تفسیر غزل ۵۶۰ از برنامه ۸۹۷ - خانم آزاده از آمریکا
فایل صوتی «تفسیر غزل ۵۶۰ از برنامه ۸۹۷» - خانم آزاده از آمریکا
با سلام،
تفسیر غزل شمارهی ۵۶۰، مولوی، از دیوان شمس، برنامهی شماره ۸۹۷ گنج حضور.
۱) عاشقِ دِلْبَرِ مرا، شَرم و حَیا چرا بُوَد؟
چون که جَمالْ این بُوَد، رَسمِ وَفا چرا بُوَد؟
مَگر میشَوَد که عشقْ نِسبَت به خود، شَرم و حَیا کُند؟! و چون این عشقْ است که در آینهی دلی پاک، «جمال» را به دیده درآورده، دگر «رَسم و رُسومِ وفا» چرا بُوَد؟! مَگر اینکه ذهنِ مَندار، در کار باشد. پس تو فعلِ شَرم، حَیا و رَسمِ وَفا را در حالِ فِعلی، بیش از یک سِری افعال... در یک ذهنِ مندار، به حساب مَیاوَر!
هشیاری در ناآگاهی، اگر تا آخرِ زمانْ هم... شَرم، حَیا و رَسمِ وَفا را در ذهنْ بِچَرخانَد، به جایی نَرَسَد! از آنجا که فقط عشق، عشقْ را در تجربهی هستی (بیآنکه به گَردِش در ذهنْ درآید)، به عشقْ درآورَده...، نورِ عشق تنها در آن دلی به انعکاس درآید که آینهاش از «تمامیِ افعال» پاکْ باشد؛ آری... حتی پاک از فعلِ شَرم، حَیا و رَسمِ وَفا.
۲) این همه لُطف و سَرکَشی، قِسْمَتِ خَلْق چون شود؟
این همه حُسن و دِلْبَری، بر بُتِ ما چرا بُوَد؟
میدانی چرا دورانِ لُطف و قَهر (که به عنوانِ قضا، قِسْمَتِ خَلْق شُده)، تا این اندازه به دِرازا کَشیده؟ چون هنوز خَلْق را دل، پاک از «افعال» نَشُده؛ و میدانی چرا این همه حُسن و دِلْبَری، بَر بُتِ ماست؟ چون یک نگاه به «جمالِ او»، خلقْ را بَس بُوَد برایِ درآمَدن، به فعلِ او!
۳) دَردِ فِراقْ من کَشَم ناله به نایْ چون رَسَد؟
آتشِ عشقْ من بَرَم، چَنگْ دوتا چرا بُوَد؟
نای، فضایِ بیکرانِ دل است. دل را دَردِ فِراقْ آمد؛ درد را اگر به درازا کَشی، دَمِ عشقْ به نایْ نَرَسَد؛ درد قضایِ دل شُد، تا تو بدانی تورا «آتشیست»؛ که اگر دل را آتشِ عشقْ نبود، چَنگْ هم دوتا برایِ چه؟! پس حکمتِ عشق، شاملِ چنگْ هم شُد! چنگْ از این رو، سَرِ تسلیم بر فعلِ عشقْ فُرود آورد: اوست خمیده و تسلیم، تا عشق او را به نوازش درآرد.
۴) لَذَّتِ بیکَرانهایست، عشقْ شُدهست نام او
قاعِدهْ خود شِکایَت است، وَر نه جَفا چرا بُوَد؟
در تجربهی هستی، تنها یک لَذَّت است که آن را هرگز، پایانی نیست: نامَ آن لَذَّتِ بیکَران، عشقْ شُدهست. عشقْ را در نوازش، جفا نباشد؛ پس اگر جفا در کار دیدی، بدان که قاعِده واردِ «کار» شُدهست! قاعِده هم آوازش شکایت است. اگر شَک در این داری، پس چرا جفا واردِ کار شُد؟!
۵) از سَرِ ناز و غَنْجِ خود، رویْ چُنان تُرُش کُند
آن تُرُشیِّ رویِ او روحْ فَزا چرا بُوَد؟
پس شکایت و جفا وارد آواز تو شُد! بنابراین، از سَرِ ناز و غَنْج، عشقْ رویْ را «چُنان» تُرُش کُند! اما این رویْ تُرُش کردنِ عشقْ را، تو زندگیبَخش و رَوا دان...
۶) آن تُرُشیِّ رویِ او، ابرصِفَت هَمیشود
وَر نه حَیات و خُرَّمی باغ و گیا چرا بُوَد؟
در آن هنگام که آسمان را، اَبری پُر بار دَر بَر گرفته، سبزی و گیاه را «آواز» چیست؟! آری، آواز... بِبار بَر ماست! از این روست که تُرُشیِّ رویِ عشق، ابرصِفَت هَمیشود؛ که اگر «انعام» او، شاملِ حالِ ما در تجربهی هستی نَبود، نه ما را حَیات بود... نه باغ و گیاه را خُرَّمی...
با احترام،
آزاده از آمریکا
فایل متن «تفسیر غزل ۵۶۰ از برنامه ۸۹۷» - خانم آزاده از آمریکا
طلب - خانم فریبا الهی مهر
فایل صوتی «طلب» - خانم فریبا الهی مهر
به نام خدا
سلام آقای شهبازی، سلام دوستان گنج حضوری
طلب
طلب چیست؟
طلب اولین مرحله در مسیرِ زنده شدن به خداست و این معنی را می دهد که ما باید طلبِ شناساییِ هم هویت شدگی هایی که در مرکزمان است را داشته باشیم و اگر این طلب در ما نباشد و ما در صدد شناسایی و لا کردنِ همانیدگی ها نباشیم و از کشیدنِ دردِ هشیارانه فرار کنیم؛ یعنی ما در این راه بیهوده تلاش می کنیم، زیرا تنها با شناساییِ چیزهایِ آفل در درونمان و فضاگشایی در برابرِ آنها، خداوند دَمِ زنده کننده خودش را می فرستد و ما به او زنده می شویم. به قول حضرتِ عطار:
هست وادیِّ طلب آغازِ کار
وادیِ عشق هست از آن پس، بی کنار
عطار، منطق الطیر، بیت ۳۲۵۲
و بر این اساس، شرحی از ابیاتِ حضرتِ مولانا را درباره طلب، با شما یارانِ گنجِ حضوری به اشتراک می گذارم.
جملهِ بی قراریت از طلبِ قرارِ تُست
طالبِ بی قرار شو تا که قرار آیَدَت
مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۲۳
ما دو جور قرار داریم:
۱- قرار در منِ ذهنی، که شاملِ چسبیدن به چیزهایِ آفل و زودگذر است، مثلِ پولِ زیاد، خانهِ بزرگ، همسر، فرزند و...
۲- قرار در مرکزِ عدم، که شاملِ مستقر شدن در این لحظهِ ابدی و به گذشته و آینده نرفتن، اتفاقات را بازی گرفتن، به طورِ جِدِّ جِدّ رویِ خود تمرکز داشتن و... است.
پس وقتی ما، منِ ذهنی داریم و مرکزمان پُر از همانیدگی است، آرامش و قرارِ خدایی نداریم. اگر واقعا طالبِ زنده شدن به خداوند هستیم، تنها کاری که باید انجام دهیم و چاره ای جز این نداریم، این است که هم هویت شدگی هایِ درونمان را شناسایی کنیم و با فضاگشایی و تسلیم، اجازه دهیم که خداوند درونمان را از هر منِ ذهنی پاک کند. در این صورت است که آرامش و قرارِ اصیل که همان تبدیل و زنده شدن به خداست را تجربه می کنیم.
زین طلب بنده به کویِ تو رسید
درد، مریم را به خُرمابُن کِشید
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۹۸
همان طور که دردِ زایمان، باعث شد که حضرت مریم به سویِ درختِ خُرما کشیده شود و مسیح از او متولد شود، ما هم باید طلبِ شناساییِ هم هویت شدگی ها را داشته باشیم و از دردِ هشیارانه فرار نکنیم تا مسیحِ درونمان زاییده شود و هر لحظه اعلام کنیم:
ما دیگر طلبِ چسبیدن به چیزهایِ زودگذر مثلِ پول، خانه، ماشین و.... را نداریم و می خواهیم به زندگی زنده شویم.
این ببین باری که هر کِش عقل هست
روز و شب در جستجویِ نیست است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۶۲
ما باید به این مطلب توجه کنیم که هر کسی که عقل دارد، با اینکه هنوز به خدا زنده نشده است، اما هر لحظه در طلبِ شناساییِ هم هویت شدگی ها در مرکزش است و این امید را دارد که به خدا زنده می شود.
در گدایی طالبِ جودی که نیست
بَر دکانها طالبِ سودی که نیست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۶۳
به عنوانِ مثال، گدایی که در کنار خیابان می نشیند و هنوز کسی به او چیزی نبخشیده است اما طالبِ بخشش از طرفِ دیگران است یا کاسبی که داخل دکانش می شود، در ابتدایِ ورود، طالبِ سودی است که هنوز نیامده است.
هست ها را سویِ پس افگنده اند
نیست ها را طالب اند و بنده اند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۶۶
ما باید هر لحظه با تسلیم و فضاگشایی، این هستیِ مَجازیِ منِ ذهنی، یعنی چسبیدن به چیزهایِ آفل مثلِ کینه، رنجش، طلبِ قدر شناسی، پریدن از یک فکر به یک فکرِ همانیده و... را رها کنیم و با اینکه هنوز تبدیل نشده ایم، اما نا امید نشویم و طلبِ آن نیستی که همان زنده شدن به خداست را داشته باشیم.
منگر اندر نقشِ زشت و خوبِ خویش
بنگر اندر عشق و، در مطلوبِ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۷
ای عاشقی که در طلبِ زنده شدن به خدا هستی، تو به نقشِ زشت و خوبی که منِ ذهنی ات نشان می دهد نگاه نکن؛ زیرا تو از جنسِ عشق و زیبایی و شادیِ اصیل هستی. بیا هر لحظه با فضاگشایی و عدم کردنِ مرکزت، به مطلوبِ خودت یعنی خداوند زنده شو.
منگر آن که تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همّتِ خود ای شریف
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۸
ای کسی که امتدادِ خداوند هستی تو به حرف هایِ منِ ذهنی ات که می گوید تو آدمِ حقیر یا ضعیفی هستی گوش نده، بلکه به همّتِ والایِ خود، که همان شناسایی منِ ذهنی و لا کردن آن است، نگاه کن.
تو به هر حالی که باشی می طلب
آب می جُو دایماً ای خشک لب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۹
ای طالبِ تشنه کامی که مرکزت پُر از همانیدگی است و آبِ هشیاریِ حضورت خشک شده است، در هر حالتی که هستی تسلیم باش و فضاگشایی کن و این فضاگشایی یعنی طلبِ لحظه به لحظه، که خدایا می خواهم به تو زنده شوم.
کآن لبِ خشکت گواهی می دهد
کو به آخِر بر سَرِ مَنبَع رسد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۴۰
وقتی ما خشک لب هستیم یعنی در مرکزمان هم هویت شدگی داریم، تنها با طلبِ شناسایی و فضاگشایی است که به سرچشمهِ اصلی که همان چشمهِ هشیاریِ حضور است وصل می شویم.
خشکیِ لب هست پیغامی زِ آب
که: به مات آرَد یقین این اضطراب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۴۱
اگر ما به زندگی وصل نیستیم و در منِ ذهنی خشک شده ایم، پیغامی است از طرفِ زندگی، که یقیناً این اضطراب ما را به زندگی خواهد رساند.
کاین طلب کاری، مُبارک جُنبشی ست
این طلب در راهِ حق، مانع کُشی ست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۴۲
این طلب کاری که ما هر لحظه در حالِ شناساییِ هم هویت شدگی ها و انداختنِ آنها هستیم، بسیار مبارک است، زیرا تنها این طلب در راهِ خداوند، همهِ موانع که همان هم هویت شدن با چیزهای آفل هست را می کُشد.
این طلب، مفتاحِ مطلوباتِ توست
این سپاه و نصرتِ رایاتِ توست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۴۳
این طلبِ صادقانه که همان فضاگشاییِ لحظه به لحظه توست، در واقع باعث می شود که زندگی با کلیدِ کُن فَکانش که می گوید: "بشو، می شود" درونِ بسته شده ات را باز کند و همچون سپاهی باعثِ پیروزیِ تو در برابرِ هر اتفاق می شود.
این طلب همچون خروسی در صِیاح
می زند نعره که: می آید صَباح
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۴۴
این طلب مثلِ خروسِ سحری است که فریاد می زند: صبحِ حضور نزدیک است.
گرچه آلت نیستت تو می طلب
نیست آلت حاجت، اندر راهِ رَب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۴۵
تبدیل و زنده شدن به خداوند با ابزار هایِ ذهنی ممکن نیست. یعنی تو نباید با خط کشِ ذهن میزانِ حضورت را اندازه بگیری، بلکه با فضاگشایی و تسلیم در برابرِ اتفاقات، طلبِ زنده شدن به خداوند را داشته باش.
هر که را بینی طلب کار ای پسر
یارِ او شو، پیشِ او انداز سَر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۴۶
ای کسی که داری رویِ خودت کار می کنی، در این مسیرِ معنوی، هر کسی را دیدی که به طورِ جِدّی در طلبِ عدم کردنِ مرکز اش است، با او دوست شو.
کز جِوارِ طالبان، طالب شوی
وز ظِلالِ غالبان، غالب شوی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۴۷
اگر ما با انسان هایی که طالبِ زنده شدن به خدا هستند همنشین شویم، درون ما به عشق و شادیِ بی سبب ارتعاش می کند و هشیاریِ حضور در ما زیادتر می شود و ما باید هر لحظه در سایه بزرگانی چون مولانا که به منِ ذهنی شان غالب شده اند قرار بگیریم تا بتوانیم به تدریج من هایِ ذهنیِ درونمان را شناسایی و آنها را لا کنیم.
گر یکی موری سلیمانی بجُست
منگر اندر جُستنِ او سُست سُست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۴۸
مثلِ موری کوچک که در جستجویِ سلیمان بود باش؛ یعنی اگرچه من ذهنی داری و هنوز آنقدر درونت باز نشده است، نا امید نشو و هر لحظه با فضاگشاییِ پِی در پِی در برابرِ اتفاقات، طلبِ زنده شدن به خدا را داشته باش.
هر چه داری تو، ز مال و پیشه یی
نه طلب بود اول و اندیشه یی؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۴۹
مگر این همه مال و ثروتی که داریم ، اول به صورتِ اندیشه ای در ذهنِ ما نبود؟ و زنده شدن به خدا هم اگرچه الان به صورتِ یک اندیشه در ذهنمان است، اما اگر ما در این راهِ طلب، صادق باشیم؛ یعنی در برابرِ هر اتفاقی فضاگشایی کنیم، بالاخره در یکی از همین فضاگشایی ها، کاملاً از ذهن خارج و به زندگی زنده می شویم.
گر گران و، گر شتابنده بُوَد
آنکه جوینده ست یابنده بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۸
ای کسی که در مسیرِ زنده شدن به زندگی با کُندی یا تُندی حرکت می کنی، این را بدان که اگر طلب و جستجویِ تو صادقانه باشد، یعنی از ریختن هم هویت شدگی هایِ مرکزت نترسی، بالاخره این تبدیل و زنده شدن به خدا در تو صورت می گیرد.
در طلب زن دایماً تو هر دو دست
که طلب در راه، نیکو رهبر است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۹
در طلبِ زنده شدن به مرکزِ عدم، با تمامِ توانت تلاش کُن و در این راه همه چهار بُعدت که شامل بُعدِ هیجانی، فیزیکی، فکری و جانِ جسمی ات است را به حرکت وادار کُن. یعنی هر روز ورزش کن، برنامه گنج حضور را ببین و اشعار مولانا را تکرار کن و غذایِ خوب بخور و بدان این طلب، راهنمایِ خوبی در راهِ شناساییِ هم هویت شدگی هایت است.
لنگ و لوک و خَفته شکل و بی ادب
سویِ او می غیژ و، او را می طلب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۸۰
در هر حالتی که هستی یعنی اگر قضاوت داری، مقاومت داری، که این عینِ بی ادبی است و خلاصه اینکه در این راه، افتان و خیزان هستی، اِشکالی ندارد، هر طوری که هستی، طلب داشته باش؛ یعنی رویِ خودت تمرکز کن و با شناساییِ هم هویت شدگی ها ، طلبِ این را داشته باش که با خداوند به وحدت برسی.
دوست دارد یار، این آشفتگی
کوششِ بیهوده بِه از خُفتگی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۱۹
خداوند این حالتِ آشفتگیِ تو را دوست دارد، زیرا درست است که تو شاید نتوانی در برابرِ اتفاقات فضاگشاییِ کامل داشته باشی، اما این حالتِ تو، بهتر از این است که تماماً در خوابِ هم هویت شدگی ها باشی و اصلاً فضاگشایی نکنی.
گفت آن یعقوب با اولادِ خویش
جُستنِ یوسف کنید از حد بیش
مولوی، مثنوی دفتر سوم، بیت ۹۸۲
حضرتِ یعقوب به فرزندانش گفت: بیش از حد یوسف را جستجو کنید و خداوند هم هر لحظه به ما می گوید: شما باید بیش از حد در برابرِ اتفاقات فضاگشایی کنید تا تبدیل در شما اجرا شود.
هر حِسِ خود را در این جُستن به جِد
هر طرف رانید، شکلِ مُستَعِد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۸۳
ما باید هر لحظه تمامِ حواسمان را در شناساییِ چیز هایِ آفلی که در مرکزمان است بگذاریم و در برابرِ اتفاقات فضاگشا باشیم، زیرا این جِدّی ترین کاری است که باعث می شود مرکزمان به طورِ کامل عدم شود.
گفت: از رَوحِ خدا لا تَیاَسُوا
همچو گم کرده پسر، رَو سو به سو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۸۴
خداوند می فرماید: از رحمت من نا امید نشوید و مثل کسی که فرزندش را گم کرده و در جستجویِ فرزندش است باشید؛ یعنی هر لحظه با فضاگشایی، چیزهایِ آفل را در مرکزتان شناسایی کنید و پیوسته در این کارِ تبدیل از هشیاریِ جسمی به هشیاریِ حضور باشید.
گر تو را آنجا بَرَد، نبود عجب
منگر در عجز و، بنگر در طلب
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۳
اگر روزی درونت باز شود و به خدا زنده شوی، تعجب نکن. تو نباید به ناتوانی خودت که بر اساسِ منِ ذهنی است نگاه کنی. تو بسیار مهم هستی، زیرا تو امتدادِ خداوند هستی. درست است که الان در دویی به سر می بری، اما باید هر لحظه با فضاگشایی، طلبِ یکی شدن با خداوند را داشته باشی.
کین طلب در تو گروگانِ خداست
زآنکه هر طالب به مطلوبی سزاست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۴
این طلبِ عشقی که در تو وجود دارد امانت خداوند است و هر طالب شایسته مطلوبی است؛ یعنی ما دو جور طلب داریم، یا طلبِ زنده شدن به خدا را داریم یا طلبِ هم هویت شدن با چیزهایِ آفل. پس باید هر لحظه به صورتِ حضورِ ناظر، شاهدِ اتفاقات که جزءِ بازیِ زندگیند باشیم و ببینیم که آیا ما طالبِ این فکرهایِ همانیده و چیزهایِ آفلی که در مرکزمان است هستیم یا طالبِ زنده شدن به خداوند هستیم؟
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاهِ تن بیرون شود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۵
پس ای انسان عاشق، هر لحظه تلاش کن تا این طلبِ زنده شدن به زندگی، در تو بیشتر شود و تنها با شناساییِ هم هویت شدگی ها در مرکزت و فضاگشایی در برابرِ آنها، خداوند درونت را از این چاهِ همانیدگی ها مثلِ رنجش، کینه، ترس و.... رها می کند.
و در آخر مطلب را با این بیتِ بسیار زیبایِ حضرتِ حافظ به پایان می رسانم.
دست از طلب ندارم تا کامِ من بر آید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
حافظ، غزل ۲۳۳
ارادتمند شما، فریبا الهی مهر
فایل متن «طلب» - خانم فریبا الهی مهر
عایشه و ضریر - لزومِ مراقبتِ فعالانه از حضور - خانم سارا از آلمان
فایل صوتی «عایشه و ضریر - لزومِ مراقبتِ فعالانه از حضور» - خانم سارا از آلمان
عایشه و ضریر - لزومِ مراقبتِ فعالانه از حضور
در داستانِ عایشه و ضریر که در برنامهی ۸۹۲ گنجِ حضور تفسیر شد مولانا تابلوی روشنگری را برایمان ترسیم میکند. عایشه در خانهی حضرتِ رسول است. ناگهان یک ضریر یعنی یک نابینا با شتاب واردِ این خانه میشود و شروع میکند به ناله و آب خواستن از حضرت رسول. در این هنگام عایشه فرار میکند به درونِ خانه و قصدش حجاب کردن یعنی پوشاندن خود از ضریر است. حضرت رسول به او میگوید او تو را نمیبیند چرا مخفی میشوی؟ و عایشه برای پاسخ دادن با دستهایش اشاره میکند که او مرا نمیبیند ولی من او را میبینم.
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۷۰ تا ۶۷۴ :
اندر آمد پیشِ پیغمبر ضَریر
کای نوابخشِ تنورِ هر خمیر
*ضَریر: نابینا
یک نابینا آمد پیش حضرت رسول و به او گفت ای کسی که به هر تنوری برکت میدهی.
