Members

Username
نام کاربری
Password :
کلمه عبور
Remember Me


کاربران عزیز! جهت استفاده از امکانات سایت از جمله : ارسال نظر در زیر هر موزیک ویدیو، تشکیل لیستی از ویدیو های مورد علاقه تان و غیره ، لطفاً از همین فرم برای ورود به سایت استفاده کنید ، در صورت نداشتن نام کاربری و کلمه عبور لطفاً اینجا را کلیک فرمایید.

Spiritual Messages

برای مشاهده ویدیو های بیشتر لطفاً از صفحه بندی زیر استفاده نمایید.

    تفسیر غزل ۲۴۳۴ از برنامه ۸۸۰ - خانم سرور از شیراز



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۴۳۴ از برنامه ۸۸۰» - خانم سرور از شیراز


        


    با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار.

    برنامۀ ۸۸۰، غزل ۲۸۳۴

     

    به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی

    که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی

     

    جام عشق در دست ساقی زندگی در دور و حال برای درکشیدن این جام، نخستین قدم، طلب باید در تو بیدار شود و آنگاه به مبارکی و شادی، با حضور در این لحظۀ ابدی و بی‌نهایت، حضوری کامل، بی‌جامه و رخت و اسباب و علل و حضوری پررنگ، مستمر، پیوسته و متعهدانه، در کارِ جام شوی و خود را که دیریست به علت همانیده شدن با چیزها و جدی گرفتن بازی زندگی تلخ‌کام کرده‌ای، شیرین‌کام کنی و برای این مهم باید با طلبی راستین، در راستای ارادۀ خداوند که هر لحظه در کار بیداری تو است، قرار گیری و مسئولیت این کار به تمامی بر دوش توست.

     

    چه بود حیات بی‌او، هوسی و چهار میخی

    چه بود به پیش او جان، دَغلی، کمین غلامی

     

    زندگی بی عشق خداوند، بی‌طلب او، برآوردن احتیاجات مشترک انسان و حیوان است و حرص و اُمنیت و آرزوی ناتمامی که هر لحظه او را به بند کشیده، در آتش کرده و‌ هردم بر این آتش می‌افزاید؛ سیری ناپذیر است و انسان را به اَسفل‌َالسّافلین، پست‌ترین مرتبه از آفرینش تنزل می‌دهد.

     

    لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ.

    که ما انسان را در نیکوترین صورت (در مراتب وجود) بیافریدیم.

     

    ثمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ.

    سپس (به کیفر کفر و گناهش) به اَسفل سافلین (پست‌ترین رتبه امکان) برگردانیدیم.

    قرآن کریم، سورۀ تین(۹۵)، آیۀ ۴ و ۵

     

    قدحی دو چون بخوردی، خوش و شیرگیر گردی

    به دِماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی

    و باز هم صبر که گل سرسبد آفرینش است و خداوند نیز آفرینش را به تدریج و با صبر در شش روز و نه یک‌باره انجام داد و حال در فضایی که خداوند به هر انسان، بسته به ظرفیت وجودی‌اش و کیفیت تسلیم، خود را به او می‌نمایاند، باید صبر کرد، تأمل کرد و مداومت داشت تا به سکون رسید‌ و از شیر خداوند نوشید.

     

    مدتی این مثنوی، تأخیر شد

    مهلتی بایست تا خون شیر شد

    مولوی، مثنوی،دفتر دوم، بیت ۱

     

    خُنُک آن دلی که در وی بنهاد تخت بختی

    خنک آن سری که در وی مِی ما نهاد، کامی

     

    و حال خوشا انسان‌هایی که در راه تبدیل شتاب نکرده، متعهدانه در کار بوده تا آسمان درون گشوده و خداوند در آن مرکز مستقر شده و در سَر چنین انسانی، همه الهام و پیغام ایزدی است و خبری از سودای ذهن نیست.

     

    ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد

    چو شنید نیک‌بختی ز تو سرسری سلامی

     

    چه سعادت و چه نیک‌بختی‌ای انسان را از این خوش‌تر که زندگی در تسلیم و رضا، رخ بنماید و چنان مستی‌ای از این دیدار برخیزد که جان را از منتهای آرزوی دنیایی، نه تنها بی‌نیاز کند بلکه با وجودش، ملول گردد که دمی بی‌یاد دوست، همه غفلت است و بی‌حاصلی.

     

    به میان دلق مستی، به قمارخانۀ جان

    بَرِ خلق نام او بَد، سوی عرش نیک‌نامی

     

    انسانی که حتی سرسری و به دمی حلاوت حضور را چشیده باشد، از این دیدار مُقامرزاده می‌شود و بی‌صَرفه، در این قمار، همانیدگی‌ها را آگاهانه می‌بازد و چه ترسی از کم شدن کوه همانیدگی‌ها و اعتبار مصنوعی و بدلی ذهن دارد؛ که خورندۀ طعامی الهی است.

     

    ز شراب خوش بخورش، نه شکوفه و نه شورَش

    نه به دوستان نیازی، نه ز دشمن اِنتقامی

    جان انسان، با نوشیدن شراب خداوند که سراسر خیر است و رحمت، برکت و خرد، شادی و فراوانی، از جان کندن و هردم به نیازی و تقلایی بودن می‌رهد؛ یک سو و یک جهت می‌شود و در تمام آفرینش، یک‌پارچه او را می‌بیند و لاغیر.

