Members

Username
نام کاربری
Password :
کلمه عبور
Remember Me


کاربران عزیز! جهت استفاده از امکانات سایت از جمله : ارسال نظر در زیر هر موزیک ویدیو، تشکیل لیستی از ویدیو های مورد علاقه تان و غیره ، لطفاً از همین فرم برای ورود به سایت استفاده کنید ، در صورت نداشتن نام کاربری و کلمه عبور لطفاً اینجا را کلیک فرمایید.

Spiritual Messages

برای مشاهده ویدیو های بیشتر لطفاً از صفحه بندی زیر استفاده نمایید.

    تفسیر غزل ۷۹۰ از برنامه ۸۹۱ - خانم آزاده از آمریکا



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۷۹۰ از برنامه ۸۹۱» - خانم آزاده از آمریکا


        


    با سلام،

     

    خلاصه‌ای از غزلِ ۷۹۰، دیوان شمس، از برنامه‌ی ۸۹۱ گنج حضور:

     

    ۱ واقِفِ سَرمَد تا مدرسه‌ی عشق گُشود

    فِرقیی مُشکلْ چون عاشق و معشوق نبود

     

    آن آگاهِ جاودان، به محض آنکه دلِ انسان را به عُنوانِ مدرسه‌ی عشق گُشود، از آنجا که عشق را مَعرِفَت جُز عشقْ نیست، معلوم شُد که فِرقه‌ای مُشکل چون عاشق و معشوق، نبوده است ما را!

     

    ۲ جُز قیاس و دَوَران هست طُرُق لیک شُد‌ست

    بر اولوالْفِقْه و طَبیب و مُتَنَجِّم مَسْدود

     

    برای شناختِ عشق، راه و روشهایی گوناگونی در قالبِ «جُدایی و دویی» وارد کار شده؛ ولی از آنجا که عشق را در قالبِ هیچ راه و رَوِشی نمی‌توان به شناخت درآورد، حقیقت در این مدرسه بر فَقیه و طَبیب و مُتَنَجِّم و... و... و... بازداشته شده.

     

    ۳ اَنْدرین صورت و آن صورت بس فِکْرَتِ تیز

    از پِیِ بحث و تَفکُّر یَدِ بَیضا بِنِمود

     

    هشیاری را در این صورت و آن صورت کَشاندن، ما را بس در فِکْرَتِ تیز... سرگردان کرده. در این مدرسه، بحث و تَفَکُّر به چه کار آید وقتی می‌توان از «درون» به معرفت درآمد؟! از پی همین، موسی یَدِ بَیضا بِنِمود: که ما را در ضمیر پاک، باشد دستی درخشان: که ما را از درون باشد نورِ معرفت، نه از بُرون!

     

    ۴ فَرق گفتند بسی جامِعشان راه بِبَست

    رو به جامع چو نَهادند دو صد فَرق فُزود

     

    اما آنان، به جای آنکه به «درون» بازگردند، به «بُرون» اشاره کردند و بسی «فرق» گفتند! پس خِرَدِ عشق در قالبِ تفرقه‌شان، جاری نَشُد!

     

    چون عجزِ خود در «جُدایی» دیدند، رو به «جامع» آوردند؛ اما از آنجا که این «رو آوردن» هم باز دوباره از روی فکر، راه، رَوِش و حرکات بیرونی سرچشمه داشت، نه تنها «فرق» از میان نَرفت، بلکه دو صد بیش شُد!

     

    ۵ فکرْ مَحدود بُد و جامِع و فارِق بی‌حَد

    آنچه محدود بُد، آن مَحو شُد از نامَحدود

     

    فکر، همراه با تمام حرکاتی که از فکر به میان آمده، پراکنده و محدود است؛ اما آنچه «جامع» و فارق است، «آن» بی‌حَد باشد؛ از این رو «آن» در فکر نمی‌گُنجد! پس «بی‌حد» را نمی‌توان توسط محدود شناخت. باید از حد فارِق شُد تا «بی‌حد» رو بنماید؛ لذا، در «نامحدود» است که محدود از میان می‌رود و مَحو می‌گَردد.

     

    ۶ مَحوْ سُکْرست، پَسِ مَحو بُوَد صَحوْ یقین

    شَمس عاقِب بُوَد اَرْ چند بُوَد ظِلّْ مَمْدود

     

    محو، مستی‌ست (محو، در نامحدود...). از این رو به دُنبالِ مَحو، هشیاری یقین است؛ زیرا دویی از میان رفته. پس هر چند هم که سایه در تاریکی ذهنْ گُسترده باشد، «نور» سایه را جانشین است. اما این سُخن هم، هنوز «آن» نیست: سُخن فقط حرف است، نه حقیقت!

     

    ۷ این از آن است که یُطْوی به زبانْ لایُحْکی

    زان که اثباتِ چُنین نُکته بُوَد نفیِ وجود

     

    ۸ این سُخَن فَرعِ وجودست و حِجابست زِ نَفی

    کَشْفِ چیزی به حِجابَش نَبُوَد جُز مَردود

     

    هشیاری لابه‌لای چهارچوبِ وجود، پیچیده شُده. در فُرو ریختنِ این پیچیدگی‌ست که ناگهان، محدود از میان بِرَوَد و جُز عشق، نَمانَد. اثباتِ چُنین نُکته، در نفیِ وجود است.

     

    سُخن، حتی اگر از نفیِ وجود باشد، هنوز سُخن است و بخشی از وجود! این است که مسئله‌ی ما هرگز تَوَسُطِ سُخن حَل نمی‌گردد! سخن، حجاب آمد نفی را؛ لذا در مدرسه‌ی عشق، کشف کردن چیزی تَوسُطِ حِجابش، کاری‌ست غیرِ قابلِ قبول!

     

    ۹ نه زِ مَردودْ گُریزی، نه زِ مَقْبولْ خَلاص

    بِهِل این را که نگُنْجَد نه به بحث و نه سُرود

     

    حالا می‌پُرسی: پس چی‌ست قابلِ قبول؟! می‌بینی چگونه در چهارچوب ذهن، نه از «غیرِ قابلِ قبول» می‌توان گُریخت، نه از آنچه «قبول» شده می‌توان خلاصی یافت! بنابراین، قبول شده هم در این مدرسه رَد است! پس بُگذار این را، که نگُنْجَد نه به بحث و نه سُرود!

     

    ۱۰ تو پَسْ این را بِهِلی، لیکْ تو را «آن» نَهِلَد

    جان از این قاعده نَجْهَد به قیام و به قُعود

     

    حال تو می‌گویی: پس من کُلَّا «همه اینها» را رَها کردم! ولی تو با «گفتن» این سُخن، می‌پنداری رهایی یافتی؟! این گفتن‌ها هم، یک نوع «قاعده» است و لیک تو را، آن نَهِلَد! جانی که از «قاعده» به قیام و به قعود درآمده، آن جانْ از «حقیقت» به قیام در نَیامده!

     

    حال، جانْ را چه شَوَد اگر «قاعده» از میان بِرَوَد؟

     

    ۱۱ جانْ قُعود آرَد، آنَش بِکَشَد سویِ قیام

    جانْ قیام آرَد، آنَش بِکَشَد سویِ سُجود

     

    قاعده از میان رفته؛ در غیابِ قاعده، جانْ «قُعود» آرد (این نِشَستَن، مانندِ مَرگ است؛ پایانِ ذهن)؛ چنین نشستن، بِکَشَد جانْ را سویِ قیام. پس جانْ در آزادگی، بَرخیزد؛ چنین قیام (نه آن قیام که از قاعده برخاسته)، جانْ را بِکَشَد سویِ سُجود.

     

    ۱۲ این یگانه، نه دوگانه‌ست که از وِیْ بِرَهی

    به سلام و به تَشَهُّد نَرَهَد جانْ زِ شُهود

     

    ۱۳ نه به تَحْریمه دَرآمَد، نه به تَحْلیله رَوَد

    نه به تَکْبیره بِبَست و نه سَلامَش بِگُشود

     

    جان غرق در حرکتِ یگانه، دگر درگیرِ دویی نَگَردَد و بنابراین به سلام و به تَشَهُّد، نَرَهَد جانْ زِ شُهود (هشیاری، ناظر بر «کار» است... نه درگیر در آن...). جاری شدن نور و خِرَد عشق، از عشق به میان می‌آید، نه از حرکت در ذهن؛ پس آنچه «مطلق» است، از چیزی دگر به میان نَیامده که حال بخواهد با «چیزی» از میان برود!