ای تو میرِ آب و من مُستَسْقیام
مُسْتَغاث، اَلمُسْتَغاث ای ساقیام
*مُسْتَسقی: سخت تشنه
*مُسْتَغاث: فریاد
ضریر به پیغمبر میگوید تو امیر آب هستی و من سخت تشنه، پس به فریادم برس و به من آب بده.
چون درآمد آن ضَریر از در شتاب
عایشه بُگْریخت بهرِ اِحتجاب
وقتی آن ضریر با شتاب وارد خانه رسول شد، عایشه به قصد حجاب کردن فرار کرد.
زانکه واقف بود آن خاتونِ پاک
از غیوریِّ رسولِ رَشْکناک
*غيوری: غیرت داشتن
*رَشک: غیرت
زیرا آن بانوی پاک از غیرت رسول آگاه بود.
هر که زیباتر بُوَد، َرشْکَش فزون
زانکه رَشک از ناز خیزد، یا بَنون
*بَنون: پسران
هر کسی که زیباتر باشد به او بیشتر غیرت دارند.
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۸۶ تا ۶۸۸ :
گفت پیغمبر برایِ امتحان
او نمیبیند تو را کم شو نهان
پیغمبر برای اینکه عایشه را امتحان کند به او میگوید: او نابینا است و تو را نمیبیند پس پنهان نشو.
کرد اشارت عایشه با دستها
او نبیند، من همی بینم ورا
عایشه با دستهایش اشاره میکند که او نمیبیند ولی من او را میبینم.
غیرتِ عقل است بر خوبی روح
پُر ز تشبیهات و تمثیل این نُصُوح
*نُصُوح: نصیحتها
عقل کل یعنی زندگی نسبت به زیبایی روح غیرت دارد. این نصحیتها پر از تمثیل و زبان سمبولیک هستند.
همانطور که ابیات بالا نشان میدهند مولانا در این قسمت همچنین از غیرت و رشک صحبت میکند. و اینکه هرچقدر وجودی زیباتر باشد پس غیرت هم نسبت به او بیشتر است. و خودش میگوید کلِ این داستان پر از نماد و تمثیل است.
خانهی رسول نمادیست برای فضای یکتاییِ این لحظه. رسول نماد خداوند یا زندگی است. عایشه نمادِ هشیاری حضور و فضای عدم در درونِ انسان است. ضریر نمادِ هوشیاریِ جسمی محدود و همانیده با جهان در درونِ انسان است.
این داستان به منِ انسان چه میگوید و چه ابزارهایی برای بیداری و رشدِ معنوی به من میدهد؟
۱. شناسایی زیبائی و ارزشِ خود به عنوانِ هوشیاریِ حضور:
اگر روی خودمان کار کردهایم و متعهدانه آموزشهای گنجِ حضور را پیگیری میکنیم حتماً تجربه کردهایم که در ما هوشیاریِ حضور تا درجهای خودش را به ما نشان داده. همچنین ما من ذهنی را در درونمان شناسایی کردهایم. این داستان با نمادِ عایشه بیان میکند که آگاه باش که تو، ای هوشیاریِ حضوری که در من پدیدار شدی، تو بسیار زیبا، دوست داشتنی و با ارزش هستی. تو جای خوبی هستی، در خانهی امنِ رسول، در فضای یکتایی، نزدیکِ خداوند و زندگی.
پس آگاه باش به زیبائی و ارزشِ خودت. تو میتوانی به عنوانِ هوشیاریِ حضور برای این جهان و من ذهنی خودت به عبارتی ناز داشته باشی، خداوند نسبت به تو غیرت دارد، تو را دوست دارد. و این هوشیاریِ زنده شده به حضور گذشته از اینکه تو آن را، یعنی پیشرفتِ معنویت را، کم یا زیاد ارزیابی میکنی اصل تو است.
نتیجه نکتهی اول: آگاه بودن نسبت به ارزشِ خود. آگاه بودن به زیبائیِ خود به عنوان هوشیاریِ حضور که در بارگاه زیبای زندگی و در فضای یکتایی است.
۲. تهدید و خطرِ ضریر:
ضریر بدونِ قرارِ قبلی و زنگ زدن با شتاب واردِ خانهی رسول میشود و شروع میکند به آه و ناله که من تشنه هستم و از تو آب میخواهم. این نمادِ منِ ذهنی است، یعنی هوشیاریی که در درونِ من دچارِ کوری و نیازمندی شده زیرا به خوابِ فکر جسمها رفته، زندگی را در خواستنِ جسمها تجسم کرده، بنابرین این تجسم نمیگذارد که او حقیقت زندگی را ببیند. ضریر دنبال حرف زدن و طلب زندگی و آبِ حیات از طریق سر و صدای ذهن است. او هم در خانهی رسول و در فضای یکتایی است اما چشمش نابینا است، نمیتواند آن فضا را ببیند و حقیقتاً تجربه کند.
ضریر شتاب دارد، عجله دارد، پر از سر و صدا است. خود را بسیار نیازمند نشان میدهد، رسول را با زبان مدح میکند ولی او در عین حال بیادب است، زیرا بی اجازه به خانهی رسول آمده، منتظر نشده که خودِ رسول جویای حالِ او شود. میداند چه میخواهد و آن را تنها به زبان از رسول طلب میکند. مثل کسی که فقط با ذهنش طلب زنده شدن به گنج حضور را میکند.
ما باید آگاه باشیم که این ضریر به درونِ ما که خانه خداست میآید. درست است که روی خودمان کار کردهایم و میکنیم اما این کور یعنی این هوشیارییِ در من ذهنی به تله افتاده هر آن احتمال دارد بلند شود و حرف بزند. هر لحظه این امکان هست که منِ ذهنی عینکِ فکری همانیده با این جهان را به چشمِ ما بنزد و اصرار کند که با آن عینک ببین.
نتیجه: ضریر ممکن است هر لحظه با شتاب واردِ خانهی دلِ ما شود. باید به این موضوع آگاه باشیم.
۳. وظیفهی ما وقتی ضریر میآید:
عایشه در این تابلو ضریر را میبیند. زیرا از جنس حضور است. ما هر لحظه باید در فضای یکتایی بینا و هشیار نسبت به خودمان به عنوانِ حضور باشیم تا بتوانیم ضریر را ببینیم. عایشه با ضریر به هیچ وجه همصحبت نمیشود. او را کاملاً نامحرم میداند. نمیگوید به او یک سلام بدهم بعد بروم. او نمیگوید یک لیوان چایی با ضریر بخورم بعد از ۵ دقیقه بروم. نه، او فوراً میرود و اصلاً با ضریر حرف نمیزند. ما بعد از اینکه هوشیاریِ حضور را در خود شناسایی کردیم باید آگاه باشیم که منِ ذهنیِ ما با ما بسیار بیگانه است. لایقِ هیچ صحبتی نیست. ما باید برای منِ ذهنیِ خود به عبارتی ناز داشته باشیم، بگوییم او اصلاً در حد من نیست، بیگانه است. مولانا میگوید عایشه با دستها اشاره میکند. یعنی حرف نمیزند. مخفی میشود. شاید این تابلوی با دست اشاره کردن و مخفی شدن معادل این باشد که ما خاموش میشویم، به سکوت درونمان، به جریان تنفسمان، به قرین شدن با بیتهای کلیدی و قرین شدن با هر پاکی و زیبایی که از جنس زندگیست پناه ببریم. این میتواند یک لبخند و صلح درونی و راستین با کل وضعیت این لحظه باشد در حالی که خود را به نیروی کنفکان میسپاریم و به زندگی توکل میکنیم.
نتیجه: عایشه مسئولیت کیفیت هوشیاریِ خود در این لحظه را پذیرفته و از آن هوشیاری حفاظت میکند. ما هم باید این کار را بکنیم. با دست اشاره کردن و مخفی شدن یعنی همصحبت نشدن با منِ ذهنیِ درونمان و رفتن به فضای انبساط، نیستی و سکوت در مرکزمان.
۴. یک مثالِ عملی برای وارد شدنِ ضریر:
ایجادِ هیجان استرس. وقتی ذهنمان کارهایی را که در طول یک روز باید انجام دهیم جلوی چشممان میآورد، بعد میگوید تو وقت کم میآوری و دنبال کسی میگردد که او را برای این کارِ زیاد از حد ملامت کند. در نتیجه ما هیجان انقباض و استرس در دلمان حس میکنیم. این همان ضریر است. او میخواهد مانع شود تا این لحظه از کار و زندگیمان لذت نبریم. ما هم باید به جای همصحبتی با ضریر فوراً به فضای نیستی و سکوت برویم در حالی که در بیرون کار این لحظه مان را به بهترین شکل و با عشق انجام میدهیم.
نشانهی خوبی برای وارد شدن ضریر احساس هیجانی است که از جنس درد و انقباض باشد.
۵. نتیجهی کلیِ داستان:
شناسایی زیبایی هشیاری حضور در مرکزمان، آگاهی به خطر ضریر یعنی من ذهنی خودمان که با ما شدیداً بیگانه و نامحرم است. به عمل درآوردن اینکه مسئولیتِ کیفیتِ هوشیاریِ من در این لحظه مهمترین کار من است. هر جایی که هستم و هر کاری که انجام میدهم، اولین و مهمترین کارم مراقبت از کیفیت هشیاریم در این لحظه است. این کار با خاموشی ذهن و ناظر شدن فعالانه میسر میشود. عایشه از کیفیتِ هوشیاریِ خود در این لحظه بخوبی مراقبت میکند. مولانا به ما نشان میدهد که ما هم باید این کار را انجام دهیم.
با عشق و احترام
سارا از آلمان
فایل متن «عایشه و ضریر - لزومِ مراقبتِ فعالانه از حضور» - خانم سارا از آلمان
بازبینی محتوای ذهن - خانم سمانه از تهران
با سلام
موضوع: بازبینی محتوای ذهن
هر انسانی به فراخور محیط تربیتی و آموزشی اش با یکسری الگوهای ذهنی همانیده شده. این فرآیند از ابتدای زندگی توسط دیگران شروع می شود و بعدها خودِ شخص هم به این کار ادامه می دهد. قطع شدنِ این سیکلِ معیوب یا بواسطه ی درد است یا بواسطه ی آموزش معلمانی چون مولانا.
همه ی انسان ها می بایست الگوها و باورهای پوسیده ای که به ارث بردهاند را بازبینی کنند و مسئولیت هوشیاری شان را در این لحظه به عهده بگیرند و فکرهای قدیمیِ ده سال یا صد سالِ پیش را تکرار نکنند. اما برای خیلی از افراد این کار سخت است، دلیلش این است که به باورها و آداب و رسومِ همانیده، چسبیده اند و از آنها امنیت می گیرند و میگویند اگر این ها را بدهیم برود بجایش چه چیزی را جایگزین کنیم ؟ یا اگر ما نیز همانند پیشینیان عمل نکنیم احتمال پذیرفته نشدنمون در جامعه زیاد است و با این ترسِ عدم تائیدِ مردم چکار کنیم؟
مولانا همانیده شدن با الگوهای ذهنی را با مثالی توضیح می دهد :
روزی حضرت رسول صدای اذان را از بلندی شنید و وضو گرفت تا به سمت نماز برود، یک عقابی می آید و موزه یا کفشِ ایشان را بالا می برد. مصطفی جنسِ اصلیِ هر انسانی است. یعنی هوشیاریِ برگزیده. در واقع ما به عنوانی هوشیاری، کفش پوشیده ایم و این کفش قالبِ ذهنِ ماست اما در این قالب، هم هویت شدگی با فکرها و باورها وجود دارد که مار هست. در این لحظه صدای زندگی به گوش هوشیاریِ همه ی انسان ها می رسد که موقعِ حضور و نمازِ شماست و برای اینکار باید یک هم هویت شدگی را از دست بدهید، چون عقابِ زندگی قصد دارد تا این مار از کفش بیرون بیآید.
اندرین بودند کآوازِ صلا
مصطفی بشنید از سویِ عُلا
خواست آبی و، وضو را تازه کرد
دست و رو را شست او زان آبِ سرد
دست سویِ موزه بُرد آن خوش خِطاب
موزه را بربود از دستش عُقاب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۲۳۸ تا ۳۲۴۱
زندگی میگوید شما فضا را باز کنید تا من بتوانم هویتی که به چیزها داده اید را از ذهنِ شما بیرون بِکشَم و در عوض، ذهنِ ساده شده را به شما برمیگردونم، ذهنی که دیگر حسّ وجود در آن نیست.
همانطور که وقتی وارد منزلی میشویم کفش را در کفش کَن قرار می دهیم، برای ورود به فضای یکتایی هم با کفشِ منِ ذهنی نمیتوان وارد شد.
موزه را اندر هوا بُرد او چو باد
پس نگون کرد و، از آن ماری فتاد
در فتاد از موزه یک مارِ سیاه
ز آن عنایت شد عُقابش نیکخواه
پس عُقاب، آن موزه را آورد باز
گفت: هین بِستان و، رو سویِ نماز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۲۴۲ تا ۳۲۴۴
اما ذهنِ همانیده مطمئن نیست که زندگی کفش را برمیگردونه یا نه. به همین دلیل میخواهد مقاوت کند تا کفش را ندهد که نتیجه ی این مقاومت، همین دردهایی است که در ما وجود دارد.
گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد
گرچه ظالم می نماید نیست ظالم عادلست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۰۲
پس وقتی زندگی میخواهد یک الگوی همانیده ای را از ما بگیرد ما فکر می کنیم یک عضوی از بدنمان را داریم از دست میدهیم و این کارِ زندگی جفا هست درحالیکه بعدا متوجه میشویم که این عینِ لطف بوده و باید شکر کنیم که آن چیزِ همانیده رفت و جایش را به فضای خالیِ عدم داد.
پس رسولش شکر کرد و گفت: ما
این جفا دیدیدم و، بُد خود این وفا
موزه بربودیّ و، من درهم شدم
تو غمم بُردیّ و، من در غم شدم
گرچه هر غیبی خدا ما را نمود
دل در آن لحظه به خود مشغول بود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۲۴۷ تا ۳۲۴۹
از طرفی چون ما خود اصلی مان را با محتوای ذهنمان یکی گرفتیم، دیدن الگوهای کهنه و شناسایی همانیدگی ها کار آسانی نیست و این کار با ارتعاشِ عشقیِ انسانی که مرکزش بی نهایت شده امکان پذیر است کسی که دلش مشغولِ همانیدگی ها نیست و انعکاسِ نورِ مرکزِ او دلها را روشن می کند. کما اینکه در این داستان عقاب به رسول می گوید اینکه من توانستم مار را در کفش ببینم، انعکاسِ نورِ تو بود.
گفت: دور از تو که غفلت از تو رُست
دیدنم آن غیب را هم عکسِ توست
مار در موزه ببینم بر هوا
نیست از من، عکسِ توست ای مصطفی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۲۵۰ تا ۳۲۵۱
پس نتیجه می گیریم که تمام توجه ما باید روی آزاد کردنِ پایِ هوشیاریمان از همانیدگی ها باشد، چون نمیتوانیم از کفشی که داخلش مار هست استفاده کنیم، و نگرانِ از دست دادنِ چیزها هم نباشیم چرا که در پناهِ شیر کم ناید کباب ( مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۴۲)، تنها با ذهنِ ساده شده هست که می توان از تمامِ برکاتِ این جهانی بدونِ درد برخوردار شد.
صورت چه کم آید چو بَرَد جان به سلامت؟
موزه چه کم آید چو بود پایْ رهیده؟
صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت
ای بی خبر از چاشنیِ جانِ جریده*
مولوی، دیوان شمس، غزل۲۳۳۴
*جریده به معنای تنها و یکتا می باشد.
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
فایل متن «بازبینی محتوای ذهن» - خانم سمانه از تهران
راه های شناخت منِ ذهنی - خانم سمانه از تهران
فایل صوتی «راه های شناخت منِ ذهنی» - خانم سمانه از تهران
با سلام
یکی از راه های شناختِ منِ ذهني، توجه کردن به نشانه هاست. همانطور که سرماخوردگی جسمی نشانهای مثل تب دارد، به تله افتادنِ هوشیاریِ حضورِ ما نیز علائمی چون دروغ گفتن، حسادت ورزیدن، ادعا کردن، ترسیدن و ترساندنِ دیگران را به همراه دارد که این نشانه ها به بیماریِ همانیدگی در مرکزمان اشاره می کند که نیاز به درمان دارد.
ما وقتی این علائم را در خودمان شناسایی کردیم، شروع می کنیم به کار کردنِ معنوی رویِ خود تا به واسطهی فضاگشاییِ ما و کن فکانِ زندگی این بیماری درمان شود.
پس از طریق نشانه ها میتوان به مشکل پی برد. این روش در دو بُعدِ مادی و معنوی مصداق دارد.
یک تجربه ی کاری را در این زمینه، بیان می کنم:
مدتی قبل در واحد حقوق و دستمزد سازمانی مشغول بکار شدم. مدیریت مالی دایما از خوب بودن اوضاع، تجربیات خودشان و اینکه چقدر اعضای تیم در امور مالی توانمند هستند، تعریف میکردند. اما جدا از این تعاریف، نشانههایی وجود داشت که با این اوصاف در تضاد بود. مانند بی نظمی، عدم ارتباط بخش های مختلف مالی با یکدیگر، ساعات کار طولانی که نشاندهنده ی کار دستی بود نه سیستمی، به جای کنترل کردن خروجیِ کار افراد، با رفتارهایی چون عصبانیت و ترساندن پرسنل سعی در کنترل آنها داشتند تا بدین وسیله کارشان را درست انجام دهند. پس از گذشت چند روز کار کردن با سیستم به این نتیجه رسیدم که امکان ندارد با این وضعیت اشتباهی رخ نداده باشد، اما متوجه اشتباه نمیشدم. ایشان از من گزارشی را خواسته بودند و من چند روز بود که روی اون گزارش کار میکردم، تا اینکه با حالت تمسخر به من گفتند سرپرست قبلی ۵ دقیقه ای این گزارش را به من میداد و شما چند روز هست که درگیر این موضوع هستید، من با شنیدن این حرف هیچ واکنشی نشان ندادم و در جواب گفتم که درست میفرمایید، احتمالا من بلد نیستم با سیستم کار کنم، به همین دلیل چند روز دیگر هم به زمان نیاز دارم.
بالاخره اولین مغایرت خودش را نشان داد، همون قسمت را دنبال کردم، همینطور تعداد مغایرت ها بیشتر میشد، ۱۰ نفر ۲۰ نفر و به جایی رسید که مشخص شد یک اختلاس گسترده در این واحد رخ داده است و به نظرم آمد که دیگر این ایرادات قابل اصلاح نیست و نیاز هست تا نرم افزار مالی تغییر کند و اطلاعات ۵۰۰ نفر از ابتدا وارد نرم افزار جدید شود.
این اتفاق درس های خیلی زیادی برایم داشت از جمله اینکه کلیدِ رهایی از منِ ذهنیِ خودمان و دیگران، تنها بی واکنشی است و ما قرار نیست کاری انجام بدهیم بلکه کارها را خودِ زندگی انجام می دهد، تنها کارِ ما فضاگشایی است و وقتی دیگران میخواهند به ما القا کنند تا ادعاهای بی اساسشان را قبول کنیم، از قبول نکردن و تفاوت دیدمان، نباید بترسیم.
مولانا در داستانی به این موضوع میپردازد که آثار و احوال بیرونی، درستی حرف ها را نشان می دهد و باید به این نشانه ها توجه کرد.
در این داستان می گوید:
فردی با لباسی کهنه از سفر میآید، دوستانش از روزهای دوری از وطن می پرسند، این شخص می گوید با اینکه دور از وطن بودم اما این سفر برای من بسیار فرخنده بود چون خلیفه ده دست لباس فاخر به من بخشید که صد مدح و ثنا نثار او باشد.
آن یکی با دلق، آمد از عِراق
باز پرسیدند یاران از فِراق
گفت: آری بُد فراق، الاّ سفر
بود بر من بس مبارک، مژده ور
که خلیفه داد دَه خِلعت مرا
که قرینش باد صد مدح و ثنا
مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات ۱۷۳۹ تا ۱۷۴۱
این شخص، مدح و ثنای خلیفه را از حد گذراند، ولی دوستانش گفتند اوضاع و احوال ظاهریِ تو نشان می دهد که هر چه که گفتی دروغ است و این شکرهایی که میگویی یا از کسی تقلید میکنی یا یاد گرفتی.
شکرها و مدح ها برمی شِمُرد
تا که شکر از حدّ و اندازه بِبُرد
بس بگفتندش که احوالِ نَژند
بر دروغ تو گواهی می دهد
تن برهنه، سر برهنه، سوخته
شکر را دزدیده یا آموخته
مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات ۱۷۴۲ تا ۱۷۴۴
و باز دوستانش ادامه میدهند که فقط زبانت، شکر پادشاه را می گوید در حالیکه سراپای وجودت از او شکایت میکند.
گر زبانت مدحِ آن شه می کند
هفت اندامت شکایت می کند
در سَخایِ آن شه و سلطانِ جود
مر تو را کفشیّ و شلواری نبود؟
مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات ۱۷۴۶ تا ۱۷۴۷
این شخص همچنان به دروغ گفتن ادامه می دهد که من هدایایی که از امیر گرفتم را میان نیازمندان تقسیم کردم و با بخشیدن مالم از خدا عمر طولانی گرفتم چراکه من فرد زاهدی هستم.
