بُوَد هر استعانت از مَنَش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۸۳۸ تا ۴۸۴۰
*دَأْب: راه و رسم، طریقه
مولانا با حالتِ تعجّب میپرسد که او دیگر چرا به اصلش زنده نشد، درحالیکه برای دیگر افراد و دیگر شاهان، پدر و مادر حجاب است، او از این حجاب گذشته بود!!؟
از پدر یابید آن مُلک، ای عجب
تا غرورش داد ظلماتِ نَسَب؟
دیگران را گر اُم و اَب شد حجاب(حِجیب)
او ز ما یابید گوهرها به جیب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۸۵۴ و ۴۸۵۵
و در پایانِ این بخش نتیجه میگیرد که تنها دلیلِ گمراهیاش، منِ ذهنیِ خودش بود.
ازجمله موانعِ پیشرفت در راهِ معنوی هم چسبیدن به نسبتهاست.
مثلاً شخص میگوید چون همسر، فرزند یا پدر و مادرِ من به برنامه گوش نمیدهند و ابیاتِ مولانا را تکرار نمیکنند، پس من هم اینکار را انجام نمیدهم. دلیلش هم این است که اگر من به حضور برسم چه فایدهای دارد وقتی آنها به حضور نرسیده اند!!
درحالیکه هوشیاریِ حضور و زنده شدن به اصلِ خود، مانند میراث هایِ این جهان نیست که به واسطهي نَسَبها به ارث میرسد بلکه این میراث، میراثِ پیامبران است یعنی تنها با شناختِ منِ ذهنی و انداختنِ آن و فضاگشایی و عدم کردنِ مرکز میتوان به آن رسید.
این نه میراثِ جهانِ فانی است
که به اَنسابش بیابی، جانی* است
بلکه این میراثهایِ انبیاست
وارثِ این، جانهایِ اَتقیاست**
پورِ آن بوجهل، شد مومن عِیان
پورهي آن نوح شد از گمرهان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۴۰۰ و ۳۴۰۲
* جانی: منسوب به جان. منظور امور روحانی و معنوی است.
** اَتقیا: پرهیزگاران
در طولِ تاریخ نیز وقتی پیامآوران از جهانِ غیب برای هدایتِ انسانها پیغام آوردند تا آنها را متوجه عالمِ لامکان و فضایِ عدمی که در مرکزشان هست، کنند عدّهای با آنها ستیزه کردند. اینکارشان از رویِ غیرتی که به دین و هنرشان داشتند، نبود، بلکه تنها به دلیلِ چسبیدن به خانه و کاشانهشان بود.
ور تو پیغامِ خدا آری چو شهد
که بیا سویِ خدا ای نیکعهْد
از جهانِ مرگ سویِ برگ رو
چون بقا ممکن بُوَد، فانی مشو
قصدِ خون تو کنند و قصدِ سر
نه از برایِ حَمْیَتِ دین و هنر
بلکه از چفسیدگی بر خان و مان
تلخشان آید شنیدن این بیان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۱۱۴۶ تا ۱۱۴۹
یک دلیلِ فرار کردن از دردِ هوشیارانه نیز همین همهویتشدگی با نسبتهاست. عدّهای بدلیلِ ترس از مرگ جسمانی و به تَبَعِ آن نگرانی برایِ وضعیتِ خانوادهشان، نمیخواهند دردِ هوشیارانه را بکشَند و از منِ ذهنی رها شوند.
آیهي ۱۱ سورهي فتح(۴۸) به این موضوع اشاره میکند:
«بزودی صحرانشینان عرب که [از حضور در حُدیبیه] واپس ماندهاند به تو خواهند گفت: دارایی و خانوادههایمان، ما را به خود مشغول داشته است.
پس، [از اینکه نتوانستیم در سفر حدیبیه همراه شما باشیم] برای ما آمرزش خواه. آنان به زبانهای خود چیزی میگویند که در دلهاشان نیست! بگو: اگر خدا بخواهد به شما زیانی رساند یا بخواهد به شما سودی رساند، چه کسی در برابر خداوند برای شما کاری تواند کرد؟! [مسلّماً هیچکس] آری خداوند بدانچه میکنید آگاه است.»
مُنافقوار عُذر آری که من
ماندهام در نفقهي فرزند و زن
نه مرا، پروایِ سرْخاریدن است
نه مرا، پروایِ دینْورزیدن است
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۳۰۶۷ و ۳۰۶۸
بنابراین همانطور که هر درختی به ریشهاش متصل است و خودش را با درختِ کناریاش تعریف نمیکند، انسانها نیز هر کدام یک درخت هستند و ریشهشان، وفا به عهدِ اَلَست می باشد.
پس باید به این امر آگاه بود که رعایتِ حقوقِ الهی بر حقوقِ خویشاوندی اَرجحیّت دارد.
اگر کسی به این عهد وفا نکند و از جنسِ اولّیهاش نشود، بدیلِ ریشهي پوسیده، درختِ وجودش میوه نخواهد داد و به ثمر نخواهد نشست
چون درختست آدمیّ و بیخ، عهد
بیخ را تیمار میباید به جهد
عهدِ فاسد بیخِ پوسیده بُوَد
وز ثِمار و لطف بُبریده بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۱۱۶۶ و ۱۱۶۷
همینطور در سورهي شُعَراء(۲۶)، آیهي ۸۸ آورده شده:
«یومَ لا ینفعُ مالٌ و لا بَنونَ الّا من اَتَی اللهَ بقلبٍ سلیمٍ.»
«روزی که مال و فرزندان، کس را سود ندهد، مگر آن که با دلی پاک و زُدوده از غبارِ کفر به درگاه خدا آید.»
اَحمدا، اینجا ندارد مال سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۸۰
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
فایل متن «سببِ نَسَب» - خانم سمانه از تهران
ظاهرِ اتفاقات بازی هستند - خانم سمانه از تهران
فایل صوتی «ظاهرِ اتفاقات بازی هستند» - خانم سمانه از تهران
با سلام
اینکه میگوییم ظاهرِ اتفاقات بازی هستند یک معنیاش میتواند این باشد که تمامِ وضعیتهای این جهانی نسبی هست یعنی نمیتواند به کمالِ مطلق و ۱۰۰ درصد برسد.
آن یکی خر داشت پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را درربود
کوزه بودش آب مینامد به دست
آب را چون یافت خود کوزه شکست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۴۱ و ۴۲
هیچ اتفاقی نه خوب است نه بد و نه حتّی متوسط. اما تنها این ۳ حالت، برای ذهن شناخته شده است و به همین دلیل با قضاوت کردن، میخواهد یکی از این حالت ها را به هر اتفاقی بچسباند. فضایِ دربرگیرندهی اتفاق، زندگی یا خداوند است که از جنسِ بینهایته و فضای بینهایت را نمیشه خوب و بد کرد حتی نمیشه پنجاه-پنجاه گفت. فقط هست و هرطوری که هست باید باشد.
همینطور ارزشِ کارهایی که انسانها انجام میدهند نیز برای همه به یک اندازه اهمیت ندارد و نسبت به دیدِ اشخاص با هم متفاوت است، چه بسا یک کار برای فردی فوقالعاده باارزش است اما برای دیگری جالب بنظر نمیآید مانند عدم کردنِ مرکز و کنار زدنِ همانیدگی ها.
یک فرد با دیدِ منِ ذهنی میگوید شما دارید ضرر میکنید و از مسابقهی این جهان عقب میافتید ولی فردی دیگر که دیدِ زندگی را دارد، به ادامه دادنِ این راه دعوت میکند.
حُسنِ یوسُف عالَمی را فایده
گرچه بر اِخوان، عَبَث بُد زایده
لحنِ داودی چنان محبوب بود
لیک بر محروم، بانگِ چوب بود
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۱۰۷۳ و ۱۰۷۴
علاوه بر اتفاقات، رفتارِ انسان ها هم نسبی هست. منِ ذهنی میل دارد تا افراد را نیز در دو دستهی خوبها و بدها جای دهد. مولانا حکایتی را میآورد تا دیدگاه آدمی را نسبت به بدی کردنِ انسانها و پدیدههای ناگوار تصحیح کند، چراکه برخی از رفتارهایِ نامناسب همچون ضربهای محکم موجبِ بیداریِ معنوی در انسان میشود.
واعظی بود که هرگاه به منبر میرفت شروع میکرد به دعا کردن در حقِّ آدمهای بدکردار و میگفت پروردگارا بر همهی آنان که نیکان یا انسانهای فضاگشا را مسخره میکنند و منِ ذهنی دارند، رحم کن.
آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی
قاطعانِ راه را داعی شدی
دست برمیداشت: یا رَب رحم ران
بر بَدان و مُفسِدان و طاغیان
بر همهی تَسخُرکنانِ اهلِ خَیر
بر همهی کافرْدلان و اهلِ دَیر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۸۱ تا ۸۳
آن واعظ یک دعا در حقِّ برگزیدگانِ الهی نمیکرد بلکه تنها دعایش برای افراد خبیث بود. عدّهای به او گفتند: این نوع دعا کردن رسم نیست، زیرا دعا در حقِّ گمراهان، جوانمردی محسوب نمیشود.
مینکردی او دعا بر اَصفیا
مینکردی جز خبیثان را دعا
مر ورا گفتند کین معهود نیست
دعوتِ اهلِ ضلالت، جُود نیست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۸۴ و ۸۵
آن واعظ در جواب میگوید که من از این آدم های خبیث خوبیها دیدهام و به همین دلیل در حقِّ ایشان دعا میکنم زیرا این آدمها چنان از خود ستمکاری نشان دادهاند که مرا از بدی بازداشتهاند و به سوی خوبی سوق دادند.
گفت: نیکویی ازینها دیدهام
من دعاشان زین سبب بگْزیدهام
خُبث و ظلم و جور چندان ساختند
که مرا از شر به خیر انداختند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۸۶ و ۸۷
هر بار که خواستم به دنیا روی بیآرم توسط آنان ضربه میخوردم، پس به سببِ ضربه خوردن از آنان، به خدا پناه میبردم. در واقع آن گرگصفتان بودند که مرا به راه راست، هدایت میکردند پس چون آنان موجبِ هدایتِ من شدند، بر من واجب است که در حقِّ ایشان دعا کنم.
هر گَهی که رُو به دنیا کردمی
من از ایشان زخم و ضربت خوردمی
کردمی از زخم، آن جانب پناه
باز آوردَنْدَمی گُرگان به راه
چون سببْسازِ صلاحِ من شدند
پس دعاشان بر مَنَست، ای هوشمند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۸۸ تا ۹۰
و در جایِ دیگر این موضوع را مطرح میکند که وضعیت افرادی که در مسندِ قدرت هستند هم مطلق نیست و به طور مداوم در حالِ تغییر است و نوبتِ هرکس به پایان رسد، جایش را به دیگری خواهد داد.
نوبتِ صد رنگی است و صد دلی
عالَمِ یک رنگ کَی گردد جَلی؟
نوبتِ زنگیاست، رومی شد نهان
این شب است و آفتاب اندر رِهان
نوبتِ گرگ است و یوسف زیرِ چاه
نوبتِ قِبْط است و فرعون است شاه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۱۸۶۹ تا ۱۸۷۱
آنچه که اهمیت دارد، فضاگشایی و بودن در این لحظه است، چراکه این دنیا همانند شبِ تاریک است و فعلاً آفتابِ حقیقت و زیبارویان در ورایِ آن مستور شدهاند.
مولانا از زبانِ زندگی میگوید که در همین تاریکیِ ذهن و این دنیا به پا خیز و شمعِ حضورت را روشن کن.
هین قُمِ الَّیلَ که شمعی ای هُمام
شمع اندر شب بُوَد اندر قیام
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۵۶
بنابراین پدیدهها نسبت به انسان، نسبی هست درحالیکه کُلِّ عالم هستی برای خداوند، خیرِ محض است و به همین دلیل است که خداوند هر لحظه در کارِ جدیدی است و هر لحظه در حالِ آفریدن است.
انسانی که فضای درونش باز میشود نیز، کاری به چگونه بودن اتفاق در بیرون ندارد چون آگاه شده است که پدیده ها در حالِ تغییراند و در این دنیا یک اصل ثابته و آن تغییره. به همین جهت صرفنظر از اتفاقات بیرونی، به فضاگشایی ادامه میدهد و توجهاش را رویِ آفرینش میگذارد.
ای عاشقِ جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۰۲۹
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
فایل متن «ظاهرِ اتفاقات بازی هستند» - خانم سمانه از تهران
غزل ۲۳۷۰ از برنامه ٨٧۵ - آقای علی از تهران
فایل صوتی «غزل ۲۳۷۰ از برنامه ٨٧۵» - آقای علی از تهران
بنام خدا و با سلام خدمت جناب مولانا، آقای شهبازی و همه دوستان
غزل زنده کننده برنامه ٨٧۵ گنج حضور
این چه بادِ صَرصَرست از آسمان پویان شده
صد هزاران کَشتی از وی مست و سرگردان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
زندگی برای اینکه ما را به خودش زنده کند و از من ذهنی تقلبی بیرون بکشه از طریق اتفاقات بیرونی و درونی و افکار ما را به امتحان میکشاند و اگر این را متوجه شویم و بازی را جدی نگیریم و سکوت کنیم زنده و شاد بی سبب میشویم و اگر واکنش و ستیزه و مقاومت شویم غرق میشویم، مسیر تغییر ما از گذشتن و رها کردن و بازی گرفتن اتفاقات است که مستلزم صبر و کشیدن درد هشیارانه توأم با شکر و پرهیز است که این یعنی تسلیم و پذیرش بی چون چرا و بدون خوب و بد کردن و قضاوت یعنی توکل صد در صد به خرد کل، ما از وقتی وارد جهان شدیم مرکز عدم را فراموش کردیم و با هر چیز و هر کس و هر فکری همانیده شدیم و باید آنها را شناسایی و با تسلیم به زندگی بسپاریم تا پاک شویم، باید متوجه باشیم اتفاقی که افتاد نباید با آن یکی شویم و باید عقب بکشیم و به آن نچسبیم تا لحظه بعدی را ما با ستیزه و قضاوت نسازیم، و با این تسلیم بودن همانیدگی ای مثل حرص، خشم، تنفر، میدانم و خودنمایی و کنترل، باورها، مخدرها و یا هر چیزی از ما دورتر میشود، و البته این بازی گرفتن اتفاقات مستلزم مداومت و تکرار است و دست در دست بزرگانی چون مولانا، حتی اگر شکستی خوردیم باز به لحظه برگردیم و مثل کودکی برای یاد گرفتن راه رفتن مداومت کنیم تا زنده به خدا و شادی بی سبب شویم، پس اول شناسایی و بعد صبر تا خدا پاکمان کند از مانع بینی، مسئله بینی، دشمن بینی، دید غلط گذشته و آینده و کم بینی و ترس نداشتن و یا از دست دادن و در این صورت تبدیل میشویم و ارزش اصلی زندگی را در خود میبینیم و با زندگی و خواست خرد کل همراه میشویم.
مَخلَصِ کَشتی ز باد و غرقهی کَشتی ز باد
هم بِدو زنده شُدست و هم بِدو بیجان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
باد زندگی و اتفاقات میتواند ما را آزاد و رها و شاد بی سبب کند و از جنس خود زندگی و خدا و همینطور میتواند غرق و نابود در افکار و وسواس ذهنی و بدبختی کند حال اختیار و انتخاب بین مقاومت و تسلیم با ماست، اگر تسلیم باشیم یعنی پرهیز، شکر، پذیرش اتفاق این لحظه با صبر و درد هشیارانه داشته باشیم و بدانیم که نمیدانیم آزاد از همانیدگی و درد و اگر مقاومت و ستیزه و ادعای میدانم و گله و شکایت غرق میشویم.
باد اندر امرِ یزدان چون نَفَس در امرِ تو
ز امرِ تو دشنام گشته، وز تو مِدحَت خوان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
اگر میخواهیم به زندگی زنده شده و شادی بی سبب را زندگی کنیم و حقیقت وجودی خود را دریابیم باید مسئولیت فضاگشایی و تسلیم را به عهده بگیریم و از اتفاقات نترسیم و فقط با سکوت و سکون از خواسته ها و داشته های من ذهنی آگاه میشویم و بخاطر این شناسایی شکر در ما زنده میشود و روز به روز به خدا نزدیک تر و با زندگی هماهنگ تر میشویم.
بادها را مختلف از مِروَحِه تقدیر دان
از صبا مَعمورْ عالَم، با وبا ویران شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
اتفاق و بادهای زندگی برای پاک کردن ما از همانیدگی ها طرح میشوند، ما به انواع همانیدگی ها چسبیدیم پس اتفاقات مختلفی هم طرح میشود و مخالفت ما و تلاش ذهنی برای حل آنها یعنی مقاومت ما، بنا براین دوباره زندگی مجبور است برای ما اتفاقی دیگر طرح کند و تا وقتی ما متوجه نشویم در این چرخه درد گرفتار میمانیم، رنج از یک رابطه، حرص به پول، طمع و تنفر و حسادت و مقایسه و انتقام، خودنمایی ها و بالا بردن خود و دیگران را به زیر بردن و خیلی دیگر از همانیدگی ها و البته هر چقدر هم که ذهن میگوید حق دارد باید متوجه حکمتی که خرد کل میداند باشیم و تسلیم شویم زیرا خیلی از چسبیدن ها به ضرر ماست زیرا برای زندگی هشیاری حضور مهمه و جدی و هشیاری جسمی و همانیدگی ها بازی.