     

    همه خَلق در کشاکش، تو خراب و مست و دل‌خوش

    همه را نظاره می‌کن، هَله از کنار بامی

     

    پارک ذهن را درهم ریخته، سرخوش و سرمست از این رهایی، با توکل و اعتماد بر اَلطاف کارساز خداوند، با تسلط بر چهار بعد وجود، به نظاره نشسته و صلاگو شده و از درون خالی از هرچیز، ندای عشق را در جان‌ها می‌پراکنی، در حالیکه شورش و غلیان اذهان را می‌بینی و همین ناظر بودن تو، دعوتیست برای فرونشاندن غبار همانیدگی‌ها.

     

    ز تو یک سؤال دارم، بکنم دگر نگویم

    ز چه گشت زرّ پخته دل و جان ما؟ ز خامی

     

    آن‌گاه که حلقه به گوش میخانۀ عشق شده و تمام غم‌ها را به غمی واحد، غم بیداری و زنده شدن به عشق، تبدیل می‌کنی؛ همان دم، دمی است که خامی وجود تو از شراب ایزدی، پخته و چون زر ارزشمند و گران‌قدر می‌شوی و خود را خالی از هر سؤال، در سکوت و خموشی عدم می‌یابی ان شاءالله.

     

    والسلام

    با احترام، سرور، شیراز

    فایل متن «تفسیر غزل ۲۴۳۴ از برنامه ۸۸۰» - خانم سرور از شیراز

    تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم پروین از مرکزی



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸» - خانم پروین از مرکزی


        


    خنک آن دَم که به رحمت سر عشّآق بخاری

    خُنک آن دم که بر آید ز خزان باد بهاری

    دیوان شمس، غزل 2814

     

    خوشا به آن لحظه ای که تو ای زندگی مرا مورد لطف و رحمت خودت قرار دهی و سر مرا نوازش کنی، خوشا به آن لحظه ای که از این خزان من، باد بهاری بیرون بیاید .

     

     

    مولانا صحبت از خزان و بهار می کند.

     انسان به صورت هوشیاری به این جهان می آید و با چیزهای این جهانی هم هویت می شود و یک من ذهنی که ساخته شده از فکر است درست می کند .

    همانیده شدن با چیزها، مرکز انسان را که از جنس بی فرمی و عدم بود، به جسم تبدیل می کند.

    انسان در چهار بعد خود شروع به رشد می کند و در سن جوانی به نهایت شکوفایی خود می رسد، اما متاسفانه، همه رشد و شکوفایی انسان که قرار بود در خدمت زندگی باشد توسط من ذهنی غصب می شود.

    پاییز و خزان حالت شکوفایی انسان در ابعاد مادیست که از دید من ذهنی، بهار به حساب می آید، یعنی آنچه را که ما در من ذهنی پیشرفت و شکوفایی می دانیم و فکر می کنیم که داریم به سمت خوشبختی و موفقیت می‌رویم، از دید زندگی خزان است و ما داریم به سوی قهقرا می رویم .

     

    یا تو پنداری که تو نان می خوری

    زهر مار و کاهش جان می خوری

    مثنوی، دفتر چهارم، بیت 3457

     

    انسان هر چه بیشتر به همانیدگی‌های مرکزش اضافه می کند و پایه های زندگیش را برحسب مقایسه و خودنمایی بنا می نهد و از این همانیدگی‌ها و تآیید و توجه مردم شیر می دوشد، نسبت به کشت اول و ریشه زندگی خشک می شود و نسبت به کشت فاسد و ثانی من ذهنی تازه تر، و ادامه این خزان او را به سوی زمستان می برد.

    زمستان حالت فشردگی در دردها و همانیدگی‌هاست که انسان کاملا از زندگی قطع شده و در فکرها و دردها گم شده است و زندگی را به صورت مانع و مسئله و دشمن می بیند و ارتعاش زندگی در او بسیار پایین است.

     

    تن چو با برگست روز و شب از آن

    شاخ جان در برگریزست و خزان

     

    برگ تن بی برگی جانست زود

    این بباید کاستن آن را فزود

    مثنوی، دفتر پنجم ، بیت 145 و 146

     

    هر چه به برگ و نوای من ذهنی یعنی به همانیدگی‌ها اضافه می شود و انسان نسبت به من ذهنی تقویت می‌شود، از برگ و نوای جان او کاسته می شود و شاخ جانش در حال برگ ریختن و پژمردگی است، یعنی فضای درونش بسته می شود و شادی و آرامش و سایر برکات زندگی در او کم می شود، پس برای تقویت جانت، باید از برگ و نوای همانیدگی‌ها کم کنی تا جانت افزایش یابد .

     

    اما چگونه می توانیم قبل از رسیدن به زمستان، و خشک شدن در افسانه من ذهنی، از این خزان عبور کنیم و به بهار زنده شویم.

     مولانا می گوید در این خزان من ذهنی، بهار شگفت انگیزی پوشیده شده است و انسان می تواند با اقرار، و پذیرش وضعیت خزان خود، و فضاگشایی در اطراف آن، بهار خود را از دل خزان متولد کند، با پذیرش اتفاق این لحظه ‌و عدم شدن مرکز، باد بهاری از این فضا به چهار بعد ما می وزد و ما را زنده می کند .