بستَدَم جمله عطاها از امیر
بخش کردم بر یتیم و بر فقیر
مال دادم، بستَدَم عمرِ دراز
در جزا، زیرا که بودم پاکباز
مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات ۱۷۴۹ تا ۱۷۵۰
دوستان این فرد که افراد زیرکی بودند به او گفتند:
مبارک است که مالت را انفاق کردی اما این دود و سوز درون سینهات از چیست؟ صدقه ای که دادی موجب برکت مال تو می شود پس چرا انقدر ناراحتی. چطور ممکن است که اندوه نشانه ی شادی باشد؟
پس بگفتندش: مبارک، مال رفت
چیست اندر باطنت این دود و تَفْت؟
صد کراهت در درونِ تو چو خار
کی بُده اَندُه نشانِ ابتشار؟
کو نشان عشق و ایثار و رضا؟
گر درست است آنچه گفتی مامَضی
مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات ۱۷۵۱ تا ۱۷۵۳
از این داستان مولانا، متوجه میشویم که نتیجه ی کار معنوی می بایست در ظاهر و باطنِ ما منعکس شود نه اینکه فقط راجع به آن حرف بزنیم درحالیکه احوالمان هیچ فرقی نکرده است. پس اگر هنوز آثار منِ ذهنی در اعمال ما هست یا درست کار نمی کنیم و یا اینکه باید صبر کنیم تا اثر کارهایی که با منِ ذهنی انجام داده ایم از میان برود تا درنهایت به تمامیت و یکپارچگی وجودمان که یکی بودنِ فکر، حرف و عمل هست، برسیم.
با سپاس فراوان
سمانه-تهران
فایل متن «راه های شناخت منِ ذهنی» - خانم سمانه از تهران
تفسیر غزل ۴۹۲ از برنامه ۸۹۶ - خانم آزاده از آمریکا
تفسیر «غزل ۴۹۲ از برنامه ۸۹۶» - خانم آزاده از آمریکا
با سلام،
تفسیر غزل شمارهی ۴۹۲ / مولوی / از دیوان شمس / برنامهی شماره ۸۹۶ گنج حضور.
۱) زِ دامْ چند بِپُرسیّ و دانه را چه شُدهست؟
به بامْ چند بَرآییّ و خانه را چه شُدهست؟
۲) فَسُرده چند نِشینی میانِ هستیِ خویش؟
تَنورِ آتشِ عشق و زَبانه را چه شُدهست؟
آیا... تو به دُنبالِ «دانه» هستی یا به دنبالِ دام؟ خوب اگر به دنبالِ دانه هستی، پس چرا توجه را به سویِ دام رَوانه کردهای؟! هرآنچه دانه نیست، در بیتوجهیات... دام شُد. این است که دانه از دیده پنهان شُد! چند میخواهی به بام درآیی، به آن خِرَدِ محدود در سَر؟ دانه، درونِ خانهی دل است؛ اما خانه را چه شُدهست؟ خانه در بیتوجهی، دگر پاک نیست.
عشقْ در خانهی دل، دانهای نَهاد؛ که اگر آن دانه را آبِ حیات رَسَد، چهها گردد! خانهی پاک، همین فضایِ بیکران دل است. در آن دم که توجه از بندِ دامْ آزاد گَشته، دانه بر «دیده» نمایان است؛ که اگر دانه را تَوَسُطِ دیده (تَوَسُطِ دیدهی عشق...) آبِ حیات دَهی، آتشِ عشقْ از آن دیده برخیزد. حال، چه شَوَد هشیاریِ فَسُرده را... از زبانههایِ آتشْ در تَنورِ عشق؟
از دور، نخواهی هَرگز این را دانستن!
۳) به گِردِ آتشِ عشقشْ زِ دور میگَردی
اگر تو نُقرهی صافی، میانه را چه شُدهست؟
این صحبتها در گوشِ سَر، به خِرَدِ محدودِ همان سَر درآید (به بام)! از دور به گِردِ این آتش گشتن، تو را چه فایده؟! که تویی آن نُقرهی صاف... و چون تو «آنی»، پس میانِ تَنورِ عشقْ رفتن را چه شُد؟ که در آتشِ عشقشْ باشَد که تو را جُز عشق، چیزی دگر نمانَد.
۴) زِ دُردیِ غم و اندیشه سیر چون نَشَوی؟
جَمالِ یار و شرابِ مُغانه را چه شُدهست؟
۵) اگر چه سَرد وجودیْت گرم دَرپیچید
به رَهْ کُنَش به بَهانه، بَهانه را چه شُدهست؟
۶) شِکایَت اَرْ زِ زمانه کُند، بگو: تو وُرا
زمانه بیتو خوش است و زمانه را چه شُدهست؟
چه شُدهست تو را که از دُردیِ غَم و اندیشه، سیر نمیشَوی؟ سیر نمیشَوی چون جَمالِ یار و شرابِ مُغانه را از یاد بُردی! سِرِشْتِ تو را عشق، هم از «جمال» آگاهی بخشیده... هم از شرابِ مُغانه؛ اما تو خود را در این دَم، درگیر دُردیِ غم و اندیشه کردهای و تنورش را فراموش.
اگر چه هشیاریات در سَردیِ مکانِ ذهنْ دَرپیچید و لذا، مَنی دُروغین از آن پیچشِ سَخت... بپا شُده؛ تو بیا و این مَنِ دُروغین را، به بهانهای روانهی رَه کُن؛ او را از میان بَردار! آخر تو را «چنین بهانه» هم باشد؛ این بَهانه را چه شُدهست؟!
اما حال، اگر مَنِ دُروغین بهانه آورد و شکایت کرد که زمانه بَد است، تو آن من دُروغین را چنین گو: زمانه بیتو، چه خوش است! «خوش» است، چون در بازگشت به این لحظهی ابدی، منِ دُروغین را روانهی رَه کردهای؛ که پایانِ زمان در ذهن، برابر است با پایانِ این مَنِ دُروغین...
۷) درخت وار چرا شاخْ شاخِ وَسوَسهای؟
یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شُدهست؟
همین مَنِ دُروغین است که با وَسوَسههایاش، توجه را درخت وار، شاخْ شاخِ این اندیشه و آن اندیشه کرده! حال، میخواهی بدانی «یگانه» را شُدهست؟ این را از سَر مَپُرس! که جواب در درون است نه در وَسوَسههایِ آن من دروغین؛ شاخهها را رها کن؛ بیا و «یگانه» باش چو ریشه... که تویی در ذات، یگانه.
۸) در آن خُتَن که در او شخص هست و صورت نیست
مگو فُلان چه کَس است و فُلانه را چه شُدهست؟
در فضای یکتاییِ تُرکستان است که هشیاریِ خالص... میمانَد و صورت از میان میرود؛ بنابراین، دیدهی هشیاری در تجربهی هستی، در فضای یکتاییِ تُرکستان، ورایِ صورت و جِسم میبینَد؛ از این رو، او دگر نمیگوید که: ”فُلان،“ چه کَس است؟! او را دیده، دیدهی عشقْ است.
پس حال، تو از خود بِپُرس: چرا در من دیده، دیدهی عشقْ نیست؟ «این نشانْ» در من چه شُدهست (همو که دارایِ دیدهی عشقْ است...)؟ دلْ را چه باید گَردد که به نشانِ عشقْ درآید؟
۹) نشانِ عشق شُد این دل زِ شَمسِ تبریزی
بِبین زِ دولَتِ عشقش نشانه را چه شُدهست؟
آری! این دلْ از شَمسِ تبریزی، نشانِ عشق شُد. شَمسِ تبریزی چگونه به دل راه یافت؟ در همان لامکانِ لازمان، در آن خُتَن که در او شخص هست و صورت نیست، در آن فضایِ یکتایی، در همان خَموشیِ عَدَم... نورِ عشقْ بر دل راه یافت! حال که نور، ضمیر دل را روشن کَرد، بِبین زِ دولَتِ عشقَش، نشانه را چه شُد: که تنها عشقْ داند، چنین دلی را... چه شُدهست.
با احترام، آزاده
فایل متن «غزل ۴۹۲ از برنامه ۸۹۶» - خانم آزاده از آمریکا
داستان مسجد مهمانکش، برنامهٔ ۸۹۶ - خانم سرور از شیراز
فایل صوتی «داستان مسجد مهمانکش، برنامهٔ ۸۹۶» - خانم سرور از شیراز
با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار. برنامهی ۸۹۶، داستان مسجد مهمانکش.
یک حکایت گوش کن ای نیکْپی
مسجدی بُد در کنار شهر رِی
هیچکس در وی نخفتی شب، ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۲۲و ۳۹۲۳
مسجدی در اطراف شهر ری بود که ساکنان خود را میکشت و هیچکس، جرأت خوابیدن در آن مسجد را خصوصاً، شبهنگام نداشت.
در این داستان، مسجد نماد خانهی یکتاییست که به شرط ورود و تسلیم به فضای امن و مبارکش، همانیدگیها توسط زندگی نشانه گرفته و یکی پس از دیگری انداخته میشود.
هنگام آگاهی از وجود این مسجد و نیت بهجا آوردن پیمان دیرینهی اَلَست، ترس غالب میشود؛ ترس و هراسی که منذهنی خود شخص و دیگر منهای ذهنی ایجاد میکنند.
هر کسی گفتی که: پَریانند تُند
اندرو مهمانکشان با تیغِ کُند
آن دگر گفتی که: سِحرست و طلسم
کین رَصَد باشد عدو جان و خصم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۲۶ و ۳۹۲۷
منذهنی خود شخص و دیگر منهای ذهنی، در ابتدای ورود به این مسجد، او را خواهند ترساند؛ که در اینجا همانیدگیهایت را از دست خواهی داد و از نظر ذهن، انسان باید دچار سحر و افسون شده باشد که حاصل و دستآورد چندین سالهاش را که با جان کندن، بهدست آورده و در نظر مردم خود را به اثبات رسانده، یکباره «لا»کند و بیاَندازد.
تا یکی مهمان درآمد وقت شب
کو شنیده بود آن صیت عجب
از برای آزمون میآزمود
زآنکه بس مردانه و جانسیر بود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۳۱ و ۳۹۳۲
اما انسان عاشق و خالص، علیرغم شنیدن تمام آوازهای ذهن، پا به مسجد میگذارد؛ که صدای در زدن خداوند، اینکه تو کیستی را شنیده است؛ پس از شب سیاه ذهن، راهی مسجد یکتایی میشود و مردانه و راسخ در راه میماند.
ز بهر پختن تو آتشی است روحانی
چو پس جهی چو زنان خام قَلتَبان باشی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۹۰
گفت: کم گیرم سر و اِشکمبهای
رفته گیر از گنج جان یک حَبهیی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۳۳
برای این شخص، دیگر همانیدگیها رنگ و بوی قبل را ندارند که بوی دیگری را شنیده و ره به گنج بیپایان حضور برده.
صورت تن گو: برو، من کیستم؟
نقش، کم نآید چو من باقیستم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۳۴
پس از کاستن و قربانی همانیدگیها، نمیهراسد و پا در تنور گرم عشق میگذارد؛ چراکه به یقین میداند، که هیچیک از صورتها و نقشهای تکراری و ازپیهمآیندهی ذهن نیست.
چون نَفَختُ بودم از لطف خدا
نفخ حق باشم، ز نای تن جدا
قرآن کریم، سورهی ص(۳۸)، آیهی ۷۲
«فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ»
«پس آنگاه که او را به خلقت کامل بیاراستم و از روح خويش در آن دميدم، سجدهكنان بر او به سجده درافتید.»
پس این شخص عاشق که پا به مسجد یکتایی گذاشته، خوب میداند که کیست، متوجه رسالت خود به عنوان امتداد هوشیاری هست و بانگ «نفخت من روحی؛ از روح خود در او دمیدم» را به خوبی درک کرده.
چون تَمنَّوا موت گفت، ای صادقین
صادقم، جان را برافشانم بر این
قرآن کریم، سورهی جمعه(۶۲)، آیهی ۶
«قُلْ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ.»
«بگو: ای جماعت یهود، اگر پندارید که شما به حقیقت دوستداران خدایید نه مردم دیگر، پس تمنّای مرگ کنید اگر راست میگویید.»
این شخص از غرق شدن همانیدگیها، هراسی ندارد و در ادعای دوستی خود با خداوند صادق است و میداند که در این راه مورد امتحان و آزمایش قرار خواهد گرفت؛ پس دیگر از آواز دیوهای ذهن، به دمی از راه نمیرود و افسون و نیرنگ و دمدمهی منهایذهنی را وسیلهای برای محک و آزمایش خود میداند؛ تا به کدامین آواز از ره میرود یا نه؛ راسخ و استوار، بیهیچ توجهی، با هشیاری نظر، آرام از کنار این افسونها به سلامت عبور میکند.
چون نه شیری، هین منه تو پای پیش
کآن اجل گرگ است و جان توست میش
ور ز ابدالیّ و میشت شیر شد
ایمن آ، که مرگ تو سَرزیر شد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۹۹ و ۴۰۰۰
با ادعایی و سخنی در سطح ذهن، تبدیل انجام نمیشود؛ باید چون شیر بود و پا به میدان گذاشت، چراکه هیچ شکی در قربانی میش همانیدگیها نیست و باید چون انسانهای بحری و باشهامت، میشهای همانیدگی را قربانی کنی تا چون شیر هیچ هراسی از فقدان آنها نداشته باشی که در اینصورت، مرگ در برابر تو مغلوب میشود که نعرهی لاضیر سر دادهای.
نعرهی لاضیر بر گردون رسید
هین ببر که جان ز جانکندن رهید
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم ، بیت ۳۳۳۹
و همچنان افسون منهای ذهنی در کار مرد عاشق که به مسجد مهمانکش رفته و پاسخ نهایی او برای اینکه خیالشان را راحت کند که به هیچ افسونی از راه نخواهد رفت که چون آنها باری به هر جهت نیست و رو به سوی قبله یکتایی آورده و روی اصل خویش قد کشیده و محکم و پابرجا با رویی گشوده، با شکر و تسلیم، صبر و پرهیز در راه است.
درختوار چرا شاخشاخ وسوسهای؟
یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شده است؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۹۲
گفت ای یاران ازآن دیوان نیم
که ز لاحولی ضعیف آید پِیم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیا ۴۰۸۸
مهمان، در جواب به ملامت منهای ذهنی میگوید، من از آن شیاطینی نیستم که با شنیدن صدای لاحول، بر خود بلرزم و از راه خارج شوم.
میگوید، افسون و دمدمهی شما چون زدن تبوراک و طبل کوچکی است که فقط دافع موجودات کوچک که از این صدا میترسند هست؛ حال آنکه در جریان این تبدیل، واقعه بزرگ را دیده و جانم محل نواختن طبل محنت و درد هشیارانه در انداختن همانیدگیها شده و چون اسماعیل بیمی از قربانی و فداکردن در راه دوست ندارم.
عاشقم من، کشتهی قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراک است این تهدیدها
پیش آنچه دیده است این دیدهها
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی در این ره بیستم
من چو اسماعیلیانم، بیحذر
بل چو اسماعیل آزادم ز سر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۴۰۹۸ تا بیت ۴۱۰۱
و علت این اطمینان و یقین قلبی خود را اینگونه بیان میکند که هرکس در ازای یک بخشش، صد عطا عوض دریافت کند، بخشندگی زین پس پیشهی او میشود؛ یعنی در مرحلهی حرف و علم نمانده و عمل کرده و نتیجهی کار را دیده.
گفت پیغمبر که جادَ فیالسَّلَف
بِالعَطِیّة مَن تیَقَّن بِالخَلَف
پیامبر فرموده است: هرکس که به عوض در آخرت یقین داشته باشد، در دنیا بخشندگی میکند.
هر که بیند مر عطا را صد عِوض
زود در بازد عطا را زین غرض
مولوی مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۰۳ و ۴۱۰۴
و چنین شخصی زود همانیدگیها را در میبازد تا در عوض این جانبازی به ابدیت زندگی متصل شود.
تا بِه از جان نیست، جان باشد عزیز
چون بِه آمد، نام جان شد چیزِ لیز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۰
علت این تأخیر در تبدیل، عمل نکردن و فقط در مرحلهی ذهن، از اوصاف عدم گفتن و شنیدن است؛ که اگر لحظهای از حلاوت و شیرینی فضای عدم، چشیده شود، دیگر تمام همانیدگیها بر خود میلرزند و جایگاه سفت و سخت و چسبندهشان، لیز میشود.
و این معاملهای دوطرفه است و بیانداختن همانیدگیها، ولو اینکه سالها از حضور و فضای گشوده صحبت کنی، دهان شیرین نمیشود و آنچه در مرکز گذاشتهایم، باید قربانی شود که خداوند آفلین را دوست ندارد و مشتری دلهایی است که همانیدگیهای بیبها را به گوهر حضور میفروشند.
مال و تن برفاند، ریزان فنا
حق خریدارش، که اللهاشتری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۵
و به حقیقت اگر آدمی از مرحلهی فکر و علم ذهنی درگذرد و به مرحلهی یقین برسد، آفل بودن همانیدگیها را به عینه میبیند و وارد معامله با خدا میشود و هر چی بیشتر میبازد
برفها زآن از ثَمَن اولیستت
که تویی در شک، یقینی نیستت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۶
پس اگر به یقین برسیم، دیگر برف همانیدگیها، در نظرمان بیمقدار میشود.
و انسانی که هنوز وارد عمل نشده در درجهی فکرها و اندکی بالاتر به درجهی علم درآمده و هنوز هیچ همانیدگی خود را قربانی نکرده و هیچ تعهدی در این راه ندارد؛ هرگز نخواهد دانست و از درک حقیقت حضور، عاجز خواهد ماند.
اندر اَلْهاکُم بجو این را کنون
از پس کَلّا، پس لو تَعلمون
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۲۳
و تفاوت مرتبهی هشیاری انسان را از این آیات برخوان.
قرآن کریم، سورهی تکاثر(۱۰۲)
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوند بخشندهی مهربان
«ألْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ.» (۱)
«انباشتگی و همهویت شدن با آنها شما را به خود، سرگرم کرد.»
«حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ.» (۲)
«تا جایی که گورها را دیدار کردید.»
«كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ.» (۳)
«نه چنين است [که شما میپندارید]، در آینده خواهید دانست.»
«ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ.» (۴)
«بازهم نه چنین است [که شما میپندارید]، در آینده خواهید دانست.»
«کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ.» (۵)
«نه چنین است اگر به علم یقینی میدانستید.»
«لترون الجحیم.» (۶)
«البته که دوزخ را خواهید دید.»
«ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ» (۷)
«سپس آن را عیناً خواهید دید.»
«ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ» (۸)
«آنگاه شما در آن روز از نعمتها بازپرسی خواهید شد.»
و بدین صورت انسان عاشق که قدم به مسجد مبارک گزارده، از مرحلهی فکر، به مرحلهی علم و آگاهی و سپس به مرحلهی یقین، و در اثر استمرار و اخلاص در این مرحله، از علم الیقین به عین الیقین رسیده و مراحل هشیاری کامل میشود.
میکشد دانش به بینش ای علیم
گر یقین گشتی، ببینندی جَحیم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۲۳
در اثر داشتن دانش و عمل به آن به یقین میرسی و رفتهرفته به مرحلهی عین الیقین میرسی و دوزخ و حقیقت چیزهای آفل را به عینه میبینی.
پس چنین شخصی دیگر به افسونی از راه نمیشود که بسیار برتر و بالاتر از این مراحل اسفل و پایین ذهن است.
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشم روشن گشتم و بینای او
پا نهم گستاخ، چون خانه روم
پا ملرزانم، نه کورانه روم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۱۴۲۶ تا ۱۴۲۸
و خطاب به گروه جاهلان منهای ذهنی که او را از رفتن به مسجد میترسانند و ملامت میکنند، میگوید، نه تنها از رفتن به این مسجد باز نمیمانم؛ بلکه چنان بیباک و استوار گام برمیدارم که گویی میخواهم به خانهام بروم و در حقیقت، خانه و دیار مألوف ما همان مسجد مهمانکش حضور است؛ نه بام بلند همانیدگیها.
ز دام چند بپرسی و دانه را چه شده است؟
به بام چند برآیی و خانه را چه شده است؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۹۲
والسلام.
با احترام، سرور از شیراز
فایل متن «داستان مسجد مهمانکش، برنامهٔ ۸۹۶» - خانم سرور از شیراز
کارافزایی - خانم سارا از آلمان
فایل صوتی «کارافزایی» - خانم سارا از آلمان
کارافزایی
در هفتههای اخیر عبارت کارافزایی که در برنامههای گنج حضور تکرار میشد روی من تاثیر عمیقی گذاشت. با تامل روی جنبههای مختلفِ زندگیام متوجه کارافزایی و انرژی تلف کردنِ منِ ذهنی شدم.
در برنامههای گنج حضور یاد گرفتم که کارافزایی زندگی صفر است. کارهای زندگی میوههای زیبا در بیرون میدهد.
