Members

Username
نام کاربری
Password :
کلمه عبور
Remember Me


کاربران عزیز! جهت استفاده از امکانات سایت از جمله : ارسال نظر در زیر هر موزیک ویدیو، تشکیل لیستی از ویدیو های مورد علاقه تان و غیره ، لطفاً از همین فرم برای ورود به سایت استفاده کنید ، در صورت نداشتن نام کاربری و کلمه عبور لطفاً اینجا را کلیک فرمایید.

Spiritual Messages

برای مشاهده ویدیو های بیشتر لطفاً از صفحه بندی زیر استفاده نمایید.

    خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش دوم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها



    فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش دوم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


        


    فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش دوم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

    خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش اول - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها



    فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش اول - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


        


    خلاصه شرح ابیات مثنوی و دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۷ گنج حضور، بخش اول

     

    یار در آخرزمان کرد طَرب‌سازیی

    باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٣٠١٣)

    *طَرب‌سازی: فراهم آوردن وسایلِ خوشی.

    خداوند در این لحظۀ ابدی به‌صورت هشیاری در انسان پایان زندانی شدن در جسم و پایان افتادن در زمان مجازی را تجربه کرد و با طرب‌سازی، جوشش شادی بی‌سبب خود را بیان نمود. به‌عبارت دیگر خداوند در انسان، بی‌فرمی و بی‌زمانی را تجربه کرد. باطن خدا یعنی زنده شدن هشیاری به بی‌نهایت و‌ ابدیت و بی‌زمان شدن در انسان بسیار جدی است؛ اما ظاهرِ یار که ظاهر انسان است، یعنی جسم، فکر، هیجان، جان جسمی، اتفاقات، وضعیت‌ها و کم‌ و‌ زیاد شدن همانیدگی‌ها بازی‌ست. به‌عبارتی این درکِ هشیاری جسمی و دیدن ازطریق همانیدگی‌ها و جدی گرفتن فکرها و همانیدگی‌ها کاملاً غلط است، تنها مهم فضا‌گشایی و زنده شدن انسان به ذات شادی بی‌سبب است.

     

    جملۀ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت

    تا نکُند هان‌و‌هان، جهلِ تو طنّازیی

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٣٠١٣)

    یار، خداوند، همه عاشقان را با علم طَرَبناکی، جوشش شادی بی‌سبب که با فضا‌‌گشایی از مرکز عدم می‌آید، نسبت به من‌ذهنی کشته‌ا‌ست و تو را نیز با همین روش خواهد کشت. خیلی مواظب باش که جهلِ من‌ذهنی، دیدن ازطریق همانیدگی‌ها دلربایی و دلبری نکند؛ چرا‌که نمی‌شود با دانش من‌ذهنی با خدا و سکون درون‌ یکی شد. به‌عبارت دیگر، خداوند ازطریق انسان می‌خواهد طَرَب ایجاد کند، شادی و برکاتش را در جهان پخش نماید و فضای ‌گشوده ‌شدۀ درونش را همچون سازی بنوازد، در انسان به رقص درآید و شادی و برکات زندگی را به ارتعاش درآورد.

     

    اگر نه عشقِ شمس‌الدین بُدی در روز و شب ما را،

    فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٧١)

    خداوندا، اگر هر لحظه برای ما امکان فضاگشایی، عدم کردن مرکز، دسترسی به عشق و یکی بودن با تو و استفاده از خرد و برکات زندگی وجود نداشت ما پیچاره می‌شدیم؛ چرا‌که با وجود دام من‌ذهنی، پریدن از یک فکر همانیدۀ به فکر همانیده دیگر و سبب‌سازی و شرطی‌شدگی‌های ذهن نمی‌توانستیم هیچ آسايش و راحتی در این جهان پیدا کنیم.

    [ درست است که ذهن با سبب‌سازی، «چه‌چیزی سبب چه چیزی می‌شود کار می‌کند» و این روش برای کارهای بیرونی مفید است اما من‌ذهنی برای بقای خودش، از قانونِ «هرچه بیشتر بهتر» پیروی کرده و زندگی را در همانیدگی‌ها و زیاد شدن آن‌ها می‌داند. این سیستم سبب‌سازی برای زنده شدن به خدا کار نمی‌کند؛ اگر اتّفاق این لحظه را قضاوت کنیم و در مقابل آن براساس شرطی‌شدگی‌های ذهن مقاومت کنیم نه‌ تنها به خدا زنده نمی‌شویم بلکه آسایش هم نخواهیم داشت.]

     

    بتِ شهوت برآوردی، دَمار از ما ز تابِ خود،

    اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب، ما را

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٧١)

    *بُت شهوت: بتِ من‌ذهنی؛ شهوات نفسانی هم‌چون بت است.

    *دَمار از کسی برآوردن: هلاک کردن او از بیخ و بُن.

    *تاب: تابش

    *تاب و تب: تابش و گرمی.

    اگر تابش عشق شمس‌الدین، تابش و گرمی فضای‌ گشوده شده نبود و ما از روشنایی و گرمای عشق او برخوردار نمی‌شدیم دراین‌صورت بت منِ‌ذهنی با تابش انرژی مخرّبش ما را نابود کرده و دمار از روزگار ما در می‌آورد.

     

    گفت: بهرِ شاه، مبذول است جان

    او چرا آید شفیع اندر میان؟

    (مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۵۹)

    ندیمِ شاه گفت: در راهِ شاه، در راه زنده شدن به خدا، باید جان من‌ذهنی را نثار کرد، امّا او (عمادالملک) چرا باید بدون این‌که نظر مرا بپرسد، شفاعت کند و اجازه ندهد تا شاه، خدا قهر کند؛ زیرا اگر او قهر می‌کرد، من به عذاب و درد افتاده و همین دردها به من می‌فهماند که باید این فضا را باز کنم تا من‌ذهنی به‌کلی متلاشی شده و من به بی‌نهایت خدا زنده شوم.

     

    لی مَعَ‌الله وقت بود آن دَم مرا

    لا یَسَعْ فیهِ نَبیٌّ مُجْتَبیٰ

    (مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۶۰)

    برای من لحظۀ فنا وقتی بود که در این لحظه با فضاگشایی با خدا یکی و تنها باشم، به‌نحوی که هیچ پیامبرِ برگزیده‌ای و یا هر چیزی که ذهن نشان می‌دهد، در آن مقام یا آن حالت بین من و خدا نگنجد، وقتی زندگی با قانون قضا اتفاقی را برای من به‌وجود می‌آورد، باید تسلیم شده، مرکز عدم را حفظ کنم و از کسی کمک نگیرم و اجازه ندهم که آگاهانه و یا ناآگاهانه دراثر پناه بردن به کسی یا چیزی در بیرون که ذهن نشان می‌دهد، بین من و خدا فاصله ایجاد شود.

    حدیث:

    « لِی مَعَ اللَّهِ وَقْتٌ لَا يَسَعُنِى فِيهِ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِىٌّ مُرْسَلٌ؛»

    «براى من در خلوت‌گاه با خدا وقتِ خاصّى است كه در آن هنگام نه فرشتۀ مقرّبى و نه پيامبرِ مرسلى، گنجايشِ صحبت، انس و برخوردِ مرا با خدا ندارد.»

     

    آن‌که یابد بویِ حق را از یَمَن

    چون نیابد بویِ باطن را زِ من؟

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١۶١)

    کسی که به زندگی زنده شده و فضای درونش گسترده شده به‌طوری‌که بوی خدا را از یمن می‌شنود چه‌طور ممکن است بوی باطن بد یعنی من‌ذهنی را از من نشنود؟ 

     

    مصطفیٰ چون بُرد بوی از راهِ دور

    چون نیابد از دهانِ ما بُخور؟

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم بیت ١۶٢)

    حضرت مصطفی، تمثیل هر انسانی که به خدا زنده شده است، وقتی از راه دور بوی خدا را شنید، چطور ممکن است که بوی بد مرکز همانیده را از ما متوجه نشود؟

     

    هم بیابد، لیک پوشانَد زِ ما

    بویِ نیک و بد بر‌آید از سَما

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١۶٣)

    کسی که به نور برگزیده، نور حضور، زنده شده است، بوی من‌ذهنی ما را می‌فهمد اما آن را می‌پوشاند. زیرا بوی نیک زندگی و بوی بد من‌ذهنی، هر دو به آسمان بلند می‌شوند.

     

    می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها

    از ره پنهان صَلاح و کینه‌ها

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱)

    انرژی بیدار‌کننده زندگی و انرژی مسموم من‌ذهنی به‌طور پنهانی از مرکز انسانی به انسان دیگر به‌صورت ارتعاش راه پیدا می‌کند.

    از قرین بی‌ قول و گفت‌وگوی او

    خو بدزدد دل نهان از خویِ او

    (مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ٢۶٣۶)

    *قَرین: هم‌نشین.

    دل آدمی بدون هیچ گفت‌وگویی به‌طور پنهانی خو و سیرت همنشین و یاری که با آن قرین شده‌است را می‌دزدد. وقتی مرکزتان عدم می‌شود دل شما بدون هیچ گفت‌وگویی از خدا خو می‌دزدد و از جنس او می‌شود.

     

    تو همی‌ خُسپیّ و بویِ آن حَرام

    می‌زَنَد بر آسمانِ سبز‌فام

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۴)

    تو در ذهنت در خواب همانیدگی‌ها و دردها هستی در حالی‌که بوی این حرام یعنی انباشتگی همانیدگی‌ها به آسمان می‌زند.

     

    همرهِ اَنفاسِ زشتت می‌شود

    تا به بوگیرانِ گردون می‌رود

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١۶۵)

    این مرکز همانیده و بو و ارتعاش بدش وقتی که سخن می‌گویی در نفس‌ها و کلامت مشخص است. تا به کسانی می‌رسد که فضا را باز کرده‌اند و بوی همانیدگی، بوی خوب و بد، را تشخیص می‌دهند.

     

    بویِ کبر و، بویِ حرص و، بویِ آز

    در سخن گفتن بیآید چون پیاز

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۶)

    بوی خودخواهی، طمع و جذب شدن به چیزها بی‌اختیار مانند کسی که پیاز خورده باشه موقع سخن گفتن از دهانش متساعد است.

     

    گر خوری سوگند: من کَی خورده‌ام؟

    از پیاز و سیر، تقویٰ کرده‌ام

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١۶٧)

    حتی اگر قسم بخوری که واللّه من سیر و پیاز نخورد‌ه‌ام، [ من حرص و طمع، درد، خشم، حسادت و ترس ندارم]  و از آن‌ها پرهیز کرده‌ام.  [ادامه در بیت بعد...]

    آن دَمِ سوگند غَمّازی کُنَد

    بر دماغِ همنشینان برزَنَد

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١۶٨)

    *غَمّاز: آشکار‌کننده؛ رسوا‌کننده.

    اما آن نفسی که با سوگند و کلام تو بیرون می‌آید و متساعد می‌شود، درحقیقت آبروی تو را می‌برد و تو را رسوا می‌کند. جانِ همنشینان فوراً آن انرژی مرکز تو را می‌گیرد و بوی همانیدگی و درد به مشامشان  می‌رسد. [نمی‌شود مرکزت همانیده و پر از درد باشد و تو با حرف زدن بتوانی مردم را قانع کنی که من اینگونه نیستم.]

     

    پس دعاها رَد شود از بویِ آن

    آن دِل کژ می‌نماید در زبان

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١۶٩)

    پس دعاها از بوی بد همانیدگی‌ها رد می‌شود  آن دل کژ یعنی دلِ همانیدگی در زبان و در گفتار کاملاً خودش را نشان می‌دهد.

     

    اِخْسَئُوا آید جوابِ آن دُعا

    چوبِ رَدّ باشد جزایِ هر دَغا

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١٧٠)

    *اِخسَئُوا: دور شوید

    *چوبِ رَدّ: چوبی که مرغان و ستوران را با آن می‌رانند، چوب فراشان حکام را که با آن مردم را می‌رانند.

    *دَغا: حیله‌گر

    هر کسی با مرکز همانیده دعا کند، جواب یک همچون دعایی از طرف زندگی «دور شوید» است. [زندگی نمی‌خواهد انسان با مرکز همانیده دعا کند، آن دعا پذیرفته نمی‌شود.] دعای من‌ذهنی و سخنان معنوی و دینی او‌ حیله‌گری‌ست و پاداش هر حیله و ترفندی چوب رد است.

    «قَالَ اخْسَئُوا فِيهَا وَلَا تُكَلِّمُونِ»

    «گوید: در آتش گم شوید و با من سخن مگویید.»

    (قرآن کریم، سوره مؤمنون (٢٣)، آیه ۱۰۸)

     

    گر حدیثت کژ بُوَد معنیت راست

    آن کژیِّ لفظ مقبولِ خداست

    (مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١٧١)

    اگر فضاگشایی کنی به‌طوری‌که مرکزت عدم باشد ولی حرف‌هایت چندان زیبا به‌نظر نرسد یا

    جملاتت شکسته‌بسته باشد، مهم نیست همان سخن راستین و مورد قبول خداوند است زیرا خداوند به زبان عدم صحبت می‌کند.

     

    رنگ‌هایِ نیک از خُمِ صفاست

    رنگِ زشتان از سیاهابه‌یْ جفاست

    (مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٧۶۵)

    *سیاهابه: آب آمیخته با لجن.

    *جفا: به‌معنی آزردن و ستم کردن؛ مراد از آن در این‌جا عدم تعهد با وفا به هشیاری الست است.

    رنگ‌های نیک یعنی هر چیز نیکی در این جهان که بی‌درد است، فکرهای زیبا که در بیرون به ساختاری زیبا منتهی می‌شود از خُم صفاست، یعنی از هشیاری خالص و فضای گشوده‌شده مرکز ماست. اما رنگ زشتان، فکرهای همانیده، از هشیاری جسمی توأم با درد و هیجان حاصل از آن است.

     

    صِبْغَةُ‌اللهْ نامِ آن رنگِ لطیف

    لَعْنَةُ‌‌اللهْ بویِ آن رنگِ کثیف

    (مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٧۶۶)

    رنگ خدا که بی‌رنگی است درواقع رنگ فضای گشوده‌شده، رحمت خدا، عنایت و جذبه ایزدی و الطاف لطیف اوست، اما لعنت خدا بوی انقباض من‌ذهنی و رنگ کثیف همانیدگی‌ و دردهای ناشی از آن‌ست.

     

    من غلامِ قمرم غیر قمر هیچ مگو

    پیشِ من جز سخنِ شمع و شِکَر هیچ مگو

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٢١٩)

    من وقتی فضا را در این لحظه می‌گشایم، غلام این هشیاری ناب و غلام زندگی که به‌صورت فضای گشوده‌شده خودش را به من نشان می‌دهد، هستم. تو به‌جز این روشنایی، زنده شدن به خدا، شمع، شیرینی، خرد و شادی بی‌سببی که از زندگی می‌آید هیچ چیز دیگری نگو، زیرا اگر بگویی احتمال دارد از من‌ذهنی باشد. سعی نکن این فضایی را که به‌عنوان آسمان درونت گشوده می‌شود بفهمی و توصیف کنی.

     

     

     

     

    ای نشسته تو در این خانۀ پُر نقش و خیال

    خیز از این خانه برو، رَخت بِبَر، هیچ مگو

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٢١٩)

    ای کسی که در این خانۀ ذهن که پر از نقش و خیال است نشسته‌ای، از این خانه بلند شو، همانیدگی‌هایت را بردار و برو و اصلاً حرف نزن، سکوت کن، سؤال نکن، در ذهن قضاوت، مقاومت و تعبیر و تفسیر نکن. همین که حرف بزنی در ذهن می‌مانی، برای این‌که حرف زدن از ابزارهای ذهن است. به‌جای سؤال کردن به کیفیت تسلیمت بپرداز.

     

    هر‌جا حیاتی بیشتر، مردم در او بی خویش‌تر

    خواهی بیا در من نگر، کز شیدِ جان شِیدایی‌ام

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٣٨٧)

    *شید: خورشید.

    هرجا که زندگی، آرامش‌، شادی و برکت بیش‌‌تر باشد، منِ‌ذهنی در آن‌جا ضعیف‌تر است.

    مولانا می‌گوید‌ اگر می‌خواهی حقیقت این مطلب برایت روشن شود‌، بیا در من بنگر که چه‌قدر از تابش خورشید، جانم عاشقانه مست خداست و به بی‌نهایت او زنده‌ام‌. من با خدا یکی هستم و او در من عاشق خویش است.

     

    کارِ من بی‏ علّت است و مستقیم

    هست تقدیرم نَه علّت، ای سَقیم

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶)

    *سقیم: بیمار؛ مریض.

    کار من بدون علت ذهنی، مستقیم و بدون واسطه است. ای بیمارْدل، ای کسی‌ که با مرکز همانیده و سبب‌سازی‌های ذهنی نگاه می‌کنی، قضای من منوط به علّتی نیست.

    تو هشیاری هستی، باید تسلیم شوی و‌ خودت را در معرض قضا و‌ کن‌فکان قرار دهی تا من مستقیماً روی تبدیل تو کار کنم.

     

    عادتِ خود را بگردانم به‌وقت

    این غبار از پیش بنْشانم به‌وقت

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١۶٢٧)

    ای انسان، اگر من‌ذهنی توهمی را بشناسی، تسلیم شوی، فضا را در برابر اتفاقات زندگی‌ات باز کنی، من درد‌های تو را شفا داده و عادتِ خود را به‌موقع تغییر می‌دهم. هشیاری جسمی تو را از جنس هشیاری نظر و حضور می‌کنم. در تو این غبار پریدن از فکری به فکر دیگر را فرو می‌نشانم و به خودم زنده می‌شوم.

     

    چرخ را در زیرِ پا آر ای شجاع

    بشنو از فوقِ فَلَک، بانگِ سَماع

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۴٢)

    ای انسان شُجاع تو هُشیاری هستی. آسمان را به زیر پاهایت بیاور، به ورای همانیدگی‌هایت قدم بگذار و از فضای یکتایی، بانگ سماع و پیغام خدا را بشنو.

     

    پنبۀ وسواس بیرون کن ز گوش

    تا به گوشَت آید از گردون، خروش

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۴٣)

    ای انسان، از گوش جانِ خود پنبۀ وسواس منِ‌ذهنی، میل شدید پریدن از یک فکر به فکر دیگر را بیرون کن تا از آسمان یکتایی پیغام زندگی را بشنوی.