باد را یا رَب نمودی، مِروَحِه پنهان مدار
مِروَحِه دیدن چراغِ سینهی پاکان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
با من ذهنی فقط اتفاق را میبینیم و خداوندی که اتفاق را طرح کرده نمیبینیم، قضا و کن فکان را نمیبینیم که برای زنده شدن ما کار میکنه و اگر متوجه شویم ستیزه و کنترل کردن را میاندازیم حتی اگر به ظاهر حق با ماست باز هم کاری به کسی نداریم و قضاوت را خاموش میکنیم و دیگران را مقصر نمیکنیم و با توکل صد در صد از چیزی نمیترسیم از دست دادن ما را نمی ترساند زیرا به آغوش خداوند راه پیدا کردیم و تسلیم را یک عمل الهی میبینیم و مقاومت و دست و پا زدن و ثابت کردن و دفاع را عملی از طرف من ذهنی.
هر که بیند او سبب، باشد یقین صورت پَرَست
وآنکه بیند او مسبِّب نورِ معنی دان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
اتفاق این لحظه سببی برای تسلیم و زنده کردن ما است اما من ذهنی فکر میکنه که اتفاقات نباید باشند و امور باید جوری که او میخواهد طرح شوند و بنابراین با اتفاق به ستیزه میپردازد و هم جنس اتفاق میشود مثلا در برابر توهین کسی مقابله به مثل میکند و یا همیشه در دل به صورت حس انتقام نگه میدارد و من ذهنی را بزرگ میکند اما اگر کمی از این امر متوجه شویم تسلیم شده و از اتفاق عقب کشیده و با شکر و صبر و پرهیز و کشیدن درد هشیارانه دست در دست خدا شویم و از دست دادن و به دست آوردن همانیدگی را شناسایی کنیم و جنس اصلی خود را شناسایی کنیم و به جای درد به شادی بی سبب تبدیل شویم.
اهلِ صورت جان دهند از آرزویِ شَبَّهیی
پیشِ اهلِ بَحرِ معنی دُرِّها ارزان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
من ذهنی با افکار مسلسلوار مشغول است و غیر جسم چیزی نمیبینه خود و دیگران را زندگی نمیبینه و زندگی را در داشتن و بهتر و بیشتر داشتن میداند و اینها را امتیاز میداند، اما داشتن زندگی نیست و این یعنی حضور را با جسم عوض کردن و درد را خریدن، اما کسی که زنده به زندگی و دید عدم بین است از حرص، انتقام، رقابت، خودنمایی و وابستگی ها جدا شده است و خودش کافی است.
شد مُقَلِّد خاکِ مردان، نَقلها زیشان کُند
وآن دگر خاموش کرده، زیرِ زیر ایشان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
من ذهنی مقلد است و به هر چیزی که میبینه و خلق میکنه میچسبه و باعث کندی و دردمندی میشه و کسی که فضا گشاست و من ذهنی را شناخته و طعم شادی بی سبب را چشیده است به هیچ چیز نمیچسبه و مال خود نمیداند و بنا براین حرص و خودنمایی و مقایسه و تنفر و حسادت از او جدا میشه، و با سکوت و سکون و رضا بدون توصیف زندگی فقط زندگی میکند با هر شرایطی که دارد و هر کجا که باشد، تسلیم صد در صد و توکل یعنی هیچی بین ما و خدا قرار نگیرد و تسلیم بی قید و شرط و یادمان باشه فکر خودش جسم است و نباید بین ما و خدا باشه.
چشم بر رَه داشت پوینده، قُراضه میبچید
آن قُراضه چینِ رَه را بین کنون در کان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
ما با من ذهنی گدا هستیم و همانیدگی ها را میخواهیم زندگی کنیم و به جای اینکه زندگی را در سکوت و سکون و بی نهایتی زندگی کنیم خود را محدود به جهان کردیم و معدن اصلی را فراموش کردیم و علت درد و افکار مسلسلوار و خرابکاری های ما همین است، و حتی اگر کل منظومه شمسی هم برای ما بود کافی نبود و باز بیشتر میخواستیم و این است خاصیت من ذهنی و وقتی این را متوجه شدیم قبل از خواستن و داشتن چیزی صبر میکنیم و از خود میپرسیم برای چی این را میخواهم؟ برای حرص و طمع و هوس؟ یا در مسیر زندگی و بدون من ذهنی؟
همچو مادر بر بچه، لرزیم بر ایمانِ خویش
از چه لرزد آن ظریفِ سَر به سَر ایمان شده؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
من ذهنی میترسه که ایمان خود را از دست بده و بنابراین تبدیل به باور و ستیزه و مقاومت میشه و جبهه در برابر توهین دیگران میگیره و به سخنرانی و معنوی نمایی میپردازد و این ایمان جسمی است و هنوز عدم نشده، اما خدا و زندگی نیازی به محافظت و دفاع ندارد زیرا کسی نمیتونه به خدا صدمه بزنه.
همچو ماهی میگُدازی در غمِ سَرلشکری
بینمت چون آفتابی، بی حَشَم سلطان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
من ذهنی برای رئیسی و بزرگی در تلاش و مقاومت است و این زندگی تلف کردن و خرابکاری است زیرا زندگی و حضور را کوچک و نابود میکنیم و اگر متوجه سکوت، گذشت، رها کردن و کوچک کردن من ذهنی و بالا نیامدن شویم مثل آفتاب گرم و روشن شده و به هر کسی میتابیم و عشق میدهیم و بد و خوب نمیکنیم و دنبال خودنمایی و معنوی نمایی و طرفدار جمع کردن نمیرویم زیرا که متوجه میشویم تغییر فردی است و با کسی کار نداریم و توجه را روی خود میگذاریم، شاید وقتی نباشد.
چند گویی دود برهان است بر آتش؟ خمش
بینمت بیدود آتش گشته و برهان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
با دید من ذهنی و باورها و میدانم ها و تقلیدهایش نمیشه خدا شناخت و تبدیل به حضور شد بلکه باید با تعهد به عدم کردن مرکز همانیدگی را شناسایی کرد و با کشیدن درد هشیارانه و صبر اجازه دهیم انداخته شود، وقتی خشمگین هستیم تسلیم و صبر و پرهیز از واکنش داشته و با کشیدن درد هشیارانه و شکر پاک شویم و وقتی که خالی شدیم و بدون هیچ فلسفه بافی و میدانم شدیم خود زندگی میشویم و زندگی را به زندگی میسپاریم بدون هیچ حساب کتابی.
چند گشت و چند گردد بر سَرَت کیوان، بگو
بینمت همچون مسیحا بر سرِ کیوان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
هیچ چیزی از زندگی و مرکز عدم بزرگتر نیست یعنی من ذهنی نمیتواند با محتویاتش ما را به زندگی زنده و یا شاد کند و عمقی بی نهایت ببخشد، خیر، و ما خودمان من ذهنی را آفریدیم و روز به روز از هر راهی به فکر بزرگ کردن آن هستیم حتی با اینترنت به دنبال جذب دیگران و تبلیغ خود هستیم و نمیدانیم که داریم من ذهنی را بزرگ و زندگی را تلف میکنیم، و وقتی متوجه شویم با تعهد از من ذهنی بیرون میآییم و دست را در دست بزرگانی چون مولانا که به خدا وصل هستند میدهیم تا وصل شویم و همچون مسیح به آغوش خدا پرتاب شویم و این مستلزم یکی یکی انداختن همانیدگی ها است انداختن هوس های آفل و خشک کننده، انداختن حرص، معنوی نمایی و میدانم ها و هر چیزی که ما را به خود جذب میکند و وسواس آن را داشتیم و باعث دوری ما از خدا بود مثل انتقام و کینه ای، مثل حسرت و حس نقصی مثل مقایسه و حسادتی، مثل باور و کنترل کردنی و خیلی چیزهایی دیگر.
ای نَصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار
بینمت رَسته ازین و آن و آن و آن شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
من ذهنی از هر کس و چیزی و اتفاقی زندگی میخواهد و بیشتر و بیشتر و بهتر و بهتر هم میخواهد و این موجب افکار مسلسل وار و دیوانه کننده و خشک کننده میشود و اگر بدون حرف و لاف متوجه شویم و شروع به شناسایی و پرهیز کنیم پاک شده و شادی بی سبب و الهی در ما جاری میشه، گدایی را انداخته و دیگر از دیگران توقع محبت و پول و احترام نداشته خود برای خود در هر شرایط کافی هستیم.
بس کن ای مستِ مُعَربِد ناطقِ بسیارگو
بینمت خاموشِ گویان چون کفهی میزان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٣٧٠
با همانیدگی ها ما پر از دانش تقلیدی و باورهای کهنه هستیم پر از ترس و اضطراب و خواهش، و برای داشتن دیگران و یا از دست ندادن آنها به هر حیله ای میچسبیم مثلا به خودنمایی و معنوی نمایی، و اگر متوجه شویم و همچون ترازو و آینه شویم و برای خود کافی باشیم و بعد از این از افکار و اتفاقاتی که ما را درگیر خود می کنند فاصله بگیریم و آنها را بازی زندگی ببینیم و از لاف و سخنرانی و معنوی نمایی و جلب دیگران پرهیز کنیم زیرا که من ذهنی از این راه بزرگ میشود و زندگی را تلف میکند، و متوجه باشیم اصل ارتعاش است نه سخنرانی و حرف زدن و فاصله ایجاد کردن، و آنوقت زنده به خدا و زندگی می شویم.
با سپاس از همه
علی از تهران
فایل متن «غزل ۲۳۷۰ از برنامه ٨٧۵» - آقای علی از تهران
صنعت تبدیل آفتاب کوچولو - آقای پویا از آلمان
فایل صوتی «صنعت تبدیل آفتاب کوچولو» - آقای پویا از آلمان
صنعتِ تبدیلِ آفتاب کوچولو
بیآنکه من بدانم سیل واژگان داشتند جاری میشدند دوشنبه شبی زمستانی بهوقت آلمان ساعت شش بود و من در حال برگشت از فرانکفورت بهسمت خانه در قطار بودم. قطار پُر بود از آدمهای دیگری که مثل من از کار برمیگشتند و هر کسی در گوشهای بر روی صندلیای خزیده و کاری را داشت انجام میداد. یکی با گوشیاش ور میرفت دیگری کتابی میخواند و برخی هم چرتی میزدند. من هم دفترچهی غزلهایم را باز کردم. دفترچهای را تصوّر کنید با جلدی کرم روشن، سیمی، برگههایی هاشور خورده در اندازهی آ۵ و غزلهای دیوان شمس بهترتیب از برنامه ۷۷۱ گنجحضور در آن نوشته شدهاند. این دفترچه تنها یار و غار و دارایی من در این نزدیک به سه سال اخیر از عمرم میباشد. به گوشهای روی صندلیای از قطار بهسمت پنجره آرام میگیرم و غزل ۳۰۸ تفسیر شده در برنامه ۹۰۵ گنجحضور را مرور میکنم. نمیدانم از بار چندم به بعد بود که سیل اشک جاری شد. غزل مرا میلرزاند همانند یک بمبِ اتمی گویی ذرهای نوری در درونم منفجر میشود و ندایی در گوشم میگوید ما میتوانیم جهان را تغییر دهیم. ما میتوانیم جهان را تغییر دهیم. غزل میگفت اگر در راه رسوا کردن دیو منذهنیات شتاب نکنی خودت دیوی. باید یا رب بگویی و بگویی خدایا آینهام پُر از نقش و نگار است و احساس نیاز کُنی. و من چقدر بیدست و پا از زمان آشناییام با گنجحضور مثل خاک لنگانلنگان آمدهام و تو چگونه با صبر میگویی ای بشر ای پویا انقلابی برای تو منتظر است به حالهای خوش کوچولوت بسنده نکن. اشکم بند نمیآمد و تو هی میگفتی ساقیان آمدهاند تا آفتاب کوچولوتات را از بند قفس ذهن نجات بدهند و تو را مشکِ محمدی کنند و در نهایت هم خاموش باش و گنجِ عشق از خراب میروید. واژهی خراب مرا میبرد به داستان یوسف که مهمان آینهی نیستی ارمغان میبَرَد برای درمان این بدترین مرض در آدمی یا همان پندار کمال. باید که از دل و دیدهی آدمی خون بسیار رود تا پندار کمال رَخْت بربندد. یعنی اعتراف کردن به اینکه نیستی است و نقص دارد تا جمال صنعت طب بر روی او کار کُند و دروگر از تنهی درخت او سازهی چوبیِ زیبایی را بیرون آورد.
کی شود، چون نیست رنجورِ نَزار
آن جمالِ صنعتِ طب آشکار؟
-مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۰۸
جمالِ صنعت در ذهنم و اعتراف به گذشتهام و نقصهایم در ذهنم میچرخید تا در برنامهی ۹۰۶ گنجحضور غزل ۷۶۲ آمد. و عجب خوشآمد گوییای. غزل ۷۶۲ تیر خلاصی بود تا من گذشتهام را مرور کُنم و با خانوادهی مهربان گنجحضور به اشتراک بگذارم. سکوی گنجحضور نعمتی است که زندگی بدون منت در اختیار ما گذاشته است سکویی که میلیونها آدم صدای تو را میشنوند. سکویی برای اینکه نقصها و اشتباهاتمان را خالصانه و تنها برای هدف زنده شدنمان به حضور با هم به اشتراک بگذاریم و از همدیگر یاد بگیریم. همانند سفرهی ۱۳ بدری که یکی آش میآورد و دیگری حلوا و کسی هم فسنجان. این همان سررشته را کشیدن است که این هفته بهوسیلهی غزل ۱۳۳۵ بیان شد.
من با همهی شما بینندگان، این خانهی پُر نقش و نقشِ من ِخسته دل و پای به گِل را بیان میکُنم تا خورشید کوچولوی خجلم طلوع کُند.
برای همراهی راحتتر با این متن و غزل ۷۶۲ تفسیر شده در برنامه ۹۰۶ گنجحضور کارخانه و یا صنعت فولادسازیای را در نظر بگیرید. این کارخانه در خط تولید خود مراحل متفاوتی را دارد. مرحلهی اوّل استخراج سنگ آهن، مرحلهی دوم تصفیهی فولاد و مرحلهی سوم تولید شمش فولاد و غیره تا مراحل ریختهگری و در نهایت یک پروفیل صنعتی برای بهکار رفتن در ساختمان تولید کردن. جهان را همان کارخانه تصور کنید اشعار مولانا و برنامهی گنجحضور را ماشینآلات این کارخانه و زندگی را هنر و یا صنعت چیدمان این خط تولید. این کارخانه اسمش عشق است و محصولش پروفیلهای آفتاب کوچولو است. در این نوشتار غزل ۷۶۲ را با هم مرور میکنیم و من کَفَن ذهنم را میدرم و زندگی با خبر آوردنش آفتاب کوچولوی پویا را به جهش میآورد.
نامه بگشادن چه دشوارست و صعب
کار مردانست نه طفلان کعب
مولوی،مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۸
مرحلهی اوّل خط تولید: آلمان سال ۲۰۱۶
بِدَرَد مرده کفن را، به سرِ گور برآید
اگر آن مردهی ما را ز بُتِ من خبر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
اواخر اردیبهشت ماهِ تقریباً شش سال پیش بود که به آلمان مهاجرت کردم. جوانی ۲۳ ساله تازه فارغالتحصیل از دورهی لیسانس. او در کشور خود همه چیز داشت ماشین و پول و دوستهای زیاد و خانوادهی مهربان و خوشیهای زود گذر و کولهباری از دردهای ناشناخته و اعتیاد عجیبش به پورنوگرافی و یا به فارسی فیلمهایی از افرادی که درحال همبستری با یکدیگرند. چیزی که نداشت آرامش و آسایش و قرار بود. برای یافتنش راهیِ دیار ژرمنها شد. اوّلین روزها را به خوبی به یاد میآورم یک هفته اوّل در اتاقی بسیار کوچک حدوداً ۴ مترمربع ساکن بودم تا کارهای دانشگاه و خوابگاه دُرُست شود و من به شهر دیگری منتقل شوم. تا یک ماه اوّل هم، اتاقی ۱۲ متر مربعی را با دوستی شریکی استفاده میکردیم. خلاصه سرتان را درد نیاورم یک هُشیاری همهویت شده با تمام اقلام این دنیایی باید همه چیز را از صفر شروع میکرد. فشار بسیار عجیبی بود. زندگی که امّا پُر است از لطف و مهربانی، مولانا را با گنجحضور در مسیرم قرار داد. برنامه را هنگامی که در ایران بودم میشناختم ولی گویی در تنگای قضا بود که برنامه کارساز افتاد و من شروع کردم به روی خودم کار کردن. کار کردن ادامه داشت ولی همانیدگی که یکی دوتا نبود. این یکی را میانداختی زندگی چیز دیگری نشان میداد. این دشت فراخ همانیدگی و انباشتگیِ درد تمامی نداشت! ولی خدا رو شکر قانون جبران مالی را از ابتدا رعایت میکردم و برای خودم خرج میکردم. آن هم دست مرا گرفت. به خوبی به یاد دارم از همان اوایل با ۱۰ یورو آغاز کردم تا خدا رو شکر امروز توانم چندین برابر شده است. ایمان دارم که به میلیون هم خواهد رسید. کار کردن روی خود با پستی و بلندی ادامه داشت تا اینکه دُرُست یادم نمیآید در یکی از برنامههای حول و حوش ۶۳۸ اواخر سال ۲۰۱۶ میلادی اتفاق عجیبی افتاد. غزل برنامه را اصلاً به خاطر نمیآورم ولی تابلوی مثنویِ برنامه تشکیل شده بود از داستان بینظیر توبهی نصوح و داستان پیر چنگی. مولانا در حین ابیاتش از دفتر اوّل شماره ۱۹۳۰ میگفت:
هین که اسرافیلِ وقتاند اولیا
مُرده را زیشان حیات است و حیا
-مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۰
جانهایِ مُرده، اندر گورِ تن
برجهد ز آوازشان اندر کفن
-مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۱
گوید: این آواز، ز آواها جداست
زنده کردن، کارِ آوازِ خداست
-مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۲
ما بمُردیم و بکلّی کاستیم
بانگِ حق آمد، همه برخاستیم
-مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۳
بانگِ حق، اندر حجاب و بیحِجیب
آن دهد، کو داد مریم را ز جیْب
-مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۴
ای فنا پوسیدگانِ زیرِ پوست
بازگردید از عدم ز آوازِ دوست
-مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۵
گریهی زار نصوح و پیر چنگی در مقابل خالق و آفریننده دلم را بدجور منقلب کرد. مولانا مستقیماً به من میگفت که ای فنا پوسیدگانِ زیر پوست! منی که هنوز از اعتیادی دیرین رنج میبردم و پوسیده بودم و نمیدانستم راه رهاییام چیست! برای اینکه داستان را بهتر متوجه شوید بگذارید برویم به مرحلهی دوم خط تولید.