     

    آن بهاران مُضمرست اندر خزان

    در بهارست آن خزان مگریز از آن

    مثنوی، دفتر دوم، بیت 2264

     

    هر که بیمار خزان شد، شربتی خورد از بهار

    چون بهار من بخندد، برجهد بیمار من

    دیوان شمس، غزل 1945

     

    با خوردن شربت بهاری که از فضای گشوده شده وارد چهار بعد انسان می شود، بیمار خزان، یعنی هوشیاری همانیده شده با دردها و همانیدگی‌ها، سلامتیش را باز می یابد و از جا برمی‌جهد و به زندگی زنده می شود .

     

     پیامبر می فرماید: غنیمت شمرید باد بهاری را که با کالبدهای شما آن کند که با درختان شما، و بپرهیزید از سرمای خزانی که با کالبدهای شما آن کند که با درختان شما، باد پاییزی می سوزاند و باد بهاری می رویاند .

     

    گفت پیغمبر ز سرمای بهار

    تن مپوشانید یاران زینهار

     

    زانکه با جان شما آن می کند

    کان بهاران با درختان می کند

     

    لیک بگریزید از سرد خزان

    کان کند کو کرد با باغ و رَزان

    مثنوی، دفتر اول، بیت 2046 تا 2048

     

    باد سردی که از خزان من ذهنی می وزد و از مقاومت و قضاوت و واکنش بر می‌خیزد، سوزاننده است و انسان را خشک و بی جان می کند، اما باد سرد بهاری که از مرکز عدم و فضای گشوده شده بر می خیزد، زنده کننده است و انسان را سبز و آبادان می‌کند .

     

    بنابراین برای رهایی از این عقل جزئی و خزان من ذهنی و تولد بهار، باید با یک انسان کامل العقلی چون مولانا قرین شد، تا نَفَس پاک او پاییز ما را به بهار تبدیل کند و چهار بعد ما را زنده کند، تنها نفس پاک بزرگان است که می تواند عقل جزئی ما را به خرد کل وصل کند و بر نفس ما غل و زنجیر بزند .

     

    مر تو را عقلی است جزوی در جهان

    کامل العقلی بجو اندر جهان

     

    جزو تو از کل او کلّی شود

    عقل کل بر نفس چون غلّی شود

     

    پس به تآویل این بود کانفاس پاک

    چون بهارست و حیات برگ و تاک

    مثنوی، دفتر اول، بیت 4052 تا 4054

     

    برای پشت سر گذاشتن خزان و رسیدن به بهار ، باید دل به گفته های بزرگان بسپاریم و از آنها روی بر نگردانیم، بزرگان چه با درشتی و سردی با ما سخن بگویند، چه با نرمش و گرمی، سخنان آنها پشتیبان دین ماست و سبب رهایی ما از زبانه های آتش درد و همانیدگی و رسیدن به نو بهار زندگیست. چنانچه خداوند هم با گرمی و سردی با ما سخن می گوید، گاه از روی لطف و با اتفاقات خوب، و در صورت افراط ما در همانیدگی، گاه از روی قهر و با اتفاقات ریب الفنون.

     

    گرم گوید، سرد گوید ، خوش بگیر

    ز آن ز گرم وسرد بجهی از سَعیر

    مثنوی، دفتر اول، بیت 4054

     

     سَعیر : شعله های آتش

     

    شِحنه گاهش لطف گوید چون شکر

    گَه بر آویزد کند هر چه بَتر

    مثنوی، دفتر دوم، بیت 2957

     

    شِحنه : منظور داروغه تقدیر

     

    آن بهاران لطف شِحنه کِبریاست

    و آن خزان تخویف و تهدید خداست

    مثنوی، دفتر دوم، بیت 2959

     

    با تشکر

    پروین از مرکزی

    فایل متن «تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸» - خانم پروین از مرکزی

    تفسیر غزل ۲۴۳۴ از برنامه ۸۸۰ - خانم آزاده از آمریکا



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۴۳۴ از برنامه ۸۸۰» - خانم آزاده از آمریکا


        


    با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا...

    پیام عشق...

     

    مُقَدَمه:

     

    در این غزل، منظور از جامِ عشقْ و شَرابَش چی‌ست؟ و چرا او که در حیات، کامَش تَلْخ گشته، می‌باید جامی زِ عشقْ بِسِتانَد؟ چرا می‌گوید: جام را به مُبارکیّ و شادی بِسِتان؟ و... و... و...

     

    در غزل می‌گوید: «عشقْ به دِماغِ تو فرستَد، پیامی.» این، نکتۀبسیار مهمی‌ست؛ پس جواب را در ذهنِ خاکی نمی‌توان دریافت؛ جواب باید در ضمیر دل «روشن» شود. ضمیرِ دل هم، فقط از حرکتِ عشقْ روشن می‌گردد؛ نه از حرکتِ کلمات! و نه از حرکتِ هشیاری در ذهن؛ بلکه فقط از «نور عشقْ».

     

    حال... از آنجایی که غزل، «غرق در عشقْ» به کلام درآمده، آیا می‌توان چنان گوشِ دل را تیز کرد که هشیاری وَرایِ کلمات، «نورِ غزل» را در «ضمیر» بگیرد؟

     

     

    غزل ۲۸۳۴ از دیوان شمس:

    [برنامه شمارۀ۸۸۰ گنج حضور...]