     

    پاک کن دو چشم را از مویِ عیب

    تا ببینی باغ و سَروِستانِ غیب

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۴۴)

    ای انسان، دو چشم هشیاری‌‌اَت را از موی عیب همانیدگی‌ها پاک کن یعنی عینک‌ همانیدگی‌ها را از روی چشمان هشیاری‌اَت بردار تا با عدم، هُشیاری نظر‌، باغ و گلستان خدا را ببینی و درونت پُر از شادی و آرامشی شود که انعکاس آن در بیرون ساختارهای نیک و زیباست.

     

    دفع کن از مغز و از بینی زُکام

    تا که ریحُ‌الله در‌آید در مَشام

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۴۵)

    مرض همانیدگی‌ها را  از مرکزت دور کُن تا بوی خدا، نسیم جان‌بخش الهی به مشام تو برسد.

     

    هیچ مگْذار از تب و صَفرا اثر

    تا بیابی از جهان، طعمِ شِکَر

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۴۶)

    اجازه نده هیچ اثر و نشانی از تب و صفرا یعنی از هیجانات منفی و دردهای کهنه در وجودت

    باقی بماند تا بتوانی در دنیا طعم شیرینی زندگی را بچشی.

     

    دارویِ مَردی کُن و عِنّین مَپُوی

    تا برون آیند صدگون خوبْ‌روی

    (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۴٧)

    *عِنّین: مردی که در آمیزش جنسی ناتوان است.

    ای انسان! مردانگی و ضعفِ معنویِ خود را درمان کن یعنی فضا را بگشا، مرکزت را عدم کن تا پیغام‌های زندگی را بشنوی و ببینی چه‌قدر انسان‌های معنوی در جهان وجود دارند که به تو پیغام می‌دهند.

     

    با تشکر،

    فاطمه

    فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش اول - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

    خلاصه شرح غزل ۸۳۷ از برنامۀ ۸۷۷ - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها



    فایل صوتی خلاصه شرح غزل ۸۳۷ از برنامۀ ۸۷۷ - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


        


    خلاصه شرح غزل 837 دیوان شمس، موضوع برنامه 877 گنج حضور

     

    هرکجا بویِ خدا می‌آید

    خَلق بین بی‌ سر‌‌ و‌ پا می‌آید

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

    هرچیزی که در این جهان وجود دارد بوی خدا می‌دهد یعنی به زندگی ارتعاش کرده، عشق، برکت و انرژی زندۀ زندگی را پخش می‌کند. آن موجود را خوب ببین؛ او انسانی‌ست که بدون سر و پای ذهنی می‌آید یعنی هر‌لحظه تسلیم است و با عقلِ مرکزِ  همانیده‌اش فکر و عمل نکرده و بوی درد نمی‌دهد؛ بلکه فضا را در اطراف اتفاقات زندگی‌اش می‌گشاید، از جنس خدا شده، بوی خدا می‌دهد و با مرکز عدم پیش می‌رود؛  دَم ایزدی و برکات زندگی از او متصاعد می‌شود.

     

    زآن‌که جان‌ها همه تشنه‌ست به وی

    تشنه را بانگِ سَقا می‌آید

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

    *سَقا: آب دهنده؛ آب فروش. 

    برای‌ این‌که جان‌‌ها، هشیاری انسان‌ها همگی تشنۀ خداوند، آبِ خرد و هدایتی‌ست که از فضای گشودۀ درون می‌آید و هیچ‌خوشی و انرژی این جهانی نمی‌تواند جان تشنۀ آن‌ها  را سیراب کند؛ انسان تشنۀ عاشقِ بانگ‌ِ سقا، ندای خداوند را از اعماق وجودش با مرکز عدم می‌شنود، از کمک خداوند برخوردار شده، فضا را در اطراف اتفاقات زندگی‌اَش می‌گشاید و به‌سوی خدا کشیده می‌شود.

     

    شیرخوار کَرَمند و نگران

    تا که مادر ز کجا می‌آید

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

    انسان‌ها مانند بچۀ شیرخواره‌ای دائماً به  فکر مادرشان هستند که از کدام طرف می‌آید تا به آن‌ها شیر دهد؛ بنابراین به هر اتفاقی با فضا‌گشایی رو می‌کنند تا پیغام آن را بگیرند و شیر یعنی برکات زندگی را ازطریق فضای گشوده‌شده دریافت کرده و می‌توانند همانیدگی‌های خود را بشناسند و از من‌ذهنی خلاص شوند.

     

     

     

    در فِراقند و همه منتظرند

    کز کجا وصل و لِقا می‌آید

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

    همگی انسان‌ها در جدایی از خدا هستند و همگی منتظرند که از کجا می‌توانند دوباره به

    زندگی برسند، به خدا وصل شده و هشیارانه به خدا زنده شوند.

    آن‌ها می‌توانند با انتخاب خود فضا را در اطراف اتفاقات زندگی‌شان بگشایند، تسلیم شده و از جنس خدا شوند؛ یا این‌که آن‌‌قدر درد بکِشند تا بالاخره با دردِ زیاد  تسلیم شده و به زندگی وصل شوند.

     

    از مسلمان و جُهود و تَرسا

    هر سحَر بانگ دعا می‌آید

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

    *تَرسا: مسیحی؛ عیسوی مذهب

    از هر انسانی صرف‌نظر از دینش، خواه مسلمان باشد یا یهودی و مسیحی‌ در این لحظه که سحر است با مرکز عدم و با فضا‌گشایی بانگ دعا بلند می‌شود و زندگی برای او دعا می‌کند؛ در این حالت او می‌تواند همانیدگی‌های خود را شناسایی کرده و با عدم کردن مرکزش به خدا زنده شود.

     

    خُنُک آن هوش که در گوشِ دلش

    ز آسمان بانگِ صَلا می‌آید

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

    خوشا به‌حال هوش یعنی انسانی که از جنس هشیاری است، مرکزش را با فضا‌گشایی عدم کرده و از آسمان درونش بانگ صلا، دعوت عمومی می‌آید؛ یعنی «از جهان همانیدگی‌ها به‌سوی من برگرد.» و او با گوشِ عدم پیغام‌های زندگی را می‌شنود.

     

    گوشِ خود را ز جَفا پاک کنید

    زان‌که بانگی ز سَما می‌آید

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

    *سما: آسمان

    ای انسان‌ها، گوشِ خود را از جفا یعنی از نه‌ گفتن به اتّفاق این‌لحظه و از صدای همانیدگی‌ها و دردها پاک کنید. فضا را در اطراف اتفاقات بگشایید، ستیزه و مقاومت با فرم این لحظه را رها کنید؛ زیرا همین‌الآن از آسمان درون‌تان صدا و پیغام زندگی می‌آید و تا زمانی‌ که صدای همانیدگی‌ها، باورها و فکرها را می‌شنوید آن‌‌را نخواهید شنید.

     

    گوشِ آلوده ننوشد آن بانگ

    هر سزایی به سزا می‌آید

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

    *نوشیدن: از مصدر نیوشیدن به‌معنی شنیدن است.

    گوشِ آلوده به همانیدگی‌ها آن صدا و پیغام زندگی را نمی‌شنود و هرچیزی که لایقش هستی همان به تو می‌رسد؛ یعنی هرچه‌قدر شایسته‌تر می‌شوی، مرکزت از همانیدگی‌ها و دردها خالی شده و فضای درونت گشوده‌تر می‌شود معادل لیاقت خود را جذب می‌کنی.

    «جَزَآءً وِفَاقًا.»

    «این کیفری است برابر و معادل با کردار. پاداشی است مناسب [اعمالشان.]»

    [این آیه به قانون جبران اشاره دارد. هر کاری سزای خود را دارد، اگر فضای درون را باز نکنید، نمی‌توانید از زندگی پیغام بگیرید.]

    (قرآن کریم، سوره نبا (۷۸)، آیه ۲۶)

     

    چشمْ، آلوده مکن از خَد و خال

    کان شهنشاهِ بقا می‌آید

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

    ای انسان، چشم دلت را از صورت این جهان و خالش، هرچیزی که توجه‌ات را جذب می‌کند و آفل و گذراست آلوده مکن یعنی همانیده مشو؛ چرا‌که آن شهنشاه بقا، خداوند می‌خواهد بیاید و در تو به خودش زنده شود.

     

    ور شد آلوده به اشکش می‌شوی

    زانک از آن اشک دوا می‌آید

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

    اگر چشم دل، هشیاری‌ات در اثر همانیدن با چیزهای این جهانی، باورها و دردها  آلوده شد و با مرکز عدم نمی‌بینی؛ فضا را بگشا، تسلیم شو تا بتوانی آن را با اشک و آبی که از این فضای گشوده‌شده می‌آید بشویی؛ چرا‌که از آن اشک دارو و درمان دردهایت می‌آید، یعنی به‌صورت هشیاری ناظر به ذهنت نگاه کن و دردها و همانیدگی‌هایت را شناسایی‌ کن و اجازه بده زندگی تو را شفا دهد.

     

     

    کاروانِ شِکَر از مصر رسید

    شَرَفۀ گام و دَرا می‌آید

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

    *شَرفه: صدا و آواز پا

    *درآ: جرس؛ زنگ کاروان.

    ای انسان، هر لحظه کاروان شِکر یعنی برکات زندگی، شادی، آرامش، عشق ازطرف خداوند می‌رسد. صدایِ پایِ آهسته و زنگ شتر کاروان ازطریق اتفاقات می‌آید.

    اگر فضا را اطراف اتفاقات زندگی‌اَت بگشایی و فضای درونت به اندازۀ کافی باز شود، به شادی بی‌سبب و حقیقت وجودت دست خواهی یافت و اگر ذهنت را خاموش کنی و با فرم این لحظه نستیزی، صدای آمدن پایِ زندگی و یکی شدن با خدا را خواهی شنید.

     

    هین، خَمُش، کز پیِ باقیِّ غزل

    شاهِ گویندۀ ما می‌آید

    (مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

    ای انسان آگاه باش، ذهنت را خاموش کن و برای بقیۀ غزل شاه گوینده ما یعنی خداوند می‌آید و آن‌را مستقیماً از سکوت و سکون و از فضای‌ گشوده‌شدۀ ‌درونت می‌گوید. بقیه غزل ادامۀ زنده‌شدن تو به زندگی‌ست‌. اگر مرتب فضا را در اطراف اتفاقات زندگی‌ات باز کنی و در مقاومت و قضاوت صفر، ذهنت خاموش باشد؛ خداوند بقیۀ غزل، شادی بیش‌تر، زنده‌شدن به زندگی را از درونت جاری می‌کند.

     

     

    با تشکر،

    فاطمه
    فایل متن خلاصه شرح غزل ۸۳۷ از برنامۀ ۸۷۷ - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

    تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم آزاده از آمریکا



    فایل صوتی تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم آزاده از آمریکا


        


    با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا...

     

    رَحمَتِ عشقْ همیشه در جریان است؛ در این که هیچ شَکی نیست! اما در چه شَرایطی، آن رَحمَت از «نَزدیک» و به نَرمی، بَر سَرِ عُشّاق کَشیده می‌شود؟

     


    هر بیتِ این غزل، می‌تواند جوابِ این سوال باشد.

     


    دیوانِ شَمس / غزل ۲۸۱۴:

    [پیام عشقْ / برنامه شمارۀ ۸۷۸]

     

     

    ۱) خُنُک آن دَم که به رَحْمَت، سَرِ عُشّاق بِخاری

    خُنُک آن دَم که بَرآیَد زِ خَزانْ، بادِ بهاری

     

    ۲) خُنُک آن دَم که بگویی که: بیا، عاشقِ مِسکین

    که تو آشفته مایی، سَرِ اَغْیار نداری

     

    خُنُک آن دَم که دستی از رَحْمَت، بر سَرِ عاشقان بِکَشی! خُنُک آن دَم که در «فَصلِ پاییزِ بَشَر»، ناگهان نَسیمِ بهاری به وَزیدَن بَرآیَد...

     

    خُنُک آن دَم که عشقْ در گوشِ دِل، بی‌کلام بگوید: بیا... ای عاشقی که دگر چیزی بَرِ توجه‌ات، جُز «عشقْ» جایْ ندارد! که فقط در این حال است که تو پَریشانِ مایی؛ زیرا دگر «سَرِ اَغْیار» نداری (از هرآنچه آفِل است، پاکی؛ لذا در تجربه هستی، فقط هشیاری مانده و توجهِ آزاد؛ که آن هم در این دَم، به سوی عشقْ جاری‌ست.)

     

    [این «توجه»... بِدونِ اِستثنا، همیشه و همیشه و همیشه... در اختیار هشیاری‌ست؛ که تا او (یعنی هشیاری)، با آن «چه» کُند: یا می‌توان آن را به غِیر باخت، یا می‌توان با آن... چَنگ بر دامانِ عشقْ زَد.]

     

    ۳) خُنُک آن دَم که دَرآویزد در دامَنِ لُطفَت

    تو بگویی که: چه خواهی زِ منْ ای مَستِ نِزاری

     

    خُنُک آن دَم که هشیاری (با آن توجهِ آزاد)، چَنگ در دامَنِ لُطفَت زَنَد و تو بگویی: ای که اکنون در مَستی، از خود بی‌خود شُده‌ای (غرق در عشقْ... پاکْ از اَغْیار، لذا مَستِ نِزاری...)! از من چه خواهی؟ و من بِگویمَت بی‌کلام: ای عشق، مَستِ عشقْ چه خواهد جُز عشق؟!

     

    [آن هشیاری که جامَش اینچنین از عشقْ لَبریز شُده را، زندگی به چه «کار» درآرد؟]

     

    ۴) خُنُک آن دَم که صَلا دَردَهَد آن ساقیِ مَجْلِس

    که کُند بر کَفِ ساقی قَدَحِ باده، سَواری

     

    خُنُک آن دَم که ساقیِ مَجْلِس، صَلا گویان، بادۀ عشقْ را در دَست بِگیرد و آن را برایِ هَمگان به گردش درآورد!

     

    [حال، کُدام مَجْلِس را می‌گوید؟ و ساقیِ این مَجْلِس کی‌ست؟ و چرا باید «او» صَلا دَردَهَد و قَدَحِ بادۀ عشقْ را «دور» بِگرداند؟ و تا «چه کَسی» آن بادۀ ناب را بِگیرد و بی‌وقفه بِنوشَد؟!]

     

    [خُنُک آن دَم که در خَموشیِ این مَجْلِس، رَهیده از زمان و مکانِ ‌ذهن، هشیاری به آن فضایِ پاکْ و دَست نَخورده درآید و در آن عَدَم، نوری به میان آید: که از آن، هشیاری بَر حَقیقت «سَوار» گردد (و به حرکت و «کارِ» عشقْ درآید) و آنگاه صَلا دَردَهَد؛ و هرکه هم در خَموشیِ این مَجْلِس، هشیاری را در «توجه» تیز کرده، آن باده را نیکِ نبکْ بِگیرد.]

     

    [در تجربۀ هستی، بادۀ عشقْ با هشیاری، «چه» کُند؟]

     

    ۵) شود اَجْزایِ تَنِ ما، خوش از آن باده باقی

    بِرَهَد این تَنِ طامِع زِ غَمِ مایده خواری

     

    تمامیِ ابعادِ ما (جسمی و روحی، درون و بُرون، عَیان و نَهان...)، تَمام و کَمال از آن بادۀ باقی «خوش» گردد. هشیاری هم سَوار بَر حرکتِ عشق، از آن نَفْسِ دُروغینِ زیادهِ خواه و حَریص، که تنها به فکرِ خواسته‌هایِ خود بوده، یکْسَره بِرَهَد!

     

    [عشقْ در اِزایِ «چنین» باده‌ای نِکو، چه از هُشیاری گِرو بِگیرد؟! ...و آیا هشیاری مایِل است که آن را بی‌چون و چرا بِپَردازَد؟! در چه شَرایطی، هشیاری تَوانِ چنین کاری را دارد؟]

     

    ۶) خُنُک آن دَم که زِ مَستان، طَلَبَد دوست عوارض

    بِسِتانَد گِرو از ما به کَش و خوبْ عِذاری

     

    خُنُک آن دَم که عشقْ از «مَستان»، چیزی را که دارایِ «اهمیت» بوده، برایِ مالیات (در اِزایِ بادۀ باقی / بادۀ ناب) گرو گیرد!*

     

     [*برایِ آنکه «بتوان» مَستِ عشقْ شُد، باید غرق در خَموشیِ آسمانِ درون شُد تا «مایل شَوی» که آنچه می‌پنداشتی برایَت خوب و نیکْ است (که در اصل نَبود)، تمام و کمال برای دریافتِ بادۀ عشق، گِرو دَهی! آنگاه در آن خَموشی، که پاک از همانیدگی‌ها شُدی (لذا، پاک از نَفْسِ دُروغین)، هشیاری آمادۀ دریافتِ بادۀ عشقْ گَردد! و چون آن را گرفتی و «مَست» از «عشقْ» شُدی، این دِلِ مَست را چه شَوَد؟!]

     

    ۷) خُنُک آن دَم که زِ مَستی سَرِ زُلْف تو بِشورَد

    دلِ بیچاره بگیرد به هَوَسْ حَلقه شُماری

     

    خُنُک آن دَم که از شِدَّتِ «مَستی»، سَرِ زُلْفِ تو پَریشان گردد (آشکارایِ آشکارایِ آشکار، نورِ حقیقت رویْ بِنْمایَد...) و دلِ بیچاره (در واقع، دلی که از بَرِکَتِ عَدَم، توانِ دریافتِ «چنین نور» را پیدا کرده...)، از شِدَّتِ «یکی» شُدن با عشق، به هَوَسْ حَلقه شُماری آید (در آن «نَزدیکی»، حَلقه‌هایِ زُلْفِ عشقْ را!...)

     

     

    ۸) خُنُک آن دَم که بگوید به تو دل: کِشت ندارم

    تو بگویی که: بِرویَد پِیِ تو آنچه بِکاری

     

    خُنُک آن دَم که این دلِ عَدَم شُده، بی‌کلام بِگوید: دِگَر کِشت ندارم؛ و تو بگویی که بِرویَد پِیِ «چِنین» دلی، آنچه بِکاری...

