تفسیر غزل ۶۱۴ دیوان شمس از برنامه ۹۰۱ - خانم آزاده از آمریکا
فایل صوتی «تفسیر غزل ۶۱۴ دیوان شمس از برنامه ۹۰۱» - خانم آزاده از آمریکا
با سلام، تفسیر غزل شمارهی ۶۱۴ ، مولوی، از دیوان شمس، برنامهی شماره ۹۰۱ گنج حضور...
۱) آن بندهی آواره، بازآمد و بازآمد
چون شمع به پیشِ تو، در سوز و گُداز آمد
چرا میگوید بنده؟ چون در تجربهی هَستی، ماییم نیازمَندِ آن مُطلق؛ که اگر عشقْ برایِ آنی، «توجهاش» را از بنده بازدارد، دگر این بنده را تجربهای نَخواهد مانْد! اما حالا، اگر بنده در بیتوجُهی، «غافل» شَوَد از عشقْ چه شَوَد؟ در آن صورت، بنده بُوَد... بَندهی آواره.
پس میگوید: آن بندهی آواره، بازآمد و بازآمد. چرا کلمهی «بازآمد» را دو بار میگوید؟ چون این بنده، هزاران بار به تجربهی هستی درآمد و هر بار در ذهن، آواره از دُنیا رفت! ولی این بار میگوید: بنده، چون «شمع» به پیشِ عشقْ آمد؛ نه تنها اینچنین آمد، بلکه در سوز و گُداز آمد؛ که اگر این بنده، در «توجه» بَرخیزَد، از آوارگی رهایی یافتهست؛ زیرا «توجهِ بنده» به رویِ عشق، توجهِ عشقْ است بر رویِ عشق.
۲) چون عَبْهَر و قَند ای جان، در روْش بِخَند ای جان
دَر را بِمَبَنْد ای جان، زیرا به نیاز آمد
۳) وَرْ زانکه بِبَندی دَر، بر حُکْمِ تو بِنْهَد سَر
بر بنده نیاز آمد، شَهْ را همه ناز آمد
ای جان، چون نرگس... لطیف و چون قَند، شیرین باش؛ که عشقْ دَر را به رویِ جانی بُگْشاید که در لِطافَت، لَبخَندی شکَرینْ بَرِ لَب دارد؛ و تویی در آزادگیات، هم لطیف و هم بَس شیرین؛ پس دَر را به رویِ خود، در این خانهی تاریک و محدود مَبَند ای جان، که به نیاز آمد.*
*[ تو، جُدا نیستی از زندگی؛ این جُدایی، از تَوَهُمیست که در تاریکیِ ذهن بپا شُده. پس اگر تو دَر را به رویِ خود، در این خانهی تاریک بِبَندی، مانندِ آن باشد که عشقْ دَر را به رویِ تو بسته باشد! و حُکمِ عشقْ را هم میباید سَر نهاد! این است که در عالمِ هستی، بنده را «نیاز» آمد؛ و شه را همه ناز! ]
۴) هر شمعِ گُدازیده، شُد روشنیِ دیده
کان را که گُداز آمد، او مَحْرَمِ راز آمد
هر دلی که به آن، آتَشِ آگاهی رَسید، شمعِ او... از گرمایِ خِرَدِ عشقْ گُدازیده شُد. هر شمعِ گُدازیده هم، روشنیِ دیده شُد! او را که چُنین «گُداز» آمد، او مَحْرَمِ راز شُد.*
*[ در درون خود، نگاهی کُن: آیا ضمیرِ دل، غُبارآلود است؟ رَدِ غُبار را بِگیر و او که غُبار راه انداخته را، نیک شناسایی کُن؛ که غُبارِ نَفْس، دیده را محروم از نورِ آگاهی کَرده. دیدهی بینور هم، دوبین باشد! حال، آیا تو را از این شناسایی، رهایی آمد یا نه؟ فقط حضورِ ناظِر، جواب را در «روشنایی» بِبیند، نه این منِ دوبین! ]
پس این منِ دُروغین را، ناظر شو؛ که نظارتِ خالصِ تو، او را زهْراب باشد. زهراب هم زِ دَستِ عشق، چون «مِی» آمد؛ آیا تو فرق میبینی زِ آنچه از عشقْ میآید؟! که اگر فرق دیدی، پس در رَهِ جان، با مَنِ دُروغینات قیام کردهای... نه با جانِ لطیف و شیرین:
۵) زَهْراب زِ دستِ وِیْ گَر فرق کُنم از میْ
پَس در رَهِ جانْ جانَم وَاللّهْ به مَجاز آمد
زَهْراب که زِ دستِ عشقْ باشد، آن را با مِی فرق نباشد! پس اگر تو «فرق» دیدی، بِدان که جانِ تو، همراه با آن مَنِ دُروغین آمد (نه خالص و بیغُبار...).
۶) آبِ حَیَوانَش را حیوان زِ کجا نوشَد؟
کِی بیند رویَش را چَشمی که فَراز آمد؟
آخر این مَنِ دُروغین، آبِ حیات را از کجا نوشَد؟! مگر او را که دیده، غُبارآلود است، توان باشد رویِ عشقْ را دیدن؟! رویِ عشقْ را فقط عشقْ در آینهی دلی پاک بیند؛ و چُنین دلی را، که عشقْ در او «نَظَر» کَرد، آبِ حیات آمد...
۷) من تَرکِ سَفَر کردم با یار شُدم ساکِن
وَزْ مرگ شُدم ایِمن کانْ عُمرِ دراز آمد
من از حرکت در این ذهنِ خاکی، دَست برداشتهام (تَرکِ سَفَر کردم)؛ و چون تَرکِ سَفَر کردم، در تجربهی هستی... شُدم ساکِن؛ در این سُکون، «غُبار» از میان رَفت و نورِ حقیقت، ضمیر دل را مُنور کرد و مُنور کَرد و مُنور؛ که عشقْ را نه آغازیست و نه پایان. پس از مرگ شُدم ایِمن، که آن عُمرِ بیپایان آمد.
از خاکسترِ «آن مَنِ دُروغین»، حرکتی نو و جاودان، از دریایِ بیکرانِ عشق، در این تجربه (در عالم هستی)، چو جویی از منِ بیمَن شُد جاری:
۸) ای دل چو دَرین جویی پس آب چه میجویی
تا چند صَلا گویی هنگامِ نماز آمد
ای دل، تویی در این جوی! پس آب چه میجویی؟! تا چند میخواهی «حرف» و «عَمل» هیچ؟! تا چند صَلا گویی، که هنگامِ نماز آمد؟! تو خود را، در آن دَمیِ در فعلِ نمازِ حقیقی بِیابی، که غرق در این جویی و... (خَموش و رَوان/ساکن، در حرکتِ عشق)!
با احترام، آزاده
از آمریکا
فایل متن «تفسیر غزل ۶۱۴ دیوان شمس از برنامه ۹۰۱» - خانم آزاده از آمریکا
چکیده از ۳۱ برنامه اخیر گنج حضور - (برنامه ۸۷۰ تا ۹۰۰) - خانم آزاده از آمریکا
فایل متن «چکیده از ۳۱ برنامه اخیر گنج حضور - (برنامه ۸۷۰ تا ۹۰۰)» - خانم آزاده از آمریکا
با تکرار ابیات مولانا از جنس نور شویم - خانم دیبا از کرج
فایل صوتی «با تکرار ابیات مولانا از جنس نور شویم» - خانم دیبا از کرج
به نام خدا
با تکرار ابیات مولانا مرکزمان را پاک کنیم و با تعهدمان روزن نور را بیابیم و ادامه دهیم تا از جنس نور شویم.
بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو
کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی عود آمد
غزل ۵۷۹ ، دیوان شمس
بار دیگر مولانا از درد هوشیارانه می گوید، درد هوشیارانه خامی من ذهنی را به هوشیاری پخته و شیرین تبدیل می کند، مرکز انسانی که از همانیدگیها خالی شده، پر از نور عدم و عطر خوش زندگیست.
اندرآ در جو سَبو بر سنگ زن
آتش اندر بو و اندر رنگ زن
دفتر پنجم مثنوی، بیت ۴۰۸۱
زندگی می گوید: با فضاگشایی به جوی عشق بیا، شراب ایزدی دلت را که از مقاومت سنگ شده است، نرم می کند و به آرامش و خردی می رساند که از جاذبۀ همانیدگیها و رنگ و بوی انها بی نیاز می شوی.
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد، نیست باد
دفتر اول مثنوی، بیت ۹
گنج بزرگان آتشی ست که جهل بشر و الگوهای من ذهنی را می سوزاند، ابیات مثنوی و غزلیات مولانا از باد و هواهای نفسانی نیامده است، این ابیات به منظور زنده شدن ما به زندگی از فضای یکتایی می آید و کسی که از این آتش می گریزد و با زندگی همکاری نمی کند، نبودنش بهتر از بودنش است.
ای قلم بنگر گر اِجلالیستی
که میان اِصْبَعَینِ کیستی ؟
دفتر سوم مثنوی، بیت ۲۷۷۹
اِصْبَعَین = انگشتان
خدا می خواهد فَر و شکوهش را از انسانی که عدم را با فضاگشایی به مرکزش می آورد متجلی کند، ما مثل قلمی در میان انگشتان او هستیم که با جوهر شُکر و صبر و پرهیز کتاب زندگی ما را به زیبایی می نویسد.
کَس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر، نی بر گُهر
دفتر اول مثنوی، بیت ۳۴۹۶
این جسم ما نهایت بعد از هشتاد، نود سال از بین می رود، اتفاقات بیرونی مثل موج های دریا صدف همانیدگیهای ما را می شکند تا بفهمیم که از جنس صدف و پوستۀ ذهنی نیستیم و به گوهری که درون ماست، هیچ کس دسترسی ندارد.
اول و آخر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
دفتر چهارم مثنوی، بیت ۳۵۰۱
اول و آخر همه چیز یک هوشیاری و خدائیت است، این هوشیاری به دنبال خودش است، ما امتداد خدا هستیم که از اَلَست به زندگی بلی گفتیم ولی در این میان فریب چیزهای دنیا را خوردیم و همانیده شدیم و من ذهنی تشکیل دادیم، این من ذهنی آنقدر هیچ است که به بیان نمی آید و قانون قضا و کن فکان همۀ هیچ ها را از ما می گیرد پس چه بهتر که با میل خود به من ذهنی هیچ بمیریم.
آنکه از بادی رود از جا خَسی ست
زانکه باد ناموافق خود بسی ست
دفتر اول مثنوی، بیت ۳۸۱۰
ریشۀ من ذهنی سست است، مثل آفتی و یا خَسی به دور ساقۀ هوشیاری ما می پیچد و مسئله و مانع و دشمن درست می کند، من ذهنی از جنس درد است و با هر باد ناموافقی به بحث و دعوا و جنگ بر می خیزد.
غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می دهد
تا او در آن اوستا شود شمشیر گیرد در غزا
غزل ۲۷، دیوان شمس
غزا= جنگ
جنگجو ابتدا به دست پسرش شمشیر چوبی می دهد تا بازی کند و قوی شود سپس به او شمشیر آهنی می دهد، خدا اول به ما شمشیر چوبی ذهن را می دهد تا در دنیا راه را از چاه تشخیص دهیم و در میدان نبرد زندگی با اتفاقات ناموافق فضا باز کنیم و از او کمک بخواهیم تا همانیدگیها را به عقب برانیم و لایق گرفتن شمشیر حضور شویم.
یک حکایت گویمت بشنو به هوش
تا بدانی که طَمَع شد بند گوش
دفتر دوم مثنوی، بیت ۵۷۸
مولانا با تمثیل های فراوان حکایت زندگی را به ما می گوید البته گوش من ذهنی کر است، مولانا می فرماید: ای انسان تو هوشیاری هستی، فضا را باز کن و از همانیده شدن بپرهیز تا حرص و طمع چیزهای دنیایی پنبه در گوشت نکند و پای هوشیاریت را نبندد.
کوزۀ چشم حریصان پُر نشد
تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد
دفتر اول مثنوی، بیت ۲۱
چشم من ذهنی سیر نمی شود و مثل کوزه ای حریص می خواهد از آب همانیدگی با پول و شهرت و خودنمایی و تایید و توجه مردم پر شود، هر چقدر از این آب بخوریم تشنه تر می شویم، ای کاش از صدف خاموشی و تسلیم و قناعت را بیاموزیم تا قطره ای را به مروارید تبدیل کنیم یعنی در هر اتفاقی به خدا زنده شویم.
هر یک از ما مسیح عالمی است
هر اَلَم را در کفِ ما مرهمی است
دفتر اول مثنوی، بیت ۴۷
اَلم = درد
خداوند روحش را در ما دمید و ما آبستن مسیح هوشیاری شدیم، هر یک از ما اگر با زندگی همکاری کنیم و فضا باز کنیم، مرهم دردهای ما که مسیح است در فضای گشوده شده می آید و دردهای ما را شفا می دهد.
دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را
پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۸۳۹
فکرها، باورها، دردها وحشیانه به ما حمله می کنند و هوشیاری ما را می کُشند، پنبه در گوش کردن، نماد فضاگشایی اطراف اتفاق لحظه و خنثی کردن هذیان من ذهنی است.
چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم؟
همرنگ شو آخر هم، گر بخشش ما داری
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۹۴
چرا غصه می خوریم و همرنگ زندگی نمی شویم، مگر ما بخشش خدا را نداریم، خدا هر لحظه می خواهد به ما کمک کند، این ماییم که مقاومت می کنیم و دردها را می پرستیم.
ای دل از کین و کِراهت پاک شو
وانگهان اَلْحمد خوان، چالاک شو
دفتر چهارم مثنوی، بیت ۱۷۳۶
به زبان سورۀ حَمد می خوانیم ولی ناراضی و پر از کینه ایم، اگر ذوق و سرمستی زندگی را می خواهیم باید رنجشها و کینه ها را بدهیم بروند تا مرکز ما خالی و سبک شود.
چونکه غم بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد، کار کن
دفتر اول مثنوی، بیت ۸۲۶
هر غمی پیغامی دارد که ما در مرکزمان با چه چیزی همانیده ایم که باید از خدا عذر خواهی کنیم و با شکر و صبر و پرهیز روی خودمان کار کنیم و عنایت خدا را جذب کنیم، اتفاق این لحظه به امر خدا می آید.
جهد کن تا سنگی ات کمتر شود
تا به لعلی، سنگ تو انور شود
دفتر پنجم مثنوی، بیت ۲۰۳۸
با کوشش و تمرکز روی خود، سنگهای رنجش و کینه و حسرت و دیگر مرض ها را شناسایی کنیم و بیاندازیم، با فضاگشایی روزن این لحظه باز می شود و نور عدم مثل الماسی دل سنگ ما را نور می دهد.
همچو چَه کن خاک می کَن، گر کسی
ز این تن خاکی که در آبی رَسی
دفتر پنجم مثنوی، بیت ۲۰۴۴
قدرت در به دست اوردن پول و مقام نیست، قدرت در انداختن همانیدگیها و تسلیم است، با کار کردن روی خود به ثروت، شادی و امنیت بیشتری می رسیم. مثل چاه کَن، خاک همانیدگیها را بیرون بریزیم و به چشمۀ خرد و فراوانی درونمان وصل شویم.
کار می کن تو به گوش آن مباش
اندک اندک خاک چَه را می تراش
دفتر پنجم مثنوی، بیت ۲۰۴۶
لحظه ای از کار کردن روی خود دست نکشیم و به حرفهای من ذهنی گوش نکنیم که ناامیدمان کند، ما کم کم تغییر می کنیم و متوجه می شویم که همانیدگیها به ما زندگی نمی دهند، آب را باید از چشمۀ درونمان بیرون بکشیم.
اندر این رَه می تراش و می خراش
تا دَم آخر، دَمی فارغ مباش
دفتر اول مثنوی، بیت ۱۸۲۲
در راه رسیدن به حقیقت وجودی انسان از کار کردن روی خود دست نکشیم و مشتاق باشیم تا در برابر اتفاقات فضا باز کنیم و همانیدگیها را با قدرتی که از عدم می گیریم به عقب برانیم و تا نفَس آخر مواظب شیطان من ذهنی مان باشیم.
فکرت بد ناخن پر زهر دان
می خراشد در تعمق روی جان
دفتر پنجم مثنوی،، بیت ۵۵۷
فکرهای پوسیدۀ من دار که از همانیدگی میاد مثل: کینه، رنجش، توقع، حسادت، مقایسه به ما حمله می کنند و مثل ناخنی پر از زهر تا اعماق جان و روح ما را می خراشند.
من که خصمم هم منم اندر گریز
تا ابد کار من آمد خیز خیز
دفتر پنجم مثنوی، بیت ۶۷۰
کودک نوپا آنقدر زمین می خورد و برمی خیزد تا راه رفتن بیاموزد، تا من ذهنی داریم به خودمان آسیب می زنیم و زمین می خوریم، ولی تا ابد باید تند تند برخیزیم تا روی پای هوشیاری خود قائم شویم.
می گریزم تا رگم جنبان بوَد
کِی فرار از خویشتن آسان بوَد؟
دفتر پنجم مثنوی، بیت ۶۶۸
به من ذهنی خودمان شک کنیم و اشتباهات خودمان را به گردن دیگران نیاندازیم، خدایا تا زمانی که خون در رَگهایم می جنبد مرا مشتاق فضاگشایی کن تا از خواهش های نفس خویش بگریزم.
هر که را دیو از کریمان وابَرَد
بی کَسش یابد سَرش را او خورد
دفتر دوم مثنوی، بیت ۲۱۶۵
اگر کسی من ذهنی داشته باشد، شیطان که انرژی من های ذهنی جهان است به راحتی می تواند او را نسبت به بزرگان و انسانهای زنده به حضور دلسرد کند و به قول معروف: سرش را بخورد، همنشینی با انسانهایی که ادعای دانایی دارند، عین نادانی ست که ما را بی کس و از خدا جدا می کند.
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا در نِگَر
دفتر پنجم مثنوی، بیت ۲۹۰۷
اتفاقات زندگی مثل کف های دریا بی ثبات و گذرا هستند و نشان می دهند که ما در چه وضعی هستیم و چقدر فضا باز می کنیم؟ روح ما مثل دریا بی نهایت است، اگر اتفاقات را جدی نگیریم و فضا باز کنیم به جای دیدن کف ها حیران شگفتی دریا می شویم.
با سپاس از برنامه انسان ساز گنج حضور
دیبا از کرج
فایل متن «با تکرار ابیات مولانا از جنس نور شویم» - خانم دیبا از کرج
جرقه بزن! - آقای پویا از آلمان
فایل صوتی «جرقه بزن!» - آقای پویا از آلمان
جرقه بزن!
مثال شمع و کبریت که به سبک آزمایشهای آزمایشگاههای فیزیک در برنامه ۹۰۱ گنج حضور مطرح و اجرا شد یکی از گویاترین مثالها برای شناخت گرههای ما در راه زنده شدن به حضور است. شمع نماد حضور ما است و کبریت نماد منذهنی ما بهعنوان ابزاری که مأموریتش تنها روشن کردن شمع است. کبریت طول عمر دارد یعنی یک کبریت را نمیتوان ۲۰۰ سال بعد هم استفاده کرد. کبریت از ابتدای تولیدش تنها یک مقصود را دنبال میکند و آن سوختن است. کبریت به شمع نمیگوید چگونه روشن شو و بسوز. او تنها جرقهی اوّلیه را تولید میکند و سپس از بین میرود. کبریت چه دراز چه کوتاه چه لاغر چه کلفت چه با روکشی از طلا چه با روکشی از مس چه و چه و چه آخرش تنها میسوزد. از نکات دیگر این است که کبریت تا ابد نمیتواند روشن بماند بلکه برای زمان بسیار محدودی تا شمع روشن شود. اوّلین و یا دومین کبریت کشیدن یعنی فضاگشایی کردن، ممکن است الزاماً منجر به روشن شدن شمع نشود، ولی چیزی که آشکار است عمل کبریت کشیدن در نهایت شمع را روشن میکند. اگر بعد از اوّلین بار و دومین بار نشد سومین بار کبریت شمع را روشن خواهد کرد.
علاوه بر مثال شمع و کبریت از بیدارکنندهترین نکاتی که در برنامه ۹۰۱ به آن اشاره شد این است که یکی از تلههایی که آدمی را میتواند به خود گرفتار کند این است که فضاگشایی را با حضور اشتباه بگیرد. مرز بسیار باریکی است. آقای شهبازی عزیز این هفته در برنامه فرمودند: «اوّلین فضاگشایی را با حضور اشتباه نگیرید». فضاگشایی به معنای زنده شدن کامل به خداوند نیست بلکه فضاگشایی ابزار دُرُستی است که ما را به سمت زنده شدن به خدا راهنمایی میکند.
با هم ابیات غزل ۶۱۴ را مرور میکنیم و هر بیت را به منزلهی جرقهای در نظر میگیریم تا شاید در پایان غزل شمعمان روشن شود.
جرقهی اوّل:
آن بندهی آواره بازآمد و بازآمد
چون شمع به پیشِ تو در سوز و گداز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
انسان گمشده در ذهنش و افکارش و باورهایش آواره است. انسانِ گمشده در روزمرگیِ زندگیِ ماشینیِ مصرفگرای قرن ۲۱ آواره است. آواره است و نمیداند زمانش را چگونه خرج میکند. مولانا در غزل ۶۱۴ میگوید که آن انسانی که در هویتخواهی از اقلام بیرونی گمشده بود و آواره بود بازگشته است و باز گشته است. به کجا؟ چرا؟ مولانا اساساً در مورد چه کسی صحبت میکند؟ مولانا در مورد انسانی صحبت میکند که اکنون پای تلویزیون نشسته است و به برنامه گوش میدهد. دردهای زندگی احتمالاً راه را بر او تنگ کردهاند و او اکنون به دنبال چاره میگردد. مولانا اما میگوید تنها در پای برنامه نشستن و کاری نکردن کافی نیست. بلکه این انسان که خواستار زنده شدن به حضور است باید فوریتِ درخواستش را هم در زیر ذرّهبین بگذارد. سؤال این است آیا من میخواهم همچون شمع روشن بشوم و به سوز و گداز بیفتم؟ یعنی به زندگی اجازه بدهم که همانیدگیهایم را در راه زنده شدن به حضور بسوزاند.
جرقهی دوم:
چون عَبهَر و قند ای جان، در روش بخند ای جان
در را بِمَبَند ای جان، زیرا به نیاز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
ای انسانِ در پای تلویزیون نشسته همچون گل نرگس به روی زندگی بخند تا زندگی هم به تو لبخند بزند. تا تو با زندگی روشنی زندگی هم با تو روشن است. این برنامه که اکنون به خانهی تو آمده به این راحتیها تهیه نشده است پس برای این آموزه وقت بگذار و مولانا را ارزش بِنِه. چرا که اگر در مقابل این آموزهها ناز کنی و نیاز نداشته باشی تنها راه را بر خود میبندی. یکی از دردناکترین حالاتی که برای آدمی میتواند رخ دهد این است که پای درس مولانا و بیتهای آن بنشیند ولی نتواند ذهنش را ساکت کند خودش ببیند که ذهنش ساکت و ساکن نمیشود و کاری از دست او برنمیآید و در نهایت از توضیحات گنجحضور نتواند استفاده کند.