منِ ذهنی دقیقا برعکس کار میکند. کل منِ ذهنی و همهی فکرها و اعمالش کارافزایی است. در ادامه ۳ نمونه از کارافزاییهای منِ ذهنی در زندگی شخصی خود را به اشتراک میگذارم:
۱. کارافزایی در جنبهی شغلی:
بعد از اینکه در رشتهی حقوق درسم تمام شد با کمترین زحمت پیش یک وکیل مشغول به کار شدم. در زمانِ تحصیل و بعد از شروع به کار از رشتهی وکالت متنفر بودم. آن را مقصر برای این میدانستم که من به زندگی و خود اصلیم نرسیدم. با بی میلی، حداقلِ انرژی را در محیطِ کار میگذاشتم. آن وکیل انسانِ بلندنظری بود. در کمالِ تعجبِ من بعد از یک سال خودش حقوق من را زیاد کرد. ولی من اصلا قدر این وضع را نمیدانستم، پول را میگرفتم و با بی میلی حداقلِ انرژی را میگذاشتم. بعد از یک مدت به او گفتم میخواهم نیمه وقت یعنی فقط ۳ روز در هفته کار کنم. او هم سریع قبول کرد. آخرِ سر از آن شغل استعفا دادم. پس از آن یک دورهی بی کارییِ بسیار طولانی شروع شد. دلیلش هم این بود که من سرسختانه میگفتم که نمیخواهم در رشتهی حقوق کار کنم. من چند سال مشغول تقاضای کار فرستادن برای جاهایی بودم که به من از لحاظِ معلومات نمیخوردند. همهی آن ساعتهای طولانی که در طی چند سال صرف تقاضای کار نوشتن شد بادامِ پوک بود.
معنیِ قانونِ جبران را نمیفهمیدم. امروز قدر مدرکِ تحصیلیِ خود را میدانم. میفهمم که این مدرکِ زبان بسته دارد به من کمک میکنه که پول دربیارم.
قانونِ جبران به من یاد داده که تا زمانی که جایی کار میکنم و پول میگیرم تنها وظیفهی من این است که از خودم بپرسم من به آنها، به آن محیط کار چی به ازای آن پول میدهم. زندگی از شغلم نمیخواهم و این هیچ اشکالی ندارد، چون متوجه شدم که زندگی در درونم است و من آن را به شغل میریزم.
دارم یاد میگیرم که ارزشِ بعدِ پولیِ زندگی را درک کنم. اینکه غذایی که میخورم، اجارهی خانهام، مسافرتی که میروم و حقِ عضویتم به گنجِ حضور همه به آن پول وصل هستند. پس این یک ارزشی دارد که باید آن را جبران کنم. اگر میخواهم شغلم را عوض کنم با این حال تا روزِ آخر آنجایی که هستم بهترین تلاشم را میکنم.
در حالِ حاضر کار من به علتِ کرنا در خانه است و هیچ کنترلی از لحاظِ زمان روی من نیست. ولی من دائم در این فکر هستم که نکند کم گذاشته باشم.
نتیجه: عدم اجرای قانون جبران در کار اتلافِ انرژی و کرافزاییست. امروز چون قانون جبران را تا حدی درک کردم، شغل، تک به تک همکاران و رئیسهای سرِ کار را عاشقانه دوست دارم. احساس میکنم عشق بینِ ما رد و بدل میشود با اینکه موضوعِ کاریِ من ظاهرش کوچکترین ارتباطی به عشق ندارد.
۲. کارافزایی در رابطه:
وقتی زیرِ اسمِ عشقِ زمینی یک رابطهای را با منِ ذهنی شروع میکنیم، این آغازِ یک کارافزایی بزرگ است. ما وقت و توجه عظیمی را خرج میکنیم، مسافرت میرویم، با آن شخص در فکرمان و در عمل وقتِ زیادی را میگذرانیم و همهی اینها منجر به درد میشود. آخرش هم از آن شخص جدا میشویم. این یعنی بادامِ پوک. منِ ذهنی در این جنبهی رابطه با جنسِ مخالف چهار مرغِ ابراهیم را هر چهارتاشان را کاملاً بر علیه ما استفاده میکند.
یعنی حرص، شهوتِ جنسی، جاه و به خصوص امید به آیندهی تصوری. نمادِ این امید به آینده مرغِ زاغ است. شروع یک رابطه با منِ ذهنی یعنی همانیده شدن با تصویرِ تجسمی از یک انسانِ دیگر. یک پدیدهی مهم در این کار انکار است که به زاغ ربط دارد. وقتی با منِ ذهنی یک رابطه شروع میشود به نظر میرسد که زندگی از همان ساعتهای اولِ دیدار و معاشرت نشان میدهد که این کار نمیکند. ولی من در خودم شناسایی کردم که در اینجور موارد همهی این نشانههای کار نکردن را انکار میکردم و اجازه نمیدادم که به آن تصویر تجسمی که در ذهنم از آن شخص و آیندهام با او ساخته بودم آسیب برسد. زندگی از همان اولِ یک آشنایی در درون قلب من نشان میداد که اینجا انقباض و اصطحکاک هست، این رابطه مثلِ یک گاری هست که تو دست انداز است و دائم باید کلی انرژی مصرف کنی تا جلو برود. ولی حرص، جاه، شهوت و جلوتر از همه اُمنیَّت زاغ یعنی امید به آینده انسان را مجبور به ادامهی آن رابطه میکنند.
نتیجه:
شروعِ رابطه با منِ ذهنی کارافزاییِ بزرگ است. در شروعِ یک رابطه باید بسیار مراقب باشیم و اگر شک داریم و انسانِ زنده به حضوری نزیدکمان هست با او مشورت کنیم. خود شک داشتن و تلاش یعنی صرفِ انرژی برای اینکه به خودمان بگوییم نه این رابطه خوب است میتواند نشانه منِ ذهنی باشد. زیرا آفتاب آمد دلیلِ آفتاب. رابطهای که کار میکند خودش با آهنگِ زندگی جلو میرود و نگرانی و درد و انقباضی ایجاد نمیکند. اگر زندگی نشانههایی از انقباض و درد نشان میدهد نباید اجازه دهیم منِ ذهنی آن را انکار کند. قطع یک رابطه که نسبتاً تازه شروع شده درد دارد، این دردِ واهمانش را باید قبول کنیم. هیچ آسیبی به ما نمیرسد. انکار و ادامهی آن رابطه به خاطرِ ترسِ از دست دادن کارافزایی است که عمرِ ما را هدر میدهد.
۳. کارافزایی در اثر حرف زدنِ اضافی:
من خیلی وقتها با حرف زدن باعث کارافزایی شدم. این زمانی بوده که اظهارِ نظر کردم و خواستم کمک کنم در جایی که آن شخص از من کمک نخواسته. این کار در آن شخص خشم و رنجش ایجاد کرده که آسیبش به کل محیط رسیده. این حرف زدنِ اضافی تقریباً همیشه در رابطه با بستگانِ نزدیک پیش آمده. ریشهاش نگرانی نسبت به زندگی و وضعیتهای آنها بوده.
نتیجه: نباید نگرانِ زندگیِ دیگران شد. این نگرانی و فکر کردن به زندگیِ دیگران باعثِ حرف زدن و کرافزایی میشود. خدا دارد از درون به همه کمک میکند و با آنها حرف میزند. پس ما باید مواظب باشیم حرفِ اضافی نزنیم.
با عشق و احترام،
سارا از آلمان
فایل متن «کارافزایی» - خانم سارا از آلمان
تفسیر غزل ۴۸۰ از برنامه ۸۹۵ - خانم آزاده از آمریکا
فایل صوتی «تفسیر غزل ۴۸۰ از برنامه ۸۹۵» - خانم آزاده از آمریکا
با سلام،
تفسیر غزل ۴۸۰، از دیوان شمس / برنامهی شماره ۸۹۵ گنج حضور
۱) به حَقِّ آنکه دَرین دلْ به جُز وَلایِ تو نیست
وَلیِّ او نَشَوَم، کو زِ اولیایِ تو نیست
چرا میگوید، به حَقِّ آنکه...؟ چون قانونِ زندگی، جُز این نیست: عشق، فقط عشقْ را یار و یاور است؛ بنابراین، در آن دلی که به عشقْ درآمده، جُز مُحِبَت و دوستیِ عشق، چیزی دگر نیست.
دل به عشق درآمد. این است که من یارِ او، که یارِ عشقْ نیست، نَشَوَم! نشَوَم چون غیر از این، مرا «تَوان» نیست.
۲) مَباد جانَم بیغَم، اگر فِدایِ تو نیست
مَباد چَشمَم روشن، اگر سَقایِ تو نیست
در چه شرایطی جانْ در غَم است و دیده در تاریکی؟ در آن هنگام که دل، یار و یاوری دگر گُزیده! پس اگر دَمی، جانم فِدایِ عشقْ نَباشَد، جانَم بیغَم مَباد؛ و از آنجا که آبِ حیات، فقط از عشقْ جاریست، چَشمِ دلْ هم روشن مَباد اگر به آبِ حیات، تَر نیست.
۳) وَفا مَباد امیدم اگر به غیرِ تو است
خَراب باد وجودم، اگر برایِ تو نیست
تنها عشقْ دارای، وَفاست؛ اوست، تنها پایدارِ مُطلق! از این رو اگر برایِ دریافتِ وفا، «امیدم» به غِیر از او باشد، مرا «وَفایی» نَخواهد بود. پس وجود را برای همو خرج کُنم که پیش از این، از من گُواهی سِتانْد.
وجودم ازآنِ عشقْ است؛ برایِ او... که پایدارِ همیشگیست، نه برای دگرها که ناپایدرند و رو به فنا؛ که غیر از این، وجودم خراب باد.
۴) کدام حُسن و جَمالی که آن نه عکسِ تو است؟
کدام شاه و امیری که او گدایِ تو نیست؟
کُدام حُسن و جَمالی به عرصهی هستی درآمده که آن، انعکاسِ عشقْ نبوده؟! کدام باشندهای «توان» دارد حتی برایِ آنی، بیعشقْ در فعلِ هستی بماند؟! عالم، مُحتاجِ اوست. حتی شاه و امیرَش هم گدایِ اوست!
۵) رضا مَدِه که دِلَم کامِ دشمنان گردد
بِبین که کامِ دلِ من، به جُز رِضایِ تو نیست
دُشمن کیست؟! او که یاری جُز عشقْ گُزید...
پس رضا مَدِه که دُشمن در دَرون، ماندگار گردد و دلِ دشمنان از ماندنَش شاد! ببین که شادیِ دل، در رضایِ عشق، است؛ که «ذات» عشقْ است و عشقْ را یار و یاور، جُز عشقْ مباد.
۶) قَضا نَتانَم کردن، دَمی که بیتو گُذشت
ولی چه چاره؟ که مَقْدورْ جُز قَضایِ تو نیست
میپُرسی: چه شُد که دَمی، بیعشق گُذشت؟ دَمی، پَردهی تَوَهُم به دل راه یافت و دل در تاریکی، یاری جُز عشقْ گُزید!
این «پرده» بر دیده، در ناآگاهی به میان آمده! پس چه باید به میان آید، تا پرده از میان برود؟ نورِ آگاهی.
نور آگاهی را هم فقط عشقْ برایِ «عشق» آرد؛ از این رو، قَضا نَتانَم کردن دَمی، که بیتو گُذشت (بیعشق...). پس مرا چاره نیست، جُز آنکه قَضایِ تو را تام پذیرم! **
** حال، چه میشود آن دَمی را، که عشقْ قضایِ این دَم را (بی آنکه راه بر منِ ذهنی بیابد)، قضایِ این دَم میکُنَد؟ آیا در پذیرشِ قضا، ضمیر را خَموشیِ مُطلق فرا گرفته یا نه؟ آیا در این خَموشی (خاموشی که از «قضا» به میان آمده، نه از حرکت در ذهن)، دیده پاک و خالص است یا نه؟ آیا در دیدهی خالص، حقیقت آشکار است یا نه؟ آیا از حقیقت، ضمیرِ دل روشن گشته یا نه؟
پس این است که مَقْدور، جُز قَضایِ عشقْ نیست.
۷) دلا بِباز تو جان را، بَرو چه میلَرزی؟
بَرو مَلَرز، فِدا کُن چه شُد؟ خدایِ تو نیست؟
۸) مَلَرز بر خود، تا بر تو دیگران لَرْزَند
به جانِ تو که تو را، دشمنی وَرایِ تو نیست
ای دل، عشقْ در کار است؛ از چه میلَرزی؟ بَر خِرَدِ عشقْ مَلَرز... که در پذیرشِ قضا، «عشق» در کار است. مَگَر شهادت ندادی که خدای توست؟ هرآنچه به آن چسبیدهای را فدا کُن، تا به ذات بازگردی.
پس تو میپنداری فِدا کردی؟! ولی ببین چگونه، تا دیگران بر تو لَرْزَند، تو بر خود میلرزی! پس چه شُد؟! بِدان: او که «فِدا» میکُند، هرگز از هیچ نَلرزَد، زیرا او را نه مَنیست، نه تو! به جانِ تو که تو را، دشمنی وَرایِ تو نیست.
دُشمن، آن مَنِ دُروغین است که گُفت: فِدا کردم! حال میپرسی: فِدا، از چه به میان میآید؟ فقط از همو که وَفا دارد... از نورِ عشق؛ نورِ عشقْ هم، از پذیرشِ قضا در خَموشیِ مُطلق....
با احترام، آزاده
فایل متن «تفسیر غزل ۴۸۰ از برنامه ۸۹۵» - خانم آزاده از آمریکا
من کیستم؟ - خانم شکوه
فایل صوتی «من کیستم؟» - خانم شکوه
با سلام،
انسان بر زمین خاکی آمد تا بیاموزد، از زندگی، که چگونه آسمانی شود، اما در همان اولین درس، اولین پرسش سالها درماند. در پاسخ این پرسش که: «من کیستم؟». سعی کرد خود را بشناسد و تعریف کند، و چون تنها ابزار شناختش حواس جسمی و قدرت تفکرش بود، نتوانست «حقیقت وجودی خود» را بشناسد و در نتیجه برای اینکه آرام بگیرد «افسانه ی من ذهنی» را ساخت و باور کرد. باور کرد که هویت او از داشته هایش می آید و با صدها آرزو و هدف مهم هم هویت شد. و هر چه گذشت بیشتر از اصل خود دور شد. و آنگاه که او را از وجود یک بعد معنوی باخبر کردند که او را به هشیاری کل، و به دیگر موجودات وصل می کند، در مقام مقایسه بر آمد و خود را از خالق خود جدا دید و آن عبادت هایی را که بنا بود انجام دهد تا خداگونه بودن خود را در یابد، برای اثبات بندگی و از روی ترس و تکلیف انجام داد و هر چه گذشت بیشتر از معبود خود جدا و در نتیجه بر ترس و وحشتش افزوده شد. هر چه گذشت بیشتر احساس تنهایی و افسردگی بر انسان چیره و بر مشکلات او در زندگی فردی و جمعی افزوده شد.
در طول تاریخ ، پزشکان، روانشناسان، جامعه شناسان، دانشمندان و متفکران بسیاری سعی کردند نیازهای انسانها را بشناسند و به بهبود زندگی انسانها کمک کنند، اما اغلب آنها تمرکز خود را روی نیازهای مادی بشر گذاشته بودند و دستورالعمل های آنها برای بهتر شدن حال انسانها و روابطشان کلیشه ای و محدود بودند و تاثیر آنها بر زندگی انسان محدود، موقت و سطحی.
و اما در این میان عارفان به خوبی مشکل اصلی انسان را شناختند و به یاری انسانها آمدند. در غزل شماره ی ۷۹۰ دیوان شمس، موضوع برنامه ی ۸۹۱ گنج حضور، مولانا از مشکل انسان در شناخت حقیقت وجودی خویش می گوید. از نظر عارفان مشکل انسان این است که می خواهد با قیاس و دوران، یعنی مقایسه و تعمیم دادن و فکر کردن اصل خود را بشناسد و در نتیجه موفق نمیشود. و وقتی انسان اصل خود را نشناسد و خود را با هم هویت شدگی هایش تعریف کند، وقت و انرژی خود را صرف بدست آوردن چیزهایی می کند که هیچ تاثیری در حس آرامش و رضایتمندی وی ندارند. همینطور چون انسانهای دیگر را نیز بر حسب هم هویت شدگی هایشان تعریف می کند و نمیتواند اصل آنها را جدای از ظاهر، باور ها، عادت ها و رفتارهایشان ببیند و بشناسد، تفاوت های ظاهری را مهم می شمارد و در ارتباط خود با دیگران دچار مشکل می شود و چون سعی می کند با تکیه بر راهکارهای ذهن مشکل خود را حل کند، بر مشکلاتش اضافه می شود، یعنی عدم آگاهی از حقیقت وجودی باعث کار افزایی می شود. مولانا در این غزل توضیح می دهد که چه اتفاقی برای انسان افتاده است و چاره ی کار چیست.
واقفِ سَرمَد تا مدرسۀ عشق گشود
فرقهای مُشکل چون عاشق و معشوق نبود
از آن زمان که واقف سرمد، زندگی، مدرسه ی عشق، را از سر لطف برای انسانها باز کرد، هیچ مساله ای به سختی و پیچیدگی جدایی عاشق و معشوق نبود.
مهمترین مساله ی انسان جدایی از اصل خویش است، یعنی عدم شناخت حقیقت وجودی خود. و علت این عدم شناخت استفاده از ابزار ذهن و قدرت تفکر برای شناخت خود است. چرا که اصل انسان با این ابزار قابل دیدن و تجربه کردن نیست.
جز قیاس و دَوَران هست طُرُق، لیک شدهست
بر اُولُوالْفِقْه و طبیب و مُتَنَجِّم مسدود
به غیر از مقایسه و فکر کردن، راههای دیگری هم برای شناخت خویش وجود دارد اما این راهها بر دانشمندان دینی، پزشکان و ستاره شناسان بسته شده است.
برای شناخت خویش ابزاری غیر از مقایسه، فکر کردن و تعمیم دادن که در علوم رایج از آن استفاده می شود وجود دارد، اما ذهن به آن دسترسی ندارد. به همین دلیل دانشمندان علوم انسانی و طبیعی نتوانسته اند مشکل انسان را حل کنند.
اندر این صورت و آن صورت بس فکرتِ تیز
از پیِ بحث و تفکّر یَدِ بیضا بنمود
متفکران هریک با دقت به بحث و تفکر در مورد وجوه مختلف انسان پرداختند و برای بهبود زندگی فردی و اجتماعی انسان راه و روشهایی ارائه دادند، اما با همه ی تیز هوشی نتوانستند اصل انسان را بشناسند. معلم زندگی که دید انسانها در ذهن به بیراهه می روند، با معجزه ی «عشق» به کمک انسان آمد.
فَرق گفتند بسی جامِعشان راه ببست
رو به جامع چو نهادند دو صد فرق فزود
انسان ها ابتدا خود را با هم هویت شدگی ها تعریف کردند و چون هر یک بر حسب پیشینه و تجربه زندگی، هم هویت شدگی های متفاوتی داشتند بین آنها اختلاف بوجود آمد، و جامع، یعنی همان معلم زندگی که جمع کننده است، با گرفتن هم هویت شدگیها، راه را بر آنها بست تا خود را با هم هویت شدگی ها تعریف نکنند، اصل خود را بشناسند و با هم به وحدت برسند. اما وقتی انسانها خواستند به زندگی روی بیاورند، باز در روش روی آوردن به زندگی و نحوه ی عبادت ها و آیینهایشان با هم متفاوت بودند و صدها فرقه ی مختلف بوجود آمد، چرا که هنوز در ذهن بودند.
فکر محدود بُد و جامع و فارق بیحد
آنچه محدود بُد، آن محو شد از نامحدود
اگر چه ذهن انسان محدود بود و توانایی شناخت حقیقت وجودی و اصل انسان را نداشت، اما خردی که در فضاگشایی در انسان به جریان می افتاد نامحدود بود و این قدرت را داشت که انسانها را جمع کند و به آنها این بینش را بدهد که بین حقیقت و مجاز فرق بگذارند. و روشنایی چراغ محدود ذهن در مقابل تشعشع خورشید نامحدود حقیقت و آگاهی که در اثر فضاگشایی در دل انسان روشن شد، محو گردید.
محو سُکر است، پسِ محو بُوَد صَحوِ یقین
شمس عاقب بُوَد اَر چند بُوَد ظِل مَمدود
با محو شدن ذهن، با تحلیل رفتن «من»، انسان مست عشق شد، و در پس این مستی، به یقین هشیاری روان شد. چرا که هر چقدر هم که سایه ی جهل دراز باشد، خورشید آگاهی بالاخره بالا می آید، و با بالا آمدن خورشید حضور، سایه ی جهل محو می شود.
این از آن است که یُطْوی به زبان لایُحْکی
زانکه اثباتِ چنین نکته بُوَد نفیِ وجود
این موضوع پیچیده را به زبان نمیشود حکایت کرد، چرا که اثبات حقیقت وجودی انسان با ذهن و با کلام، برابر است با نفی آن. یعنی نمیتوان حقیقت وجودی انسان، یعنی عشق را با زبان ذهن توصیف کرد، چرا که عشق رازی است که در سکوت فاش می شود. تا ذهن شروع به فعالیت کند، انسان از درک و تجربه ی عشق دور می شود. برای شناخت اصل خود باید سکوت کرد و «بودن» را در سکوت تجربه کرد.
این سخن فرعِ وجود است و حجاب است ز نفی
کشفِ چیزی به حجابش نَبُوَد جز مردود
سخن گفتن در ذهن و به زبان از نشانه های فرعی هستی انسان و همچون حجابی بر روی اصل انسان است. همانطور که کشف هر چیزی با پوشاندن آن غیر ممکن است، کشف حقیقت وجودی انسان نیز با سخن گفتن و فکر کردن غیر ممکن است.