     

    منظور این است: دل... «عَدَم» گشته و «نور» در آن... تابان؛ پس هرآنچه کاشته شَوَد، در اصل به دَستِ عشقْ کاشته شُده؛ پس پِیِ چُنین کِشت، بِرویَد آنچه گویَد بِرویْ.

     

    [در اولِ کار (ورود به دنیایِ ماده)، حرکتِ ناآگاهانۀ هشیاری در ذهنِ خاکی، یک مَنِ ذِهنی با خواسته‌هایِ فِراوان تشکیل داد؛ این عَمَل برای بَقا (بقا در جهانِ هستی) واجِب بود؛ اما قرار بر این هم بوده که این حرکت، «سَریع» به پایان رَسد تا «جَرَقه‌هایِ» از نور آگاهی، به میان راه یابد و از برکتَش... حرکتی نو وارد «کار» گردد.]

     

    ۹) خُنُک آن دَم که شبِ هَجْر بگوید که: شَبَت خوش

    خُنُک آن دَم که سَلامَت کُند آن نورِ نَهاری

     

    خُنُک آن دَم که از برکتِ جَرَقه‌هایِ آگاهی، نَفْس دُروغین بِگوید: کارِ من به پایان رَسید، من رَفتَم که خاکِستَر شَوَم، شَب خوش!! ...و از خاکِسْتَرَش، «نورِ نَهاری» سلام کُند؛ نوری که بعد از پایانِ شَبِ فراق، ناگهان در یک لحظۀ ابدی (آزاد از زمان و مکانِ ذهن)، در آینۀ دلِ عَدَم شُده طلوع کُنَد و پِی‌اش هم دگر غروبی نباشَد.

     

    [بعد از پایانِ آن شَبِ دراز، صَحرایِ دل... حتماً بَس تِشنه است (تِشنۀ حقیقت)! آیا در نَبودِ منِ ذهنی، «آب» در آن صَحرایِ تِشنه، غُبار و گِل راه بیَندازد یا نه؟! مُسَلَمَاً نه...]

     

    ۱۰) خُنُک آن دَم که بَرآیَد به هوا ابرِ عِنایَت

    تو از آن ابر به صَحرا گُهَرِ لُطفْ بِباری

     

    ۱۱) خورَد این خاک که تشنه‌تر از آن ریگِ سیاه است

    به تمام آبِ حَیات و نکُند هیچ غُباری

     

    از آنجا که نَفْس برایِ همیشه به خاکِستَر نِشَسته، عِنایَتِ عشقْ به جوشش درآمده: خُنُک آن دَم که بَرآیَد به آسمانِ آن دلِ خالِص، ابرِ عِنایَت؛ و از آن ابر، بَر ضَمیرِ دل... آبِ حیات ببارد.

     

    ... و از آنجا که ضَمیرِ چنین دلی، «گُنجایشِ چنین عِنایَت» را دارد، صحرایِ دلْ «آب حیات» را نیکْ بِنوشَد؛ بی آنکه غُباری بُلنْد گَردد... (بی آنکه نَفْس بِپا شَوَد.)

     

    [چه شَود آن صحرا را که چُنین آبِ حیات را «جَذب» کرده؟!]

     

    ۱۲) دَخَلَ الْعِشْقُ عَلَیْنا بِکُؤُوسٍ وَعُقارٍ

    ظَهَرَ السُّکْرُ عَلَیْنا لِحَبیبٍ مُتَوارِ

     

    عشقْ با جامِ شراب آمد (خِرَدِ عشقْ از لامکان به تجربۀ هستی درآمد)؛ از آن یارِ نهان، برایِ ما «سَرمَستی» آمد.*

     

    [*خِرَد و نورِ عشق، جایگُزینِ خِرَدِ جزوی شُده و «کار» را به دست گرفته؛ شُکر که آن مَعشوقِ پنهان، آشکارا در آینۀ دل نمایان شُد... و همراه با آن، پایانِ تَوَهُمِ جُدایی و لذا، شادیِ بی‌سَبَب.]

     

    ۱۳) سخنی موج هَمی‌زد که گُهَرها بِفَشانَد

    خَمُشَش باید کردن، چو دَرینَش نَگُذاری

     

    سُخَنی بَیان شُد؛ که اگر هشیاری تیز... در توجه ایستاده باشد، موج‌اش گُهَرها در ضَمیرِ دل پَخش کُنَد؛ «سُخَن» را باید خَمُشَش کَرد! که هشیاری... وَرایِ آن، خود به آن یِگانه گُهر درآید: آن «گُهر» که او را، هیچ همتا نیست.

     

    با احترام،

    آزاده از آمریکا

     

    فایل متن تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم آزاده از آمریکا

    صورت از بی صورتی آمد برون - خانم سمانه از تهران



    فایل صوتی «صورت از بی صورتی آمد برون» - خانم سمانه از تهران


        


    با سلام 

    موضوع : «صورت از بی صورتی آمد برون»

     

    صورت بخشِ جهان ساده و بی صورت است

    آن سر و پایِ همه بی سر و پا می رود

     

    مولوی، دیوان شمس، غزل 898

     

    ذاتِ خداوند ساده است یعنی بی فرم و بی صورت است و از بی صورتی، فرم ها را به وجود می آورد. ما هم که می خواهیم به او تبدیل شویم باید بی صورت و بی نقش شویم.

     

    هر چه صورت می وسیلت سازدش

    زان وسیلت بحر دور اندازدش

     

    مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت 1113

     

    هر تصویری که در مرکزمان گذاشته ایم ما را دچار رنگ و بو کرده.

    رنگ ها همان همانیدگی ها و تصویرهای ذهنی هستند که عینکِ دیدِ ما شده اند و بو،  هیجاناتِ حاصل از فکر کردن بر اساسِ آنهاست.

    پس مهم ترین و اصلی ترین کارِ هر انسان این است که صورت ها و ظاهر ها را کنار بزند تا به بی صورتی که همان عدم هست، برسد.

     کار از اتفاقِ این لحظه شروع می شود. اتفاق یک تصویر است و این تصویر توسط خداوند ایجاد می شود اما خداوند بی صورت است پس صورت ها و تصویر ها برایش بازی هستند، ما با کنار زدنِ ظاهر اتفاق و واکنش نشان ندادن به آن به خداوند می گوییم که ظاهرِ اتفاق برای ما هم بازی است و می خواهیم پیغامِ فضایِ اطرافِ اتفاق که از جنسِ اصلِ ما هست را درک کنیم و یک قدم به بی صورتی نزدیک تر شویم.

    در این جا اگر کسی بپرسد چگونه صورتی که هست را نبینم و بی صورتی ای که نیست را ببینم ؟

    جوابِ این سوال فقط فضا گشایی است. در حقیقت مرکزِ انسان شبیه یک لوحِ نانوشته است که تنها خداوند می تواند روی آن بنویسد و تنها همان شخص می تواند از طریق فضاگشایی آن را بخواند. همانطور که حضرت رسول می فرمایند :

     از قلبِ خود فتوی بگیر، گرچه فتوی دهندگان به تو فتوی دهند.

     

    پس پیمبر گفت: اِستفتُو القلوب

    گرچه مفتی تان برون گوید خُطُوب

     

    مثنوی معنوی - دفتر ششم - بیت 380

     

    برای همین است که میگویند مسیرِ بازگشت به فضای یکتایی را نمی توان تقلید کرد. نمی توان از رویِ دستِ کسی نوشت. نمی توان راجع به چگونگی آن سوال کرد.

     

    دفترِ صوفی سواد و حرف نیست

    جز دلِ اسپیدِ همچون برف نیست

     

    مثنوی معنوی، دفتر دوم، بیت 159

     

    زمانیکه سینه ی ما از تصویر ها صیقل یافت، مرکز ِ ما تبدیل به یک آینه صاف و ساده می شود و از آنجا که سرِ ما از مرکزمان فرمان می گیرد، سر هم مست می شود و ذهنِ ساده شده قابلیت دریافت برکات را از طرف زندگی پیدا می کند.

     

    صیقلی کن یک دو روزی سینه را

    دفترِ خود ساز آن آیینه را

     

    مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت1287

     

    از طرفی با اینکه معنا همیشه اصل می باشد ولی شکل و قالب نیز لازم است. مثلا اگر محبت خدا فقط برابر با معنا بود، دیگر عبادات ظاهری صورت پیدا نمی کرد هرچند که هیچ عبادتی بدون حضور کامل نیست. ( لا صلاة تَمَّ الّا بالحضور : دفتر اول بیت 381 ) و یا هدیه هایی که دوستان به یکدیگر می دهند با اینکه جنبه ی ظاهری دارد ولی بر دوستی های درونی دلالت می کند.

     

    گر محبّت فکرت و معنیستی

    صورتِ روزه و نمازت نیستی

    هدیه هایِ دوستان با همدگر

    نیست اندر دوستی الّا صور

     

    مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 2625 و 2626

     

    همینطور در برنامه 857 حکایت شیخ محمد سررزی را داشتیم که مولانا به داستان شیخی اشاره می کند که  چون مرکزش از تمام همانیدگی ها صاف گشته بود، وقتی یک تصویر در مرکزش می دید میگفت این نیاز مردم است که عکس آن در دل من افتاده است زیرا آینه بی نقش است و اگر در آینه نقش نماید نقشِ غیر باشد.

     

    خانه را من روفتم از نیک و بد

    خانه ام پُرّست از عشقِ احد

    هر چه بینم اندر او غیرِ خدا

    آنِ من نبود، بُوَد عکسِ گدا

     

    مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 2804 و 2805

     

    پس بنابراین امکان کنار زدنِ همانیدگی ها برای هر انسانی وجود دارد و  مسئولیت صیقل یافتنِ مرکزمان تنها به عهده ی خودمان است و هرکس در این راه گام بردارد، عنایت و جذبه خداوند به کار می افتد و مرکز همانیده را به عدم تبدیل می کند.  همینطور در سوره نجم آیه ی 39 آورده شده : «نیست برای آدمی جز آنچه برای آن کوشد».

     

    گر تو گویی کآن صفا فضلِ خداست

    نیز این توفیقِ صیقل زآن عطاست

    قدرِ همت باشد آن جهد و دعا

    لَیسَ للانسانِ الّا ما سعی

     

    مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات 2911 و 2912

     

    با سپاس فراوان 

    سمانه از تهران

    فایل متن «صورت از بی صورتی آمد برون» - خانم سمانه از تهران

    تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم لادن از کانادا



    فایل صوتی تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم لادن از کانادا


        


    -برنامه ۸۷۸ گنج حضور

     

    غزل ۲۸۱۴ دیوان شمس، غزلی سراسر شور و عشق و آگاهی است، موجی گهرفشان برآمده از دریای عدم که بوی بهار زندگی و نوازش معشوق را بر جان انسان می دمد.

     

    خُنُک آن دم که به رحمت سر عُشّاق بخاری

    خُنُک آن دم که برآید ز خزان بادِ بهاری

     

    مولانا در این غزل از لحظه ای مبارک و نزدیک صحبت میکند، لحظه ای که پدیده ای شگفت انگیز رخ میدهد، لحظه ی تبدیل انسان. هر بیت این غزل از زاویه ای این پدیده را روشن میسازد.

     

    این اتفاق، قصه یا افسانه نیست. حقیقتی قابل رخ دادن و نزدیک است.

     

    پخش شدن اسرار این غزل از برنامه گنج حضور و تفسیر روشنگرانه آقای شهبازی شاید نشان نزدیک بودن این اتفاق باشد.

    لحظه ای که نوازش معشوق، باد زنده کننده بهاری را بر وجود در خزان مانده انسانِ در ذهن میدمد.

     

    نوازش معشوق گاهی پیغام‌های نهفته در اتفاقات روزمره زندگی است که با ظرافت، مطلوب حقیقی انسان را بر او می‌نمایاند.

    و گاهی موجی زنده کننده بر دل انسان که متفاوت از تمام تجربیات این جهانی است، ارتعاشی که تمامی دانسته ها و قواعد و الگوهای ذهنی را کنار میزند و برای لحظه ای زنده بودنی متفاوت تجربه میشود انگار کسی در گوش انسان زمزمه میکند: که بیا عاشق مسکین، که تو آشفته مایی، سر اغیار نداری...

     

    لحظه ای که در دامن لطف تو در می آویزم و اقرار میکنم که مقصودم از آمدن به این جهان که زنده شدن به تو است را به یاد آورده ام و آنرا بر هر هم هویت شدگی ترجیح میدهم.

    لحظه ای که در فضای عدم شده درونم تو را می نگرم که قدح باده در دست داری و همه ابعاد وجود مرا مست می ات میگردانی و من از حرص و طمع هم هویت شده گی ها رها میشوم.

     

    خُنُک آن دَم که ز مستی سَرِ زلفِ تو بِشورَد

    دلِ بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری

     

    لحظه ای که بزرگترین همانیدگی هایم را برای وصل دوباره می اندازم و از جان آزاد شده در آنها مست میشوم.

    لحظه ای که اقرار کنم که دیگر فکر و عمل از روی من ذهنی را لا میکنم تا خرد تو بر هر فکر و عملم جاری شود.

    لحظه ای که شب ذهن به پایان برسد و نور روز حضور بتابد.

    لحظه ای که ابر عنایت تو بر صحرای ذهن ببارد و خاک تشنه تر از ریگ بیابان وجود من، تمام این آب حیات را جذب کند و هیچ غبار گفتگوی ذهنی برنخیزد.

    و در نهایت لحظۀ شگفت انگیز تجلی عشق و تجربۀ مستی آن در وجود من.

     

    مولانا بیتی را در انتهای غزل در وصف تجلی عشق به زبان عربی سروده، انگار می‌خواسته رمز و رازی عمیق تر را بر این لحظه اوج غزل بیفزاید.

     

    و در پایان این موج زیبا به دریای عدم بازمیگردد تا سکوت بین امواج، مژدۀ موج نور بعدی را بدهد.

     

    خُنُک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت

    تو از آن ابر به صحرا گهر لطف بباری

     

    خورد این خاک که تشنه‌تر از آن ریگ سیاه است

    به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری

     

    دَخَلَ الْعِشْقُ عَلَیْنا بِکُؤُوسٍ وَ عُقارٍ

    ظَهَرَ الْسُّکْرُ عَلَیْنا لِحَبیبٍ مُتَوارِ

     

    سخنی موج همی‌زد که گهرها بفشاند

    خمشش باید کردن چو در اینش نگذاری

     

     

    با سپاس و احترام

    -لادن از کانادا

    فایل متن تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم لادن از کانادا

    تفسیر غزل ۸۳۷ از برنامه ۸۷۷ - آقای حسام از مازندران



    فایل صوتی تفسیر غزل ۸۳۷ از برنامه ۸۷۷ - آقای حسام از مازندران


        


    برنامه ۸۷۷، غزل ۸۳۷ دیوان شمس مولانا

     

    هر کجا بویِ خدا می‌آید

    خلق بین بی سر و پا می‌آید

     

    شاید اگر این بیت را از انتها بخوانیم بیشتر متوجهِ منظورِ مولانا شویم؛ یعنی هر کجا انسانها بدونِ سر و پای من ذهنی زندگی می‌کنند و کمتر از الگوهای آن استفاده می‌کنند آنجا بوی خدا بیشتر می‌آید و این بیت با آن بیتِ طلایی از غزل ۱۳۸۷ مولانا که هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی‌خویش‌تر... تقارنِ عجیبی دارد.

     

    زانکه جانها همه تشنه‌ست به وی

    تشنه را بانگِ سَقا می‌آید

     

    شیرخوارِ کَرَمَند و نگران

    تا که مادر ز کجا می‌آید

     

    در فِراقند و همه منتظرند

    کز کجا وصل و لِقا می‌آید

     

    مولانا بلافاصله از لفظِ جان استفاده می‌کند، اینکه جانِ همه انسانها تشنه وصلِ اوست. مانندِ تشنه‌ای که لیوانِ آبی خنک و گوارا را به او نشان دهی و مانندِ طفلی گرسنه که منتظرِ این است تا مادرِ مهربان به او شیر بخوراند.

     

    در ادامه وقتی می‌گوید مسلمان و جهود و ترسا منظورش نوعِ بشر است. با دین و مذهبِ کسی کاری ندارد. روی صحبتش با همه انسانهاست.

     

    از مسلمان و جهود و ترسا

    هر سحر بانگِ دعا می‌آید

     

    می‌گوید این تب و تاب و تکاپوی بشر به خاطرِ این است که جانش تشنه کَرمِ زندگی‌ست و در فراق او می‌سوزد و منتظر و مترصّد وصالِ با خداوند است، منتهی راه را اشتباه رفته است و رفعِ تشنگی و آرامش و خوشبختی را در زیاد کردن و کنترل کردنِ چیزها جستجو کرده است یا اگر به دیدِ ملامتِ دیگران و عدمِ مسئولیت پذیری تعبیر نشود جامعه راه را به او کج نشان داده است.

     

    خُنُک آن هوش که در گوشِ دلش

    ز آسمان بانگِ صلا می‌آید

     

    در ادامه مولانا امید می‌دهد که بانگِ صلا و دعوتِ زندگی از آسمان این لحظه می‌رسد یعنی همیشه و پیوسته می‌رسد، منتهی ما گوشمان از همانیدگی‌‌ها سنگین شده است و هنوز سزاوارِ شنیدن بانگِ حق نشده است.

     

    می‌گوید خوش به حالِ کسی که هوشیار شده است و به واسطه فضاگشایی مستعدّ شنیدنِ دعوتِ خداوند شده است.

     

    ابیاتِ بعدی گواهِ این امید و راهنمایی‌های دقیقِ مولاناست.

     

    گوشِ خود را ز جفا پاک کنید

    زانکه بانگی ز سما می‌آید

     

    گوشِ آلوده ننوشد آن بانگ

    هر سزایی به سزا می‌آید

     

    جفا چیست؟ جفا واکنشِ هیجانی به اتفاق این لحظه است؛ زیر پا گذاشتنِ عهد الست و بستنِ فضا در مقابلِ طرب‌سازی خداوند است.

    تصمیم گرفتن بر اساسِ همانیدگی‌ها، جدّی گرفتنِ بازی‌ها و غافل شدن از باطنِ زندگی‌ست.