جرقهی سوم:
ور زانکه ببندی در، بر حکمِ تو بِنْهَد سر
بر بنده نیاز آمد، شه را همه ناز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
ای شنونده بدان حکم خدا و زندگی وقتی همانیدگی را از ما جدا میکنند برای ذهن ما دردناک است و به منزلهی بسته شدن در جلوه میکند. ولی تو که ناظر ذهنت هستی و میدانی این امر از طرف زندگی است پس به این حکم سر بنه و تسلیم شو. چرا که کار تو در مقابل دانایی زندگی تنها نیاز داشتن است و بس. نه ناز داشتن! تو از کجا میدانی کدام همانیدگی تا اعماق قلب و مرکزت نفوذ کرده؟ اگر میدانی که با ذهن میدانی و هنوز گرفتاری پس ناز هم میکنی. ولی اگر نمیدانی پس بهصورت حقیقی میدانی که برای شناسایی و انداختن همانیدگیها به کمک زندگی نیاز داری.
جرقهی چهارم:
هر شمعِ گدازیده، شد روشنیِ دیده
کان را که گداز آمد، او محرمِ راز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
هر انسانی که به زندگی اجازه داد کبریت منذهنیاش را بسوزاند و با آن شمعش را روشن کند او به اسرار زندگی دست یافته است. اسرار زندگی نقشهی گنج پنهان شده بر روی زمین نیستند. اسرار زندگی همین آموزشهای کوچک و چراغهایی هستند که مولانا برای ما روشن میکند. قانون جبران، صبر، شکر، جفالقلم، ریبالمنون، کوثر، چهار مرغ ابراهیم، و غیره. این آموزهها هستند که وقتی با هم جمع میشوند اسرار زندگی را میسازند و میتوانند ما را از ذهن بکنند و زندگی را برایمان شیرین و دلپذیر کنند. این اسرار هستند که روشنی دیدهی ما یعنی روشنکننده مسیر درست زندگی برایمان میشوند. ما اگر مولانا نبود کجا میدانستیم که درشت شنیدیم فضا را باز کنیم و خشمگین نشویم! ما کجا میدانستیم در رابطه با همسرمان چگونه رفتار کنیم! ما کجا میدانستیم چگونه کودکمان را درست تربیت کنیم! نمیدانستیم! آقا نمیدانستیم! اگر آثار بزرگان سرزمین ادب پارسی نبود ما تا ابد در بیراهههای بیابان ذهن گم بودیم. خدا را شکر خدا را شکر که گنجحضور با مولانا دست ما را گرفت و آغازی شد تا ما دیگر بزرگان این سرزمین را به جهانیان که سهل است به مریخیان صادر کنیم.
جرقهی پنجم:
زَهراب ز دستِ وی گر فرق کنم از می
پس در رهِ جانْ جانم والله به مَجاز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
انسانی که طلب زنده شدن به خداوند را داشته باشد دیگر با کوچکترین سوزن اتفاق این لحظه از طرف زندگی از جا نمیپرد. و اگر اتفاق به نظرش ناگوار باشد نمیگوید که زهراب است و اگر اتفاق بهنظرش خوب آمد نمیگوید که می است. چرا که این سنجشِ اتفاقِ این لحظه تنها با ذهن رخ میدهد و تنها نشانهای قانع کننده است از برای اینکه جان آدمی به مجاز افتاده است. مجاز همان منذهنی ما است.
جرقهی ششم:
آبِ حَیَوانش را حیوان ز کجا نوشد؟
کی بیند رویش را چشمی که فراز آمد؟
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
آب زندهکننده و حیاتبخش این لحظه را اگر آدمی تنها در ذهن باشد از کجا در مییابد؟ اگر آدمی به الگوهای تکراری رجوع کند چگونه میتواند پاسخ دُرُست به اتفاق این لحظه را دریابد. در نمییابد چون چشمش بسته است. یعنی هنوز میخواهد با الگوهای صد سال پیش با همسرش و بچهاش و همکارش و زیردستش رفتار کند. چشمبستگی انسانهای گرفتار در ذهن از پرتوی خورشید هم روشنتر است. کافی است ما ابتدا به خود نگاه کنیم و سپس به اطرافمان. آیا ما یک روش و الگوی تکراری را در رابطههامان پیاده میکنیم؟ یعنی دیگران را نمیپذیریم و فکر میکنیم بر اساس شابلون ذهن ما باید تغییر بکنند. اگر اینطور است به امر خطرناکی دچار شدهایم.
جرقهی هفتم:
من ترکِ سفر کردم، با یار شدم ساکن
وز مرگ شدم ایمن کان عمرِ دراز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
من از این فکر به آن فکر پریدن را من از این همانیدگی به آن همانیدگی پریدن را ترک کردم و با یار شدم ساکن. چگونه آدمی با یار ساکن میشود وقتی که انسان با اتفاق این لحظه به صلح میرسد و آن را با دل و جان میپذیرد. ساکن شدن با اتفاق این لحظه ساکن شدن با یار است. این امر نتیجهی شگفتانگیزی را به دنبال دارد. انسانی که در این لحظه ساکن میشود و به گذشته و آینده نمیرود از مرگ رهایی مییابد و عمر جاودانه مییابد. چرا که در مییابد که اتفاق این لحظه خود شخص نیست و با بالا و پایین شدن اتفاق این لحظه بالا و پایین نمیشود. بلکه او ناظر اتفاق این لحظه است چه اتفاق خوب چه بد باشد پس او عمر دراز مییابد.
جرقهی هشتم:
ای دل چو در این جویی، پس آب چه میجویی؟
تا چند صلا گویی؟ هنگامِ نماز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
مصرع اوّل اشاره میکند که اگر هنوز به دنبال زندگی میگردی پس یعنی هنوز درنیافتهای که تو خودت زندگی هستی. و مصرع دوم نکتهی جالبی را مطرح میکند و آن اینکه تو فوریتی در به زنده شدن به حضور و از دست دادن همانیدگیها و دست کشیدن از آنها نمیبینی.
فوریت یعنی چه؟ بگذارید مثالی برایتان بزنم. من هر روز ۵:۳۰ از خواب بیدار میشوم. در دو روز کاری میخواستم صبحها قبل از کار به باشگاه بروم. زمان باشگاه رفتن از ساعت ۶ تا هفت خواهد بود و بعد از باشگاه باید دوش گرفته و سریع آمادهی رفتن به سر کار شوم. از خانه تا باشگاه پیاده حدوداً ۱۰ تا ۱۲ دقیقه راه است. از خانه تا محل کار هم باید سوار قطار شد و یک ساعتی مسیر از جلوی در خانه تا جلوی در محل کار طول میکشد. در ساعت ۹ صبح باید در محل کار حاضر بود. در ابتدا اجرای این نقشه کمی ناممکن جلوه میکرد. اما دو ابزار بودند که همچون موتور محرکه مرا به پیش راندند. اولی اینکه طلب انجام این کار بدون کمالگرایی در من بود و دومی فوریت بود یعنی برنامه نباید زمان تلف شده داشته باشد تا من به موقع به سر کار برسم. زمان تلف شده نباید داشته باشد یعنی اینکه مثلاً اگر قبلاً دوش گرفتن ۱۰ دقیقه طول میکشید اکنون به ۵ دقیقه رسیده بود. قبلاً اگر راه رفتنم در مسیر کند بود اکنون کمی تندتر راه میرفتم. قبلاً اگر وسایلم را برای سر کار صبحها آماده میکردم اکنون شب آماده میشد. قبلاً اگر لباس پوشیدن ۵ دقیقه طول میکشید الآن ۳ دقیقه. خلاصه مجموعهی این زمانهای کوچک که با هم جمع شدند این برنامه عملی شد و کارساز افتاد چون فوریت به موقع رسیدن به محل کار مدنظر بود. همین مثال را هم میتوان برای زنده شدن به حضور به کار برد. از خودمان بپرسیم آیا من فوریتی را در خودم برای زنده شدن به حضور احساس میکنم. اگر بلی نمود بیرونی خواهد داشت یعنی به برنامه متعهدم، متن مینویسم و وقت میگذارم. آموزهها را به مرحلهی اجرا در میآورم در زندگی روزمره یا نه. یا تنها با خود میگویم حالا برنامه را همینطوری گوش بدهیم و کمی آرام شویم تا ببینیم چه میشود. این گونه رفتار بسیار خطرناک است و مولانا از آن با عنوان صلا گفتن بدون نماز یاد میکند. مولانا میگوید هنگام نماز آمده است ولی تو داری هنوز صلا و ندا میدهی که پاشو بیا نماز بخوان. یعنی فوریت نماز خواندن را درنیافتهای. شکستی بزرگتر از این نیست که آدمی بادام پوک بکارد و ببیند بعد از یک سال با دیروزش هیچ فرقی نکرده و تازه انتظار محصول و بادام تازهای را هم داشته باشد.
در پایان باید گفت که ناشکری در هر زمینهای قفل بزرگی است که راه را بر آدمی تنگ میکند. خداوند در قرآن میفرماید که انسان نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است. ناسپاسی در تکتک لحظهها ما را تهدید میکند. اینکه آدمی آموزش مولانا را پشت گوش بیندازد ناسپاسی و نمایانگر اینکه آدمی طلب زنده شدن ندارد، است. خدایا شمع حضور را روشن کردن بدون کلید طلب ناممکن است چرا که سنت تو این است هرکسی که کبریت را نکشد جرقهای هم نصیبش نخواهد شد.
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۸۷
پویا از آلمان
فایل متن «جرقه بزن!» - آقای پویا از آلمان
برداشتی از غزل ۶۱۴ دیوان شمس، برنامه ۹۰۱ - خانم نرگس از نروژ
فایل صوتی «برداشتی از غزل ۶۱۴ دیوان شمس، برنامه ۹۰۱» - خانم نرگس از نروژ
با سلام و عرض ادب
آن بنده آواره بازآمد و باز آمد
چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
منِ انسان که در ذهنم آواره بین تصویرهای ذهنی از همانیدگیها و دردهایم بودم، با فضاگشایی و عدم کردن مرکز، این لحظه باز به درگاه زندگی آمدم و منذهنی خود را به عدم عرضه کردم تا همانیدگیها و رنجشها و ترسها و اضطرابات و نگرانیها در تشعشع عدم گداخته شود.
چون عبهر و قند ایجان، در روش بخند ایجان
در را بمبند ایجان، زیرا به نیاز آمد
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
ای زندگی خودت را در من به صورت شادی و خرد و عشق تجربه کن و فضا را در من باز کن و مرکزم را عدم کن. مگذار در ذهن بمانم زیرا من با تمام وجود به فضاگشایی و عدم شدن نیازمندم.
ور زانکه ببندی در، بر حکم تو بنهد سر
بر بنده نیاز آمد، شه را همه ناز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
ای زندگی اگر این لحظه مرکزم عدم نشود و فضاگشاییام کامل نشود، باز با تعهد و مداومت ادامه میدهم و بر تو پاییندم و این لحظه باز نیازم را بر تو با صبر و شکر و پرهیز و مداومت عرضه میکنم، چراکه من تمام وجودم نیاز به توست و ناز کردن برازنده زندگی و عدم است.
هر شمع گدازیده شد روشنی دیده
کان را که گداز آمد، او محرم راز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
کندن از وابستگیها، شناسایی و پرهیز و دردهشیارانه جدایی از همانیدگی، نظارت بر ذهن و پرهیز از کشیده شدن به واکنش، حفظ سکون باعث روشنایی دید عدم و گداخته شدن همانیدگیها و آزاد شدن انرژی زندگی از تصاویر ذهنی و دردها میشود و هشیاری بر خود آگاه و محرم راز زنده شدن به زندگی میشود.
زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می
پس در ره جان جانم واللّه به مجاز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
در این لحظه هر تجربهای که زندگی از طریق من میکند سیری در تکامل هشیاری من است. با فضاگشایی و صبر و شکر به دویی ذهن برای خوب و بدکردنِ تجربه این لحظه نمیروم چراکه در صورت انقباض و قضاوت این لحظه، تعهد من به زندگی صدق نداشته و ذهنی است.
آب حیوانش را حیوان ز کجا نوشد؟
کی بیند رویش را چشمی که فراز آمد؟
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
سکون، آرامش، شادی بیسبب و هزار ترجمان پر برکت، نظم و فراوانی زندگی را منذهنی دهانی برای نوشیدن ندارد و چشمی برای دیدنش، چراکه چشمش کور به زندگی و عدم و سکوت است.
من ترک سفر کردم، با یار شدم ساکن
وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
فضاگشایی کامل زمانی صورت میگیرد که من ترک سفر از یک تصویر ذهنی به تصویر ذهنی دیگر کنم، ترک سفر از وضعیتی به وضعیت دیگر، از مکانی به مکان دیگر و با زندگی در سکوت و عدم و تمام تجربه این لحظه ساکن، خشنود، راضی و شاکر باشم تا از تمام مرگهای ذهنی ایمن شوم و هیچ هیجان، درد و کم و زیاد شدن همانیدگی این سکوت را بهم نزند و بیواکنش بوده و به ناظر کننده تبدیل شوم.
ای دل چو در این جویی، پس آب چه میجویی؟
تا چند صبا گویی؟ هنگام نماز آمد
-مولوی، دیوان شمس غزل ۶۱۴
با فضاگشایی و عدم کردن مرکز ما جز لاینفک این فضای عدم هستیم و نیاز نیست که به ذهن رفته و از تصاویر ذهنی، خرد و عشق، هدایت و امنیت بگیرم و خود یا دیگران را حبر و سنی کنیم و به صورت ذهنی به دنبال دعوت خود و یا دیگران به زنده شدن به زندگی و قائم شدن هشیاری بر هشیاری باشیم. همین لحظه، لحظه انطباق هشیاری بر هشیاری و آگاهی به ذات ابدی و جاودانه است.
تجربیاتی که این هفته داشتم:
-چراغ من ترک سفر کردم بسیار برای من راهنما بود، ترک سفر کردن از کمال طلبی، از تلاش ذهنی برای تغییر شرایط و اوضاع، ترک موتور خواستن، تلاش برای بخشش گری به خودم و دیگران، تلاش برای شادکردن خودم و دیگران، رضایت و خشنودی، شکر از هر آنچه هست که بهترین برای من در این لحظه است.
- تجربه سکون و آرامش و دیدن بیشتر زندگی در انسانها، وضعیتها، صبر و باز کردن فضا.
- شکر و سپاسگزاری از استاد نازنینم که در تمام مراحل سخت زندگی دست من را گرفتند و چراغ راهنمایی زندگی من شدن، چه وقتی برای اولین بار در زاهدان چشمم به گنج حضور روشن شد، چه وقتی بعد از شروع تحصیل در نروژ در چالشها دست من را گرفتند، زمانیکه با منذهنی خود را در چالشها انداختم و باز شرایط اقامت ما در نروژ به صورت تحصیلی و کاری به خطر افتاد، زمانی که زندگی خانوادگی من در حال از هم پاشیدن بود، زمانیکه فرزندانم نیاز به کمک و پشتیبانی داشتند، در تمام این لحظات زندگی به دست آقای شهبازی نازنین و برنامه گنج حضور و یاران معنوی دست من را گرفتند و بسیار شکرگزار و سپاسگزارم و از اینکه تمرکزم بیشتر بر منذهنی بوده چه در پیام ها، چه در زندگی یا چالشها عذرخواهم و امیدوارم بتوانم با تعهد و رعایت قانون جبران خدمتگزار زندگی باشم.
چونکه کردند آشتی شادی و درد
مطربان را ترک ما بیدار کرد
مطرب آغازید بیتی خوابناک
که اَنِلنِی الْکاسَ یا من لااراک
ای کسی که تو را نمی بینم، جامی لبریز به من بده.
انت وجهی، لاعجب ان لا اراه
غایة القربِ حجاب الاشتباه
تو حقیقت منی و تعجبی نیست که او را نبینم، زیرا غایت قرب، حجاب و اشتباه و خطای من شده است.
انت عقلی لاعجب ان لم ارک
من وفور لالتباس المشتبک
تو عقل منی، اگر من تو را از کثرت اشتباهات تو در تو و در هم پیچیده، نبینم جای هیچ تعجبی نیست.
مثنوی، دفتر ششم، از بیت ۶۶۴ تا ۶۶۷
با عشق و احترام️
نرگس از نروژ
فایل متن «برداشتی از غزل ۶۱۴ دیوان شمس، برنامه ۹۰۱» - خانم نرگس از نروژ
رهایی از گیر و دار خرگیران - آقای نیما از کانادا
فایل صوتی «رهایی از گیر و دار خرگیران» - آقای نیما از کانادا
رهایی از گیر و دار خرگیران
در دفترِ پنجم مثنوی مولانا از بیت ۲۵۳۸ تا ۲۵۶۳ داستان شگفتانگیزی است با عنوانِ :
«حکایتِ آن شخص که از ترس، خویشتن را در خانهای انداخت. رُخها زرد چون زعفران، لبها کبود چون نیل، دست لرزان چون برگِ درخت. خداوندِ خانه پرسید: «که خیر است. چه واقعه است؟» گفت: «بیرون خر میگیرند به سُخره.» گفت: «مبارک. خر میگیرند، تو خر نیستی. چه میترسی؟» گفت: «خر به جِدّ میگیرند. تمییز برخاسته است. امروز ترسم که مرا خر گیرند.»»
خلاصهی داستان از این قرار است که شخصی گریزان و ترسان، زردرو و پریشانحال، به طوری که تمام بدنش مثل بید میلرزد، لبانش کبود است و حالِ ناگواری دارد، خودش را درون خانهای پرت میکند. صاحبخانه به او میگوید که: چه شده و چرا اینقدر آشفتهحالی؟ شخص به او میگوید که در بیرون از خانه، به دستورِ شاهِ سرکش و نافرمان (که حضرتِ مولانا از لفظِ حَرون استفاده میکنند) مشغول گرفتنِ خر هستند؛ آن هم برای بیگاری و استفادهی ابزاری. صاحبخانه پاسخ میدهد، خب مبارک است. یعنی چه خبر خوشی، تو که خر نیستی؛ پس چرا میترسی؟ آن شخص پاسخ میدهد که: «آری من خر نیستم، ولی خرگیران آنقدر جدی هستند که حتی نمیتوانند خر را از غیر خر بشناسند و تر و خشک را با هم میسوزانند.»
این داستان نمادِ هریک از ما انسانهاست که در جهانِ بیرون یا مشغولِ خرگیری هستیم یا خر گرفته شدن. یعنی یا انسانهای دیگر را به صورت زندگی شناسایی نمیکنیم و از جنسِ خر میکنیم و به بیگار میکشیم، یا اینکه اجازه میدهیم که به عنوانِ زندگی شناسایی نشویم و به کارافزایی واداشته میشویم.
این داستان شامل ۲۶ بیت است که به علّتِ طولانی نشدن متن، فقط به تیترِ آن کفایت کرده و مثالهایی از خودم را که چگونه در معرکهی خرگیری افتاده بودم، بیان میدارم.
شخص از روی ترس، خودش را در خانهای میاندازد. یعنی حتی در نمیزند و منتظر نمیشود که صاحبخانه در را باز کند. اینقدر شرایط برایش بُغرنج و ناگوار است که ترسان خودش را درونِ خانهای برای پناه میاندازد. آن هم با چه وضع و حالتی؟ مثل حالتِ فرج غلامِ هندو. یعنی تصور کنیم که غلامِ هندو میداند که کنگِ امرد منتظر است که او را در حُجرهای تاریک و تنگ گیر بیندازد، با چه وضعیتی فرار خواهد کرد! آن شخص چنین ویژگیای دارد. مولانا یکبار میگوید خرگیری، یکبار میگوید صحنهی تجاوز؛ من با کدامینش درس میگیرم و آیا اصلاً میگیرم یا نه، بماند...
در رینگِ بوکس یکی از شگردها این است که حریف را گوشهی رینگ گیر میاندازند و او چارهای جز اینکه از خودش دفاع یا اینکه ضربات را تحمل کند، ندارد. خرگیریِ دنیا و منهای ذهنی در جهان نیز به این شکل است. ما را به رینگ دعوت میکنند و از آنجا که یک عمر را در این رینگ گذراندهاند، بسیار حرفهای شدهاند و به محض وارد شدن ما به رینگ، در گوشهای گیر میاندازند و تا جان داریم مورد اصابت قرار میدهند.
در دورانِ دبیرستان، اوّلِ صبح، قبل شروعِ کلاسها پینگ پونگ بازی میکردیم. راکتِ پینگ پونگ نداشتیم. بایستی صبر میکردیم که همه بیایند و از معلم ورزش راکت قرض کنیم. رفیقی داشتم که با کتاب و دفتر به جای راکت بازی میکرد. کسانی بودند که بازیشان خیلی خوب بود، با راکت از او میبردند، ولی او همه را با کتاب و دفتر به جای راکت میبرد.
مولانا میگوید که اگر یک وقت کسی خواست تو را خر بگیرد، مثل این است که میگوید بیا با من پینگ پونگ بازی کن، ولی بدونِ راکت. فقط کافی است ما بله بگوییم و واردِ بازی شویم. دیگر تمام است. خر گرفته شدهایم و مثل فرج غلام هندو، همانند دلق تونیان پاره و پوره و بدخو و خالی. هر چه ریسیده بودیم پنبه میشود و انبارِ حضور ما خالی از گندم خواهد شد.
مثالهایی بر اساسِ تجربهی شخصی که زنگ خطری برای خرگیری است:
۱- دنیا دو روزه. آدم باید زندگی کنه:
این معمولاً در مواردی پیش میآید که دیگران میبینند دیگر علاقهای به خوشیهای بیرونی و زندگی گرفتن از همانیدگیها نداری.
۲- تو هم که هیچ نظری نمیدی. ما رو تحویل نمیگیری:
این معمولاً در مواری پیش میآید که در یک ستیزه میخواهند تو را هم واردِ ماجرا کنند. یا اینکه در غیبت شرکت کنی. یا اینکه مثلا برای آنکه ثابت کنی که اگر نظر نمیدهی، به خاطر این نیست که نمیخواهی تحویل نگیری، بلکه به خاطرِ این است که من ذهنیات را بنشانی. اگر وارد بحث شوی، آش همان آش و کاسه همان کاسه.
۳- این هم خیلی آدمِ خاصیست، مثلا ما رو حساب نمیکنه:
این معمولاً در مواردی است که یا در لهو و لعب شرکت نمیکنی و یا در مواردی مثل خوردنِ مشروب و یا فسق و فجورِ دیگر، در محافل نمیروی. در پارتیها و مهمانیها حضور پیدا نمیکنی و با خودت خوشی.
۴- یک شب که هزار شب نمیشه:
این مورد بسیار بسیار خطرناک است. فقط کافی است اندکی رو به من ذهنی دهم تا از پرهیز مرا وا دارد و کَنگِ درشتِ اَمْرَد بشکن بزند و دف و کف.
۵- بابا بسه دیگه. چقدر گنج حضور:
اینجا باید لبان رو جوری گاز گرفت که بنفش شود، فقط باید سکوت کرد. خرگرفته شدن میتواند با این جواب باشد که: «مثلاً من به شما میگویم چقدر سریال میبینین؟ مثلاً میگویم چقدر این کار را میکنین؟ یا مثلاً چقدر این چیز را میخرید و و و...» فقط و فقط باید سکوت کرد. حتی من ذهنی هرچه گفت، لبها كبود، چون نیل.
۶- به خودت سخت نگیر:
اتفاقاً اصلاً هم سخت نیست. ولی نیاز به اثبات نیست. سکوت و لب کبود کردن بهترین کار است.
۷- آخه تو که هیچ کاری نمیکنی، نمیشه که اینجوری:
در این موارد هیچ چیزی نباید گفت، به هیچ کسی نیاز نیست اثبات کرد که ما خیلی کارها میکنیم.
