موضوع: دو علمی که زندگی از طریق آنها عُشّاق را میکشد و آخِر زمان عشّاق را فرا میرساند.
آن کس که مرا طلب کند، من را می یابد
و آن کس که مرا یافت، من را میشناسد
و آن کس که مرا شناخت، من را دوست میدارد
و آن کس که مرا دوست داشت، به من عشق می ورزد
و آن کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق میورزم
و آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را میکشم
و آن کس را که من بکشم، خونبهایِ او بر من واجب است
و آن کس که خونبهایش بر من واجب شد، پس خود من خونبهای او می باشم.
حدیث قدسی
در غزل ۳۰۱۳ دیوان شمس که در برنامه ۸۷۱ گنج حضور تفسیر شد، داشتیم:
یار در آخِر زمان، کرد طَرَب سازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
جمله عشّاق را، یار بِدین عِلم کُشت
تا نکند هان و هان، جهلِ تو طَنّازیی
در بیت اول این غزل، سخن از آخِر زمان است. لحظه ای که زمانِ روانشناختی به پایان میرسد. هشیاری انسانی آگاهانه از گذشته و آینده جمع میشود، و بر هشیاری زندگی منطبق میشود. انسان به وحدانیت با زندگی میرسد، و در این لحظه بینهایت استقرار می یابد.
و اما این لحظه شگفت انگیز و این آخِر زمان چگونه تحقق می یابد؟ مولانا در بیت دوم همین غزل سخن از علمی میکند که زندگی از طریق این علم، عشّاق را میکشد تا آخر زمان این عشاق فرا میرسد.
پس اولا این خود زندگی است که آخِر زمان انسانها را فراهم می آورد، نه ما با منِ ذهنی خود.
دوما شرط فرا رسیدن این لحظه، کشته شدن عاشق است، یعنی اینکه او کامل به منِ ذهنی بمیرد.
و سوما اینکه خداوند علمی دارد که با آن علم، عاشق را میکشد.
و اما این علم چگونه علمی است؟
مولانا در بیت اول غزل ۳۰۱۳، سخن از دو علم الهی میکند.
علم اول اینکه ظاهر بازی است و باطن جدی، و علم دوم اینکه طرب سازی لازمه کشته شدن عاشق است.
حالا بپردازیم به علم اول:
هر چه که صورت و ظاهر است در این جهان، تمام فرمهای جسمی، تمامی افکار و باورها و احساسات و به طور کلی هر چیزی که بشود با ذهن تجسم کرد، ظاهر و پوسته است و اصل نیست. پس منِ ذهنی ما و همه همانیدگیهای ما بازی هستند. اما باطن و اصل زندگی بی فُرم است. این باطن کاملا جدّی است. اصلا کل مقصود ما از آمدن به این دنیا رسیدن به همان اصل است و زنده شدن به زندگی. و اما خدا در این مقصود خود از خلق کائنات بسیار جدی است و آن را به بازی نگرفته است. زندگی هر لحظه و هر ساعت دنبال همین کار است. میخواهد ما را به خود زنده کند.
دائم دلدار را با دل و جان ماجراست
پوست برونیست اینک پیش شما میرود
اسب سقا است این، بانگ درآ است این
بانگ کنان کز برون اسب سقا میرود
دیوان شمس، غزل ۸۹۸
یا در جای دیگر داریم:
بهرِ این فرمود رحمان ای پسر
کُلُّ یَومِ هُوَ فِی شان ای پسر
دفتر اول، بیت ۱۸۲۱
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرین تر و نادر تر زان شیوه پیشینش
دیوان شمس، غزل ۱۲۲۷
پس این علمی که خداوند از طریق آن انسان را به منِ ذهنی میکشد و به خود زنده میکند، علم تشخیص ظاهر بازی گونه از باطن جدی است.
حالا سوال اینجاست که چرا این علم و شناخت اینقدر مهم است؟
دلیلش این است که اگر ما بدانیم که چه بازی است و چه جدّی است، زنده میشویم.
ما وقتی به بدن خود نگاه میکنیم و توجه خود را بر روی اعضای مختلف بدن و جسم خود میگذاریم، یک لحظه میبینیم که ما این تن و جسم نیستیم، ما آن هشیاری هستیم که دارد این جسم را میبیند و لمس میکند. وقتی در آینه به چشمان خود نگاه میکنیم، میبینیم که ما این چشم فیزیکی و تن و جسم نیستیم، بلکه ما آن "نه چیزی" هستیم که دارد از پشت چشمان ما این تن و بدن و این دو چشم را میبیند. پس تشخیص ظاهر از باطن، علمی است که زندگی در اختیار ما قرار میدهد و هر وقت ما تمییز ده و تشخیص ده میشویم، و ظاهر را از باطن تشخیص میدهیم، به منِ ذهنی و هر چه ظاهر و بازی است میمیریم و به خدا زنده میشویم. و اما ما این علم را در وجود خود داریم. هر موقع عقب میکشیم و ناظر تن و افکار خود میشویم، در همان لحظه در حال به کار گیریِ عملی این علم خدایی هستیم.