     

    چشم، آلوده مَکُن از خَد و خال

    کان شهنشاهِ بقا می‌آید

     

    ور شد آلوده به اشکش می‌شوی

    زانکْ از آن اشک دوا می‌آید

     

    می‌گوید چشم و گوشَت را آلوده نکن اما همانطور که در ادامه راهِ درمان را ارائه می‌دهد گویی این همانیده شدن ناگزیر است اما راهِ درمان آن به خودِ ما بستگی دارد و چاره شستنِ مرکز و پاک کردنِ آن از همانیدگی‌هاست.

     

    کاروانِ شِکَر از مصر رسید

    شَرفه گام و درا می‌آید

     

    هین، خمش، کز پیِ باقیِّ غزل

    شاهِ گوینده ما می‌آید

     

    مولانا مانند همیشه اشاره می‌کند که خاموش باش تا زندگی بگوید و زندگی عمل کند که او شیوه شِکَرین دارد، در خاموشی و بی‌واکنشی و تسلیم، صدای گامِ او را خواهی شنید.

     

    ارادتمند شما، حسام از مازندران

    فایل متن تفسیر غزل ۸۳۷ از برنامه ۸۷۷ - آقای حسام از مازندران

    ندایِ فَاعْتَبِروا - آقای حسام از مازندران



    فایل صوتی ندایِ فَاعْتَبِروا - آقای حسام از مازندران


        


    ندایِ فَاعْتَبِروا

     

    دفتر سوم مثنوی مولانا، بیت ۱۶۱

     

    آنکه یابد بوی حق را از یمن

    چون نیابد بوی باطن را ز من؟

     

    در اینجا مولانا درست است که به حضرتِ رسول و داستانِ ارادتِ اویس قرنی به او صحبت می‌کند و اینکه ارتعاشِ دوستیِ او از کیلومترها آن طرف‌تر به آن حضرت رسیده بود اما ضمنِ آن می‌‌خواهد بگوید انسانِ زنده به حضور که از فاصله های دور باطنِ انسانها را می‌خواند چطور ممکن است که سِرّ درونِ ما را از نزدیک و در اعمال و گفتارِ ما نخواند؟

     

    همچنین یک نکته ریز در کلامِ مولانا وجود دارد و آن اشاره او به خودِ انسان است و روی سخنِ او با هر یک از ماست که می‌توانیم جای حضرت رسول باشیم. می‌گوید آخر با چنین استعداد و قابلیتی که در هر انسان به عنوانِ امتدادِ خدا وجود دارد، چطور متوجه باطن اتفاقات و حقیقتِ خود و خداوند نمی‌شود و همه عمر سرگرمِ قضاوت کردنِ ظاهرِ اتفاقات و مقاومت در برابر آنها می‌شود؟

     

    هفته‌های گذشته پر از اتفاقاتی بود که ذهنِ من آنها را به دو دسته تلخ و شیرین تقسیم کرده بود اما مولانا به صورتِ عجیبی در برنامه‌های اخیرِ گنج حضور تاکید کرده بود که یار در آخر زمان کرد طرب سازیی..‌. باطنِ او جدِّ جدّ، ظاهرِ او بازیی...

     

    اینکه خداوند بازی می‌کند و ما در من ذهنی چقدر بی‌ظرفیت و فضابند هستیم و خیلی اتفاقات را جدّی گرفتیم.

     

    یا خیلی از آنها سرمست می‌شویم و ساده‌لوحانه احساس می‌کنیم که کامروا شدیم و یا احساس بدبختی و بدشانسی می‌کنیم.

     

    بسیار متحیّرم از نظم و خردِ بی نظیرِ خداوند در به وجود آوردنِ اتفاقات و این همزمانی و همزبانیِ آنها برای بیداری ما، حالا متوجه می‌شوم که چگونه جمادات و نباتات با ما حرف می‌زنند. همه حاملِ پیغام خداوند و مطیعِ امر و فرمانِ اویند و در خدمتِ او به صف گشته‌اند.

     

    روزهای اخیر یکی از خیزهای همه‌گیری بیماریست و ما در انتهای مسیرِ درمان شاهدِ نظمِ عظیم و درسِ جانانه زندگی به نوعِ بشر می‌باشیم که متناسب با هر گونه رفتار و تخریبی که در نواحیِ مختلفِ از جهان از ما انسانها سر زده است می‌باشد.

     

    مولانا برای ما شرحِ عجیبی داده است که یار مشغولِ بازیست منتهی نه بازی از روی سرگرمی و یا قهر و غضب بلکه از روی مهر و از روی حمایت برای بیداری و برای عبرت، و برای آمادگی و دریافتنِ عزمی برای تبدیل شدن.

     

    از نزدیک شاهدِ اتفاقاتِ عجیبی بوده ام، در اوجِ کمبودِ دارو و وضعیتِ اقتصادی نا‌مناسب که به صورتِ جمعی برای خود رقم زده‌ایم، همزمان شمارِ افرادی که برای کمکِ مالی داوطلب می‌شوند افزایش یافته است و به صورتِ عجیبی مردم با اینهمه کمبودِ دارو و نواقصی که وجود دارد آرام‌تر و متواضع‌تر شده‌اند. چرا که به روشنی مشمولِ ریب المنون شده‌ایم. اما همزمان حمایت و عنایت زندگی با ماست. اتفاقات آنقدر قدرتمند و گویا شده‌اند که چاره‌ای جز پذیرش و تسلیم نیست. اما سهمِ ما در توصیه صبر و فضاگشایی به واسطه عمل کردن نه حرف زدن چقدر است؟ چقدر می‌خواهیم قدرِ این روزها را بدانیم که زندگی اراده‌ای جدی و عاجل برای باز کردنِ دوباره دیدگانِ بصیر ما پیدا کرده است؛ دیدگانی که در من ذهنی خواب‌زده شده است.

     

    اشاره ام به غزل ۹۴۵ مولاناست که به زیبایی در برنامه ۸۰۴ به تاریخ ۶ اسفند ۹۸ اجرا شد و در آن مولانا شاهدی قدرتمند از سوره حشر آورده بود.

     

    ندایِ فَاعْتَبِروا بشنوید اُولُوالْابْصار

    نه کودکیت، سرِ آستین چه می‌خایید؟

     

    « فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِي الْأَبْصَارِ»

    « پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد

     

    قرآن کریم، سوره حشر، آیه ۲

     

    اوست آن خدايى كه نخستين بار كسانى از اهلِ كتاب را كه كافر بودند، از خانه‌هايشان بيرون راند و شما نمى‌پنداشتيد كه بيرون روند. آنها نيز مى‌پنداشتند حصارهاشان را توانِ آن هست كه در برابرِ خدا نگهدارشان باشد. خدا از سويى كه گمانش را نمى‌كردند بر آنها تاخت آورد و در دلشان وحشت افكند، چنان كه خانه‌هاى خود را به دستِ خود و به دستِ مؤمنان خراب مى‌كردند. پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.

     

    غزل و برنامه و سوره‌ای که برای من سراسر درس و انگیزه‌ای برای تبدیل شد.

     

    لزومِ تغییرِ رفتارِ سریعِ ما و تواضع و فروتنی و تسلیم در برابرِ اراده خدا و پیاده شدن از مرکبِ تکبّر، زیاده خواهی و خودخواهیِ من ذهنی و یادآوری و هشدارِ زندگی به انسان برای آگاه شدن از منظورِ اصلی از آفرینشِ او برای خدمتِ به زندگی به واسطه حمایت، فضاگشایی و بسطِ عشق در میانِ همه باشندگانِ عالم؛ منظوری که لزومِ به اجرا درآوردنِ آن به صورتِ عاجل محسوس است.

     

    هشداری که تمامِ بزرگان در طولِ تاریخ و همه ادوار به انسانها داده‌اند که آنقدر وقت را ناآگاهانه تلف نکنید و کارِ کوته را دراز نکنید، که مشمولِ ریب المنون شوید.

     

    آنقدر عمر را صرفِ بازی‌ و ظاهرِ جهان نکنید که از مقصود و باطنِ زندگی بی‌خبر شوید تا غافلانه در دردِ خودپرستی بمیرید.

     

    ارادتمند شما، حسام از مازندرانندایِ فَاعْتَبِروا

    ندایِ فَاعْتَبِروا - آقای حسام از مازندران

    مار همانیدگی‌ها - آقای فرهاد از بهبهان



    فایل صوتی مار همانیدگی‌ها - آقای فرهاد از بهبهان


        


    با سلام و درود خدمت آقای شهبازی عزیز و دوستان و همراهان گنج حضور

     

    فرهاد هستم از بهبهان

     

    ابیاتی از مثنوی در قالب تجربیات که بسیار آموزنده و بیدار کننده هستند به اشتراک می‌گذارم.

     

    دزدکی از مارگیری مار بُرد

    زَ ابلهی آن را غنیمت می‌شمرد

     

    وا رهید آن مارگیر از زخم مار

    مار کُشت آن دزد او را زار زار

     

    مارگیرش دید پس بشناختش

    گفت از جان مار من پرداختش

     

    در دعا می‌خواستی جانم ازو

    کَش بیابم مار بستانم ازو

     

    شکر حق را کان دعا مردود شد

    من زیان پنداشتم آن سود شد

     

    بس دعاها کان زیانست و هلاک

    وز کرم می‌نشنود یزدان پاک

     

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۵

     

    در این داستان بسیار زیبا مولانا هم هویت شدگی های ما را به مار تشبیه کرده و میگوید آن چیزی که برای ما بسیار با ارزش هست و به آن چسبیده ایم ممکن است یک باور باشد یک انسان باشد یک شئ باشد یا زیبایی یا سلامتی یا خانواده یا.... هر چیز از بین رفتنی که برای ما مهم باشد این ماری هست که اگر به هر کدام بچسبیم عاقبت ما را نیش می زند و از بین می رود.

     

    در این داستان هم میگوید شخصی یک مار که منظور هم هویت شدگی است را خیلی دوست می داشت دزدکی از راه رسید و آن را دزدید.

     

    آن شخص بسیار ناراحت شد و غمگین دنبال دزد گشت.

    روزی آن دزد را پیدا کرد و دید که آن مار دزد را کشته است و با خود گفت که من از خدا میخواستم که دزد را پیدا کنم و مارم را از او پس بگیرم.

    خدا رو شکر که که این دعا مستجاب نشد وگرنه الان جای دزد من مرده بودم.

     

    بسیار دعاها و خواسته ها هست که به زیان ماست و اگر مستجاب شوند باعث نابودی ما میشود و خدا از روی کَرَم و بخشش آن را نمی شنود.

     

    نتیجه این داستان بسیار زیبا این است که اگر زندگی چیزی از ما گرفت که برای ما بسیار با ارزش هست و با خود بگوییم، اگر این نباشد من میمیرم، یادمان باشد مانند این شخص که مارش را دزد برد اگر خدا مارش را پس داده بود به جای دزد مرده بود.

    هر هم هویت شدگی یک مار است که با چسبیدن به آن نیش می زند و ما را از بین می برد.

    این نیش دائماً به ما یادآوری می کند که با چیزهای از بین رفتنی و آفل هم هویت نشو و نچسب وگرنه از بین خواهی رفت.

    باید دائماً ناظر فکر و اعمالمان باشیم و اگر خواستیم به چیزی بچسبیم یا از کسی هویت بگیریم به خودمان یادآوری کنیم که مار هست و نیشش.

     

    هر چه از تو یاوه گردد از قضا

    تو یقین دان که خریدت از بَلا

     

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۲۶۰

     

    هر چیزی که باهاش هم هویت شده ایم اگر خدا و زندگی به هر دلیلی از ما گرفت مولانا میگوید یقین بدان که از بلای بزرگتری نجات پیدا کردی.

     

     

    تا بدانی که زیان جسم و مال

    سود جان باشد رهاند از وَبال

     

    پس ریاضت را به جان شو مشتری

    چون سپردی تن به خدمت جان بَری

     

    ور ریاضت آیدت بی اختیار

    سر بنه شکرانه ده ای کامیار

     

    چون حَقَت داد آن ریاضت شُکر کن

    تو نکردی او کشیدت زِ اَمْر کُن

     

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۹۵

     

    این را بدان که اگر به جسم و مال تو که با آن هم هويت هستی زیانی رسید این زیان از طرف زندگی ست تا جان اصلی تو را از رنج من ذهنی رها کند.

     

    پس صمیمانه و با تسلیم و فضا گشایی طالب ریاضت باش و صبر کن و با درد هشیارانه جسم خود را به خدمت زندگی بگمار تا جان سالم از من ذهنی به دَر ببری.

     

    ای مرد کامروا اگر ناخواسته رنجی به تو روی آورد، در برابر آن سَر تعظیم فرود آور یعنی تسلیم شو و خدا را شکر کن که این رنج آمد و برای بیداری من است و باید شناسایی کنم و یاد بگیرم.

     

    اگر آن رنج را خداوند به تو عطا کرده است شُکر کن زیرا که تو کاری نکرده ای خداوند با فرمان باش پس می شود تو را به ریاضت واداشته که تو یاد بگیری و بیدار شوی.

     

    و در آخر نکته طَلائی و کلیدی رو میگم که اتفاقات برای خوشبخت کردن یا بدبخت کردن ما نمیوفتن اتفاقات برای بیدار کردن ما از خواب ذهن میوفتند.

    فایل متن مار همانیدگی‌ها - آقای فرهاد از بهبهان

    رقص - خانم سارا از آلمان



    فایل صوتی رقص - خانم سارا از آلمان


        


    رقص

     

    خُنُک آن هوش که در گوشِ دلش

    ز آسمان بانگِ صَلا می‌آید

     

    -دیوان شمس، غزل ۸۳۷-

     

    بانگ آید هر زمانی زین رواقِ آبگون

    آیتِ اِنّا بَنَیْنَاهَا وَ اِنّا مُوسِعُون

     

    -دیوان شمس، غزل ۱۹۴۸، برنامۀ۶۱۱-

     

    مولانا هم روزی کودک بود. به این جهان در فرم آمد. زندگی‌ کرد. به آسمان نگاه کرد. او نابیِ درونِ خویش را شناخت و شادمان در پیِ آن ندای ناب شتافت. آن ندای ناب و خالص یعنی‌ همان بانگِ آسمان. بانگِ صلا که گوش دلِ مولانا آن را شنید. آن ندایی که هر لحظه از فضای گسترده شده در دلِ انسان می‌آید.

    او این بانگ را جدی گرفت و عمر‌ش را وقفِ آن کرد، امکاناتش، استعداد‌هایش و وقتش را. او بالا رفتن از درختهای روزمرگی و تقلید را رها کرد. به بانگِ «گسترده شو» گوش داد و به ورای سر و صدای ذهنِ شرطی شده و مرگ اندیش رفت. او به شاهِ گویند وصل شد. اثری که مولانا در طول عمر فیزیکیش در فرم، در این جهان خلق کرد ثمرۀ رقصِ اوست. ثمرۀ شادی، طرب و عشقِ زندگی‌ است که مولانا آن را زندگی‌ کرد.

     

    حالا مولانا به من، به انسان می‌گوید: تو هم بیا. تو هم می‌توانی‌. من برای تو همۀ جزئیاتِ این راه را گفتم. تو هم بیا برقص. تو هم گسترده شو.

     

    نردبان حاصل کنید از ذِی المَعارِجْ، بر روید

    تَعْرُجُ الرُّوحُ اِلَیْهِ وَ المَلایِک اَجْمَعُون

     

    -دیوان شمس، غزل ۱۹۴۸، برنامۀ ۶۱۱-

     

    این ابیات ما را در یک لحظه به اوج می‌برند.

    به نگاهی‌ بالا که آنجا همۀ کائنات را می‌بینیم، و در عین حال گردشِ یک زنبورِ عسل به دورِ یک گلبرگ را می‌بینیم.

    مولانا دیدِ خودش را، آن مِی را که خودش خورده را با ما به اشتراک گذاشته.

     

    آدمی دید است، باقی گوشت و پوست

    هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست

     

    -مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۱۲-

     

    آیا این لطف زندگی‌ نیست که گُلی‌ مثل مولانا به این خاک آمده و دیدِ خودش را با ما به اشتراک گذاشته؟

    و گفته تو هم بیا برقص ! تو هم می‌توانی‌ ! ما از یک جنسیم! تو هم برای این آمدی که کودکِ درونت آن بانگ را بشنود و پی اش را بگیرد و در این جهان رقصان شود.

     

    شاهِ گوینده از طریقِ مولانا حرف زده. و ما این هزاران ابیات را می‌خوانیم. حفظ می‌کنیم، تکرار می‌کنیم، با آنها برای خود قانونِ اساسی درست می‌کنیم، طرح درست می‌کنیم که پایمان در مسیر نلغزد یا وقتی‌ لغزید بدانیم چکار باید بکنیم، بدانیم که مصحف کج خواندن خوب است و نباید از لغزیدن و زمین خوردن شکایت کنیم.

     

    ای دلِ تو آیتِ حق، مُصْحَفْ کژ خوان و مترس

     

    -دیوان شمس، غزل ۱۲۰۴-

     

    چگونه می‌توانم سپاسگزار باشم از اینکه مولانایی به این جهان آمده و به من کمک می‌کند، آموزگاری آمده که به من این ابیاتِ مولانا را نشان می‌دهد و راه را برای جاری شدن معانیِ آن به دلِ من را باز می‌کند؟

     

    یکی‌ از دامها و پرده‌های کفرانِ نعمت این است که خواندنِ ابیاتِ مولانا، گوش دادن به برنامۀ گنجِ حضور و شرکت کردن در کلاسِ معنوی تبدیل به یک عادت شود. اینکه این بیت‌ها را حرام کنم. آنها را حفظ کنم، در جمع و در فرصت‌های مناسب با ذهن هوشمند تشخیص دهم که کدام بیت الان می‌خورد و آن را برای دیگران بگویم.

    در حالی‌ که آن ابیات مثل طلا و جواهر هستند و من می‌بینم که ذهن همانیده این جواهرات را هدر می‌دهد. مثل یک بچه که او را به معدنِ جواهر می‌برند و او آنها را فقط این طرف و آن طرف پرت می‌کند و به بچه‌های دیگر فخر می‌فروشد و می‌گوید نگاه کن من چه اسباب بازیهایی دارم.

    در حالی‌ که اینها ابیاتِ مولانا هستند، او آنها خلق کرده. هر یک بیتِ آن، بسیار قدرتمند است. یک بیت کافی‌ است. اگر شاه گوینده دل ما را باز کند و ما متواضعانه و درست کار کنیم یک بیت کافی‌ است برای اینکه اثرِ بزرگی‌ در جانِ من بگذارد.