نه ز مردود گریزی، نه ز مقبول خلاص
بِهِل این را که نگُنجد نه به بحث و نه سُرود
اما تا وقتی در ذهن هستیم، از سخن گفتن گریزی نیست و به منظور خود که کشف حقیقت وجودی خود است نیز نمیرسیم. پس این موضوع را به دست زندگی بسپار که نه با بحث کردن می شود آن را حل کرد و نه با شعر و ترانه. یعنی با ذهن نمیتوانی ذهن را خاموش کنی و با ذهن نیز نمیتوانی اصل خود را، حقیقت را بشناسی. فرقی نمیکند که بحث و جدل کنی، یا با لطافت سخن بگویی، تا در ذهن هستی، سخن گفتن تو و عدم سکوت ذهن مانع بیان حقیقت می شود.
این نکته در مورد روابط انسان با اطرافیان نیز کاربرد دارد. انسان تا در ذهن است، تفاوت ها را مهم می بیند و سعی می کند اطرافیان را وادار کند تا آنگونه که می خواهد عمل کنند، و برای اینکار یا به بحث و جدل می پردازد و یا سعی می کند با حرف های زیبا و خوش رفتاری و یا از روی اصول روانشناسی، دل دیگران را بدست بیاورد و می پندارد اگر تفاوت ها را از بین ببرد، رابطه بهتر می شود. در صورتیکه رابطه وقتی بهتر می شود که تفاوت ها نفی نشوند، بلکه در یک فضای عشقی پذیرفته شوند. به عبارتی تفاوت ها معتبر هستند، اما آنقدر مهم نیستند که مانع عشق بشوند. با سکوت ذهن که با پرهیز از مقایسه و قضاوت در فضای گشوده شده رخ می دهد، در حالیکه بر تفاوت ها ی ظاهری واقف هستیم، در حالیکه با هم در سطح تفاوت داریم، اختلاف جدی و عمیق نخواهیم داشت.
تو پس این را بِهِلی، لیک تو را آن نَهِلد
جان از این قاعده نَجْهد به قیام و به قُعود
اما اگر بخواهی با ذهن از حل و فصل این موضوع دست برداری، این موضوع هرگز دست از تو بر نمیدارد، و جان تو با فعالیت ذهن، از این مساله خلاص نمیشود.
منظور این است اگر سعی کنی در حالیکه در ذهن هستی سخنان بزرگان را تکرار کنی و تسلیم شوی، از بند ذهن رها نخواهی شد. شناخت اصل خود و پذیرش تفاوت ها با ذهن ممکن نیست و تنها در عمل، با فضاگشایی، یعنی با اندکی تامل و وقفه انداختن بین فکر ها ممکن است، چرا که در آن لحظه ی فضاگشایی، در آن اندک فاصله که بین اتفاق و پاسخ ایجاد می شود، زندگی دست به کار می شود و به تو کمک می کند که آنچه را با ذهن نمیتوانستی انجام دهی، یعنی سکوت را تجربه کنی. و در سکوت، این «او» ست که وارد گفتگو می شود و «او» زبان همه را می داند و آنچه را تو با بحث و گفتگو نمیتوانی بیان کنی، به زیبایی و روشنی بیان می کند. در سکوت، گوش تو، گوش «او » می شود و تو آنچه در لابه لای حرف ها و سخن ها پنهان بود را می شنوی و در میابی که این تفاوت ها تنها در سطح و در فرع هستند و انسانها در اصل و ریشه همه یک نیاز مشترک دارند و آن «عشق» است. اما هر کس از روی عادت و بر حسب آنچه در زندگی تجربه کرده، هم هویت شدگی هایش متفاوت هستند و این پراکندگی را تنها با عشق می توان جمع کرد. به عبارتی بجای سعی در تجزیه و تحلیل تفاوت ها و بحث و گفتگو در مورد آنها، و یا نفی و انکار آنها، باید ناظر افکار «من» دار خود بود و «من» را در نور حضور محو کرد. با ناپدید شدن «من»، پیوند عشق بین عاشق و معشوق برقرار می شود و انسانها از راه دل با هم ارتباط برقرار می کنند. تفاوت ها زیبا می شوند و دیگر مانع ارتباط عاشقانه بین انسانها نمیشوند.
جان قُعود آرَد، آنَش بکَشَد سویِ قیام
جان قیام آرَد، آنَش بکَشَد سویِ سجود
وقتی عجز عقل را در شناخت حقیقت وجودی خود می پذیری، و از موضع بالا فرود می آیی و فضا را باز می کنی و به یاری زندگی سکوت می کنی، زندگی تو را وا می دارد که اینبار با هشیاری حضور قیام کنی و از فضای حضور سخن بگویی، و آنگاه که هشیاری سخن می گوید زندگی تو را به سجده، یعنی به تسلیم در برابر سخن حق وا می دارد. و اینگونه هشیاری جسمی تو به هشیاری حضور تبدیل می شود و «تو» و «او» به هم می پیوندید. عبادتی با شکوه که در آن عابد و معبود بر سجاده ی لحظه با هم یکی می شوند. عاشق و معشوق در بستر جسم خاکی انسان به وصال هم می رسند.
این یگانه نه دوگانهست که از وی بِرَهی
به سلام و به تَشَهّد نَرَهد جان ز شهود
و این یگانه، یعنی عبادتی که در فضای وحدت و برای تجربه ی خداگونگی به جا می آوری، همانند عبادتی که در دویی و برای اثبات بندگی خود می کردی، نیست که آغاز و پایانی داشته باشد و بتوانی از آن فارغ شوی. چرا که نماز حضور با سلام آغاز نمیشود و با تشهد پایان نمییابد. یعنی تو هر لحظه در حال عبادت، یعنی ناظر فکر ها و هیجانهای خود و واقف و آگاه بر همه ی ابعاد وجودی خود هستی. نگاه تو به خودت و جهان هستی، دیگر گونه می شود.
نه به تَحریمه درآمد، نه به تَحلیله رَوَد
نه به تَکبیره ببَست و نه سلامش بگشود
حضور، بودن، نه آغازی دارد و نه پایانی، زندگی مراسمی است که نه افتتاحیه ای دارد و نه اختتامیه ای، و حکایت عشق، حکایتی است که نه با سلام آغاز می شود و نه با تکبیر پایان می یابد. عشق بوده، و هست و خواهد بود.
مگسِ روح درافتاد در این دوغِ ابد
نه مسلمان و نه ترسا و نه گبر و نه جهود
و وقتی مگس روح فارغ از هم هویت شدگی ها در دوغ عشق و حقیقت ابدی می افتد، دیگر نه مسلمان و نه مسیحی، نه زرتشتی و نه یهودی با هم تفاوتی ندارند. یعنی این تفاوت ها تا وقتی برای انسان مهم هستند که روحش در قفس ذهن محبوس شده است و عشق را تجربه نکرده است.
هله میگو که سخن پَر زدنِ آن مگس است
پَر زدن نیز نمانَد، چو رَوَد دوغ فرود
پس ای دل در حالیکه در دوغ حضور دست و پا می زنی و هنوز کامل غرق نشده ای، آنچه تجربه می کنی، آنچه می بینی و می شنوی را باز گو، چرا که سخن گفتن تو در چنین حالی همانند بال و پر زدن مگس در دوغ است و همانطور که وقتی مگس در دوغ غرق شود دیگر بال و پر نمیزند، تو نیز وقتی بطور کامل غرق حضور شوی، دیگر از سخن گفتن باز می مانی و خاموش می شوی.
پَر زدن نوعِ دگر باشد اگر نیز بُوَد
رقصِ نادر بُوَدت بر زبرِ چرخِ کبود
و آنگاه که ذهن تو خاموش می شود، زندگی از طریق تو به گونه ای دیگر سخن می گوید. عشق با رقص و پایکوبی بی مانند تو، در عرصه ی زندگی، در ورای آسمان کبود باور ها و تفاوت ها، متجلی می شود.
پس بزرگترین مساله ی انسان، در مدرسه ی زندگی، عدم آگاهی از حقیقت وجودی، یعنی جدایی از اصل خود است، جدایی عاشق از معشوق، و وصال در بستر لحظه ی فضاگشایی، با بالا آمدن خورشید حضور و محو شدن شمع «من» و اندیشه های «من» دار، میسر می شود. که به گفته ی حافظ:
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز
با احترام،
شکوه
فایل متن «من کیستم؟» - خانم شکوه
معجزه قانون جبران - خانم یلدا از تهران
فایل صوتی «معجزه قانون جبران» - خانم یلدا از تهران
این هفته بعد از دو سال با استادم حرف زدم. برای کاری جدید ارائهای آماده کرده بودم و میخواستم ارائه دهم. دو هفته طول کشید تا این جلسه ارائه برگزار شود چون هر بار استاد به دلیلی کنسل میکرد. من بدون اینکه بفهمم از کنار این کنسلیها عبور کرده بودم و صرفاً تمرکزم را روی انجام کارم گذاشته بودم. آخرین کنسلی یک ساعت قبل از ارائه بود که استاد گفت: خرید هستم یک ساعت دیگر زنگ بزن. من در آن یک ساعت یک لیوان آب خوردم و شروع کردم یک بار دیگر ارائهام را برای خودم تمرین کردم بعد به استاد زنگ زدم و زمانی که جلسهام با استادم تمام شد تازه معجزات را دیدم. منِ دو سال پیش میتوانست در هر کدام از این کنسلیها برنجد و درنهایت درد را به استاد منتقل کند، منِ دو سال پیش به جایِ تمرکز روی کارش و هشیاریِ این لحظهاش، تمرکز را روی استاد و قضاوت کارها و رفتار استاد میگذاشت، منِ دو سال پیش با این رفتارهای استاد حسِ بیارزشی میکرد و میخواست که دیگر استاد را نبیند. اما در عوض همه اینها یکی در من فضاگشایی کرد و مثل آب از کنار موانع رد شد.
چون آب باش و بیگره از زخم دندانها بجه
من تا گره دارم یقین می کوبی و می ساییم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۳۸۷ - برنامه ۸۷۶
و من معجزه را دیدم. من معجزه قانون جبران را دیدم. این اولین ارائهای بود که من از آن لذت بردم، تنها ارائهای بود که از گزند پندار کمال در امان مانده بود، تنها ارائهای بود که من در طول آماده کردنش سعی کردم مطالب برای خودم ساده و لذتبخش باشد و در توضیح برای استاد هم شیرین باشد، تنها ارائهای بود که سعی نکردم با مهارتهای کامپیوتریام استاد را تحتتأثیر قرار بدهم صرفاً به قدر نیاز از همه چیز استفاده کردم، تنها ارائهای بود که من ترسی از ندانستن نداشتم، هرچه بلد بودم گفتم و آماده بودم اگر نمیدانم به استاد بگویم نمیدانم باید بیشتر تحقیق کنم بدون اینکه حس کوچک شدن پیدا کنم، این تنها ارائهای بود که من از اشتباه کردن ترسی نداشتم و وقتی استاد من را تصحیح کرد خندیدم گفتم دقیقاً استاد شما درست میگویید بدون اینکه درونم به هم بریزد، این تنها باری بود که من با تمام توان قانون جبران را رعایت کردم و در تمام طول یک ماه و نیم فقط تمرکزم را روی فضایِ گشودهشده درونم نگاه داشتم، این تنها باری بود که من ارائهای را بدون حالت تکلف منذهنی و با عشق انجام دادم و من نتیجه این عشق را دیدم. نتیجهاش برای من انجام دادن کار با شادی، با آرامش، با لذت و بدون حالتهای هیجانی منذهنی بود چون من به وجود بینهایت خودم ایمان داشتم دنبالِ این نبودم که خودم را به استاد یا حتی خودم ثابت کنم، حتی ترس کوچک شدن نداشتم و چیزی از استاد نمیخواستم، تأیید و تشکر نمیخواستم، کار نمیخواستم، هیچی نمیخواستم. هر صبح تمرکزم روی این بود که خرد زندگی باید به این کار بریزد. و نتیجهاش روی استاد هم شگفتانگیز بود. استادی که همیشه من را تحقیر و مسخره میکرد تشکر کرد، گفت خیلی خوب بود، یک نقاطی که برایش مبهم بود برایش باز شده بود. باورم نمیشود این همان استاد است. بعد از تمام شدن ارائه وقتی داشتم با برادرم صحبت میکردم یک لحظه غمی آمد به دلم. من تمام سه سالی که با این استاد کار کردم از او میترسیدم و دو سال بعدش از او در ذهنم دیو ساخته بودم یعنی پنج سال رنجش روی رنجش کوبیده شده بود و از او متنفر بودم، تنفر من به درجهای رسیده بود که به روانشناسم گفته بودم من دلم میخواهد با گلدون بکوبم توی سر استاد خون از صورتش بریزد و من لذت ببرم از دیدنش. الآن باور نمیکنم یلدایی که دلش از رنجش و کینه اینقدر سفت شده بود که راضی به دیدن زجر استاد بود حالا یک چیز دیگر میبیند. به قول برادرم:
پیشِ چشمت داشتی شیشهی کبود
ز آن سبب، عالم کبودت مینمود
گر نه کوری، این کبودی دان زِ خویش
خویش را بد گو، مگو کس را تو بیش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱۳۲۹ و ۱۳۳۰
این کبودی از من بود، نمیگویم انسانها منذهنی ندارند، چرا دارند و درد هم پخش میکنند اما اگر ما فضا را باز کنیم مثل آب روان رد میشویم و زخمی به ما نمیرسد، از روی جهنم رد میشویم بدون اینکه بدانیم چگونه و جهنم به نظر ما باغی سرسبز میآید. اما یکی از بزرگترین درسها برای من این بود که هر اتفاق بدی میافتد یک چیزی در من باید عوض شود و چیزی که در اینجا من دیدم عوض شد مرکز خارهام بود. مهمترین مشخصه دل خاره درد است، انعطافپذیر نیست، میشکند و شکستنش سبب درد میشود. همانش با چیزهای آفل و مقاومت دل من را سفت کرده بود. هرچه خواستههایمان از جهان بیشتر باشد، بیشتر میرنجیم. رنجش و خشم ابزارهای سفت شدن دل هستند. دل مثل خاره را دلهای مثل خاره برای دعوا جذب میکنند. من که دلم خاره شده بود اصلاً حاضر نبودم بپذیرم که دلم سفت شده و تمام دردهایم ناشی از سفتی دل خودم است. اما حضرت مولانا و آقای شهبازی به من یاد دادند وقتی رنجیدم به جای نگاه کردن به دیگران و ملامت آنها باید دلِ سفت و خاره خودم را ببینیم. اگر بخواهم این بار شیشه را حمل کنم جز درد و سم برای خودم و دیگران چیز دیگری حاصل نمیشود.
ای گشته دِلَت چو سنگِ خاره
با خاره و سنگ، چیست چاره؟
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۵۷ - برنامه ۸۸۷
در خشکی ذهن که دل ما خاره شده ما سفت هستیم، روان نیستیم و مست هم نیستیم. زندگی میخواهد با شرابش ما را مست میکند آنوقت ما مثل تفاله بر مسیر افتادیم و در جدایی هستیم. زندگی میخواهد این لحظه برکاتش را به چهار بعد ما بریزد و از طریقِ ما در جهان پخش کند بنابراین همانیدگیها را میکَنَد تا از جای خالی آن خودش بالا بیاید اما ما با ناله و زاری، با مقاومت و قضاوت به خشکی ذهن میرویم و سفتتر میشویم.
روان کردم ز سنگت آبِ حیوان
به سویِ خشک رفتی، خاره گشتی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۶۶۰ - برنامههای ۸۱۶، ۷۵۳، ۷۳
دل همانیده پر از تقاضا است به محضِ اینکه بگویی نه میشکند. تنها یک چاره وجود دارد آن هم اینکه یک باره این بار شیشه را خالی کنیم، بیخود من درست کردیم، بدانیم بیخود توقع داشتیم، بیخود رنجیدیم، بیخود رنجشها را روی هم کوبیدیم. ما به خاطرِ گرسنگی گاویمان خواستیم، توقع داشتیم، رنجیدیم و خاره شدیم.
عصایِ عشق از خارا کند چشمه روانْ ما را
تو زین جُوعُالْبَقَر یارا، مکن زین بیش بَقّاری
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢۵٠٢ - برنامه ۸۸۶
روانْکردن چشمه: اشاره به چشمهای که از سنگ برای موسی بیرون آمد.
جُوعُالْبَقَر: نوعی بیماری که بیمار از خوردن احساس سیری نکند.
بَقّاری: گاوداری، گاوچرانی.
عصایِ عشق که در اینجا نماد فضاگشایی در اطراف اتفاقات است، میتواند از سنگ خارا، منذهنی سفت و دل پُر از همانیدگی و دردِ ما چشمه آبِ روانِ زندگی را جاری کند. به شرط اینکه ما بیشتر از این مانند گاوان گرسنه از علفهای اینجهانی چَرا نکنیم و موتور خواستن منذهنی را فعال نکنیم بلکه به عنوان حضور ناظر به ذهن نگاه کنیم و خاصیت سیریناپذیری منذهنی را شناسایی کرده و از آن پرهیز کنیم. در غیر اینصورت مدام میشکنیم.
با خاره چه چاره شیشهها را؟
جُز آنکه شوند پاره پاره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۵۷ - برنامه ۸۸۷
درست است که خاره است اما از شیشه درست شده و هر لحظه میشکند و درد میآید. با خاره و سفتی، ما هیچ چارهای در این جهان نداریم فقط مرتب میشکنیم. ما در منذهنی سفتمان مثل سبویی هستیم که از سنگ میترسیم، سنگ ضربات زندگی با قانون کنفکان و قضا است، اما اگر نترسیم از شکستن سبوی ذهن و خودمان را با آن یکی ندانیم بگذاریم این منذهنی پودر شود، از سبویِ محدودِ ذهن چشمه روان میشود، از مرکز عدم که بینهایت است برکات جاری میشود.
از سنگ سبو ترسد، اما چو شود چشمه
هر لحظه سبو آید تازان به سوی خاره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۰۶ - برنامه ۶۹۱
اگر همانیدگیها میروند باید خوشحال باشیم که زندگی به دام افتاده دارد آزاد میشود. وقتی مزه شکستن بخشی از کوزه ذهن را میچشیم بدوبدو میخواهیم کل کوزه ذهن را بدهیم زندگی بشکند و خُرد کند. زندگی منتظر است ما کوزه ذهن را بدهیم چشمه جاری کند.
ای کرمت شاه هزاران کرم
چشمه فرستی جگر خاره را
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴ - برنامه ۱۳۵
خدا خودش میخواهد از این مردگی، زندگی را بیرون بکشد. زندگی کان هر نعمت و برکتی است و نمیگذارد ما به این سبک زندگی محدوداندیش و نکبتبار در ذهن ادامه دهیم چون میخواهد برکاتش را جاری کند برای همین با تیرهای قضا مرکز ما را خالی میکند، این کار را با شیرینی انجام میدهد. صفت زندگی وقتی فضاگشایی میکنیم اینقدر لطیف است که نظیر آن در جهان نیست.
که بُوَد آب که دارد به لطافت صفتِ او؟
که دو صد چشمه برآرَد ز دلِ مَرمَر و خاره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۲ - برنامه ۸۷۶
هیچکس نباید ناامید باشد که دلش سفت است، همانیدگیهایش زیاد است، سالها رنجش کوبیده، تمام روابطش خراب شده، اعضایِ بدنش آسیب دیده، سنش بالا رفته، حضرت مولانا نوید میدهد اگر فضاگشایی کنی، سجده حقیقی کنی، لطف زندگی با نرمی به دادِ این مرکز خاره میرسد.
سجده کردم، گفتم: این سجده بِدان خورشید بَر
کاو به تابش زَر کند مر سنگهایِ خاره را
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۴۳ - برنامه ۸۵۹
همین که شناسایی کنیم که از اتفاق این لحظه هیچچیزی نمیخواهیم بنابراین نباید کاری با آن داشته باشیم، ستاره عدم این سجده را نزد زندگی میبرد و زندگی از طریقِ مرکز عدم ما میتابد. همانطور که تابش خورشید و فشارات زمین سنگهای خاره را تبدیل به طلا میکند، این دل سنگ شده و پر از همانیدگی را تابش نور زندگی تبدیل به زر حضور میکند.
یلدا
فایل متن «معجزه قانون جبران» - خانم یلدا از تهران
سیل عشق - آقای پویا از آلمان
فایل صوتی «سیل عشق» - آقای پویا از آلمان
سیلِ عشق
درس من در آلمان تمام شده است و حدود دو ماه است که به طور فشرده به دنبال شغل میکردم. دیروز در شهر بُن مصاحبهای داشتم. انسانهای بسیار شریفی مصاحبهگر بودند ولی به احتمال زیاد من آنجا مشغول به کار نخواهم شد. سؤال یکی از مصاحبهگران دریچهای شد تا غزل ۴۸۰ تفسیر شده در برنامه ۸۹۵ خودش را برایم باز کُند. سؤال این بود که خودتان را در دَه سالِ آینده یا پنج سالِ آینده شغلی کجا میبینید؟ من حقیقتاً نمیدانم پاسخ به این سؤال چیست و اساساً هر وقت کسی این سؤال را میپرسد میخواهم با تمام وجود فریاد بزنم که نمیدانم نمیدانم نمیدانم تنها چیزی که میدانم این است که در هر منصبی که باشم با تمام وجود به انسانها به جهان و به کائنات اطرافم دوست دارم عشق بدهم.