     

     

    به مُبارکیّ و شادی بِسِتان زِ عشقْ جامی

    که نِدا کُند شَرابَش که کُجاست تَلْخ کامی؟

     

    عشقْ را جامی‌ست، که شَرابَش نِدا کُند: ای تَلْخ کام، کُجایی؟ بیا این جام را به مُبارکیّ و شادی از ما بِسِتان؛ که کام، فقط از شرابِ عشقْ شِکَرین گَردَد!

     

    حال، برای آنکه بتوان جام را «به مبارکی و شادی» از عشقْ گرفت (به عبارت دگر، قبل از آنکه عشقْ بخواهد در رَگِ هُشیاری جاری گَردَد)، هشیاری باید خود را در «فَضایِ» عَدَم بیابد؛ چرا؟ چون فضایِ محدودِ ذهن، گُنجایشِ حرکتِ عشقْ را ندارد.

     

    تا آن دَمی که جانْ در جهانِ ماده، توجه را به حرکت در ذهن «باخته»، اوست گرفتارِ یک نَفْسِ دُروغینِ بسیار دَغَل! درگیر در حیله‌ها و مَکرهایِ گوناگون...؛ لذا، اوست چارمیخِ فضای مَحدودِ ذِهن (محروم از فضایِ نیستی/عَدَم/یکتایی...).

     

    پس باید اول به شناسایی درآورد که من در تجربۀهستی، به عنوان هشیاری در انسان، توجه را به غِیر باخته‌ام (چارمیخ حرکتِ دروغینِ خود، در ذهنِ خاکی گشته‌ام)؛ از همین رو، جانْ در تجربۀهستی، بی‌بهره مانده از حرکتِ عشق.

     

    چه بُوَد حَیاتْ بی‌او؟ هَوَسیّ و چارمیخی

    چه بُوَد به پیشِ او جان؟ دَغَلی، کَمین غُلامی

     

    دیگَر جایِ هیچ شَکی باقی نَمانده: جولان‌هایِ مَنِ ذهنی، هشیاری را از حرکتِ عشقْ باز داشته؛ پس دِگَر وقت آن رَسیده که ذات، خود را از این حرکتِ مُخَرِب پاکْ گَردانَد تا حرکتی دگر، به میان آید؛ و از برکتِ آن، حقیقت در ضمیر... روشن گَردَد.

     

    عشق، نِدایِ خود را به گونه‌ای «خاص» می‌سُراید. ذهنِ خاکی، استِعدادِ گرفتنِ آن نِدا را تَحتِ هیچ شرایطی ندارد (یعنی در واقع، ذهنِ خاکی... نه گُنجایِشِ آن را دارد، نه توانِ ادراکَش را). حال، آن دَمی که هشیاری این نُکته را نیکِ نیکْ دریابد، از حرکت در ذهنِ خاکی دَست بَرمی‌دارد و خود را در خَموشیِ عَدَم می‌یابد...

     

    حال، در این «خَموشی»، چه در جریان است؟

     

    قَدَحی دو چون بِخوردی، خوش و شیرگیر گَردی

    به دِماغِ تو فرستَد، شَهْ و شیرِ ما پیامی

     

    پس هُشیاری دَست از حرکت در ذهنْ بَرداشته؛ او خود را در فضایِ لایَتناهی یافته؛ در آن فضا، هُشیاری توانِ دریافتِ «حقیقت» را یافته. پس در آن خَمُشی، آزاد و رها از اغیار، عشقْ پیامی را بر ضمیرِ دل... همچو نوری، مُنَوَر کُنَد.

     

    خُنُک آن دلی که در وِیْ بِنَهاد بَختْ تَختی

    خُنُک آن سَری که در وِیْ می‌ما نَهاد کامی

     

    خُنُک آن دلی که پیامی زِ عشقْ گرفت؛ خُنُک آن سَری که از بَرکَتِ آن «پیام»، خِرَدِ عشقْ در او شُد جاری...

     

    حال با چنین دل و سَر (دل، مُنَور از نورِ عشق؛ سَر، مَست در خِرَدِ کُل)، آیا سَلامِ پادشاهانِ دُنیوی، دِگَر هیچ رَنگ و بوی دارد؟!!

     

     

    زِ سلامِ پادشاهان، به خدا مَلول گَردد

    چو شَنید نیک بَختی، زِتو سَرسَری سَلامی

     

    به میانِ دَلقْ مَستی، به قُمارخانۀجان

    بَرِ خَلْقْ نام او بَد، سویِ عَرشْ نیک نامی

     

    به خدا آن دلی که زِ سلام آن یگانه شَه (عشقْ)، نیک بَخت شُد، دِگَر از سلامِ پادشاهانِ دُنیوی مَلول گَردد! از همین رو، نامِ چُنین دلی، بَرِ خلق بَد... و سویِ عَرش، نیک گشته! این دلِ مَست (غرق در خِرَدِ عشق)، قُمارخانۀجان را به دَست گرفته؛ پس جانْ هر دَم، بِبازَد اَغیار را... و بگیرد آن «نور» را...

     

    خُنُک آن دَمی که مالَد کَفِ شاهْ پَرّ و بالَش

    که سپیدبازِ مایی، به چُنین گُزیده دامی

     

    آن دلِ نیکْ بَخت، دامی را بَر خود گُزیده؛ آن هم چه دامی، دامِ عشق! خُنُک آن دَمی که دل، خود را در دامِ عشقْ یابد و عشقْ پَرّ و بالَش را به نَرمی بِمالد و بَر وِی بی‌کلام بِخوانَد که: تویی اکنون سِپیدبازِ ما، در عالمِ هستی! نیکْ به پرواز درآر که خِرَدِ ما، در این تجربه گَشت، جاری...