     

    پس ما قدرِ نعمت را بدانیم. این یعنی‌ فقط نظّاره نباشم، بلکه کالهٍ عشق را بخرم. فقط بیت نخوانم، فقط حفظ نکنم، بلکه متواضعانه هشیار باشم که این نگاهِ مولانا، این نگاه نابِ عشق بسیار قدرتمند است و یک بیت در فضای سکوت کافی‌ است، اگر ما ساکت و متواضع باشیم، اگر قدرتِ خاموشی و شنیدن و تواضع را در دلمان پروررش دهیم. قدرشناسی‌ یعنی‌ سر و صدا را خاموش کردن و با مولانا رقصیدن. زندگیِ‌ این لحظه را در این راه خرج کردن.

     

    رحمتی، بی‌علّتی، بی‌خدمتی

    آید از دریا، مبارک ساعتی

     

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۴-

     

    با عشق و احترام

    -سارا از آلمان-

    فایل متن رقص - خانم سارا از آلمان

    از گزند مترس - خانم سمانه از تهران



    فایل صوتی از گزند مترس - خانم سمانه از تهران


        


    با سلام 

     

    موضوع : « از گزند مترس»

     

    از زمان کودکی ترس های زیادی در ما ذخیره شده است که برخی از آنها را می‌شناسیم و از برخی دیگر بی اطلاعیم.

    در ابتدا که شروع به یادگیری دانش معنوی توسط ابیات جناب مولانا و آموزه های گنج حضور می کنیم و سعی در بکارگیری فضاگشایی در عمل داریم، مقداری سرمایه حضور در ما ایجاد می‌شود، کم کم ترس هایمان را شناسایی می کنیم و متوجه میشویم به خاطر ترس در چه زمینه هایی از زندگیمان اشتباه کرده ایم.

     

    مثل ترس از تنها ماندن ما را به سمت روابطی بر اساس منِ ذهنی کشانده است.

    ترس از فقر و کم شدن پولمان ما را به سمت انجام کارهایی نادرست و غیر انسانی مثل دروغ گفتن برده است.

    ترسِ از دست دادنِ مقام و جایگاهِ شغلی مان موجب شده تا از دیگران بدگویی کنیم و اجازه ی پیشرفت به آنها ندهیم تا مبادا جایِ ما را بگیرند.

    ترس از قضاوت دیگران، مانعِ بیان کردنِ خودمان به عنوان امتدادِ زندگی و ابرازِ احساساتِ درونیمان شده است.

    ترسِ از دست دادن دیگران باعث شده تا آنها را کنترل کنیم.

     

    زمانیکه این ترس ها را در خودمان شناسایی می کنیم و تصمیم می گیریم تا آنها را از مرکزمان بیرون کنیم، تهدیدهایِ منِ ذهنی شروع می شود که اگر هم هویت شدگیها و دردها را از دست بدهی، بیچاره می شوی و چیزِ دیگری نداری تا به آن بچسبی و زیرِ پایت خالی خواهد شد.

     

    تو چو عزمِ دین کنی با اجتهاد

    دیو بانگت برزند اندر نهاد

    که مرو زان سو بیندیش ای غوی

    که اسیرِ رنج و درویشی شوی

     

    مثنوی معنوی، دفترسوم، ابیات 4326 و 4327

     

    در اینجاست که فضاگشایی و ناظر ذهن بودن همچون سلاحی در دفع این تهدیدها عمل می کنند.

    اگر این ترس ها را نبینیم و از دردِ هوشیارانه برای رهایی از آن فرار کنیم، ما را به سمت کمک گرفتن از چیزهای بیرونی برای تسکین یافتنش می کشاند مثل فال گرفتن، اسپند دود کردن برای دفع چشم بد، طلب دعا کردن از انسان های دیگر، رفتن به مکان های مقدس، دعا کردن در زمان هایی خاص چرا که از دید ذهن انسان در این زمان ها به خدا نزدیک تر است.

    وقتی به خودمان می آییم، متوجه می شویم مدت های زیادی است که در این خرافات گیر افتاده ایم و ترس مان هنوز بر جای خودش باقی است.

     

    من سپند از چشم بد کردم پدید

    بر سپندم نیز چشمِ بد رسید

    دافع هر چشمِ بد از پیش و پس

    چشم های پر خُمارِ تُست و بس

     

    مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 2804 و 2805

     

    پس راهکار عملی برای رهایی از تمامِ همانیدگی ها و دردها از جمله ترس : شناسایی، باز کردن فضای درون، صبر و دردِ هوشیارانه است که درنهایت انرژیِ زندگی به تله افتاده آزاد می شود.

    انسانی که با فضا گشایی از این مرحله گذر می کند، منِ ذهنی بزرگ انسان ها را برای گمراه کردن و مانع شدنِ او برای زنده شدن به زندگی به سمتش می فرستد.

     

    دیو چون عاجز شود در افتتان

    استعانت جوید او زین انسیان

    که شما یارید با ما، یاری ای

    جانبِ مایید جانب داری ای

     

    مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 1221 و 1222

     

     * افتتان : گمراه کردن

     

    در این مرحله ممکن است از من های ذهنی جمع بترسیم که قصد دارند ما را زیرِ سلطه ی خودشان دربیاورند و این حس را به ما القا کنند که اگر کاری که مطابق با خواست انهاست انجام نشود، وضعیت های بیرونیِ ما به خطر می افتد.

    مثلا منِ ذهنیِ جمع چون نیازمند گرفتنِ تائید و توجه دیگران است به ما می گوید اگر منِ ذهنی آنها را تائید نکنیم، دوستی شان را با ما قطع می کنند.

    یا در محیطِ کار میبینیم که افراد با مساله داشتن و مانع دیدن هم هویت هستند و به ما می گویند یا شما هم مثلِ بقیه مساله می بینید و از مشکلات حرف می زنید نه راه حل ها، یا اینکه باید استعفا بدهید.

    و یا منِ ذهنیِ جمع می خواهد یک ترسِ عمومی ایجاد کند و از عباراتی چون جن، ارواحِ خبیثه که در تعیین سرنوشت و زندگی افراد تاثیر گذار است، استفاده می کند.

    این ها چالش هایی است که سرِ راهِ ما قرار می گیرد اما برای این نمی آیند تا حرکتِ ما به سمتِ فضای یکتایی را متوقف کنند بلکه اگر فضا را باز کنیم یک آگاهی و بینش جدید دارند تا ما را از خوابِ ذهن بیدار کنند.

    منِ ذهنی مخالفِ فضای گشوده شده و حضور است . با ایجادِ ترس می خواهد مانعِ به حضور رسیدنِ انسان ها شود.

     

    بر کدامین یوسف از چشمِ بدان غوغا نبود؟

     

    مولوی، دیوان شمس، غزل 744

     

    ولی ما این موضوع را درک کرده ایم که تنها یک قدرت وجود دارد و آن هم قدرتِ خداست و یک همانیدگی با چیزها و دردها هست که باید هوشیارانه از مرکزمان بیرون برود و ما به عنوان هوشیاریِ حضور همراه با لطف و پناهِ خود زندگی این قدرت را داریم تا بر منِ ذهنی و مسایلی که میخواهد برای ما به وجود آورد غلبه کنیم.

     

    چشمِ بد خَستَش ولیکن عاقبت محمود بود

    چشمِ بد با حفظِ حق جز باطل و سودا نبود

    هین، مترس از چشمِ بد وان ماه را پنهان مکن

    آن مهِ نادر که او در خانه جوزا نبود

     

    مولوی، دیوان شمس، غزل 744

     

     

    پس تنها کارِ ما بودن و استقرار در این لحظه ی ازلی و ابدی است وخداوند تنها پناهِ ما در این لحظه است.

     

    هر آنچ او بفرماید سَمِعنا و اطِعنا گو

    ز هر چیزی که می ترسی مُجیر است او مُجیر است او

    اگر کفر و گنه باشد و گر دیوِ سیه باشد

    چو زد بر آفتابِ او یکی بدرِ منیر است او

     

    مولوی، دیوان شمس، غزل 2165

     

     

    با سپاس فراوان 

    سمانه از تهران

    فایل متن از گزند مترس - خانم سمانه از تهران

    شعر«شاهِ گوینده» - خانم فریبا خادمی



    فایل صوتی شعر«شاهِ گوینده» - خانم فریبا خادمی


        


    فایل متن شعر«شاهِ گوینده» - خانم فریبا خادمی

    باد صَرصَر، تفسیر غزل ۲۳۷۰ از برنامه ۸۷۵ - خانم مرضیه از نجف آباد



    فایل صوتی باد صَرصَر، تفسیر غزل ۲۳۷۰ از برنامه ۸۷۵ - خانم مرضیه از نجف آباد


        


    سلام خدمت آقای شهبازی عزیز

    و دوستان همراه گنج حضور

     

    غزل شمارۀ ۲۳۷۰، برنامۀ ۸۷۵:

    باد صَرصَر، صبا یا وَبا؟

     

     

    این چه باد صَرصَر است از آسمان پویان شده

    صدهزاران کشتی از وِی مست و سرگردان شده

     

    صَرصَر، بادی سرد و سخت، بلندآواز، تندباد، سوزباد، طوفان. بادِ قضاوقدر، بادِ کن‌فکان گویا می‌خواهد با قدرت و عظمت صدهزاران کشتیِ هوشیاری انسانی را که در این لحظۀ ابدی همه در دریای یکتایی در حرکتند به مقصود و منظورِ نهایی خود برساند.

    هر کشتی هوشیاری انسانی را که از جنس ناجنسِ من‌ذهنی شده است را از ریشۀ ذهن بکند و سرگردان کند، تا بیدار شود.

    و هر کشتی هوشیاری را که از جنسِ اصلی خداییت است، مَست و حیرانِ این مسیرِ پرتلاطمِ زیبا کند که تا رسیدن به مقصد، به‌جز زیبایی هیچ نبیند و از طوفانِ نوح، روح‌ِ لطیفش آسیبی نبیند.

     

    مَخلصِ کشتی ز باد و غرقۀ کشتی ز باد

    هم بدو زنده‌ شده‌ست و هم‌ بِدو بی‌جان شده

     

    بادِ تقدیر، برای هر هوشیاری که اجازۀ نَفَس کشیدن در این تنِ خاکی را دارد، همواره درحال وزیدن است؛ و این من هستم که لطافت و نرمشِ آن را می‌سازم و یا قدرت تخریب و تندی آن را، با تعیینِ جنسیت خودم در این لحظه، با سوار شدن بر کشتی حضور در این لحظۀ ابدی که مرا زنده به خداییت می‌کند و یا سوار شدن بر کشتی بدون ناخدای من‌ذهنی، که این سرگردانی و گم شدن در ذهن، جانِ اصلیم را کاهش داده و بی‌جان و دل‌مُرده می‌کند.

     

    باد اندر امرِ یزدان، چون نَفَس در امر تو

    ز امرتو دشنام‌ گشته، وز تو مِدحَت‌ خوان ‌شده

     

    بادها را مختلف از مِروَحۀ تقدیر دان

    از صبا معمورْ عالم، با وَبا ویران شده

     

    باد تحتِ فرمان شاه می‌وزد، جنسیت و کارکردِ باد بستگی به نظرِ شاه دارد.

    همان‌طور که کسی با رفتارش دشنام یا تحسینِ کلامِ مرا در خطاب به خودش، تعیین می‌کند؛ پس من هم در مواجهه با اتفاق درونی یا بیرونیِ این لحظه، اگر فضای‌گشوده شده را جدّی بگیرم، یعنی تمام حواس و هوشیاریم حول‌وحوشِ باز نگه‌داشتنِ آن باشد، بابت این حاضر و ناظر بودن و اِتّقوا رعایت کردنم، تحسینِ خدا را برمی‌انگیزم و به‌دنبالِ آن بادِ موافقِ صبا، عالم درون و بیرونم را آبادان و کارهایم را سَروسامان می‌دهد.

     

    امّا اگر فضایی که با تلاشِ کن‌فکان گشوده شده بود را به بازی و شوخی گرفتم و گفتم حالا اشکالی ندارد که یک مقداری از این فضا با قضاوت، خشم، ترس، ملامت، هیجانِ خوشی بسته شود. این فضا که مهم نیست، نورافکنِ حضورِناظر بودن را رها کنم، و به این هیجانات و اجزای اتفاق و فکرهای راه‌گشای ذهنم بچسبم و آن‌ها را جدّی بگیرم.

    پس خرده‌فرمایشاتِ من‌ذهنی را اجرا کنم، در این صورت باد وَبا شده و همۀ آن چیزهایی که برایم مهم و جدّی شده بود و قصدِ زندگی گرفتن از آن‌ها را داشتم، ویران می‌شوند.

    حالِ درونیم هم خراب می‌شود و باز خودم را تهِ درّۀ ذهن می‌یابم.

     

    باد را یارب نَمودی، مِرْوَحه پنهان مَدار

    مِروحَه دیدن چراغِ سینۀ پاکان شده

     

    هرکه بیند اوسبب، باشد یقین صورت‌پرست

    وآنکه بیند او مسبّب، نورِ معنی‌دان شده

     

    خدایا حالا که با وَزاندنِ بادِ قضا و کن‌فکان، بهترین اتفاقِ لحظه را در مقابلم گشودی، تا خودم را پیدا کنم، پس بادبِزَنِ‌ باد‌وَزاننده را از مقابلِ چشمانِ هوشیاریم پنهان مکن.

     

    خدایا در این‌لحظۀ ابدی، در هر اتفاقی، با هر بادی، خودت را به‌ من نشان بده.

     

    وقتی آن لطیفِ بی‌نظیرِ زیبا را دیدم، خودِ اصلیم را یافتم، بویش را حس کردم، همین بوی ظریف و دنبال کردنِ آن، چراغِ راهم می‌شود. فقط جایی قدم می‌گذارم که آن‌بو را قوی‌تر و نزدیک‌تر حِس کنم.

     

    حال اگر در حالِ انتظار برای دیدنِ بادبِزن، اوّلین چیزی که واردِ هوشیاریم شد را ببینم، سببِ اتفاق را، صورت را دیده‌ام، یعنی صورت و ظاهر اتفاق برایم مهم شده، صورت‌پرست هستم. (هرچه برایم مهم است و توجّهم رویِ آن می‌افتد، همان را می‌پرستم).

     

    و امّا اگر از صبرِ درونم، خرجِ این لحظه کردم، مسبّب را می‌بینم. آن زیبایِ لطیفِ بی‌نظیر، در پسِ پردۀ اسباب است و منتظرِ صابران، تا با آنان همنشین شود.

    پس با نورِ حضور و یکتایی همنشین شده و از جنسِ آن می‌شوم، نورِ لطیفی می‌شوم که خردِ کُل در اختیارم است‌.

     

    اهلِ صورت جان دهند از آرزوی شَبَّه‌ای

    پیشِ اهلِ بحرِ معنی، دُرّها ارزان شده

     

    شد مُقلّد خاکِ مردان، نقل‌ها ز ایشان کُند

    وآن ‌دگر خاموش کرده، زیرِ زیر ایشان شده

     

    سبب‌بینان در‌ عوضِ بدست آوردنِ آفلین، جانِ اصلی خود را می‌دهند ولی برای آنان که مسبب را در قعرِ دریای یکتایی دیده و به‌او تبدیل شده‌اند، آفلین پیش‌پا افتاده و بی‌اهمیّت هستند، مهم ماندن در قعرِ دریاست.

     

    حتّی در مطالعۀ آثار بزرگان اگر تأمّل و صبر نکردم‌ و به ظاهرِ الفاظ بَسنده کردم، تنها مقلّدِ ظاهرِ کلامِ این بزرگان خواهم بود، مقلّدِ رفتار و گفتار آن‌ها خواهم بود و هرچه دربارۀ زنده شدن و بیداری بگویم، نقلِ قولِ بزرگان است و هیچ روح و معنای حقیقی ندارد.

    ولی اگر روی آثارِ بزرگان، سخنِ بیداران و پیام دوستان، سکوت و تأمّل کرده و انرژیِ زنده کنندۀ عمل را به آن‌ها ریختم، تا عُمقِ عمل پیش رفته، روحِ حقیقی که در باطنِ کلمات نهفته است را می‌یابم و راه‌گشای مقصودِ اصلیم می‌شود.

     

    چشم بر رَه داشت پوینده، قُراضه می‌بچید

    آن قُراضه‌چینِ رَه را بین، کنون در کان شده

     

    در مسیرِ بازگشت، از هرچه که برای راهنمایی واردِ هوشیاریم می‌شد، از هر اتفاقِ درونی و ببرونیِ بیدار کننده، چیزی می‌خواستم:

    حالِ خوب، تأیید و توجّه، احترام از طرف دیگران و از طرف خودم، خوشی و لذّت از درست شدن اوضاع.

    خُرده طلاهای ارزشمندِ در مسیر را، به کوله‌بارِ همانیدگی‌هایم اضافه می‌کردم.

    ولی اکنون که فهمیده‌ام در آن یکتایی و وحدت، نباید حتّی کوچک‌ترین چیزهایی که به‌نظرِ ذهن ارزشمند و معنوی است را با خودم بردارم، و با این زندگیِ زیبایِ بی‌نظیر تنهای تنها بمانم، پس خودم را در معدنِ شادیِ اصیل، هدایت، قدرت و حسِ امنیّت می‌یابم.

    خوشی‌های زودگذر و امنیتِ دروغینِ به‌دست آمده از موفقیت‌ها، هدایتِ من‌ذهنیِ عاقل و فرزانه، و قدرتِ پوشالیِ همانیدگی‌ها کجا و طلای اصیلِ همیشه در دسترسِ خدا کجا؟

     

    همچو مادر بر بچه، لرزیم بر ایمانِ خویش

    از چه لَرزد آن ظریفِ سَر به ‌سَر ایمان ‌شده؟

     

    نگه‌ داشتنِ ایمان و یقینی که از آفلین به‌دست می‌آید، لرزه بر اندامِ روحم می‌اندازد و همواره مرا نگرانِ از دست دادنِ این حالِ خوب و خوشی که از درست شدنِ وضعیّت‌ها بدست می‌آید، می‌کند.