۸- یه خُرده از خودت بگو، هیچ حرفی نمیزنی که:
آقا، خانم، نگو. هیچی نگو. ساکت باش و پنهانپَر. سرت رو بنداز پایین. من خودم به شخصه در این موارد میترسم. خیلی زیاد. به قولِ حضرت مولانا مثل برگِ درخت، لرزان.
۹- این مولانا و یا حالا هر بزرگِ دیگهای که اینجوری بوده:
این مورد خیلی خیلی ریسکی است. کافی است لب تر کنی که بخواهی ثابت کنی اشتباه میکنند، چنان خر میگیرندت که تا بجنبی میبینی پالون هم تنت کردند و داری بار ۱۰ تُنی حمل میکنی.
۱۰- آخه مثلاً که چی این کارا؟
این کارها که از نظرِ دیگران کار بیمورد است، در اصل نورافزاست. حتی برای خودشان. ولی آنها نمیبینند. آن چیزی که آنها کار میپندارند، در اصل کارافزایی است. بیخود نیست که: «ای کاش آنها نیز میدانستند.»
۱۱- به ما هم بگو، شاید ما هم یاد گرفتیم و تغییر کردیم:
چنین چیزی شنیدی به من ذهنیات بخند. میدانی که حبر و سَنی کردنِ دیگران، یعنی خالی کردنِ خود و بدخو کردنت.
۱۲- تا دیروز که این چیزا رو دوست داشتی!
لبانت رو کبود کن.
۱۳- حالا یک سر به فلانی بزن، اونها دوستت دارند.
اما با این اوصاف که نمیدانند هرموقع به آنها سر میزنی، خالی و بدخو میشوی و انرژیات از طریقِ قرین تحلیل میرود.
۱۴- به فلانی زنگ بزن، خوشحال میشوند.
هیچ چیزی در جهان به اندازهی خودم ارزشمند نیست. خودم را والاتر از دیگران نمیدانم؛ اما نمیگذارم که خوشحالیِ دیگران، به کم شدن حضورم در این لحظه بینجامد. هر قدم دامی است که اگر گستاخانه مثل بز کوهی بدوَم، صد در صد در دامِ خرگیران میافتم.
۱۵- یادت هست قدیما... (خاطرات چارقِ ایاز را یادت میآورند)
این جا نیاز نیست چیزی گفته شود. شاید برای یادآوری است که از طرف زندگی به ما بگوید چه بودهایم و الان چه هستیم. نباید ستیزه کنیم که نمیخواهم بشنوم. باید لب رو گاز گرفت و کبود کرد و فقط انصتوا؛ یعنی سراپا گوش شویم تا شاید عبرتی بگیریم. شُکر میکنیم که این چارقِ ایازم بوده و در پناهِ خدا و انسانهای خدا است که چارقِ ایازم را میبینم.
۱۶- نمیخوام غیبت کنم ها ولی فلانی...(سریع شروع میکنند به غیبت کردن)
یا باید سریع به فضای گشوده شده پناه بُرد و نشنید، یا اینکه بگوییم: نه! غیبت نمیخواهم بشنوم. ولی کوچکترین تلاشِ اضافیِ صحبت کننده، سببِ خرگیری ماست. باید فرار کرد.
۱۷- آدم باید متعادل زندگی کنه. همهی جهان برای استفادهی انسان است.
این از مواردی است که انسان خودش را از دیگرِکائنات جدا میبیند. فکر میکند باید هرچی دمِ دستش آمد را یا کُشت و خورد، یا نابود کرد و به پول تبدیلش کرد.
۱۸- این همه آدم یعنی اشتباه میکنن؟
در اصل میدانیم که بله، همه اشتباه میکنند. بزرگان درست میگویند. من یکی هستم، هزاران من ذهنی نیستم. من چراغِ خودم را میافروزم و نمیگذارم خرگیران شمعِ حضورم را فوت کنند. اهمیتِ قرین بسیار در اینجا مطرح میشود.
۱۹- میخواستم نظرت را راجع به این موضوع بدانم. یا به نظرِ تو چرا...؟
به طور کلی، ۹۹ درصد از انسانها سوالی که میپرسند، برای این است که جوابی که خودشان میخواهند را بشنوند. به طور خیلی ساده، بین دو تا لباس شک دارند که کدامینشان را بپوشند. میپرسند که همانی که خودشان میخواهند بپوشند را، شخصِ دیگری هم تایید کند. اگر مثلاً آن یکی دیگر را به ایشان پیشنهاد کنیم، سوالِ دیگری میپرسند که مثلاً، آن یکی بیشتر به من نمیآید؟ فلان رنگ به شلوارم بیشتر میخورَد ها؟ آنقدر سوال بعد از سوال میپرسند که در آخر آن لباسی که خودشان میخواهند را به ایشان پیشنهاد دهیم. البته این در حدّ یک مثال است، و در مثل مناقشه نیست؛ فقط برای این عرض کردم که تقریبا هر شخصی چه برای خودش، و یا چه برای شخصِ نزدیکش حداقل یکبار این اتفاق افتاده است.
بالکُل از سختترین گردنههای خرگیری، پاسخِ سوال دادن است. سوال تماماً یک مقولهی ذهنی است و دنیای سوال، جهانِ ذهن است که هیچ راهی به معنویت ندارد. البته باز هم به این معنا نیست که هیچ سوالی را نباید پاسخ داد، بلکه باید تمییز داشت و متوجه بود که چه سوالی شایستهی پاسخ، در جهانِ ذهن ماندن، و چه سوالی فرار کردن و به خانهی یکتایی پریدن را میطلبد.
فقط کافی است به یکی از مواردِ بالا پاسخ دهیم. تمام شد، خر گرفته شدیم و رفت. مولانا بیخود نمیگوید که «لبانش کبود چون نیل!» یعنی باید لبت رو گاز بگیری که هیچی نگویی. منِ ذهنی سریع بالا میآید که: «بگو و آنها را سرِ جایشان بنشان. آنها را میتوانی قانع کنی. جواب را داری. بگو و ادبشان کن. کم نیاور.» باید مثل سگ ترسید و لرزید، لبان را گاز گرفت، دو تا دست را گذاشت روی دهان و فرار کرد به خانهی خدا. به مرکزِ عدم؛ همان فضای گشوده شده. اگر نمیشود فضا را باز کرد، لااقل فضا را نبندم. رنگم زرد شود و بپرم تو خانهی خدا و بگویم خدایا نجاتم بده.
قبل از آغاز هر سورهی قرآن، قبل از بسمالله، میگوییم «أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ». یعنی پناه میبرم به خدا از شرِّ شیطانِ رانده شده. نمیگوییم که شیطان را میزنم لت و پار میکنم و از پوستش جامهای میسازم روی دوشم میاندازم و بعد بسمالله.
میگوییم: «پناه میبرم به خدا.»
به همان خانهای که صاحبش میگوید مبارک است که آمدی پیشم. فهمیدی که پناهت منم. حال خودِ زندگی، یا انسانِ زنده به حضور که همان خدای به فرمِ فیزیکی درآمده است. ترسان و لرزان. که الان تمییز میدهم که من خر نیستم. من این من ذهنی نیستم. من افکارم نیستم. من الان ناظرِ افکارم هستم. من ناظرِ منهای ذهنی هستم. با آنها به هیچ عنوان ستیزه نمیکنم. آن موقع است که بسم الله، یعنی آغازِ ریختنِ عقل و خردِ الهی به عمل ماست.
اگر ما قدرتِ تمییز داریم و بدیهایمان را میبینیم، اگر مرزِ خرگیری و خانهی امن را میشناسیم، اگر فرقِ سرکوب و پرهیز را، تفاوت صبر و تحمّل را، اختلاف بینِ عشق و همهویتشدگی را میشناسیم، بزرگترین شُکر است.
با عشق و احترام
نیما از کانادا
فایل متن «رهایی از گیر و دار خرگیران» - آقای نیما از کانادا
برداشتی از حکایت رفتن ذوالقرنین به کوه قاف - خانم لادن از کانادا
فایل صوتی «برداشتی از حکایت رفتن ذوالقرنین به کوه قاف» - خانم لادن از کانادا
برداشتی از حکایت «رفتنِ ذُوالْقَرْنَین به کوهِ قاف...»
این حکایت زیبا با حیرانی ذوالقرنین در مقابل زیبایی وعظمت زندگی آغاز میشود، به بیان تلاش ذهن برای دریافتن زندگی میپردازد، و در انتها دوباره با توصیه زندگی به حیرانی و خاموشی پایان مییابد.
در این حکایت، مولانا گفتگویی را میان ذوالقرنین و کوه قاف شرح میدهد. ذوالقرنین نماد انسان و کوه قاف نماد انسانِ به حضور رسیده است. در لحظهی دیدار و آغاز گفتگو، ذوالقرنین کوه قاف را مانند زمرد صاف، و محیط بر حلقهی تمام باشندگان عالم میبیند، پس از زیبایی و شکوه آن در حیرت میشود و میگوید باشندگان دیگر در مقابل تو بازیچهای بیش نیستند.
رفت ذُوالْقَرْنَین سویِ کوه قاف
دید او را کز زُمُرُّد بود صاف
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۱۱
گِردِ عالَم حلقه گشته او محیط
مانْد حَیران اندر آن خَلقِ بَسیط
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۱۲
گفت: تو کوهی، دگرها چیستند
که به پیش عُظْمِ تو بازیستند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۱۳
کوه قاف در پاسخ میگوید که کوههای دیگر در زیبایی و درخشش به من نمیرسند، یعنی انسان به حضور رسیده زیباترین باشندهی هستی است. همچنین میگوید که اتصالی نادیدنی بین من و انسانهای دیگر برقرار است که به فرمان حق، من در دل این انسانها زلزله و یا سکون ایجاد میکنم. به این معنا که تغییرات درونی انسانها شامل پیش رفتن در مسیر معنوی به فرمان حق صورت میپذیرد و موقوف علل ذهنی نیست.
من به هر شهری، رگی دارم نهان
بر عُروقم بسته اطرافِ جهان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۱۵
پس بجُنبانم من آن رگ را به قهر
که بِدان رگ متّصل گشتهست شهر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۱۷
چون بگوید بَسْ، شود ساکن رگم
ساکنم، وز رویِ فعل اندر تَگم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۱۸
در ادامه، مولانا در بیان تلاش انسانها در ذهن برای درک حضور و زندگی، قصه موری را مطرح میکند که نقش آفرینی قلم را میستاید، و مور دیگری که از قلم به دست پی میبرد، و مور بعدی که بازو را میبیند، و در نهایت مور داناتری که جان ذهنی را میشناسد اما درک نکرده است که جان ذهنی نیز در اتصال با دل یا جان اصیل زنده است و عقل جزوی اگر در اتصال با عقل کل نباشد راه به جایی نمیبرد.
بیخبر بود او که آن عقل و فُوأد
بی ز تقلیب خدا باشد جماد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۲۸
یک زمان از وی عنایت برکَنَد
عقلِ زیرک ابلهیها میکند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۲۹
ذُوالْقَرْنَین نیز از کوه قاف میپرسد از صفات حق برایم بگو:
کای سخنْگویِ خبیر رازْدان
از صفاتِ حق بکُن با من بیان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۱
انسان کامل در پاسخ میگوید: او زیباتر و باشکوهتر از آن است که به ذهن درآید. نه میشود زیبایی او را وصف کرد و نه قلم جرأت دارد در وصف او بنویسد.
گفت: روْ کآن وصف از آن هایلتر است
که بیان بر وَی تواند بُرد دست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۲
یا قلم را زَهره باشد که به سَر
بر نویسد بر صحایف زآن خبر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۳
کمترین عجایبی که در مورد زندگی میتوان گفت این است که او دشتهای وسیع سیصدساله راه را از برف و انجماد پر کرده است. برف هایی که بر هم میزنند و برف و انجماد را بیشتر میکنند. کوههای برف بیشماری که هر لحظه بر مقدار برفشان افزوده میشود و سرمایی که تا اعماق زمین سرایت میکند.
گفت: کمتر داستانی بازگو
از عَجَبهایِ حق ای حِبْرِ نکو
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۴
گفت: اینک دشتِ سیصدساله راه
کوههای برف پُر کرده است شاه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۵
کوه بر کُه بیشمار و بیعدد
میرسد در هر زمان برفش مدد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۶
کوهِ برفی میزند بر دیگری
میرساند برف، سردی تا ثَری
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۷
کوهِ برفی میزند بر کوهِ برف
دَم به دَم ز انبارِ بیحدِّ شِگَرف
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۸
کوه های برف و انجمادی که در اثر انباشته شدن هوشیاری در ذهن انسانها ایجاد شدهاند، هردم انباشتهتر میشوند و اگر این انباشتگی انجماد نبود، آتش شوق وصال، تمام باشندگان و انسانهای زنده به حضور را میسوزاند.
تفِّ دوزخ آتش دیدار حق است که در عمق وجود هوشیاری حضور شعله میکشد. آتشی عظیم و سوزان که اگر انعکاس سرمای منهای ذهنیِ برفباف نبود، هر آنچه در این جهان بود را محوِ حق میکرد.
آتش هوشیاری یکی بیشتر نیست؛ آتش سوزانِ شوقِ وصال، کوهِ قاف یا انسانِ به حضور رسیده را محوِ حق میکند، همان آتش برای انسانی که هوشیاری را در تصاویرِ ذهنی و اوهام سرمایهگذاری میکند، آتش دوزخ و عامل انجماد و انقباض و درد است.
گر نبودی این چنین وادی شها
تفِّ دوزخ، محو کردی مر مرا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۹
غافلان را کوههایِ برف دان
تا نسوزد پردههایِ عاقلان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۴۰
گر نبودی عکسِ جهلِ برفْباف
سوختی از نارِ شوق، آن کوهِ قاف
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۴۱
مولانا در این ابیاتِ شگفتانگیز، از کمترین عجایب در مورد زندگی و انسان به حضور رسیده پرده بر میدارد.
اینکه تلاش در ذهن برای درک زیبایی و شکوه زندگی بیمعناست، میگوید این تلاش تو مانند موری است که میکوشد آفرینندهی زیباییهای هستی را بشناسد.
اینکه در اثر به ذهن بردنِ هوشیاری توسط انسان و درد ساختن، دشتهای سیصد ساله راهِ جهان پر از برف و انجماد شده است و هر دم بر این انجماد افزوده میشود.
و از همه شگفتانگیزتر این است که آتش شوق دیدار زندگی در جان انسانهای بیدار آنچنان شعلهور و سوزان است که اگر این برف و انجماد یعنی ارتعاش پایین منهای ذهنی در این جهان نبود، جان انسانهای بیدار در این آتش سوزان میسوخت.
این شگفتیها هم در سطح جمعی انسانها صدق میکند و هم در وجود هر انسانی. اینکه در اعماق وجود من آتش شوقی عظیم و سوزان شعله میکشد که اگر سرمای من ذهنیام نبود، وجود مرا محوِ حق میکرد، بسیار زیبا و شگفت انگیز است.
انسان در مقابل عظمت زندگی عاجز است، با ذهن نمیشود به دیدار زندگی رسید. انسان جز تسلیم و فضاگشایی راهی ندارد اما حتی تسلیم و فضاگشایی نیز از جانب زندگیست.
مولانا میگوید امیدت به لطف حق باشد که بیشتر از قهر اوست.
میگوید در مقابل این شگفتی و عظمتِ زندگی حیران و بی قضاوت باش، دید دویی ذهن را کنار بگذار تا رحمت و هدایت حق نصیبت شود. حتی کمترین عجایب زندگی را نیز با ذهن نمیتوان درک کرد، ذهن اگر بله میگوید از روی تکلّف یا جبر من ذهنی است و اگر نه میگوید، از روی مقاومت من ذهنی است که باعث میشود روزن حضور انسان بسته شود.
پس تو حَیران باش بیلا و بَلی
تا ز رحمت پیشت آید مَحمِلی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۴۸
چون ز فهمِ این عجایب کودنی
گر بَلی گویی، تکلّف میکنی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۴۹
ور بگویی: نی، زند نی گردنت
قهر بر بندد بدآن نی روزنت
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۵۰
پس تو در حیرانی بمان یعنی ناظر بر فضای گشوده باش و وجود ذهنیات را به زندگی بباز که این حالت معادل این است که خود را بر هدایت زندگی میسپاری. انسانِ در ذهن، با قهر زندگی مواجه است اما آن لحظهای که در اثر زلزلهی انسان کامل، وجود انسان لرزان شد و در مقابل زندگی خود را عاجز دید، روی نرم و پر از لطف و نیکی زندگی را میبیند.
پس همین حَیران و والِه باش و بس
تا درآید نَصرِ حقّ از پیش و پس
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۵۱
چونکه حَیران گشتی و گیج و فنا
با زبانِ حال گفتی اِهْدِنا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۵۲
زَفتِ زَفتست و چو لرزان میشوی
میشود آن زَفت، نرم و مُستوی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۵۳
زآنکه شکلِ زَفْت بهر مُنکِر است
چونکه عاجز آمدی لطف و بِر است
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۵۴
با سپاس و احترام
لادن از کانادا
فایل متن «برداشتی از حکایت رفتن ذوالقرنین به کوه قاف» - خانم لادن از کانادا
برداشتی از غزل ۵۸۸ دیوان شمس، برنامه ۸۹۸ - خانم لادن از کانادا
فایل صوتی «برداشتی از غزل ۵۸۸ دیوان شمس، برنامه ۸۹۸» - خانم لادن از کانادا
برداشتی از غزل ۵۸۸ دیوان شمس، مربوط به برنامه ۸۹۸ گنج حضور
صلا رندان دگرباره، که آن شاه قمار آمد
اگر تلبیس نو دارد، همانست او که پار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
غزل ۵۸۸ دیوان شمس، غزلی بیدارکننده که بُرّنده پردهی پندار و سوزانندهی خار من ذهنی است.
یادآوریِ دعوتِ پیاپیِ زندگی از انسان برای دیدن از طریق دید عدم که همان دید اصیل انسان است و برداشتن توجه از تلبیس زندگی. تلبیس زندگی اتفاق این لحظه است که ذهن تصویری از آن میسازد. تزریق هشیاری به این تصاویر و انباشتن آنها در مرکز، پردهای از جنس فکر میان انسان و زندگی میکشد و باعث ضعیف یا قطع شدن اتصال انسان و زندگی میشود.
مولانا یادآوری میکند که ای انسان تو کمر همت بستهای که این مرکز جسمی را به آن عیّارِ خونخواره ببازی.
ز رندان کیست اینکاره؟ که پیشِ شاهِ خونخواره
میان بندد دگرباره که اینک وقتِ کار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
برای انسانی که مرکز جسمی را به آن شاه قمار ببازد، لحظهی شگفتانگیز بیداری و وفای حقیقی به عهد الست پیش میآید، قمار حقیقی از سوی انسان، یعنی شناسایی اینکه من تنها از ساقی سبک دست مِی میگیرم، و هر لحظه در پاسخ به قمارِ زندگی عشق را انتخاب میکنم. قمار زندگی، جاری ساختن هوشیاری در انسان است به منظور شناسایی آگاهانه در انسان و قائم شدن هوشیاری بر هوشیاری. انتخاب عشق یعنی دیدن روی زندگی در این لحظه فارغ از پردهی پندار اوهام. یعنی شنیدن و پاسخ دادن به دعوت صلای زندگی.
بیا ساقی سَبُک دستم، که من باری میان بستم
به جانِ تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
انتخاب عشق یعنی هر لحظه رو به سوی گلزار تو داشتن، مرکز را عدم کردن و تسلیم شدن تا خار همانیدگیها در آتش فضای گشوده این لحظه بسوزند و گل حضور به گلزار حضور زندگی بپیوندد.
چو گلزارِ تو را دیدم، چو خار و گل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت، گلم بر تو نثار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
فتنهی زندگی، سوزاندن خار مرکز جسمی و پرورش گل حضور در وجود انسان است. گل حضوری که به گلزار عدم میپیوندد. این کار هرلحظه در جریان است و انسان گریزی از آن ندارد. انسانِ آگاه شناسایی میکند که زندگی عیّارانه در پی این فتنه است، بیآنکه ذهن ببیند، همانیدگی را از انسان میدزدد و فضای خالی عدم را به جای میگذارد.
پیاپی فتنه انگیزی، ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یارِ من عیار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
بردن و انداختن همانیدگیها، مرا به تو زنده میکند پس با اختیار خود در این تبدیل همکاری میکنم زیرا رشد و بالندگی همه ابعاد وجود من از همین فتنههای توست. همین قضا که صدبار قصد جان من ذهنی مرا کرده، جان اصیلم را افزون میکند و درمانم میکند. پس با فضای گشوده بر قضای تو تسلیم میشوم و شناسایی میکنم که جنس اصیل من از توست نه از چیزهایی که ذهنم نشان میدهد.
اگر بر رو زند یارم، رخی دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگِ رخسارم ز دستش آبدار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
هنگامی که رخ همانیدگیها از مرکزم پاک شد و هوشیاریام از تصاویر همهویت شده آزاد شد، روی زیبای تو را دیدم و متوجه شدم درین مدت که از دیدار تو محروم بودهام چه ظلمی به خود کردهام، چقدر جانم در اثر محروم شدن از اتصال با تو ناتوان و نزار شده بود. کجا بودی ای شاه جان افزای من؟ دل من تنها جایگاه توست. و تو در پاسخ گفتی که همواره با من بودهای. تو در پردهی پندارت گرفتار بودی و مرا نمیدیدی.
حضور انسان شمشیر برّانی است که مرکز جسمی را میدراند. این کار مستلزم صبر است، صبر حقیقی از جنس زندگیست، فضای امنی است که در آن ذوالفقار حضور پردهی پندار را میدراند و انسان را به حضور زنده میگرداند.
تویی شاها و دیرینه، مقامِ توست این سینه
نمیگویی کجا بودی؟ که جان بیتو نزار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
شهم گوید در این دشتم، تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبرِ من غلافِ ذوالفقار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
ابیات این غزل دید حضور را در انسان بیدار میکند، خون همانیدگیها را میریزد و گل حضور انسان را نثار گلزار عدم میکند، صلاحالدّین که هوشیاری حضور در انسان است از جسم آزاد میشود و به سوی وطن اصلیاش پرواز میکند.
مرا برّید و خون آمد، غزل پرخون برون آمد
برید از من صلاحالدّین، به سویِ آن دیار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
با سپاس و احترام
لادن از کانادا
فایل متن «برداشتی از غزل ۵۸۸ دیوان شمس، برنامه ۸۹۸» - خانم لادن از کانادا
برداشتی از غزل شماره ۴۸۳ دیوان شمس از برنامه شماره ۹۰۰ - خانم لادن از کانادا
فایل صوتی «برداشتی از غزل شماره ۴۸۳ دیوان شمس از برنامه شماره ۹۰۰» - خانم لادن از کانادا
برداشتی از غزل شماره ۴۸۳ دیوان شمس مربوط به برنامه شماره ۹۰۰ گنج حضور
غزل ۴۸۳ دیوان شمس، غزلی زیبا و جامع است که مسالۀ انسان در من ذهنی و همچنین راه رهایی او از ذهن و زنده شدن به اصلش را روشن میکند. در بیان مسأله انسان، مولانا در بیت اول غزل، به تنهایی، غم و وحشت انسان در ذهن اشاره میکند و همچنین میگوید چنین انسانی دشمن دل اصیل است و رو به سوی ذهن دارد یعنی به زندگی زنده نیست، زیرا چشم دلش بسته است و تنها سببها را میبیند.