در آموزشهای مولانای عزیز آموختهایم که اساساً مفهمومی به نام زمان معنا ندارد. و سؤال اینکه شما خودتان را در ۱۰ سال آیندهی معنوی کجا میبینید راهگشا نیست ولی سؤال مهمتری که غزل شماره ۴۸۰ در بطن خود پنهان دارد و در هر بیت آن هم از ما آن را میپرسد این است که شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟ آیا در حال عشق پراکنی هستید یا در حال اضافه کردن درد به این جهان. با هم ابیات غزل را پیش میرویم و من در پایان هر بیت دو سؤال میپُرسم شاید این دو سؤال هم به بعد مادی ما و هم به بعد معنوی ما جهت دُرُست بدهند. و در نهایت هم شاید با همدیگر به پاسخ برسیم:
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل اوّلِ آب
به حقِّ آنکه در این دل بهجز وَلایِ تو نیست
وَلیِّ او نشوم، کاو ز اولیایِ تو نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
ای خدای مهربانم با تمام وجود قسم میخورم و عهد میبندم و به دنبالش هستم که در این لحظه در مرکزم چیزی نباشد و من ولا یا دوستی و یا محبت چیزی به جز دوستی با تو را نداشته باشم. یعنی هر شنوندهای که دارد این پیام را گوش میدهد میتواند از خود بپرسد آیا با چیزی همهویت است یعنی آیا از چیزی هویت خود را دریافت میکند؟ یا نه. پاسخِ یافتن این سؤال هم تقریباً آسان است اگر چیزی و یا کسی در جهان هست که تو ای شنونده از دستش بدهی غصه خواهی خورد پس بدان که داری از آن چیز یا کس هویت میگیری. من در هر لحظه از خود این سؤال را میپُرسم و با دلم و در سکوت به خدا پاسخ میدهم تا منذهنی بیدار نشود.
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل دومِ آب
مباد جانم بیغم، اگر فدایِ تو نیست
مباد چشمم روشن، اگر سقایِ تو نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
پروردگارا زندگیام در این لحظهای که آغاز شد خدا نکُند که بیتو باشد که آن هنگام از غم و اندوه پُر خواهد شد. اگر در هر لحظه در هر کاری که میکُنم چه چای ریختن باشد چه بتنریزی در کارگاه ساختمانی پراکندن عشق روشنی چشمم نباشد، بهتر است که زندگیام به پایان برسد. اگر هر لیوان آبی که میخورم حضور ناظر برتر را در کنارم در نظر نداشته باشم تشنگی تا مرگ برایم بهتر است.
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل سومِ آب
وفا مباد، امیدم اگر به غیرِ تو است
خراب باد وجودم، اگر برایِ تو نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
اگر در این لحظه برای اتفاقی که با قانون قضا در مقابلم میگذاری برای روبرو شدن با آن اگر به چیزی به جز فضای گشوده شده توسل جویم و اگر به جز فضای گشوده شده به چیز دیگری امید داشته باشم وجودم خراب باشد و فانی.
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل چهارمِ آب
کدام حُسن و جمالی که آن نه عکسِ تُوَ است؟
کدام شاه و امیری که او گدایِ تو نیست؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
هر جسمی هر کالبدی هر بودنی که به نظر ما زیبا میآید جلوهای از پروردگار است. اگر ما با تمام وجود باور داریم که خداوند بینهایت است پس این بینهایت را در اطرافمان هم تجربه خواهیم کرد. در هر خَلقی که از کسی سر میزند در هر گیاهی در هر حرکت پشهای در هر چیزی بینهایت حُسن و جمال خدا را میبینیم و از انتقاد دست برمیداریم. خداوند هرگونه که بخواهد از طریق هرکسی میآفریند. فرقی نمیکُند آن شخص شاه باشد یا گدا هر کسی میداند که وقتی میخواهد بیافریند چه راهحلی برای پروژهای چه قطعهای موسیقیای چه تصمیمگیری سختی باید به فضای گشوده شده وصل شود. و اگر نمیداند بداند که مولانا میگوید هیچ خلقتی در این جهان ماده نیست که سرچشمهاش از خداوند نباشد. اگر شک داری بترس که هنوز در ذهن به سرمیبری!
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل پنجمِ آب
رضا مده که دلم کامِ دشمنان گردد
ببین که کامِ دلِ من بجز رضایِ تو نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
خدایا ای سرچشمهی رضا در من، تو رضا نده که من سپری شدن لحظهبهلحظهی زندگیام را به دست منذهنی بسپارم و بلد نباشم که از طریق فضاگشایی و تسلیم با تو حرف بزنم. خدایا ببین که در دل من به جز رضایت تو چیزی جا ندارد. رضایت تو هم که معلوم است واهمانش من از تمام آن چیزهایی که در این لحظه از آنها برای خود هویّت میطلبم.
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل ششمِ آب
قضا نتانم کردن، دمی که بیتو گذشت
ولی چه چاره؟ که مقدور جز قضایِ تو نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
یکی از سختترین کارهای دنیا در اوایل راه معنوی حفظ حضور و شادی بیسبب در خود است. در اطراف ما درد و غم و غصه بیداد میکند و هر کسی به اصل واقعی خود آگاه نشده باشد، میخواهد ذرهای از شادی ما را بدزد. پروردگارا من ولی لحظهای را بدون غرق بودن در دریای شِکَر تو نخواهم توانست سپری کنم. این غرق بودن را در حس امنیت جاری در لحظهبهلحظهی زندگیام میبینم. در هر لحظه من آمادهام تا تو با قانون قضایت تصمیم بگیری و با قَدَرت اجرا کنی و همانیدگیای را از مرکز من بِکَنی. من آمادهام که آن همانیدگی را با کمال میل بدهم تا رها شوم.
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل هفتمِ آب
دلا بباز تو جان را، بر او چه میلرزی؟
بر او ملرز، فدا کن چه شد؟ خدایِ تو نیست؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
اگر کسی شک داشت که آنچه را که از آن هویت میگیرد باید بیندزد دور، مولانا در این بیت مستقیم میگوید که آنچه را که بر آن میلرزی رها کُن. میخواهی بدانی بر چه چیزی میلرزی بر هر چیزی که با بالا و پایین شدنش تو هم بالا و پایین میشوی یعنی دچار هیجان چه خوب و چه بد میشوی. مثل خشمگین شدن، ترسیدن، حس خوشی گرفتن و غیره. ای شنونده از همین اکنون تصمیم بگیر که همانیدگیهایت را فدا کنی. نشود که شش ماه و یک سال آیندهات بعد از این همه گنجحضور گوش دادن با قبلش فرقی نکُند که تنها یک معنی دارد. تو در فدا کردن لرزیدهای.
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل هشتمِ آب
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جانِ تو که تو را دشمنی ورایِ تو نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
اگر تا پایان غزل آمدهای و هنوز دلت از این همه سیلِ عشقی که مولانا میپراکند لایروبی نشده است. تنها یک معنا ندارد. هنوز جایی بر روی آینهی دلت هست که صیقل داده نشده و منذهنیات از طریق آن به بیرون پیام میدهد و مردم هم تو را از همان طریق میگزند. پاشو رنجشی که داری را ببخش پاشو خانهای که داری را بفروش و به برنامهی خودت کمک کُن پاشو رابطهای که از آن زهر میریزد را به پایان برسان پاشو فرزندت را در بغل بگیر و از عذرخواهی برای اشتباهاتت نترس پاشو پاشو پاشو و کاری کُن که غزل تمام شده است.
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
سیل که بیاید همه چیز را با خود میبرد و هیچ چیز نمیماند. نه دری بسته میماند و نه پنجرهای. من این را در مصاحبهی کاریام دیدم. دُرُست است که کار را برنده نشدم ولی در طول مصاحبه چند باری شد که مصاحبهگران را به قهقهه انداختم شاید باید کمدین بشوم.
بگذریم ولی برای جاری شدن سیل نیاز است که ابتدا سد ساخته شده روی آن خراب شود. دینامیتی دارم که برای شروع سدت را تا حد زیادی تخریب میکند. آن دینامیت کلید طلب است. آن را که در در بچرخانی سیلی از عشق برایت جاری خواهد شد. این ماهیت آیین و شیوهی خداوند است. بگو سیل عشق میخواهی برایت سیل عشق جاری میکند.
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۸۷
پویا از آلمان
فایل متن «سیل عشق» - آقای پویا از آلمان
تفسیر غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴ - خانم آزاده از آمریکا
فایل صوتی «تفسیر غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴» - خانم آزاده از آمریکا
با سلام، برداشت از غزل ۴۹۳ / دیوان شمس، برنامه شمارهی ۸۹۴:
۱) تو مُردی و نَظَرَت، در جهانِ جان نِگَریست
چو باز زنده شُدی، زین سِپَس بدانی زیست
۲) هر آن کسی که چو اِدْریس، مُرد و بازآمد
مُدَرِّسِ مَلَکوت است و، بر غُیوبْ حَفیست
مُردن را، همان مَرگ به حساب آر؛ اما نه مرگِ این بَدَن؛ بلکه، مرگِ هر آنچه هشیاری در ذهن بافته و به آن چسبیده. به عبارت دگر، فُرو ریختنِ هرآنچه، هشیاری به مرکز اضافه کرده.
پس تو اینچنین مُردی و نَظَرَت، در جهانِ جان نِگَریست. چون در مُردن، جهانِ جانْ هرگز به فکر تبدیل نمیشَوَد، تو به عین بِبینی که جهانِ جان، از تو جُدا نیست. این است که زین سِپَس، بِدانی زیست.
اِدْریس هم در چنین مَرگی، مُرد و باز آمد. حال، کارِ آن کَسی که مُرد و اینچنین باز آمد، چیست؟ میگوید: مُدَرِّسِ مَلَکوت؛ چرا مدرس ملکوت؟ چون اوست دارای معرفت به علومِ غیب. آیا این تنها کار اوست؟ نه، این کمترین کار اوست!*
* نه تنها او در این مُردن به زندگی بازگشته و مُدَرِّسِ مَلَکوت گشته، بلکه عشقْ او را اکنون... برایِ فعلِ زندگی، به کار گرفته. پس امکانِ «حیات»، از او جاریست: که بیعشق، هیچ باشنده یا چیزی، حتی برایِ آنی باقی نَمانَد.
۳) بیا بگو به کدامین رَهْ، از جهان رَفتی؟
وَ زان طَرَف به کدامین رَه آمدی، که خَفیست؟
۴) رَهی که جُملهی جانها، به هر شبی بِپَرَند
که شهرْ شهرْ قَفَصها، به شب زِ مُرغْ تُهیست
ای که اینچنین رفتی و بازآمدی، بیا بگو به کُدامین راه از جهان رفتی؟ وَ به کُدامین راه از آن طرف بازآمدی؟ که این رفت و آمد، بر ما خَفیست! حال، چرا بر ما پنهان؟ چون رَه، رَهیست عاری از راه و رَوِش!
پس او در جواب میگوید: از همان رَهی که هر شب، جُملهی جانها بِپَرَند. که اگر تو در شب، شهرْ به شهر رَوْی، خواهی دید که تَن، خواب است و مُرغِ جان، از بَندِ تَن رَها. قَفَصهای تَن به هنگامِ شب، از مُرغِ جان تُهیست. چرا خالی؟ چون در خوابِ بَدَن، روح از بَندِ تَن و هرآنچه به دورِ آن پیچیده شُده، در رهاییست...
۵) چو مُرغْ پایْ بِبَستهست، دور مینَپَرَد
به چَرخ مینَرَسَد، وَزْ دَوار، او عَجَمیست
۶) علاقه را چو بِبُرَّد به مرگ، و بازپَرَد
حقیقت و سِرِ هر چیز را، ببیند چیست
حال به من بگو: اگر پایِ مُرغ را بِبَندی و بَند را هم به دورِ چیزی بپیچی، آیا مُرغ... تَوانِ پَریدن به دور را دارد؟ خوب، هشیاری هم چو آن مُرغِ پایْ بسته، به آسمان مینَرَسَد؛ که در این وضع و کِیفیَّت، اوست بازداشته از پرواز!
برخلافِ مُرغ، هشیاری... خود پایِ خود را در ناآگاهی و غفلت، به این و آن بَسته. این است که او به پرواز در فضایِ بیکرانِ دل دَر نَیامده. او دل را به آنچه فناپذیر است بسته و با آن دلِ پای بسته، به پرواز در فضایِ محدود ذهن، پرداخته؛ این به کنار؛ او علاقهای خاص به این فضایِ محدود یافته!
حال، چو علاقه را از فناپذیر و پرواز در مکانِ محدود بِبُرَد، او به «آن مُردَن» دست یابد و ناگهان خود را در فضایِ بیکرانِ عَدَم بیابد (او در آسمانِ بیکرانِ دل، به پرواز درآمده...). آری! فضایِ خَمُشیست که گُنجایشِ حرکتِ عشق را دارد (و گُنجایشِ حقیقت...). در فعلِ حقیقت، سِرّ وَ سَرچَشمهی هر چیز، بر دیده «عیان» است.
۷) خَموش باش که پُرّ است، عالَم خَمُشی
مَکوب طَبْلِ مَقالَت، که گفتْ طَبْلِ تُهیست
در عالَمِ خَمُشیست که تو بیگفت...، بیراه... وَ بیروش، ناگهان خود را در حقیقتِ تام یابی؛ که تویی خود، از آنِ حقیقت؛ آری، پُرّ از آن! پس مَکوب طَبْلِ گفتگو را، که گفتْ طَبْلِ تُهیست...
با احترام،
آزاده
فایل متن «تفسیر غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴» - خانم آزاده از آمریکا
تفسیر غزل ۵۳۸ از برنامه ۸۹۰ - خانم شکوه
فایل صوتی «تفسیر غزل ۵۳۸ از برنامه ۸۹۰» - خانم شکوه
با سلام
وقتی اتفاقی می افتد که ذهن آن را خوب یا بد قضاوت می کند، ذهن شرطی شده شروع به فعالیت می کند. مرتب آنچه گذشته است و منجر به آن اتفاق شده است را مرور می کند، اگر اتفاق، از نظر ذهن، اتفاق «بدی» باشد، انسان احساس خبط یا خشم می کند و به سرزنش خود و دیگران می پردازد و داستان غم انگیزش را در هر جمعی نقل می کند. و اگر اتفاق، اتفاق «خوبی» باشد، انسان احساس غرور می کند، و لاف موفقیت ها و داشته هایش را می زند و به اصطلاح با آن اتفاق هم هویت می شود. در ضمن ذهن انسان در هر دو حالت، چه اتفاق را بد ارزیابی کند و چه خوب، شروع می کند به نقشه کشیدن در مورد آینده، که حال که اینگونه شد، چنین کنم و چنان کنم و چنین خواهد شد و چنان، و بر حسب بد یا خوب بودن اتفاق، دچار هیجانهای بیم و امید می شود.
اگر دقت کنیم همه ی این فعالیت های ذهن و عدم سکوت ذهن که انسان را از اصل خود دور می کنند، از قضاوت شروع می شوند. قضاوت در مورد خوب یا بد بودن اتفاق. پس یک عامل مهم عدم سکوت ذهن و زبان، قضاوت است و عارفان همیشه توصیه می کنند که از قضاوت بپرهیزیم، چرا که اگر به کل هستی احاطه داشتیم می دیدیم که خوب و بد بودن اتفاقات یک امر نسبی است.
احاطه یافتن به کل هستی با ذهن و با تکیه به حواس جسمی امری غیر ممکن است، اما انسان وقتی در مقابل یک اتفاق فضاگشایی می کند، یعنی عکس العمل شرطی شده ذهن را انجام نمی دهد، صبر می کند، با خود خلوت می کند و بین اتفاق و پاسخ وقفه می اندازد، ممکن است در یکی از این لحظات مکث و عدم واکنش، جرقه ی آگاهی در دلش زده شود، یعنی در یک آن، پرده ی ذهن و باورها کنار برود و او به وجود یک نیروی نامرئی که او را به کل هستی در سطحی بالاتر از حواس جسمی مرتبط می کند پی می برد. و این دریافت شگفت انگیز باعث می شود که همه ی قضاوت ها و خوب و بد کردن ها، غریبه و آشنا دیدن ها، کفر و ایمان دانستن ها، زشت و زیبا نامیدن ها، به طور کل همه ی تضادها از بین بروند و شخص هیچ تفاوت و فاصله ای بین خودش و انسانهای دیگر احساس نکند.
این آتش، همان آتش عشق است که تر و خشک، یعنی همه ی تضادها، در آن با هم می سوزند و محو می شوند. دیگر همه چیز معنای دیگری پیدا می کند، ذهن دیگر به گذشته و آینده نمی رود، همه ی نقش ها و نقشه ها در هم می ریزند و ترس و امید از دل انسان رخت بر می بندند و جای خود را به آرامش و حس امنیت می دهند.
مولانا در غزل شماره ی ۵۳۸ دیوان شمس، موضوع برنامه ی ۸۹۰، از این آتش سخن می گوید:
گر آتشِ دل برزند، بر مؤمن و کافر زند
صورتْ همه پَرّان شود، گر مرغِ معنی پَر زند
اگر در مقابل اتفاق این لحظه فضا را بگشایی، لحظه ای تامل کنی، واکنش نشان ندهی، به زندگی اجازه می دهی تا در آن لحظه ی مکث، به دل تو دسترسی پیدا کند و آتش عشق و آگاهی را در دلت روشن کند. وقتی آتش عشق و آگاهی در دل تو روشن شود، هر باوری را در خود می سوزاند، یعنی دیگر از قضاوت کردن دست بر می داری، و به هیچ چیز و هیچ کس برچسب خوب و بد، مومن و کافر، زیبا و زشت نمی زنی. وقتی مرغ آگاهی در دل تو لانه کند، همه ی تصورات تو از خوب و بد پر می کشند و نا پدید می شوند.
عالَم همه ویران شود، جان غرقۀ طوفان شود
آن گوهری کاو آب شد، آن آب بر گوهر زند
عالم ذهن، پارک ذهنی که برای خودت ساخته بودی و در آن برای هر کسی نقشی و مکانی در نظر گرفته بودی، در طوفان آگاهی ایجاد شده در فضای گشوده شده ویران می شود و تو دیگر نمی ترسی، چرا که در دل این طوفان، سوار بر کشتی نجات بخش «حضور در لحظه» شده ای. من ذهنی، هوش جسمی، که سعی می کرد برای حفظ بقای تو همه چیز و همه کس را در مهار خود در آورد در تشعشع نور هشیاری حضور ناپدید می شود، همانگونه که تاریکی شب با طلوع خورشید از بین می رود و هر باوری که ارزشمند می دانستی، در حرارت شعله ی آتش عشق و آگاهی که در دلت روشن شده است ذوب می شود، و در ازاء هر گوهر باوری که ذوب می شود، گوهر قلب تو پاکتر و شفافتر می گردد. هر چه درخشش افکار «من» دار کمتر می شود، تشعشع عشق در وجود تو بیشتر نمایان می شود.
پیدا شود سرِّ نهان، ویران شود نقشِ جهان
موجی برآید ناگهان بر گنبدِ اخضر زند
آنگاه راز پنهان بر تو آشکار می شود، و جهان را دیگرگونه می بینی. یعنی در می یابی که در زیر همه ی آنچه با حواس جسمی خود درک می کنی، دنیایی هست نامریی، که در آن همه چیز در شبکه ی پیچ در پیچ زندگی به هم تافته است و با قانون عشق اداره می شود و تو تجلی اجرای این قانون را در این دنیا می بینی. ناگهان موج آگاهی و ادراک از اقیانوس ژرف دل تو بر می خیزد، اوج می گیرد و بر گنبد کبود غم و اندوه می کوبد. از دریافت چنین رازی، با پی بردن به قدرت سکوت، ناگهان شگفت زده می شوی و باور ها و هیجان های مربوط به آنها به یکباره در هم می شکنند و تو به اوج آسمان حضور راه پیدا می کنی.
گاهی قلم کاغذ شود، کاغذ گهی بیخَود شود
جان خصمِ نیک و بد شود، هر لحظهای خنجر زند
و آنگاه که ذهن تو از باور ها و دل تو از کینه ها پاک می شود، قلم صنع «او» بر صفحه ی ذهن و دلت می نویسد، یعنی فکر های تو دیگر «من» دار و شرطی شده نیستند و شور عشق به زندگی جای همه ی هیجانهای تو را می گیرد. گاه گویی قلم و کاغذ یکی می شوند، یعنی تو خلاق می شوی و قدرت آفرینندگی پیدا می کنی، و از آنچه می آفرینی هویت نمی پذیری. چرا که وقتی تمایلی به قضاوت و مقایسه نداشته باشی، دیگر سعی نمیکنی به داشته های خود اضافه کنی. گویی دشمن قضاوت کردن می شوی و هر «قضاوتی» در ذهن تو شکل بگیرد را با خنجر «نظارت» از پا در می آوری.