    وقتی به این حس‌ها اهمیّت ندادم و آن‌ها را واردِ یکتایی نکردم، سراسرِ وجودم پر می‌شود از یقین به زنده بودن و ایمانِ حقیقی به بودن، هوشیاریِ ظریفم ترسی برای گم کردنِ این یقین به بودن ندارد، چون با تمام وجود به آن یک زندگی تبدیل شده و از جنسِ آن شده‌است.

     

    هم‌چو ماهی می‌گُدازی در غمِ سرلشکری

    بینمت چون آفتابی، بی حَشَم سلطان شده

     

    غمِ درست شدنِ اوضاع و ریاست طلبیِ من در خانه، احترام و تأیید و توجّه گرفتن بابت زاهد و معنوی‌نما شدن، جانِ اصلیم را کاهش داده و این انتظارها همچون سمّی در جانِ هوشیاریم می‌ریزد.

    دعای مولانای عزیزم پشتِ سرِ هوشیاریم است که:

    ای آشنایِ قدیمی، ایِ روحِ آرام و اطمینان یافته، تو را می‌بینم که هم‌چون دیگر ارواحِ بیدار شده، که بدونِ رسیدن به هیچ‌یک از این آرزوها، شاهِ وجودِ خودت شده‌ای و بر درون و بیرون با آگاهی و بیداری حکمرانی می‌کنی.

     

    چند گویی دود برهان است بر آتش؟ خَمُش

    بینمت بی‌دود آتش گشته و برهان شده

     

    تا کِی می‌خواهی بگویی این دردها دلیل برایِ این است که مدتِ اقامت در ذهن به‌پایان رسیده و من باید از ذهن خارج شده و به او زنده شوم. مرضیه تا کِی می‌خواهی به این دردسازی و نتیجه‌گیری ادامه دهی.

    امید دارم بدونِ ایجادِ درد و قبل از آن‌که سرت به‌دیوارِ بلا بیاید، تو را ببینم که به‌یکباره تمامِ وجودت از آتشِ عشق روشن و بیدار شده.

     

    چند گشت و چند گردد بر سَرَت کیوان، بگو

    بینمت همچون مسیحا بر سرِ کیوان شده

     

    چقدر اتفاقات و انسان‌ها و جامعه و عواملِ خُرافی را عاملِ دردها و مشکلاتت دانستی، بگو که چقدر درد به دردهای ذخیره شده در من‌ذهنیِ نحس اضافه کردی و آن را بزرگتر کردی.

    از تو می‌خواهم که ریشۀ تمامِ دردها را در درونِ خودت بیابی تا رها شده و امید دارم همچون مسیح، خودت و اطرافیانت را که آلوده به‌دردهایی که ایجاد کرده‌ای، شده‌اند را زنده به زندگی کنی.

    قدرتِ زنده کننده و تأثیر گذارِ درونت بر روی کائنات را دست‌کم نگیر، من به قدرتِ معجزه‌گر درونت ایمان دارم.

     

    ای نصیبه‌جو ز من که این بیار و آن بیار

    بینمت رَسته از این‌ و آن و آنِ و آن شده

     

    مرضیه! تو که همیشه انتظار داری لابه‌لای اشعارِ من، راهِ حلِ چالش‌های زندگیت را پیدا کنی و این انتظار تو را به‌زمان برده و متوقّع می‌کند با دردسرهای خودش، امیدوارم و تو را با کاربردِ اشعارم به این سَمت سوق می‌دهم که از این ظاهربینی‌ها رها شده و فراتر رفته، به عُمق و معنایِ نهفته در دلِ ابیات راه پیدا کنی.

     

    اگر راه را درست رفته و در مسیر غول تو را به‌بیراهه آدرس ندهد، می‌بینمت که به آنِ آن که نمی‌توان به‌کلام درآورد، تبدیل شده‌ای.

    آنی که این نیست، این چیزی که می‌شناسی و به ذهن می‌دانیش نیست.

     

    بَس کن ای مستِ مُعَربِد، ناطقِ بسیارگو

    بینمت خاموشِ‌ گویان، چون کَفه‌یْ میزان شده

     

    تا همین‌جا که این من‌ذهنیِ پرگو و عربده‌زنِ سکوت نَشنو، مست به دانستن و فهمیدن در کار بود، دیگر کافی‌ست.

    باید این اشعار و آگاهی‌ها را در سکوت و خاموشیِ درونت برده تا با خمیرمایۀ صبر و تامل، آمادۀ گفتن و بیان در رفتار و گفتارت شوند، همچون کفۀ ترازویی که تا به‌حال در حال پایین و بالا شدن و وزن کردن بود و وقتی ساکن و ساکت شد یعنی تازه لب به ‌سخن گشوده و می‌خواهد عیار اصلیت را بیان کند، که تو این هستی، این سکوت و آرامش. تو این عمل براساسِ خردِ کل هستی نه پست شدن و بالا رفتن‌های مادی.

    معمولاً به‌کار بستنِ غزل‌های مولانا در عمل، از آخرین بیت شروع می‌شود، از خاموشی و سکوت...

     

     

    شاد و سلامت باشید.

    مرضیه از نجف‌آباد

     

    فایل متن باد صَرصَر، تفسیر غزل ۲۳۷۰ از برنامه ۸۷۵ - خانم مرضیه از نجف آباد

    تفسیر غزل ۸۳۷ از برنامه ۸۷۷ - خانم آزاده از آمریکا





    دیوانِ شَمس ، غزل ۸۳۷ ، برنامه شمارۀ ۸۷۷ گنج حضور: 

     

    هر کُجا بویِ خدا می‌آید

    خَلْق بین بی‌سَر و پا می‌آید

     

    زان که جان‌ها همه تشنه‌ست به وِیْ

    تشنه را بانگِ سَقا می‌آید

     

    انسانْ باید به عشقْ آید که از وِی، بویِ عشقْ جاری باشد! هرکه هم بویِ عشقْ از او جاری‌ست، او را بی‌شَک... بِدونِ «عَقلِ جُزوی» و بدونِ «راه و روش‌هایِ خاکی»، آن بویِ خوشْ آمده (به عبارت دگر، بی‌سَر و پا به حرکتِ عشقْ درآمده)؛ و هر دلی هم که بویِ عشقْ به آن رسیده باشد، تو بِنْگَر که چگونه خَلْق، بی‌سَر و پا به سویِ وی، برای وحدت می‌آید...

     

    این «به سویِ خود کشیدنِ عشق»، از آن است که همۀ جان‌ها، تشنه به وِی می‌باشَنْد؛ و «تشنه» را هم از زندگی، برای دعوت به بَحرِ عشق، دَم به دَم آواز و نِدایی‌ست... که می‌آید.

     

    شیرخوارِ کَرَمَند و نِگَران

    تا که مادر زِ کجا می‌آید

     

    در فِراقَند و همه مُنْتَظِرند

    کَزْ کُجا وَصل و لِقا می‌آید

     

    جان (هشیاری) در دنیایِ هستی، شیرخوارِ آن بخشندۀ مهربان است؛ از این رو، اوست چشم به راه تا که «عشقْ» از «کجا» می‌آید؟

     

    جان‌ها از «بحر عشقْ» دور مانده و تشنه‌اند؛ حال... این تشنگی، از «کجا» برطرف می‌گَردَد؟ از مکان(هایِ) خاکی و راه و روش‌هایِ دُنیوی؟! یا از «جایی» دِگر؟ هشیاری در ذات، ازآنِ بَحرِ عشقْ است؛ آیا «بحر» از خُشکی آب می‌گیرد؟!!

     

    پس جان‌ها... همه در فِراقَند (دور افتاده از بَحر و حرکتِ عشقْ) و همه در انتظار... که «از کُجا» دیدار به میان می‌آید؟ حال... آیا «این وصال»، از کسبِ دانشهایی که طیِ عُمر، توسط ذهنِ خاکی جمع آوری شُده به میان می‌آید؟!! یا در آزادگی (خود به سبب خود)، درون دلی عدم شُده می‌آید؟

     

    از مُسلمان و جُهود و تَرسا

    هر سَحَر بانگِ دُعا می‌آید

     

    خُنُک آن هوش که در گوشِ دِلَش

    ز آسْمانْ بانگِ صَلا می‌آید

     

    هر سَحَرگاه، بانگِ دُعا از دهانِ مُسلمان و یهود و تَرسا (مسیحی) و... و... و...، بلند می‌شَود و صدای‌اش به درونِ گوشِ خاکی ما می‌آید! ولی، «خوشا» به آن «هُشیاری» که با گوشِ دِلَش، بی‌کلام و بی‌واسطه، از لامکان ندای دعوت را برای دریافتِ نور می‌گیرد.

     

    حال... چرا آن طرفِ میدان، «هشیاری» خود مُستقل و بی‌واسطه، ندایِ زندگی را به فعل درآورده؛ در حالی که گروهی دِگَر از مردم، ندای عشق را حتی یک بار هم نَشَنیده‌اند؟! آیا می‌تواند دلیل این باشد که بَشر در ناآگاهی، دَهان و گوشِ خاکی را به «کار» بسته، لذا از آسمانِ درون (و گوشِ دل)، محروم مانده؟

     

    چه می‌شود اگر هشیاری در تجربۀ این دنیا، ابزارهایِ خاکی را برای به میان آوردنِ نور آگاهی، به کار نَبَنْدَد و خود، آزادانه در خَموشی (رها و آزاد از تمامیِ حرکاتِ خاکی)، در توجه... مانند تک درختی، با ریشه‌ای عمیق و محکم، «هشیارانه» برخیزد؟

     

     

    گوشِ خود را زِ جَفا پاک کنید

    زان که بانگی زِ سَما می‌آید

     

    گوشِ آلوده نَنوشَد آن بانگ

    هر سِزایی به سِزا می‌آید

     

    گوشِ دل را از گوشِ خاکی پاک نگاه دار؛ در اصل، گوشِ دل را از صحبت‌هایِ منِ ذهنی (و هَوسهایَش)... پاک نگاه دار؛ تا هشیاری در آزادگی و رهایی‌اش، بانگ آسمانی را بگیرد؛ زیرا دلی که درگیرِ گفتگوهایِ ذهنِ خاکی‌ست، «ندایِ عشقْ» را نَشْنَوَد.

     

    سزایِ او که توجه را به ذهن داده، شنیدنِ گفتگویِ همان ذهن است! سزایِ او هم که توجه را آزادِ آزادِ آزاد نگاه داشته، گرفتن بانگی‌ست از سَما.

     

    چَشمْ آلوده مَکُن از خَد و خال

    کانْ شَهَنْشاهِ بَقا می‌آید

     

    وَرْ شُد آلوده به اشکَش می‌شوی

    زانکْ از آن اشکْ دَوا می‌آید

     

    چشمِ دل را به دیدۀ خاکیِ ذهن، آلوده مَکُن؛ توجه آزادِ هشیاری را به نقش و نگارِ دُنیوی مَباز و آن را غرق در خَد و خالِ آنچه فناپذیر است... مَکُن؛ که آن شَهَنْشاهِ باقی و فنا ناپذیر می‌آید؛ و اگر هشیاری غرق در حرکتِ خاکی در ذهنْ باشد، از «وی» محروم مانَد.

     

    حال تو، حِکمَت و نورِ این گفته را، در دل باز کُن: بر این بوده که «توجه» در تو رُبوده گردد... تا تو آن توجه را آگاهانه به خود «بازگردانی» و از آن بازگشتِ پُر شُکوه و جلال، ذاتِ پاکِ خود را به شِناسیی درآوری.

     

    پس قرار است که از «خاکِ دُنیا»، چشم به گریه آید و از آن گریه، دل... پاک گردد و در خَموشیِ آن، نور آگاهی راه یابد؛ آنگاه تو از آن «نور»، بر لبِ خاکی‌ات، لبخندی بِیابی که حقیقت «آن» بوده... و نه این چَشم و لبِ خاکی!

     

    کاروانِ شِکَر از مصر رَسید

    شَرفۀ گام و دَرا می‌آید

     

    هین خَمُش کَزْ پِیِ باقیِّ غَزَل

    شاهِ گویندۀ ما می‌آید

     

    کاروان شکر، در بیداری‌ات (همراه با شادیِ بی‌سبب)، از لامکانِ عشقْ رَسید. این رسیدن چگونه به میان می‌آید؟ از راه «بی‌راه» (از راهی که «ورایِ راه» است)؛ و با نِدایی که بی‌صدا است (نِدایِ بی‌صدایِ کاروانِ عشق).*

     

    * کاروانِ عشق، در خَموشیِ عَدَم، بدون راه و روش، بدون سَر و صدا، خود به سَبَبِ خود می‌آید. پس حال که چنین است، خَموش کُن؛ که آنچه را که در غزل نَتوان هرگز گُنجانْد، عشقْ خود به سبب خود... «آن» گوید:

     

    حقیقت را کَس نَتَوان گُفتن، جُز «حقیقت»؛ هین خَمُش؛ آزاد و رها؛ بی‌سَر و پا؛ که تویی خود در «خَموشی»، ازآنِ حرکتِ کُل، ازآنِ حقیقت، ازآنِ عشق...


    با احترام،

    آزاده از آمریکا

    فایل متن تفسیر غزل ۸۳۷ از برنامه ۸۷۷ - خانم آزاده از آمریکا

    نظاره بودن بر لب دریا - خانم پریسا از کانادا



    فایل صوتی نظاره بودن بر لب دریا - خانم پریسا از کانادا


        


    با سلام،

     

    در غزل ۲۳۷۲ تفسیر شده در برنامه ۸۷۶ گنج حضور داشتیم‌:

     

    هله، بحری شو و در رو، مکن از دور نَظاره

    که بُوَد دُر تکِ دریا، کف دریا به کناره

     

    مولانا در این بیت ما را ترغیب می‌کند که دست از نظاره بودن در کناره دریا برداریم، و وارد دریا شویم و مروارید درشت حضور را از اعماق دریا (که همان دل وسیع شده و باز شده خود ما است) به دست بیاوریم.

     

    در اینجا سعی کرده ام تعدادی از عواملی که باعث می‌شوند ما تنها نظاره گر باشیم و به ته دریا نرویم را بیان کنم.

     

    ۱ - عدم انبساط و فضاگشایی در برابر اتفاق این لحظه.

     

    راه سریع زنده شدن ما به زندگی، فضاگشایی لحظه به لحظه است. هر وقت چند بار فضاگشایی می‌کنیم، اما به یک باره منقبض می‌شویم، در خشکی ذهن می‌رویم و تنها نظاره گر دریا می‌شویم. این انقباض ها ممکن است یا به خاطر ادامه الگوهای شرطی شده ما در ذهن باشد، و یا به دلیل این باشند که هنوز کامل به زندگی اعتماد نکرده ایم. می‌ترسیم کامل تسلیم شویم و شیرازه امور را کاملا به دست زندگی بسپاریم. قضا با پیش آوردن اتفاقی میخواهد ما را به زندگی زنده کند. اما ما به جای پذیرش اتفاق این لحظه و فضاگشایی، می‌ترسیم و دچار انقباض میشویم.

     

    ۲ - نگه داشتن دید غلط منِ ذهنی.

     

    ما تا وقتی دید منِ ذهنی خود را نداده ایم برود، مدام اشتباه می‌کنیم و به خشکی ذهن می‌رویم. تا وقتی دید زندگی را نداشته باشیم، مدام دچار اشتباه شده و به جای عمل کردن، نظاره گر می‌شویم.

     

    دیده ما چون بسی علّت دروست

    رو فنا کن دید خود، در دید دوست

     

    دید ما را دید او نعم العِوَض

    یابی اندر دید او کلِّ غَرَض

     

    ۳ - کار کردن از روی ذهن، خودش نوعی نظّاره بودن است.

     

    خیلی وقتها ما فضاگشایی درست نمی‌کنیم، و می‌خواهیم با کارهای به ظاهر معنوی (اما در اصل از روی منِ ذهنی) به خدا زنده شویم. هر بار با ذهن کار می‌کنیم، از دانش منجمد شده منِ ذهنی و از روی بیماری «می‌دانم» عمل می‌کنیم. این عمل از روی ذهن با عمل از روی تسلیم و فضاگشایی خیلی متفاوت است. عمل از روی ذهن، نظاره بودن در خشکی است.

     

    ۴ - ترسیدن از سختیهای راه و شک کردن به اینکه «آیا ممکن است من به خدا زنده شوم یا خیر؟»، ما را منجمد می‌کند و این ترس نمی‌گذارد تا ته دریا برویم که دُرّ حضور را برداریم.

     

    راه زنده شدن به زندگی، راه آسانی نیست. راهی پر چالش است. راهی است که درد هشیارانه دارد، و امکان لغزش در آن زیاد است. اما اگر بگذاریم ترس به ما غلبه کند و یا اینکه میزان پیشرفت خود را با ذهن بسنجیم و فکر کنیم ما که راه زیادی نرفتیم، پس چطور ممکن است به خدا زنده شویم، این ترس و شک ما را منجمد می‌کند، و جرئت ریسک کردن (قمار بازی با خدا) و انداختن همانیدگی‌ها را از ما می‌گیرد.

     

    مترسان دل مترسان دل ز سختیهای این منزل

    که آب چشمه حیوان دلا هرگز نمیراند

     

    ۵ - پندار کمال داشتن و قدر نشناسی نسبت به زندگی.

     

    ما وقتی پندار کمال داریم، از خود انتظار می‌کنیم که بی عیب و نقص باشیم. هر بار در این مسیر، دچار لغزش می‌شویم، به جای فضاگشایی در برابر خطا و اشتباه خود و پریدن به قعر دریا، به ملامت خود می‌پردازیم و در خشکی نظاره گر می‌شویم. در این حالت قدردان و قدرشناس زندگی نیستیم که ما را تا این حد جلو آورده، و فضای درون ما را بازتر کرده است. با قدرنشناسی و شاکر نبودن دچار انقباض می‌شویم، و به خشکی ذهن می‌افتیم‌.

     

    ۶ - ادامه الگوهای شرطی شده، به جای عمل برای تغییر دادن آنها، ما را تبدیل به نظّاره می‌کند.

     

    ما خیلی الگوهای شرطی شده داریم که از کودکی در ما جا افتاده اند. شناسایی این الگوها و انداختن آنها ممکن است زمان ببرد. اگر ما فعالانه برای شناسایی و انداختن این الگوها تلاش کنیم، در دریا پریده ایم. اما تا زمانی که تنها به صورت ذهنی در مورد این الگوها «می‌دانیم»، ولی عملا کاری برای تغییر دادن آنها نمی‌کنیم، تنها یک نِظاره گر هستیم.