هرآنکه از سببِ وحشتِ غمی تنهاست
بدان که خَصمِ دلست و مراقبِ تنهاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
ارتباطی که مولانا میان دیدن سببها به جای دیدن زندگی، ناظر جسم بودن و تنهایی و غم و وحشت برقرار میکند بسیار تأمل برانگیز است. اینکه در طول سالهای زندگی هر فردی، تک تک تجربهها طبق طرح زندگی و به منظور بیداری شخص رخ داده است. اما انسانی که از این طرح بیخبر بوده، سعی و تلاش بیهوده برای سامان دادن به سببها داشته که فقط بر تنهایی و غم و وحشت او افزوده.
مولانا در شناسایی و بیان عوارض ساختن من ذهنی و ماندن در آن، تا آنجا که انسان به قهقرا میرسد پیش می رود. میگوید انسان در ذهن گوشش فقط ندای تن یعنی جهان مادی را میشنود و با گوش جانش ندای زندگی را نمیشنود. ندای من ذهنی پر هیاهو و گردانگیزست، مانع دیدن زندگی در پس پردۀ اتفاق میشود، عدوّ دیده و خصمِ ضیاست یعنی دشمنِ نور و مانع چشم عدم بین انسان است. تا زمانیکه چشم و گوش من ذهنی کار میکند نمیتوانیم به چشم عدمبین و گوش سکوتشنو زنده شویم.
به چنگ و تَنْتَنِ این تن نهادهای گوشی
تنِ تو تودهی خاکست و دمدمهش چو هواست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
هوایِ نَفْسِ تو همچون هوایِ گردانگیز
عدوِّ دیده و بیناییَست و خصمِ ضیاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
در ابیات بعدی مولانا میگوید انسانی که من ذهنی دارد، با هر بار تغییر در همانیدگیهایش، در درد غوطه میخورد. به جای پرهیز تمایل دارد تا به همهویت شدن ادامه دهد. و این عجیب است که چرا از پدید آمدن دردها بیدار نمیشود. این انسان هر لحظه عهد الستش را زیر پا میگذارد. با هر باد کژی که میوزد یعنی با هر اتفاق ناموافقی، چراغ حضورش خاموش میشود.
مولانا به انسانِ در جدایی میگوید به یوسف درونت یعنی اصل وجوت بگو بدون پیراهن تو، چشم درونم گرفتار نابیناییست.
بگو به یوسف، یعقوبِ هَجر را دریاب
که بی ز پیرهنِ نصرتِ تو حبسِ عَماست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
میگوید نوح نبی که دعایش پیش خداوند پذیرفته است، دعا کرده که هیچ من ذهنی در این جهان نماند و هیچ همانیدگی در وجود تو نماند.
چو لاتُعافِ مِنَ الکافِرینَ دَیّاراً
دعایِ نوحِ نبیّ است و او مُجابْدعاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
پس تمام این افسانه من ذهنی را رها کن.
رها کن این همه را، نامِ یار و دلبر گو
که زشتها که بدو دررسد، همه زیباست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
که کیمیاست پناهِ وی و تعلّقِ او
مُصَرِّفِ همه ذرّاتِ اَسفَل و اَعلاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
مولانا به انسان میگوید گرچه در ذهن گمراه شدی و دچار دردها شدی اما اگر همین لحظه همه این افسانه را رها کنی و رو به سوی زندگی بیاوری، همه این زشتیها تبدیل به زیبایی میشود. زیرا تعلق و پناه او کیمیاست، تبدیل کننده است، تبدیل کنندۀ همه انسانها، هر انسانی در هر سطح هوشیاری و در هر شرایطی اگر خود را به کیمیای پناه او بسپارد، تبدیل برای او آغاز میشود.
این تبدیل برای عقل جزیی قابل درک نیست. عقل جزیی جایگاهش بیرون سرای یکتایی است. صدهزار گردون عقلِ جزیی در برابر جنون عشق هیچ نمی ارزد. انسانی که به جنون عشق مبتلا شد، سر و پای عقل جزیی را میبازد، بیمی از انداختن جان ذهنی ندارد چراکه شیر میدان جنگ است.
جنونِ عشق بِهْ از صدهزار گردونْ عقل
که عقل، دعویِ سر کرد و عشق بیسر و پاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
هرآنکه سَر بُوَدش بیمِ سَر هَمَش باشد
حریفِ بیم نباشد هرآنکه شیرِ وَغاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
جنون عشق جان پراکندهی انسان را یکتا میسازد، از جان پاره پاره و پخش شده در همانیدگیها، رشتهی یکتای عشق میسازد.
رشتهی عشقی که با هدایت و جذبۀ زندگی روان میشود به فضای یکتایی.
مولانا برای دومین بار در این غزل میگوید رها کن، حدیث رشته و سوزن را هم رها کن، همانطور که افسانه وحشت و تنهایی من ذهنی را رها کردی و در پناه کیمیای او، زشتیهایت به زیبایی تبدیل شد و به جنون عشق وارد شدی، حدیث عاشقی را هم رها کن تا تبدیل به موسی جان شوی، خود او شوی، غرقۀ آن بحر خوشدلیها که هر قطرهاش، زایندهی صدها دریای عشق و خرد است.
حدیثِ سوزن و رشته بِهِل که باریک است
حدیثِ موسیِ جان کُن که با یدِ بیضاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
حدیث و قصّهی آن بحرِ خوشدلیها گو
که قطره قطرهی او مایهی دوصد دریاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
با سپاس و احترام
لادن از کانادا
فایل متن «برداشتی از غزل شماره ۴۸۳ دیوان شمس از برنامه شماره ۹۰۰» - خانم لادن از کانادا
اهمیت انتخاب پیر در مسیر زنده شدن به خدا - خانم مهردخت از چالوس
فایل صوتی «اهمیت انتخاب پیر در مسیر زنده شدن به خدا» - خانم مهردخت از چالوس
به نام خدا و سلام بر همه بزرگواران.
اهمیّت انتخاب پیر در مسیر زنده شدن به خدا
مولانای عزیز دو نوع پیر را به ما معرفی میکند: یکی پیری که دراثر فضاگشایی پیاپی و تسلیم شدن ما در برابر قضا و کنفکانش، از درون الهاماتی به ما میکند و راه را برایمان روشن میکند. دوم پیری است که خودش با فضاگشایی و زنده شدن به خدا چراغ راه ما میشود یا ما از آثارش الهام میگیریم و میآموزیم.
مولانای جان میگوید پیر مثل تابستان است که میوهها در آن به ثمر مینشینند و مردم مثل تیرماه هستند که میوه میتواند در آن رنگ بگیرد و شروع به رسیدن کند.
پس اگر همانطور که تابستان و گرمایش نباشد، میوهای هم پخته و آماده خوردن نمیشود، بدون حضور یک پیر و بزرگ به حضور رسیده و قرین شدن با آنها، مردم عادی که در منذهنی هستند و مثل شب در تاریکی ذهن بسر میبرند، نمیتوانند از این خواب ذهن و جهل و تاریکی نجات یابند و همچون میوه تابستانی پخته و بالغ شوند.
پیر، تابستان و خَلقان، تیرماه
خَلْق مانندِ شباند و پیر، ماه
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۳۹
پیر به این معنا نیست که حتماً از نظر سنی پیر باشد، هر کسی که این خوشبختی وصال به او روکرده و به بینهایت و ابدیت خدا زنده شده، در هر سنی باشد یک پیر نامیده میشود. حتی پیر درون ما هم که ازلی و ابدی است و آغاز و نظیری در این جهان ندارد، اگر ما به او زنده شویم، شرابی از طرف این پیر به ما میرسد که بسیار گیرا و مستکننده است بهنام شراب لدنی یا غیبی. این شراب از روز الست که مرکزمان عدم بود به ما چشانده شدهبود؛ اما ما با قدم گذاشتن در این جهان و همانیده شدن با آفلین شراب دنیایی را چشیدیم و طعم آن شراب را فراموش کردیم. حالا اگر با چنین پیر و بزرگی قرین شویم و مرتب فضاگشایی کنیم، این شراب لدنی و شادیبیسبب را دوباره میچشیم و به دیگران هم مرتعش میکنیم؛ همچون مولانای جان.
کردهام بختِ جوان را نام، پیر
کو ز حق پیر است، نه از ایّام، پیر
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۰
او چنین پیری است کِش آغاز نیست
با چنان دُرِّ یتیم، انباز نیست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۱
دُرِّ یتیم: مروارید درشت و آبدار که به تنهایی در درون صدف پرورش یابد، مروارید گرانبها، مروارید یک دانه.
انباز نیست: مانندی ندارد
خود قویتر میشود خَمرِ کَهُن
خاصه آن خمری که باشد مِنْ لَدُن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۲
خَمرِ کَهُن: شراب کهنه
مِنْ لَدُن: از جانب الله
مولانای عزیز تاکید میکند در مسیر معنویت حتما پیری را انتخاب کنیم و بهتنهایی در این مسیر حرکت نکنیم؛ زیرا بسیار خطرناک و ترسناک است. این سر منذهنی، ما را بیشتر در در ذهن نگه میدارد و گیج میکند، کارافزایی و درد بیشتری ایجاد میکنیم، عمر را هدر میدهیم که تا حالا هم از دست دادهایم. آنقدر در فکرهایمان گم شدیم که چشم بینا و گوش شنوا برای دریافت پیامهای پیر را نداریم.
پیر را بگْزین، که بیپیر این سفر
هست بس پُر آفت و خوف و خطر
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۳
آن رهی که بارها تو رفتهای
بی قلاوُوز، اندر آن آشفتهای
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۴
اگر ما در زیر سایه این پیران و بزرگان پرورش نیابیم، این غول نفس و منذهنی که از همانیده شدن درست کردیم ما را سرگشته کرده و از طرق مختلف ما را فریب میدهد و بهسوی جهان مادی میکشاند. ما با وسوسههای فکری که ذهن به ما نشان میدهد، فکر و عمل میکنیم و با هرچه بیشتر همانیده شدن و چیزهای آفل را در مرکز قرار دادن، پرده پنداری بین خود و خدای درون درست میکنیم.
این مطلب یک واقعیت است و بسیاری از انسانهایی که داناتر از ما بودند، منحرف شدند و گول دیو نفس را خوردند. برای اطمینان قران را بخوانید و ببینید که سرانجام کسانی که بدون پیشوا بودند و با دید جسمی و هشیار جسمی خود میدیدند و دیگران را هم گمراه کرده بودند،چه شد؟
قرآن میگوید به استخوانها و موهایشان نگاه کنید. اینها تنها آثاری هستند که از گذشتگان منذهنیتان که ستیزهگر و غافل بودند برجای مانده و حالا شما از آنها عبرت بگیرید تا بتوانید گردن خر یا منذهنی خود را بگیرید و به سوی راه درست بکشانید، همان راهی که رهدانان و رهروان زنده به خدا رفتند.
گر نباشد سایهی او بر تو گُول
پس ترا سرگشته دارد بانگِ غول
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۶
غولت از رَه افکند اندر گَزَند
از تو داهیتر درین رَه بس بُدند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۷
گُول: نادان، احمق
داهی: دانا و زیرک
از نُبی بشنو ضَلالِ رهروان
که چه شان کرد آن بِلیسِ بدْ روان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۸
نُبی: قرآن
ضَلال: گمراهی
بِلیس: ابلیس، شیطان
بَد روان: بد ذات
«…وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ.»
«…و هر قومى را رهبرى است.»
قرآن كريم، سوره رعد (١٣)، آیه ۷
حدیث
اگر زمین بدون حجت باشد، فرو میرود.
صد هزاران ساله راه از جاده دور
بُردشان و، کردشان اِدبار و عُور
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۹
اِدبار: بخت برگشتگی، روی گردانیدن اقبال
عُور: برهنه
استخوانهاشان ببین و مویشان
عبرتی گیر و مَران خر، سویشان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۵۰
«فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ.»
قرآن كريم، سوره نحل (١٦)، آيه ٣٦
«پس در زمين بگرديد و بنگريد كه عاقبتِ كارِ كسانى كه پيامبران را به دروغ نسبت مىدادند، چگونه بوده است».
گردنِ خر گیر و سویِ راه کَش
سویِ رَهْبانان و رَهْدانانِ خَوش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۵۱
اینجاست که مولانای جان نصیحت زیبایی به ما میکند و میگوید: اگر دانش منذهنیات مرتب در سرت باشد و با آن همانیده شوی، این دانش سرورت میشود و سر واقعیات را از دست میدهی؛ یعنی عقل درست زندگی کردن را نخواهی داشت.
اگر نخواهی هم سرت برود، پای باش؛ یعنی منذهنیات را صفر کن، خشوع و فروتنی داشته باش. برای این منظور هم باید در پناه بزرگ صاحبنظر باشی، کسی که نظر و دید خدا را دارد و درست فکر و عمل میکند،. تو هرچقدر هم دانا و شاه باشی خودت را بالاتر از او نبین، به دانش خودت اکتفا نکن. اگر فکرها و باورهایت برایت شهد و عسل هستند، آنها را کنار بگذار و نبات و شیرینی را از این بزرگان و پیران دریافت کن؛ زیرا فکرهای تو فقط نقشهایی هستند که از قبل با آنها همانیده شدهای و نقد تو تقلبی است. فقط فکرها و خرد این بزرگان هست که جان میبخشد و نقدشان معدنِ سرشار از کیمیا و افکار خلاقانه است. با قرین شدن با آنها فکرهایت را در لحظه میکنی.
ای بسا دانش که اندر سَر دَوَد
تا شود سَروَر، بد آن خود سر رَوَد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۳
سر نخواهی که رود، تو پای باش
در پناهِ قطبِ صاحبْرای باش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۱۹۸
گر چه شاهی، خویشِ فوقِ او مَبین
گر چه شهدی، جز نباتِ او مَچین
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۵
فکرِ تو نقش است و، فکرِ اوست جان
نقدِ تو قلب است و، نقدِ اوست کان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۶
با سپاس فراوان
مهردخت از چالوس
فایل متن «اهمیت انتخاب پیر در مسیر زنده شدن به خدا» - خانم مهردخت از چالوس
شفای جهان از برنامه ۸۸۸ - خانم دکتر سمیرا بایسته روانشناس از رشت
فایل صوتی «شفای جهان از برنامه ۸۸۸» - خانم دکتر سمیرا بایسته روانشناس از رشت
شفای جهان
ز بالا الصلایی زن که خندان است این گلشن
بخندان خار محزون را که تو ساقی اقطاری
باغ جهان را پر شکوفه کنیم وقتی هر لحظه، توجه خود را روی لحظه متمرکز کنیم، انکار به همه جهان میگوییم، جهان تازه است و هر آن بهار است...
خار محزون یعنی انسان دردمندی که زندگی را به جای لبخند درد میبیند و ما میتوانیم ساقی لبخند او شویم !کافی است تو در انبساط باشی تا ساقی کائنات شوی...
تو هم پیشین زندگی هستی و وقتی عطر شکوفه بدهی، عطرت جهان را بهار میکند... چه خیری خوشتر از این...که تعصبی برای بخشیدن عطر بهار نداشته باشیم...
دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش
نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که تو داری
دل ما از جنس عشق است یا آتش درد !؟ تو را دلی است لبریز از آتش عشق، دلی که ساقی جهان است و بر بام هستی شکوفه های بهاری را جوانه میزند...
تمرکز روی لحظه آب باغ جهان را تأمین میکند... اگر دل آتش گون خود را نیافتی، به چشمه مولانا وصل شو، آتش درد درون را شفا ببخش و بگذار در نبودن درد، عشق، فریاد قلبت برای شکوفههای بهاری باغ جان باشد... تو اینگونه از درد جهان میکاهی... اینگونه جهان را پر از شکوفه کن.
اندک اندک آب بر آتش بزن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن
انبساط یعنی لحظه، تمام توجه ما در اکنون بصورت انتخابی است، حتی در رفت و برگشت ذهن باز توجه ما روی اکنون انتخاب میشود، مهم نیست چند بار به ذهن و گذشته و آینده جذب میشویم مهم این است که برگشت کنیم به اکنون بی پایان تا به شفای جهان کمک کنیم.
به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب
بیا ای خوب خوش مذهب بکن با روح سیاری
دیگران نیز زیبایی هستن... شکوفه بزن رها شو، بهاری کن تا باغ بهار را شکوفا کن، بخوان زیبای خوش مذهب را... اگه حال تو را خدا نمیپرسد؟؟ بدان از او دور مانده ای... خاک قدمهایش شو تا ببینی جام تو را لبریز از شراب ناب زندگی میکند... تو ای رنجور من... اگر در فضای انبساط باشی خدا حال دل تو را جویاست... گوشهای زندگی در لحظه همیشگی است... صدای او احوال پرسی دل توست و تو در مرکز توجه او... و ابزاری برای انتقال زندگی و آرامش... نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم.
خالی شو از غرور و درد، راه مستی بجوی... بخوان، ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده... وحدت هوشیاری را بخوان، او در کوانتومهای جهان جاریست، اوست سلطان قوی دستِ این لحظه... رها کن، بسپار تا بیداری از خواب ذهن، رهایت کند .
بیدار شو، این رویداد فریاد بیداری است، احوال پرسی زندگی است، شکر کن بر هر بیداری، صدای سلطان درون را بشنو، او راهنمای گنجی است پنهان... گوش جان بسپار تا از طریق او بیان شوی، دل خالی کن از رنجش و درد و خشم، باغ دل بگشا تا عطر شکوفههای بهاری باغ جهان را پر طراوت کند.
تو شفای دردی! تو شفای خود و جهانی، طبیب میجویی؟! طبابت کن، بگذار جام جهان از شراب جانت لبریز شود، تو هدایت شده در لحظه هستی، بر بالای بام برو...
بهر اظهارست این خلق جهان
تا نماند گنج حکمتها نهان
چرا غم؟ چرا باور پرستی؟ چرا مکان پرستی؟! چرا زمان پرستی؟!
مگر خارج از این زمان و مکان، هستی را در این اکنون بی پایان نیافتی!؟
بیان شو...
جاری شو...
تو خود حجاب خودی... از میان برخیز از خود برون آاااا... همین لحظه...تنها جاری باش، نه مانع...غم را با توقع ببین و از هر دو خالی شو... تو توان همه خواستنهایی... تنها گم شدهای، آموزش ندیده ای... چشم دل بگشا... مستی کن، مرکز را از درد غم رها کن...تنها باش در لحظه این همه، موفقیت است، اکنون را از جنس اکنون کن...گنج حکمت ها در تو جاری است.
کنت کنزا کنت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو
گوهر درون را کشف کن، تو هیچ کار مهم دیگری در جهان نداری برای شفای عزیزان تنها فضا بگشا...آنها در این بینهایتی که تو گشودی شفا میابند...
تنها در پختگی سکوت و صبر به او شفا میبخشی، تنها از طریق آسمان تو، خورشید، یخ غم و دردش را آب میکند...شفا شو... مستی ببخش... خورشید شو تا کوهای یخ را به رود های جاری بدل کنی، آنگاه باغ جهان شکوفا خواهد شد. تو سلطانی، سلطان اطلس پوش...بیخواب شو ! به خواب درد نرو... وقتی او ساقی توست، تنها مستی کن...بنوش و جانت را لبریز کن، مست شو، از خواب ذهن بیدار شو، فضا بگشا و بیخوابی کن...آزاد و رها... آسمانی بیکران... شفاساز شو، عاشقی کن .
متواضع باش و آگاه، حزم زندگی بیداری میخواهد، هر چه بزرگتر شوی متواضعتر... بی ادعا، در سکوت، شکوفا خواهی شد...
به جان پاکت ای ساقی که امشب تَرک کن عاقی
که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری
جان من جان توست، عزت بودنم از توست، پس قَسَمَت میدهم که ناپاکیِ درد را که در مقاومت میسازم، رنجهایی که میسازم را، رها کنم .
قَسَمَت میدهم در این رهایی یاریم ده... وقتی واکنش و مقاومت نداریم فضا میسازیم و پذیرش هر لحظه با ماست، هوشیاری در عالیترین حالتش از طریق ما جاری میشود. مشتاق باش تا محدودیت بر تو فائق نشود... مشتاقی کن تا عاشقی کنی...سوز اشتیاق نشان درمانگری است... دیگر ذهنِ درد ساز حریف تو نمیشود .
خُرافه: باوری است که در او غرق شدهای... از خرافه رها شو
شفا شو
شکوفه بزن
بر شاخه خود و در شاخه درخت جهان...شفا شو...
مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی
برآوردهست از چاهی رهانیده ز بیماری
به گرد بام میگردم که جام حارسان خوردم
تو هم میگرد گرد من گرت عزم است میخواری
چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی
وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی شوی قاری
در این دل موجها دارم سر غواص میخارم
ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری
دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون کن در این آتش به ستاری
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۵۳۳
سمیرا بایسته
شهر رشت
فایل متن «شفای جهان از برنامه ۸۸۸» - خانم دکتر سمیرا بایسته روانشناس از رشت
نوشتن آن غلام، قصهی شکایت نقصان اجری سوی پادشاه از برنامه ۸۹۹ - خانم سرور از شیراز
فایل صوتی «نوشتن آن غلام، قصهی شکایت نقصان اجری سوی پادشاه از برنامه ۸۹۹» - خانم سرور از شیراز
«به نام خدا»
با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار. برنامهی ۸۹۹، نوشتن آن غلام، قصهی شکایت نقصان اَجری سوی پادشاه
اَجری: مقرری، جیره
قصه کوته کن برای آن غلام
که سوی شَه برنوستهست او پیام
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۲
قصهی پرجنگ و پرهستیّ و کین
میفرستد پیشِ شاه نازنین
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۳
غلام، نامهای پر از ستیزه، برای کم بودن مقرری، سوی شاه عزیز میفرستد.
قضاوت و مقاومت ما انسانها، لحظه به لحظه، در برابر قضا و کنفکان الهی یعنی در برابر اتفاقات و وضعیتها، همان نامهی پر از ستیزهی غلام است که از کم بودن مقرری، در محضر شاه زندگی، شکایت دارد.
کالبد نامهست، اندر وی نِگر
هست لایق شاه را؟ آنگه بِبَر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۴
نامهی غلام، نامهی اظهار وجود و هستی و میدانم ذهن در برابر خداوندست، که با هر لحظه ادرار کردن در جوی روان و زلال زندگی، با کمال بیادبی، با عدم پذیرش، ستیزه و مقاومت، خواستهای دارد و اگر دیدهی دل بهحقیقت باز باشد، این بیادبی و بیشرمی و وقاحت ذهن، قابل مشاهده که این نامهی سراسر ننگ، لایق شاه زندگی نیست.
گوشهیی رو نامه را بگشا بخوان
بین که حرفش هست در خورد شهان؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۵
برای خواندن نامهی وجود، باید به گوشهای رفت؛ گوشهای خاموش از سروصدا و هیجانات ذهن؛ در فضای بیفکری و سکوت که از هیجانات ذهن رَسته باشد تا نامهای که هر لحظه برای خداوند نوشته میشود را بخواند و دریابد که آیا در تمامی لحظات، وجودش نامهای درست اِنشا میکند و برای خداوند مینویسد یا نه؛ هر لحظه با تندتند فکر کردن و قد علم کردن بهصورت میدانم، معترض رویدادها و اتفاقات است و بیادبانه در حضور شاه، نامه مینویسد؟!
گر نباشد درخور آن را پاره کن
نامهی دیگر نویس و چاره کن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۶
و حتماً نامهای که به دست ذهن نوشته شده، نامهی زیبایی نیست، نامهای درخور شاه نیست و باید کاملاً پاره و ویران شود و با هر لحظه فضاگشایی و تسلیم صحیح در درگاه خداوند و مدد جستن از او نامهیی درخور حضور زندگی نوشت.