مرحله دوم خط تولید: سالهای دور ایران دوران نوجوانی و بلوغ
چه کند مرده و زنده چو ازو یابد چیزی؟
که اگر کوه ببیند، بجهد پیشتر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
یادم نمیآید اصلاً چگونه شد که زندهام به مرده تبدیل شد و کوهم از جهش افتاد. دوران بلوغ دوران بسیار حساسی است و آدمی یک سری تغییرات خاصی را در بدنش تجربه میکند. من در مدرسهای بزرگ شدم که بسیار مذهبی بود. محیط مدرسه تا حد زیادی سالم بود و مدیریت پاکیزهای داشت ولی صادقانه بگویم در مورد موضوع حیاتی و عادیای به نام رابطهی جنسی صحبتی نمیشد و آن یک تابو و یا حرف نگو بود. ولی روح سرکش نوجوان را که نمیتوان حبس کرد او راهی را پیدا خواهد کرد. همچنین این دوران از زندگی من همراه شده بود با اولین آغازهای تکنولوژیِ دردسترس، یعنی گوشیهای اولیهای که میتوانستی ویدیوها را در آن ببینی اینترنتهای اولیه کم سرعت و شبکههای متفاوت ماهوارهای. اینطور شد که وقتی آموزشی از طرف مدرسه در مورد این موضوعات به نوجوانان تشنه ارائه نشد آنها راههای غلط دیگری را کشف کردند و برای یکدیگر از طریق ابزارهای نوین تکنولوژی تعریف میکردند. شرایط بهنظرم از جایی پیچیده شد که یک موضوع طبیعی رابطهی سالم و عشقیِ جنسی داشتن را یادنگیری و با رابطههای اشتباه و یا رابطههای توهمی (یا همان پورنوگرافی) مخلوط کُنی. خلاصه دنیای تصاویرِ توهمیِ رابطهی جنسی بر روی ما نوجوانان باز شد و هر روز هم بر تنوع آن افزوده میشد و آن نوجوانان بر روی یکدیگر بر طبق قانون قرین اثر میگذاشتند. این موضوع با من هم همراه شد و آدمی بزرگ و بزرگتر میشد و در خلوت خود هر چیزی را که میخواست تماشا میکرد. حال بگذارید برویم به مرحلهی سوم خط تولید.
مرحلهی سوم خط تولید: آلمان اواخر سال ۲۰۱۶
ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید
که ز تلخیِ تو جان را همه طعمِ شِکَر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی
۷۶۲
ملامت نمیکنم که زندگی من چرا اینگونه پیش رفت چرا که باور دارم که این ملامت واقعی زندگی نیست و ملامت واقعی زندگی جایی بود که زندگی راه را بر من سختتر کرد تا من عادات و اشتباهات شرطی شده و غلطم را دور بیندازم. تلخ است که آدمی بشنود که کسی به اعتیادی دچار است. ولی اگر او میدانست که زندگی میتواند او را نجات دهد و از این ممات به معاش راه دارد دریچههای عظیمی از امید هم به روی او گشوده میشد. اعتیاد تنها به مواد مخدر نیست هر انسانی میتواند معتاد به چیزی باشد و خود نداند. اعتیاد زمانی آغاز میشود که چیزی محکم و سفت در مرکز آدمی بچسبد و آن انسان برای هر کاری به آن اعتیادش رجوع کُند. در ایران دسترسی به پورنوگرافی محدود بود ولی در آلمانی که من زندگی میکردم در اواخر سال ۲۰۱۶ دسترسی بسیار راحت و با سرعت بالا عملی بود. من در طی تحصیل با درسی بسیار دشوار روبرو شده بودم که عبور از آن برایم غیر ممکن مینمود. هر چقدر این موضوع غیر ممکنتر مینمود رجوع گاه و بیگاه من به پورنوگرافی بیشتر میشد. از جایی به بعد اصلاً آدمی دیگر خودش نمیداند چه کار میکند و برای چه اصلاً به چیزی به این مخربی رجوع میکند. خلاصه اینکه داستان پیر چنگی و توبهی نصوح به دادم رسیدند. من همتی کردم و به برنامه زنگ زدم و موضوع را مطرح کردم. آن فضای گشودهشدهی آقای شهبازی را در مقابل خودم فراموش نمیکنم. اینکه هر کسی را با هر اشکالی که دارد بپذیری و به او فضا دهی و امکانِ بیان بدهی. یک احساس گرما و سکوتی که نمیخواهی از آن بیرون بروی. اعتراف در جمع یک موهبت است اعتراف در جمع یک پلکان ترقی است. اعتراف در جمع یک زنجیر بزرگی بر سر منذهنی است. اعتراف در جمع راه میانبری است در راه حضور.
مرحلهی چهارم خط تولید: آلمان تا پیش از آغاز کرونا
بخور آن را که رسیدت، مَهِل از بهرِ ذخیره
که تو بر جویِ روانی، چو بخوردی دگر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
اعتیاد من به یکباره قطع نشد ولی تا حد بسیار زیادی کَنده شد و من سختتر و سختتر شروع کردم بر روی خود کار کردن. هر چقدر من زندگی را بیشتر زندگی میکردم و فضاگشایی را بیشتر تجربه میکردم زندگی هم نور و شادی و عشق بیمنتش را بیشتر بر سر من میریخت. اگر آدمی درک کُند که بر سر جوی آبی نشسته است، دیگر خساست و تنگدستی به کار نمیگیرد. میخورد و میبخشد. در طول مسیر تحصیلی من، به دید منذهنی پایین و بالاهای زیادی پیش آمد ولی من تنها میتوانم بگویم لطف بود. آن امتحان سختی را که صحبتش را کردم نتوانستم قبول شوم و بعد از سه بار افتادن از دانشگاه اخراج شدم. ولی این بار من یاد گرفته بودم انرژی زندگی را ذخیره نکنم و انرژی را صرف فضاگشایی کنم. با سکوتی که هیچوقت فراموش نمیکنم پشت میز تحریرم نامهی اخراجیام از دانشگاه را باز کردم. برای منی که تمام اجازهی اقامت و کارم و نفس کشیدنم در آلمان بسته به شرط دانشجو بودنم، بود یک بمب اتمی محسوب میشد. ولی در ذهن من تنها یک کلمه طنین میانداخت فضا را بگشا. پشت میز در سکوت نامه را نگریستم و با خود میگفتم خدایا تو راه را به من نشان بده.
مرحلهی چهارم خط تولید: آلمان و آغاز کرونا
بنگر صنعتِ خوبش، بشنو وحیِ قلوبش
همگی نورِ نظر شو، همه ذوق از نظر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
با لطف و وحی زندگی در دانشگاه جدیدی قبول شدم و برخی از واحدهایم را انتقال دادم ولی باید همه چیز را تقریباً از نو شروع میکردم. شرایط مصادف شد با کرونا و در خانه ماندن. من اصلاً نمیدانم چگونه آن همه درس را آنلاین بر میداشتم و صبح تا شب درس میخواندم و شعر. و در نهایت درسها با نمرات خوبی به پایان میرسیدند. دورهی تحصیلیِ سه ساله را در یک سال و نیم به پایان رساندم. بهراستی که صنعت خوب زندگی را آدمی نمیشناسد. با انسانهای جدیدی آشنا شدم که هر کدام به نحوی در صنعت تبدیل من مؤثر بودند. گویی زندگی به من میگفت کمکم باید همگی نور نظر شوی حالا که میبینی در جهان مادی میتوانم تو را پیش ببرم ببین در دنیای معنوی چگونه میتوانم تو را به خودم زنده کنم و از تو تمام ذوق خودم را بیرون بریزم. این کرونا و خانه ماندن سرعت مرا چند برابر کرد. دیگر قرین آنچنانی نبود که انرژی مرا ببلعد و مولانا میشد قرین من. اوایل برایم غزل حفظ کردن و بیتها را حفظ کردن ناممکن جلوه مینمود. ولی فضا را که بگشایی میبینی هر نشدنی تکرار میکنم هر نشدنی در کاری به این زیبایی مقاومت است. با مولانا خلوت میکردم که من نمیتوانم بیت حفظ کنم تو کمکم کُن و او میگفت بطلب که خوش میطلبی. از جایی به بعد که بیت تکرار میکنی میبینی سرعت یادگیریات به صورت خطی جلو نمیرود. بلکه بهصورت تابع نمایی و یا سادهتر بگویم به توان رسیدن جلو میرود.
مرحلهی پنجم خط تولید: آلمان همین اواخر
مَبُر اومید که عمرم بشد و یار نیامد
به گه آید وی و بیگه، نه همه در سحر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
هر چقدر صرف وقت من و درگیر کردن خودم در گنجحضور، خدمت بیمنت کردنم و قدمهایم در این راه بیشتر میشد، امید من هم بیشتر میشد. شاید کسی با خود بگوید من از منجلاب و از این اعتیادی که در آن هستم رها نخواهم شد. ولی اینها تماماً محدودیتهای ذهن ما است. مطمئنم بیگه بیآنکه من بدانم زندگی کار خودش را برای همه خواهد کرد. درس من با موفقیت حدوداً ۸ ماه قبل به پایان رسید و من به مدت زیادی دنبال کار بودم. سرتان را درد نیاورم مسیر کاریابیام هم با پستی و بلندیهایی روبرو بود ولی یار بیآنکه ما بدانیم به ناگه خواهد آمد. در هر قدمی که برداشتم سعی کردم فضاگشایی کنم و معجزاتشم را هم دیدم. بشوومیشود.
مرحلهی ششم خط تولید: آلمان اکنون
تو مراقب شو و آگه، گه و بیگاه که ناگه
مَثَل کُحلِ عُزَیزی شهِ ما در بصر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
چو در این چشم درآید، شود این چشم چو دریا
چو به دریا نگرد او همه آبش گهر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
نه چنان گوهرِ مرده که نداند گهرِ خود
همه گویا، همه جویا، همگی جانور آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
باید مراقب بود و آگه. مراقب بودن را در برنامه ۹۰۶ شکافتیم. فضای حضور فضایی است که مراقبت و پرهیز از آسیبرساندن به روح آدمی در آن بهصورت خودبهخودی اتفاق میافتد. من هم این روزها بسیار مراقبم با لطف پروردگار. به طبع هر اعتیادی با خود عوارضی را به دنبال دارد. بارها به من حمله میشود که دوباره وبسایتی را باز کنم ولی من سریع میبندم و از پای کامپیوتر پا میشوم. بارها شده تا مرز دوباره مرور کردن سایتی رفتهام. اینکه بتوانی رابطهی جنسیِ عشقی و سالم برقرار بکُنی این که انسانها را در هر نگاه بررسی و آنالیز بدنی نکُنی اینکه دید آلوده شدهات را بشوری زمان میبرد. بهراستی که باید مایهها رنج کشید و تلاش کرد و در هر کاروانسرا فکر نکرد که به مقصد رسیده است تا بالاخره آدمی به دریا برسد. هنگامی که زندگی پایش را بر چشمان من گذاشت من فهمیدم که اصلاً من مالک این چشمهای امانت داده شده نیستم و باید مراقب باشم که در چه راهی و یا در چه مسیری آنها را به کار میبرم. وجودم بهراستی گوهری مرده بود که ارزش و گوهریت خودش را نمیشناخت. ولی وقتی زندگی در کسی بتپد آدمی به یکباره زنده و جانور میشود. کاری که مولانا با همهی ما میکند. اصلاً غیرقابل باور است برای من که در هر قدم مولانا چگونه عادات غلط مرا و قرینهای نامناسب مرا از من دور کرد و من کمکم زبانم برای بیان هفتگی خودم در پیامهایم گویا شد.
مرحلهی نهایی خط تولید: من در پای تلفن
تو چه دانی، تو چه دانی که چه کانی و چه جانی؟
که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
تو سخن گفتنِ بیلب، هَله خو کن چو ترازو
که نمانَد لب و دندان چو ز دنیا گذر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
تو چه دانی! اولین بیت از این غزل بود که مرا محو خودش کرد. با زندگی میگفتم تهماندهی آن همانیدگی مانده و یا آن یکی همانیدگی. زندگی مرتب میگفت تو چه دانی. میگفتم در این دنیا چگونه خواهم توانست نقشی ابدی و مفید بگذارم و یا فلان کار را بکنم؟ میگفت تو چه دانی؟ خلاصه زندگی میگفت اصلاً ندان فقط عمل کُن. باورم نمیشود که هر هفته چگونه طرحی هر چند ابتدایی از غزل هر هفته در ذهنم شکل میگیرد و من با شما دوستان به اشتراک میگذارم. شاید این اندک هنر من باشد که بتوانم این مطلبی را که با آن با گوشت و پوست و خون درگیر بودم، برای شما بازگو کنم. من هیچوقت در زندگی نفهمیدم که چرا صحبت کردن در مورد سکس که یکی از نیازهای عادی بشری بود تابو و ناپسند شد. مثل اینکه در مورد نیاز مسکن حرف نزنیم. حقیقتاً نمیدانم چند درصد از جوانان ما با این موضوع در ارتباط اند ولی رسالت خود میدانم که آن را بیان بکنم تا همانطور که مولانا به من کمک کرد حتماً به دیگران هم خواهد توانست کمک کند تنها و تنها اگر آنها خودشان طلب کُنند.
شاید باورتان نشود ولی جالب است که بدانیم طبق آمارهای منتشر شده توسط موتورهای جستجو آمارها حاکی از این است که به ازای هر یک صفحه مطلب روی اینترنت، پنج صفحه پورنوگرافی وجود دارد که کارشان کاملاً قانونی و با مجوز دولت برای فعالیت هستند. و انسان قرن بیست و یکم در مقیاسی که مغز بشر سوت میکشد در این صنعت پول خرج میکُند. پولی که میتوانست صرف کارافزایی نشود و آموزش دُرُست را به خانوادههای ما بیآورد.
خدا رو شاکرم و سجدههای شکر میکنم بارها. این روزها بیلب سُخن میگویم و از هر زمانی در زندگیام شادتر و شاکرترم. با لطف پروردگار هر روز ساعت پنج و نیم از خواب بلند میشوم، ورزش میکنم، ۹ ساعت در بیرون کار میکنم در مسیر و در خانه بعد از کار به کارهای معنویام میپردازم. پیغام عشق ضبط میکنم، پیام هفتگی مینویسم. انیمیشنهایی برای گنجحضور تهیه میکنم و یا هر کار معنوی دیگری تا وقت بیهوده به هدر نرود تا دیو بخواهد وسوسههایش را در گوشم زمزمه کُند. بهراستی که وقت اندک است و فیالاتأخیر آفات. در نهایت هم بیآنکه من بفهمم و لب و دندانی باقی بماند خوابم میبرد و صبح از نو روزی از نو.
آفتاب کوچولوی قصهی ما را تنها و تنها صنعت تبدیل میتواند تغییر دهد و راه طلوع را به او نشان دهد. در پایان ممنونم از شما که این فضای گرم و خانوادگی را برای بیان تمام دغدغههای روزمرهی زندگیمان و رسوا کردن شرم و حیای ساختگیمان ایجاد کردید که من بتوانم بهعنوان یک جوان ناآگاه راهحل مناسب را به کمک شما و مولانا بیابم. دو قانون جبران و قرین یادگرفته از شما زندگی مرا زیروزبر کردند. از خانوادهی کوچکمان از پدرم و مادرم و خواهرم هم ممنونم که مرا هرگونه که هستم پذیرفته و میپذیرند. دارم بر روی همانیدگیهای دیگرم کار میکنم همچون دشمنسازی. که اگر انسانهای کوشا و فضاگشای این گروه یا بهتر است بگویم خانواده، نبودند من هیچ موقع در این جمع هم دوام نمیآوردم. همانگونه که در گذشته هم در هیچ جمعی بدون دشمنسازی دوام نیاوردم.
گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو
دیو او بُوَد که مینکند سوی تو شتاب
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
یا رب کنم، ببینم بر درگهِ نیاز
چندین هزار یا رب، مشتاقِ آن جواب
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
اینک غزلی دیگر اَلْخَمسُ مَعَ الْخَمسین
زان پیش کِه بَرخوانم کِه: شانِیَکَ الاَبتَر
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۱۷۳
اَلرَّبُّ هُوَ السّاقی، وَالْعَیْشُ بِهِ باقی
وَالسَّعدُ هُوَالرّاقی، یا خایِفُ لاتَحذَر
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۱۷۳
ساقی خداوند است پس عیش جاویدان است. سعادت و نیکبختی ترقیبخش است، ای ترسان ترس به دل راه مده.
چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۱۳۸
هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۱۳۸
هر آنکه دشمن جان خودست، بسم الله
صَلای دادن جان و صَلای کشتن زار
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۱۳۸
پویا - آلمان
فایل متن «صنعت تبدیل آفتاب کوچولو» - آقای پویا از آلمان
ترازو - خانم یلدا از تهران
فایل صوتی «ترازو» - خانم یلدا از تهران
باسلام
در بیت آخر غزل ۷۶۲ تفسیر شده در برنامه ۹۰۶ گنج حضور مفهوم ترازو را داشتیم بارها در ابیات مختلف با این مفهوم روبهرو شدهایم اما در خودم دیدم چقدر این کلمه و مفهوم آن براساس آموزشهای حضرت مولانا و آقای شهبازی در ذهن من گنگ است. به این منظور تصمیم گرفتم تعدادی از ابیات مربوط به ترازو و تفسیر آنها توسط آقای شهبازی را جمعآوری کنم که در ادامه با دوستان گنج حضوری به اشتراک میگذارم.
بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان
جمله موزونند، عالم نَبْوَدَش میزان چرا؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۴۱ - برنامههای ۵۱۲ و ۷۴۸
هیچ بازاری در جهان وجود ندارد که ترازو نداشته باشد. جمله عالم یعنی تمام عالم هم موزون است و استفاده از آن ترازو میخواهد. برای استفاده درست باید فضای درون را با حداکثر سعیمان باز نگه داریم تا از آن بتوانیم بهره ببریم، اما مشکل ما این است که همانیدگیها ترازوی درون ما را به هم زده است.
ساعتی میزانِ آنی، ساعتی موزونِ این
بعد از این میزانِ خود شو، تا شوی موزونِ خویش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۷ - برنامههای ۸۷۵، ۸۲۱، ۷۵۴ و ۲۴
ما بهعلت همانش با چیزهای آفل ترازوی درون را از دست دادهایم و اکنون ترازوی ما مقایسه و تقلید از دیگران است. ما یا از دیگران تقلید میکنیم یا میخواهیم دیگران از ما تقلید کنند. ما نمیتوانیم براساسِ باورهایی که دربست از دیگران میگیریم به شادی، آرامش و آزادی برسیم. بعد از این باید ترازوی خودمان بشویم، از مقایسه خودمان بهعنوان تصویر ذهنی با تصویر ذهنی کمال یافتهای که خودمان ساختیم یا تصویر ذهنی که از دیگران منعکس میکنیم دست برداریم وگرنه هرکسی که منذهنی دارد میتواند راه ما را بزند و ما را از مسیر منحرف کند.
ترازو گر نداری، پس تو را زو ره زَنَد هر کس
یکی قَلبی بیاراید، تو پنداری که زر دارد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۵۶۳ - برنامه ۷۴۸
پس اگر با تسلیم درونمان باز نشود و ترازو نداشته باشیم هر همانیدگی مرکزمان ما را به یک جانبی میکشد، منهای ذهنی هم ازطریقِ همین همانیدگیها و عدم وجود ترازو ما را منحرف میکنند. چون ترازو نداریم چیزهای بد مثل دردها را خریدیم و ولشان هم نمیکنیم. درضمن فرق غول و استاد معنوی را تشخیص نمیدهیم. هرکسی یک چیز تقلبی را آرایش میکند و ما فکر میکنیم طلای ناب است.
هست میزانِ مُعَیَّنْت و بدان میسنجی
هَله میزان بگذار و زرِ بیمیزان بین
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۰۰۲ - برنامه ۸۱۵
تا زمانی که ما ترازوی معین داریم، ترازوی مبتنی بر همانیدگی داریم، میدانم داریم، سروپای منذهنی داریم و اتفاق این لحظه را با ترازوی ذهنیمان میسنجیم، شکایت میکنیم. هله میزان بگذار یعنی ما باید این ترازوی ذهنی را بیندازیم تا به زری که با هیچ ترازویی قابل سنجش نیست زنده شویم. اگر اول نمیتوانیم ذهن را بیکار کنیم حداقل با قانون اساسی قدرتش را محدود کنیم.
شرع چون کَیْله و ترازو دان یقین
که بدو خصمان رهند از جنگ و کین
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۱۴ - برنامههای ۷۳۱، ۷۳۵، ۷۳۸ و ۴۰۲
اگر ترازوی درست درونی نداریم خیلی مواظب باشیم که حرص ما را هر لحظه بهسویی نکشد، باید یک قانون اساسی بنویسیم و دیو را در شیشه حجت بکنیم تا برای مدتی هم شده از دردهای منذهنی در امان بمانیم. قانون اساسی که ما برای پرهیز از بعضی رفتارهای مخرب منذهنیمان مینویسیم درست مانند ترازویی است که از حیلههای ذهن ما را حفظ میکند همانطور که در جهان مادی هم افراد با قراردادهای صلح به جنگ و کینه پایان میدهند. اما همه ما میدانیم این قراردادها که با ذهن بسته میشود به مویی بند است، باید آگاه باشیم دیو در شیشه رفته اما نمرده. ممکن است بهخاطرِ قانونمداری کمی زندگی ما بهتر شود اما سگ تعلیمیافته انسان تبدیل شده نیست پس نکند بهخاطرِ بهبود ظاهری زندگی فکر کنیم ما هم کسی هستیم و با بزرگان ستیزه کنیم.
گر بیآید ذَرّه، سَنْجَد کوه را
بر دَرَد زآن کُه، ترازوش ای فَتی
کز قیاسِ خود ترازو میتَنَد
مردِ حق را در ترازو میکُند
چون نگنجد او به میزانِ خِرَد
پس ترازویِ خِرَد را بر دَرَد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۷۷ تا ۳۷۹ - برنامههای ۷۴۸، ۸۱۶ و ۸۳۱
اگر ما به زندگی روشن نباشیم و ترازو نداشته باشیم متوجه نمیشویم که چقدر زیر سؤال بردن یک بزرگ و امتحان کردن او خطرناک است. ابزار منذهنی مقایسه است ما برای سنجیدن بزرگان که کوه هستند آنها را با باورهای شرطیشده و تقلیدی خودمان میسنجیم. اگر این کار صورت بگیرد ترازوی عقل جزویمان بردریده میشود. به همین دلیل ما نباید با زندگی و بزرگان ستیزه کنیم بلکه باید عیب و بیماری درونمان را ببینیم و اگر در وضعیتی آموزههای بزرگان یا کار زندگی که با اتفاق این لحظه خودش را نشان میدهد منطبق بر خواست ترازوی ذهنی ما نیست نباید از زندگی ایراد بگیریم.
روی را پاک بِشو، عیب بر آیینه مَنِه
نقدِ خود را سَره کُن، عیبِ ترازویْ مَکُن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۹۹۲ - برنامههای ۵۵۳، ۷۴۸ و ۸۳۱
سَره کردن: خالص گردانیدن، پاکیزه گردانیدن
فضای گشودهشده که ترازو و آینۀ خدا است درست کار میکند و اگر مشکلی وجود دارد آن مشکل در ما است. مهم است که ما ترازوی خودمان را دور بیندازیم و با دید نظر و ترازوی خدا کار کنیم. در غیر اینصورت زندگی حتماً این ترازوی ذهنی ما را بیکار خواهد کرد.
هر کسی کاو به ترازوی خرد فخر کند
گر چه چون ماه بود چرخ به میزان کشدش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۵۲ - برنامههای ۵۹۴ و ۷۴۸
اگر ما به این ترازو و پارک ذهنیمان بنازیم و نخواهیم آن را رها کنیم حتی اگر ماه باشیم یعنی بسیار پولدار باشیم، فیلسوف باشیم، محبوب باشیم هرچقدر هم زندگی ما شکوفا شده باشد، زندگی با قضا به این پارک ذهنی ما حمله میکند.
خدای بَخشَد و گیرد، بیارد و ببرد
که کارِ او نه به میزانِ عقل موزونست
مولوی، دیوانشمس، غزل شمارۀ ۴۸۵ - برنامههای ۵۷۹، ۵۸۱ و ۸۰۸
حالا که فهمیدیم این ترازوی ذهن ما اولاً ناقص است، ثانیاً زندگی به ما اجازه نمیدهد استفاده از آن را ادامه دهیم باید آن را رها کنیم، یعنی باید سببهای ذهنی را رها کنیم، ملامت را باید رها کنیم. چون زندگی با نظم ذهنی ما کار نمیکند. خدایا چرا این را دادی؟ چرا آن را گرفتی؟ چرا این اتفاق افتاد؟ اینها در این حضرت جایی ندارند. پس ترازوی خرد را باید بشکنیم.
ز مستی من ترازو را شکستم
ترازو کانِ گوهر را نَسَنجَد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۶۷۲ - برنامههای ۵۱۲ و ۷۴۸
بنابراین باید با شرابی که ازطریقِ فضاگشایی میآید آنقدر مست شویم که این ترازوی ذهنی دریده شود. این عقل جزوی قادر به سنجش معدن گوهر و برکات آن نیست و وقتی بیکار شود ترازوی خدا از درون ما بهکار میافتد.
هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاست کرد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٢ برنامههای ۶۳۳، ۶۳۵، ۶۳۶، ۷۴۸، ۸۲۱، ۸۲۴ و ۸۵۳
ترازوها روی همدیگر اثر میگذارند. در یک کفه ترازو هشیاری جسمی و در طرف دیگر آن هشیاری حضور است. مراقب بودن در این لحظه یعنی ببینیم ما این لحظه از کدام کفه بهره میبریم. اگر فضا را باز میکنیم و از برکات آن استفاده میکنیم فضای گشودهشده ترازوی ما را هم درست میکند، اما اگر فضا را میبندیم و از منذهنی کمک میگیریم، ترازویمان خراب میشود. این بیت اهمیت قرین را برای صدهزارمین بار به ما یادآوری میکند. هر کتابی که میخوانیم، هر برنامهای که میبینیم، هرکسی که با او وقت میگذرانیم، حتماً روی ما تأثیر خواهد داشت و اگر از جنس منذهنی باشد ترازوی ما را هم بههم میریزد و برعکس اگر آن افراد خودشان هر لحظه همسو با زندگی باشند ترازوی ما را هم درست میکنند.
برخیز که آویخت ترازوی قیامت
بَرسَنج، ببین که سبکی یا تو گرانی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۶۲۴ - برنامه ۷۴۸
قیامت ما این لحظه است، همین که تسلیم شویم و تمام قد روی پای زندگی بلند شویم، ترازوی خدا هم بهکار میافتد و ما میتوانیم در آن ترازو میزان همانش و حضورمان را با چشم دل ببینیم. ما این لحظه سنجنده هستیم و باید ببینیم چقدر همهویت یا چقدر آزاد هستیم و این مسئولیت ما است اما نه با ترازوی ذهن و دردها و باورهای شرطیشده بلکه با ترازوی مرکز عدم باید بسنجیم.
حق تعالی داد میزان را زبان
هین ز قرآن سورۀ رحمان بخوان
هین ز حرصِ خویش میزان را مَهِل
آز و حرص آمد تو را خَصمِ مُضِل
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۱۴۰۰ و ۱۴۰۱ - برنامههای ۷۴۵، ۸۲۰، ۷۴۸، ۷۵۸، ۸۱۶، ۸۲۰ و ۸۳۶
خدا به ترازو زبان داده یعنی ما بهعنوان ترازو باید زبانهها را موازنه کنیم و این کار ازطریقِ فضاگشایی لحظهبهلحظه صورت میگیرد. باید سوره رحمان را بخوانیم که میفرماید:
«وَالسَّمَاء رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِيزَانَ»
«آسمان را بر افراخت و ترازو را بر نهاد.»
«أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزَانِ»
«تا در ترازو تجاور مکنید.»
«وَأَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَلَا تُخْسِرُوا الْمِيزَانَ»
«وزن کردن را به عدالت رعایت کنید و هیچ در میزان نادرستی مکنید.»
قرآن کریم، سوره الرحمن (۵۵)، آیات ۷ تا ۹
فضای گشوده درون ترازویی است که خدا بنا نهاده اما ما با انقباض و شکایت در این لحظه در ترازو تجاوز میکنیم و علت اصلی این تجاوز، حرص فراوان ماست که بدترین دشمن ما همین حرص و طمع ماست. ما بهخاطرِ از بین رفتن ترازو درنتیجۀ حرص هر لحظه سر هر موضوع و چیزی با همدیگر میستیزیم. وقتی حرص و طمع نمیتواند ما را زمین بزند که ما ترازوی عدم را بهکار ببریم.
پس ترازوی موازنهی منذهنی با فضای گشودهشده را برای این خداوند ایجاد کرده که در این لحظه که سبق است، در این لحظه که درواقع در آغوشِ او هستیم، در این لحظه که از جنس الست است، عدلِ خداوندی اجرا بشود و ما فرق مردگی منذهنی را از زندگی زنده تشخیص دهیم.
این ترازو بهرِ این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سَبَق
از ترازو کم کُنی، من کم کنم
تا تو با من روشنی، من روشنم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۱۸۹۹ تا ۱۹۰۰ - برنامههای ۴۷۰، ۵۷۸، ۷۴۸، ۷۶۸، ۸۱۶، ۸۲۰، ۸۳۱، ۸۳۶ و ۸۷۸
ترازو به اینصورت عمل میکند که اگر فضا در درون ما باز بشود، درون و بیرونمان بهوسیلۀ زندگی روشن میشود. اگر هشیاری جسمی را کمتر کنیم و هشیاری حضور را بیشتر کنیم، فضای درونمان را باز کنیم زندگی روشنتر میشود و روشنایی را بیشتر میکند. اما اگر شکایت کنیم، بخواهیم صفات منذهنی را ظاهر کنیم زندگی هم بیشتر ما را در همانیدگی گیر میاندازد و ترازو بههم میریزد.
آن شه موزونِ جهان عاشق موزون طلبد
شد رخِ من سکه زَر تا که به میزان برسم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارة ۱۴۰۰ - برنامههای ۵۴۷ و ۶۹۳
اگر ما مثل سلیمان کج بشینیم اینقدر باد کج میوزد، اینقدر درد ایجاد میشود، اینقدر وضعیتها خراب میشود که ما هم بالاخره موزون شویم. برای رسیدن به سکه زر باید رخ ما زرد شود، باید درد هشیارانه را بکشیم و فرار نکنیم تا تبدیل شویم. وقتی موزون میشویم ما هم ترازو پیدا میکنیم، میفهمیم چگونه از جسممان مراقبت کنیم، با چه کسی ارتباط برقرار کنیم، چه حرفی بزنیم، چگونه حرف بزنیم، چه بخوریم، چقدر علم لازم است و ...، بنابراین زندگی ترازو میدهد و ما را موزون میکند. ما فطرتاً از جنس زندگی هستیم بنابراین آینه و ترازو هم هستیم و اگر اکنون این به هم خورده بهدلیل همانش بیش از حد ما با جهان است.
چو آینهست و ترازو خموش و گویا یار
ز من رمیده که او خویِ گفت و گو دارد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۹۳۳ - برنامه ۷۴۸
تو سخن گفتنِ بیلب، هَله خو كن چو ترازو
كه نمانَد لب و دندان چو ز دنیا گذر آید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۷۶۲ - برنامههای ۷۴۸ و ۹۰۶
درون همه ما فضای گشودهشده ترازو هست، اما مهم است که ما این را بهصورت فکر درنیاوریم. بنابراین خیلی گفتیم زندگی آینه و ترازو است، هر لحظه در کار جدیدی است و هر لحظه میخواهد امتداد خودش را آزاد کند بهشرط اینکه خرد کافر ما این لحظه انگشتش را بلند نکند، بهشرط اینکه حرف زدن با ذهن و فکر پشت فکر بند ما را محکمتر نکند. میتوانیم از همانیدگیها جمع شویم و درحالیکه در تن هستیم از دنیا گذر کنیم، این منظور اصلی از آفرینش ما است که از دنیا جمع شویم و محل اظهار زندگی شویم اما لازمهاش صفر شدن ذهن است. تا زمانی که با ذهن حرف میزنیم به زندگی اجازه نمیدهیم ترازوی ما را درست کند و خودش را از طریقِ ما بیان کند.
قلم آن جا نَهَد دستش که کم بیند دَرو حرفی
چرا از عشقِ تَصحیحش تو حرفی کم نمیگردی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۰۰ - برنامه ۸۸۵
باتشکر
یلدا از تهران
فایل متن «ترازو» - خانم یلدا از تهران
کفن و مرده من ذهنی - خانم مهردخت از چالوس
فایل صوتی «کفن و مرده من ذهنی» - خانم مهردخت از چالوس
بهنام عشق و زندگی. سلام بر همه بزرگواران اعضای گنج حضور.
بِدَرَد مرده كفن را، به سرِ گور برآید
اگر آن مردهی ما را ز بُتِ من خبر آید
مولوی، دیوان شمس غزل شماره ۷۶۳
هر انسانی در این جهان با همانیده شدن با آفلین برای خود کفنی درست میکند و در آن میمیرد. این کفن همان پرده پندار اوست که باعث جدایی او از ذات اصلیاش شده است. ولی انسان قادر است که از این کفن برخیزد و به گورش که ذهن اوست نگاه کند و با کشیدن درد هشیارانه دوباره به خدا زنده شود.
اگر ما فضای درون را باز کنیم و از هرچیزی که ذهن نشان میدهد هویت و زندگی نخواهیم، فقط آن را تماشا کنیم، یک خبر که همان انرژی زندهکنندهی زندگی، خرد، رحمت، توجه و عنایت خداست به ما میرسد و این خبر ما را هدایت میکند. این خبر همان بلند شدن ما از گور ذهن است که قیامت نامیده میشود و ما دوباره به صورت خورشید از این ذره ذهن طلوع میکنیم.
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰
اگر الآن نمیتوانیم بهصورت خورشید طلوع کنیم، بهخاطر مقاومت و شرطیشدگیهایی است که در ذهن خود ساختهایم تا از این همانیدگیها زندگی بگیریم ولی این کار اشتباه است.
