Members

Username
نام کاربری
Password :
کلمه عبور
Remember Me


کاربران عزیز! جهت استفاده از امکانات سایت از جمله : ارسال نظر در زیر هر موزیک ویدیو، تشکیل لیستی از ویدیو های مورد علاقه تان و غیره ، لطفاً از همین فرم برای ورود به سایت استفاده کنید ، در صورت نداشتن نام کاربری و کلمه عبور لطفاً اینجا را کلیک فرمایید.

Spiritual Messages

برای مشاهده ویدیو های بیشتر لطفاً از صفحه بندی زیر استفاده نمایید.

    طرب انگیزی و مقصود جدی زندگی‌ - خانم لادن از کانادا





    یار در آخر زمان کرد طرب سازیی

    باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

     

    مولانا در غزل ۳۰۱۳ که در برنامه ۸۷۱ گنج حضور تفسیر شد، سفر انسان در این جهان را به بازی طرب انگیزی تشبیه میکند که طیآن قرار است انسان به مقصودی جدی، که مقصود خداوند از خلقت است، جامه عمل بپوشاندبازی ای که در آن هشیاری انسان ازذهن باز پس گرفته میشود و وجود انسان، ساز خوش آهنگی میشود که زندگی از طریق آن، نغمه های زنده کننده را در کائنات مینوازداین بازی داستان گذر انسان از بند مکان و زمان به لامکان و لا زمان استبازی فرو ریختن طنازی جهل، و سَر اندازی انسانعاشق.

     

    جمله عشاق را یار بدین علم کشت

    تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی

     

    در حرکت باش ازآنک آب روان نفسرد

    کز حرکت یافت عشق سِرِّ سَراندازیی

     

    مولانا راه سَر دادن را از حرکت میداندحرکت، طلب داشتن در این لحظه، مردن به من ذهنی و به حرکت دراوردن نیروی هوشیاریحضور استاز این حرکت عشق یا زندگی میتواند انسان را زنده کندسر اندازی، انداختن عقل من ذهنی، کاری است که فقط از عهدهزندگی بر میاید، اما انسان به وسیله باز کردن فضا برای زندگی، خاموشی و نداشتن قضاوت و مقاومت، در این حرکت با زندگیهمکاری میکند.

    شرط این بازی، حاضر بودن هر لحظه در میدان بازی استتا زمانی که زندگی با همه جلال و شکوهش قدم به میدان بازی یا خانه دلانسان میگذارد، انسانِ عاشق، آماده تسلیم همانیدگی و دریافت خلعت حضور باشد.

     

    لیک حاضر باش در خود ای فتی

    تا به خانه او بیابد مر ترا

     

    ورنه خلعت را بَرَد او باز پس

    که نیابیدم به خانه‌ هیچ کس

    -مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۱۶۴۴ - ۱۶۴۳

     

    شرط دیگر این بازی، صف شکنی استهمانیدگیها و دردها و فکرها در ذهن انسان، صف کشیده اند، از نیروی هوشیاری انسانتغذیه میکنند و پرده ای میان انسان و زندگی ساخته اندهوشیاری حضور در انسانی که طلب دارد و فضا را میگشاید، مانند اسبتازی میتازد، نور می اندازد و این صف را در هم میشکند

     

     

    جنبش جان کی کند صورت گرمابه‌ای

    صف شکنی کی کند اسب گدا غازیی

     

    می‌زن و می‌خور چو شیر تا به شهادت رسی

    تا بزنی گردن کافر ابخازیی

     

    در داستان هفت خوان رستم در شاهنامه، رستم که نماد هوشیاری حضور است از ایران زمین یا فضای یکتایی برای نجات کیکاووسکه نماد انسان در ذهن مانده است به راه افتادههمانطور که زندگی هر لحظه در صدد است تا انسان در ذهن مانده را نجات دهد

    رستم سوار بر رخش یا مرکبِ حضور است، تمامی خطرات و گذرگاههای این مسیر را میشناسدبرای جنگ با دیو سفید او را دراعماق تاریکی های غارِ ذهن می یابد و از پای در میاورد.

    کیکاووس، پادشاه ایران زمین، اسیرِ دیو سفید شده و ناتوان از دیدن آسمان گشوده استو تنها راه نجات و دوباره بینا شدنش، درریختن خون دیو سفید استدیو سفید نماد من ذهنی است و ریختن خونش یعنی باز پس گرفتن هوشیاری انسان که در ذهن سرمایهگذاری شده استآزاد شدن هوشیاری از ذهن، چشم عدم بین انسان را به نورِ زندگی بینا میکند و انسان معشوق ازلی و ابدی خویشرا که مدتهاست از دیدنش محروم مانده، به چشمِ جان مینگرد.