و اما علم دومی که مولانا از آن نام میبرد و میگوید خدا با آن علم عشاق را میکشد و به خود زنده میکند، علمِ طرب سازی است. زندگی پر از طرب و شادی است، و از همین علم طرب سازی و شادی افزایی خود استفاده میکند که ما را زنده کند.
درست است که در حال حاضر در کل جهان درد بسیاری حاکم شده است، و خیلی از انسانها از طریق وارد شدن درد به آنها دارند، به زندگی و معنویات رو می آورند. اما قصد زندگی این نیست که ما را با درد به خود زنده کند. ما خودمان اینقدر مقاومت کرده ایم، که گزینه دیگری جز درد دادن به ما برای زنده شدن، برای زندگی باقی نگذاشته ایم. ما مصداق این بیت مولانا شده ایم که
تا به دیوارِ بلا ناید سرش
نشنود پندِ دل آن گوش کرش
اما کافی است کمی رام زندگی شویم، کمی تسلیم شویم، کمی فضا را در درون خود بگشاییم، تا ببینیم که خداوند تماما لطف و رحمت و برکت است. در آن موقع خواهیم دید که نیازی نیست که مسیر زنده شدن ما از درد بگذارد، بلکه اتفاقا بر عکس، راه سریع زنده شدن به خدا از طرب و شادی بی سبب میگذرد. هر چقدر ما شادتر و شاکرتر باشیم، سریعتر به خدا زنده میشویم.
مولانا از یک دامِ مزد سخن میگوید. دامِ مزد فضای گشوده شده درون ما است. وقتی ما فضا را میگشاییم، در این دامی میفتیم که مزد زندگی به ما میرسد. شادی بی سبب و هزار برکت دیگر در این دام یا همان فضای گشوده شده است. آن وقت از منِ ذهنی خود بدون اینکه منِ ذهنی بفهمد، یک هم هویت شدگی را میدزدیم. وقتی فضای درون را باز کرده ایم و در این دامِ مزد و شادی بی سبب هستیم، آن وقت دیگر افتادن همانیدگیها دردی به ما نمیدهد.
خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد
وآنگه از خود بی زِ خود چیزی بدزد
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۲
اگر ما دشمن منِ ذهنی خود بشویم و یارِ زندگی که میخواهد منِ ذهنی ما را بکشد، و با فضاگشایی و آوردن عدم به درون خود، در دریای زندگی غرق شویم، و بی مقاومت اجازه دهیم که موج دریای زندگی ما را بُکُشد، خواهیم دید که دادن این جان منِ ذهنی برای ما خیلی هم شیرین و خندان و خوش خواهد بود.خواهیم دید که زندگی ما را با شهد و قند و حلوا میکشد، نه با درد.
دشمنِ خویشیم و یارِ آنکه ما را می کُشَد
غرق دریاییم و ما را موجِ دریا می کُشد
زان چنین خندان و خوش ما جانِ شیرین می دهیم
کان مَلِک ما را به شَهد و قند و حلوا می کُشَد
دیوان شمس، غزل شماره ۷۲۸
همینطور در غزل شماره ۵۹۲ داشتیم:
وَاِن طُفتُم حُوالینا و اَنتُم نُورُ عَینانا
فَلا تَستَیاَسو مِنّا، فَاِنّ العَیشَ اَحیاکُم
یعنی "اگر گردادگرد ما طواف کنید، در حالیکه شما نور چشم ما هستید، از ما نا امید نشوید که عیش زنده تان میکند".
این بیت اشاره دیگری دارد بر اینکه شادی بی سبب و عیش حقیقی و اصیل که از طرف زندگی می آید زنده کننده است. وقتی بر حول زندگی طواف میکنیم، یعنی فضاگشایی کرده و عدم را به درون خود می آوریم، به یک عیش و شادی بی سببی دسترسی پیدا میکنیم که زنده کننده است. این درست بر خلاف بسیاری از عقاید رایج در جوامع است که تصور میشود غم و دردِ منِ ذهنی انسان را به خدا وصل میکند. مولانا تاکید میکند که شادی بی سبب زنده کننده است. در موقع شادی بی سبب در دامِ مزدی هستیم که در آن بدون درد کشیدن، همانیدگیها از جمله حرصها و شهوتها یکی یکی از ما گرفته میشود، و میتوانیم مصداق قومی شویم که سوارِ بر اسب بصیرت هستند و با آوردن عدم به درون خود، بی ابر و غبار بر روی ماه زندگی نگاه میکنند. این انسانها با بودن در این دامِ مزد و با داشتن شادی بی سبب، خیلی سریع بر دانه های شهوت و حرص و همانیدگیها آتش میزنند و از گذرگاههای سخت سریع گذر کرده و زنده میشوند.