هر جان که اللّهی شود، در خلوتِ شاهی شود
ماری بُوَد، ماهی شود، از خاک بر کوثر زند
هر جانی که خداگونه شود، یعنی منیت نداشته باشد، به خلوت «او»، به فضای یکتایی، به عالم بی رنگی، راه می یابد. و اگر تا کنون مار گزنده ای بود در بیابان جهان مادی، حال ماهی دریای یکتایی می شود. یعنی انسان تا «من» دارد، از ورود به دنیای معنوی، از دستیابی به خرد کل محروم است و همچون مار بیابان، هم خودش درد می کشد و هم به دیگران آسیب می رساند، اما وقتی از «من» و «ما» رها می شود، همچون ماهی، همچون عارفان، به اقیانوس وحدت باز می گردد و وجودش برکت بخش و پرورش دهنده می گردد.
از جا سویِ بیجا شود، در لامکان پیدا شود
هر سو که افتد بعد از این، بر مُشک و بر عَنبر زند
وقتی انسان خود را با داشته های مادی می شناسد اسیر زمان و مکان می شود چون آن داشته ها به زمان و مکان تعلق دارند، اما با شناسایی هم هویت شدگی ها و رهایی از آنها انسان وارد «لا مکان» یعنی همان دنیای معنوی می شود که نه به زمان و نه به مکان خاصی تعلق دارد. یعنی دیگر به گذشته و آینده نمی رود، نه حسرت دیروز را می خورد و نه دغدغه ی فردا را دارد. چرا که می داند اگر این لحظه را به تمامی زندگی کند به هر کاری دست بزند عطر جاودانه ی عشق را به خود می گیرد و این عین موفقیت است.
در فقر درویشی کند، بر اختران پیشی کند
خاکِ دَرَش خاقان بُوَد، حلقهیْ دَرَش سَنْجَر زند
چنین انسانی، زیاده خواه نیست و ساده زیست است، چرا که دیگر خود را با کسی مقایسه نمیکند که بخواهد با جمع کردن اقلام مادی بر دیگران برتر در آید. که مقام چنین انسانی بالاتر از ستارگان دنیای مادی، یعنی دانشمندان، قدرتمندان، و ثروتمندان است. داناترین دانایان در مقابل خردش به خاک می افتند و کار آمدترین کار آمدان برای راهنمایی خواستن بر در سرایش می آیند. یعنی دانش و توانایی انسانی که به حقیقت وجودی خود آگاه است از انسانهایی که با افسانه ی من ذهنی زندگی می کنند بالاتر است.
از آفتابِ مشتعِل هر دَم ندا آید به دل
تو شمعِ این سَر را بِهِل، تا باز شمعت سرزند
و هر لحظه از فضای حضور پیغام عشق بر دل جاری می شود و همچون شمعی راه را روشن میکند، اگر با شمعی که با حضورت روشن می کنی هم هویت نشوی و بگذاری زندگی سر فتیله ی باور های کهنه را ببرد، هر لحظه شمع تو گیرا می شود.
تو خدمتِ جانان کنی، سَر را چرا پنهان کنی؟
زر هر دَمی خوشتر شود، از زخم کان زرگر زند
پس اگر در خدمت زندگی هستی نباید از نو شدن، از دوباره امتحان شدن بترسی. هشیاری حضور در هر تجربه پخته تر و با ارزشتر می شود و همانطور که طلا هر چه بیشتر زیر ضربه های دست زرگر قرار بگیرد ارزشش بیشتر می شود، بعد معنوی تو نیز تحت ضربه ی هر تجربه، با هر بار فضاگشایی متعالی تر می گردد.
دل بیخود از بادهیْ ازل، میگفت خوشخوش این غزل
گر می فروگیرد دَمَش، این دَم از این خوشتر زند
این کلمات در حالی بر زبان جاری شدند که دل سرخوش و بیخود از شراب حضور در این لحظه بود، اما اگر سکوت کنم، دم «او» در این لحظه جاری می شود که بسیار از این سخنان خوشتر و موثرتر است.
با احترام،
شکوه
فایل متن «تفسیر غزل ۵۳۸ از برنامه ۸۹۰» - خانم شکوه
تفسیر غزل ۲۸۰۸ از برنامه ۸۹۲ - خانم رها ۱۵ ساله از مازندران
فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۸۰۸ از برنامه ۸۹۲» - خانم رها ۱۵ ساله از مازندران
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۸۰۸
گر چه در مستی خَسی را تو مراعاتی کنی
و آنکه نفیِ محض باشد، گرچه اثباتی کنی
همانطور که میدانیم، وقتی که ما وارد این جهان شدیم، مستِ زندگی بودیم و از جنسِ او. چیزی در مرکزمان نداشتیم و به الست اقرار میکردیم.
امّا با آمدن به این جهان، پدر و مادر و جامعه به ما یاد دادند که اجسام مهم هستند. ما یاد گرفتیم که هر چه بیشتر باشد، بهتر است و الگوی ما، زیاد کردن همانیدگیها و گشتن به دور آنها شد.
چنانکه خداوند از ما در مستیِ من ذهنی میپرسد که آیا سیر شدهایم و میخواهیم لب را بر هم بفشاریم و ریختن غذاهای مسموم (همانیدگیها) در بطنمان (مرکز) را تمام کنیم؟
و ما همواره بیشتر میخواهیم.
سورهی ق، آیهی۳۰
«يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَتَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ»
آن روز که [ما] به دوزخ مىگوييم: «آيا پر شدى؟» و مىگويد: «آيا باز هم هست؟»
با این همانیده شدنها، ما به این من ذهنی که مثل خار، پست و بیارزش است، لطف میکنیم. مدام در حال پیروی از دستورات و خواستههای او هستیم و آن را حفظ میکنیم و آیا نمیدانیم که با هر بار همانیده شدن، مطلقاً خدا را انکار میکنیم؟
پس تا کی باید ادامه داد؟
در هر سنی، به محض اینکه به این آگاه شدیم که راه اشتباهی را میپیماییم، باید درنگ کنیم؛ باید دردها و تکلفهای برآمده از ذهن را ببینیم و از خداوند عذر بطلبیم و هر لحظه، روی خودمان و تقویت مرکز عدم کار کنیم. باید دل بِکَنیم و همانیدگیها را بدهیم بروند و لحظهای، غافل نباشیم.
آنکه او ردِّ دلاست از بَد درونیهای خویش
گر نفاقی پیشَش آری، یا که طاماتی کنی
بد درونیهای ما، مرکز اشغال شدهی ما، ما را از درگاه خداوند مردود کرده.
آمده بودیم برای زنده شدن به او، برای سخن گفتن از زبان او و خامش بودن از برای او، امّا تاریک گشتیم و جمع شده در خود، و از جنس سنگ شدیم.
جای ملامت نیست. میتوان برگشت امّا جای حیله و نیرنگ زدن هم نباشد.
طامات هم نباید کردن؛ یعنی چه؟ یعنی نباید مدعی شویم و ریا کنیم که از لحاظ معنوی بسیار توانا هستیم، وقتی که در قعر ذهن به سر میبریم.
همینطور نباید اشخاصی را دارای قدرتهای خارقالعادهی معنوی بدانیم و از آنها چیزهایی را درخواست کنیم که برآورده کردنشان، تنها از پس خداوند بر میآید.
چه قدرتی بالاتر از قدرت زندگیست؟ هیچ قدرتی، و دست خدا بالای همهی دستهاست.
آیهی۱۰ سورهیفتح
«ید اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ»
«دست خدا بالای دست آنان است.»
برو ای رهزن مستان رها کن حیله و دستان
که ره نبود در این بستان دغا و قلتبانی را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی۵۶
ادامه غزل ۲۸۰۸
ور تو خود را از بَدِ او کور و کَر سازی دَمی
مدحِ سرِّ زشتِ او، یا تَرکِ زَلّاتی کنی
پس اگر ما از دردها و اشکالات بسیار من ذهنی، خودمان را به کری و کوری میزنیم و آنها را انکار میکنیم؛ اگر خودمان را عادی و درست و کامل میدانیم و فقط دیگران را مقصر میدانیم یا میگوییم همه چیز همینطور که هست، خوب است، دو راه پیش رو داریم.
یا به ستایش سرّ زشت من ذهنی ادامه دهیم، یا که لغزیدن و منحرف شدن از راه خداوند را متوقف کنیم و به اشتباهاتمان اعتراف کنیم.
بگوییم این من ذهنی از بیخ مشکل دارد، از بیخ دردزا و کارافزاست. باید رهایش کرد، باید سرّ خداوند، سرّ خوش عدم را جایگزین آن کرد.
آن تکلّف چند باشد، آخر آن زشتیِّ او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
این دردها و پوچی که به ما دست میدهد، همه میگویند که به اصل خویش برگرد.
باید گریخت از سرّ زشتش، باید دور شد از مرکز پر از درد و نزدیک شد به خدایی که در انتظار ماست، و ما مدام او را پس میزنیم.
او به صحبتها نشاید، دور دارَش ای حکیم
جز که در رنجَش، قضا گو، دفعِ حاجاتی کنی
من ذهنی شایسته آن نیست که با او همنشینی کنیم و یا مراعاتش را بکنیم.
میگوید ای عارف، ای کسی که آگاه هستی و فضا را میگشایی، از او دور شو و راهت را از راه او جدا کن، و با دید ناظر بنگر.
فقط او را در درد هشیارانه نگه دار و پیرو نیازهای این خَس نباش. آنگاه از نیازهای او بینیاز میشوی و قضا حاجات اصلیات، یعنی حس امنیت، قدرت، هدایت و عقل را از فضای گشوده شده برآورده میکند.
مر مناجاتِ تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی
وقتی که ما با فضای گشوده شده با خداوند راز و نیاز میکنیم، من ذهنی در میان نیست.
امّا به عکس، اگر با من ذهنی و برای رفع نیازهای او با خداوند مناجات میکنیم، باز هم در حال مراعاتِ خس هستیم.
همانطور که همیشه در ذهن به اصطلاح دعا میکنیم؛ امّا در واقع فقط از خدا یک چیزی میخواهیم؛ که فلان چیز من را زیاد کن، فلان چیز را برای من نگه دار، فلان چیز را به من بده و...
آن مراعاتِ تو، او را در غلطها افکنَد
پس مُلازِم گردد او، وز غصّه ویلاتی کنی
پس مراعات من ذهنی را کردن، او را با ما همراه میکند. در هر کاری نقشش را میبینیم و آثار بدش خودنمایی میکنند.
تا آنجایی که درد و مصیبت تمام زندگی ما را فرا میگیرد، و ما با من ذهنی آرزوی مرگ میکنیم، آرزوی تولدی دوباره با حضور.
آن طرب بگذشت، او در پیش چون قولَنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی
شادیهایی که ما از همانیدگیها میگیریم، موقت هستند. میآیند ما را سرگرم میکنند و میروند و ما میمانیم و درد از دست دادنشان.
امّا نمیدانیم که اصلش همین است؛ در من ذهنی ما از دست میدهیم تا بفهمیم که اصلاً آن همانیدگیها متعلق به ما نبودند، فقط پنداشتیم که از دست دادیم. تا که بگریزیم از این اطاق ذهن و حَذَر کنیم.
یا که میتوانیم حیله کردن را ادامه دهیم و یک شادی فانی دیگر را جایگزین شادی بیسبب کنیم، تا دلدردمان بیشتر و بزرگتر شود و درمانش سختتر.
آن کسی را باش، کاو در گاهِ رنج و خرّمی
هست همچون جنّت و چون حور کِش هاتی کنی
با مراعات من ذهنی را نکردن، فرقی نمیکند در چالشها و سختیها و یا در خوشی باشیم، همواره فضا را باز میکنیم و در این فضا، گویی در بهشت هستیم و با خداوند تبادل عشق میکنیم.
رها ۱۵ ساله از مازندران.
فایل متن «تفسیر غزل ۲۸۰۸ از برنامه ۸۹۲» - خانم رها ۱۵ ساله از مازندران
بررسی دو حالت ظاهری و باطنی در قالب چهار عنوان - خانم سمانه از تهران
فایل صوتی «بررسی دو حالت ظاهری و باطنی در قالب چهار عنوان» - خانم سمانه از تهران
با سلام
بررسی دو حالت ظاهری و باطنی در قالب چهار عنوان :
۱-حرف و سخن :
بخش ظاهری سخن ها به جهتِ انتقالِ مطلب و ارتباط با دیگران شکل می گیرد، ولی اگر دل های انسان ها قادر به شنیدنِ صدایِ عدم بود، حرف ها از میان می رفت.
هر دل ار سامع بُدی وحیِ نهان
حرف و صوتی کی بُدی اندر جهان؟
مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۷۹
بخش باطنیِ حرفها، حکمت است. یعنی سخنی که در فضایِ عدم پخته شده است و داناییِ زندگی را بهمراه دارد و گوینده قصدش از سخن گفتن، پخشِ خرد و عشقِ زندگیست.
در این رابطه مولانا به داستان عُزَیر که در دفتر سوم از بیت ۱۷۶۳ و در دفتر چهارم از بیت ۳۲۷۱ آورده شده، اشاره می کند.
خلاصه داستان بدین شرح است:
پسرانِ عُزیر به دنبال پدر خود بودند و سراغ او را از هر رهگذری می گرفتند. تا اینکه با پدر خود روبرو می شوند اما او را نمی شناسند، زیرا او پس از گذشت صد سال، به حکم مشیت الهی جوان مانده بود. پس به او گفتند: ای رهگذر آیا از عُزَیر خبر داری؟ عُزیر می گوید: آری دیدمش، او به دنبال من می آید.
یکی از پسران با شنیدن این مژده شادمان می شود، اما پسر دیگر متوجه می شود که او همان عُزَیر است و بیهوش بر زمین می افتد.
بانگ می زد کای مُبَشِّر، باش شاد
و آن دگر بشناخت، بیهوش اوفتاد
که چه جای مژده است ای خیره سر؟
که در افتادیم در کانِ شکر
مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۲۷۶ و ۳۲۷۷
در اینجا مولانا می گوید که پسر اول، در لفظ به دنبال معنا بود ولی پسر دوم به باطنِ کلام رفت و درونش زنده شد.
۲-مورد دوم: صورت ها
صورت ها شامل صورتِ اشیا و صورت انسان ها می شود.
بخشِ ظاهریِ صورتِ اشیا، آن چیزی است که با چشم دیده می شود ولی استعداد باطنیِ آن از دیدۀ انسان پنهان است.
اسمِ هر چیزی برِ ما ظاهرش
اسمِ هر چیزی برِ خالق سِرَش
نزدِ موسی نامِ چوبش بُد عصا
نزدِ خالق، بود نامش اژدها
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۱۲۳۹ و ۱۲۴۰
همینطور صورتِ ظاهریِ انسان ها با دیدِ ذهنی تنها یک جسم است ولی از دیدِ باطنی و مرکزِ عدم، تجلّیِّ خداوند است.
خَلقِ ما، بر صورتِ خود کرد حق
وصفِ ما، از وصفِ او گیرد سَبَق*
مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱۹۴
* گیرد سَبَق: از او درس می گیرد، از او تاثیر می گیرد.
از طرفی خداوند، حقیقتِ تمامِ پدیده ها از جمله صورت ها را به انسان تعلیم داده است و این دانش در مرکزِ انسان وجود دارد، به طوریکه فرشتگان خریدارِ تعالیمی هستند که انسان از خداوند آموخته است. ولی یادآوریِ حقایق و معانی مستلزمِ فضاگشاییِ عمیق و حضور در این لحظه است.
درسِ آدم را، فرشته مُشتری
مَحرَمِ درسش، نه دیو است و پری
آدم اَنبِئهُم بِاَسما درس گو
شرح کن اسرارِ حق را مو به مو
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۳۲۶۸ و ۳۲۶۹
۳-مورد سوم : فعالیت های روزمره
اگر مبنای انجام فعالیت ها، از روی عادت و تکرارِ یکسری کارها باشد و انرژیِ عشقی از درونِ انسان به آن کارها نریزد، تنها موجب رنج و مشقَّت برای آدمی است. ولی اگر همین فعالیت ها از فضای عدم شکل بگیرد، با علاقه و ذوقِ باطنی انجام می شود و این ذوق هست که موجب به ثمر نشستنِ اعمال ازجمله عبادت ها می شود.
طاعتش نغزست و، معنی نغز نی
جوزها بسیار و، در وی مغز نی
ذوق باید، تا دهد طاعات، بَر
مغز باید تا دهد دانه شَجَر
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۳۳۹۵ و ۳۳۹۶
۴-مورد چهارم فکر است.
فکرها جسم هستند. اگر تنها در ظاهر افکار گیر کنیم، گویی هر لحظه در حالِ حمل کردنِ یک جسم هستیم. و این کار، روحِ ما را سنگین می کند و هوشیاریِ جسمی در ما تقویت می شود.
ولی اگر به باطنِ افکار برویم، متوجه می شویم که این افکار از فضایِ عدم آمده اند و در ما مهمان هستند و حاویِ پیغام اند.
پس فکری که از فطرتِ ما بیرون می آید، دیگر یک فکرِ همانیده نیست بلکه آگاهی یا وحی است.
خمُش باش که تا وحی های حق شنوی
که صدهزار حیات است، وحیِ گویا را
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۳
بنابراین، ظاهرِ هر چیز دارایِ بُعد است و در قالبِ یک چارچوب و شکلِ ذهنی جای می گیرد ولی اصلِ انسان فاقدِ بُعدِ مادّی ست و به همین دلیل هست که میگویند فضای عدم، قابل تجسّم نیست و به فکر درنمیآید.
عاشقان را کار نبْوَد با وجود
عاشقان را هست بی سرمایه سود
بال، نی و گِردِ عالم می پَرَند
دست نی و گو ز میدان می برند
آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست بُبریده همی زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم، یک رنگ و نفسِ واحدند
مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات ۳۰۲۱ تا ۳۰۲۴
(اشاره است به حکایت شیخ اقطعِ زنبیل باف که در بیت ۱۷۲۰-۱۶۱۴ دفتر سوم آمده است.)
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
فایل متن «بررسی دو حالت ظاهری و باطنی در قالب چهار عنوان» - خانم سمانه از تهران
برداشتی از حکایت آن عاشق... و حکایت استدعای امیر تُرک... از دفتر ششم مثنوی - خانم لادن از کانادا
فایل صوتی «برداشتی از حکایت آن عاشق... و حکایت استدعای امیر تُرک... از دفتر ششم مثنوی» - خانم لادن از کانادا
برداشتی از «حکایت آن عاشق که شب بیامد بر امید وعدهی معشوق...»
-مثنوی، دفتر ششم، از بیت ۵۹۳، مربوط به برنامه ۸۸۹ گنج حضور
در این قصه، شرح حال انسان در این لحظه به ظرافت بیان شده است.
اینکه ذات اصیل انسان چیست و در من ذهنی چه روزگاری دارد و همچنین زندگی چگونه به انسان در این لحظه
مینگرد.
انسان قبل از آمدن به جهان مادی و ساختن من ذهنی، عاشق زندگی و در بند وصلِ معشوق ماهرویِ خود بوده است. او ماتِ شاهنشاه وجود خویش و وفادار بر عهد الست بوده است.
عاشقی بودست در ایامِ پیش
پاسبانِ عهد اندر عهدِ خویش
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۹۳
سالها در بندِ وصلِ ماهِ خود
شاهمات و ماتِ شاهنشاهِ خود
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۹۴
مولانا میفرماید لحظه دیدار انسان با زندگی اکنون فرا رسیده است. درست است که انسان در نیمه شب ذهن به سر میبرد، اما زندگی در همین لحظه خواستار دیدار با انسان است. هنگامی که به دنبال صبر و فضاگشایی، هوشیاری حضور در انسان از نیمه میگذرد، دیدار او با زندگی و گشایش مرکز انسان اتفاق می افتد و در نهایت وعدهی دیدار که این لحظه است فرا می رسد. زندگی در وعدهاش صادق است.
عاقبت جوینده یابنده بود
که فرج از صبر زاینده بود
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۹۵
بعد نصف اللّیل، آمد یارِ او
صادق الوعدانه آن دلدار او
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۰
پس انسانی که هنوز در ذهن است نیز در لحظه دیدار قرار دارد و زندگی نیز در این دیدار حاضر است، اما این انسان در خواب ذهن فرو رفته است و تلاشهای ذهنی برای رسیدن به زندگی میکند. به همانیدگی ها مشغول است و هنوز به بلوغ و پختگی در حضور نرسیده است. مولانا میگوید زندگی چنین انسانی را خفته میبیند و او را در شب ذهن در حالیکه مشغول همانیدگیهایش است، نگه میدارد.
عاشق خود را فتاده خفته دید
اندکی از آستینِ او درید
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۱
گردگانی چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی، گیر این، میباز نَرد
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۲
قصه از اینجا به بعد به شرح بیداری انسان میپردازد. انسانی که متوجه شده لحظات زیادی زندگی به دیدار او آمده و رفته و او مشغول بازی همانیدگیها بوده است. بازی با گردوها تمام فعالیتهایی است که انسان با ذهنِ مندار انجام میدهد، به دنبال خوشبختی و موفقیت و حتی عشق در ذهن جستجو کردن، تمامی مسئله سازیها، درد ساختنها و درد کشیدنها، بحث و گفتگوهای ذهنی و تلاش های بیهوده برای برتر درآمدن. آنهم در لحظات ارزشمندی که معشوق در لحظه دیدار حاضر بوده است.