     

    ۱۴ مگسِ روح دَرافتاد دَرین دوغِ اَبَد

    نه مُسلمان و نه تَرسا و نه گَبْر و، نه جُهود

     

    ۱۵ هَله می‌گو که سُخَن، پَر زدنِ آن مگس است

    پَر زدن نیز نَمانَد، چو رَوَد دوغ، فُرود

     

    ۱۶ پَر زدن نوعِ دِگَر باشد اگر نیز بُوَد

    رَقصِ نادر بُوَدَت بر زَبَرِ چَرخِ کَبود

     

    مگسِ روح، هر دم «توجه» را می‌بُرد به این سو و به آن سو... که «ناگهان» از قیامِ عشق، دَرافتاد در این دوغِ اَبَد! حال، آیا از این فرقه و آن فرقه، چیزی دگر مانده؟! دویی از میان رفته؛ آن یگانه آشکار گشته.

     

    پس آگاه باش و بگو: سُخَن، «پَر زدنِ» مگسِ روح است! حال، پر زدنِ آن مگس، از «فرود» در دوغ، به پایان رسیده! پس در غیابِ مگس، پر زدنِ روح از نوعی دگر باشد: این نوع پر زدن، رقصی‌ست نادر که بر بالای آسمانِ دل، به قیام درآمده...

     

    با احترام، آزاده

    فایل متن «تفسیر غزل ۷۹۰ از برنامه ۸۹۱» - خانم آزاده از آمریکا

    برگرفته از برنامهٔ ۸۸۹ گنج حضور، غزل ۵۳۷ و سورهٔ بلد - خانم سارا از آلمان



    فایل صوتی «برگرفته از برنامهٔ ۸۸۹ گنج حضور، غزل ۵۳۷ و سورهٔ بلد» - خانم سارا از آلمان


        


    برگرفته از برنامه‌ی ۸۸۹ گنج حضور، غزل ۵۳۷ و سوره‌ی بلد:

     

    سوره‌ی بلد:

     

    آیه ۱: «قسم به اين شهر.»

     

    این شهر فضای یکتایی‌ است. فضایی که انسان را و تمامِ کائنات را در بر گرفته است. بی‌نهایت و ابدیتِ زندگی‌ که با ذهن درک نمی‌‌شود. نمادی از تصویرِ بیرونیِ آن فضا، فضایی است که میلیاردها کهکشان و خورشید را در بر گرفته است.

     

    آیه ۲: « و تو در این شهر سکنا گرفته ای.»

     

    انسان این لحظه (و همیشه این لحظه است) در فضای یکتایی‌ سکنا گرفته، حتی اگر به آن هشیار نباشد. انسان در فضای مجازیِ ذهن به هزاران سو میرود، در یک فکر کوچک گم میشود، پشتِ سرِ هم فکر میسازد، فکرهایی که دائماً تغییر می‌‌کنند و متناقض هستند و بسیار ناپایدار. به این ترتیب انسان غافل می‌‌شود از اینکه در فضای یکتایی‌ سکنا گزیده است و غافل می‌‌شود از اینکه همیشه این لحظه است.

    فضای یکتایی‌ دربرگیرنده‌ی همه‌ی جسمهاست ولی‌ از جنس فرم نیست. همه‌ی حیات، برکت و زیبائی از فضای یکتایی‌ می‌‌آید. سکوت و بینایی زندگی‌ در آن فضا هست. آن سکوت، آن فضا فرمهای با برکت از جمله فکرهای بابرکت خلق می‌کند. ساختارهای نیک و خلاقیتِ زنده و شادی‌آفرین از فضای سکوت، از فضای یکتایی‌ برمیخیزند.

     

    جمله عالَم زین غلط کردند راه

    کَز عَدَم ترسند و آن آمد پناه

    مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲

     

    این عدم خود چه مبارک جایست

    که مددهایِ وجود از عدمست

    دیوان شمس، غزل ۴۳۵

     

    بجز منِ ذهنی‌ِ انسان، همه‌ی موجودات در کائنات مشغولِ ستایش آن یک زندگی‌ هستند. همه‌ی موجودات به غیر از منِ ذهنی‌ِ انسان مستِ زندگی‌ و به خرد او وصل هستند. آنها از زندگی‌ شراب می‌‌گیرند، رقصان‌ا‌ند و کارشان را به زیباترین شکل انجام می‌‌دهند. یک سنگ می‌‌داند چگونه به طلا تبدیل شود، باران می‌‌داند چگونه ببارد، گلِ رز می‌‌داند چگونه باز شود، جنگل‌ها، حیوانات، رودخانه‌ها و کوها در هماهنگی‌ِ کامل با فضای یکتایی‌ می‌‌گردند و کار می‌‌کنند. هیچ کدام از آنها درد و غصه تولید نمی‌‌کنند.

     

    در کائنات تنها یک باشنده توهمی می‌‌تواند خودش را از فضای یکتایی‌ جدا کند و آن منِ ذهنی‌ِ انسان است که از فکرهای همانیده و بدونِ ناظر ساخته شده. منِ ذهنی‌ یعنی‌ عقلِ مخرب و پر سر و صدایی که خود را دائماً داخل فکرهای به هم چسبیده و دردساز حبس می‌کند، آن فکرها را می‌‌پرستد و عملاً ستایش می‌‌کند زیرا دائماً به گردِ آنها می‌‌گردد و از این طریق مساله، دشمنی و درد تولید می‌‌کند.

    اما انسانِ گم شده در منِ ذهنی‌ هم در فضای یکتایی‌ سکنا گزیده است فقط از آن آگاه نیست. جایی‌ غیر از فضای یکتایی‌ نیست. و تو در این شهر سکنی گزیده‌ای. پس آگاه شو ، فرقِ تو با بقیه‌ی باشندگان این است که باید از گذرگاهِ سخت عبور کنی‌ یعنی‌ باید هشیارانه و با اراده و اختیارِ انسانی‌ منِ ذهنی‌ را ترک کرده و به گرد این شهر یکتایی‌ بازگردی.

     

    می‌گرد گردِ شهرِ خوش، با شاهدان در کشمکش

    می‌خوان تو لااُقْسِمْ نهان، تا حَبَّذا هذا البَلَد

    دیوان شمس، غزل ۵۳۷

     

    «لا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ. » یعنی «قسم به اين شهر.»

     

    آیه ۳: « و قسم به پدر و فرزندانی که پدید آورد.»

     

    پدر زندگی‌ است و انسان‌ها فرزندانش. انسان و آفریدگار یعنی‌ زندگی‌ از یک جنس هستند. فرزند یک طوطی طوطی، فرزند یک شیر شیر است. انسان فرزند آفریدگار، خدواند یا آن یک زندگی‌ است. پس انسان به تجلی‌ در‌آورنده‌ی آن جنسیت است. در انسان کیفیت‌های خدایی ظهور می‌‌کنند و بیان می‌‌شوند، به شرطِ اینکه هشیارانه از گذرگاهِ سخت عبور کند و این لحظه (که همیشه این لحظه است) گرد شهرِ یکتایی‌ که کائنات را در بر گرفته است بگردد.

     

    بهرِ اظهارست این خلقِ جهان

    تا نمانَد گنجِ حکمت‌ها نهان

    مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۲۸

     

    گنجِ مخفی بُد ز پُرّی چاک کرد

    خاک را تابان‌تر از افلاک کرد

     

    گنجِ مخفی بُد ز پُرّی جوش کرد

    خاک را سلطانِ اَطلَس‌پوش کرد

    مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۶۲

     

    آفتابی در یکی ذره نهان

    ناگهان آن ذره بگشاید دهان

    مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰

     

    قسم به این شهر، و تو در این شهر سکنی گرفته ای و قسم به پدر و فرزندانی که پدید آورد.

     

    آیه ۴: « که آدمی را در رنج و محنت بیافریده ایم.»

     

    انسانِ حبس شده در منِ ذهنی‌ در رنج و محنت است. زندگی‌ از وجودِ منِ ذهنی‌ِ انسان آگاه است. این طرحِ زندگی‌ است که انسان منِ ذهنی‌ بسازد و سپس هشیارانه از آن گذرگاهِ سخت عبور کند، یعنی‌ هشیارانه منِ ذهنی‌ را ترک کرده و به فضای یکتایی‌، به فضای پدر یا اصلِ با برکتِ خود بازگردد.

     

    منِ ذهنی‌ یعنی‌ گم شدن در فکرها، جدی گرفتنِ چیزی که ذهنِ انسان آن را نشان می‌‌دهد. زندگی‌ در حبسِ منِ ذهنی‌ یعنی‌ زندگی‌ِ این لحظه را بنا کنی‌ بر پایه آن چیزی که ذهنت این لحظه به تو می‌‌گوید یا نشان می‌‌دهد به جای بنا کردنِ زندگی‌ بر پایه آن فضایی که چیزی که ذهن نشان می‌‌دهد را در بر گرفته است. منِ ذهنی‌ یعنی‌ نگاهِ تو، گوش و هوش و حواسِ تو این لحظه به سکوت نیست، به آن فضای پر از برکت و بی‌نهایت زندگی‌ که همه‌ی فکرهای تو را در بر گرفته، حواسِ تو به آن فضا نیست، بلکه نگاهِ تو در تعدادی فکرِ جزئی گم شده، به آنها چسبیده. آن منِ ذهنی‌ در زیرزمین فکرها و هیجاناتی مثلِ ترس، خشم و حسادت و حسِ حقارت بالا و پایین می‌‌رود، پشتِ بام را ، فضای دربرگیرنده کل ساختمان‌های فکری را نمی‌‌بیند، از آن فضای سکوت‌شنو و عدم‌بین برکت نمی‌‌گیرد. این منِ ذهنی‌ است که در رنج و محنت است. در بیچارگی و نیازمندی است. غصه دارد. کار‌افزایی می‌کند. کارهایش مساله ایجاد می‌‌کنند و مجبور می‌‌شود با همان عقلِ مساله ساز شروع کند به حل مسائلی‌ که خودش ساخته. او در روابطش با بچه‌اش، همسرش، کارش، در همه‌ جنبه‌های زندگی‌اش رنج و محنت را تجربه می‌کند.