لیک فتح نامهی تن زَپ مدان
ورنه هرکس سِرّ دل دیدی عَیان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم ، بیت ۱۵۶۷
نامه بگشادن چه دشوارست و صَعْب
کارمردانست، نه طفلان کَعْب
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۸
زَپ: مفت، آسان
طفلان کعب: کودکان مشغول بازی.
گشودن نامهی وجود، چندان کار آسانی نیست که ذهن نیز در این بیداری بیکار نخواهد نشست و تمام خدعه و نیرنگهای خود را برای بقایش انجام خواهد داد.
این کار، کار عاشقان و سالکان حقیقی است؛ نه هر مدعی و دورویی که در کار عشق نیز با حرص و طمع ذهن وارد میشود.
کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی
که با صدرو طمع دارد ز روز عشق فردایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
جمله بر فهرست قانع گشتهایم
زآنکه در حرص و هوا آغشتهایم
مولوی، مثنوی، دفتر، بیت۱۵۶۹
باشد آن فهرست، دامی عامه را
تا چنان دانند متن نامه را
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۰
و اما آنقدر در حرص و طمع ذهن، در گرفتن تأیید و توجه و اعتبارات مصنوعی از نقطهچینهای آفل پیچیدهایم، که به کشیدنِ نام انسان به یدک برای خود اِکتفا کرده و ارزش تکریم و بزرگداشت خداوند در مقام حقیقی انسان که جانشین و خلیفهی او در روی زمین است را ندانستهایم.
که ای بلند نظر شاهباز سدرهنشین
نشیمن تو نه این کنج محنتآباد است
تو را ز کنگرهی عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست!
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۳۷
صفیر: آواز، بانگ
بازکن سرنامه را گردن متاب
زین سخن واللّهُ اَعلَم بِالصَّواب
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۱
نامه را باید گشود و خواند؛ هرچند بسیار نازیبا و ناهماهنگ و ناموزون، اما جرأت و جسارت روبهرو شدن با بخش تاریک ذهن، همان رسالت انسان است که باید زیر مسئولیت آن برود و شانه خالی نکند. اینگونه خواندن که خداوند به راستی و درستی آگاهتر و داناتر است و اوست که از تمام زشتیها، پاک و مبراست و تنها با اتصال به آن بخش از وجود میتوان دافع این تاریکی و سیاهیها بود.
هست آن عنوان چو اِقرار زبان
متن نامهی سینه را کن امتحان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۳
که موافق هست با اِقرار تو؟
تا منافقوار نبود کار تو
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۴
دیدن پلیدیها و سیاهی درون، مانند مرحلهی اول ایمان آوردن و گفتن لفظ «اَشْهَدُ أنْ لا اِلهَ اِلّا اللّه» است؛ یعنی خدایا شهادت میدهم که خدایی جز تو وجود ندارد؛ اما در مرحلهی عملی و «لا» کردن همانیدگیها، سالک عاشق از مدعی بازشناخته میشود.
عشق آن شعله ست کو چون برفروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۸۸
تیغ لا در قتل غیر حق براند
درنگر زآن پس که بعد لا چه ماند؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۸۹
ماند اِلا اللّه، باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکتسوز زَفت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۹۰
زَفت: گرانبها
یعنی هیچ تویی در میان نباشد و همه او باشد و فعل و افعال او که از فضای گشودهی عدم، جاری و بیان میشود.
چون جَوالی بس گرانی میبری
زآن نباید کم، که در وی بنگری؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۴
جوال: کیسه
که چه داری در جوال از تلخ و خَوش
گر همی ارزد کشیدن را بِکش
مولوی، مثنوی، دفترچهارم ، بیت ۱۵۷۵
و در حمل اینهمه درد و رنج انباشته از مرکز همانیده، فشار درد راهنمایی برای دوباره در کیسه نظر اَنداختن، که چرا باید حامل این همه درد و اندوه باشم و آیا به حقیقت رسالت من از آمدن به این دنیا، غمِ اینهمه همانیدگی را خوردن است یا نه؛ برای اظهار عشق و دوباره به عشق زنده شدن آمدهام؟!
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز یاد بردهاند هوای نشیمنم
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۳۴۳
نشیمن: منزل، مسکن
ورنه خالی کن، جوالت را ز سنگ
بازخر خود را از این بیگار و ننگ
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۶
و آنگاه است که با عشق، رسالت همانیدگیها به پایان میرسد و کیسه را به لطف و عنایت پروردگار با هوشیاری نظر، خالی میکنی و آنگاه:
در جَوال آن کن که میباید کشید
سوی سلطانان و شاهان رشید
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۷
جَوال و کیسهی خود را با پرهیز، شکر، صبر، تسلیم، رضا، وفاداری لحظهبهلحظه به مرکز عدم و اثبات این وفاداری در کشیدن درد هوشیارانه، پُر کن و هر لحظه امیدوار به عنایت و جذبهی خداوند.
کای مِحبِّ عفو، از ما عفو کن
ای طبیبِ رنجِ ناسورِ کهن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۳
ناسور: زخم
والسلام
با احترام، سرور از شیراز
فایل متن «نوشتن آن غلام، قصهی شکایت نقصان اجری سوی پادشاه از برنامه ۸۹۹» - خانم سرور از شیراز
کارگشاها و کارافزاها - خانم مرضیه از نجفآباد
فایل صوتی «کارگشاها و کارافزاها» - خانم مرضیه از نجفآباد
سلام خدمت آقای شهبازی عزیز
و دوستان همراه گنج حضور
غزل ۴۹۲ برنامه ۸۹۶
«کارگشاها و کارافزاها»
*کارگشاها و فضاگشاهای اینلحظه:
دانه، خانه، تنورِ آتشِ عشق و زبانه، میانه، جمالِ یار و شرابِ مُغانه، بهانه، زمانه، یگانه، فلانه، نشانه
*کارافزاها و فضابندهای اینلحظه:
توجه نکردن به ۱۰ فضاگشای بالا -که ۱۰ ویژگیِ فضایگشودهشده است- و بهجای آن توجه کردن به: دام، بام، افسرده ماندن در ذهن و حسِ وجود داشتن، ز دور گشتن به گردِ آتشِ عشق، غم و اندیشه، سردْ وجودی، شکایت از زمانه، وسوسه، فلانه گفتن (انسانها، اتفاقات، اجسام و هرآنچه جزوِ اینلحظه است را به تصویر و صورتِ ذهنی درآوردن و توصیف کردن)
ز دام چند بپرسی و دانه را چه شدهست؟
هوشیاری را آوردهایم در دامِ جسم بهامید یافتن دانهی حضور ولی مشغولِ تزیین دام شدهایم: آبروی مصنوعی، موفقیتهای مختلف، حرص و جمعکردن، پز دادن، معنوینما شدن و ...
ما مرغی هستیم که هرچه ذهن نشان میدهد یک دام است تا واردِ آن شده و دانهی حضورش را بخوریم، یعنی با حضور و بودن در اینلحظهای که ذهن نشان میدهد، بر عمرِ جان بیفزاییم و جانِ اصلی را افزایش دهیم.
به بام چند برآیی و خانه را چه شدهست؟
توجه و هشیاریام همواره باید پیشِ خودم بماند، در مرکزم، در خانهی دلم که خانهی خداست. اگر مرتب بیایم در محدودهی ذهن و هشیاریم را بیاورم در سطحِ فکرها، که دیگر در دسترسِ زندگی نیستم تا اگر کاری با من داشت یا پیامی و درسی را که میخواست به گوشِ جانم بگوید، بشنوم.
پس همواره باید موبایلِ توجهم را از روی حالتِ «هواپیما و پرواز در فکرها» خارج کرده و روی حالتِ «دردسترسِ خدا بودن» قرار دهم، تا اگر تماسی از طرفِ زندگی برقرار شد و موردِ نیازِ خدا بودم تا دستِ او در کارها شوم، متوجه شده و انجامِ وظیفه کنم.
فسرده چند نشینی میانِ هستیِ خویش؟
تا کی این سایهی ناامیدی و خبط و شکست و پشیمانی و بیارزشی را بر جانم احساس کنم؟ که: من نمیتوانم به حضور برسم، من پیشرفت نکردهام، من هرچه حضور جمع کرده بودم را بر باد دادم و ... اینها همه حسِ وجود است، خودِ غم و افسردگی و این حالاتِ گرفتگی و انقباض، همه از حسِ جدایی با زندگی میآید.
تنور آتشِ عشق و زبانه را چه شدهست؟
اگر تمامِ این حسها را بهعنوانِ جزیی از اینلحظه بپذیرم، فقط بپذیرم بدون اینکه جدی بگیرم و همراهشان حالم را بد کنم، همینها هیزمِ آتشِ عشق میشوند و هرچه بیشتر در حال و هوایِ اینلحظهام وارد شوند، باعث زبانه کشیدن و هرچه شعلهورتر شدنِ آتشِ سوختنِ منذهنی و همانیدگیها میشوند. اینها را فقط ذهنِ من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آنها نیست و هرچه ذهن نشان میدهد تنها برای این است که اطرافش فضا باز کنم، بههمین سادگی. اصلاً نیازی به نگران شدن و دنبالِ دلیل گشتن که برای چه این حس را دارم یا چگونه از آن رها شوم، به هیچیک از اینها -که تنها کارافزاییهای ذهن است- نیازی نیست.
فضا را گشوده تا همگی سوخته و باعث ایجاد گرما و روشنایی خانهی دلم شود.
به گردِ آتشِ عشقش ز دور میگردی
اگر تو نقرهی صافی، میانه را چه شدهست؟
هر حسِ درونی یا اتفاقِ بیرونی که از طرف زندگی آمد و خودش را به هوشیاریم نشان داد، تا سوخته، جانم را گرم کرده و ارتعاش در ۴بعدم را بالا ببرد، از دور گشتن دُورِ آتشِ عشق است.
حالا که من بارها تجربه کرده و با حضورِ ناظر بودن یقین پیدا کردهام که این اتفاقات بر گهرم ضرر نمیرسانند و تنها صدفِ منذهنی درد کشیده، میسوزد و کوچک میشود، وقتِ آن آمده که خودم داوطلبانه میانِ آتشِ عشق بپرم:
-جاهایی که دعوتم و هرگاه میروم منذهنی مورد توجه و بزرگشدن قرار میگیرد، نمیروم (زندگی دلایل و بهانههایی برای منذهنی خودم و دیگران جور میکند که بسیار موجّه باشد)؛ یا اگر مجبور به رفتن شدم خودشیرینی و صحبتِ غیرضروری نمیکنم.
-پیامِ جالبی که برای گروهِ دوستان میفرستم و مورد تأیید و توجه قرار میگیرد و منذهنیام از آبِ گلآلود ماهی گرفته و حسِ خوشی و دانایی پیدا میکند، نمیفرستم.
-هرشروع کردنی و انجام کاری که قرار است منذهنی از آن شیره بکشد و فرصتِ تنیدهشدن پیدا کند را فعلاً بهتعویق میاندازم. (در مرحلهی «اَنصِتوا»یِ ذهن، هیچ مورد اورژانسی برای شروع به کاری یا ایجاد رابطهای ندارم، فعلاً به همینهایی که دارم قناعت کرده و روزگار میگذرانم.)
گفت: مُفتیِّ ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری، مُجرِم شوی
ور ضرورت هست، هم پرهیز بِهْ
ور خوری، باری ضَمانِ آن بده
دفتر ششم، ابیات ۵۳۱ و ۵۳۰
ز دُردی غم و اندیشه سیر چون نشوی؟
آنقدر ضمانِ خرابکاریها و کارافراییهای منذهنی را دادهام که دیگر توان ندارم. دیگر بس است درد کشیدن و درد دادن و تازه آن هم بهنامِ خیرخواهی و یاریرسانی.
واقعاً سیر نشدی از اینهمه کارافزاییِ منذهنی که حکمِ بهضرورت داده بود؟ وقتی هشیاری را فریفته و همراهِ خرابکاریهای خودش کرده بود و در نهایت که حقیقتِ آنلحظه نمایان میشد، میدیدی که هیچ ضرورت نداشته و تنها ترساندنهای بیموردِ منذهنیِ خودت و دیگران، در آنلحظه تو را باعجله واردِ اقدام کرده بود و چه بهتر بود که در مواردِ حکمِ بهضرورت هم پرهیز میکردی.
چقدر و تا کِی باید جبرانِ تهدیدها، ترساندنها، درد دادنها و درد کشیدنها را بکنی؟ اینها همه ضمانِ یکلحظه غفلت و نبودن در دسترسِ خداست.
جمالِ یار و شرابِ مُغانه را چه شدهست؟
وقتی در مقابلِ هیجانات مثبت و منفی که میخواهند سببِ حالِ خوب یا بدِ منذهنیام شوند، فضا را گشوده و سبب و علتِ نشانداده توسطِ ذهن را بیکار کنم (جدی نگیرم) بابَتَش شادی و غمی نداشته باشم، زیباییِ مسبّب را میبینم، یارِ مهربان (ذاتِ خودم را که هرلحظه منتظر و مشتاقِ ملاقات در مرکزم نشسته تا من متوجهِ اینلحظه شده و بهخود بیایم). هشیاری بر هشیاری منطبق شده و «شرابِ بیخودی : که من این منذهنی نیستم» را به جانم بنوشاند و مرا مستِ این شادیِ بیسبب کند، تا همواره همین دلیلِ بیدلیل مرا به مربع حقیقت بکشاند.
اگرچه سردْ وجودیت گرم درپیچید
به ره كُنَش به بهانه، بهانه را چه شدهست؟
گاهی منذهنی چنان با کولاک و یخبندان وارد میشود که امیدی به بهبودِ روابط، شادیِ بیسبب، باز گشت به روزهای بیدرد و آرامشِ زیر فکرها ندارم.
این هم لطفِ زندگیست که بیاموزم حتی با دشمنِ قسمخوردهی خداییت و هشیاری هم نباید با روشِ انقباض و واکنش و سردی برخورده کرده و در کل «جوابِ بدی را نباید با بدی بدهم.»
با من ذهنی باید با روشِ خودش که بهانهآوردن است، برخورد کنم. هرچه گفت را نباید انجام بدهم ولی درعین حال بدون واکنش و درنهایتِ لطافت که برخواسته از فضایگشوده شده است، بهانهی مناسبی بیاورم تا متقاعد شده که خطری هشیاریم را تهدید نمیکند، با او آشتی کرده و او را راضی میکنم تا نگران من نبوده و شببخیر گفته و بخوابد.
آخر او دایهی مهربان و غلامِ هندویِ خدمتگزارِ هشیاریم بوده، او که جز در خدمتِ هشیاری کل و خدا بودن، کارِ خطایی نکرده که مستحقِ خشونت و ملامت و واکنشِ من باشد.
«بهترین بهانه برای منذهنی، بهانهی گشودنِ فضا است: منذهنیِ عزیزم تو که در حضورِ ناظر شدن دیدهای که چقدر فضاگشایی حالِ جسمیام را بهبود بخشیده، به روابط و وضعیتها سروسامان داده، بدونِ زحمت و دردِسر بارِ گرانِ وظایف و نقشهایم را بهدوش کشیده و مرا سبکروح ساخته، پس لطفاً نگران نباش، که فضاگشاییِ من در اینلحظه هوای همهچیز و همهکس را دارد.»
شكایت ار ز زمانه كند، بگو تو وُرا
زمانه بیتو خوش است و زمانه را چه شدهست؟
هرچه منذهنی آمد درِ گوشِ هشیاری و وضعیتهای دردزا و نابسامان را به یادت آورد، شکایت کرد و نالید، ترساند و ملامت کرد، تو بگو: مطمئن باش همهی اینهایی که شکایت میکنی بدونِ حضورِ تو سامان پیدا میکنند، کافیست تو از میانه بهپا خیزی تا خوشیها و شادیها، خلاقیتها و برکات شروع شود.
زمانهی اصلی، نه گذشتههاییست که نشان میدهی و غم و تأسف را بر جانم تحمیل میکنی و نه آیندهایست که در توهّم بابتش مرا میترسانی و نگران میکنی، «زمانه» اینلحظهی ابدیست. تنها سرمایهای که دارم اینلحظه از عمرم است که باید چون گوهری گرانبها مراقبش باشم تا توسطِ دزدانِ هشیاری دزدیده نشود.
درختوار چرا شاخشاخ وسوسهای
یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شدهست؟
وقتی توجه و هشیاریم را (خودم را) بر همانیدگیهای مختلف تقسیم میکنم و مرتب کنترل کرده و مراقبشان هستم تا مبادا کم شده یا ازدست بروند، آنها هم مرتب مرا بهسمت خود جذب کرده و با هر تغییرشان از ریشهی زندگی میکَنَند و در هوای اینلحظه سرگردان میکنند. بارها خودم را دیدهام که در مواقع حساس و سرنوستساز چقدر سُستبنیاد هستم و هیچ ارادهای برای تصمیمگیریِ درست ندارم.
پس آن دُردانهی یگانه کجاست؟ خودِ اصلیم را میگویم که وقتی یگانه میشوم با تو، هشیاری منطبق روی هشیاری میشوم، با همهی جهان و انسانها حس یکتایی میکنم. خدایا عروةالوثقیِ فضایگشوده شده را میخواهم تا مرا محکم به اصل و ریشهام نگه دارد تا در بادِ حوادث و اتفاقات قربانی نشده و توجه تیز و هشیار بمانم و لحظات عمرِ عزیز را دست این منذهنی خرابکار و کارافزا ندهم.
در آن خُتَن كه در او شخص هست و صورت نیست
مگو فلان چهكس است و فلانه را چه شدهست؟
وقتی با همه یگانه شدم وارد فضای یکتایی شده و میبینم که هرچه ذهن نشان داده صورت است. در سمنزارِ رضای درونم همهی اشخاص با هر ویژگی که دارند جا میشوند و جای دیگری را تنگ نمیکنند، هرچیزی جای خودش را دارد و همهچیز و همهکس همانطور هستند که باید باشند و نیازی به تغییر دادنِ من نیست، همه خیر و خوبی و فراوانیست، شهرِ یکتایی در اَمن و امان است. پس دیگر با بیانِ هیچویژگیهای هرچند مثبت، اشخاص را طبقهبندی نکن و به تصویر در نیاور، تنها به فلانه توجه کن: فلانهی گشودهشده در درونت که هربار بهصورتی خودش را نشان میدهد و هربار بهگونهای نو به نو خودش را بر هشیاریت باز میکند، «فلانه است: ناشناختهی همیشه آشنا.»
نشانِ عشق شد این دل ز شمسِ تبریزی
ببین ز دولتِ عشقش نشانه را چه شدهست؟
گمشدهای که سالها بهدنبالش بودم، نشانیِ خدا را میخواستم تا به او برسم و قرار بیابم، همینجا در درونِ خودم بود، دل و مرکزِ وصلشده به زندگی بود.
وقتی از تواناییِ عدمبینی و سکوتشنوی در اینلحظه استفاده میکنم، اجازه میدهم آفتابِ یکتاییِ درونم طلوع کند و چشمِ جانم را بینا به این خوشبختی کند، تا دیگر دنبال خوشبختی از بیرون نباشم.
نشانهی حضورِ خدا در اینلحظهام لازم نیست چیزِ بزرگی از نظر ذهن باشد، صبحها منتظر بودن گنجشکها و کبوترهای حیاط برای ریختن نانخیسخورده در ظرفشان، نشانهی اوست. البته همینکه با ذهن شناخته شد، نباید مهم و جدی گرفته شود و جای توجه به عدم را بگیرد.
دیگر دنبالِ هیچ نشانهای و ردِپایی برای بودن در فضای یکتایی و در حضور بودن نیستم، که هر جستجویی کارِ ذهن است، منذهنیِ موذی آمده تا از راهی جدید وارد شود؛ مراقب هستم تا به خانهی دلم راهش ندهم.
شاد و سلامت باشید.
مرضیه از نجفآباد
فایل متن «کارگشاها و کارافزاها» - خانم مرضیه از نجفآباد
شرح بیت اول غزل ۵۶۰ دیوان شمس و بیان یک تجربه - خانم وفا
فایل صوتی «شرح بیت اول غزل ۵۶۰ دیوان شمس و بیان یک تجربه» - خانم وفا
شرح بیت اول غزل ۵۶۰ دیوان شمس مولانا و بیان یک تجربه:
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بُوَد؟
چون که جمال این بُوَد رسم وفا چرا بُوَد؟
مولانا در این بیت سوال میکند کسی که عاشق خداست چرا باید شرم و حیای من ذهنی داشته باشد؟ و چرا برای وفای به الست باید خود را در چارچوب آداب و رسوم محدود کند؟ و توضیح میدهد که مشکل انسان از ابتدا که خود متوجه آن نیست، این است که راه و رسم ذهنی برای رسیدن یا وحدت مجدد با خدا برای خود ترسیم میکند .
عاشق دو جور است : ۱- عاشق ذهنی ( من ذهنی عاشق خدای ذهنی که برای خودش متصور است میشود و راه های خاصی هم برای رسیدن به آن تعریف میکند.)
بیشتر مردم اینطوری به سوی خدا میروند و راه و رسم وحدت با خدا را اینگونه تعریف کردند. یعنی برای خود آداب و رسوم وفا مشخص کردند که در این صورت جمال ایزدی را نخواهند دید.
شرم و حیا در این معنا یعنی تمام محدودیتهایی که ما بوسیله ذهنمان به خودمان اعمال میکنیم که باید مطابق آن ها رفتار کنیم تا بتوانیم به خدا برسیم یا مورد قبول خدا یا مردم قرار بگیریم. از نظر مولانا این شرم و حیا غلط است.
محدودیتی که انسان با باورها و راه های عبادت پیدا میکند باعث میشود نتواند حرکت کند و بسوی زندگی برود که از جنس بی فرمی است .
پس ما یک عاشق ذهنی داریم - که شرم و حیا دارد - یعنی یک آبروی تصنعی و بدلی برای خودش تعریف میکند - به عبارتی آداب و رسوم خاصی برای وفا به الست یا رسیدن به خدا دارد که از نظر مولانا این شرم و حیا مردود است و اگر کسی بخواهد با این چار چوب ها به خدا برسد در ذهنش زندانی میشود.
در این رابطه تجربه ای که چند روز پیش برایم پیش آمد بیان میکنم :
روز تعطیل بود و ناهار مهمان بودم در رستورانی خارج از شهر، از آنجا که ما با انجام عبادات همانیده هستیم و نه با خود عبادت که اگر غیر از این بود آن طلبی که در ما وجود داشت و آن احساس نیاز و عطش گرفتن شراب زندگی خود عاملی بود برای عدم کردن مرکز و اولویت قرار دادن آن بر هر کار دیگری.
من ذهنی ام از طرفی اصرار داشت نمازم را بخوانم و بعد عازم رستوران شوم و از طرف دیگر من ذهنی ام نگران دیر رسیدن و بد عهدی ام پیش میزبان بود و به این طریق موفق شده بود یک جدالی در درون من ایجاد کند که اگر نمازم را به تعویق بیندازم شرمنده خدا یا زندگی خواهم شد و اگر عکس آن عمل کنم شرمنده میزبان یا بنده خدا خواهم شد.