ما این لحظه باید از دم ایزدی استفاده کنیم نه از دَم منذهنی خود و دیگران که ما را به گور ذهنمان میکشاند. پس مواظب قرینهای خود باشیم چه منذهنی خود چه منذهنی دیگران؛ زیرا دل ما از خوی آنها اثر میپذیرد.
طبق بیت ۲۶۳۶ از دفتر پنجم:
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
ولی چون در مقابل منهای ذهنی یا دشمنان ما میتوانیم فضا را باز کنیم و از آنور خرد بگیریم که درمانگر ماست، از هرچه که بدمان میآید فضاگشایی کنیم تا کیمیا و نافع ما شود.
در حقیقت هر عدو داروی توست
کیمیا و نافع و دلجوی توست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۹۴
ما باید مراقب باشیم و ببینیم فکرهایی که الآن میکنیم برای ما درد میسازند یا شادیبخش و فکرهای خلاقانه هستند! آخر این منذهنی پر از درد، قرار نبود این همه ادامه پیدا کند و فقط برای مدت کوتاهی باید میماند.
این دردهایی که منذهنی در زندگی ما ایجاد میکند همان عبوسی و قهر خداست. چون میخواهد به ما بفهماند که این دل، حرمِ عشق است و جای همانیدگیها نیست و ما باید از این هشیاری جسمی به هشیاری نظر تبدیل میشدیم و اگر بخواهیم مرتب از منذهنی عشق و زندگی بخواهیم، در زندگی خود و دیگران درد و مسئله ایجاد میکنیم؛ درحالی که ما باید به ریشه خود وصل باشیم و بگوییم خداوند برای ما کافی است، تواناییها و خرد خداوند برای ما کافی است.
اگر از کسی دیگر بهجز خدا زندگی بخواهیم درواقع ریسمانی که خداوند برای بالا کشیدن یوسف ما از چاهِ منذهنی فرستاده را رها کرده یا پاره میکنیم. دشمنی ما با مردم هم حاکی از همین زندگی خواستن از آنهاست.
پس هرلحظه که فکری میآید و ذهن چیزی را نشان میدهد، بدانیم فقط مهمان ماست و باید فضا را در اطرافش باز کرد تا پیام آن را گرفت. اگر مقاومت کنیم خیلی زود میرود بدون اینکه پیامش را گرفته باشیم. و یادمان باشد که زندگی خود را براساس شکایت و نارضایتی بنا نکنیم چون سبب جفا میشود. این شکایت از پندار کمال و میدانمهای ماست و باعث فضابندی و انقباض میشود، درحالیکه خداوند به ما فرمود از طریق انبساط با من سخن بگویید.
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط
که: بگویید از طریقِ انبساط
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۷۰
از طرفی با چارچوبهای ذهنی به خداوند بیوفایی نکنیم. ما باید از این منذهنی رها شویم چون در آن زندگی نیست. این خانه منذهنی عاریتی است و همه باید به وطنگاهِ بقا که همان فضای یکتایی است برگردیم و نگذاریم که خداوند یا سرهنگ قضا ما را بهزور و درد به آن فضای یکتایی بکشاند؛ یعنی دچار قهر خدا نشویم، بلکه از همان اول که دعوت خدا به ما میرسد به او گوش دهیم؛ زیرا ذات اولیه ما دوست ندارد ما با درد بهسوی او برویم و با قضا ستیزه کنیم.
نی غلطم، عاریه بود این وطن
سویِ وطنگاهِ بقا میروی
چون ز قضا دعوت و فرمان رسید
در پیِ سرهنگِ قضا میروی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۱۷۰
این ستیزه منذهنیِ ما مثل کار نمرود که به آسمان تیر میانداخت تا با خدا بجنگد، خندهدار است. ما نباید به ستیزه خود با خدا ادامه دهیم.
پس بکن دفعش، چو نمرودی به جنگ
سویِ او کَش در هوا تیر خدنگ
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۳
همچنین ما نباید با در زمان مجازی بودن خون تقوی را بریزیم؛ به عبارتی دیگر با خواستنهای منذهنی، امیال و آرزوهای مربوط به آینده از امر خداوند نگریزیم که این یعنی کشتن تقوی.
اگر برحسب دانهها یا همانیدگیهای این جهان فکر کنیم و فضا را ببندیم، این دام بزرگی است و از خداوند دور میمانیم؛ بنابراین از آنچیزی که ذهن نشان میدهد و جزو آرزوهای ماست و از آن زندگی میخواهیم رها شویم تا خداوند به ما رحم کند و خودش این زندگی شیرین را به ما بدهد. برای این منظور هرلحظه مراقب ذهنمان باشیم تا عدل خدا که همان لطف و احسانش در زندگی ماست را ببینیم.
آرزو جستن بُوَد بگریختن
پیشِ عدلش خون تقوی ریختن
این جهان دامست و دانهش آرزو
در گریز از دامها، روی آر، زُو
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۷۸-۳۷۷
آرزو بگذار تا رحم آیدش
آزمودی که چنین میبایدش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۱
با کمال تشکر و احترام
مهردخت از چالوس
فایل متن «کفن و مرده من ذهنی» - خانم مهردخت از چالوس
شناساییها بوسیله هوشیاری ناظر - آقای علی از دانمارک
فایل صوتی «شناساییها بوسیله هوشیاری ناظر» - آقای علی از دانمارک
با درود تقدیم احترام و با سپاس فراوان از آقای شهبازی عزیز و رعایت کنندگان محترم قانون جبران.
یار در آخر زمان کرد طرب سازیی
باطنِ او جِدّ جدّ، ظاهر او بازیی
جملهی عشّاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۱۳
با تعمق در ابیات فوق و تمرکز روی خودم و وقتی به عنوان ناظر، کارهای من ذهنی ام را نظارت می کردم، شناساییهایی بوسیلهی هشیاریِ ناظر بر ذهنم، صورت گرفت که در گرد و خاکی که ذهن راه انداخته بود قادر به دیدن آنها نبودم.
یکی اینکه با توجه به بیت، آخر زمان است، یعنی زمان روانشناختی که من ذهنی در آن خودش را زنده نگه میدارد باید برای من به عنوان هشیاری که می خواهد از ذهن خارج شود به پایان رسیده باشد.
ولی واقعاً چنین حالتی هنوز در من ایجاد نشده است.
چون اغلب اوقات در گذشته یا آینده بسر می برم و فکر پشت فکر به من امان نمیدهد که در این لحظه بمانم.
با چنین وضعیتی، خداوند به من دسترسی ندارد و نمی تواند از طریق من طرب سازی کند.
از طرفی، وقتی به آنچه ذهنم نشان می دهد واکنش های شرطی شده نشان می دهم، یعنی هنوز ظاهرِ یار برای من بازی نیست. وقتی هنوز به حرفهای دیگران واکنش نشان می دهم و من ذهنی ام را ترمیم می کنم ظاهرِ یار برایم بازی نیست.
در صورتیکه طبق بیت فوق، باطنِ یار یعنی فضای اطراف اتفاقات، باید تنها چیزی باشد که جدی بگیرم نه آن چیزی که ذهنم نشان می دهد.
این مطلب، شاید کلیدی ترین نکته در این آموزش باشد.
چون ما در این لحظه، دو انتخاب داریم:
یکی توجه کردن به آنچه ذهنمان نشان می دهد،
انتخاب دیگر، فضا را باز کردن در اطراف آنچه ذهنمان نشان می دهد و کارنداشتن با آن است.
اینکه ما کدام راه را انتخاب کنیم سرنوشت ما را در این لحظه تعیین می کند.
یعنی موفقیت اصلی، در این لحظه برای ما رقم می خورد.
اگر نه عشق شمس الدّین بُدی در روز و شب ما را
فراغت ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را
بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تابِ خود
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
مولوی، دیوان شمس، غزل ۷۱
اگر راه ذهن را انتخاب کنیم یعنی به سبب های ذهنی توجه کنیم به دام می افتیم و در چرخهی علّت و معلول ها گرفتار می شویم. در این حالت، سرنوشت ما را سبب ها تعیین می کنند و چون هر سببی ما را به دام سببی دیگر می اندازد هیچ فراغت و آسایشی نداریم.
اگر راه فضاگشایی را انتخاب کنیم به مسبب رو می آوریم و در فضای امن این لحظه مستقر می شویم.
نکته ای که در اینجا حائز اهمیت است اینست که ذهن همیشه در حال قضاوت و خوب و بد کردن است و فضاگشایی و کار نداشتن و جدی نگرفتنِ چیزی که ذهن نشان می دهد شامل هر دو حالت ذهنی است.
یعنی حتی اگر اوضاع و احوال بیرونی با دید ذهن خوب باشد و همه چیز بر وفق مراد باشد، نباید بگذاریم ذهن ما را فریب دهد و ما را مشغول برآورده کردن خواسته های بی پایان خودش بکند.
در بیت هم داریم که «بت شهوت»، یعنی خواستن های بی حد و حساب من ذهنی که در واقع همان ذهن بدون ناظر و بی ترمزی است که اگر به حال خودش رها شود دمار از روزگار ما در می آورد و ما را تا قعر جهنم می برد.
اگر انتخاب اول را پیش بگیریم، در این صورت، ظاهر این لحظه را جدی گرفته ایم.
اگر انتخاب دوم را پیش بگیریم، یعنی باطنِ این لحظه برایمان مهم و جدی است.
پس مولانا در بیت اول، راهکار یکی شدن و وحدت ما با زندگی یا خدا را ارائه می دهد و آن، کار نداشتن با چیزی است که ذهن در این لحظه می خواهد توجه ما را به آن معطوف کند.
در بیت دوم هم، تأکید می کند که همهی عاشقان، انتخاب دوم را سرلوحه خود قرار داده اند و به این ترتیب، در دسترس خدا قرار گرفته اند و او فرصت پیدا کرده است که روی آنها کار کند و آنها را از ذهن بزایاند.
پس نتیجه ای که از ابیات فوق می توانیم بگیریم اینست که اگر به ظاهر یار توجه کنیم یعنی اتفاق این لحظه را جدی بگیریم به دام ذهن می افتیم و مشغول سبب سازی می شویم. در این حالت یک من ذهنی بدون ناظر و پر از خواهش بوجود می آید که هیچ وقت ارضا نخواهد شد و در نهایت ما را به سمت نابودی و فنا می برد.
ولی اگر به باطن یار توجه کنیم، یعنی فضاگشایی کنیم و با صبر و پرهیز و شکر از این فضا فکر و عمل کنیم در این صورت هم کارهایمان پربار و ثمربخش می شود و هم به مقصود اصلی مان که زنده شدن به خداوند است می رسیم، انشالله.
با تشکر
علی از دانمارک
فایل متن «شناساییها بوسیله هوشیاری ناظر» - آقای علی از دانمارک
تجربه شخصی و تاثیر قرین - آقای علی از دانمارک
فایل صوتی «تجربه شخصی و تاثیر قرین» - آقای علی از دانمارک
با درود و تقدیم احترام و با سپاس فراوان از آقای شهبازی عزیز و رعایت کنندگان محترم قانون جبران.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۲۵
هر ولی را نوح و کشتیبان شناس
صحبت این خلق را طوفان شناس
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
زآشنایان و ز خویشان کن حذر
در تلاقی روزگارت می برند
یادهاشان غایبی ات می چرند
این ابیات کلیدی که مکرراً در برنامه ها تکرار می شوند و به خواندن زیاد آنها سفارش می شود، موقعی کاربرد عملی آنها برای ما به عینه دیده می شود که خودمان در کارهای روزمره وضعیتی را تجربه کنیم که با بیت یا ابیاتی از مولانا همخوانی دارد.
اگر این ابیات را به اندازه ای تکرار کرده باشیم که ملکهی ذهن ما باشد در این صورت به احتمال زیاد در مواجهه با وضعیتها می توانیم بیدارگونه عمل کنیم و به موقع از این ابزارها استفاده کنیم و به راحتی فریب من ذهنی را نخوریم.
بگذارید یک وضعیتی را که خودم تجربه کردم بازگو کنم.
به آرایشگاه رفته بودم. آرایشگر در حین کوتاه کردن موهایم شروع کرد به گله و شکایت کردن از اوضاع و احوال و نقل قول هایی از دوستانش گفت که همگی حاکی از نارضایتی و ناآگاهی آنها از جفّ القلم و ریب المنون بود.
بعد از اینکه به خانه برگشتم من هم به خاطر تأثیرپذیری از قرین از روی غفلت شروع به نقل قول شنیده هایم برای همسر و دخترم نمودم.
در حین صحبت هایم بود که همسرم پرسید:
مطرح کردن این حرفها چه فایده ای دارد؟
این باعث شد که به خودم بیایم که من تحت تأثیر صحبتهای آرایشگرم قرار گرفته ام و ابیات فوق برایم تداعی شد و عملاً طوفانی که بخاطر غفلت من و عدم توجه به تأثیر قرین در من بپا شده بود را تجربه کردم.
این تجربه باعث شد که اولاً بیش از پیش به لزوم و اهمیت تکرار مداوم ابیات کلیدی پی ببرم و متوجه شوم که تنها دانستن این ابیات، کارساز نمی باشد بلکه باید آنقدر تکرار شود تا تبدیل، در ما صورت گیرد، بطوریکه به راحتی تحت تأثیر صحبتهای اطرافیانمان قرار نگیریم.
ثانیاً این احتمال هم وجود دارد که با اندکی کار روی خود و حفظ ابیات، به احتمال زیاد دچار پندار کمال شویم و ادعا کنیم که هیچ چیز نمی تواند روی ما اثر منفی بگذارد از جمله قرین.
ولی غافل از اینکه قضا و قدر، اتفاقاتی پیش رویمان می گذارد تا ما را امتحان کند.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۸۴
چون کند دعوی خیّاطی خسی
افکند در پیشِ او شه، اطلسی
که ببُر این را بغلطاقِ فراخ
زامتحان پیدا شود او را دو شاخ
گر نبودی امتحانِ هر بَدی
هر مخنّث در وغا رستم بدی
ابیات فوق بیانگر این مطلب است که ما با من ذهنی در پندار کمال بهسر می بریم و اگر هم ادعا نکنیم به حضور رسیده ایم در تصورات پوچ و بی اساس مان خود را برتر از دیگران می دانیم ولی زندگی ما را به حال خود رها نمی کند و امتحاناتی برایمان پیش می آورد که به ما بفهماند که هنوز در من ذهنی، مشغول خیال بافی هستیم و ما هم که انتظار چنین اقدامی را از طرف زندگی نداریم متعجب می شویم.
در ابیات زیر هم مولانا به تأثیر قرین بر هشیاریِ ما اشاره می کند:
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۶۵
در رُخِ عشق نگر تا به صفت مرد شوی
نزدِ سردان منشین، کز دمشان سرد شوی
از رخِ عشق بجو چیز دگر، جز صورت
کار آن است که با عشق تو هم درد شوی
پس با توجه به ابیات فوق ما باید با فضاگشایی، با زندگی قرین شویم و با خدا به وحدت مجدد برسیم تا به انسانی تبدیل شویم که مورد نظر خداست و از هم نشینی و قرین شدن با هر کسی یا چیزی که ما را به فضای سرد و دردآلود ذهن می کشاند پرهیز کنیم.
همچنین می گوید در صورتهای فکری، جستجوی زندگی نکن و با من ذهنی دنبال یک خدای ذهنی نگرد و با عدم کردن مرکز و نفی همه صورتهای ذهنی که بجای خدا در مرکزت گذاشته ای خدا را به مرکزت دعوت کن.
کار آن است که با کشیدن درد هشیارانه، هر آنچه غیر حق است را لا کنی و دردی بجز درد عشق نداشته باشی.
با تشکر
علی از دانمارک
فایل متن «تجربه شخصی و تاثیر قرین» - آقای علی از دانمارک
چرا آسیاب زندگی ما خوب نمیچرخد؟ - خانم مهردخت از چالوس
فایل صوتی «چرا آسیاب زندگی ما خوب نمیچرخد؟» - خانم مهردخت از چالوس
بهنام خدا و سلام بر شما پدر بزرگوار و همه عزیزان همراه.
چرا آسیاب زندگی ما خوب نمیچرخد؟
همانطور که آب باید بر چرخهای آسیاب جاری شود تا بچرخد و گندمها را آرد کند، ما هم نیاز به آب حیات و آن خرد الهی داریم تا چرخ زندگی ما درست بچرخد و منذهنی ما خرد و له شود. اما ما با قرار گرفتن زیر نفوذ منذهنی و آنچه ذهن نشان میدهد میبینیم که زندگی این لحظه خود را خراب میکنیم و با انباشتن همانیدگیها دردها را بیشتر و بزرگتر میکنیم.
آبیش گردان میکند، او نیز چرخی میزند
حق آب را بسته کند، او هم نمیجنبد ز جا
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۱
وقتی چالشی میآید ما مقاومت و قضاوت داریم، مثلاً اگر کسی ایرادی در ما ببیند سریع توجیه میکنیم و به سببسازی میپردازیم تا خود را مقصر جلوه ندهیم و میگوییم که اشتباه از کسی دیگر یا عاملی دیگر سبب این اشتباه شده، درواقع حتی با توجیه کردن ما میخواهیم خود را از مسئله رها کنیم؛ ولی متوجه نیستیم که آب حیات و آن خرد الهی را بر خود بستهایم و اجازه نمیدهیم که پیام آن ایراد را بگیریم تا بفهمیم مشکل از کجاست. پس با سببسازی و توجیه ذهنی چرخ آسیاب ما از کار میافتد و منذهنی ما خُرد نمیشود.