     

    پیشِ چشمت داشتی شیشه‌ی کبود

    ز آن ‌سبب، عالم کبودت می‌نمود

    مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۳۰

     

    دوزخ ست آن خانه کآن بی روزن است

    اصلِ دین، ای بنده رَوزَن کردن است

    مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۴

     

    آیه ۵: « آیا میپندارد که کس بر او چیره نگردد؟»

     

    منِ ذهنی‌ دائماً در حال انکارِ نیروی زندگی‌ و کن فکان است. او نیرویی را که تمامِ کائنات را به زیبائی اداره می‌کند انکار می‌کند. منِ ذهنی‌ به آن خردِ فضای یکتایی‌ متکی‌ نیست، به آن اعتماد ندارد. به جای آن به عقلِ دردسازِ خودش متکی است و نمی‌‌داند که گریزی از فضای یکتایی‌ ندارد.

     

    مهم نیست که منِ ذهنی‌ به زبان چه می‌‌گوید. ممکن است به زبان بگوید خدا را می‌‌پرستم یا ممکن است به زبان بگوید مولانا راست می‌‌گوید اما او در عمل اساسِ زندگی‌اش را بر پایه‌ی فکرهای دردسازِ خودش بنا می‌‌کند، راه چاره را از آن فکرها می‌‌پرسد و در عمل درک نکرده است که فضای یکتایی دائماً به او چیره است.

     

    از هر جهتی تو را بَلا داد

    تا بازکِشد به بی‌جَهاتَت

    دیوان شمس، غزل ۳۶۸

     

    ای رفیقان راهها را بست یار

    آهوی لنگیم و او شیر شکار

    جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای

    در کف شیر نری خون‌خواره‌ای

    مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۶

     

    پیش چوگان‌های حکمِ کُنْ فَكان

    می‌دویم اندر مکان و لامکان

    مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۶

     

    آیه ۶: « می‌گوید: مالی فراوان را تباه کردم.»

     

    منِ ذهنی‌ کارش بدونِ برکت و نتیجهٍ سازنده است. او جانِ خودش را و برکاتِ مادیِ زندگی‌ را تباه می‌‌کند و بی‌مراد می‌‌ماند. منِ ذهنی‌ آخرِ کار از خودش و از زندگی‌ ناراضی است. او که از جسم‌های این جهان زندگی‌ می‌خواست می‌‌بیند که آنها به او زندگی‌ ندادند و او با انرژیِ مخربِ خودش آن جسم‌های این جهانی‌ را هم تباه کرد. روابطش با بچه و همسرش، کارش، پولش، جوانیش تباه شد. و او خود و دیگران را ملامت می‌‌کند. او فراوانی‌ و برکتِ زندگی‌ را به تباهی تبدیل می‌‌کند. او در سطح فرد و جمع جنگ و ستیزه می‌‌سازد. او زمین و طبیعتِ زیبا را خراب می‌کند. می‌‌گوید مالی فراوان را تباه کردم.

     

    نیمِ تو مُشک‌ست و، نیمی پُشک، هین

    هین میفزا پُشک، افزا مُشکِ چین

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۴۷۹

    - پُشک: مدفوع

     

    آیه ۷: « آیا می‌پندارد که کسی او را ندیده است؟»

     

    منِ ذهنی‌ فکر می‌کند که زندگی‌ او را ندیده است. منِ ذهنی‌ خودش کور است، زندگی‌ را نمی‌‌بیند. ولی‌ او در بی‌نهایت بینایی زندگی‌ که او را احاطه کرده است غرق است. هوشیاری تا وقتی‌ که در منِ ذهنی‌ حبس شده، زندگی‌ را نمی‌‌بیند. ولی‌ زندگی‌ منِ ذهنی‌ را می‌‌بیند. و زندگی ‌همچنین تلاشِ ما و فضا‌گشایی ما برای بیرون آمدن از منِ ذهنی‌ را می‌‌بیند.

     

    رَأَیْناکُمْ رَأَیْناکُمْ وَاَخْرَجْنا خَفایاکُمْ

    فَاِنْ لَمْ تَنْتَهُوا عَنْها فَاِیّانا وَاِیّاکُمْ

    دیوان شمس، غزل ۵۹۲

     

    شما را دیدیم، شما را دیدیم و آنچه را که نهان کرده بودید

    بیرون آوردیم، اگر از آن بازنایستید ماییم و شما.

     

    آیه ۸ و ۹:

    « آیا برای او دو چشم نیافریده ایم؟»

    « و یک زبان و دو لب؟»

     

    منظور این چشم و زبان و لبِ جسمی‌ نیست بلکه منظور هوشیاریِ عدم است که به این چشم و زبان و لبِ فیزیکی‌ِ ما نیز جاری می‌‌شود. زندگی‌ به ما انسانها ابزارِ شناسایی و تغییر داده برای اینکه بتوانیم هشیارانه از منِ ذهنی‌ بیرون آییم.

    با چشمِ عدم‌بین می‌‌توانیم زندگی‌ را شناسایی کنیم. آن چشمی که منِ ذهنی‌ را می‌‌بیند از جنسِ زندگی‌ و فضا‌گشاست. آن چشم فضای گشوده شده‌ای است که اطرافِ منِ ذهن قرار می‌گیرد، دائماً ناظر به منِ ذهنی‌ است و روی آن اثر می‌‌گذارد. هوشیاری دائما بیناست و با ماندن در بیناییِ فضای گشوده شده منِ ذهنی‌ را کوچک می‌کند.

    ما در آن فضا می‌‌توانیم زبانِ زندگی‌ را بفهمیم و زندگی‌ را بیان کنیم. ولی‌ در منِ ذهنی‌ از این امکانات استفاده نمی‌کنیم.

     

    آیا منِ ذهنی‌ قدر شناس بارانِ رحمتِ ایزدی که به چهار بعد انسان می‌‌ریزد هست؟ آیا منِ ذهنی‌ قدردان این است که انسان می‌‌تواند از برکتِ زندگی‌ مست شود و این مستی و برکت را به جهان هم عرضه کند؟ آیا منِ ذهنی‌ بینایی دارد که آن بارانِ رحمتِ فضای یکتایی‌ را شناسایی کند؟ آیا منِ ذهنی‌ زبان و لبی دارد که آن برکت را بیان کند؟

     

    آیه ۱۰: « و دو راه پیش پایش ننهادیم؟»

     

    زندگی‌ دو راه را در پیش پای انسان قرار داده است. راهِ حضور و راهِ منِ ذهنی‌. و به انسان حق انتخاب و اراده‌ی آزاد داده است.

     

    آیه ۱۱: «و او در آن گذرگاه سخت قدم ننهاد.»

     

    گذرگاهِ سخت رفتن از منِ ذهنی‌ به فضای یکتایی‌ است، و انسان به نگه داشتن منِ ذهنی‌ اصرار می‌کند و به آن گذرگاهِ سخت قدم نمی‌‌گذارد.

     

    مترسان دل، مترسان دل، ز سختیهایِ این منزل

    که آبِ چشمه‌ی حیوان بُتا هرگز نَمیراند

    دیوان شمس، غزل ۵۹۲

     

    آیه ۱۲: « و تو چه دانی که گذرگاه سخت چیست؟»

     

    منِ ذهنی‌ فقط منِ ذهنی‌ را می‌‌شناسد. او به عقلِ کوچک و درد‌سازِ خودش تکیه می‌‌کند. منِ ذهنی‌ درک نمی‌‌کند که انسان می‌‌تواند به فضای یکتایی‌ وصل شود و از گذرگاهِ ذهنِ همانیده عبور کند. از منِ ذهنی‌ نباید بپرسیم و بخواهیم که این گذرگاه را درک کند.‌ ای منِ ذهنی‌ تو نمیدانی رفتن به شهرِ یکتایی‌ چیست، پس از تو نمی‌‌پرسم.

     

    و تو چه دانی که گذرگاهِ سخت چیست؟

    آیه ۱۳: « آزاد کردن بنده است.»