قومی که بر بُراقِ بصیرت سفر کنند
بی ابر و بی غبار در آن مَه نظر کنند
در دانه های شهوتی، آتش زنند زود
وز دامگاهِ صعب، به یک تَک عَبَر کنند
دیوان شمس، غزل ۸۶۲
پس ما اگر حقیقتا صادق هستیم در این راه، و میخواهیم که به منِ ذهنی خود بمیریم و به خدا زنده بشویم، باید هشیارانه و مشتاقانه دنبال کاری باشیم که در آن مرگ ما به منِ ذهنی برسد و ما هم از اینکه به منِ ذهنی میمیریم شاد باشیم.
کار آن کارست، ای مشتاقِ مست
کَاندر آن کار، ار رَسَد مرگت، خوش است
شد نشانِ صدقِ ایمان ای جوان
آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن
گر نشد ایمانِ تو ای جان چنین
نیست کامل، رو بجو اکمالِ دین
با احترام،
پریسا از کانادا
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا…
[پیام عشق…]
حرکتِ عشق، روز و شب در جریان است.
در خود بِنْگَر…
آیا تا به حال در این تَنِ خاکی (یعنی همین لباسِ مُوَقَّتِ هشیاری که برای تجربه هستی به کار گرفتهای)، بیقضاوت و در خَمُشی (به عبارت دگر… هشیارانه، بدونِ گَردانْدَنِ ذات در ذهن خاکی)، ناظر بر اتفاق این لحظه گشتهای… تا جایی که نورِ حقیقت، ضَمیرِ دل را ناگهان «روشن» گَردانَد؟
چه میشود اگر هشیاری، برایِ به میان آمدنِ نور حقیقت، به هیچ عاملی غِیر از «ذات» رجوع نکُند؟ به عبارت دگر، چُنان فعلِ دیده در برابر ”اتفاق این لحظه“ خالص باشد که حقیقت، خود به سَبَبِ خود آشکار گَردَد؟ آیا در چنین ادراکِ مُستَقیم و بیواسِطه (یعنی دیده خالص…)، هشیاری ”زِ دام و از سَبَب“ رهایی یافته؟
۱) اگر نه عشقِ شَمسُ الدّین بُدی در روز و شب ما را
فَراغَتها کجا بودی، زِ دام و از سَبَب ما را؟!
اگر در تجربه هستی، نورِ عشقْ به میان نمیآمد، امتداد عشقْ در تجربه هستی نمیتوانست خود را ”زِ دام و از سَبَب“ (که در تاریکیِ ذهن، واردِ کار شُده)، رهایی دهد؛ پس «نورِ آگاهی» (عشقِ شَمسُ الدّین)، کاربُردی شِگرف در رهاییِ هُشیاری از دام و سَبَب دارد.
۲) بُتِ شهوت بَرآوردی، دَمار از ما زِ تابِ خود
اگر از تابشِ عشقش، نبودی تاب و تَبْ ما را
هشیاری در تاریکیِ ذهن، دیده را به سوی آنچه آفل است گَردانْده؛ بُتِ شهوت هم (نَفْسِ دُروغین…) از حرکتِ ناآگاهانه هشیاری در ذهن، جانْ و تابْ گِرفته؛ بنابراین، کار و بار در عالم هستی، به سویِ بینظمی کشیده شُده.
ولی با این حال، هشیاری این استعداد را دارد که بتواند با گرفتنِ نور آگاهی، از بُتِ شهوت رهایی یابد و به حقیقتِ ذات باز گردد؛ اگر این توانایی در هشیاری نبود، نَفْسِ دُروغین… دَمار از ”تجربه ما در عالم هستی،“ برمیآوَرد!
۳) نوازشهایِ عشقِ او، لطافتهایِ مِهْرِ او
رَهانید و فَراغَت داد، از رنج و نَصَب ما را
در آن دَم که امتدادِ عشق، «توجه» را به سویِ ذات رَوان کرد، نوازشهایِ عشقْ همراه با لطافتهایِ مِهْرَش، در کارِ هستی جاری شُد؛ لذا نظم، سامان و قرار…، پایه و زمینه تجربه هستی گَشت.