گاهی اوقات ما دچار جبر منذهنی میشویم و فکر میکنیم قابل تغییر نیستیم مگر اینکه اول اطرافیان ما مثل همسر یا پدر و مادر تغییر کنند تا ما هم تغییر کنیم. پس با زوم کردن به رفتار و گفتارشان و کنترل کردن آنها و بعد هم نصیحت کردن میخواهیم آنها درست شوند، ولی این یک کار منذهنی است و موقع انجام این کار، ناظر یا هشیاری حضور ما درست عمل نمیکند. چون آب حیات را بر خود میبندیم و از دید جسمیمان عمل میکنیم؛ درنتیجه آسیاب زندگی ما دوباره از کار میافتد و اوضاع را بدتر میکنیم.
حتی وقتی بیصبر و بیشکر میشویم و در زندگی رضایت نداریم، چرخ آسیاب زندگیمان را با این خصلتها که باعث فضابندی میشود از کار میاندازیم. خداوند میفرماید:
هزار ابر عنایت در آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۷۲۳
پس وقتی ما با ناشکری فضای درون را میبندیم و ابر رحمت هم بر ما بهخاطر ناراضی بودن نمیبارد، چگونه چرخ آسیاب زندگی ما بچرخد؟! معلوم است که از آن آب یا خرد الهی محروم میشویم و دست به کارهای منذهنی میزنیم؛ مثلاً وقتی یک کاری را میتوانیم بهموقع تمام کنیم، آن را کِش داده و وقت تلف میکنیم و از زمانی که خداوند در اختیارمان گذاشته درست استفاده نمیکنیم؛ بنابراین ناسپاس هستیم و کاهلی و جبر منذهنی را در پیش گرفتهایم. این یعنی آن خرد ایزدی به فکر و عملمان نریخته و چرخ آسیاب ما از حرکت بازماندهاست.
هر که مانْد از کاهلی بیشُکر و صبر
او همین داند که گیرد پایِ جَبر
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۶۸
کاهلی: تنبلی
وقتی ما در مقابل حوادث و قضا مثل آن غلام که به شاه نامه نوشت و از کم شدن جیرهاش شکایت نمود، از خداوند شکایت کنیم، یعنی واکنش نشان دهیم و بعد دیگران و خود را ملامت کنیم ، پس داریم به خداوند نشان میدهیم که احمقیم؛ زیرا فقط به فکر همانیدگیهای خود هستیم و درکی از فضای اطراف آن اتفاق نداریم و با این کار من و ما را تقویت میکنیم؛ به عبارتی مردهی ما و منی هستیم که فرع هستند و اصل آن فضای گشوده شدهاست که از آن فارغیم. چون بهخاطر واکنشمان آب حیات لحظه را دریافت نمیکنیم؛ درنتیجه چرخ آسیاب را از حرکت باز میداریم و چرخهای آسیابِ ما از خشکی به صدا در میآیند که همان دردهای زندگی ماست.
احمق است و مُردهی ما و منی
کز غمِ فرعش، فراغِ اصل، نی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶۸
حال چاره کار چیست؟ چطور میشود این چرخ آسیاب زندگی را مدام در حرکت نگه داشت؟ خوب، ذهن سریع با آموختههایش میگوید: فضاگشایی کن. اما آیا این فضاگشایی را میشود با ذهن درک کرد؟ مسلماً نه، چون باید به عملمان بریزد و آن را حس کنیم.
بنابراین وظیفه ما فقط این است که به خداوند توکل کنیم و ناظر ذهن خود شویم. قانون جبران را چه مادی و چه معنوی رعایت کنیم. به برنامه مرتب گوش کنیم و با نکته برداری روی خود کار کنیم تا خداوند هم همانیدگیهایمان را با این ابیات و اتفاقاتی که در مسیر زندگی ما میگذارد به ما نشان دهد و به کمک او بیندازیم. و به مرور خالی از همانیدگیها شویم. دیگر سببسازی ذهنی نکنیم و مطمئن باشیم که فقط این فضای گشوده شده ما را به منظور اصلیمان که زنده شدن به خداست میرساند و بدانیم که سببساز هم خداست و آنچه ما با ذهن غیر ممکن میبینیم، در کف خداوند و کنفکانش ممکن است.
نیست کسبی از توکّل خوبتر
چیست از تسلیم، خود محبوبتر؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۶
تو سببسازی و داناییِ آن سلطان بین
آنچه ممکن نَبُود، در کفِ او امکان بین
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۰۰۲
با تشکر و احترام
مهردخت از چالوس
فایل متن «چرا آسیاب زندگی ما خوب نمیچرخد؟» - خانم مهردخت از چالوس
قرین - آقای فرشاد
فایل صوتی «قرین» - آقای فرشاد
با سلام خدمت همه دوستان
«قرین»
ما هرروز بهطور مداوم و پیوسته روی خود کار میکنیم. مدام مراقب منذهنی هستیم، تا همانیدگیها را شناسایی کنیم و فضا را باز کنیم، و با این کار در انبارمان گندم ذخیره میکنیم، گندمِ هشیاریِ حضور.
ما دَرین اَنْبارْ گندم میکُنیم
گندمِ جَمع آمده، گُم میکُنیم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۷
گندمها چه هستد؟ گندمها همین تغییراتی هستند که با کار کردن روی خود، در ما بوجود میآید. مثلاً وقتی واقعاً درک کردیم که علت خرابی زندگیمان خودمان هستیم، کمی گندم جمع کردهایم. وقتی با ابیات مولانا جلو میرویم و توانستیم آنها را بهطور عملی انجام دهیم، گندم جمع کردهایم. وقتی توانستیم ذهنمان را ببینیم و همانیدگیهایمان را شناسایی کنیم، گندم جمع کردهایم. وقتی گاهی اوقات شادی و حس امنیت و عقل زندگی را حس میکنیم، گندم جمع کردهایم.
اما عواملی هستند که این گندمهای ما را میدزدند. یعنی کارهای ما و زحمتهای ما را بیاثر میکنند و باعث کارافزایی میشوند. این عوامل، موشهای انبار ما هستند. انبار ما حفرههای مختلفی دارد و موشهای مختلف از این حفرهها وارد انبار میشوند و گندمها را میدزدند.
موش تا انبار ما حُفره زده ست
وز فَنَش انبار ما ویران شده است
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بین ٣٧٩
مثل این میماند که ما دو کیلو گندم را به زحمت جمع کنیم و در انبار ذخیره کنیم، یک موش بیاید و یک کیلو از آن را بدزدد. مثلاً همانیدگی با یک نفر را با درد زیاد میاندازیم، ولی دوباره به یک نفر دیگر اجازه میدهیم ما را با خودش همانیده کند. این کار باعث کارافزایی میشود و سبب میشود پیشرفت ما کم باشد. بنابراین لازم است اول حفرهها و موشهای آن را شناسایی کنیم.
اول ای جان دفع شَرِّ موش کن
وآنگهان در جمع گندم جوش کن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٣٨٠
حفرههای ما، چه حفرههایی هستند؟ و موشهای مخصوص هر حفره، چه موشهایی هستند؟
یکی از بزرگترین حفرههای انبار ما، قرین است. موشهای حفرهی قرین، چه کسانی هستند؟ یا چه چیزهایی هستند؟
۱- خانواده:
اعضای خانواده ما اگر منذهنی داشته باشند، مسجد ضرار ما هستند. یعنی منذهنی ما را بالا میآورند و ما را به واکنش وا میدارند و گندمهای ما را میدزدند، ولی ما نمیتوانیم آنها را از زندگی خود بیرون کنیم. مثلاً همسر من و بچه من، مرتب من را به واکنش وا میدارند و من مجبورم با آنها زندگی کنم. یا مثلاً خواهر و برادرهای من در خانواده بسیار سرکش هستند و مدام سروصدا میکنند و قانون جبران را رعایت نمیکنند. یا مثلاً مادرم عقاید خرافاتی دارد و مدام در فکر این است که آبرویش در اقوام و فامیل نرود و بنابراین مدام در کارهای من دخالت میکند و میخواهد مطابق حرف او عمل کنم. یا مثلاً روی تمام حرکتها یا تمام صحبتهای پدرم حساس هستم و فوراً عصبانی میشوم.
گندمهایی که ما جمع میکنیم زیاد نیستند و ما فضاگشاییِ عمیقی نداریم و هر لحظه ممکن است از جنس منذهنی بشویم، بنابراین گندمهای ما آنقدر نیستند که این قرینها نتوانند از آنها کم کنند. پس چگونه میتوانیم خودمان را حفظ کنیم؟
ابتدا باید در نظر بگیریم که اگرچه اعضای خانواده منذهنی دارند و موشهای انبار ما هستند، ولی باید بدانیم که اشکال از خود ماست و به خودمان برگردیم، چون آنها به این دلیل موشِ انبار ما هستند که ما با آنها همانیده هستیم و نمیتوانیم فضا را در برابرشان باز کنیم.
بنابراین باید تمرکزمان را فقط روی خودمان بگذاریم و کاری با بقیه نداشته باشیم و بسیار تیز و حواسجمع باشیم و کاری نکنیم و یا حرفی نزنیم که برای آنها بهانه بشود و منذهنیشان بالا بیاید.
مهمترین کار ما چیست؟ حفظ هشیاریمان از رفتن به منذهنی. بنابراین ما فقط بهخاطر خودمان حواسمان را جمع میکنیم تا فضاگشایی کنیم. بهخاطر خودمان کینهمان از آنها را میاندازیم. بهخاطر خودمان توقع از آنها را صفر میکنیم. نمیگوییم تقصیر من نبوده، ناامید نمیشویم، ناراضی نیستیم. بلکه فقط با تمام وجود حواسمان است که فضا را باز نگه داریم و مدام در برابر آنها تمرین فضاگشایی میکنیم.
بهعنوان مثال:
مثلاً پدر من هرروز یک جمله یا یک کار را تکرار میکند و یا در کار من دخالت میکند و من هر دفعه به واکنش میافتم. من میتوانم واقعاً تصمیم بگیرم که فردا که پدرم دوباره آن کار را تکرار کرد، حواسم را کاملاً جمع کنم و وقتی منذهنی خواست فضا را ببندد و به واکنش بیفتد، فضا را باز کنم.
کار سختی است. شاید روز اول و دوم و سوم نتوانم و باز هم به واکنش بیفتم، ولی اگر واقعاً بخواهم و جدی باشم، بعد از چند دفعه میتوانم فضا را باز کنم. وقتی فضا را باز کردم و همانیدگی با آن موضوع را یواشیواش انداختم، متوجه میشوم که پدرم هم تغییر کرده و آن کار را دیگر نمیکند و گندمهای من دیگر دزدیده نمیشوند. بنابراین برای هر یک از اعضای خانواده شناسایی میکنیم که چه کسانی و به چه طریقی گندمهای ما را میدزدند.
۲- اقوام و فامیل نزدیک:
رابطه ما با اقوام نزدیک اگر با منذهنی باشد، براساس توقع است. ما قبلاً که با منذهنی و همانیدگیها آشنا نبودیم، با فامیلهای نزدیک جمع میشدیم و کارها و تفریحات و صحبتهای خاصی میکردیم و بسیار ارتباط نزدیکی داشتیم و در کار هم دخالت میکردیم و رازهایمان را برای هم تعریف میکردیم. الآن هم که داریم روی خودمان کار میکنیم، آنها توقع دارند که ما باز همان کارها را بکنیم. مثلاً میگویند «ما که غریبه نیستیم، تو نباید مثل بقیه مردم با ما رفتار کنی، ما توقعاتی از تو داریم که اگر انجام ندهی ناراحت میشویم.»
مثال دیگر:
مثلاً ما قبلاً خانه اقوام میرفتیم و غیبت دیگران را میکردیم و دشمنسازی میکردیم و مدام در مقایسه و حسادت و بدگویی بودیم و بین همه دعوا درست میکردیم و بدِ همه را میخواستیم. الآن هم که روی خودمان کار میکنیم، آنها باز هم توقع دارند که ما مرتب زنگ بزنیم و یا برویم خانهشان که دوباره همان کارها را بکنیم. بهطور کلی، صحبتهای یک جمع منذهنی، دربارهی بزرگ کردن منذهنی است، پس حتماً گندمها را میدزدند.
بنابراین باز هم برمیگردیم به این موضوع که مهمترین اولویت ما چیست؟ اگر صادقانه مهمترین چیز برای ما آزاد کردن هشیاری از منذهنی و جمع کردن گندم است، باید از گندم دزدیدنِ موشها جلوگیری کنیم و برای این کار شاید لازم باشد بعضی روابطمان را قطع کنیم. اگر واقعاً طلب داشته باشیم و نترسیم، این جداییِ رابطههایِ منذهنی، اتوماتیک انجام میشود، چون بقیه متوجه میشوند که دیگر همجنس آنها نیستیم.
شاید بزرگترین مانع ما این باشد که بترسیم آن تصویری که فامیل از ما دارند، خراب بشود، یعنی آبروی منذهنی.
۳- دوستان صمیمی:
آیا جمع دوستان ما عشقی است؟ یا منذهنی ما را بالا میآورند؟
در جمع دوستانِ منذهنی، بحثِ موفقیتهای منذهنی میشود که مثلاٌ باید برتر باشیم و خاص باشیم. یا اینکه بحث و گفتگو دربارهی مسائل مختلف است که هرکس میخواهد نشان بدهد که میداند. یا درباره شکایت و ناله از اوضاع و جامعه و شرایط صحبت میکنند. خلاصه این جمعها آدم را از پذیرش و فضاگشایی دور میکنند و به نگرانیهای منذهنی میکشاند و باعث میشود که ما شک کنیم و دیگر روی خومان کار نکنیم.
من خودم شخصاً هر موقع که میخواهم به جمع دوستانم بروم، قبلش میگویم باید خیلی مواظب باشم، ولی وقتی میروم، میبینم که فوراً حواسم پرت میشود و میروم به ذهن و بعدش هم پشیمان میشوم. بنابراین ترجیح میدهم که نروم.
۴- تلویزیون:
امروزه در برخی شبکههای خبریِ تلویزیون و یا فیلمهایی که پخش میشود، رقابت بر سر این است که چه کسی میتواند بیشتر مردم را ناراضی و عصبانی کند و بین آنها جنگ بیندازد، یعنی دقیقاً مخالف و متضاد با عشق.
بهطور کلی، آدم وقتی با گنج حضور شروع به کار کردن روی خود میکند، دیدش عوض میشود. همه آدمها را مثل خودش میبیند و همه را دوست دارد. ولی از آن طرف هم مهمترین موضوع برایش حفظ هشیاری است. بنابراین حواسش هست که چه کسی یا چه چیزی او را به منذهنی میکشاند.
برادرم، پدرم، اصل و فَصلِ من عشقست
که خویشِ عشق بِمانَد، نه خویشیِ نَسَبی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۴۹
با تشکر و احترام
فرشاد
فایل متن «قرین» - آقای فرشاد
دنبههای چرب منذهنی - آقای مهران از کرج
فایل صوتی «دنبههای چرب منذهنی» - آقای مهران از کرج
بهر اظهارست این خلق جهان
که نماند گنج حکمت ها نهان
مولوی ، مثنوی معنوی ، دفتر چهارم ، بیت ۳۰۲۸
به نام خداوند مهرگستر
سلام و احترام بر جناب آقای شهبازی و مشتاقان حضور
نام این پیغام «دنبههای چرب منذهنی» است.
دنبه یا تلههای منذهنی در کمین است تا ما با افتادن به دام آنها درد هوشیارانه بکشیم و در ادامه راه به آنها آگاه بشویم و مشاهدهشان کنیم. تجربه افتادن در دام منذهنی قسمت جداییناپذیر مسیریست که ما را به اصل خود بازمیگرداند. اما انسان خود را تا آخر عمر در این دامها میاندازد، زیرا او این دنبهها را شناسایی نکرده است.
تلهها و دنبههایی که در این اواخر در اسارت آنها بودم را توضیح میدهم:
تله اول: وقتی پیغام تهیه میکردم و به برنامه روز جمعه وصل نمیشدم تله این مورد، شرطی شدن در برقراری ارتباط با برنامه بود. این تله من را از کار کردن پیغام خودم روی خودم وا میداشت. این تله موجب میشد که من برای دیگران و تأیید گرفتن از آقای شهبازی پیغام بنویسم. تا اینکه مولانا از زبان زندگی به من گفت:
مشتری ماست الله اشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۳
مولانا میگوید تنها مشتری و خواهان ابدی ما زندگی است که میخواهد تو را به خویشتن اصیل خود زنده کند. از مشتریای که به تو غم میدهد دست بکش. منذهنی مهران گفت نمیخواهد برای کار کردن روی خودت پیغام بنویسی، بیا و برای اعضای گنج حضور و آقای شهبازی پیغامی بینقص و درجه یک آماده کن، تا تأییدت کنند و برایت کف بزنند. این مشتریها دنبههای لذیذی است.
تله دوم: وقتی به برنامه وصل نمی شدم از کسانی که تماس میگرفتند و پیغام طولانی ارائه میدادند، خشمگین میشدم و در دل از آقای شهبازی گله میکردم. در صورتی که اگر در این تله گرفتار نمیشدم طبعاً پیغامها را با جان و دل گوش میدادم و به آنها فکر میکردم و اجازه میدادم روی من کار کند. اما به پیغامها گوش ندادم و بهدنبال مشتری برای پیغامم بودم، تا اینکه مولانا از زبان زندگی به من گفت:
مشتریی جو که جویان توست
عالم آغاز و پایان توست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۴
مولانا گفت پسرجان در پی آن مشتری باش که همیشه میخواهد در تو زنده شود. او یعنی زندگی، تو را جاودانه میخرد و او بهترین ارباب برای چهار بُعد تو است. او نمیگذارد به تن، اندیشه، هیجانات و جان تو آسیبی برسد. اگر پاهای هشیاریات را به او بسپاری قدمهایت از گزند دنبهها و دامها ایمن خواهد شد.