     

    اینکه انسان با فضا‌گشایی اطراف آنچه که ذهنش این لحظه نشان می‌‌دهد، خود را از بندِ ذهن همانیده رها کند. انسان در ذهنِ همانیده بندهٍ اتفاقات است، بنده‌ فکرهایی است که از سرش میگذرند.

     

    این اتفاقات و فکرها هستند که زندگی‌ِ او را و خوشبختی‌اش را تعیین می‌‌کنند. تا زمانی‌ که فکرهای همانیده حالِ انسان را تعیین می‌‌کنند و او به برکتِ فضای گشوده شده وصل نیست او بنده منِ ذهنی‌ است. و عبور از گذرگاهِ سخت آزاد کردنِ این بنده است. اینکه انسان خودش را از اسارت در فکرها و دردها آزاد کند و به فضای در برگیرنده‌ی فکرها که شهرِ یکتایی‌ است باز گردد.

     

    آیه ۱۴:« یا طعام دادن در روز قحطی.»

     

    عبور از گذرگاهِ سخت طعام دادن در روز قحطی است.

    قحطی چیست؟ و طعام از کجا می‌‌آید؟ انسانِ اسیر در منِ ذهنی‌ در حقیقت همیشه در قحطی است، او همیشه چیزی کم گیرش آمده، یا می‌‌ترسد که داشته‌هایش را از دست بدهد. او گرسنه است، می‌‌ترسد پولش کم شود، جوانیش، زیبایش از دست برود، او احساس نا‌امنی‌ می‌کند. انسانی‌ که از بندِ منِ ذهنی‌ آزاد شده به خودش طعام می‌‌دهد. طعام دادن اشاره می‌کند به اینکه او همیشه طعام را دارد و از آن می‌‌خورد و به دیگران هم می‌‌دهد. طعام شراب و برکتی است که از فضای یکتایی‌ می‌‌آید و چهار بعدِ انسان را سیراب می‌کند، انسان را بی‌نیاز می‌کند از گدایی کردنِ خوشی‌ از جهان. این شراب به انسان نیروی خلاقیت می‌‌دهد، برای مسائل بیرون راهِ حل می‌‌آورد و روح انسان را سرشار از عشق و شادی می‌کند.

     

    این انسان هر چقدر بیشتر زنده میشود به خود و انسانهای دیگر بیشتر طعام نور و خردِ زندگی‌ می‌‌دهد.

     

    آمد شرابی رایگان، زان رحمت، ای همسایگان

    وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر وَلَد

    دیوان شمس، غزل ۵۳۷

    - مشفق: مهربان

    -ولد: فرزند

     

    وقتی‌ مرکز انسان عدم است و با فضای یکتایی‌ هماهنگ شده، همه‌ی کائنات به یاری و خدمتِ انسان می‌‌آیند.

     

    هُوی هُویِ باد و شیرْافشانِ ابر

    در غمِ مااند، یک ساعت تو صبر

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۵

     

    و تو چه دانی که گذرگاهِ سخت چیست

    آزاد کردنِ بنده است

    یا طعام دادن در روز قحطی

     

    آیه ۱۵ و ۱۶:

    « خاصه به یتیمی که خویشاوند باشد.»

    « یا به مسکین خاک نشین.»

     

    انسانِ اسیر در منِ ذهنی‌ یتیم است، زیرا پدرش را از دست داده، او به پدرش که زندگی‌ و شهرِ یکتایی‌ می‌باشد وصل نیست. او از سرچشمه برکت، از مهمترین کسش جدا افتاده است. و این انسان‌ها که در منِ ذهنی‌ یتیم شده‌اند همه‌شان یتیمِ خویشاوند می‌‌باشند، زیرا ما انسان‌ها همه با یکدیگر خویشاوندیم.

     

    و انسانی‌ که در منِ ذهنی‌ اسیر است مسکینِ خاک‌نشین است. مهم نیست که چقدر دانش دارد، چقدر مقام دارد، چقدر پول دارد. انسانی‌ که در ذهنِ همانیده زندگی‌ می‌کند مانند یک مسکینِ خاک‌نشین است. او محتاج است، بی‌ نواست، اطرافش پر از مساله است، می‌‌ترسد، در عمق وجودش احساس ضعف می‌کند. او به شرابِ عشق که انسانِ زنده به حضور از فضای یکتایی‌ می‌گیرد احتیاج دارد.

     

    پس عبور از گذرگاه سخت این است که خود را با فضا‌گشایی اطرافِ هرآنچه که ذهن نشان می‌‌دهد از بند ذهن همانیده آزاد کنیم، از زندگی‌ شراب بگیریم و آن را خودمان بنوشیم و به بقیه‌ی انسانها نیز بدهیم و آنها را نیز از برکتِ زندگی‌ سیراب کنیم و اینکار با ارتعاش به زندگی‌ صورت می‌گیرد نه با گفتگو و تحمیلِ عقاید خود به دیگران.

     

    ای دل از این سرمست شو، هر جا روی، سرمست رو

    تو دیگران را مست کن، تا او تو را دیگر دهد

    دیوان شمس، غزل ۵۳۷

     

    در غزل ۵۳۷ مولانا یک نقطه لغزش را هم در باره سرمست کردن دیگران گوشزد می‌کند. بعضی‌ از انسانها نمی‌‌خواهند سرمست شوند، زیرا هنوز آماده‌ی سرمست شدن نیستند. پس هر جا دیدی که انسانی‌ منِ ذهنیش بالا آمده، آنجا مواظب آینه خودت باش و آن را در نمد قایم کن تا آسیب نبیند. این یعنی‌ سکوت کن و مراقبِ خاموشیت باش. ولی‌ هر جا انسانی‌ دیدی که او هم به عشق ارتعاش می‌کند پیشش نشین و آینه‌ات را نشانش بده، یعنی‌ خودت را بیان کن تا ارتعاشِ شما به زندگی‌ مثل دو آینه روبروی هم چندین برابر شود.

     

    هر جا که بینی شاهدی، چون آینه پیشش نشین

    هر جا که بینی ناخوشی، آیینه درکش در نَمَد

    دیوان شمس، غزل ۵۳۷

    - شاهد: زیبارو

    -آیینه در نمد کشیدن: منظور روی تافتن و چشم بر هم نهادن است.

     

    آیه ۱۷: « تا از کسانی باشد که ایمان آورده اند و یکدیگر را به صبر سفارش کرده اند و به بخشایش.»

     

    اینچنین انسانی‌ که از گذرگاهِ سخت عبور می‌کند، می‌‌تواند به یاریِ زندگی‌ از کسانی‌ باشد که حقیقتاً ایمان آورده‌ا‌ند. او طعم فضای یکتایی‌ را چشیده، اطرافِ مقاومت ذهنش، اطراف هیجاناتِ مخرب مثل ترس، خشم و حسادت فضا باز کرده و در برابر جاذبه‌ی آنها صبر کرده و فراوانی‌ِ زندگی‌ را به دیگران بخشیده. این چنین انسانی‌ دیگران را هم به ایمان، صبر و فضا‌گشایی و بخشایش تشویق می‌کند.

     

    آیه ۱۸: « اینان اهل سعادتند.»

     

    این انسانها از گذرگاهِ ذهنِ همانیده عبور و هشیارانه در شهرِ یکتایی‌ زندگی‌ می‌‌کنند. این انسانها سعادتمند هستند. زندگی‌ همه‌ی ابعادِ وجودیِ آنها را اداره می‌کند و در همه‌ی جنبه‌های زندگی‌ از بهترین برکت برخوردار می‌‌شوند. فکر و عملِ آنها به خدمتِ زندگی‌ در می‌‌آید، پس دیگر در خدمتِ کار‌افزایی و مساله‌سازی منِ ذهنی‌ نیستند بلکه فکر و عمل‌شان در بیرون میوه می‌‌دهد. آنها فرمها و ساختارهای بدونِ درد و پربرکت خلق می‌‌کنند. در خدمت ساقی‌ِ زندگی‌ که به همه کائنات شرابِ زنده‌کننده می‌‌دهد هستند و از او شرابِ زندگی‌ می‌‌گیرند. آنها دیگر بنده خوب و بد و قضاوت ذهنشان و باورهای تقلیدی نیستند، آنها بنده‌ی چیزی که ذهنشان نشان می‌‌دهد و بنده‌ی اتفاقات نیستند، می‌‌توانند با فضا‌گشایی اطرافِ آنچه ذهنشان نشان می‌‌دهد از نیک و بد رها شوند. آنان در شهرِ یکتایی‌ سعادتمند هستند.