هست احوالم خلاف همدگر
هر یکی با هم مخالف در اثر
چون که هر دم راه خود را میزنم
با دگر کس سازگاری چون کنم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۱ و ۵۲
از آنجا که ذهنم درگیر بود و نتوانستم فضاگشایی در لحظه کنم ترجیح دادم عبادت با من ذهنی انجام ندهم چرا که میدانستم جز زحمت و خستگی نتیجه ای عایدم نخواهد شد لذا عازم رستوران شدم در آنجا دورهمی طولانی شد و بعد میزبان مهمان ها را به منزلش دعوت کرد. از طرفی وقت نماز طبق چارچوب هایی که ما برای خود ترسیم کردیم رو به پایان میرفت و از طرفی دیگر همچنان جدال من ذهنی در من وجود داشت که نمازم را بخوانم یا نخوانم. اگر نخوانم اطرافیان چه فکر میکنند و برداشتشان از من چه خواهد بود؟
سرانجام من ذهنی بخاطر شرم و حیای بدلی و مصنوعی خود مرا وادار کرد به اقامه نمازی که نه تنها هیچ تاثیری در تغییر و تبدیل و بهتر کردن حال من نداشت بلکه موجب شد من بی ادبانه در محضر خدا یا زندگی قرار بگیرم.
ای دل به ادب بنشین برخیز ز بد خویی
زیرا به ادب یابی آن چیز که میگویی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۶۲۰
و حالا که چند روز از آن ماجرا گذشته با خود که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که عدم فضاگشایی و شرم و حیای من ذهنی و راه و رسمی که ذهن به ما دیکته میکند و ما را در آن محدود نموده باعث چنین جدال و جنگ گرانی در درون من گردید که در اینجا به چند مورد اشاره میکنم:
۱ - من ذهنی میگوید نمازت را اگر اول وقت بخوانی تا آخر وقت راحت هستی و نگرانی نداری و وظیفه ات را انجام دادی. ( خواندن نماز اول وقت صرفا جهت رفع تکلیف و راحتی خیال)
۲ - من ذهنی میگوید اگر نماز نخوانی موجبات خشم خداوند را فراهم کردی حتی اگر این نماز با حضور نباشد. ( اهمیت دادن به انجام عبادت نه خود عبادت)
در حالی که مولانا به نقل از حضرت رسول میفرماید : «لا صَلوهَ تَمَّ اِلا بِالحُضُور»
«هیچ عبادتی کامل نمیشود مگر به حضور یعنی فضاگشایی کردن»
۳ - من ذهنی میگوید برای گفتگو با خدا حتما باید آمادگی هایی هر چند ظاهری در خود ایجاد کنی و گر نه نمیتوانی به او برسی یا به او وصل بشوی. ( پای بندی بیش از حد جهت انجام مقدمات برای گفتگو با خدا که ما را از اصل عبادت غافل میکند)
هیچ ترتیبی و آدابی مجو
هر چه میخواهد دل تنگت بگو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۸۴
۴ - نداشتن طلب و عدم احساس نیازمندی و خواستن. ( عدم تسلیم و فضاگشایی لحظه به لحظه)
در طلب زن دائما تو هر دو دست
که طلب در راه نیکو رهبر است
لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب
سوی او میغیژ و او را میطلب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۹ و ۹۸۰
۵ - احساس شرم و گناه و ترس از این که نتوانستم طبق چارچوب ها و آداب و رسوم تحمیلی عبادت کنم .
و بعد از مرور اجمالی افکار و اعمال و رفتار خودم به این نتیجه رسیدم که در تمام این مدت، آن من اصلی و خداییت من خاموش بود و من ذهنی من بود که اختیار مرا در دست گرفته بود و در گوش من وز وز میکرد. و من تسلیم نبودم صدای سکوت را نشنیدم و عدم را ندیدم در حالی که در درگاه خداوند فقط فروتنی و بندگی یعنی تسلیم و حس نیازمندی هست که اعتبار دارد فقط فضاگشایی ماست که بسیار مهم است. طبق فرمایش آقای شهبازی خداوند به عنوان دایه و مادر منتظر است که ما گریه کنیم یعنی قلباً و با حضور دل بخواهیم، حس نیاز بکنیم نه اینکه یک سری الفاظ را مثل طوطی تکرار کنیم .
جز خضوع و بندگی و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳
وقتی مرکز ما عدم میشود ما با خدا یا زندگی یکی میشویم خود زندگی هدایت ما را به عهده میگیرد در این صورت لازم نیست ما با من ذهنی مان فکر کنیم و با من ذهنی مان عمل کنیم و نگران باشیم که اگر در چارچوب محدودیت ها و آداب و رسوم حاکم عمل نکردیم لیاقت زنده شدن به خدا را نداریم.
با تشکر - وفا
فایل متن «شرح بیت اول غزل ۵۶۰ دیوان شمس و بیان یک تجربه» - خانم وفا
حکایت مسجد مهمان کش از دفتر سوم - خانم پروین از مرکزی
فایل صوتی «حکایت مسجد مهمان کش از دفتر سوم» - خانم پروین از مرکزی
مولانا در دفتر سوم مثنوی حکایت مسجدی را بیان میکند که مهمان کش است و هر انسانی که وارد این مسجد میشود، کشته میشود.
شبی غریبی از راه میرسد و سراغ آن مسجد را میگیرد.
مردم از این کار او حیرت میکنند و میپرسند: با آن مسجد چکار داری؟
مرد غریب با خونسردی و اطمینان میگوید: میخواهم امشب در آن مسجد بخوابم.
مردم حیرت زده میگويند مگر از جانت سیر شده ای و شروع میکنند به ملامت کردن و نصیحت کردن او، تا او را از رفتن به مسجد باز دارند، اما مرد غریب به نصایح مردم توجهی نمیکند و پر تصمیم خود پافشاری میکند.
منظور از مسجد مهمان کش فضای یکتایی این لحظه هست که زندگی میخواهد همه را به من ذهنی بکشد و به خودش زنده کند و منظور از مسافری که میخواهد در مسجد بخوابد، انسان عاشقی صادقی است که داوطلبانه روی خودش کار میکند و از مردن به من ذهنی و انداختن همانیدگیهایش و تهدیدات مردم که او را از مردن و از دست دادن همانیدگیها و خطرات و سختی های راه میترسانند، باکی ندارد و از تهدیدات ذهن نمیترسد جا نمیزند.
این قسمت جواب گفتن مهمان به کسانی است که او را میترسانند و این ابیات از بیت ۴۰۸۸ دفتر سوم شروع میشود که در برنامه ۸۹۶ گنج حضور تفسیر شد.
گفت ای یاران از آن دیوان نیم
که ز لاحولی ضعیف آید پیم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۸۸
این شخص خطاب به مردم که من ذهنی دارند و او را میترسانند، میگوید: ای یاران، من از آن دسته آدمهایی نیستم که با یک خرده ترساندن مردم، بنیادم فرو بریزد. من روی فضای گشوده شده و حضور ایستاده ام.
روی فکرها و باورها و همانیدگی ها نایستاده ام که بنیادم و پیم سست باشد و با ترساندن شما بترسم و فرار کنم.
مولانا در این قسمت انسانی را توصیف میکند که میخواهد حقیقتا به من ذهنی اش بمیرد و به بی نهایت خدا زنده شود و این چنین انسانی که با فضاگشایی عمل میکند با ملامت و ترساندن مردم فرو نمیریزد و فورا برنمیگردد و پشیمان نمیشود.
مولانا کودکی را مثال میزند که نگهبان یک کشتزار بود و برای اینکه پرندگان را از کشتزار دور کند تا به محصول ضرر نرسانند، یک طبل کوچکی را میزد تا پرندگان بترسند و فرار کنند و از بس این طبلک را زده بود دیگر هیچ پرنده بدی از ترس جرات نداشت به طرف آن کشتزار بیاید.
کودکی کو حارس کِشتی بُدی
طبلکی در دفع مرغان میزدی
تا رمیدی مرغ زآن طبلک ز کشت
کشت از مرغان بَد بی خوف گشت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۸۹، ۴۰۹۰
منظور از کودک و زدن طبل کوچک، من های ذهنی هستند که در هر سنی که باشند به لحاظ حضور کودک هستند یعنی نسبت به حضور رشد نکرده اند و جوانان را از مردن به من ذهنی میترسانند به طوریکه دیگر کسی جرات مردن به من ذهنی را ندارد و کسی دنبال دانه اصلی که زنده شدن به خداست، نیست.
سلطان محمود به همراه سپاهی که مانند ستارگان آسمان انبوه و صف شکن و ملک گیر بودند از آنجا عبور میکرد و برای استراحت در آنجا خیمه زد. در میان آن سپاه عظیم سلطان محمود، شتر بسیار قوی هیکلی بود که طبل های بزرگ را سوار او کرده بودند و به حمّال کوس بود و این شتر مانند خروس چالاک و سریع بود.
چونکه سلطان شاه محمود کریم
بر گذر زد آن طرف خیمه عظیم
با سپاهی همچو استاره اثیر
انبُه و پیروز و صفدر مُلک گیر
اشتری بد کو بُدی حمّال کوس
بُختیی بُد پیش رَو همچون خروس
بانگ کوس و طبل بر وی روز وشب
میزدی اندر رجوع و در طلب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۹۱ تا ۴۰۹۴
بُختیی: شتر قوی هیکل و سرخ رنگ
سلطان محمود در اینجا نماد خداوند است و سپاهش انسانها یا موجوداتی هستند که میخواهند کمک کنند انسان به حضور برسد.
حمال کوس که شتر قوی هیکلی است نماد انسانهای بزرگی مانند مولاناست که مانند خروس پیش رو هستند و طبل بیداری را میزنند و گوش های این شتر به صدای طبل یعنی به صدای مرگ چیزهای بزرگ عادت کرده بود و صدای طبلک آن کودک او را نمیترساند، یعنی انسانهایی که مرتب همانیدگیهای کوچک و بزرگ را شناسایی میکنند و میاندازند و به سوی زندگی برمیگردند و طلب دارند. در ادامه داستان، این شتر وارد مزرعه آن کودک میشود و کودک برای ترساندن او و حفظ محصولات، شروع میکند به طبلک زدن.
اندر آن مزرع در آمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بُر
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پُخته طبل است، با آنش است خو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۹۵ و ۴۰۹۶
یک انسان عاقلی که از آنجا عبور میکند رو به کودک میگوید: این طبلک را برای این شتر نزن، چون گوشهای او به صدای طبل خو گرفته و صدای طبل های بزرگ او را نمیترساند، صدای طبل کوچک تو که اثری به او ندارد، او طبل سلطنتی را حمل میکند که بیست برابر طبل توست.
پیش او چه بود تَبوراک تو طفل؟
که کَشد او طبل سلطان، بیست کِفل
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۹۷
کفل: بهره ، قسمت
در ادامه عاشقی که میخواهد وارد مسجد مهمان کش بشود در جواب مردم میگوید:
من قربان لا هستم، هر چیزی را که ذهنم نشان میدهد فورا لا میکنم و قربان میکنم، یعنی من هر لحظه میمیرم، شما مرا از زیان احتمالی میترسانند، در حالیکه من بلا را به جان خریده ام.
عاشقم من، کشته قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراک است این تهدیدها
پیش آنچه دیده است این دیدها
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی در این ره بیستم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۹۸ تا ۴۱۰۰
من مانند این پرندگان نیستم که از صدای طبلک بترسم، من مانند این شتر هستم که کوس سلطان محمود یعنی خدا را دارم حمل میکنم و در جان من طبل های مرگ زده میشود و این تهدیدات شما و ترساندن های شما مثل تبوراک است، مثل صدای طبل های کوچک است. ای حریفان ، ای رفقا من از آن دسته آدمهایی نیستم که بوسیله فکرهایی که به سرم میآید در این راه توقف کنم.
من چو اسماعیلیانم بی حَذر
بل چو اسماعیل آزادم ز سَر
فارغم از طُمطُراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۰۱ و ۴۱۰۲
من مثل آن فرقه اسماعیلیه هستم که نمیترسیدند بلکه مثل خود اسماعیل هستم که میتوانم سر و عقل من ذهنی را در برابر عقل زندگی قربان کنم. من از شکوه و دبدبه و ظاهرسازی آزاد شده ام.
گفت پیغمبر که جا فی السلف
بالعطیه من تیقن بالخلف
هر که بیند مر عطا را صد عِوض
زود در بازد عطا را زین غرض
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۰۴
پیامبر فرموده است هر کس به عوض در آخرت یقین داشته باشد، در دنیا بخشندگی میکند. یعنی هر کس در این لحظه بداند که اگر این همانیدگی ها را بدهد به عوضش در آخرت، یعنی همین لحظه، فضای گشوده شده را میگیرد و به این یقین داشته باشد، در این صورت از بخشیدن یا دادن همانیدگی نمیترسد.
مولانا، مثال میزند تاجران را که وقتی در عوض کالاهایشان که عاشق آنها هستند، سود بهتری را میبینند، حاضر میشوند از کالایشان دل بکنند. ما هم اگر یقین داشته باشیم که با دادن همانیدگیها، زندگی را میگیریم، در این صورت مانند آن تاجران عشقمان نسبت به قسمتهای مختلف همانیدگی سرد میشود.
تا بِه از جان نیست، جان باشد عزیز
چون بِه آمد، نام جان شد چیز لیز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۰
مولانا میگويد تا وقتیکه چیز بهتری از جان من ذهنی ندیده اید، من ذهنی برایتان خیلی عزیز است ولی همینکه یک مقدار فضا در درونتان باز شود و طعم جان اصلی و زندگی حقیقی را بچشید، در این صورت جان من ذهنی در نظرتان حقیر و بی ارزش میشود.
لُعبَت مُرده، بُوَد جان طفل را
تا نگشت او در بزرگی، طفل زا
این تصوّر، وین تخیّل لُعبت است
تا تو طفلی، پس بدانَت حاجت است
مولوی، مثنوی معنوی ، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۱ و ۴۱۱۲
مولانا دختر بچه ها را مثال میزند که با عروسک مرده و بی جان حرف میزنند و بازی میکنند تا وقتیکه از طفلی در آیند و خودشان بچه دار شوند، ما هم تا زمانیکه به درجه خلاقیت و زایش خرد نرسیده ایم، من ذهنی که عروسک مرده است برایمان جان دارد، ولی وقتی جان ما از طفلی برسد و بالغ شود یعنی فضا در درون ما باز شود و خورشید زندگی در ما طلوع کند در این صورت آزاد از حس ها و تصویر و خیالات خواهیم بود.
چون ز طفلی رست جان، شد در وصال
فارغ از حس است و تصویر و خیال
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۳
مال و تن برف اند، ریزانِ فنا
حق خریدارش، که الله اشتَری
برف ها ز آن از ثَمَن اَولی ستَت
که تویی در شک، یقینی نیستت
مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۵ و ۴۱۱۶
مال و تن یعنی همانیدگیها مانند برف هستند که باید بوسیله فنا بریزند و خداوند خریدار آنهاست.
اشاره به آیه الله اشتری: خداوند تمام همانیدگیهای ما را به بهای بهشت خریده است.
مولانا همانیدگیها را به برف تشبیه میکند، چون همانیدگیها سرد هستند و درد تولید میکنند و علی الاصول ذهن جای سرماست، جای درد و ارتعاش پایین است. میگوید این برفهای همانیدگی به این علت از نظر بها و ارزش به نظر ما بالاترند، که ما شک داریم و یقین نداریم.
مولانا توضیح میدهد که فکر پایین تر از علم است و علم پایین تر از یقین است و یقین پایین تر از عین است و ما باید این مراحل را طی کنیم تا بتوانیم از همانیدگیها جدا شویم.
یادگیری ذهنی این مطالب و این ابیات، مربوط به علم است و تکرار این ابیات کم کم یقین را در ما بوجود میآورد.
وین عجب ظنّ است در تو ای مهین
که نمیپَرَّد به بوستان یقین
هر گمان تشنه یقین است ای پسر
میزند اندر تزاید بال و پر
مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۷ و ۴۱۱۸
میگوید چه من ذهنی خطرناک و مضری داری، این گمان تو چه گمانی است که که هیچ وقت به بوستان یقین نمیپرد.
من ذهنی فضای شک و تقلید است و اگر از دیگران تقلید نکنیم، قسمتی از من ذهنی فلج میشود. تقلید یعنی بدون تحقیق و بررسی، انسان فکر و عمل دیگران را مال خودش کند.
ما شک داریم و مطمئن نیستیم که با دادن من ذهنی و زنده شدن به زندگی، زندگی مان بهتر میشود.
اما هر من ذهنی که پر از شک است، در اصل تشنه یقین است مانند تشنه ای که آب میخواهد. تکرار ابیات، این علم را در ما مستقر میکند و ما را به یقین میرساند.
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمیگردد سَرَم
چون دهانم خورد از حَلوای او
چشم روشن گشتم و بینایِ او
پا نَهَم گستاخ، چون خانه روم
پا نلرزانم، نه کورانه روم
مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۲۶ تا ۴۱۲۸
حال این شخص که میخواهد به مسجد مهمان کش برود، میگوید: من با ملامت مردم، عقیده ام را عوض نمیکنم، چون حَلوای او را خورده ام و چشمانم روشن شده و بینای او شده ام.
وقتی ما حقیقتا فضاگشایی عمیق و گسترده ای میکنیم و حلوای او را میخوریم، از گمان و یقین بالاتر میرویم، چون از جنس خود زندگی میشویم، در این صورت با ملامت مردم عقیده مان عوض نمیشود.
حلوای او به صورت شادی بی سبب، در ما خودش را نشان میدهد و چشمان ما روشن میشود و از طریق او میبینیم
و این بار وقتی به سوی خانه یعنی فضای یکتایی میروم، گستاخ قدم بر میدارم، دیگر ترسی ندارم، الان فهمیده ام که این ذهن خانه من نبوده، خانه من فضای یکتایی است، جایی که خداست و باید با او يکی شوم. حالا دیگر پایم نمیلرزد و مانند آدمهای نابینا راه نمیروم، چون هر لحظه فضا را باز میکنم و دید معنوی دارم.
مولانا در ادامه طبیعت را مثال میزند و میگوید به طبیعت نگاه کنید و ببینید که شما هم یکی از اقلام طبیعت هستید منتهی بسیار بالاتر. میگوید آن کسی که گل را باز میکند و سرو را راست میکند و به نسرین و گل و نرگس زیبایی میدهد، همان نیرو با حکم کن فکان، شما را هم شکوفا میکند.
آنچه گل را گفت حق، خندانش کرد
با دلِ من گفت و، صد چندانش کرد
آنچه زد بر سَرو و قَدّش راست کرد
وآنچه از وی نرگس و نسرین بخورد
مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۲۹ و ۴۱۳۰
چون در زرّادخانه باز شد
غَمزهایِ چشم، تیر انداز شد
مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4134
وقتی فضا را باز میکنید، فضاگشایی در اسلحه خانه خدا را باز میکند و آن موقع غمزه های چشم تیر انداز میشود و مرتب انرژی زنده کننده به جان شما میزند.
هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد، نه بیم او را، نه شرم
هر پیمبر سخت رو بُد در جهان
یکسواره کوفت بر جیشِ جهان
مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4139 و 4141
میگوید پشت من خداوند است و کسی که خداوند پشت اوست، چگونه جلو نرود؟
کسی که فضا را باز میکند و پشتش به فضای گشوده شده گرم است، سخت روست، نه ترس دارد و نه شرم، و کسی نمیتواند او را از راهش برگرداند.
هر پیغمبری سخت رو بوده و تعهدش را نشکسته و یک تنه بر لشگر جهان کوبیده.
سنگ باشد سخت رو و چشم شوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ
کان کلوخ از خشت زن یک لخت شد
سنگ از صُنع خدایی، سخت شد
مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4143 و 4144
میگوید سنگ که نماد حضور و فضای گشوده شده است، سخت روست و از کلوخ که نماد من ذهنی است، نمیترسد.
کلوخ بوسیله انسان خشت میشود، اما سنگ بوسیله خدا، بنابراین وقتی فضا را باز میکنیم، فضای گشوده شده، سنگ است و چیز محکم و خدایی است، اما من ذهنی که ساخته دست ماست، این بافت ذهنی، کلوخ است و دائم در حال تغییر و فروریزش است.
گوسفندان گر برون اند از حساب
ز انبُهیشان کی بترسد آن قصاب؟
از رمه چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد
گر زند بانگی ز قهر، او بر رمه
دان ز مهرست آن، که دارد بر همه
مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۴۵، ۴۱۴۸، ۴۱۴۸
همه ما چوپان هستیم و همه مسئول رمه خود هستیم، ما مسئول اداره خودمان هستیم و به درجه حضورمان مسئول کمک رساندن و ساعی بودن به دیگران.
چوپان از انبوهی رمه نمیترسد، ولی حفظشان میکند و اگر چوپان بانگی بر رمه بزند، این قهر او به خاطر مهرش است، قهر و لطف زندگی هم هر دو از مهر زندگیست.
من تو را غمگین و گریان، زآن کنم
تا کِت از چشمِ بَدان، پنهان کنم
مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4150
حال این سخنان از زبان زندگیست به ما:
میگوید من تو را به این دلیل غمگین و گریان میکنم که از چشم من های ذهنی و بدان پنهان کنم. من همانیدگیها را از تو میگیرم و تو را به یک وضع خاصی دچار میکنم، ممکن است ظاهرا تو در درد باشی، گریان باشی، ولی تو به ظاهر توجه نکن، دلت با من باشد و شاد باش.
نه تو صیّادی و جویایِ منی؟
بنده و افکنده رایِ منی؟
چاره میجوید پیِ من، دردِ تو
میشنودم دوش، آهِ سردِ تو
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم، بنمایمت راه گذار
تا از این گردابِ دَوران، وارهی
بر سر گنج وصالم پا نهی
مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4152 و 4154 تا 4156
زندگی میگوید درد درونی تو دنبال من است و در جستجوی تدبیر و چاره اندیشی است و من آه سرد تو را، هر لحظه میشنوم، من میتوانم تو را به خودم برسانم و این انتظار را تمام کنم، فقط تو باید تسلیم باشی و لحظه به لحظه فضاگشایی کنی، بدون انتظار زیاد، بدون وقت تلف کردن در ذهن و کار افزایی، تا به من راه پیدا کنی و از این گرداب ذهن و جهنم من ذهنی رها شوی و به گنج حضور و وصال خداوند پا بنهی.
لیک شیرینی و لذّتِ مَقر
هست بر اندازه رنج سفر
آنگه از شهر و ز خویشان بر خوری
کز غریبی رنج و محنت ها بَری
مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4157 و 4158
لیکن شیرینی و لذت مقصد و مستقر شدن در این لحظه به اندازه رنج سفر است و هر کس در این سفر رنج بیشتری برده باشد، بیشتر قدر استقرار در این لحظه را میداند.
زمانی از شهر و دیار و خویشان معنویت لذّت میبری که مدتی را در غربت و رنج دوری از وطن به سر برده باشی.
با تشکر و احترام
پروین از استان مرکزی
فایل متن «حکایت مسجد مهمان کش از دفتر سوم» - خانم پروین از مرکزی
تفسیر غزل ۱۹۴۸ از برنامه ۶۱۱ - آقای علی از تهران
فایل صوتی «تفسیر غزل ۱۹۴۸ از برنامه ۶۱۱» - آقای علی از تهران
بنام خدا و با عرض سلام خدمت جناب مولانا آقای شهبازی و همه دوستان
غزل برنامه ۶١١ گنج حضور
بانگ آید هر زمانی زین رواقِ آبگون
آیتِ اِنّا بَنَیْنَاهَا وَ اِنّا مُوسِعُون
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨
اگر ما اتفاق این لحظه، را بپذیریم و دست خدا را پشت هر اتفاق و وضعیتی ببینیم و از ستیزه و مقاومت پرهیز کنیم، قضا و کن فکان با کار کردن و رفت و برگشت هایش مثل موجی ما را از وابستگی ها و چیزهایی که به آنها چسبیده ایم پاک میکند تا به فضای یکتایی وصل شویم و صدای زندگی و خدا را بشنویم، و این مستلزم صبر، پرهیز، شکر، عذرخواهی و برگشت به این لحظه است.