تله سوم: وقتی با همکارانم به فوتبال میرفتیم تلهای که من در زمین بازی گرفتار آن میشدم، این بود که باید حتماً گلهای زیادی بزنم و تیم ما حتماً برنده شود و مسبب برنده شدن آن هم من باشم. زمانیکه میباختیم یا من گُل نمیزدم، خشمگین و غمگین میشدم. در صورتیکه ما برای ورزیده شدن و سلامت جسم به تحرّک و ورزش میپردازیم. تا اینکه مولانا به من گفت:
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بدست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۵
مولانا گفت ای پسرجان همکارانت نمیتوانند مشتری تو باشند. آنها را برای زندگی گرفتن بهسوی خود مکش. نمیتوانی معشوقه خود را، هم زندگی بشماری، هم انسانها.
تله شرطی شدن برای گُل زدن در زمین بازی را زود شناسایی کردم و در هفتههای بعد با شادی بیسببی در زمین بازی میکردم. حتی یکبار سهواً به تیم خودمان گل زدم، اما با این وجود حس شادیام پایدار مانده بود. تیممان ناراحت و من خوشحال بودم. بعد از شناسایی این تله دیگر در زمین فوتبال فقط سعی کردم ورزش سالم و جوانمردانه داشته باشم.
جز توکّل جز که تسلیم تمام
در غم و راحت همه مکر است و دام
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۶۸
در این بیت دام ذهن دو حالت دارد. غمگین بودن و راحت بودن. هر دو از منذهنی میآید. غمگین بودن بهخاطر این است که توجه و تأیید دیگران را نداریم و زندگی بر خلاف شرطیشدگیهای ما عمل میکند. راحت بودن بهخاطر این است که با پیدا کردن یک میانبر و راحتطلبی در یک کاری حس خوشی و راحتی دست میدهد. بهدست آوردن هر چیزی راحت نیست، اما ذهن با حیله و مکرِ آسان بهدست آوردنِ چیزها، موجب زیر پا گذاشتن قانون جبران و قانون مزرعه میشود.
مولانا در مورد راحتطلبی و زیر پا گذاشتن قانون جبران مثال جالبی میزند:
چونکه در سبزه ببینی دنبه را
دام باشد، این ندانی تو چرا؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۲۲
تصور کنید یک روباهی که عاشق دنبه است، یک دنبه را روی سبزهزاری پیدا میکند. آیا واقعاً آن دنبه بدون دام و تله آنجا گذاشته شده است؟ آیا کسی عاشق چشم و ابروی روباه است؟
منذهنی دنبه را میبیند، اما دام و تله را نمیبیند. بنابراین بهسوی دنبه میرود و به دام میافتد. تعدادی از این دنبهها را نام میبرم:
۱. فست فود یا غذای سریع: ظاهراً سریع، خوشمزه و آسان است اما در اصل جسم ما را به تله میاندازد و بدن ما را خراب میکند.
۲. نوشابه: ظاهراً خوشمزه و گواراست، اما در اصل جسم را به خطر میاندازد.
۳. پیامهای بازرگانی و تبلیغات تلویزیونی: به ما میگویند که بدون زحمت میتوانیم کارهای شما را آسان کنیم و شما را از تحرک واداریم. شما بلند نشوید تا ما برای شما خدمات بدهیم و شما فقط پول بدهید.
۴. کاناپه و سریالهای بیپایان تلویزیون: ظاهراً کیف دارد و لذتبخش است اما در اصل جسم ما را از حرکت وامیدارد و فکر، جسم، تن و هیجانات ما را به خواب و آلودگی منهای ذهنی میکشاند.
۵. فضای مجازی (خصوصاً اینستاگرام): ظاهراً پر از سوژههای سرگرمکننده و فیلمهای جذاب و خندهدار است. اما سیر کردن در این فضا بهدلیل تولید محتوای منهای ذهنی هشیاری ما را جامد و منقبض میکند و زمان را بهصورت خیلی زیرکانه هدر میدهد و ما را زیانکار، اسرافکار و کارافزا میکند.
همانطور که در قرآن، سوره غافر، آیه ۲۸ آمده:
خدا کسی را که اسرافکار و بسیار دروغگو است هدایت نمیکند.
سپاس فراوان از جناب شهبازی و تمامی عزیزان گنج حضور
مهران از کرج
فایل متن «دنبههای چرب منذهنی» - آقای مهران از کرج
داستان سه دوست - آقای پویا از آلمان
فایل صوتی «داستان سه دوست» - آقای پویا از آلمان
داستان سه دوست
در زمانهای بسیار قدیم سه دوست صمیمی به نامهای جَرّه و قِنینه و مَشک بودند. بگذارید کمی نامهایشان را برایتان معنا کنم. جَرّه یعنی سبو و یا یک کاسهی کوچک درنظر بگیرید. قِنینه هم به معنای صُراحی و یا ظرفی برای شراب هست که اندازهی آن از جَرّه بزرگتر است. و مَشک بزرگترین میان دوستان بود که حجم بیشتری از شراب را با خود میتوانست حمل کُند.
این سه دوست یک مشکل مشترک داشتند و آن این بود که خوابشان آشفته شده بود و راحت نمیتوانستند بخوابند. هر شب یا بهتر است بگویم هرلحظهای از زندگی را که میخواستند با شادی شروع کنند آشفته بودند و گرفتار و نمیدانستند راهحل چیست! آنها تمام دنیا را گشتند و پول بسیار اندوختند و همسران زیبا ستاندن و خانههای مجلل خریدن و مدارک دانشگاهی بالا جمع کردند و دوستان بسیار یافتند و ملیتشان را عوض کردند و هویتشان را عوض کردند و باورهای مذهبی و سیاسی مختلفی را عوض کردند به مواد مخدر روی آوردند و خلاصه هم چیز را امتحان کردند تا شاید مشکلشان برطرف شود ولی مشکل خوابشان برطرف نشد. نشد که نشد. آنها از بیخوابی مزمن بسیار رنج میبردند. مدتی در درماندگی و نیاز سپری کردند تا با غزل ۳۰۸ مولانا تفسیر شده در برنامه ۹۰۵ گنجحضور روبرو شدند. بعد از یافتن غزل ۳۰۸ دیگر خبری از آن آشفتگی در خواب نبود. گویی آن درد اصلاً از ابتدا وجود نداشت. پس ما هم با هم غزل ۳۰۸ را مرور میکنیم تا ببینیم آنها چه دیدند و چه یافتند که اینگونه دگرگون شدند. شاید ما هم بتوانیم آن را تجربه کنیم و من در پایان هر بیت یک دیالوگ از آنها را تکرار میکنم که:
جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!
خوابم ببستهای، بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههایِ شُکر کند پیشت آفتاب
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
خواب بسته شدن مشکلی بود که جَرّه و قِنینه و مَشک با آن دست و پنجه نرم میکردند. در زندگی همهی ما زمانی میرسد که قضا میآید و فضا تنگ میشود. وقتی این حالت اتفاق افتاد و یا اصلاً پیش از این اتفاق آدمی میتواند رو به پروردگار کند و بگوید که خدایا من در پیش تو سجدهی شکر میکنم یعنی همانیدگی را از مرکزم به حاشیه هُل میدهم تا تو ای زندگی از رُخ خود نقاب برداری و به مرکزم آیی. این همان طلوع کردن آفتاب در درون آدمی است.
جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!
دامانِ تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم، روی از وفا متاب
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
آن سه دوست خواستند که با ذهن خود به خدا زنده شوند و دست در دامان زندگی و حضور و خداوند بزنند ولی غافل از اینکه این راه را نمیتوان با ذهن پیمود. زندگی دست آنها را برگرداند و گفت بروید دل بیاورید بروید مرکز خالی و عدم شده بیاورید بروید و روی خود کار کنید و تلاش کنید و هر لحظه ناظر اعمال خودتان باشید. آنها به زندگی گفتند یا رب سخن تو نیکو است از ما روی برمگردان که بیتو زنده شدن و رهایی از آشفتگی خوابمان ممکن نیست.
جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!
گفتی: مکن شتاب که آن هست فعلِ دیو
دیو او بُوَد که مینکند سویِ تو شتاب
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
زندگی گفت که در راه زنده شدن به حضور و تبدیل شتاب نکنید که هر زنده شدنی با ذهن مقاومتی است که آدمی را دوباره به ذهن میاندازد و این تلهی خطرناک دیو است. ولی آن هنگامی که راه دُرُست را یافتید اگر در این راه عجله نکنید دیو هستید. ساده بگویم تلویزیون گنجحضور به لطف پروردگار بیش از۲۰ سال است که بیحاشیه دارد کار خود را انجام میدهد. تابهحال از خود پرسیدهایم چه تلویزیونِ شخصیِ دیگری هست که روند مشابهی را طی کرده باشد. من به شما شنوندگان میگویم چیز دیگری نیست! آدمی به فکر فرو میرود و از خود میپُرسد خُب پس رمز موفقیت این تلویزیون چیست؟ آیا ما نباید تجربهی این تلویزیون را سرلوحهی کار خود کنیم و در راه روی خود کار کردن و هر چه بیشتر همراه شدن با این تلویزیون در این مسیر شتاب کنیم. بله که باید بکنیم اگر نکنیم دیو هستیم هر لحظهای از زندگیمان را که در حفظ کردن ابیات مولانا شتاب نکنیم دیو هستیم. این لحظهای را که در فضاگشایی و انبساط شتاب نکنیم دیو هستیم.
جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!
یا رب کنم، ببینم بر درگهِ نیاز
چندین هزار یا رب، مشتاقِ آن جواب
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
آن سه دوست یا رب گفتند و خدا را عاجزانه صدا زدند. یعنی پاشو دیگر ای کسی که در پای تلویزیون نشستهای با خود بگو من کی فضاگشایی کردم؟ اگر هنوز نکردهای یک یا رب محکم با خود بگو در این لحظهای که با چالشی روبرو هستی در مقابلش فضا را بگشا. این درگه نیاز است. وقتی آدم توانست فضا را بگشاید و ذهنش را کمی آرام کند میبیند آِ.. آدمهای دیگر پیام دهندگان دیگر گنجحضور چه میگفتند. عجب مشتاقانی که دارند بر روی خود کار میکنند تا کوچکترین همانیدگیهای خود را بشناسند و آینهی صافی را برای زندگی به ارمغان ببرند.
جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!
از خاک بیشتر دل و جانهایِ آتشین
مُستَسقیانه کوزه گرفته که آب آب
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
مردم این دنیا تشنهاند. تشنهی غذای روح و معنویت. شاید خودشان ندانند. کافی است هر روز صبح که به سر کار میروی دیگران را تنها با دیدی ناظر و شاهدگونه تماشا کنی. با صحنهای روبرو میشوی که تعداد بیشماری از مردم سر در گوشی و یا تلفن همراه خود دارند و تنها با انگشت صفحه را بالا و پایین میکنند تا شاید از پیامی در یکی از این شبکههای اجتماعی به آنها زندگی بریزد. غافل از اینکه نه تنها چیزی ریخته نخواهد شد بلکه اندک زندگیشان هم دزدیده خواهد شد. گنجحضور و مولانا نبود ما از کجا میدانستیم که راه را اشتباه آمدهایم از ما است که زندگی باید به بیرون جاری شود نه از پستهای اینستاگرامی. اگر مولانا نبود ما از کجا جان تشنهمان را سیراب میکردیم. اگر هنوز در پای تلویزیونی پس تو هم داری در اعماق دلت با خودت فریاد میزنی من تشنهام آب کو؟ مولانا آب بده.
جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!
بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او
بی دست و پاتر آمد در سیر و انقلاب
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
آن سه دوست که کمکم داشت چشمانشان باز میشد به زندگی گفتند ای زندگی ما همچون خاکیم و همچون آب و باد و آتش نیستیم که در تحول و منقلب شدن و سیر تبدیل سریع باشیم. ولی نکته این جاست که آدمی خضوع را در این بیت در مقابل زندگی میبیند که ای زندگی من تا بدین جا راه زندگی را اشتباه پیمودهام و تنها در مقابل اتفاق این لحظه قضاوت و مقاومت کردهام. ولی از این پس نمیخواهم مسیر قبلی را بپیمایم و هر چقدر هم آرام میخواهم راه جدید را طی کنم و در راه فضاگشاییِ عمیق پا بگذارم.
جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!
وقتی که او سبک شود، آن باد، پایِ اوست
لنگانه برجهد دو سه گامی پیِ سحاب
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
این بیان عجز آن سه دوست نسبت به زندگی بود که راه نجات و سبک شدنشان شد. وقتی هم که سبک شدند زندگی باد خود را میفرستد تا پای آنها بشود. یعنی قضا با ابزار بشو و میشود میآید و کارهاشان را بیآنکه آنها بدانند چگونه، دُرُست میکند. این لنگانه در پی ابر بارانزا دویدن آنها یعنی در این راه زنده شدن، تلاش کردنِ آنها بود که باد را پای آنها کرد. بهترین سنجش برای اینکه ما در پی ابر میجهیم یا نه این است که ببینیم در زندگی روزمره چقدر از زمان و انرژی خود را برای فضاگشایی و آموزش معنوی میگذاریم.
جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!
تا خنده گیرد از تکِ آن لنگ برق را
و اندر شفاعت آید آن رعدِ خوش خطاب
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
زندگی این بار در لباس رعدوبرق آن لنگانه قدم برداشتن آن سه دوست یعنی جَرّه و قِنینه و مَشک را دید و خندهاش گرفت. دانست که آنها بدون شک بهدنبال پاسخی برای خواب آشفتهی خود هستند. پس برای دست گرفتن و کمک کردن به آنها زندگی رعد یا همان صاعقهی خوشخطاب را فرستاد. چرا خوشخطاب؟ آیا کسی تا به حال از خود پرسیده است که صاعقه که میزند به کجا میزند و در چه موقعی میزند؟ آیا کسی میتواند جا و مکان دقیق برخورد رعد را پیشبینی کُند. گمان میکنم پاسخ منفی باشد. در زندگی ما هم وقتی صاعقه میزند به جاهایی که دردمان میآید باید بدانیم که نه تنها زمان اتفاق افتادن آن اتفاق بهترین زمان است بلکه صاعقه در جای دُرُستی از رنجش ما یا گرفتاریِ ما و یا همانیدگی و همهویتشدگی ما اصابت کرده است.
جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!
با ساقیانِ ابر بگوید که: برجَهید
کز تشنگانِ خاک بجوشید اضطراب
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
هر ساقی و یا پخشکنندهی نوشیدنی که اضطراب یعنی طلب و جنبجوش و حرکت تشنگان را ببیند خودبهخود دست به کار میشود تا به آنها آب برساند. برای جَرّه و قِنینه و مَشک هم غیر از این نبود. زندگی دید که آنها دیگر به دنبال پاسخ آشفتگی خوابشان در بیرون و در همانیدگیها نیستند. پس دانست که آنها پی بردهاند که یک جای کار میلنگد و بیرون زندگی نمیدهد. پس به مرکز خود رجوع کرده بودند که آن یک ساقی هم توانسته بود صدای آنها را بشنود و ابرهای بارانزایش را بفرستد.
جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!
گیرم که من نگویم، آخر نمیرسد
اندر مشامِ رحمت بویِ دلِ کباب؟
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
مولانا راوی داستان این سه دوست میگوید گیریم که این داستان هم نبود آخر این همه دردافزایی و کارافزایی و زندگی در سختی ما در جهان به ما نمیگوید که یک جای کار میلنگد. معلوم است که میگوید. آخر این چه هدف آفرینشی است که آدمی ۹۰ سال عمر کُند و همهاش درد و رنجش و زخم با خود جمع کُند؟ مولانا میگوید بوی دل آن سه دوست که کباب بود به مشام زندگی رسید. زندگی دید که آنها چگونه در این لحظه فضا را میگشایند و نسبت به اتفاق این لحظه رضای کامل دارند. این رضایت و تسلیم ماست که باعث میشود بوی دل کبابمان به مشام زندگی برسد. سؤال آیا دل تو کباب شده به اندازهی کافی و میدانی که دیگر همانیدگیها بوی حقیقی کباب ندارند؟
جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمیتوانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!
پس ساقیانِ ابر همان دم روان شوند
با جَرّه و قِنینه و با مَشکِ پرشراب
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
پس شد آنچه میباید شد. جَرّه و قِنینه و مَشک آنقدر پیگری و دربهدر به دنبال پاسخ بودند که چرا خوابشان آشفته شده که آبدهنده و شرابدهنده و یا همان زندگی آمد. دیگر آن سه دوست منذهنی نداشتند و با زندگی یکی شده بودند. پس خودشان آورنده و پخشکنندهی شراب زندگی شدند. یکی به اندازهی یک انگشتانه دیگری به اندازهی یک بشکه. این جا بود که دیگر جَرّه و قِنینه به دنبال فهمیدن فضاگشایی با ذهن نبودند. آنها همان فضای گشودهشده بودند و دانستند ای بابا این بود پس فضاگشایی. سؤال این است که من به چه مقدار در این زندگی عشق و محبت و شادی و فضاگشایی را پخش میکنم؟
جَرّه به قِنینه گفت فضاگشایی را معنا نمیکنم. قِنینه هم به مَشک گفت فضاگشایی را معنا نمیکنم. مَشک گفت به بهارِ گنجِ عشق خوشآمدید.