     

    کاری نداریم ای پدر، جز خدمتِ ساقیِّ خود

    ای ساقی افزون ده قدح، تا وارهیم از نیک و بد

     

    هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشه‌ای

    در پیشه‌ی بی‌پیشگی کردست ما را نام‌زد

    دیوان شمس، غزل ۵۳۷

     

    این انسانها از طرفی‌ یک پیشه و شغلی‌ در جهان دارند، مثلا پزشک هستند یا کارگرِ ساختمان، اما آنها آگاه شده‌اند که در آنِ واحد در پیشه‌ی بی‌پیشگی نامزد هستند. یعنی‌ زندگی‌ آنها را انتخاب کرده برای اینکه کارِ اصلیشان بی‌پیشگی باشد. بی‌پیشگی بودنِ هشیارانه در شهرِ یکتایی‌ است که از آنجا همه‌ی برکات به فرمها و نقش‌ها می‌‌ریزد. یعنی‌ مرکزِ خالی‌، مرکزِ عدم که به هیچ نقشی‌ نچسبیده، هیچ اتفاق و فرمی برایش جدی و مهم نیست. این بی‌پیشگی یا قاطی‌ نشدن با اتفاقات اصل است.

     

    کاری ز ما گر خواهدی، زین باده ما را ندْهدی

    اندر سری کاین مِی ‌رود، او کی فروشد یا خَرَد؟

    دیوان شمس، غزل ۵۳۷

    - باده‌ی خدایی: شراب غیبی

    -صمد: بی نیاز، یکی از نامهای خداوند

     

    این انسان سرمستیِ حقیقی‌ را پیدا کرده، سرچشمه‌ی حیات را که به فضای یکتایی‌ وصل است در مرکز خودش پیدا کرده و از آن مستی می‌گیرد. حال که او این مستیِ اصلی‌ را شناخته چگونه می‌‌تواند خرید و فروشِ بیرون را جدی بگیرد. او همانیدگی خرید و فروش نمی‌‌کند یعنی‌ زندگی‌ِ او، ارزشِ او به وسیله‌ی اتفاقات خرید و فروش و بالا و پایین نمی‌شود.

     

    مستیّ باده‌ی این جهان، چون شب بخسپی بگذرد

    مستیِّ سَغراقِ احد با تو درآید در لَحَد

    دیوان شمس، غزل ۵۳۷

    - سَغراق: جام بزرگ، کاسه و کوزه لوله دار

    -لحد: آرامگاه، قبر

     

    این انسانِ سعادتمند حقیقتاً درک کرده که مستی که از تجسم چیزها در ذهن می‌‌آید بی‌ دوام است و به زودی انسان را تنها میگذارد ولی‌ مستی که از شهر یکتایی‌ می‌‌آید، حقیقتاً با‌وفاست و جاودان با انسان می‌‌ماند، آن مستی تمام نمی‌شود، از آن کم نمی‌شود.

     

    اینان اهل سعادتند.

    آیه ۱۹ و ۲۰:

    « و کسانی که به آیات ما کافرند اهل شقاوتند.»

     

    « نصیب آن هاست آتشی که از هر دو سرش پوشیده است.»

     

    انسانی‌ که از این برکت فضای گشوده شده استفاده نمی‌‌کند، چشمِ عدم‌بینش را باز نمی‌‌کند، زبانِ زندگی‌ را نمی‌‌فهمد و عشقِ زندگی‌ را هم بیان نمی‌‌کند، انسانی‌ که از گذرگاهِ سخت عبور نمی‌‌کند، به شهرِ یکتایی‌ نمی‌‌آید و خود را از شرابِ رایگانِ عشق محروم می‌کند، این انسان در عمل اهل شقاوت است. به خود ظلم می‌کند، در حبس منِ ذهنی‌ و جدایی از پدر، جدایی از شهرِ یکتایی‌ چاره‌ای ندارد جز اینکه با فکر و عملش دردها را اضافه و برکتِ فراوانِ زندگی‌ را تباه کند. نهایتاً دردها اینقدر زیاد می‌‌شوند که او را در بر می‌‌گیرند. شاید با این دردها مجبور به بیداری شود.

     

    این افسانه منِ ذهنی‌ است که زندگی‌ را به مانع، مساله و دشمن و به جنگ و ستیزه تبدیل می‌کند.

     

    پس چاره‌ی انسان این است که شقاوت را ادامه ندهد، برکت زندگی‌ را هدر ندهد و با فضا‌گشایی و بینا شدن به هر آن چه ذهنش نشان می‌‌دهد، پر و بال عشق را بگشاید. نصیحتِ ابیاتِ مولانا و انسانهای زنده به عشق آن پر و بال را در ما قوی می‌کند و ما آغاز می‌کنیم به شناسایی اینکه ما هم می‌‌توانیم گردش اطرافِ فکرها را رها کرده و به گرد شهر یکتایی‌ که خانه‌ی اصلی‌ مان است بگردیم.

     

    می‌گرد گردِ شهرِ خوش، با شاهدان در کشمکش

    می‌خوان تو لااُقْسِمْ نهان، تا حَبَّذا هذا البَلَد

    دیوان شمس، غزل ۵۳۷

    - «لا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ. » : «قسم به اين شهر.»

    غزل ۵۳۷ برنامه‌ی ۸۸۹ گنجِ حضور با اشاره به سوره‌ی بلد

     

    - با عشق و احترام، سارا از آلمان

     

    فایل متن «برگرفته از برنامهٔ ۸۸۹ گنج حضور، غزل ۵۳۷ و سورهٔ بلد» - خانم سارا از آلمان

    برآ بر بام، ای عارف - آقای علی از دانمارک



    فایل صوتی «برآ بر بام، ای عارف» - آقای علی از دانمارک


        


    برآ بر بام، ای عارف

     

    ما در مقام یک عارف، یعنی شناسنده‌ی خودمان به عنوان امتداد خدا یا زندگی، وقتی بتوانیم با تمرین فضاگشایی پی در پی، لحظاتی از گردش ذهن رها شویم قادر خواهیم بود با یک دید مافوق ذهن به جهان نگاه کنیم.

    این دیدن از بالای بام به ما شناسائی‌هایی میدهد که ما را به منظور نهایی از آمدن به این جهان نزدیک تر میکند:

     

      تنها از طریق زاری و خضوع و اظهار عجز در پیشگاه زندگی است که می توانیم مورد عنایت خدا قرار گیریم و دیدِ غرض بینِ او جایگزینِ دیدِ ناقصِ ما شود.

      شناسائی می کنیم جانِ پابسته‌ی ما، مانند کبوتری است که حوزه‌ی پروازِ او محدود به دایره‌ی همانیدگی‌های مرکز ماست و اگر هم گاهی هوای پرواز به سرش می زند نیروی جاذبه‌ی نقطه چین ها دوباره او را بر بامِ ذهن می نشاند.

      شناسائی میکنیم علت افسردگی و غمناکیِ ما بخاطر همانیدگی‌ها و پشیمانی ناشی از فقدان آنهاست و تا از این دلِ پشیمان و این تنِ پریشان رها نشویم به فضای بینهایت یکتایی دست نخواهیم یافت.

      شناسائی می کنیم انسانها فطرتاً از جنس عشقند و بذرِ عشق در ضمیرشان در زیرِ گِلِ همانیدگی‌ها پنهان است و شکوفائیِ آن در گروِ ارتعاشِ دلِ زنده شده به عشق است و آن ارتعاش، فقط از دلِ یک عارف ساطع می شود.

      از آنجایی که دیده و دل، ارتباطِ مستقیم با هم دارند، وقتی از بالا یعنی از وَرایِ همانیدگی‌ها نظاره می کنیم چون دیدِ ما از هر گونه آلودگی پاک است شادی بی سبب از درونمان می جوشد و رویِ دلهای غمگینِ انسانهای دیگر هم اثر شادی بخشی خواهد داشت.

      در می یابیم مرهَم دلِ بی قرارِ ما، زندگی به تله افتاده در دردهای ماست که وقتی بر بام می آییم از خودمان می پرسیم چرا من این همه درد و همانیدگی روی هم انباشته ام؟ آیا ضرورت دارد؟ و با فضاگشایی پیوسته و ماندن روی بام، این پرسشها و بازجویی از خودمان دائماً روح ما را به چالش می کشد.

      هر لحظه که بر فراز بام هستیم شناسائی می کنیم که در یک حالت مستی و فراغت از عقل جزئی به سر می‌بریم و از هوش زندگی برخورداریم. با این هوش، در می یابیم که تکانهای دستِ قضا برای بیدارکردن ما از خواب ذهن نیز لطف زندگی است که میخواهد گنجِ مخفی درون ما را آشکار کند.

     

    گنج مخفی بُد ز پُرّی چاک کرد

    خاک را تابان تر از افلاک کرد

     

    گنجِ مخفی بُد ز پُرّی جوش کرد

    خاک را سلطانِ اطلس پوش کرد

    مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۶۲

     

    علی از دانمارک

    فایل متن «برآ بر بام، ای عارف» - آقای علی از دانمارک

    تفسیر غزل ۲۳۵۷ از برنامه ۸۸۷ - خانم شکوه



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۳۵۷ از برنامه ۸۸۷» - خانم شکوه


        


    با سلام،

    بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم

    فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

    اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد

    من و ساقی بهم سازیم و بنیادش بر اندازیم

     

    حافظ، غزل شماره ی ۳۷۴

     

    غزل شمارۀ ۲۳۵۷ دیوان شمس گویی گفتگوی درونی انسانی است که از حس تنهایی رنج می برد. حس تنهایی که از برآورده نشدن توقعاتش از هم هویت شدگی‌ها در وی ایجاد شده است.