     

    ۷ - عدم دادن اولویت به کارهای معنوی و عدم رعایت قانون جبران.

     

    داشتن تعهد، هماهنگی و ممارست، شروط اساسی برای پیشرفت معنوی هستند. ما باید یک دیسیپلین خاصی برای کار روی خود داشته باشیم و وقت را بیهوده هدر ندهیم. مثلا روزانه مدت زمان مشخصی را به گوش دادن به برنامه و تکرار ابیات اختصاص دهیم. اینکه یک روز کار کنیم و یک روز کار نکنیم، مثل این است که یک روز پا در دریا می‌گذاریم، و روز بعد به خشکی می‌رویم و نَظّاره (نظاره گر) می‌شویم.

     

    کار روی خود به خواندن و تکرار برنامه ها و ابیات ختم نمی‌شود. ما باید متعهد به فضای عدم بشویم. یعنی لحظه به لحظه فضاگشایی کنیم، و در صورت فضابندی و انقباض سریعا عذرخواهی کرده و دوباره برگردیم.

     

     

    ۸ - عجله و صبر نکردن در موقع بالا آمدن دردها، و همینطور عمل کردن با ذهن در اینگونه موارد، سبب می‌شود که ما درون دریا نپریم.

     

    هر وقت قضا اتفاقی را پیش می‌آورد که به وسیله آن یک همانیدگی را می‌بینیم، باید صبر کنیم و درد هوشیارانه بکشیم تا آن همانیدگی بیفتد. چنانچه عجله کنیم و در برابر دردهای منِ ذهنی خود قبول مسوولیت نکنیم تا این دردها با کن فکان زندگی بیفتند، منِ ذهنی و دردهایش ما را تضعیف می‌کند. در این حالت به جای آنکه با صبر و فضاگشایی به دریا برویم و «عملا کاری انجام دهیم»، تنها نظاره گر می‌شویم.

     

    با احترام،

    پریسا از کانادا

    فایل متن نظاره بودن بر لب دریا - خانم پریسا از کانادا

    مُوذِّن - خانم پریسا از کانادا



    فایل صوتی مُوذِّن - خانم پریسا از کانادا


        


    با سلام،

     

    موضوع: موذّن

     

    چو بدین بنده نوازی، شده ای پاک و نمازی

    همگان را تو صلا گو، چو موذّن ز مناره

     

    در بیت سوم غزل ۲۳۷۲، مولانا ما را تشویق میکند که صلا بگوییم، یعنی دعوت عمومی سر دهیم که همگان به سوی زنده شدن به زندگی قدم بردارند. اما در عین حال مولانا برای صلا و دعوت عمومی چند شرط اساسی نیز میگذارد.

     

    شرط اول اینکه ما خود باید اول پاک و نمازی شده باشیم، یعنی تا حدود زیادی به حضور زنده باشیم، تا این دعوت عمومی که سر میدهیم از روی حضور باشد، نه از روی منِ ذهنی. دعوت دیگران از روی منِ ذهنی هم به خود ما لطمه میزند، و هم به دیگران. ما وقتی از روی منِ ذهنی دیگران را به حضور و زنده شدن به خدا دعوت میکنیم، این دعوت ما در خدمتِ منِ ذهنی خود ما است، و اغلب در راستای بزرگتر شدن منِ ذهنی خود و بر اساس همانیدگی‌ها است.

     

    احتمالا خیلی از ما این تجربه را داشته ایم که در اوایل آشنایی با برنامه گنج حضور به هر کسی از دوستان و آشنایان که میرسیدیم، به آنها می گفتیم که یک برنامه بسیار خوب به نام گنج حضور وجود دارد، و آنها را تشویق میکردیم که به این برنامه نگاه کنند. و احتمالا در همان موقع با ۲-۳ ماه نگاه کردن به برنامه، فکر میکردیم که خیلی پیشرفت کرده ایم، و شروع میکردیم به دیدن عیب‌های دیگران و راه حل دادن به آنها.‌ غافل از اینکه تمام آن عیب‌هایی که در دیگران میدیدیم در خود ما بود، و این ما بودیم که باید روی خود کار میکردیم، نه آنها. برداشتن تمرکز از روی خود و گذاشتن آن بر روی دیگران صدمه خیلی زیادی به ما میزد، چون مانع از این میشد که در خود عمیق تر بشویم و خود را اصلاح کنیم و همانیدگی‌های خود را بیندازیم. علاوه بر آن، کل آموزشهای مولانا بر این اساس است که ما این هشیاری خود را که در همانیدگی‌ها و دردها ذخیره شده است را آگاهانه از اسارت منِ ذهنی بیرون بکشیم و آزاد بکنیم. در حالیکه گذاشتن تمرکز بر دیگران، نه تنها این هشیاری را رها نمیکند، بلکه بیشتر در گره می اندازد.

     

    توصیه کردن به دیگران در حالیکه خود ما هنوز پاک و نمازی نشده ایم، ضرر دیگری هم دارد. وقتی انسانها میبینند که ما خود پر از ایراد و همانیدگی هستیم، و زندگی ما چه در بیرون و چه در درون مطلوب نیست، به عنوان مثال خشم داریم، رنجش داریم، کینه و درد داریم، آن وقت هیچ گونه رغبتی نمیکنند که به مسیری که ما به آنها نشان میدهیم، بیایند. ما اگر واقعا میخواهیم تاثیرگذار باشیم، و به دیگران کمکی کنیم، باید صد در صدِ توجه و تمرکز را بر روی خود بگذاریم و با کسی هم کاری نداشته باشیم، تا اول خود پیشرفت کنیم. هر موقع که انباشتگی حضور در ما زیاد شد، ما به صورت چراغ پر نوری در می آییم که راه را برای دیگران روشن میکنیم، و برای دیگران آیینه ای میشویم که آنها میتوانند خود را در آن آینه ببینند. در این آینه آنها هم منِ ذهنی خود را میبینند، و هم با ارتعاش عشقی ما میبینند که حقیقت وجودی خود آنها چه است. میفهمند که آن منِ ذهنی و همانیدگی‌ها نیستند، بلکه از جنس خدا، زندگی، عشق و حضور هستند. در این حالت ما حتی به زبان و کلام هم نیاز نداریم تا دیگران را به زندگی دعوت کنیم، چون هزاران ارتعاش عشقی، و هزاران برکت از دل وسیع شده ما به سمت جهانیان و انسانهای دیگر فرستاده میشود، و آنها این ارتعاش عشقی را دریافت میکنند و در اثر این ارتعاش، خود آنها شروع به ارتعاش در فرکانس بالاتری میکنند. آن وقت است که صلا و دعوت عمومی ما چه با کلام و چه بی کلام، بسیار موثر خواهد بود.

     

    غیر نطق و غیر ایما و سجل

    صد هزاران ترجمان خیزد ز دل

     

    و اما در بیت سوم از غزل ۲۳۷۲، مولانا شرط دیگری را هم برای دعوت و صلای عمومی بیان میکند، و آن اینکه از ما میخواهد درست مانند یک موذن از مناره صلا بگوییم.

     

    چو بدین بنده نوازی، شده ای پاک و نمازی

    همگان را تو صلا گو، چو موذّن ز مناره

     

    موذن، کسی را کنترل نمیکند. کسی را مجبور نمیکند که به راه بیاید، و اگر به راه نیامد او را تنبیه کند و یا ناراحت و آزرده خاطر شود. او تنها اذان خود را میگوید. همین. خواه کسی بشنود یا نشنود. موذن صفر است، خود را بالا نمیداند و این خیال و تصور باطل را ندارد که او است که میتواند دیگران را به خدا زنده کند، چرا که میداند او نیست که کسی را به حضور میرساند، بلکه حتی اگر کلام او، اذان او و ارتعاش او بر کسی اثر بگذارد، تنها آن قسمت که از حضور است، یعنی همان خود خدا و یا زندگی است که دارد کار میکند، نه منِ ذهنی او. پس من ذهنی خود را صفر میکند. هر چقدر که منِ ذهنی او کوچکتر میشود، فضای درون او گسترده تر میشود، در جایگاه بالاتری از مناره قرار میگیرد، و انسانهای بیشتری صدای رسای او را خواهند شنید و به این دعوت عمومی پاسخ خواهند داد.

     

     

    پس برای دعوت عمومی، اولا ما باید خود پاک و نمازی شویم، یعنی تا حدود زیادی به حضور زنده شویم و منِ ذهنی خود را کوچک کنیم. دوما، باید با منِ ذهنی صفر و از روی تواضع دیگران را دعوت کنیم، و سوما با اینکه چه کسی به راه می آید و چه کسی نمی آید کاری نداشته باشیم و دیگران را کنترل نکنیم، و بدانیم که تنها خود زندگی یا خدا است که میتواند دیگران را زنده کند، و ما تنها تسلیم امر او هستیم.

     

    با احترام،

    پریسا از کانادا

    فایل متن مُوذِّن - خانم پریسا از کانادا

    اَلَست و طَرَب - خانم پریسا از کانادا



    فایل صوتی اَلَست و طَرَب - خانم پریسا از کانادا


        


    با سلام،

     

    موضوع: تعهد به اَلَست معادل است با نبستن فضای درون و از دست ندادن شادی و طَرَب.

     

    وقتی خداوند انسان را خلق کرد از او پرسید که «آیا تو از جنس منی؟» ما هم جواب دادیم: «بلی». اما پس از مدتی با چیزها و فرم ها هم هویت شدیم، و فراموش کردیم که از جنس خدا یا زندگی هستیم. تصور کردیم از جنس چیزها هستیم، و با کم و زیاد شدن آنها بالا و پایین شدیم.

     

    اَلَست مربوط به این لحظه است، یعنی زندگی در همین لحظه این سوال را از ما می‌پرسد. و ما هم در همین لحظه پاسخ او را می‌دهیم. یا به عهد اَلَست وفا می‌کنیم و درون خود را عدم نگه می‌داریم، و یا با مقاومت خود، به زندگی می‌گوییم که من از جنس تو نیستم.

     

    جنس خداوند، بینهایت فضاگشایی است. جنس خداوند بینهایت شادی و طَرَب است.

     

    پس هر بار با مقاومت کردن، فضای درون را می‌بندیم، هر بار دچار انقباض می‌شویم، و به خاطر مقاومت خود در برابر اتفاق این لحظه که بازی زندگی و ظاهر است، طَرَب و شادی بی سبب را تجربه نمی‌کنیم، به عهد الست وفا نمی‌کنیم.

     

    وفای به عهد اَلَست، حداقل به صورت نسبی، این است که تمام همت و تلاشم خود را بگذاریم که وقتی اتفاقی افتاد که می‌بینم فضا دارد بسته می‌شود، فضای درون را باز نگه داریم، و شادی و طَرَب خود را از دست ندهیم.

     

    من طربم، طرب منم، زُهره زند نوایِ من

    عشق میان عاشقان، شیوه کند برای من

    دیوان شمس، غزل شماره ۱۸۲۵

     

    با احترام،

    پریسا از کانادا

    فایل متن اَلَست و طَرَب - خانم پریسا از کانادا

    تفسیر غزل ۲۳۷۲ از برنامه ۸۷۶ - خانم آزاده از آمریکا



    فایل صوتی تفسیر غزل ۲۳۷۲ از برنامه ۸۷۶ - خانم آزاده از آمریکا


        


    با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا

    [پیام عشق...]

     

    مُقَدَمه:

     

    هشیاری برایِ بَقا در «دُنیایِ ماده»، یک نَفْسِ دُروغین می‌بافَد و آن را در ابتدا، به عُنوانِ «حقیقت» به کار می‌بَنْدَد. آن مَنِ تَخَیُلی، از خود هیچ نوری ندارد؛ ولی چون هشیاری در ابتدایِ کار، تَوَجُه را به او می‌بازد، نوری مُختَصَر (از حرکت اش در ذهن) بر «خیال» تَجَسُم می‌گرد. قرار است بالاخره این نورِ تَوَهُمی، با طلوعِ نور آگاهی، خاموش شَوَد و حقیقت آشکارا تابانْ گردد.

     

    اما این مَنِ خیالی، نه تنها از تابِشِ ناچیزِ خود دَست بَر نِمی‌دارد، بلکه می‌خواهد در «راه»، به هشیاری کُمَک هم بِکُنَد!! به همین دلیل، هشیاری کَماکان در خانۀ ذهن، از نورِ آگاهی محروم مانده. آخر در این خانۀ تَنگ، نورِ عشقْ با آن عَظِمتِ بی‌همتا، که هرگز نمی‌گُنْجَد! پس چاره چی‌ست؟

     

    دیوان شمس / غزل ۲۳۷۲:

    [پیام عشقْ / برنامه شمارۀ ۸۷۶]

     

    هَله بَحْری شو و دَر رو، مَکُن از دور نِظاره

    که بُوَد دُر تَکِ دریا، کَفِ دریا به کِناره

     

    هشیاری را تیزِ تیزِ تیز کُن؛ حال، دور از حرکت در ذهنِ خاکی (بی‌آنکه هُشیاری را، در ذهنِ خاکی به حرکت درآوری)، «تماماً» فضایِ عَدم شو و در خَمُشیِ آن، مانَندِ تکْ درختی بُرومَنْد (در اِسْتِقرار، با ریشه‌ای قَوی و عَمیق)، آزاد و مُحکَم در تَوَجُه بایست

     

    «آگاه باش» که فقط در اعماقِ چِنین خَموشی‌ست که نورِ عشقْ «رُخ» بِنْمایَد؛ آن هم فقط در آن هنگام که تمامیِ حرکتِ دگر به «کنار» رفته (یعنی در آن دَم که تَوَجُهِ هُشیاری، آزاد و روانْ «جاری» در خَموشیِ مُطلقْ گَشته).

     

    چو رُخِ شاه بِدیدی، بُرو از خانه چو بَیذَق

    رُخِ خورشید چو دیدی، هَله گُم شو چو سِتاره

     

    چو نورِ عشقْ را آشکارا دیدی، خانۀ ذهنْ را تَرک گوی: هشیارانه چو مُهرۀ پیاده در بازیِ شَطرَنْج، از خانۀ ذهنْ بُگْریز! زیرا فقط فضایِ عدم است که گُنجایشِ «آن» نور و «آن» خِرَدِ بی‌همتا را دارد.

     

    حال همانطور که با طلوعِ خورشید، دگر ستاره‌ای جُراَت ندارد در آسمانِ بی‌کران بِدرَخْشَد، تابشِ نورِ ناچیزِ نَفْس را در برابر نورِ حقیقت، نیست گَردان و بندۀ عشقْ شو.

     

    چو بِدان بَنده نوازی شُده‌ای پاک و نمازی

    هَمگان را تو صَلا گو، چو مُوذِّن زِ مِناره

     

    چو از چُنین «بَنده نوازی»، سَراسَر از وِی لَبریز گَشتی، هَمگان را تو صَلا گو (چو مُوذِّن زِ مِناره). به عبارت دگر، چو خِرَد و نورِ عشقْ از لامکان، به تجربۀ هستی‌ات جاری شُد، آنگاه و فقط آنگاه تو هَمِگان را دَعوَت به «کارِ عشقْ» کُن؛ نَه در آن زَمان که حرکتِ نَفْس در تاریکیِ ذهن، هُشیاری را فَرا گرفته.*

     

    [*فقط عشقْ می‌تواند از عشقْ گوید، فقط عشق...]

     

    تو دَرین ماه نَظَر کُن، که دِلَت روشن ازو شُد

    تو دَرین شاه نِگَه کُن، که رَسیده‌ست سَواره

     

    تو تَوَجُهِ آزاد را، در «این نور» جاری کُن، در نورِ آگاهی / نورِ عشقْ / نورِ حقیقت، که اکنون ضَمیرِ هُشیاریْ از آن مُنَور شُده. تو در این شاه نگَه کُن که «خود مُستَقِل» رسیده و سوار بر حقیقت، جُمله عشقْ گشته (بِنْگَر در هُشیاری، که سَوار بَر حرکتِ عشقْ گشته).

     

    نه بِتَرسَم، نه بِلَرزم، چو کَشَد خَنجَرِ عِزَّت

    به خدا خَنجَرِ او را بِدَهَم رِشوت و پاره

     

    سَوار بر حرکتِ «او»، دگر در بَرابرِ خَنجَرِ عِزَّت، نه بِتَرسَم و نه بِلَرزم؛ به خُدا که در بَرابرِ تَقدیرِ اِلهی، جُزوِ ناچیز را فَدا کرده‌ام (و دَم به دَم، فَدا کُنم)، زیرا که خِرَدِ کاملِ عشق، در کار است: لذا، نه بِتَرسَم، نه بِلَرزم.

     

    کِه بُوَد آبْ که دارد به لطافت صِفَتِ او؟

    که دو صد چَشمه بَرآرَد زِ دلِ مَرمَر و خاره

     

    آب، بسیار بسیار بسیار نَرم است! حال با چِنین نَرمیی، کْی می‌تواند تَصَوُر کُند که آب، دلِ مَرمَر و سَنگِ سَخت را بِشکافَد و دو صد چَشمه از آن جاری کُند؟! پس نیک بِنْگَر که «تسلیمِ تام» بَر خَنجَرِ عِزَّت، چه‌ها کرده: آب با آن لِطافَت، تَوَسُطِ نیرویِ عشقْ، «کارها» کُند؛ و اما «هشیاری» در آزادگی، سَوار بر حرکتِ عشقْ، عشقْ با «او» چه‌ها کُند؟!

     

    تو همه روز بِرَقصی، پِیِ تُتْماج و حَریره

    تو چه دانی هَوَسِ دلْ پِیِ این بیت و حَراره

     

    تو تمامِ روز را (منظور تمامِ عُمر را)، به کارهایِ دُنیوی می‌گُذَرانی؛ از همین رو، تو از حرکتِ عشقْ ناآگاهی و معنیِ عَمیق این بیت را، بدونِ جریانِ عشق، دَرک نخواهی کرد. به عبارت دگر، او که بَرِ عشقْ را ندیده، تمامِ توجه‌اش را در زَر و سیمِ دُنیا غَرق کرده؛ اگر هم توجه سویِ سیم و زَر باشد، بَرِ عشقْ را نخواهی دید.