     

    زِ شرابِ خوش بَخورَش، نه شکوفه و نه شورِش

    نه به دوستان نیازی، نه زِدشمنْ اِنْتقامی

     

    همه خَلْق در کَشاکَش، تو خَراب و مَست و دِلْخَوش

    همه را نِظاره می‌کُن هَله از کنارِ بامی

     

    پس مَست در خِرَدِ کُل، تو را دِگَر از آن مَنِ دُروغینِ حیله‌گر، هیچ خَبر نَیاید! همان مَنِ دُروغینِ که به دُنبالِ دوستانی بود، برایِ کَشیدنِ دَستی بر سَر؛ و در کَمین برایِ انتقام زِدشمن!

     

    حال بِنْگَر که چگونه همه خلق، گرفتارَند به همان مَنِ دُروغین؛ و تو، خود را چنین خراب و مَست و دلْخوش زِ عشقْ یافتی. همه را نِظاره می‌کُن هَله از کنارِ بامی:

     

    ای که پریده‌ای به بالا، رها یافته از هَوَسیّ و چارمیخی؛ چه شُد که «چنین» به بالا پَریدی؟

     

    زِ تو یک سوآل دارم، بِکُنم، دِگَر نگویم

    زِ چه گشت زَرِّ پُخته، دل و جانِ ما؟ زِ خامی

     

    هشیاری در ذات به «شناسایی درآورد» که راه را کَج رفته. از برکت آن شناساییِ عَمیق، او خود را در «خَموشی عَدَم» یافته (دور از کَشاکش...)؛ حال اوست... خَمُش؛ خالص؛ مُستَقِل؛ ایستاده در توجه؛ آزاد و رها... که ناگهان، ««نوری»» از لامکان به میانِ تجربۀهستی آید و ضمیر از آن مُنَوَر گَردَد...

     

    حال، از تو سوالی دارم که آن را بِکُنم، و دِگَر هیچ نَگویم: زِ چه گشت پُخته، دل و جانِ ما؟ جواب دَهَد: زِ «خامی...».

     

    عشقْ پیامی (همچو نور...) بَر ضَمیر فرستاد. حال به من بگو، آن پیامی که دَست نَخورده و خالص، بی‌واسطع از عشقْ به دل رَسیده، با دِل و جان چه کُنَد؟!

     

     

    با احترام،

    آزاده از آمریکا

    فایل متن «تفسیر غزل ۲۴۳۴ از برنامه ۸۸۰» - خانم آزاده از آمریکا

    چکیده از برنامهٔ ۸۷۰ تا ۸۷۹ گنج حضور - خانم آزاده از آمریکا





    چکیده از برنامه ۸۷۰:

    وجودِ خالصِ من، همین هُشیاری‌ست (امتدادِ عشقْ در انسان). اگر چَرخِ وجودِ من (حرکتِ هُشیاری در تجربۀ هستی) دَست از گَردِش در ذهنِ خاکی بَردارد، آنگاه حرکتی دِگر «چرخِ وجود» را بِگَردانَد؛ حرکتی که در کمالِ نَظم، گَردون را به گَردِش درآورده؛ حرکتِ عشقْ / حرکتِ ذات...

     

    چکیده از برنامه ۸۷۱:

    با به پایان رسیدنِ «زمان» در ذهنِ خاکی، حرکتِ عشقْ در جانْ، به طَرَب سازی درآید. این طَرَب سازی که از حرکتِ «عشقْ» در جانْ برخاسته، ظاهری شوخ دارد... ولی باطِنَش در کار، جِدِّ جِدّ است.

     

    چکیده از برنامه ۸۷۲:

    آیا تا به حال در این تَنِ خاکی (یعنی همین لباسِ مُوَقَّتِ هشیاری که برای تجربۀ هستی به کار گرفته‌ای)، بی‌قضاوت و در خَمُشی (به عبارت دگر... هشیارانه، بدونِ گَردش در ذهن خاکی)، ناظر بر اتفاق این لحظه گشته‌ای... تا جایی که نورِ حقیقت، ضَمیرِ دل را ناگهان «روشن» گَردانَد؟

     

    اگر در تجربۀ هستی، نورِ عشقْ به میان نمی‌آمد، امتداد عشقْ در تجربۀ هستی نمی‌توانست خود را ”زِ دام و از سَبَب“ (که در تاریکیِ ذهن، واردِ کار شُده)، رهایی دهد؛ پس «نورِ آگاهی»، کاربُردی شِگرف در رهاییِ هُشیاری از دام و سَبَب دارد.

     

    چکیده از برنامه ۸۷۳:

    در اُمورِ دنیوی، حرکت در ذهنْ مُجاز است (و می‌توانَد مُفید باشد)؛ ولی در شناختِ حقیقت (یعنی بیداری به ذات)، از حرکتِ هشیاری در ذهن، یک نَفْسِ دُروغین برمی‌خیزد، که خود را «اصل» می‌پندارد و لذا، دویی به میانِ کار وارد می‌گَردَد.