    وقتی در اوج درد و افسردگی در گوشه ای با خود خلوت می کند، وقتی دیگر امیدش را از هم هویت شدگی‌ها قطع می کند، گویی ندایی در گوشش می گوید:

     

    ای گشته دلت چو سنگِ خاره

    با خاره و سنگ چیست چاره؟

     

    ای که دلت مثل سنگ سخت شده است، چاره ی این زمختی و سنگینی چیست؟

    دل انسان وقتی چون سنگ سفت و سخت می شود که دو دستی به باورهای خود می چسبد و فکر می کند همه چیز باید آنگونه اتفاق بیفتد که او می پسندد. وقتی هیچگونه انعطافی ندارد و قادر به فضا گشایی نیست. این شخص تصویری دقیق از خوشبختی در ذهن تجسم کرده است و نقش خود و انسانهای مهم زندگی خود را نیز در این تصویر تعیین کرده است. حتی مکالمات را آنگونه که خود می پسندد، در شرایط مختلف از پیش تصور کرده است. حال چه اتفاقی می افتد؟

     

    با خاره چه چاره شیشه‌ها را؟

    جز آنکه شوند پاره‌پاره

     

    همانطور که بار شیشه در جعبه ی سنگی سالم نمی‌ماند و در هم می شکند، تصویر های ذهنی این شخص نیز در دل بدون انعطاف او چاره ای جز تکه تکه شدن ندارند.

    یعنی این شخص با عدم فضاگشایی، آزادی را از خودش و اطرافیانش صلب می کند، و کم کم در روابطش دچار مشکل می شود. چراکه او نه عاشق انسانهای دیگر که دلشیفته ی تصویری است که از ایشان در دل سنگی خود ساخته است، تصویری که پس از مدتی ترک می خورد، چون حقیقت ندارد، و با شکسته شدن این تصویر، دل او هم می شکند.

     

    زآن می‌خندی چو صبحِ صادق

    تا پیشِ تو جان دهد سِتاره

     

    و وقتی در غم و درد دلشکستگی از زندگی یاری می طلبد، زندگی روزنه ای بسوی نور آگاهی در برابرش می گشاید. متوجه می شود که آنچه تصور می کرده شکسته است، نه دلش، که باورهایش بوده اند. و آنچه در ظاهر خراب شده است، نه رابطه ی او با اطرافیانش، که تصور او از یک رابطه ی خوب بوده است. در می یابد که نه « دل » شکستنی است و نه «عشق» آسیب پذیر. این دریافت او را امیدوار می کند و کم کم لبخندی بر صورت خیس از اشکش نقش می بندد. وقتی خنده ی خورشید حضور در افق خرابه های باورها، در دلش ظاهر می شود، کم کم آن تصاویر که چون ستاره هایی در سیاهی شب تنهایی در دلش می درخشیدند، فروغ خود را از دست می دهند. یعنی وقتی می فهمد نباید هم هویت باشد، وقتی ناظر اشتباهاتش می شود، کم کم هم هویت شدگی ها کمرنگ می شوند. دیگر انسانها را در نور حضور آنگونه که هستند می بیند، می پذیرد و دوست می دارد.

     

    تا عشق کنارِ خویش بگشاد

    اندیشه گریخت بر کناره

     

    تا عشق آغوشش را باز می کند، افکار من دار به کناری می گریزند.

     

    وقتی عشق واقعی بدون هم هویت شدگی را تجربه می کند، متوجه می شود که دیگر فکرهای مخرب در سرش شکل نمی گیرند.

     

    چون صبر بدید آن هَزیمت

    او نیز بجَست یک‌سواره

     

    وقتی صبر، ماندگاری در ذهن، عزیمت فکر ها را می بیند، بی درنگ رخت بر می بندند.

     

    یعنی خاموش شدن افکار من دار همان و خارج شدن از ذهن همان.

     

    شد صبر و خرَد بمانْد سودا

    می‌گریَد و می‌کند حَراره

     

    با خاموش شدن فکرها و خارج شدن از ذهن، تنها عشق باقی می ماند و دیگر هیچ. و عشق اشک شوق را از چشم ها و ترانه ی شادی را بر لب ها جاری می کند.

     

    انسان خارج شده از ذهن، عشق حقیقی را تجربه می کند. زندگی را آنگونه که هست، پر از امکانات و فراوانی و زیبایی می بیند، و اطرافیان را نیز از جنس زندگی می بیند. کم کم از عشق و صلحی که از درون و بیرون تجربه می کند، شگفت زده می شود.

     

    خَلقی ز جداییِ عَصیرت

    بر راه فتاده چون عُصاره

     

    و آنگاه می بیند که چطور انسان‌ها ی دیگر همانند خود او، از دوری شراب عشق و آگاهی، در نیمه راه زندگی افسرده و منجمد شده اند و از پا افتاده اند.

     

    گویی مولانا می گوید که همه ی ما انسان‌ها از یک جنس اولیه به دنیا پا می گذاریم، مثل آب انگور که از جنس انگور است و با فشردن انگور به وجود می آید و جاری می شود. حال اگر آب انگور که از منبع تولید آب انگور جدا می شود، در یک خمره ی مخصوص در یک شرایط محیطی مناسب از نظر دما و رطوبت قرار داده شود، و مخمر به آن اضافه شود، پس از مدتی تبدیل به شراب می شود. مثل انسان، اگر در خانواده و جامعه ی عشقی بزرگ شود، آموزش لازم برای تبدیل هشیاری جسمی به هشیاری حضور به او داده می شود و رشد معنوی او کامل می گردد و تبدیل می شود به یک انسان معنوی و سالم که وجودش فرح بخش و آرامش بخش است. اما اگر آب انگور جدا شده از انگور به حال خود رها شود و در معرض آفتاب قرار بگیرد، کم کم در اثر تبخیر آب، غلیظ و غلیظتر می شود و حرکت و روانی آن کم می شود، چیزی که شیره ی انگور می نامند و اگر خیلی غلیظ شود، دیگر حرکت نمی کند. انسان هم اگر در خانواده و جامعه ی عشقی بزرگ نشود و به حال خود رها شود و آموزش نبیند، از نظر معنوی رشد نمی کند، به ذهن می رود، و شور و حال و سرزندگی خود را کم کم در طول زندگی از دست می دهد و اگر دیر بجنبد و روی بعد معنوی خود کار نکند و از ذهن خارج نشود، به جای تبدیل شدن به شراب عشق و آگاهی، خاصیت روانی، جنب و ‌جوش و تکاپو ی خود را از دست می دهد.

     

    اما مولانا نوید می دهد که هنوز دیر نشده است:

     

    هر چند شده‌ست خون جگرشان

    چُستند در این ره و چَکاره

     

    هر چند دل انسان‌های بدور مانده از عشق، خون شده است. هر چند زجر بسیار کشیده اند، اما این قابلیت را دارند که در هر حالی که هستند، در راه معنوی پا بگذارند، آموزش ببینند و با تعهد محکم و بی وقفه روی خود کار کنند، و چست و چابک از ذهن بیرون بیایند، و تبدیل از هشیاری جسمی به هشیاری حضور صورت بگیرد.

     

    بیگانه شدیم بهرِ این کار

    با عقل و دلِ هزارکاره

     

    برای این کار با عقل و دل همه کاره بیگانه می شوند. به یاد می آورند که فرزند جان هستند و پیشه شان فقط عاشقی است. پس تمرکز خود را روی کار روی بعد معنوی می گذارند و با وصل شدن به منبع عشق و شادی، با خارج شدن از ذهن، تبدیل به شراب عشق و آگاهی می شوند.

     

    اَلْعِشْقُ حَقیقةُ الْاِمارَه

    وَ الشِّعرُ طَبالَةُ الْاَماره

     

     فرمانروای حقیقی زندگی انسان عشق است، و شعر، سخن انسان عاشق، همچون طبل زننده ای از حضور فرمانروای عشق خبر می دهد.

     

    وقتی انسان فکر را خاموش می کند، دیگر در اسارت فکر ها نخواهد بود. دیگر این باور های کهنه نیستند که بر زندگی انسان حکومت می کنند، بلکه انسان رها شده از ذهن، فرمانروای زندگی خودش می شود، و اگر فکر می کند و سخنی به زبان می راند، آن فکر و سخن تنها برای گواهی دادن بر حضور عشق است.

     

    اِحذَر فَأَمیرُنا مُغیرٌ

    کُلُّ سَحَرٍ لَدَیْهِ غاره

     

    پس بیا و از گذاشتن هر تصویری در ذهن خودداری کن، چرا که امیر عشق، در عین لطافت، غارتگر است، و هر چه جز «او»، جز حقیقت، در اندیشه تو باشد، هر لحظه به تاراج خواهد برد.