که شْنود این بانگ را بیگوش ظاهر دم به دم؟
تایِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّایِحُون
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨
ما باید با گوش درون صدای خرد کل و پیغام الهی را دریافت کنیم، یعنی در فضای سکوت، سکون، شکر، صبر، پذیرش بی چون و چرای اتفاقات بدون ترس ، یعنی وقتی که در حالت توبه و در این لحظه ابدی هستیم وقتی که به سمت چیزهای بیرونی و اجسام و افکار کشیده نمیشویم و یا اگر کمی رفتیم توبه میکنیم و به لحظه بر میگردیم و مرکز را خالی و سبک میکنیم(عدم) و این نکته را متوجه باشیم که از چیزی به چیز دیگر نرویم و از این همانیدگی به یکی دیگه پریدن یعنی زندانی ذهن بودن، یعنی کسی که هنوز در اجسام است، کسی که هنوز در خودنمایی و معنوی نمایی و دانشمند نمایی است، کسی که ترس از دست دادن، حرص و ولع، طمع و حسادت دارد، کسی که دیگران را کنترل و نصیحت میکند و یا غرق افکار و خواسته ها است و به دنبال اثبات خود به دیگران و توضیح و دفاع و توصیف است، اما کسی که صدای خرد کل را میشنود دیوار همه اینها را یک به یک خراب می کند، دیواری که مانعی بین ما و خدا است، دیواری که به درون بردیم و جای شادی بی سبب، سکوت، سکون و هر چیز الهی را با این دیوار پر کردیم.
نردبان حاصل کنید از ذِی المَعارِجْ، بر روید
تَعْرُجُ الرُّوحُ اِلَیْهِ وَ المَلایِک اَجْمَعُون
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨
ما باید عروج کنیم و این امر با نردبانی که خداوند به هر کس میدهد انجام میشود، نردبانی که با صبر، پرهیز، شکر، توکل صد درصد و پذیرش بی چون و چرای اتفاقات ما را پله به پله بالا میبرد، نردبانی که با بالا رفتن از هر پله سبک بارتر شده و همانیدگی های آفل و گذرا، شخصیت های کاذب و ساختگی، هویت ها، حسرت ها و هر چیزی را شناسایی کرده تا زندگی آنها را پاک کند و ما را از چاه ذهن بیرون بیاورد، ما بعد از ورود به جهان کم کم وارد این چاه شدیم تا جهان را بشناسیم و باید بر میگشتیم که این کار را نکردیم و طناب را رها کردیم و به ته چاه خواسته ها و همانیدگی ها سقوط کردیم و حالا باید تسلیم شویم تا نردبان به کمک ما بیاید، پس به کمک خداوند همانیدگی ها و آن چیزهایی که ما نیستیم را شناسایی و درد هشیارانه کشیدن برای انداختن را با شکر پذیرفته تا به اصل خود زنده شویم.
کی تراشد نردبان چرخ نجار خیال؟
ساخت معراجش یَدِ کُلٌّ اِلَیْنَا راجِعُون
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨
توجه داشته باشیم ما نمیتوانیم با ذهن نردبان بسازیم و آن را کپی کنیم و به دیگران هم بدهیم خیر، قانون قضا و کن فکان مارا شسته و به فضای یکتایی و شادی بی سبب میبرد که مستلزم تسلیم، صبر و پرهیز ، و یادمان باشد که ما نردبان حتی برای خود نمیتوانیم درست کنیم چه برسه برای دیگران و این کار یعنی دخالت در کار زندگی و بزرگ کردن من ذهنی خود و حتی گمراه کردن دیگری.
تا تراشیده نگردی تو به تیشه صبر و شکر
لا'یُلَقّاها فرو می خوان و اِلّا الصَّابِرُون
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨
ما بعد از ورود به جهان در مرکز و به دور خود خیلی چیزها را میچسبانیم و از آنها زندگی میخواهیم و آنها را هویت میدانیم و خود اصیل را فراموش میکنیم که از جنس خدا هستیم،
حال برای برگشت و انداختن همانیدگی ها و وابستگیها، دردهای ما شروع میشود زیرا که تیشه خداوند کار میکند تا آنها را جدا کند و اگر ما از این امر آگاه شویم درد جدا شدن از آنها را هشیارانه و با رضایت قبول میکنیم و مقاومت و قضاوت را رها میکنیم، برای مثال اگر کسی در جمع و یا هر جا ما را تحویل نگرفت وقتی به ما بر میخورد میدانیم که این برخوردن و درد برای من ذهنی و من کاذب است و تحویل گرفته شدن و گرفته نشدن برای ما که در راه پیوستن به یکتایی هستیم بی اهمیت شده و این اتفاق را که دست خدا پشت آن بوده را بی قید و شرط می پذیریم، و یا اگر من ذهنی در حضور کسی و جمعی می خواهد حرافی، سخنرانی، نصیحت، راهنمایی و خودنمایی و جلب توجه کند با درد هشیارانه صبر و پرهیز میکنیم تا این میل و هوس و حرص و طمع شسته شود و مرکز ساکت و ساکن شود و به طور کلی هر چیزی که ما نیستیم وقتی شناسایی کنیم خداوند از ما جدایش می کند.
بنگر این تیشه به دست کیست، خوش تسلیم شو
چون گره مستیز با تیشه که نَحْنُ الغالبُون
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨
خداوند با قضا و کن فکان و اتفاقات به من های ما تیشه میزند تا ما را از دست آنها نجات دهد تا بیشتر از این در آنها فرو نرویم و اگر ما زور بزنیم و این گره را کور تر کنیم باز کردنش با دندان و درد بیشتر کشیدن است، باید ببینیم که چیزهای این جهانی و اتفاقات بازی و گذرا و آفل هستند و حقیقت وجودی و اصیل، یکی بودن ما با خدا است، باید ببینیم که فکر و تدبیر و میدانم و دانشمندی من ذهنی جز هویت کاذب و درد زا چیزی نداشته و ندارد، خواسته ها، کنترل ها، حسادت ها، حرص زدنها، نصیحت کردن ها، ترس از دست دادن ها همه و همه گره را سخت تر کردند و تنها خرد زندگی و توکل ما به او بدون ترس است که در نظم خدایی قرار میگیریم و البته باید درد هشیارانه را با رضایت قبول کنیم تا گره ها باز شوند.
پایهای چند ار برآیی، باشی اَصْحَابُ الیَمین
ور رسی بر بام خود، اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُون
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨
ما باید برای رسیدن به اصل اول و یکتایی و شادی بی سبب باید با زندگی موازی شویم و از جنس یاران اصیل باشیم و این مسیر یعنی هر لحظه، نه اینکه اگر به درجاتی زنده شدیم رها کنیم و دوباره جهان ما را به خود بکشد و جذب کند، بلکه آنقدر در مسیر یاران راستین زندگی باشیم و بالا رویم تا جهان و زمین ما را به خود جذب نکند و جاذبه چیزهای این جهانی روی ما اثر نکند و در این صورت به بام خود میرسیم که همان فضای بینهایت و یکتایی است و باز هم مستلزم صبر، شکر، پرهیز، تکرار، تعهد و مداومت است، مستلزم نترسیدن و توکل صد در صد به خدا است، حتی اگر ذهن و من های ذهنی می گویند بجنگ حق با توست دفاع کن، توضیح بده وگرنه از دست میدهی و غیره، ما در فضای صبر و سکوت پیغام را دریافت می کنیم و من ذهنی را کوچک میکنیم زیرا هر چقدر هم که منطق من ذهنی بگوید میداند، زندگی صلاح پشت اتفاق را برای ما میگوید، یعنی ضرر مالی ضرر نیست، از دست دادن چیزی و یا نرسیدن به چیزی ضرر نیست، ضرر یعنی مرکز همانیده و خالی از خدا، پس کسی که صبر میکند و توضیح، دفاع، خودنمایی، حرص، تنفر، کنترل و هر چیزی که از جنس خدا نیست را شناسایی می کند یعنی سبقت گیرنده برای زنده شدن به اصل اول، و البته این به این معنی نیست که در غار رویم و از دنیا فرار کنیم بلکه یعنی در دنیا ولی جدا از دنیا و به چیزی نچسبیدن و آزادی یعنی نچسبیدن و از بیرون زندگی نخواستن، توقع نداشتن، به دیگران کاری نداشتن و نگران اوضاع خود و دیگران نبودن و هدایت خود و دیگران را به خرد کل و خدا سپردن.
گر ز صوفی خانه گردونی، ای صوفی برآ
واندرآ اندر صف اِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّون
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨
کسی که فکر میکنه صوفی است و لاف میزند و از پرهیز های خود تعریف می کند و با تصاویر معنوی زندگی می کند و این تصاویر را برای دیگران تعریف می کند و به رخ می کشد یعنی تبلیغ خود می کند باید بداند در ذهن است ، پس متوجه این باشیم و وقتی شناسایی کردیم صبر و پرهیز را به کار بندیم و با کشیدن درد هشیارانه از خودنمایی بگذریم و این درد کمی بعد تمام می شود مثلا امتحان کنیم و در جمعی که من ذهنی می خواهد خود نمایی کند، میل و هوسی که میخواهد حرف بزند را خاموش کنیم و بعد میبینیم که به جای آن به حضور ما اضافه میشود و من ذهنی کوچک میشود، من ذهنی ذهنی و من ذهنی دیگران سکوت نمیکند زیرا شادی بی سبب را تجربه نکردند و از آن بی خبرند.
ور فقیری، کوس تَمَّ الفَقْرُ فَهْوَ الله بزن
ور فقیهی، پاک باش از اِنَّهُمْ لَا یَفْقَهُون
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨
آیا فکر میکنی معنوی هستی ولی همش برای خود دعا میکنی و به جای تغییر و از جنس خدا شدن دست گدایی برای خود و دیگران دراز میکنی؟ پس این یعنی از معنویت ذهنی به دنبال پله درست کردن هستی برای چسبیدن به جهان، یا کسانی که به دنبال تغییر دیگران ، نصیحت، سخنرانی ، و راهنمایی می کنند و توقع دارند دیگران مثل او باشند، باید اول خودشان و باز هم خودشان و باز هم خودشان پاک شوند و تصاویر و من های خود را شناسایی کنند،
و وقتی دیدیم که نمیدانیم و فقط خدا می داند و ایده و اظهار نظر نداریم و یا کنترل و نگرانی نداریم و دانش و فرمول ها را تبلیغ نمیکنیم و محدود به آنها نیستیم، یعنی در راه شکر، صبر و نمیدانم و توکل صد در صد هستیم و خرد زندگی در ما ریخته می شود و حل مسائل از آنجا انجام می شود.
گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندر سجود
پس تو چون نون و قلم پیوند با مَایَسْطُرُون
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨
وقتی شروع به انداختن ستیزه، واکنش، مقاومت، خشم، نفرت، کینه، ترس از آینده، حسرت و ملامت گذشته میکنیم، ما کم کم کوچک می شویم و به رکوع و سجده می رویم و از هیچ اتفاقی حتی مرگ نمیرسیم چه برسه از جدایی ها و از دست دادن ها و نرسیدن ها و نداشتن ها، زیرا که عمق پیدا کردیم و با خداوند در حال پیوند و یکی شدنیم، و این پیوند یعنی نوشتن زندگی از طریق خداوند و خرد کل.
چشمِ شوخِ سَوْفَ یُبْصِر باش پیش از یُبْصِرُون
چو مُداهن نرم ساری چیست؟، پیش یُدْهِنُون
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨
ما برای زنده شدن به شادی بی سبب به این دنیا آمدیم، هشیار شدن از اصل خود باعث میشه من های ذهنی و چیزهای این جهان ما را ندزدند و روی ما اثر نگذارند و ما را از خدا جدا نکنند و بعد از هشیاری از این امر دیگر شل نگیریم و به طرف هر چیزی جذب نشویم حتی چیزی کوچک، حتی اظهار نظری کوچک، حتی نصیحتی کوچک، حتی حرص و طمعی کوچک و یا بحثی کوچک، و با مداومت و تعهد و کشیدن درد هشیارانه توٱم با شکر و رضایت، امیال و خواسته های من ذهنی و انقباض و دید تقلیدی را به انبساط و عدم و دید خرد کل تبدیل کنیم و بدانیم اصل ما عدم و جای ما فضای بی نهایت و ابدی خداوند است.
چون درخت سدره بیخ آور، شو از لَا رَیْبَ فیه
تا نلرزد شاخ و برگت از دمِ رَیْبُ المَنُون
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨
ما وقتی ریشه و عمق بی نهایت را پیدا کنیم دیگر شک و تردید و ترسی نمیماند دیگر کم بینی، روا نداشتن، حرص، ولع، طمع، حسادت، عجله، حس نقص، تنفر و ملامت دیگران و خود و یا خود نمایی، معنوی نمایی، تبلیغ و توصیف خود و باورها و کنترل دیگران باقی نمیماند، دیگر ترس از قلم خداوند و حوادث ناگوار وجود ندارد زیرا دست خدا و زندگی نمایان شده و ما با تسلیم، صبر، پرهیز، پذیرش بی چون و چرای اتفاقات و کشیدن درد هشیارانه خود را به خدا سپردیم و توکل صد در صد را در خود زنده کردیم و روز به روز شادی بی سبب ما بیشتر و من ذهنی، هویت ها و توصیف های کاذب ما کوچک و ناپدید میشوند.
بنگر آن باغ سیه گشته ز طَافَ طَایِفٌ
مکر ایشان باغ ایشان سوخته هُمْ نَایِمُون
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨
حال هشیار باشیم، کسانی که به جای تسلیم و یکی شدن با زندگی و خدا به جهان، جسم و اتفاقات چسبیدند و از اینها زندگی میخواهند و با اتفاقات و وضعیت و دیگران سر ستیز دارند و از کار زندگی ایراد می گیرند زیرا که فکر می کنند میدانند و خدا نمیداند، خود را پر از درد می کنند و از ریخته شدن نیرو، عقل، هدایت و حس امنیت و شادی بی سبب به مرکز خود جلو گیری می کنند و این امر انسان را می سوزاند و سیاه می کند، و خدا کند روزی و لحظه ای با اتفاق و یا بلایی از جانب خدا و یا هر طوری که زندگی صلاح می داند آنها بیدار شوند.
با سپاس از همه دوستان
علی از تهران
فایل متن «تفسیر غزل ۱۹۴۸ از برنامه ۶۱۱» - آقای علی از تهران
تکرار ابیات مولانا و طلب زنده شدن به زندگی - خانم دیبا از کرج
فایل صوتی «تکرار ابیات مولانا و طلب زنده شدن به زندگی» - خانم دیبا از کرج
به نام خدا
با تکرار ابیات مولانا و طلب زنده شدن به زندگی از شیر مردانی چون مولانا کمک بگیریم، این بزرگان رنج مظلومانۀ بشر را شناختند و گنج خِردشان را که داروی شفابخش زندگی ماست برای ما به یادگار گذاشتند.
اژدهایی خرس را در می کشید
شیرمردی رفت و فریادش رسید
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۳۲
اژدها من های ذهنی بزرگ هستند که من ذهنی ما را چون خرسی می بلعند، وقتی ما در گرو تقلید و ترس و نگرانی و شک و خود کم بینی و حسادت و مقایسه هستیم یعنی تو دهن اژدها و من های ذهنی جمع هستیم و شیرمردانی چون مولانا به فریادمان می رسند.
شیرمردانند در عالم مدد
آن زمان که افغان مظلومان رسد
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۳۳
در عالم شیرمردانی که به خدا زنده شده اند به فریاد انسانهایی که در من ذهنی اسیرند و مظلومانه درد می کشند، می رسد.
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق می دوند
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۳۴
صدای درد بشر که هوشیاری اش اسیر همانیدگیهاست از هر طرفی شنیده می شود و لطف و رحمت حق از طریق این شیرمردان و بزرگان به فریاد ما می رسد.
آن ستونهای خللهای جهان
آن طبیبان مرض های نهان
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۳۵
خرد بزرگان همچون ستونهای کائنات هستند که می توانیم به خردشان تکیه کنیم و با تعهد و تکرار و مداومت خودمان را تغییر دهیم و مرض های من ذهنی که در ما نهان است درمان کنیم.
محض مهر و داوری و رحمتند
همچو حق بی علت و بی رشوتند
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۳۶
با تکرار ابیات مولانا به محبت و عدالت و عنایت خدا وصل می شویم، این بزرگان ما بدون هیچ دلیل ذهنی و هیچ منتی، این گنج خرد را برای ما بجا گذاشتند تا چه کسی لایق این گنج باشد؟
مهربانی شد شکار شیر مرد
در جهان دارو نجوید غیر درد
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۳۸
شیرمردان و انسانهای زنده به حضور فقط به شکار عشق و مهربانی می روند و به کسانی کمک می کنند که درد دارند و دنبال دارو هستند، این بزرگان طبیبان روح هستند.
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا پستی ست آب آنجا دود
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۳۹
اگر تسلیم شویم و بگوییم خدایا من درد دارم، در این خضوع و بندگی دوا هم می آید، مثل اینکه هر کجا که گود است آب به آن پستی می رود.
آب رحمت بایدت رو پست شو
وانگهان خور خمر رحمت مست شو
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۰
اگر آب رحمت و دوا می خواهی من ذهنی ات را پست و کوچک کن، ناگهان دم ایزدی چون شرابی تو را مست زندگی می کند.
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فروما ای پسر
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۱
با تسلیم و فضاگشایی رحمت بی نهایت خدا به ما جاری می شود، ای پسر، یعنی هر کسی، فضا را نبند و به یک رحمت قانع نشو.
چرخ را در زیر پای آر ای شجاع
بشنو از فوق فلک بانگ سماع
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۲
فضاگشایی کن ای پسر شجاع تا ببینی همه چیز این چرخ کبود را می توانی به زیر پای هوشیاریت بیاوری و آواز زندگی را بر فراز آسمانها بشنوی.
پنبۀ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوش ات آید از گردون خروش
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۳
اگر پنبۀ وسوسه های من ذهنی را که ما را به قضاوت وادار می کند از گوشمان بیرون بیاوریم، صدای سکوت زندگی را که بهترین آواز زندگی ست می شنویم.
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستان غیب
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۴
اگر چشمهایت را که از موی عیب بینی پر شده است، بشویی، باغ و سروستان فضای عدم را می بینی.
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریح اللّه در آید در مشام
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۵
مغز و بینی ما دچار زکام همانیدگیها شده، اگر این زکام را با خاموشی و فضاگشایی درمان کنیم، عطر خدا به مشام جان ما می رسد.
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعم شِکر
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۶
تب و صفرا هیجانات مخرب من ذهنی مثل خشم و ترس است، هیچ اثری از این هیجانات در خودمان نگذاریم تا طعم شیرینی و شکر زندگی را بچشیم.
داروی مردی کن و عِنّین مپوی
تا برون آیند صد گون خوبروی
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۷
عِنّین بیماری ناتوانی جنسی است، مولانا می گوید: برو دنبال داروی عِنین زیرا که تا من ذهنی داریم ما هم ناتوانیم که با زندگی عشقبازی کنیم، مثل مردی که زن های زیبا را می بیند و فرار می کند، ما هم اگر این ناتوانی را در خود درمان کنیم، فضا گشوده می شود و با زیبایی های زندگی عشق ورزی می کنیم.
کندۀ تن را ز پای جان بکن
تا کند جولان به گِرد انجمن
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۸
کُندۀ تن وزنۀ سنگین بار همانیدگیهاست که به پای هوشیاری مان بسته ایم و نمی توانیم در مجلس دنیا آزادانه جولان کنیم و بچرخیم.
غُلّ بُخل از دست و گردن دور کن
بخت نو دریاب در چرخ کَهن
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۹
زنجیر تنگ نظری، کمیابی اندیشی، خساست را از دست و گردن من ذهنی ات دور کن، باز کن تا به کوثر و فراوانی زندگی دست پیدا کنی.
وَر نمی تابی به کعبۀ لطف پَر
عرضه کن بیچارگی بر چاره گر
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۵۰
اگر نمی توانی به دور کعبۀ لطف خدا که مرکز عدم است طواف کنی و فضا را باز کنی، بیچارگی ات را به چاره ساز که خداست ببر و طلب کمک کن.
زاری و گریه قوی سرمایه ای ست
رحمت کلی قوی تر دایه ای ست
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۵۱
زاری و نیاز و بندگی به درگاه خدا بهترین سرمایه و تنها اعتبار ماست و رحمت خدا مثل مادری مهربان برای ما کافی است.
دایه و مادر بهانه جو بوَد
تا که کِی آن طفل او گریان شود
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۵۲
دایه یا مادر منتظر بهانه ای هستند که بچه گریه کند تا به او شیر بدهند.
طفل حاجات شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرش پدید
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۵۳
ما هم مثل بچه ای که گریه می کند و شیر می خواهد، با دعا و زاری و کمک خواستن از خدا نرم میشویم، فضا را باز می کنیم و از پستان زندگی شیر می نوشیم.
گفت اُدْعوالله بی زاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۵۴
اُدْعوالّله یعنی خدا را زیاد یاد کنید یعنی تند تند فضا را باز کنید تا شیر مهر و عشق از پستان زندگی بجوشد و جان و چهار بُعد ما را سیراب کند.
هوی هوی باد و شیرافشان ابر
در غم ما اَند، یک ساعت تو صبر
دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۵۵
هوی هوی باد یعنی نیروی کن فکان و شیرافشان ابر یعنی عنایت خدا، همه به دنبال انسانی ست که طلب دارد و با رضایت از اتفاق این لحظه فضا باز می کند و در همین لحظه که همیشه این لحظه است تنها غم زنده شدن به خدا را دارد و تسلیم می شود.
با سپاس از برنامه گنج حضور و همیاران گرامی
دیبا از کرج
فایل متن «تکرار ابیات مولانا و طلب زنده شدن به زندگی» - خانم دیبا از کرج
اشتباه - خانم یلدا از تهران
فایل صوتی «اشتباه» - خانم یلدا از تهران
من این هفته یک برگشت به گذشته شدیدی را تجربه کردم و کیفیتهایی که در منذهنی داشتم خودش را نشان داد، یکدفعه آن یلدای سفت و منجمد که خودش را از همه آدمها و حتی خدا جدا میبیند بالا آمد، خشم و نفرت برای نصف روز بر من غلبه کرد. در این نصف روز بینیازی کاذب منذهنیام دوباره خودش را نشان داد، کبر وحشتناکی که برخاسته از خشم است دیدم. نمیدانم چه شد که فضا باز شد و من کمکم از نوری که از فضایِ گشودهشده آمد دیدم اوه چه قدر پشتسرهم اشتباه کردم در اینجا میخواهم تعدادی از این اشتباهات را به اشتراک بگذارم.
۱) ناظر قوی برای خنّاس نبودن:
سوسمار منذهنی از یک سوراخ بالا آمد و من ناظر نبودم، در نتیجه دردی که وارد شد سطح هشیاری من را پایین آورد.
۲) جدی گرفتن اتفاق:
من رفتارهای مردم را که توهین و تحقیر تلقی میکردم جدی گرفتم. بنابراین اتفاق را جدی گرفتم و فضایِ اطراف اتفاق را شوخی گرفتم.
یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۳۰۱۳ - برنامه ۸۷۱
خدا این لحظه طربسازی میکند، قِمار میکند، این فرصت را پیش میآورد که شناسایی کنیم باطن یعنی باز کردن فضا مجدداً و یکی شدن با زندگی که همان عشق است، اصل است اما آنچه که ذهن نشان میدهد یعنی لباسی که خدا پوشیده مهم نیست.