۴) زِهی این کیمیایِ حق، که هست از مِهْرِ جانِ او
که عینِ ذوق و راحَت شُد، همه رنج و تَعَب ما را
عجب کیمیاییست نورِ حَقیقت / نورِ آگاهی؛ زیرا از تابِشَشْ، همه رَنج و خستگیِ ما تبدیل به چشمه ”نِشاط و آرامش“ شُد و پِیوَنْد به حرکتِ عشق… «امکانپذیر».
۵) عِنایَتهایِ رَبّانی، زِ بَهرِ خِدمَتِ آن شَهْ
بِرویانید و هستی داد، از عینِ اَدَب ما را
هیچ خِدمَتی، بالاتر از پِیوَستنْ به حرکتِ عشقْ نیست؛ فقط از این پِیوَنْد است که «نَظمِ کامل» به میانِ تجربه هستی وارد میگَردَد. فِعلِ هستی، از برکَتِ چشمه ادب امکانپذیر شُد (عشقْ از عینِ اَدَب… بِرویانید و هستی داد).
۶) بَهارِ حُسنِ آن مِهْتر، به ما بِنْمود ناگاهان
شَقایقها و ریحانها و گُلهایِ عَجَب ما را
ناگهانْ با به میان آمدنِ آن نور… هَمراه با آن نَظمِ کامل، آنچه در ذاتْ نَهُفته بود شکوفا شُد و میوهاش، در عالمِ هستی جاری…
۷) زِهی دولتْ، زِهی رَفعت، زهی بَخت و زِهی اَخْتَر
که مَطْلوبِ همه جانها، کُند از جانْ طَلَب ما را
پِیوَنْد و بازگَشت به حرکتِ یگانه، عَجب اِقبال و بَختی نِکو به این تجربه بَخشید! هر باشَنْدهای، عشقْ را طالِب است؛ و عشقْ هم ما را طَلَب (زیرا که ما تَوَجُهِ خالص شُده را، به سوی اش جاری کردیم).
۸) گَزید او لَبْ گَهِ مَستی، که: رَوْ، پیدا مَکُن مَستی
چو جامِ جان لَبالَب شُد، از آن میْهایِ لَب ما را
آیا، او که جامِ جانَش از عشقْ لَبریز شُده، دِگر ”کار و بارَش“ بَر اساسِ قوانین دُنیویست؟! مُسَلَمَاً نه؛ بنابراین میگوید، آنچه در «جریان» آمده را، آشکار مَگَردان؛ زیرا کار و بارِ عشقْ را نَتوان به ادراک در آوردن…؛ عشقْ در «کار» است و جانْ غرق در نَظمِ «او». پس «او» لبْ را گَزید…
۹) عَجَب بَختی که رو بِنْمود ناگاهانْ هزاران شُکر
زِ معشوقِ لَطیفْ اوصافِ خوبِ بوالْعَجَب ما را
عَجَب بختی ناگهانْ به تجربه هستی رو بِنْمود؛ هزاران شُکر.
* در اینجا، چون «عشقْ» در کار است، فعلِ شُکر هم خود، از عشقْ برخاستن گرفته…
** و اما حال، چرا میگوید «ناگاهانْ»؟ چون بیشک، زمان در ذهنِ خاکی به پایان رسیده که در تجربهٔ هستی، اقبال به «ما» رو آورده. کُدام اقبال را میگوید؟؟؟ «حرکتِ عشقْ را…» (که از لامکان به مکان جاری شُده ).
۱۰) در آن مَجْلِس که گَردان کرد از لُطفْ او صُراحیها
گِران قَدْر و سَبُک دل شُد، دل و جان از طَرَب ما را
در این بِیت، از «آن مَجْلِس» میگوید؛ آن مَجْلِس، فضایِ عَدم است. در خَمُشیِ «آن مَجْلِس» است که «نورِ آگاهی» به میان راه یافت و لذا پِیوَند به حرکتِ عشق، در مکانِ هستی امکانپذیر شُد.
در آن مَجْلِس… جرقههایی از نورِ آگاهی، ضَمیرِ هشیاری را روشن کرد؛ لذا، امتداد عشقْ در تجربه هستی، گِران قَدْر و سَبُک دل شُد. دلْ و جانْ هم از شادیِ بیسَبَب، پُر…
۱۱) به سویِ خِطّه تبریز، چه چَشمه آبِ حیوان است
کَشانَد دل بدان جانِب، به عشقِ چون کَنَب ما را
عجب چشمهٔ آبِ حیاتی در این فضا «رَوان» است (در فضایِ یکتایی / در فضایِ عدم / در خَمُشیِ مُطلَق…). این چشمه، ضمیر ما را به سویِ حقیقت کَشانْد…
به سویِ ذاتْ… به سویِ عشق…
با احترام،
آزاده (از آمریکا )
…