     

    اُتْرُکْ هذا و صِفْ فِراقاً

    تَنْشَقُّ لِهَوْلِهِ الْعِباره

     

    این سخن بگذار و جدایی از اصل، از حقیقت را، شرح بده، هر چند زبان از وحشت جدایی به لکنت می افتد.

     

    بگریخت امام ای مؤذِّن

    خاموش فرورو از مَناره

     

    ای که انسان‌ها را به شنیدن سخن حق دعوت می کنی، سخنگوی درون تو گویی خاموش شده است، بهتر است تو نیز خاموش شوی و از بالای مناره پایین بیایی.

     

    با احترام،

    شکوه

    فایل متن «تفسیر غزل ۲۳۵۷ از برنامه ۸۸۷» - خانم شکوه

    تفسیر غزل ۵۳۸ از برنامه ۸۹۰ - خانم آزاده از آمریکا



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۵۳۸ از برنامه ۸۹۰» - خانم آزاده از آمریکا


        


    تفسیر غزل ۵۳۸ از دیوان شمس، برنامه‌ی ۸۹۰ گنج حضور

     

    ۱) گَر آتشِ دلْ بَرزَنَد، بر مؤمن و کافَر زَنَد

    صورتْ همه پَرّان شود، گَر مُرغِ مَعنی پَر زَنَد

     

    به هوش باش که اگر آتشِ عشق بر دل شُعله زند، بر آن حرکتی که هر دَم خود یا دیگران را در ذهن، ”مؤمن و کافَر“ می‌نامد هم، می‌زند؛ و از آنجا که عشق حرکتی‌ست مُطلق، اگر او در تجربه‌ی هستی در دل به پرواز درآید، در حضورِ وِی... صورت و نَقش هم پَرّان شود؛ یعنی هشیاری، دِگر دربندِ صورت و نقش نیست و به آن نچسبد...

     

    ۲) عالَم همه ویران شود جانْ غَرقه‌ی طوفان شود

    آن گوهری کو آب شُد آن آب بر گوهر زَنَد

     

    از آنجا که توجه در هشیاری از نقش و صورت رهایی یافته، آن توجهِ آزاد شُده، بازگردد به سویِ ذات. پس چنین باشد که عالمی در ذهنِ خاکی ویران شود و جان، غرق در آن طوفان! در چنین طوفانی‌ست که ذات از خوابِ ذهن بیدار گشته و عشق از بیداریِ او، جاری. آنچه از برکتِ عشق در عالم هستی شُد جاری، ذات آن را بر خود زَنَد.

     

    ۳) پیدا شود سِرِّ نَهان ویران شود نَقْشِ جهان

    موجی بَرآیَد ناگهان بر گُنبَدِ اَخْضَر زَنَد

     

    پس توجهِ هشیاری از چیزهای آفل آزاد شُده؛ لذا در دلِ عَدَم، توجهِ خالص... باز گشته به سویِ آن سِرّی که پیش از این در بی‌توجُهی نهان گَشته بود! حال که عشق در تجربه‌ی هستی، در آینه‌ی دل آشکار بر خود شُده، نقشِ جهانِ خاکی در ذهن ویران گشته.

     

    از این ویرانی، موجی بَرآید و ناگهان بر فضایِ بی‌نهایت دل زند؛ که این است «حقیقت» و نه آن نقش‌ها و نه این صورت. در رهایی از ذهن خاکی، هشیاری دگر در مکان ذهنْ جمع و محدود نگردد...

     

    ۴) گاهی قَلَمْ کاغذ شود کاغذ گَهی بی‌خود شود

    جانْ خَصْمِ نیک و بَد شود هر لحظه‌ای خَنْجَر زَنَد

     

    حال که هشیاری از تَوهُم رهیده و عشق در امتدادِ خود به حرکت درآمده، آیا جدایی دگر معنی دارد؟! از این رو می‌گوید: گاهی قَلَمْ کاغذ شود کاغذ گَهی بی‌خود شود؛ و همچنین، آن جان که در آزادگی به حرکتِ یگانه‌ی عشق درآمده، آیا دگر نیک و بد کُند؟! از این رو می‌گوید: جانْ خَصْمِ نیک و بَد شود هر لحظه‌ای خَنْجَر زَنَد.

     

    جانْ در پیوند با عشق، «بی‌خود» گشته. آنچه از عشق بر ضمیر دل نوشته می‌شود، دگر به فکر کشانده نمی‌شود؛ پس عشق هم قلم را در دست دارد، هم کاغذ را. چنین جانی، جانی اَللّهی گشته...

     

    ۵) هر جان که اَللّهی شود در خَلْوَتِ شاهی شود

    ماری بُوَد ماهی شود از خاکْ بر کوثَر زَنَد

     

    هر جانی هم که اَللّهی شود، از عشق جُدا نیست؛ که اوست غرق در خلوتِ عشق؛ اگر او در خشکیِ ذهنِ خاکی... ماری بوده پیش از این، در این دَم اوست همچو ماهی: آزاد در بحرِ بی‌کرانِ عشق؛ روان، در فضایِ نامحدود یکتایی. جان، از تنگنایِ ذهن و عقلِ خاکیِ آن، ناگهان بر فراوانی زند؛ آزاده و مستقل.

     

    ۶) از جا سویِ بی‌جا شود در لامَکان پیدا شود

    هر سو که اُفْتَد بعد ازین بَر مُشک و بر عَنْبَر زَنَد

     

    آن هشیاری که در مکانِ محدود ذهن جای گرفته بود، ناگهان به بی‌نهایتِ لامکان درآید. چنین باشد که او، هر سو که افتد بعد از این، بر مُشک و بر عنبَر زند؛ که اوست در عشق... و بوی و برکاتِ عشق، از اوست هر دَم جاری.

     

    ۷) در فقرْ درویشی کُند بر اَخْتَرانْ پیشی کُند

    خاکِ دَرَش خاقان بُوَد حَلقه‌یْ دَرَش سَنْجَر زَنَد

     

    از آنجا که هشیاری اکنون «بی‌خود» گشته (رهیده از آن نَفْس دروغین و لذا، رهیده از تنگنایِ ذهن)، او بر اختران پیشی کُند؛ زیرا نور و خرد عشق از اوست هر دَم جاری. از این رو باشد که حتی پادشاهان، خاکِ درِ چنین دلی گشته‌اند؛ زیرا از مرکز چنین دلی، عشق جاری‌ست. از آنجا که تنها عشق است که دل را «بی‌نیاز» می‌کند، حَلقه‌ی درِ آن دلِ پاک را، آنان زنند.

     

    ۸) از آفتابِ مُشْتَعِل هر دَم نِدا آید به دل

    تو شمعْ این سَر را بِهِل تا باز شمعَت سَر زَنَد

     

    نور و خرد عشق در چنین دلی، هر دَم ندا می‌کند که نور ناچیز عقلِ خاکی را رَها کن؛ این گفته ها را هم رها کن... تا باز شمعَت سَر زند؛ که نور و خرد ما را، در تنگنایِ ذهن خاکی، گُنجایش نیست؛ که ما را دلی عدم آمده... و امتداد در تجربه‌ی هستی، در خدمت ماست...

     

    ۹) تو خِدمَتِ جانان کُنی سَر را چرا پنهان کُنی؟

    زَرْ هر دَمی خوش تَر شود از زَخم کان زَرگَر زَنَد

     

    دل، «بی‌خود» گشته؛ اگر دل، در «بی‌خودی» توجه را سویِ عشق جاری کُند، اوست در خِدمَتِ جانان. تو در خِدمَتِ جانان، سَر را واجب نیست پنهان کُنی؛ اگر سَر بالا آمد، عشقْ سَرِ بالا آمده را خوش تر زند... تا آنکه نَفْسِ دُروغین بخواهد سَرِ خود را پایین کشد! از این روست که هشیاری هر دَمی، خوش تَر شود از زَخمی که عشق بر او زند...

     

    در آن دَم که هشیاری در توجه ایستاده و عشق در کار است، اگر عقلِ خاکی بالا بیاید، حضورِ عشق آن را خوش تر سَرِ جایِ خود نشاند تا اینکه عقلِ خاکی بخواهد خود را سر جای خود بنشاند!

     

    ۱۰) دل بی‌خود از باده‌ی اَزَل می‌گفت خوش خوش این غزل

    گر میْ‌فرو گیرد دَمَش این دَم ازین خوش تَر زَنَد

     

     دل... بی‌خود از باده‌ی غیبی، خوش خوش می‌گفت این غزل را! اما اگر این گفته را عشق «بی‌کلام» بر دل زند، این بی‌کلامی، خوش تَر از غزل بر دل بنشیند! بُگذار عشق این گفته‌ها را، بی‌کلام بر دل بنشاند؛ که او خوش تر زند!