صلا رندان دگرباره، که آن شاهِ قمار آمد
اگر تلبیسِ نو دارد، همانست او که پار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۵۸۸ - برنامه ۸۹۸
درست است که وضعیتها عوض میشوند اما پشت همۀ وضعیتها و صورتها و فرمهایی که ذهن نشان میدهد خود خدا است. درست است که وضعیتها لحظه به لحظه عوض میشوند اما ساکن روان پشت اتفاق که همان جنس اصلی ما هم هست ثابت است و خدایی است که به دنبالِ امتداد خودش است. منی که اتفاق را جدی گرفتم به خدا گفتم لباست عوض شد دیگر شما را به جا نمیآورم.
۳) ندیدن مسبب:
علت جدی گرفتن اتفاق و ندیدن شاهِ قِمار در لباس جدید این بود که من تمرکزم را روی دیگران و وضعیتها گذاشتم و آنها را دیدم اما از فضایِ اطراف اتفاق غافل شدم. یادم رفت که:
از مسبِّب میرسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۵۴ - برنامه ۸۹۸
من فراموش کردم که هر خیری، هر شری، فارغ از تفسیر ذهن از زندگی میآید. زندگی اتفاقات را پیش میآورد که امتداد خودش را که در فرم گیر کرده آزاد کند اما من که سطح هشیاریام پایین بود، سبب را دیدم و مسبب را ندیدم.
باد را یا رَب نمودی، مِروَحِه پنهان مدار
مِروَحِه دیدن چراغِ سینهی پاکان شده
هر که بیند او سبب، باشد یقین صورت پَرَست
وآنکه بیند او مسبِّب نورِ معنی دان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۳۷۰ - برنامه ۸۷۵
من باد را دیدم که من را برداشت کوبید زمین اما بادران را که درواقع فرستنده باد است ندیدم. باد کنفکان که جنباننده اصلی است وجود دارد و اتفاقات را این لحظه در راستای بیداری ما به وجود میآورد و ما باید سینهمان را باز کنیم و راه بدهیم. برای اینکه بادبزن که قضا است خودش را نشان بدهد، باید من قضاوت نمیکردم و میگفتم نمیدانم. من با فضابندی عملاً گفتم خاطرجمع نیستم و مرکزم را دست زندگی نمیدهم کاری که پاکان نمیکنند. پاکان که نور معنیدان شدهاند مسبب را میبینند اما کاری با سببهای ذهنی ندارند. منی که با سبب کار داشتم صورتپرست شدم، دردپرست شدم، باورپرست شدم. حرفهای منذهنی را درباره خودم و دیگران جدی گرفتم.
۴) گذاشتن نورافکن روی دیگران:
این یکی دیگر من را برد ته چاه ذهن. همینکه از مسبب غافل شدم نورافکنم رفت روی دیگران. باورهای شرطیشدهای مثل اینکه آدمها بدند، فلاناند بالا آمد. من شروع کردم به قضاوت کردن رفتار دیگران و کلاً به بیراهه رفتم. گذاشتن تمرکز روی دیگران بهنظرم مطلوبترین حالت برای منذهنی است چون خیلی راحت خودش قصر درمیرود، عیب خودش پوشیده میشود، دیگر مسئول نیست، میتواند دیگران را ملامت کند و در این حالت فکر پشت فکر بافته میشود.
۵) اندیشه زیبا نکردن:
این واکنش شدید و خشم و کبر شدید من یکدفعه ایجاد نشد بلکه حاصل قضاوتهای کوچولویی بود که من قبلش کرده بودم. من اندیشه نازیبا کرده بودم و در اتفاقات قبلی که زلزلههای کوچک بودند فضا را باز نکرده بودم. بلکه رنجیده بودم و به دل گرفته بودم. جمع شدن این اندیشههای دردزا حالا باعث این واکنش شدید شد.
اندیشهات جایی رود وآنگه تو را آنجا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۱۳۱
پیشانه شو یعنی به جای اینکه از پشت عینک وضعیت این لحظه را ببینی، با زندگی یکی شو و با عینک وضعیت نبین تا وضعیت هم روی تو اثر نگذارد، برای این امر نباید دنبالِ اندیشههای همانیده راه بیفتی، نباید قضاوتهای ذهن را جدی بگیری، آنها را نادیده هم نباید بگیری. انکار ذهنی فضاگشایی نیست. چهبسا هنوز این قضاوت مانند سگی گرسنه آنجا است و منتظر است تا در موقعیت مناسب خودش را نشان دهد. چیزی که برای من اتفاق افتاد.
۶) بردن گندم به آسیاب دیگر:
من اولش که حس کردم سمنزار رضا آشفته شده مثنوی خواندم و اتفاقاً کمی هم آرام شدم اما در آن لحظه که «لی مَعَاللّه وقت» بود صبر نکردم.
لی مَعَالله وقت بود آن دَم مرا
لا یَسَعْ فیهِ نَبیٌّ مُجتَبی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۶۰ - برنامه ۸۸۰
آن لحظه، لحظه یکی شدن من با زندگی بود و هیچ پیامبر برگزیده و فرشتهای نباید میبود اما من از درد فرار کردم، در آن لحظه صبر نکردم و درد هشیارانه نکشیدم، به فکر پناه بردم، از این فکر به فکر دیگر پریدم حتی از این فاجعهبارتر این بود که به آسیابهای دیگر پناه بردم که جویشان جاری هم نبود.
گَرت نَبْوَد شبی نوبت، مَبَر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نَبْوَد جویِ او جاری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۰۲ - برنامه ۸۸۶
حضرت مولانا گفته بود اگر گندمت آرد نمیشود، اگر همانیدگیهایت تندتند نمیافتد، اگر دردها بالا میآیند گندمت را از این آسیاب نبر جای دیگر، اما من بردم و درد و سرمای آن منهای ذهنی من را سردتر کرد و ارتعاشم را پایینتر آورد. در این جهان آسیابهای منذهنی بسیار زیاد است که گندم را آرد که نمیکنند هیچ تازه درشتتر هم میکنند و من این را در این اتفاق دیدم که درد کوچولو وقتی با درد منهای ذهنی دیگر تشدید کرد چقدر یکدفعه بزرگتر شد و بیخود لحظههای یک روز من را که میتوانست صرف کاری مفید شود، هدر کرد.
۷) ترسیدن از اولین سوزن:
وقتی که فضا باز شد و زندگی همانیدگی با درد را به من نشان داد من یک لحظه شکه شدم. دیدم زندگی طلب چیزی را در من قرار داده بود و افتادن این درد در راستایِ برآورده شدن همان طلب است. اما من تا درد را دیدم طلبم را فراموش کردم و به غرغر افتادم. من مثل آن قزوینی برخورد کردم که با اولین سوزن دادم به آسمان رفت و شیر ژیانی که به دنبالش بودم را فراموش کردم.
تو از خواری همینالی، نمیبینی عنایتها
مخواه از حق عنایتها و یا کم کن شکایتها
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۵۹ - برنامه ۷۷۳
عنایت خدا این لحظه با «قضا و کنفکان» میآید، خدا به من گفت تو که با اولین درد، ناله میکنی، میپری، فضا را باز نمیکنی پس از من نخواه که همانیدگیها را نشان دهم، ادعا نکن که شیرِ ژیانی اگر هم میخواهی پاک شوی پس اینقدر با ذهنت در کار من اختلال ایجاد نکن، ذرهای نارضایتی شکایت است و عین جفا است. حالا که از من کمک خواستی فضا را باز کن و ببین که من دارم با دم زندهکنندهام تو را زنده میکنم. کمترین توجه و عمل به ذهن شکایت و ناله است و تو را در خواری ذهن اسیر نگه میدارد.
درنهایت هرچهقدر هم سخت میتوانم رد پای پندار کمال را پشت دردم ببینم و حتی علت رنجیدن از دیگران هم بهخاطرِ پندار کمالم میبینم که انتظار داشتم آدمها اینطوری رفتار کنند و آنطوری رفتار نکنند. زندگی این درد بیست، سی ساله را برای اولین بار به این وضوح به من نشان داد و من تنها میتوانم در هشیاریام نگه دارم و در مسائل مربوط به این درد واکنش نشان ندهم تا کمکم بیفتد. این درد سالهاست که من را محدود کرده است، الآن نگه داشتن این درد من را حفظ نمیکند. اتفاقاً زندگی میگوید درد را رها کن من به تو کمک کنم، این درد به تو آسیب زده، تو را محدود کرده، تو را از اصل خودت که همان جنس من است دور کرده، فکر نکن درد از تو محافظت میکند یا بقای تو به آن وابسته است. فکر نکن در حضور این درد اختیار داری الآن اختیار تو در دست این درد است. چه لذتی بالاتر از اینکه زندگی این خشت سفت و دردزا را خرد کند و خودش را آزاد کند تا من با زندگی یکی شده و اختیارم را از ذهن و دردها پس بگیرم.
خشتِ وجودِ مرا خُرد کُن ای غم، چو گَرد
تا که کُنم همچو گَرد گِردِ سَوارم طواف
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۳۰۵ - برنامه ۸۶۰
ای غم، ای دوست، ای خدا، این خشت سفت و جامد منذهنی را پودر کن تا من هم با سوار یکی شده و بتازم و دیگر برنگردم به این گرد و خاک ذهنی که دردها و باورهای شرطیشده است توجه کنم.
با تشکر
یلدا از تهران
فایل متن «اشتباه» - خانم یلدا از تهران
نمیدانم - خانم یلدا از تهران
فایل صوتی «نمیدانم» - خانم یلدا از تهران
نمیدانم
هم به بغداد رَسی، رویِ خلیفه بینی
گر کُنی عزمِ سفر، در همدان نَستیزی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۸۶۲، برنامه ۸۴۵
بغداد نماد فضایِ یکتایی، خلیفه نماد خدا و همدان نماد جای سرد یعنی منذهنی است. ما باید از سرمایِ پر از درد ذهن به بغداد سفر کنیم اما در همهچیزدانی ذهن گیر کردهایم، هر منذهنی چون فکر میکند میداند، اتفاق این لحظه را جدی میگیرد، خدا را این لحظه در تلبیس جدید نمیشناسد بنابراین تسلیم هم نمیشود. کسی که فکر میکند همهچیز را میداند و با مجموعه باورها و دردها همهویت است عزم سفر هم ندارد و خود را بینیاز از زندگی میداند. این فرد موقع مسلمان شدن، یعنی تسلیم شدن بهصورت منذهنی بلند میشود، میگوید، من، من هم هستم.
شاهدِ جان چو شهادت ز درون عرضه کند
زود انگشت برآرَد خِرَدِ کافرِ من
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۰۰۱، برنامه ۸۸۱
زندگی این لحظه با لباس جدیدی که اتفاق این لحظه است نزد ما میآید و انتظار دارد ما عهد الست را به جا آورده و شهادت دهیم که از جنس زندگی هستیم اما ما با خرد کافرمان، یا عقل محدودمان درمقابلِ زندگی میایستیم و میگوییم چرا پارک ذهنی من را بههم زدی؟ من میدانستم نباید این اتفاق بیفتد و بهجایش باید آن یکی اتفاق میافتاد. قلمِ زندگی میخواهد این لحظه درون و بیرون ما را بنویسد. حضرت مولانا از ما میپرسد مگر نمیخواهی به بغداد برسی؟ مگر نمیخواهی از این پیلۀ سرد و محدود ذهن بیرون بیایی؟ پس چرا با زندگی همکاری نمیکنی؟
قلم آن جا نَهَد دستش که کم بیند دَرو حرفی
چرا از عشقِ تَصحیحش تو حرفی کم نمیگردی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۵۰۰، برنامه ۸۸۵
چرا از عشق تصحیحش یعنی او مرکزت را پاک کند و خردش را از تو جاری کند تو یک فکر از فکرهای مسلسلوارت کم نمیکنی؟ چرا نمیگویی نمیدانم؟ چرا هر لحظه بهصورت خرد کافر بلند میشوی و در مقابلِ زندگی میایستی؟ چرا حرفی کم نمیگردیم؟ چون به دانش تقلیدیِ اکتسابیِ خودمان خیلی مینازیم. در طول عمر هرچه دیده و شنیدهایم در کیسه جمع کردهایم و حول آن تنیدهایم و حس قدرت میکنیم. محض رضایِ خدا یکبار این کیسه را باز نمیکنیم ببینیم واقعاً چه میدانیم؟ آیا این چیزهایی که میدانیم را ما خلق کردهایم؟ آیا این دانستهها کمکی به ما کردهاند؟ حتی در زندگی مادی آیا بیشتر به ما سود رساندهاند یا ما را محدود کردهاند؟
چون جَوالی بس گرانی میبَری
زآن نباید کم، که در وی بنگری
که چه داری در جَوال از تلخ و خَوش؟
گر همی ارزد کشیدن را، بکَش
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
باز خر خود را از این بیگار و ننگ
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۱۵۷۴ تا ۱۵۷۶، برنامه ۸۹۹
وقتی کسی کیسۀ سنگینی را حمل میکند، باید درون کیسه را نگاه کند اگر چیز اضافی یا سنگ است خالی کند. این کیسه به این سنگینی را باز کنیم ببینیم چه چیزی واقعاً میدانیم؟ حضرت مولانا میگوید خودت را از این بیگار و ننگ رها کن. این ننگ است که ما آب آلوده و محدود ذهن را به چشمۀ بینهایتی که این لحظه از فضای عدم جاری میشود ترجیح میدهیم. کسی که میگوید میدانم دانستههای محدودش را برتر و بهتر از خرد فضایِ گشودهشده میداند، کسی که میگوید میدانم به پیغام بینندگان بادقت گوش نمیدهد از آنها یاد نمیگیرد فقط میخواهد خودش حرفش را بزند، کسی که میدانم دارد از دیگران و بزرگان کمک نمیگیرد، کسی که میدانم دارد سخنان آقای شهبازی و بزرگان را در راستای همانیدگیهای خودش تفسیر و تأویل میکند، کسی که میدانم دارد دیگران را حبر و سنی و کنترل میکند خیلی وقتها این کنترل ظاهر محبتگونه و خیرخواهانه دارد اما زیرش من میدانم، من میفهمم، من خیر تو را بهتر میدانم است، کسی که میدانم دارد درمقابلِ اتفاقِ این لحظه مقاومت و ستیزه دارد، کسی که میدانم دارد شنونده خوبی هم نیست منتظر است سریع حرف بزند و نشان بدهد چقدر میداند. کسی که میداند برای وضعیتهای مختلف الگوهای هیجانی از پیش تعیین شده دارد مثلاً میگوید اینجا باید بترسم، اینجا باید عصبانی بشوم، چرا؟ چون همیشه اینطوری بودهام. ما نمیفهمیم که فکر این لحظه، پاسخی که این لحظه به محیط میدهیم، رفتار ما همه و همه باید این لحظه از فضایِ گشودهشده خلق شود. کسی که میگوید میدانم مفاهیم معنوی مثل صبر، شکر، فضاگشایی و... را هم بهصورتِ مفهوم درمیآورد، من میدانم که باید فضا را باز کنم، من میدانم که باید صبر کنم. من میدانم یعنی چه؟ آن چیزی که میداند منذهنی است، منذهنی که صبر و شکر و فضاگشایی ندارد. پس وقتی میگوییم میدانم باید صبر داشته باشم یعنی داریم با ذهن حرف میزنیم و اتفاقاً اصلاً صبر هم نداریم.
کسی که پیشرفت معنویاش را با ذهن اندازه میگیرد میدانم دارد، کسی که پیشرفت معنویاش را با دیگران مقایسه میکند و به حسادت، ناامیدی، حس خبط یا حس نقص میافتد میدانم دارد. کسی که با ذهن عجله میکند و میگوید چرا به حضور نمیرسم میدانم دارد. کسی که مولمول میکند، فضاگشایی را به تأخیر میاندازد، این لحظه تسلیم نمیشود میدانم دارد. کسی که با ذهن حضور یا منذهنی دیگران را اندازه میگیرد میدانم دارد، کسی که با ذهن و مفاهیم ذهنی شناسایی میکند و خودش را شخم میزند میدانم دارد، همۀ اینها نشانه سر داشتن است. کسی که سر دارد، بیم یا ترس از دست دادن سر را دارد، میترسد میدانم کاذبش را بیندازد.
هرآنکه سَر بُوَدش بیمِ سَر هَمَش باشد
حریفِ بیم نباشد هرآنکه شیرِ وَغاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۴۸۳، برنامه ۹۰۰
وَغا: جنگ
اما کسی که شیرِ وغا است، کسی که مزۀ خرد زندگی را چشیده، دیگر ترسی از انداختن این سرِ منذهنی ندارد.
از آفتابِ مشتعل هر دم ندا آید به دل
تو شمعِ این سر را بهل، تا باز شمعت سرزند
تو خدمتِ جانان کنی، سر را چرا پنهان کنی؟
زر هر دمی خوشتر شود، از زخم کان زرگر زند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۵۳۸، برنامه ۸۹۰
این لحظه زندگی به ما میگوید سر منذهنی را رها کن و خرد و برکت من را بگیر. طلا از ضربههای چکش زرگر باارزشتر میشود ما هم اگر با میدانم این لحظه در مقابلِ زندگی نایستیم با ضربههای زندگی باارزشتر میشویم، اصلاً خودِ او میشویم، بینهایت میشویم. ما وقتی فضا را باز میکنیم، فضایِ گشودهشده قوه تشخیص دارد، همانیدگیهای ما را به ما نشان میدهد، نشان میدهد چهچیزی باید در ما عوض شود، نشان میدهد دیگرانی که اطراف ما هستند چقدر منذهنی دارند و خیلی چیزهای دیگر را نشان میدهد فرق شناسایی با ذهن و میدانم ذهن با شناسایی ازطریقِ فضایِ گشودهشده انقباض یا انبساط است. در شناسایی با مرکز عدم هیجانی بالا نمیآید، روانی هست، منی وجود ندارد که بداند، شادی هست. اما در شناسایی با میدانم ذهن یک حس خودبرتربینی هست، درد هست، ملامت خود یا دیگران هست. کسی که با ذهن شناسایی میکند که همانیدگی دارد حقیقتاً نمیخواهد بیندازد چون ذهن نمیخواهد کیفیتهایش را از دست بدهد. در شناسایی و کار کردن با مرکز عدم تحیّر و نمیدانم عمیقی هست.
ساعت از بیساعتی آگاه نیست
زآن کش آنسو جز تحیّر راه نیست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۷۶، برنامه ۸۹۳
کسی که با ذهن کار میکند خودش را جسم میداند و با میدانم تغییر جسمها را اندازه میگیرد، برای همین دچار انقباض میشود و در مقابلِ زندگی میایستد، حال این فرد با کسی که فضا را باز میکند و از جنس زندگی میشود زمین تا آسمان فرق دارد. کسی که فضا را باز میکند مانند درختان سرش را به دست باد زندگی میدهد و خوش است، این لحظه با دید عدم میبیند و جز زیبایی چیزی نمیبیند. این لحظه زندگی در حال آزاد کردن خودش است و چه چیزی زیباتر از این؟
خوشم ار سَر بدادهام چو درختان به باد من
که به باغِ جمالِ تو نظرم باغبان شود
چه عجب گر ز مَستیَت خَرِف و سرگران شوم؟
چو درختی که میوهاش بپَزَد سرگران شود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۹۶۵، برنامه ۸۶۲
همانطور که درختان سرشان با باد حرکت میکند ما هم باید این سر منذهنی را بیندازیم و بگذاریم سرمان با باد کنفکان حرکت کند، این باورها و الگوهای شرطیشده را بیندازیم، نترسیم از بیسر شدن اتفاقاً این آب کثیف را رها کنیم جوی شیرین و بینهایت زندگی جاری میشود. با باغ جمال و زیبایی خدا ما هم نظرمان باغبان میشود، زیبایی و خرد میکاریم دیگر مراقب تنها و منذهنی خودمان و دیگران نیستیم. سپردن سر به باد زندگی اولش دشوار است، ما حس میکنیم کنترل دارد از دست ما خارج میشود، اما نترسیم، این فضایِ گشودهشده شعور دارد، تنها دوست ما، یار ما و حافظِ ما همین فضایِ گشودهشده است. اگر باور داریم منذهنی دشمن قسمخورده ما است، اگر باور داریم برنامهریزی شده که بهسویِ نابودی برود، اگر شناسایی کردهایم که عقلش هرچه بیشتر بهتر است و عقل درستی ندارد، اگر باور داریم تا به اینجا به ما ضرر زده پس چرا از انداختن سر منذهنی و میدانمش میترسیم؟ شاید جا دارد صمیمانهتر و صادقانهتر بررسی کنیم ببینیم آیا ما تکتک این موارد را قبول داریم؟
وقتی سر ما حقیقتاً از می ایزدی مست میشود ما دیگر نگران خرفت شدن نسبت به ذهن و گفتن نمیدانم واقعی نیستیم. پس اگر هنوز میگوییم میدانم هنوز مست هم نشدیم. والسلام.
یلدا از تهران
فایل متن «نمیدانم» - خانم یلدا از تهران
توکل - خانم خاطره از یزد
فایل صوتی «توکل» - خانم خاطره از یزد
با سلام و عرض ادب خدمت استاد خوبی ها آقای شهبازی عزیز.
خدا را صد هزار مرتبه شکر می کنم به خاطر وجود این برنامه و مولانای جان و خودتان.
اگر بخواهم از گذشته ام بگویم پر از پستی و بلندی هاست... اما می خواهم از اکنون بگویم.. از این لحظه که شادی و آرامش عشق خداوند و ایمان به لطف او به زندگیم آمده... دوستان گنج حضوری: من بارها سختی های زندگیم را به گردن دیگران انداختم و همه را مقصر کردم به جز خودم را.. اما از 10 ماه پیش که با این برنامه بی نظیر آشنا شدم کم کم شعر ها را گوش کردم.. با جان و دل کار کردم.. گاهی ایستادم و گاهی افتادم.. اما تسلیم من ذهنی نشدم.. هر وقت همسرم با من دعوا می کند فضا. را باز می کنم و سکوت مطلق... او هم دیگر فهمیده حنای من ذهنی دیگر رنگی ندارد... خدا لحظه به لحظه منتظر ما است.. بار ها از او طلب آگاهی کردم.. و او به من راه رانشان داده... این شعر را هر روز زمزمه می کنم...
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر
مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۶
نمی دانم خدا به من و دوست عزیزم چه لطف بزرگی کرد که ما را در این مسیر زیبا قرار داد...
ای مهربانترین مهربانان.. ای بخشنده. ای لطیف... باز هم به کمکت نیازمندیم.... لطف خودت را شامل همه دوستان و من و دوست عزیزم کن...
بارها به خودم می گویم.. خاطره مگر تو لیاقت زنده شدن نداری؟؟ خدا را دریاب و از او کمک بطلب... برای خوشبختی فرزندانت... برای آگاهی آنها و آگاهی خودت... خدا محافظ همه است.. اگر تو به او اعتماد کنی... قبلا خودم را لایق زنده شدن به خدا نمی دانستم... از خدا کمک خواستم.. فضا گشایی کردم و او شعر هایی از برنامه ها را جلوی چشمم آورد که هرگز حس حقارت و ضعف نکنم. چگونه می توانم از خدایی که این همه به فکر من است تشکر نکنم و اعتماد نکنم؟... خدایا شکرت
دوستان گنج حضور ی. بسیار از متن های زیبایتان فیض می برم... ممنون... آقای شهبازی ممنون... به خدا میسپارمتون.
مربوط به برنامه 898 گنج حضور.
خانم خاطره از یزد
فایل متن «توکل» - خانم خاطره از یزد