    انسان در ذات رستم یا به روایت این غزل شیر است، قدرتمند در نبرد با تاریکی استنیرویش را از عشق یا یکی شدن با زندگیمیگیردمولانا میگوید عشق عجب جنگجویی است..  باید پیشش سر نهادیعنی تسلیم، تنها راه یکی شدن است

     

    عشق عجب غازییست زنده شود زو شهید

    سر بنه ای جان پاک پیش چنین غازیی

     

    وقتی که پس از جنگ با دیو، هشیاری از ذهن بیرون کشیده شد و مرکز انسان به نور زندگی زنده شد، ساز وجود انسان آماده نواختنزندگی میشودساز سُرنا و دَف، مست از می ایزدی، آماده برای نواخته شدن توسط مطرب زندگی، تا نغمه ی لطافت و مهر در جهانسر دهد.

     

    مطرب و سرنا و دف باده برآورده کف

    هر نفسی زان لطف آرد غمازیی

     

    با سپاس و احترام،

    -لادن از کانادا


    تفسیر غزل ۸۲۳ (برنامه ۸۶۸) - خانم آزاده از آمریکا



    فایل صوتی تفسیر غزل ۸۲۳ (برنامه ۸۶۸) - خانم آزاده از آمریکا


        


    با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا

     

    برداشت از غزل شماره ۸۲۳ برنامه ۸۶۸:

     

    در جهانِ مادی، برای انجام کارهای دنیوی، «زمان» لازم است. به عنوان مثال، شما به دوست خود می‌گویید:

     

    من امید به گرفتن دیپلم دارم؛ بنابراین، چند سالِ آینده را باید حسابی درس بخوانم!“

     

    حال بر همین حساب، هشیاری ناآگاهانه برای بیداری به ذات هم، «زمان» را به کار بسته؛ برای مثال، ما در ذهن می‌گوییم:

     

    من می‌خواهم در آینده‌ای نزدیک (یا دور)، به ذات/زندگی/عشقْ بیدار شَوَم!!!“ غافل از اینکه «زمان» در اینجا، پرده‌ای‌ست بر روی حقیقت.

     

    برای کسب دانش دنیوی، «زمان» نه تنها جایز، بلکه واجب است. اما برای نمایان شُدنِ نورِ حقیقت (یعنی بیدار شدن به ذات)، «زمان» دُشمن هشیاری‌ست! زمان پرده‌ای‌ست بر روی این لحظه ابدی

     

    «زمان» در ذهنِ خاکی، باید به پایان برسد (تا نور حقیقت در تجربه هستی، بر هشیاری نمایان گردد). این «به پایان رسیدن» را، مرگِ قبل از مرگ گویند (بیداری به ذات، قبل از تَرکِ جِسم؛ پیوستن به حرکتِ عشقْ، قبل از پایانِ عُمر در جهان هستی).

     

     

    در غزل می‌گوید:

     

    ۱ ) عُمر بر اومیدِ فردا می‌رَوَد

    غافلانه سویِ غوغا می‌رَوَد

     

    هشیاری بر این امید که «روزِ» بیداری (روز وصال) «فردا» خواهد رسید، غافلانه این «لحظه ابدی» را، تبدیل به زمانْ در ذهنِ خاکی می‌کند؛ لذا، این چند صَبا که هشیاری در تجربه هستی دارد، بر ”حرکتِ امید به فردا،“ به هَدَر می‌رَوَد.

     

    هشیاری در زمانِ بِپا شُده در ذهن، به سویِ نَفْسِ دُروغین و غوغایِ بِپا شده در آن می‌رود (نه به سویِ ذات).

     

    ۲ ) روزگارِ خویش را امروز دان

    بِنْگَرَش تا در چه سودا می‌رَوَد

     

    «تجربه زندگی»، در این لحظه ابدی‌ست؛ حال، بِنْگَر که هشیاری در ناآگاهی و بی‌توجهی، به ”کجا“ می‌رود

     

    ۳  )  گَهْ به کیسه گَهْ به کاسه عُمر رفت

    هر نَفَس از کیسه ما می‌رَوَد

     

    در ناآگاهی، «توجه» گاه به جمع آوری ”هر چه بیشتر بهتر“ می‌رود و گاه به ارضا کردن خواسته‌های نَفْسانی که در ذهنِ خاکی بِپا شده؛ لذا هر دَم، از «کیسه» هشیاری کم می‌شود.