     

    با احترام، آزاده از آمریکا

    فایل متن «تفسیر غزل ۵۳۸ از برنامه ۸۹۰» - خانم آزاده از آمریکا

    مراقبه با ابیات - خانم سارا از آلمان



    فایل صوتی «مراقبه با ابیات» - خانم سارا از آلمان


        


    مراقبه با ابیات:

     

    عصایِ عشق از خارا کنَد چشمه روانْ ما را

    تو زین جُوعُ‌الْبَقَر یارا، مکن زین بیش بَقّاری

    دیوان شمس، غزل ۲۵۰۲

     

    اگر درونِ ما از جنسِ سنگِ سرسختِ خارا هم باشد عصای عشق آن سنگ را به یک چشمه‌ی روان تبدیل می‌کند.

     

    ای یار،‌ ای دوست تو این گرسنگیِ گاوی را بیشتر از اینی که تا به حال کردی به گاوچرانی نبر.

     

    در مصرع اول نمادگونه به فضای درونِ انسان اشاره می‌‌شود. این فضا می‌‌تواند کیفیت‌های بسیار متفاوتی داشته باشد. فضای درونی‌ِ ما انسانها آن زمینه‌ای است که از آنجا فکر، عمل و هیجان خلق می‌کنیم. آنچه که ما در بیرون خلق می‌کنیم از فضای درونمان سرچشمه می‌‌گیرد. خلق کردن فقط این نیست که ما یک چیزی را در بیرون بسازیم مثلاً یک میز بسازیم یا اینکه یک غذا بپزیم. در اصل ما همیشه در حالِ خلق کردن هستیم. برای مثال ما کیفیتِ یک رابطه را خلق می‌کنیم، وقتی‌ یک مکالمه با انسانِ دیگری داریم کیفیت، موضوع و فضای آن صحبت را خلق می‌کنیم و مقدار زیادی از آن هم ناخوداگاه است یعنی‌ از مرکزِ ما مرتعش می‌‌شود.

     

    در مصرع اول مولانا سنگِ خارا را در مقابلِ چشمه‌ی روان قرار می‌‌دهد. پس این لحظه فضای درونِ یک انسان می‌‌تواند به شدت بسته شود یا پر شود طوری که مثلِ سنگ سفت می‌‌شود. سنگ انعطاف ندارد، یک فرمِ خاصِ جامد دارد، اگر محیط بیرونش سرد شود، گرم شود هر جایی‌ ببرندش آن سنگ همانطور که بوده می‌‌ماند. در مقابل چشمه‌ی روان حرکت دارد، جاری است، انعطاف دارد، شفاف و گوارا است، چشمه به یک سرچشمه وصل است و از آنجا می‌‌جوشد، و به سمتِ دریا جاری است.

     

    این بیت این مژده و بشارت را بیان می‌کند که عصای عشق سنگ خارای درونِ ما را به چشمه‌ی روان تبدیل می‌کند. ولی‌ لازم است که ما دیگر مثلِ قبل گرسنگیِ گاویِ مرکزمان را به چرا نبریم.

     

    گرسنگیِ گاوی مهمترین خصوصیتِ مرکزِ همانیده یا یک منِ توهمی یا ذهنی‌ است. مرکزِ همانیده دائماً گرسنه است، دائماً یک چیزی را می‌خواهد. نشانه این خواستن نارضایتی از وضعیتِ این لحظه است. این نارضایتی با هیجان‌های پژمرده کننده مثل ملامت، رنجش و حسِ حقارت همراه است. کوچکترین احساس غصه و نارضایتی در این لحظه نشانِ خواستن است. خیلی‌ اوقات موضوعِ این خواستن پنهان است و فقط حسِ نارضایتی خودش را نشان می‌‌دهد. عصای عشق به کار می‌‌افتد وقتی‌ با هوشیاریِ ناظر این پدیده را شناسایی می‌کنیم. شناسایی اینکه در ذهن ما یک نوعِ دیدی ساخته شده که دائماً چیزی را می‌خواهد و این قابلیت دارد که به خاطرِ نداشتنِ آن چیز غصه بخورد و درد را تجربه کند. هر چقدر بیشتر این پدیده را در خود شناسایی کنیم عصای عشق بیشتر به کار می‌افتد و تبدیلِ ما از سنگِ خاره به چشمه‌ی روان را بیشتر تجربه می‌کنیم.

     

    عصای عشق ضربانِ تکاملیِ زندگی‌ است که با نیروی کن فکان می‌‌خواهد انسان را به کمال برساند و به خودش یعنی‌ به بی‌نهایت فراوانی‌ِ زندگی‌ زنده کند.

     

    آن هوشیاریِ ناظری که می‌‌تواند نارضایتی را ببیند، خواستن را در خودش ببیند از جنس عصای عشق یا همان زندگی‌ است. بنابرین راهِ ما این است که با گرسنگیِ گاویِ ذهن همانید‌ه مان به گاوچرانی نرویم یعنی‌ با آن قاطی‌ نشویم بلکه فضا را اطرافِ آن باز کنیم، آن را نگاه کنیم، به آن غذا ندهیم و در این کار قوی باشیم یعنی‌ اگر آن گاو دردش آمد ما هشیارانه ناظر آن درد باشیم، بدانیم که ما این گاوِ گرسنه و دردمند نیستیم، و چشمه‌ی زندگی‌ ما از پس این شناسایی و ناظر ماندن به ذهن می‌‌جوشد.

     

    خواستن‌های ما می‌‌توانند بسیار مخفی‌ و موذی باشند. مثلاً ممکن است ما نارضایتی را به این دلیل تجربه کنیم که از پیشرفتِ معنویمان ناراضی هستیم و میگوئیم چرا من بیشتر پیشرفتِ معنوی نکردم؟ اگر هیجان همراه با این سوال احساس پژمردگی و ناامیدی باشد و ما را به سمتِ سستی در کارِ معنوی بخواند از گاوِ منِ ذهنی‌ می‌‌آید. 

     

    ولی‌ خواستنی که این لحظه از چشمه‌ی روان در مرکزِ انسان می‌‌آید کاملاً بر عکس است. مثلاً بارها از آقای شهبازی شنیده‌ام که ایشان می‌‌خواهند هر برنامه بهتر از برنامه‌ی قبل باشد. این خواستن از ذوق آفرینش می‌‌آید. خواستنی که از طرف عصای عشق می‌‌آید زمینه اش ذوق آفرینش، شادی و بینایی نسبت به بی‌نهایت فراوانیِ زندگی‌ است. وقتی‌ زندگی‌ به صورتِ یک چشمه‌ی روان در ما خلق می‌کند همیشه یک فرمِ نو و زیبا را که تا به حال نبوده ایجاد می‌کند.

     

    پس کارِ ما این است که با هوشیاریِ ناظر به بامِ وجودمان آییم. از بالای بام بیشتر می‌‌بینیم. به خصوص گاو و غم و غصه‌های پوچ و غیرِ مفیدش را می‌‌بینیم و احساس می‌کنیم که ما آن گاو نیستیم و بینِ ما فاصله‌ای است. این به بام آمدنِ هشیارانه و تلاش برای در بام ماندن در حالی‌ که ذهن می‌خواهد ما را به درونِ خانه، یعنی‌ درون خودش بکشد معادلِ زاری کردن در نیمشب است. ما طلبِ این را داریم که این لحظه به خانه‌ی ذهن نرویم و در بامِ وجودمان بمانیم. ذهنِ همانیده ما هنوز تلاش می‌‌کند که عینک فکرهای تقلیدی و همانیده را به چشمِ ما بزند، و ما را در ذهن بخواباند. از این رو ما در نیمشب هستیم.

     

    هر چقدر بیشتر در بام بمانیم امکان اینکه بازِ زندگی‌ کبوترِ دلِ ما را شکار کند و به خودش تبدیل کند بیشتر می‌‌شود. باز می‌تواند به صورت انسان زنده به زندگی‌ مثل مولانا بیاید. در صورتی که روی بام بمانیم مولانا می‌‌تواند روی دلِ ما کار کند و ما را شکار کند و با خودش به اوج ببرد. یعنی‌ به ما نشان دهد که ما هم در اصل باز هستیم. باز دیگر به خانه‌ی کبوترها و دانه‌هایی‌ که آنجا میخورد احتیاج ندارد، او می‌‌تواند در آسمان اوج بگیرد و هر وقت دوست داشت خودش شکار کند. باز نمادِ انسانی‌ است که به بی‌نهایت و ابدیتِ زندگی‌ زنده شده و دلش خالی‌ از همانیدگیست.

     

    برآ بر بام، ای عارف، بکن هر نیم‌شب زاری

    کبوترهایِ دل‌ها را تویی شاهينِ اشکاری

    دیوان شمس، غزل ۲۵۳۳

     

    با عشق و احترام، سارا از آلمان

     

    فایل متن «مراقبه با ابیات» - خانم سارا از آلمان