     

    چکیده از برنامه ۸۷۴:

    قرار است دَعوَتی نِکو مَرا فرا رَسَد! آیا در مُقابِلِ این دعوت، جِنسِ سنگ شِنَواتر است (نَفْسِ دُروغین) یا ضَمیرِ گوهَر (هشیاریِ خالص)؟! از درونِ خَموشیِ فضایِ یکتایی، و از دلی عَدم شُده، مِرا اشاراتی‌ست: که چشمۀ کوثَر در «این فضا» جاری‌ست؛ اگر تشنۀ بَحرِ عشقی، بیا!

     

    چکیده از برنامه ۸۷۵:

    نیرویِ عشقْ، در اندازه و میزان، حَد و حُدود ندارد. هم عَظِمَتی بی‌کران دارد، هم بَرخوردار است از نَظمی کامل؛ بنابراین، مُقاوِمَت در بَرابرِ وِی، نه تنها بیهوده است، بلکه عوارضی دارد! پس در مُقابلِ آن، یا باید با دِلی عَدَم شُده، هیچ شُد تا بتوانْ به حرکتَش پِیوَست، یا ناآگاهانه مُقاوِمَت کرد و از «وِی» بی‌بهره مانْد!

     

    چکیده از برنامه ۸۷۶:

    هشیاری را تیزِ تیز کُن؛ حال، بی‌آنکه هُشیاری را، در ذهنِ خاکی به حرکت درآوری، «تماماً» فضایِ عَدم شو و در خَمُشیِ آن، مانَندِ تکْ درختی بُرومَنْد، در اِسْتِقرار، با ریشه‌ای قَوی و عَمیق...، آزاد و مُحکَم در تَوَجُه بایست...

     

    «آگاه باش» که فقط در اعماقِ چِنین خَموشی‌ست که نورِ عشقْ «رُخ» بِنْمایَد؛ آن هم فقط در آن هنگام که تمامیِ حرکتِ دگر به «کنار» رفته (یعنی در آن دَم که تَوَجُهِ هُشیاری... آزاد و روان، «جاری» در خَموشیِ مُطلقْ گَشته).

     

    چکیده از برنامه ۸۷۷:

    انسانْ باید به عشقْ آید که از وِی، بویِ عشقْ جاری باشد! هرکه هم بویِ عشقْ از او جاری‌ست، او را بی‌شَک... بِدونِ ”عَقلِ جُزوی“ و بدونِ ”راه و روش‌هایِ خاکی“، آن بویِ خوشْ آمده (به عبارت دگر، بی‌سَر و پا به حرکتِ عشقْ درآمده)؛ و هر دلی هم که بویِ عشقْ به آن رسیده باشد، تو بِنْگَر که چگونه خَلْق، بی‌سَر و پا به سویِ وی، برای وحدت می‌آید...

     

    این ”به سویِ خود کشیدنِ عشق“، از آن است که همۀ جان‌ها، تشنه به وِی می‌باشَنْد؛ و «تشنه» را هم از زندگی، برای دعوت به بَحرِ عشق، دَم به دَم آواز و نِدایی‌ست... که می‌آید.

     

    چکیده از برنامه ۸۷۸:

    برایِ آنکه «بتوان» مَستِ عشقْ شُد، باید غرق در خَموشیِ آسمانِ درون شُد تا «مایل شَوی» که آنچه می‌پنداشتی برایَت خوب و نیکْ است (که در اصل نَبود)، تمام و کمال برای دریافتِ بادۀ عشق، گِرو دَهی! آنگاه در آن خَموشی، که پاک از همانیدگی‌ها شُدی (لذا، پاک از نَفْسِ دُروغین)، هشیاری آمادۀ دریافتِ بادۀ عشقْ گَردد!

     

    چکیده از برنامه ۸۷۹:

    هشیاری از لامکان به تجربۀ هستی درآمده؛ میلیونها سال، ”شَهر به شَهر“ رفته: از جَماد به نَبات، از نَبات به حِیوانْ... تا سرانجام این تجربه را، در انسان به فِعل درآورده.

     

    حال در این سَفَر، نُکتۀ مُهِم این است که تَحتِ شَرایِطِ مُناسِب، «ضمیرِ هشیاری» در انسان، می‌تواند به حرکتِ عشقْ درآید؛ بنابراین، می‌توان گُفت: در تجربۀ هستی، «ضَمیرِ هشیاری» در انسان... ”شهرِ عشق“ است.

     

    با احترام،

    آزاده از آمریکا


    فایل متن «چکیده از برنامهٔ ۸۷۰ تا ۸۷۹ گنج حضور» - خانم آزاده از آمریکا

    بانگ آب - خانم لادن از کانادا



    فایل صوتی «بانگ آب» - خانم لادن از کانادا


        


    بانگ آب

     

    به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی

    که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی؟

     

    چه بود حیات بی‌او؟ هوسی و چارمیخی

    چه بود به پیش او جان؟ دغلی، کمین غلامی

     

    غزل ۲۸۳۴ دیوان شمس مربوط به برنامه ۸۸۰ گنج حضور

     

    مولانا از ندای شراب زندگی صحبت میکند که این لحظه میگوید کجاست انسان تلخکامی که او را زنده کنم؟ ندای زندگی برای زنده کردن انسان به عشق، به مبارکی و شادی. برای آزاد کردن انسان از شکنجه و هوسهای مرکز جسمی و بینا کردن چشم درون انسان به دغلبازی و حیله های من ذهنی که در این غزل، کمترین غلام نامیده شده است. من ذهنی کمترین غلام است زیرا با اینکه در خدمت زندگی است اما در مقایسه با سایر مخلوقات، از پایین ترین عقل و اتصال با زندگی برخوردار است.