     

    حال، آیا من می‌توانم این اشتباه را در کار، بی‌قضاوت و بدون داستان بافی، هشیارانه در خود به شناسایی درآورم؟ به عبارت دگر، آیا می‌توانم در خَمُشیِ عدم، ناظر بر «کارِ خود» باشم تا جایی که نورِ آگاهی، از درونْ نمایان گردد و زمانِ بِپا شُده در ذهن، به پایان برسد؟

     

    ۴ )  مرگْ یک یک می‌بَرَد وَزْ هَیْبَتَش

    عاقلان را رَنگ و سیما می‌رَوَد

     

    آن هشیاری که قبل از مرگِ جِسْم (لباس مُوَّقَت هشیاری در تجربه هستی)، مرگِ نَفْسِ دُروغین را ناظر شُد، هرگز از مرگ، رنگ و سیما نَباخْت. رنگ و سیما باختن، کارِ غافلان و عاقلان است!

     

    ۵) مرگْ در رَهْ ایستاده مُنْتَظِر

    خواجه بر عَزمِ تماشا می‌رَوَد

     

    هشیاری، این لباسِ مُوَّقَت را در پایانِ تجربه هستی تَرک گوید؛ حال در جهان مادی، یا هشیاری در توجه ایستاده و هشیارانه ناظر بر کارِ عشقْ است (یعنی قبل از مرگِ جسم، غرق در حقیقت/ذات/عشقْ است)، یا در ناآگاهی به عزم تماشا می‌رود (از مرگی که در انتظار است، به خود نمی‌آید؛ لذا فقط به عزم تماشا، به سوی مُرده(ها) می‌رود).

     

    ۶ ) مرگْ از خاطِر به ما نزدیک تَر

    خاطِرِ غافِلْ کجاها می‌رَوَد

     

    پس این «بیداری» که هشیاری در ”اومیدِ“ آن، عُمر را تلف کرده، از هر آنچه در ذهن خاکی پرورانده، به او نزدیکتر است! هشیاری خود به تنهایی و در آزادگی، «حقیقت» است. حال بنگر که هشیاری در ناآگاهی، به کجا می‌رود.

     

    ۷ )   تَنْ مَپَروَر زان که قُربانی‌ست تَنْ

    دل بِپَروَر دل به بالا می‌رَوَد

     

    هشیاری، در خَمُشیِ عَدَم، «دل» می‌پَرورانَد و در غوغایِ ذهنْ، ”تن

     

    تَن در آخرِ کار، قُربانیِ زمانْ است؛ ولی دل در توجه («او» که توجهِ آزاد را، هشیارانه در خَمُشیِ عَدَم، جاری کرده)، به حرکتِ فناناپذیر عشقْ می‌پیوندد؛

     

    ۸ )   چَرب و شیرین کَم دِهْ این مُردار را

    زان کِه تَنْ پَروَرْد رُسوا می‌رَوَد

     

    پس هشیاری را به گردش در ذهنِ خاکی مَبَر؛ زیرا آن هشیاری که خود را گرفتارِ زمان و لذا تشکیلِ نَفْس در ذهنْ می‌گرداند، از دَردِ بِپا شُده تَوَسُطِ آن نَفْسِ دُروغین، به سویِ رسوایی می‌رود

      

    ۹ ) چَرب و شیرین دِهْ زِ حِکْمَت روح را

    تا قَوی گردد که آن جا می‌رَوَد

     

    حکمتی‌ست در جاری کردنِ تَوَجُهِ آزاد در خمُشیِ عدم؛ هشیاری در خَمُشیِ مطلق، از حرکتِ زمانْ آزاد می‌گردد (مرگ قبل از مرگ، صورت می‌گیرد)؛ در آن آزادگی، نور حقیقت نمایان و لذا، حرکتِ عشق در تجربه هستی، جاری می‌گردد

     

    ۱۰)   حِکْمَتَت از شَهْ صَلاحُ الدّین رَسَد

    آن که چون خورشیدْ یکتا می‌رَوَد

     

    پس حِکْمَتَت از شَهْ صَلاحُ الدّین رَسَد؛ از آن که بیدار به عشق، در جهان هستی چون خورشید، یکتا می‌رَوَد

     

    با احترام، آزاده (از آمریکا)

     

    فایل متن تفسیر غزل ۸۲۳ (برنامه ۸۶۸) - خانم آزاده از آمریکا