خاموش و در خراب همیجوی گنجِ عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
داستان سه دوست همین جا به پایان رسید. دیگر وقت خوشآمدگویی به سکوت شده است. رمز موفقیت جَرّه و قِنینه و مَشک در این بود که در خرابههای زندگیِ اکنونشان بهدنبال معنا و راه نجات و رهایی بودند. زیرا که میدانستند زمستان اگر آمده است پس در پی خود بهار را قطعاً به دنبال خواهد داشت. پس چه نشستهای ناامید ای شنونده که بهار تو هم همین لحظه آمده است. خاموش کُن هر آن فکری را که تو را میآزارد و فضا را بگشا تا گنجِ عشق را بیابی.
سه دوست قصهی ما نحوهی آشناییشان با گنجِ عشق از طریق طلب بود. آنها میدانستند که قفلِ درِ آشفتگیِ خوابشان باز نخواهد شد مگر اینکه طلب داشته باشند. سنت خدا هم همین است با همین طلب دستت را میگیرد با همین یا رب گفتنت.
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۸۷
پویا - آلمان
فایل متن «داستان سه دوست» - آقای پویا از آلمان
سجده های شکر - خانم فریده از هلند
فایل صوتی «سجده های شکر» - خانم فریده از هلند
با سلام
سجده های شکر
خوابم ببستهای، بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههایِ شُکر کند پیشت آفتاب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸- برنامه ۹۰۵
ای خدا، ای ماه شب چهارده، این نقاب همانیدگی ها را دیگه بردار، بسیار مشتاق دیدارت هستم.
خوابم ببستهای، بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههایِ شُکر کند پیشت آفتاب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸- برنامه ۹۰۵
حضرت مولانا با گفتن سجده های شکر میخواهد به ما یادآوری کنه که، برای برداشتن نقاب از چهرهی حضورت، باید هر لحظه که همیشه این لحظه ست، مدام در تسلیم و عدم واکنش باشیم. و چه بسا عدم تسلیم درست ماست که خواب ما را همچنان بسته نگه داشته شده. من ذهنی نقابی ست بر چهره حضور ما، و عدم شکر و سجده ما به این لحظه مانع برداشته شدن این نقاب میشه. در حالیکه آفتابی هستیم که در ذره ای پنهان شدیم. کار آفتاب تابیدن هست که نقاب همانیدگی ها مانع تابش اصل ما شده.
خدایا در هنگام اتفاقات دست به دامان تو میشوم، ولی دستم را رد میکنی و با درد کشیدن بهم میگی که با ذهنت دست به دامن من نشو. وقتی فضای درونم باز نشد و شادیی، از جنس شادی بیسبب را مزه نکردم، باز متوجه میشوم که دارم با ذهنم تسلیم میشم.
دوباره با ذهنم با تو ارتباط برقرار میکنم، یعنی عجله دارم که هرچه زودتر بتو زنده بشوم. و جوابم میدهی که شتاب در این راه کار دیو من ذهنی است. صبر کن و در طلب هر چه بیشتر تلاش کن. تسلیم ، عدم واکنش، قانون جبران ...و خلاصه تمام آموزش های را که آقای شهبازی میده را مو به مو انجام بده و اینطوری برو جلو. دیو اون کسیکه این آموزش ها را در عمل بکار نگیره و روی خودش عملا کار نکنه. یارب بگو و به سمتم بیا، طلب و نیاز تو یارب توست. و وقتی به این لحظه رسیدی و دیگه به ذهنت برنگشتی، در خانه این لحظه ابدی هزاران مشتاق همچون خودت را ملاقات خواهی کرد.
خاک ماده ایست که حرکتی کند و آرام داره، که نماد انسانه در ذهن ماندهست. در اصل هر چقدر که همانیدگی های بیشتری در مرکزمان داریم، به همان اندازه بیشتر مشتاق و تشنه زنده شدن هستیم. چهار عنصر مادی نماد چهار بعد ماست، و دست پای ذهنی ما توان تبدیل و تغییر ما را نداره. در این تبدیل و تغییر و دگرگونی، ما فقط نیازمند خود او هستیم. و در این راه جبر من ذهنی به ما تحمیل کرده که توان تغییر را نداریم و همیشه خاک بیحرکت و کند باقی خواهیم ماند. در حالیکه حضرت مولانا میگه با سجده های شکر و صبر برو جلو و تن به تنبلی من ذهنی نده. ماندن در من ذهنی یعنی عدم سجده های شکر، که این همان جبر ذهن هست که میخواهد هوشیاری ما را در گور ذهن نگه داره.
هر که مانْد از کاهلی بیشُکر و صبر
او همین داند که گیرد پایِ جَبر
هر که جبر آورد، خود رنجور کرد
تا همان رنجوریاش، در گور کرد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱۰۶۸ و ۱۰۶۹- برنامه ۹۰۵
و وقتی که از جبر عدم تغییر خود بیرون آمدیم و سبک شدیم، پای دیگی پیدا خواهیم کرد.
ترک کن این جبر را که بس تُهیست
تا بدانی سِرِّ سِرِّ جبر چیست
ترک کن این جبرِ جمعِ مَنبَلان
تا خبر یابی از آن جبرِ چو جان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۱۸۷ و ۳۱۸۸- برنامه ۹۰۵
و اون موقع ست که عالم هستی به تماشا مینشنه که از خاک مرده، خودگری، خودنگری، خودشکنی پیدا شده. حالا دیگه بوی سوختن من ذهنی به مشام حضور میرسه، و هر اندازه که در این راه تسلیم و بی واکنش باشیم، به همان اندازه شراب ناب ایزدی را دریافت خواهیم کرد.
خاموش و در خراب همیجوی گنجِ عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
مولوی، مثنوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۸- برنامه ۹۰۵
و رمز مهم این گشایش را حضرت مولانا مثل همیشه در خاموشی و سکوت زبان و ذهن میدانه، که دست یافتن به گنج حضور را، در خرابی همانیدگی ها امکان پذیر میکنه.
نشنیدستی تو نامِ من در عالم؟
من هیچکسم هیچکسم هیچکسم
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهی ۱۲۲۷- برنامه ۹۰۶
با تشکر فریده از هلند
فایل متن «سجده های شکر» - خانم فریده از هلند
خلاصه غزل ۵۸۸ دیوان شمس، برنامه ۸۹۸ گنج حضور - خانم شکوه
فایل صوتی «خلاصه غزل ۵۸۸ دیوان شمس، برنامه ۸۹۸ گنج حضور» - خانم شکوه
با سلام،
هر لحظه، هر ساعت، زندگی، این قمار باز قهار، ما را دعوت به قماری دیگر می کند. قماری که در آن فرصت آن را داریم که هم هویت شدگی ها را در ازای شادی بی بدیل، امنیت پایدار و آرامش مطلق، ریسک کنیم. عارفان نقش بازار گرم کن را در این معامله بازی می کنند. دستشان با زندگی در یک کاسه است. بیش از آنکه زندگی طلب می کند حاضرند از تعلقات دنیوی بگذرند. و مرتب این بازی را تبلیغ می کنند و سابقه ی بردشان را به رخ می کشند. تعریف می کنند که آنچه داده اند در قبال آنچه برده اند چون قطره ایی در برابر دریاست. وعدهی بردهای کلان را به ما می دهند. از آرامشی که نصیبشان شده سخن می گویند، اما ما همچنان با ترس و لرز، یک هم هویت شدگی کوچک را بر روی میز قمار می گذاریم و منتظریم ببینیم چه عایدمان می شود. غافل از آنکه زندگی از ما پاک باختگی می خواهد. ایمان ما را به خود می سنجد. یکی را که باختیم، لحظه ایی دیگر با اتفاقی دیگر، در لباسی دیگر، می آید و بساط قمار را باز راه می اندازد. و انقدر این بازی را ادامه می دهد تا بازی را یاد بگیریم و بالاخره یکروز با دل محکم هر چه داریم به قمار بگذاریم و به زندگی ببازیم، که این باختن، عین بردن است. چرا که دیگر نتیجه برایمان مهم نیست، فقط از بازی لذت می بریم. دیگر به دنبال آرام و قرار نیستیم و طالب بی قرار شده ایم. امید که این بازی را تا دیر نشده بیاموزیم و از آن لذت ببریم.
مولانا در غزل شماره ی ۵۸۸ دیوان شمس، مربوط به برنامه ی ۸۹۸ گنج حضور از چنین قماری سخن می گوید. ما را که ادعای عارف شدن و رندی داریم به قمار دعوت می کند و برای زندگی حریف می طلبد.
صلا رِندان دگرباره، که آن شاهِ قمار آمد
اگر تلبیسِ نو دارد هماناست او که پار آمد
بشتابید ای رندان عاشق، که «او»، زندگی، که ختم همه ی قماربازان است، بار دیگر آمده است تا در قماری دیگر، شما را به چالش بکشد. اگر چه با لباسی نو، با اتفاقی نو، آمده است، اما هم اوست که پارسال، یک لحظه ی پیش، آمده بود.
منظور مولانا شاید این است که مهم نیست شکل اتفاق این لحظه چه باشد. حریف همیشه زندگی است، و قاعده ی بازی، همان که بود. در این قمار حق شکایت و قضاوت و مقایسه نداری، از نتیجه خبر نداری، تنها توکل می کنی و هر چه داری، سرمایه ی یک عمرت را به قمار می گذاری. و لِم بردن بازی این است که صبر و شکر را بلد باشی.
پس از این توضیحات مولانا می پرسد:
ز رِندان کیست اینکاره؟ که پیشِ شاهِ خونخواره
میان بندد دگرباره که اینک وقتِ کار آمد
(با این توصیفی که کردم) کدامیک از شما رندان دلش را دارد که در مقابل دعوت زندگی، این شاه قمار باز بی رحم، که به هیچ هم هویت شدگی رحم نمی کند، کمر همت ببندد و در عمل نشان بدهد که اهل خطر است؟ و فقط به زبان لاف عاشقی نمی زند؟
و سپس مولانا گویی بازار را گرم می کند و خود پیش قدم می شود:
بیا ساقی سَبُکدستم، که من باری میان بستم
به جانِ تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
بیا ای که کارت های قمار را پخش می کنی، و همیشه خوش دست هستی، و دستت برای من خوش یمن است. بیا که من دیگر کمر همت بسته ام و به جان تو قسم می خورم که تا زنده هستم، بجز عشق، بجز مهر، هیچ چیز در دل اختیار نکنم.
چو گلزارِ تو را دیدم، چو خار و گُل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت، گُلم بر تو نثار آمد
چرا که از وقتی قدم در گلستان عشق نهادم، خار و گل وجود من، عقل و دلم، هر دو رشد کردند، تا جاییکه دانستم دیگر با عقل نمی توانم در راه عشق پیش بروم و چون خار عقل را در آتش عشقت با درد هشیارانه سوزاندم، غنچه ی حضور در دلم شکفت و نثار تو شد. عقل تا وقتی حضور در نقاب است و آسیب پذیر در مسیر عشق مفید واقع می شود، همچون خار روی ساقه ی گل سرخ، تا گل حضور شکفته نشده را از ساقه جدا نکنند. اما وقتی دل قوی شد و گل حضور آماده ی شکفتن شد، دیگر باید از عقل گریخت و ساقه را به دست زندگی سپرد.
پیاپی فتنه انگیزی، ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یارِ من عیار آمد
ای زندگی، تو پشت سر هم حیله و ترفند به کار می بری تا هم هویت شدگی ها را از من بربایی، و دست از حیله بر نمی داری. اما اینبار با اینکه با چهره ی دیگری ظاهر شدی، تو را شناختم و دانستم که همان یار ودلبر راهزن قلب منی.
اگر بر رو زنَد یارم، رُخی دیگر بهپیش آرَم
ازیرا رنگِ رخسارم ز دستش آبدار آمد
اینبار در مقابل یار مقاومت نمی کنم و اگر بر یک گونه ام سیلی بزند، گونه ی دیگرم را پیش می آورم، چرا که رخ من از سیلی آبدار دوست است که چنین سرخ و شاداب شده است.
تویی شاها و دیرینه، مقامِ توست این سینه
نمیگویی کجا بودی؟ که جان بیتو نزار آمد
تو شاه و سرور من هستی و دیر زمانی است که این سینه منزلگاه تو ست. نمی خواهی به من بگویی که همه ی این مدت کجا بودی، که دل از دوری تو خون شد؟
شهم گوید در این دشتم، تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبرِ من غلافِ ذوالفقار آمد
می شنوم که شاه من می گوید که من همیشه در دشت فراخ سینه ی تو بوده ام و تو خیال می کردی که من گم شده ام. چه بگویم که گویی صبر من در دوری از دوست همچون غلاف شمشیر دو سر بود، که تا به آخر رسید، شمشیر به سرعت بر دلم فرود آمد.
مرا بُرّید و خون آمد، غزل پرخون برون آمد
بُرید از من صلاحُالدّین، بهسویِ آن دیار آمد
شمشیر دوست، سر «من»، سر هم هویت شدگی ها را، برید و خون زندگی به تله افتاده در آنها در رگ های من جاری شد. اینبار حکایت عشق من خونین شد و هشیاری دیگر کامل از جستجوی سعادت در دنیای مادی دست شست و به جهان معنا قدم گذاشت.
غزل به پایان می رسد و من از خود می پرسم: «آیا این غزل تو را قانع کرد که بالاخره این «من» را، نه پول، و نه وقتت را، این «من» را در قمار زندگی بدهی برود؟!...»
با احترام،
شکوه
فایل متن «خلاصه غزل ۵۸۸ دیوان شمس، برنامه ۸۹۸ گنج حضور» - خانم شکوه
دختر اهل سبا (شعر خوانده شده در برنامه تلفنی ۹۰۵-۱) - خانم مرجان از استرلیا
فایل صوتی «دختر اهل سبا» (شعر خوانده شده در برنامه تلفنی ۹۰۵-۱) - خانم مرجان از استرلیا
دختر اهل سبا
گویم اندر گوش جانت قصه ای
گوش دار و هوش، گر پر غصه ای
قصه ی باد صبا و هم وبا
دختری سی ساله از اهل سبا
داد حق او را بسی حسن و جمال
صحّت تن، گوش و هوشِ ذوالجلال
نیک مردی پیر، اندر راه عشق
شد وُرا رهدان و رهبان در روش
مولوی را کرد هادی رهش
عقل و دل ایمن، ز راه روشنش
حق بکرد او را قرین با عاشقان
شادمان و مست از آن درّ گران
کرد او را مغتنی زآن اهل دل
لقمه هایی چرب و شیرین زآب و گل
بر درِ درگاهِ آن اهل دلان
خوش بخوردی دم به دم زان قوت جان
تافت نور شاکران خوب کیش
بر ضمیرش، یافت او مولای خویش
بس سعادت زایدش در یوم دین
هر که با این خوشدلان باشد قرین
باشد آن درگاه، اوّل منزلش
چشمه ی آب حیات و قوت خوَش
****
شکر آن نگزارد دخت بی هنر
درگه ایمِن رها کرداو چو خر
بر در درگاه حق، آن بی وفا
سُجده های شکر ناورد او به جا !
ناسپاس و بی وفای کوی یار
کرد او جمله سگان را شرمسار
ناسپاسی شد ورا ره سوی چه
می نبود آگه ز کژدمهای ره
دست از دامان مولا واکشید
یاد ناورد آیه ی حبل الورید
او ز غفلت کرد خود را گم به جهل
رهسپار آفلان شد، سهل سهل !
طالب نان شد به درگاه زبون
کرد او را مبتلا، ریبُ المنون
در جفاها بس جفاها زد علم
این بود معنی قد جفَّ القلم
از ترازوی خدا گر کم کنی
کم کند از نور تو ای منحنی
ور زِ نورِ او، تو را شد نور جان
عدلِ او میباشد اندر کن فکان
****
دختر اهل صبا مرجان بوَد
او که جانش خسته و نالان بوَد
او که جانش ریشه ی پاکان بوَد
ای عجب کاو غافل از ایشان بوَد !
خاک بر فرق چنین آزاده ای
کاو بمانده خر، اسیر کاله ای
کاله، چرب و لنگ وشَلّ و بی هنر
لاجرم افکند جانش در ضرر
****
چند جان کندی ز سوز خارها؟
چند دیدی بخشش و تیمارها
چند کردی امتحان، درد و جفا؟
باز دیدی رحمت از آن باوفا
چند بشکستی تو آن عهد الست؟
هم ندیدی جز وفا، ای کور مست
قصدِ خون یوسُفِ خود چون کنی؟
هم به بویش گریه های خون کنی؟
چند گشتی مشتریِ صد عنا
چند شهبازت خرید از هر بلا؟
نیش خوردی بارها و بارها
چون گُزیدی یارها و یارها
صورتان را چون به دل ره میدهی؟
ابله آن صورت تو باید ده دهی
ژاژ خوایی و ندامت در حرج
چند خون آلود و عاجز چون فرج؟
یاد آور، نعره هایت از جگر
هم شنیدو جان خریدت آن پدر
چند شهبازِ جهان در گوش تو
خوانْد آیه ی صبر و شکر و انصتوا
چند افتادی به دام آن سبب؟
دام از حلقت کشید آن دست رب
****
یک وجب دوری ز کوی یار غار
لاجرم سوزد تو را در قعر نار
کاهل و بی شکر و صبر اندر قضا؟
رنجش و تب آردش جبّار ما
هم وُرا داد اختیار، عقل نکو
کِاتَّقوا بگزید، یاران، اتَّقوا
اذکروالله یاد دار ای خوش سرشت
ارجعی بر بندِ پایِ تو نوشت
گشتهای نومید زان درگاهِ بِه؟
صبر آر و صبر آرو صبر به
انصتوا گوید مرا آن مثنوی
باقی قصه تو گو یا مولوی
خانم مرجان از استرلیا
شعر خوانده شده در برنامه تلفنی ۹۰۵-۱
فایل متن «دختر اهل سبا» (شعر خوانده شده در برنامه تلفنی ۹۰۵-۱) - خانم مرجان از استرلیا