     

    ندای زندگی هر لحظه در پی این است تا انسان بیدار شود و جانش از شراب زندگی مست شود. پرده ای که میان انسان و زندگی کشیده شده و اجازه نمیدهد تا انسان ندای زندگی را بشنود، من ذهنی یا مرکز جسمی است. این جدایی که به اشتباه طولانی شده باعث تلخکامی انسان شده است.

     

    مولانا در قصۀ «کلوخ انداختنِ تشنه از سرِ دیوار، در جویِ آب.» جلوه های زیبایی از شرح حال انسان تلخکامی که گوشش به ندای زندگی شنوا شده را بیان می‌سازد.

     

    - قصه کلوخ انداختنِ تشنه از سرِ دیوار، در جویِ آب مربوط به برنامه ۸۷۷ گنج حضور

     

    در این قصه انسانی دردمند و تشنه آب زندگی، بر لب دیوار منیت خویش نشسته است. گرچه بسیار نزدیک به آب است اما بلندی دیوار که نماد بلندی من ذهنی اوست مانع از رسیدن او به آب آگاهی و حضور است.

     

    بر لبِ جُو بوده دیواری بلند

    بر سرِ دیوار، تشنۀ دردمند

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۲

     

    مانعش از آب، آن دیوار بود

    از پیِ آب، او چو ماهی زار بود

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۳

     

    هنگامی که انسان حقیقتاً خشت یک همانیدگی را بیندازد، دیوار منیّتش تا حدی کوتاهتر شده، و ندای زندگی یا «بانگ آب» که ندایی شیرین و آشنا است را به گوش جان می شنود. جان انسان از این بانگ مست می‌شود و از آن پس به دنبال تجربۀ مستی، میخواهد همانیدگی‌های بیشتری را بیندازد تا بیشتر و نزدیکتر بانگ آب را بشنود.

     

    جایی که انسان «خشت انداز» یعنی کسی که یکبار تجربۀ عدم کردن مرکزش و شنیدن بانگ آب را داشته، «خشت کن» میگردد یعنی انسانی که با ابزارهای تبدیل یعنی پرهیز و صبر و شکر و همچنین عذرخواهی از زندگی و واهمانش به صورت پیوسته و متعهدانه به دنبال شنیدن هرچه بیشتر ندای زندگی است.

     

    ناگهان انداخت او خشتی در آب

    بانگِ آب آمد به گوشش چون خطاب

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۴

     

    چون خطابِ یارِ شیرینِ لذیذ

    مست کرد آن بانگِ آبش چون نَبیذ

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۵

     

    از صفایِ بانگِ آب، آن مُمتَحَن

    گشت خشت‌انداز از آنجا خشت‌کَن

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۶

     

    در ادامه، در تمثیلی زیبا آب از تشنه میپرسد چه فایده ای در این خشت کنی برای تو هست؟ و مولانا از زبان انسان  تشنه میگوید که این کار یعنی شناسایی و انداختن همانیدگی‌ها کار اصلی من است. این آگاهی، روشن کننده و پاسخ دهندۀ این سوال بزرگ ذهنی است که مقصود من از این سفر و گذر از دنیا چیست؟ مولانا میگوید: کار تو شناسایی و انداختن همانیدگی‌ها و سیر مراحل زنده شدن به زندگیست و تو باید آنقدر در این مسیر متعهدانه بکوشی تا لحظه تبدیل رخ دهد.

     

    آب می‌زد بانگ، یعنی: هی تو را

    فایده چه زین زدن خشتی مرا؟

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۷

     

    تشنه گفت: آبا مرا دو فایده ا‌ست

    من ازین صنعت ندارم هیچ دست

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۸

     

    در ادامه مولانا مراحل این تجربۀ زیبا را شرح میدهد.

     

    فایدۀ اول سَماعِ بانگِ آب

    کو بُوَد مر تشنگان را چون رَباب

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۹

     

    بانگِ او چون بانگِ اسرافیل شد

    مُرده را زین زندگی تحویل شد

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۰

     

    یا چو بانگِ رعدِ ایّامِ بهار

    باغ می‌یابد ازو چندین نگار

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۱

     

    یا چو بر درویش، ایّامِ زَکات

    یا چو بر محبوس، پیغامِ نجات

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۲

     

    این شرح مولانا باعث شد تا از خودم بپرسم آیا من هیچ یک از این فایده ها و نشانه ها را تجربه کرده ام؟ آیا آهنگ زیبای عالم معنا را شنیده ام؟ آیا از شنیدن این بانگ جانم زنده و چابک شده است؟ آیا باغ درونم از باران بهاری زندگی با طراوت و شاداب شده است؟ و در نهایت آیا پیغام مبارک آزادی از حبس تن را به گوش جانم شنیده ام؟

     

     

    در ابیات بعدی، مولانا میفرماید که انسانهای زنده به زندگی از راههایی غیر از آنچه ذهن می‌شناسد ندای زندگی را می‌شنوند، مانند ارتعاشی بر دل که حتی از فاصله های دور قابل شناسایی و زنده کننده است، این ارتعاش می‌تواند به لطافت و ظرافت نسیمی مانند بوی پیراهن یوسف باشد که چشمان یعقوب را بینا کرد.