چون سحر از خواب، عاشق بر جهید
آستین و گردگانها را بدید
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۳
گفت: شاه ما همه صدق و وفاست
آنچه بر ما میرسد، آن هم ز ماست
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۴
سحر برای انسان فرا رسیده است، همان لحظه ای که ارتعاش زنده کنندهی ابیات مولانا، خواب گردوبازی را برهم میزند و انسان بر بام هوشیاری حاضر و مراقب بر مرکزش میشود. همان لحظهای که قضا و کن فکان گردوهای همانیدگی ها را می شکند تا به انسان یادآوری کند چشیدن غم، تنها به خاطر فراق و دوری از معشوق مجاز است و نه برای هیچ چیز آفل. همان لحظهای که انسان از دید من ذهنی ملامتگر، دیوانه به نظر میاید زیرا بر طبق هیچ الگوی هرچه بیشتر بهتر ذهنی عمل نمیکند و به دعوت من ذهنی برای ستیزه بیشتر پاسخ نمیدهد. لحظهای که انسان دست از آزمایش هجران بر میدارد و به شناسایی عظیم بی نیازی مطلق از جهان جسم زنده میشود.
ای دلِ بیخواب، ما زین ایمنیم
چون حرس بر بام چوبک میزنیم
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۵
گردگان ما درین مِطحَن شکست
هر چه گوییم از غم خود، اندکست
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۶
عاذلا چند این صلای ماجرا
پند کم ده بعد از این دیوانه را
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۷
من نخواهم عشوۀ هجران شنود
آزمودم، چند خواهم آزمود
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۸
این دیوانگی یعنی برهم زدن الگوهای همانیده و شرطی شدگیها، انسان را به دیدن اصل خود میرساند. عقل من ذهنی را از کار می اندازد، سلسله فکر را قطع میکند و انسان را مجهز به عقل کل و خرد زندگی میسازد. انسان در این حالت در پی تاب موی معشوق میرقصد و از اسارت در زنجیرهای فلج کنندهی الگوهای همانیده رها میشود.
هرچه غیر شورش و دیوانگیست
اندرین ره دوری و بیگانگیست
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۹
هین بنه بر پایم آن زنجیر را
که دریدم سلسلۀ تدبیر را
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۰
غیر آن جَعد نگار مُقبِلم
گر دو صد زنجیر آری، بُگسَلم
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۱
ادامه: برداشتی از قصۀ «استدعای امیر تُرک...»
-مثنوی، دفتر ششم از بیت ۶۴۳ مربوط به برنامه های ۸۹۰ و ۸۹۲ گنج حضور
تا اینجا، مولانا یادآوری کرد که انسان در حضور زندگی و در لحظۀ دیدار با زندگی قرار دارد. اما تا زمانیکه رو به سوی ذهن دارد و زندگی را در تصاویر ذهنی جستجو میکند، در خواب هشیاری به سر میبرد. همچنین از زبان انسان بیدار شده از خواب ذهن گفت ما به اندازه کافی هجران را آزمودهایم و از این پس مانند نگهبانی بر بام هوشیاری خویش پاسبانی میدهیم تا مرکز جسمی را فنا و به زندگی زنده شویم.
فضای گشوده درون انسان از جنس زندگیست و سوزانندۀ الگوهای شرطیشده و آسیب زنندۀ مرکز جسمی است. این شرطیشدگیها در نور حضور میسوزند تا انسان به حضور زنده شود. سوختنی که جایز است و انسان سزاوار آن است.
مولانا میگوید قبله و مقصود انسان تا زمانی که در جهان جسم به سر میبرد، همین سوختن به مرکز جسمی است همانند شمعی که به سوختن زنده است.
تا نسوزم، کی خُنُک گردد دلش؟
ای دل ما خاندان و منزلش
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۷
خانۀ خود را همیسوزی، بسوز
کیست آن کس کو بگوید: لایَجوز
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۸
خوش بسوز این خانه را ای شیرِ مست
خانۀ عاشق چنین اولیترست
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۹
مولانا به انسان میگوید خواب ذهن را رها کن و به کوی بیخوابان بیا. کوی بیخوابان، دل عدم شدهی انسان است، فضای یکتایی که در آن انسانهای بیدار را میبینی که مجنونوار، پروانه وجود را بر آتش عشق می افکندند، و کشتی وجود را در دریای عشق غرق میکنند، و عشق را میبینی که همچون اژدهایی نهان و دلربا، کوه من ذهنی انسان را به آسانی می رباید.
خواب را بگذار امشب ای پدر
یک شبی بر کوی بیخوابان گذر
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۱
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
اژدهایی گشت گویی حلق عشق
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۳
اژدهایی ناپدید دلربا
عقلِ همچون کوه را او کَهرُبا
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۴
مولانا به انسان میگوید: تو اگر لحظه ای عشق را بچشی، و به دیدار نور برسی، هر زیبایی و بوی خوش این جهانی را رها میکنی و خودت را در جوی فنا می افکنی. جویی که تا ابد از آن بیرون نخواهی آمد.
عقلِ هر عطّار کآگه شد ازو
طبلهها را ریخت اندر آب جو
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۵
رو کزین جو برنیایی تا ابد
لَم یَکُن حَقًا لَهُ کُفواً اَحَد
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۶
در ادامه، مولانا به انسان توصیه میکند که با چشم درون، چشم عدمبین ببیند و نه با چشم دوبین من ذهنی تا بتواند حقیقت را ببینید و از فضای محدودیت و حیله های ذهنی درآید و به یکتایی زنده شود. مولانا میگوید تا کی در ذهن میگویی نمیدانم. این ابیات نشان میدهند که توانایی عبور از بیابان محدود ذهن به جهان گشودهی یکتایی به انسان داده شده است.
ای مُزَوِّر چشم بگشای و ببین
چند گویی: میندانم آن و این
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۷
تا نمیبینم، همیبینم شود
وین ندانمهات، میدانم بود
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۹
از این پس مولانا به شرح «نمیدانم» حقیقی در انسان میپردازد: شرح سفر انسان از مراحل شناخت و آگاهی تا مستی و مستی بخشی، شرح تبدیل انسان از عاشقِ خفته به تُرکِ مطربخواه و از پس از آن به مطرب جان که نغمه اسرار الست سر میدهد. شرح گذشتن از نفی و زنده شدن به اثبات.
مست را چون دل مِزاح اندیشه شد
این ندانم و آن ندانم پیشه شد
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۳۸
این ندانم وآن ندانم بهر چیست؟
تا بگویی آنکه میدانیم، کیست
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۳۹
نفی، بهرِ ثَبت باشد در سَخُن
نفی بگذار و ز ثَبت آغاز کُن
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۴۰
گذشتن انسان از «نمیدانم» و زنده شدن به اسرار الست در قصۀ امیرِ تُرک بیان شده است. امیرِ تُرک نماد انسانی است که به صورت نسبی از خواب ذهن بیدار شده، و از حضور مطربِ جان که زندگی است، آگاه شده است.
اَعجَمی تُرکی سحر آگاه شد
وز خُمار خَمر، مُطربخواه شد
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۴۳
مولانا در این قسمت تفاوت میان هشیاری حضور و هشیاری جسمی را شرح میدهد. میگوید یکی آسمان است و دیگری ریسمان. یکی آب حیات و دیگری زهر کُشنده. میگوید به نقش نگاه نکن. باید به حضور زنده باشی تا بتوانی زندگی را در بیرون شناسایی کنی. اگر در مرکزت جسم باشد جز شراب ذهنی نمیشناسی ولی اگر به جان اصیلت زنده باشی شراب یکتایی را میبینی و میشناسی.
مطرب جان مونس مستان بود
نُقل و قوت و قُوَّتِ مست آن بود
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۴۴
مُطرِب ایشان را سویِ مستی کشید
باز مستی از دَمِ مُطِرب چشید
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۴۵
آن شراب حق بدان مطرب برد
وین شراب تن ازین مطرب چَرَد
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۴۶
مولانا میگوید شراب حضور و شراب ذهن نه تنها به جز لفظ، اشتراکی ندارند، بلکه یکی دل انسان را گوی چوگان فضای یکتایی میسازد و دیگری انسان را به دوزخ ذهن میبرد.
در وجود انسانی که دلش گوی چوگان زندگی است، مطرب جان نغمه اسرار الست سر میدهد و پیوستگی میان شادی و درد، زندگی و این جهان حاصل میشود.
چونکه کردند آشتی شادی و درد
مطربان را تُرکِ ما بیدار کرد
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۶۴
مطرب آغازید بیتی خوابناک
که اَنِلنی الکَاسَ یا مَن لا اَراک
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۶۵
مطرب جانِ انسان میخواند:
ای کسی که تو را نمیبینم، جامی لبریز به من بده.
تو حقیقت من هستی و از غایت قرب است که تو را نمیبینم.
تو عقل منی گرچه در پیچ و خمهای ذهن گم شدهام.
آنقدر به من نزدیکی که برای خواندنت «یا» نمیگویم.
«یا» گفتن برای پنهان ساختن تو از کسانی است که در بیابان ذهن تو را جستجو میکنند.
بعد از تحقق لحظهی پرشور دیدار زندگی و بیدار شدن مطرب جان در دل انسان، مولانا انسان را متوجه «سکوت کردن» میکند. میگوید حالا که پس از طی کردن فراق در ذهن و فضاگشایی های مداوم به دیدار زندگی رسیدی، باید مراقب حضورت باشی. من ذهنی هنوز در پی بردن تو به ذهن است. پس از این، مهمترین کار تو سکوت درونی و مراقبت از حضورت است.
در بیان این مطلب، مولانا قصه آمدن ضَریر به خانه حضرت رسول را بیان میکند. ضَریر یا کور نماد من ذهنی است که در قصه، با شتاب به خانه رسول که مرکز عدم شده ماست وارد میشود. درحالیکه فریاد تشنگی سر داده است.
اندر آمد پیش پیغمبر ضَریر
کای نوابخش تنور هر خمیر
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۷۰
ای تو میر آب و من مستسقیام
مُستغاث، المُستغاث ای ساقیام
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۷۱
انسان در ذهن کور است زیرا حقیقت را نمیبیند و تنها نقشهای ذهنش را میبیند. همچنین تشنه است زیرا از دریافت آب زندگی محروم شده است. در قصه ضَریر از تشنگی فریاد برآورده و از زندگی طلب آب میکند. فریاد المستغاث فریاد تشنگی و درد انسانهای در ذهن است که به خانه رسول یعنی زندگی میبرند اما عایشه که نماد انسان بیدار است در مقابل کور خود را میپوشاند، با وجودیکه میداند کور قادر به تشخیص او نیست. یعنی وظیفهی انسان پوشاندن و مراقبت از حضور خود در مقابل من ذهنی خود و دیگران است.
استسقا یا بیماری تشنگی که انسان در ذهن دچارش میشود فقط به فنا شدن مرکز جسمی درمان میشود. در قصه، ضَریر درمان نمیخواهد فقط میگوید به من آب برسانید تا بتوانم به حیاتم در کوری ادامه دهم.
مولانا میگوید که رسول که نماد زندگی است بر انسان غیرت دارد. انسان معشوق زیباروی زندگی است و زندگی وجود کاذب جسمی را در دل انسان برنمیتابد. عایشه که نماد انسان بیدار شده است نیز از غیرت رسول آگاه است و بدون اینکه رسول بگوید پی احتجاب یا پوشاندن خود میگریزد. یعنی انسان بیدار در ذات آگاه است که باید مراقب مرکز عدم شدهاش باشد.
عایشه نه تنها پی احتجاب میگریزد بلکه به اشارت دست حرف میزند که هوشیاریاش به ذهن نرود یعنی نهایت مراقبت و سکوت در حضور زندگی و در اجتناب از من ذهنی.
چون در آمد آن ضَریر از در شتاب
عایشه بگریخت بهر احتجاب
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۷۲
زانک واقف بود آن خاتون پاک
از غَیوری رسول رَشکناک
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۷۳
مولانا انسان را به سکوت درونی توصیه میکند، زیرا سکوت و خموشی ذهن، بیان زندگی از طریق انسان که از طریق کن فکان صورت میپذیرد را آشکارتر میکند. درحالیکه با ذهن سخن گفتن روزن حضور انسان را میبندد و پوششی بر ارتعاش حضور انسان میشود.
مولانا قصه امیر تُرک را ادامه میدهد. امیر ترک به حضور مطرب جان بیدار شده.
مطرب آغازید پیش تُرک مست
در حجاب نغمه اسرارِ الست
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۰۳
نغمه اسرار الست، نغمه ای که مطرب زندگی در گوش این انسان میخواند نغمهی «نمیدانم» است.
من ندانم که تو ماهی یا وَثَن
من ندانم تا چه میخواهی ز من
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۰۴
میندانم که مرا چون میکشی
گاه در بر گاه در خون میکشی
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۰۷
اعتراف حقیقی به نمیدانم همان لحظه ایست که انسان تا حد زیادی به مطرب جان زنده شده و اسرار الست را به یاد آورده و نیاز به مراقبت لحظه به لحظه بر هشیاری خویش دارد تا دوباره به دام ذهن نیفتد. امیر یا من ذهنی نغمه نمیدانم را دوست ندارد و آنرا درک نمیکند، زیرا نمیدانم برابر با نفی و فانی شدن اوست. به همین دلیل امیر از نغمۀ زندگی، طبعش ناخوش شده و میخواهد با گرز، بر سر مطرب بکوبد.
تلاش من ذهنی برای خاموش کردن مطرب ِجان، در هر بار بلند شدن انسان بر پایه من ذهنی اتفاق میافتد. هر بار که خشمگین میشویم، هر بار که میترسیم، هربار که دچار درد من ذهنی میشویم، هربار که قضاوت و مقاومت میکنیم، و هربار که میدانیم.
هر اقدام برای حل کردن چالشهای زندگی با من ذهنی، نفی زندگی و تلاش برای اثبات من ذهنی است. قضا، انسان را در صحنه چالشهای مختلف می آورد تا چشم انسان را به جنبهای از نفی من ذهنی و اثبات زندگی باز کند، شناسایی یک همانیدگی یا انداختن یک درد، روشن کردن یک جنبه تاریک از درونمان و نامحدود ساختن یک محدودیت کاذب. و در پشت همه این صحنه ها روی زیبای زندگی است که اصل وجود انسان است.
در من ذهنی دسترسی به حقیقت امکانپذیر نیست. انسانی که قدم در راه بیداری گذاشته کمکم نغمه اسرار الست را به گوش جان میشنود اما مراقبت از من ذهنی در این مسیر بسیار مهم است. زیرا من ذهنی از شنیدن نغمه مطرب جان، ناخوش میشود و سر بلند میکند.
توصیه مولانا به صبر و خاموشی کامل است، همچنین به پوشاندن و حفاظت دل عدم شده تا مطرب جان، به نواختن نغمه نفی ادامه دهد. نفی، مقدمه و لازمهی اثبات یا زنده شدن انسان است و تسلیم یعنی همنوا شدن با نغمه ی نفیِ مطربِ جان، یعنی انسان اجزای مرکز جسمی را شناسایی و لا کند تا مقدمه ی زنده شدن به الّاالله فراهم شود.
میرمد اثبات پیش از نفی تو
نفی کردم تا بری ز اثبات بو
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۲۱
در نوا آرم بنفی این ساز را
چون بمیری، مرگ گوید راز را
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۲۲
با سپاس و احترام
لادن از کانادا
فایل متن «برداشتی از حکایت آن عاشق... و حکایت استدعای امیر تُرک... از دفتر ششم مثنوی» - خانم لادن از کانادا
تفسیر غزل ۳۳۶ از برنامه ۸۹۳ - خانم آزاده از آمریکا
فایل صوتی «تفسیر غزل ۳۳۶ از برنامه ۸۹۳» - خانم آزاده از آمریکا
با سلام،
مُقَدَمه:
اتفاق در فِعلِ رویداد است! هشیاری در ذهن، رویدادها را برایِ اثباتِ گُذرِ زمان، به عُنوانِ مَدرَکْ گِرو میگیرد. او در زمانِ بپا شُده، کارِ بیداری را به عنوانِ یک رویداد، واگُذار میکُند به زمان. حال چه میشود اگر هشیاری، ناگهان خود را از بَندِ زمان، در رهاییِ مُطلق بیاید؟
در پایانِ زمانِ مَجازی، هشیاری از عشقْ یک جامْ میسِتانَد؛ جامْ لبریز است... از «حقیقتِ مُطلق».
-خلاصه از غزل شمارهی ۳۳۶، دیوان شمس، برنامه ۸۹۳ گنج حضور
۱) بِدِه یک جامْ، ای پیرِ خَرابات
مگو فردا، که فی التَّاخیرِ آفات
۲) به جایِ باده دَردِه خونِ فرعون
که آمد موسیِ جانَم به میقات
بِدِه یک جامْ و مَگو فردا؛ که در «این» دیدار، زمان برابر است با تأخیر؛ و تأخیر در دیدار (تأخیر در دیدارِ عشق)، برابر است با آفات.
ما را قراریست با عشق. مَحَلِ قَرار هم، در همین لحظه است؛ این لحظهی ابدی، که فارغ از زمان میباشد. پس به جایِ باده ریختن، خونِ فرعون را بریز که زمان بِپا کرده! که آمد موسیِ جانَم به مَحَلِ قرار و در این دیدار، خونِ خَصْم را، ریخته میخواهد عشقْ...
۳) شرابِ ما زِ خونِ خَصْم باشد
که شیران را زِ صَیّادیست لَذّات
۴) چه پُرخون است پوز و پَنجهی شیر
زِ خونِ ما گرفتست این عَلامات
از آنجا که برایِ دیدار، عشقْ خونِ دُشمن را ریخته میخواهد، شرابِ ما از خونِ دُشمَن است! لذا، شیرانِ راهِ خُدا را، از فِعلِ صَیّادی، در لَذّات خواهی یافت! ببین چگونه پوز و پَنجهی شیر از صِید، پُرخون است. این علامات، که بر پوزه و پَنجهی ما شیران میبینی، از خونِ خودِ ما گرفته شُده (خونِ زمانِ روانشناختی...!)
۵) نگیرم گور و نی هم خونِ انگور
که من از نَفیْ مستم، نی زِ اثبات
زمانِ بِپا شُده در ذهن، دُشمَنِ دیدار گَشته. پس دُشمَن، در درون است. عشق، خونِ دشمن را ریخته میخواهد؛ دُشمَن که خونِ خود را هرگز به دستِ خود نَریزَد! پس با به کار گرفتنِ «حرکتِ هشیاری» در ذهن، «حرکت در ذهن» که از میان نمیرَوَد. تازه بیشتر هم میگردد! حال، چه شَود اگر هشیاری دست از «حرکت در ذهن» بَردارد؟
اگر دگر «مَنی» نَمانده باشد که بِخواهد با «مَنَش» نَفیْ کُند، آیا آنگاه هشیاری در بیمَنی، خودبخود غرق در نَفیْ است یا نه؟ آری! این نَفیْ از «نَفْسِ دُروغین» به میان نَیامده که بخواهد چیزی را «با فِعلِ نَفی»، به «اثبات» درآرد. پس چنین باشد که ضمیرِ دلِ پاک، خودبخود در نَفیْ مَست است! در اثباتِ حَق، مرا مَخواهی یافتن به دورِ آنچه فناپذیر است... گَردان! که من از نَفیْ مَستم، نی زِ اثبات...
۶) چو بازَم، گِردِ صیدِ زنده گَردَم
نگردم هَمچو زاغانْ گِردِ اَمْوات
من همچون باز، به گِردِ صیدِ زنده گَردَم (به گِردِ زندگی...)؛ نه هَمچون زاغانْ به گِردِ مُردگان!
۷) بیا ای زاغ و بازی شو به هِمَّت
مُصّفا شو زِ زاغی پیشِ مِصْفات
در بازگَشت به ذات است که ذاغ، بازی گردد به هِمَّت (هِمَّت از حرکت عشقْ برمیخیزد...). پس پیشِ صافی (فضایِ نیستی / فضایِ بیکران / فضایِ یکتایی)، صاف، خالص و پاک شو... تا به هِمَّت، بازگَردی به ذات.
۸) بِیَفشانْ وَصفهایِ باز را هم
مُجَرّدتَر شو اَنْدَر خویشْ چون ذات
این وَصفها که از «باز» بیان شد، همه وَصف بود! پس از وَصفْ بُگذر! تویی خود مُجَرّد در ذات، عاری از این و آن. پس به حرکتِ یگانه بازگرد: مُجَرّدتَر شو «اَنْدَر خویشْ» چون ذات.
۹) نه خاک است این زمین، طشتیست پُرخون
زِ خونِ عاشقان و زَخمِ شَهْمات
این زمین را خاک مَپِنْدارَش که آن طشتیست، پُر از خونِ عاشقان و زَخمِ شَهْمات (به یاد آر که عشق، خونِ دُشمن را ریخته میخواهد)! پس در هِمَّت، قیام کُن؛ سینه را در عَدَم بِگُشا تا به عشقْ درآیی (به ذاتِ پاک...)، تا خونِ دُشمن بِریزد به روی این خاک!
۱۰) خُروسا چند گویی صُبح آمد؟
نِمایَد صُبح را خود نورِ مِشْکات
مَگر خُروسی که بیداری به عشقْ را هم، به «زمان» کَشاندهای (خُروسا چند گویی صُبح آمد...)؟! «صُبح» خود را، خود نِمایَد در نورِ مِشْکات...؛ که اگر نورِ عشقْ بر دیده نمایان گَردد، دگر خُروسی نَمانَد که بخواهد صُبح را به تعریف کَشَد!!!
با احترام، آزاده از آمریکا
فایل متن «تفسیر غزل ۳۳۶ از برنامه ۸۹۳» - خانم آزاده از آمریکا