     

    چو بِدیدم بَرِ سیمین، زِ زَر و سیم نَفورَم

    که نَفور است نَسیمَش زِکَفِ سیم‌شُماره

     

    چو بِدیدم بَرِ سیمین (بَرِ آن نورِ سِپید را که تمامیِ نورها از وِی خِجِل مانده)، دگر هیچ زَر و سیم، نَتَوانَد «تَوَجُهِ آزاد» را «رُبودن»! از برکتِ بَرِ او، هشیاری «باردار» گشته. او که بَرِ سیمین را بِدید، نَسیمِ عشقْ از دَمِ او جاری شُد؛ و آن نَسیم هم (دَمِ عشق) از دستِ او که در کار حَریص گشته، گُریزان است.

     

    تو از آن بار نداری که سَبُکْ‌سار چو بیدی

    تو از آن کار نداری که شُدَسْتی همه کاره

     

    تو چون از عشقْ «بار» نداری، تَوَجُه در تو جَذبِ هر چیز (کوچک یا بزرگ) می‌گردد و لذا تو هم همراهِ آن، به هر سو رفته‌ای و می‌روی! تو هنوز به «کارِ» عشقْ در نَیامده‌ای که دست به هر کاری می‌زنی. کاری هم که عشقْ در آن جاری نَباشد، از «نَظم» محروم است.

     

    همه حُجّاج بِرَفته، حَرَم و کعبه بِدیده

    تو شُتُر هم نخریده که شِکَسته‌ست مِهاره

     

    حاجیان، حَرَم و کعبه را بِدیده (یعنی تمامِ راه‌ها را در این رَه پِیموده)، و به این نتیجه رسیده که در آخِر، تا این دل آزادِ آزادِ آزاد از تمامی حرکاتِ دگر نگشته و به «کعبۀ درون» نَرفته، از «کار و بار» عشق، دور مانده؛ حال چه رَسَد به تو، که هنوز درگیرِ آن نَفْسِ دُروغین، حتی یک بار هم به «خَموشیِ درون» نَرفته (زیرا اختیارِ آزاد را، تو به دستِ تَوَهم داده‌ای، نه به دَستِ «حق»).

     

    بِنِگَر سویِ حَریفان، که همه مَست و خَرابند

    تو خَمُش باش و چُنان شو، هَله ای عَربَده‌باره

     

    حال بنگَر به سویِ آن بیدار شُدگانْ که همه غرق در حرکت/کار/بار و برکتِ عشقْ اند. پس تو بیا و خَمُش باش و چُنان «باردار» شو (از عشقْ باردار شو، نه از آن مَنِ خیالی)؛ آگاه باش که اکنون، تو بَد مَست از آن نَفْسِ دُروغین شُده‌ای و درگیر به کار و بار او. آگاه باش که حقیقت، فقط در آزادی مُطلقْ به میان آید از رهایی.

     

    با احترام،

    آزاده از آمریکا

     

    فایل متن تفسیر غزل ۲۳۷۲ از برنامه ۸۷۶ - خانم آزاده از آمریکا

    حکایت آن امیر که غلام را گفت می بیار... - خانم لادن از کانادا



    فایل صوتی حکایت آن امیر که غلام را گفت می بیار... - خانم لادن از کانادا


        


    برداشتی از حکایت آن امیر که غلام را گفت می بیار...

    برگرفته از برنامه های ۸۷۵ و ۸۷۶ گنج حضور

     

    در این قصه امیر که نماد زندگیست از غلامش میخواهد که برای مهمان ویژه اش که نماد انسان است، می مخصوصی را بیاورد که جان او را از هر درد و هم هویت شده گی پاک کند.

     

    باده‌شان کم بود و گفتا ای غلام

    رو سبو پر کن به ما آور مُدام

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۴۵

     

    از فلان راهب که دارد خمر خاص

    تا ز خاص و عام یابد جان خلاص

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۴۶

     

    در میانه راه، زاهدی مانع غلام میشود، سبو را می‌شکند و می را بر زمین می‌ریزد، همانطور که من ذهنی هر لحظه با تلف کردن انرژی زنده زندگی، مانع از جاری شدن آن بر وجود انسان و بیان خرد زندگی توسط انسان می‌شود.

     

    پیشش آمد زاهدی غم دیده‌ای

    خشک مغزی در بلا پیچیده‌ای

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت۳۴۶۲

     

    زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست

    او سبو انداخت و از زاهد بجست

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۹۳

     

    در بخش دیگری از قصه، مولانا قصه شطرنج بازی کردن شاه با دلقک را مطرح میکند. شاه یا زندگی هر لحظه با دلقک یا انسان شطرنج بازی میکند.

     

    دلقک در دربار شاه همان نقشی را دارد که انسان در دربار زندگی، یعنی پخش طرب و شادی که از خود زندگی گرفته است، و وظیفه اش خنداندن شاه است، انسان زمانی زندگی را می‌خنداند که خود او شود، می او را بگیرد، خرد او را بیان کند و هیچ اثری از ردپای تخریبگر من ذهنی در فکر و عملش باقی نماند.

     

    مقصود از بازی این است که انسان زندگی را در پشت پرده اتفاق ببیند و می مست کننده اش را با جانش بنوشد.

     

    اما در قصه، دلقک به شاه کیش میدهد، میخواهد او را مات کند و خشم شاه را برای خود میخرد. هر لحظه که انسان هوشیاری اش را به ذهن تزریق کند و هر فکر و عمل انسان که برآمده از خرد زندگی نیست، تلاش برای مات کردن شاه است و خشم زندگی را بر می انگیزاند، انسان را دچار انقباض و درد میکند و تازه انسان یادش می افتد که از شاه امان بخواهد یعنی چاره دردها و گرفتاری هایش را از «خدا» بخواهد.

     

    شاه با دلقک همی شطرنج باخت

    مات کردش زود، خشم شه بتاخت

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۰۷

     

    گفت: شَه شَه و آن شَهِ کِبرآورش

    یک یک از شطرنج می‌زد بر سَرش

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۰۸

     

    که بگیر اینک شَهت، ای قَلتَبان

    صبر کرد آن دلقک و گفت: اَلاَمان

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۰۹

     

    در قصه، شاه به دلقک فرصت بازی بعدی شطرنج را میدهد. یعنی به انسان هر لحظه فرصت داده می‌شود تا درست بازی کند. بازی درست یعنی تسلیم کامل و بیان خرد زندگی یعنی، دلقک به شاه بگوید تو به جای من بازی کن. من مات تو هستم.

     

    ای تو مات و من ز زخمِ شاه مات

    می‌زنم شَه شَه به زیرِ رخت هات

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت۳۵۱۶

     

    در ادامه، مولانا دوباره به قصه زاهد برمیگردد. انگار حالت شدیدتر من ذهنی را در شخصیت زاهد تعریف می‌کند. زاهد خشک مغز است. می شاه را بر زمین می‌ریزد، همانند من ذهنی که هوشیاری را هر لحظه به الگوهای کهنه و پوسیده ذهنی می‌ریزد و انرژی زنده زندگی را تلف می‌کند.

     

    شاه در قصه از زاهد خشمگین است و می‌خواهد او را با گرز گران مجازات کند. گرزِ گرانِ شاه تمامی ناکامی ها و اتفاقات بد زندگی است. بی بهره گی از شادی بی سبب و عقل زندگی، و گرانترین گرز، محروم شدن از دیدار با زندگی و یکی شدن با اوست.

    مولانا مقصود زاهد را تسلّس یعنی مکر و حیله بیان میکند و تلاش برای مشهور و معروف شدن، همچنین زاهد را نادان نسبت به حقیقت و طالب مشهور شدن و کسب توجه مردم میشناسد. همانطور که من ذهنی، توانایی دیدن حقیقت و اتصال با آن ندارد و تنها به دنبال گسترش حیات موهومی و فرار از نیستی در خودش است.

     

    او چه داند امر معروف از سگی

    طالب معروفی است و شهرگی

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت۳۴۹۷

     

    تا بدین سالوس خود را جا کند

    تا به چیزی خویشتن پیدا کند

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۹۸

     

    کو ندارد خود هنر الا همان

    که تسلس می‌کند با این و آن

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۹۹

     

    شخصیتهای دلقک و زاهد در این قصه، جنبه های مختلفی از من ذهنی را روشن میسازد. اینکه من هرلحظه، انرژی زنده زندگی را دریافت میکنم و آنرا به ذهن برده و تلف میکنم. تمام افکار بیهوده و پوچی که هر لحظه به آنها جان میدهم مرور به ثمر نرسیدگی ها و رنجش های گذشته و نگرانی های آینده، و به حرکت درآوردن تصاویر ذهنی به منظور حل چالشها یا رسیدن به خوشبختی ذهنی که شامل مقاومت و قضاوت به اتفاق این لحظه است، همه بر زمین ریختن می شاه است. کاری که می زندگی در آن جاری نباشد، مزدی ندارد و بیگار است.

     

    مغزِ او خشک ست و، عقلش این زمان

    کمترست از عقل و فهمِ کودکان

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت۳۵۱۹

     

    رنج دیده، گنج نادیده ز یار

    کارها دیده، ندیده مزدِ کار

     

    انسان در ذهن، موجود دردمندی است که یا هر لحظه در نقش دلقک، فراموش می‌کند که باید به شاه باخت، مرکز هم هویت شده را تسلیم کرد و می او را گرفت. و یا در نقش زاهد با خشم و پوشاندن حقیقت، می زندگی را بر زمین می‌ریزد.

     

    درحالیکه امیر یا شاه زندگی که اصل ماست هر لحظه حاضر است، او خوش دل و می باره است، یار نوازشگر و نجات دهنده ی انسان از دردهاست.

    مولانا در ابتدای این قصه به زیباترین شکل، وجود زندگی یا انسان زنده به حضور را توصیف میکند و شاید میخواهد ما را متوجه تفاوت عظیم میان توصیف شاه با دلقک و زاهد کند. این که اصل من به عنوان انسان از چه جنسی است و اکنون در من ذهنی به چه حالتی درامده ام.

     

    بود امیری خوش دلی مَی‌باره‌ای

    کَهفِ هر مَخمُور و هر بیچاره‌ای

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۳۹

     

    مُشفقی مسکین‌نوازی، عادلی

    جوهری، زربخششی، دریادلی

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت۳۴۴۰

     

    شاهِ مردان و امیرالمؤمنین

    راهْ‌بان و رازْدان و دوستْ‌بین

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۴۱

     

    با سپاس و احترام

    -لادن از کانادا

    فایل متن حکایت آن امیر که غلام را گفت می بیار... - خانم لادن از کانادا

    جوهر فردیت - خانم سمانه از تهران



    فایل صوتی جوهر فردیت - خانم سمانه از تهران


        


    با سلام

     

    موضوع : «جوهر فردیّت خود، هرزه به افراد مده»

    مولوی، دیوان شمس، غزل 2284

     

    خداوند یکتاست. انسان نیز به عنوان امتداد خدا، یکتاست و روحِ او فرد است.

     

    نه جسمیم این زمان، ما روحِ فردیم

    مولوی، دیوان شمس، غزل 1528

     

    ما به محضِ ورود به این جهان، انسان ها و چیزهای متعددی را دیدیم و اینگونه از فضای وحدت به کثرت افتادیم. زیاد شدنِ اشیا و افراد برایمان مهم شد، طوریکه زندگی مان را با جمع تعریف کردیم: مثل فرزندِ یک خانواده سرشناس بودن، عضویت در گروهِ خاص، دوستانِ زیاد داشتن و ... در نتیجه قدرت را در جمع دانستیم، فکرمان را از جمع گرفتیم و در جمع احساسِ امنیت کردیم.

    تا اینکه مولانا نگاهِ عمیق تری را به ما آموخت :

     

    ای چراغ و چشمِ عالم، در جهان فرد آمدی

    تا در اسرارِ جهان تو صد جهان پرداخته

    مولوی، دیوان شمس، غزل2368

     

    ای انسانی که چشم و چراغِ این جهان هستی، تو تنها به این جهان آمده ای و از طریق مرکزِ عدم به زندگی وصل هستی و همین اتصال به تو کمک می‌کند تا راه را از چاه تشخیص دهی و زندگیت را با خرد خداوند اداره کنی. این حالت یعنی انطباقِ هوشیاری بر هوشیاری. همانند یک درخت که به ریشه اش متصل است و این ریشه موجب شکوفایی، رشد و ثمربخشی اش می‌شود نه اینکه از درختان دیگر بخواهد که به او کمک کنند تا میوه بدهد.

    با این بینش، ما خودمان را محتاجِ جهان و انسان ها نمی‌بینیم و نیازمندیِ ما به جهان صفر می‌شود.

     

    حُسنِ غریبِ تو مرا کرد غریبِ دو جهان

    فردیِ تو چون نکند از همگان فرد مرا؟

    مولوی، دیوان شمس، غزل 43

     

    حفظِ این فردیّت به معنایِ دور شدن از اجتماع  و افراد و هوشیار و آگاه و نبودن نسبت به آنچه که پیرامونِ ما اتفاق می‌افتد نیست، بلکه در این حالت کیفیت روابط ما عالی می‌شود، فقط ما به این یقین رسیده ایم که تنها فضای یکتایی است که مرکزِ تمام امکاناته. تنها این فضاست که عقل می‌دهد، هدایت می‌کند، حسِّ امنیت دارد و پشتِ هر کارِ ما قدرتش جاری است. درکِ این موضوع برای ذهنِ همانیده مشکل است و برای همین هست که من های ذهنی، انسان هایی با مرکز عدم را خوار می‌پندارند و کارِ آن ها را بی ارزش تلقی می‌کنند، در حالیکه آنها از حضرت حق جمعیتی عظیم دارند.

     

    هر پیمبر فرد آمد در جهان

    فرد بود و صد جهانش در نهان

    ابلهانش فرد دیدند و ضعیف

    کی ضعیف است آن که با شَه شد حَریف

    ابلهان گفتند: مردی بیش نیست

    وایِ آن، کو عاقبت اندیش نیست

    مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 2505، 2507 و 2508

     

    پس فضایِ یکتایی برای افرادی که زحمت نمی‌کشند تا مرکزِ خود را از همانیدگی ها پاک کنند، نا آشناست و نمی‌توانند انسان هایی با مرکزِ عدم را شناسایی کنند و وقتی به این افراد می‌رسند انتقاد و عیب جویی می‌کنند که چرا در جمعِ من های ذهنی حاضر نمی‌شوند، چرا دلیلِ کارهایی که انجام می‌دهند را نمی‌گویند، چرا نمی‌ترسند، چرا حرص ِبدست آوردن ندارند، چرا سوال نمی‌کنند و ناراضی نیستند، چرا چشمِ دلشان سیر است ... و هزاران چرای دیگر که منِ ذهنی با خود حمل می‌کند.

     

    قال و حالی از ورایِ حال و قال

    غرقه گشته در جمالِ ذوالجلال

    غرقه ای نی که خلاصی باشدش

    یا به جز دریا، کسی بشناسدش

    مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 2212 و 2213

     

    پس افرادِ زنده به زندگی فقط توسطِ خود زندگی یا انسان های زنده به او شناخته می‌شوند و این احساس را دارند که مدت های زیادی است که یکدیگر را می‌شناسند، حتی نگاهِ این افراد با هم حرف می‌زند و بودنشان در کنار یکدیگر از طریق قانون سینرژی حضور را بالا می‌آورد و این جمع است که رحمت است، این جمع است که نظم و سامان ایجاد می‌کند، این جمع است که تاریکی را کنار می‌زند و با همنشینی شان، اسرار بسیاری مکشوف می‌گردد.

     

    یار را با یار چون بنشسته شد

    صد هزاران لوحِ سر دانسته شد

    مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 2641

     

    در نتیجه هرکس می‌بایست به تنهایی روی خودش کار کند تا به یکتایی زنده شود و تجربیات شخصی و روحی اش را با دیگرانی که روی خودشان کار می‌کنند به اشتراک بگذارد. با درکِ این موضوع که مسیر بازگشت به فضای یکتایی لا انساب است و عاشق تنهاست، ما دیگر قصد تغییر دادنِ کسی را نداریم چراکه زندگی در حال کار کردن روی مرکزِ تک تکِ ماست تا ما را از دامِ همانیدگی ها آزاد کند و به قول خانم فریبا:

     

    هر یک از ما فصلِ پروازش جدا

     فصلِ ما را می‌شناسد آن خدا

    ( نام شعر : من به آن ریسمان آویختم - برنامه 793)

     

    پس از تنهایی فرار نکنیم و به چیزها و آدم ها پناه نبریم چرا که ما مجهز به شمشیرِ دولت و براتِ حضور هستیم تا آن مبارک ساعت و لی مع الله وقتِ این لحظه را تجربه کنیم.

     

    هر که براتِ حفظِ ما دارد در زهِ قبا

    در برّ و بحر اگر رود باشد راد و محترم

    مولوی، دیوان شمس، ترجیعات هجدهم

     

    همینطور آورده شده است که حضرت رسول برای مقابله با من های ذهنی از خدا یاری خواست و از طرف خداوند این پیغام می‌آید که سپاهیان روی زمین چه ارزشی دارند در حالیکه مرکزِ بی نهایت شدۀ تو، مافوق فلک است و حضورِ تو ماهِ من ذهنی را دو نیم می‌کند و این فلک هست که دورِ حضورِ تو می‌گردد.

     

    احمدا خود کیست اسپاهِ زمین

    ماه بین بر چرخ بشکافش جبین

    تا بداند سعد و نحسِ بی خبر

    دورِ تست این دور نه دورِ قمر

    مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات 353 و 354

     

    پس باید در جهتِ حفظِ جوهر فردیت خودمان تلاش کنیم و مراقب باشیم منِ ذهنی خودمان و من های ذهنی جمع راهِ ما را نزنند. هر چقدر که با تسلیم و صبر در این راه پیش می‌رویم، همانیدگی های بیشتری را شناسایی می‌کنیم در نتیجه فضای درونمان بازتر و اعتمادِ ما به زندگی بیشتر می‌شود.

     

    عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد

    از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد

    از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خَور

    تا مُلکِ مَلَک گویند تنهات مبارک باد

    مولوی، دیوان شمس، غزل 623

     

    با سپاس فراوان

    سمانه از تهران

    فایل متن جوهر فردیت - خانم سمانه از تهران