     

    چون دَمِ رحمان بُوَد کان از یَمَن

    می‌رسد سویِ محمّد بی دَهَن

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۳

     

    یا چو بویِ احمدِ مُرسَل بُوَد

    کان به عاصی در شفاعت می‌رسد

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۴

     

    یا چو بویِ یوسفِ خوبِ لطیف

    می‌زند بر جانِ یعقوبِ نحیف

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۵

     

    از سوی دیگر با باز پس گرفتن هوشیاری از ذهن و انداختن هر هم هویت شده گی، قد من ذهنی کوتاهتر می‌شود و جان انسان به زندگی زنده تر می‌شود. کندن این سنگ های چسبنده هم هویت شده گی و کوتاهتر ساختن دیوار منیت، سر فرود آوردن و سجود در برابر زندگی را موجب می‌شود، که در نهایت موجب قرب و نزدیکی بنده به حق می‌شود.

     

    فایدۀ دیگر که هر خشتی کزین

    بَرکَنَم، آیم سویِ ماءِ مَعین

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۶

     

    کز کمیِّ خشت، دیوارِ بلند

    پَست‌تر گردد بهر دفعه که کند

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۷

     

    پستیِ دیوار قربی می‌شود

    فصلِ او درمانِ وصلی می‌بود

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۸

     

    سجده آمد کندنِ خشتِ لَزِب

    موجبِ قربی که وَاسْجُدْ واقتَرِبْ

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۹

     

    لحظه ای که قرب یا نزدیکی به حق حاصل شد، انسان زنده به حضور، مست و دلخوش، از کنار ایوان زندگی، بر دنیای ذهنی مینگرد و در شگفتی است از اینکه چگونه جانش از می خام و اصیل زندگی که بی واسطه دریافت می‌کند مست و زنده شد.

     

    همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش

    همه را نظاره می‌کن هله از کنار بامی

     

    ز تو یک سؤال دارم بکنم دگر نگویم

    ز چه گشت زر پخته دل و جان ما، ز خامی

    غزل ۲۸۳۴ ، دیوان شمس

     

    با سپاس و احترام

    لادن از کانادا

    فایل متن «بانگ آب» - خانم لادن از کانادا

    موافقت - خانم یلدا از تهران



    فایل صوتی «موافقت» - خانم یلدا از تهران


        


    این هفته کسی مقداری پول ما را خورد من برای دقایقی آمدن ابر مازندران و آشفته شدن سمن‌زار رضایِ درونم را مشاهده کردم و به ‌دنبالِ آن ناامیدی که بر من حاکم شد. از خودم می‌پرسیدم کار کردن من روی خودم چه فایده‌ای دارد؟ کار کردن ما روی خودمان چه فایده‌ای دارد؟ دنیا پر از من‌ذهنی است. قدرت دست من‌های ذهنی است. همیشه من‌های ذهنی دست بالا را داشتند. در اوج ناامیدی یادم آمد:

     

    نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

    در این سراب فنا چشمه حیات منم

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۷۲۵

     

    چه‌قدر عاشق ترکیب سراب فنا هستم. این دنیایی که این‌قدر واقعی به‌نظر می‌رسد، این یه قرون دوهزاری که تو این جهان این‌قدر جدی می‌آید از نظر حضرت مولانا سراب فنا است. سراب وجود واقعی ندارد. حالا این چیزی که وجود ندارد باقی هم نیست. یک توهم آفل. از خودم می‌پرسم به‌خاطرِ توهم آفل گرفته شده‌ام؟ حالا یک نخود به این توهم آفل اضافه بشود یا از آن کم بشود چه فرقی می‌کند؟ غزل را چندین بار برای خودم می‌خوانم.

     

    نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

    نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۷۲۵

     

    زندگی پاسخ من را از این‌جا بعد پشت سر هم داد. اول گفت: نگو چه‌طوری اوضاع درست می‌شود. من درست می‌کنم. قدرت عمل و خلاقیت دست من است. بعد گفت: تو چراغ خودت را روشن کن، تو روی خودت کار کن. کاری به دنیا و بقیه من‌های ذهنی نداشته باش.

    تو مگو همه به جنگند و ز صلحِ من چه آید؟

    تو یکی نه‌ای، هزاری، تو چراغِ خود برافروز

     

    که یکی چراغِ روشن ز هزار مرده بهتر

    که به است یک قدِ خوش ز هزار قامتِ کوز

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۱۹۷

     

    زندگی گفت: نگو همه می‌جنگند، همه دزدی می‌کنند، همه دروغ می‌گویند حالا من روی خودم کار کنم که چه بشود! تو شمع وجودت را روشن کن. اولاً تو یکی نیستی هزاری. وقتی به من زنده بشوی بی‌نهایت می‌شوی. با ذهن محدوداندیشت قدرت حضور را اندازه نگیر. ثانیاً حتی اگر یک چراغ هم باشی. به هرحال یک چراغ روشن از هزار تا چراغ خاموش بهتر است. یک قامت راست از هزار تا قامت خمیده بهتر است. زندگی گفت: تو هم مثل دیگران زیر دردِ اخبار، زیر مقاومت، زیر شکایت، زیر ناله، زیر من بدبختم، قامتت خم بشود به چه دردِ من می‌خوری؟ تو اگر به بودن زنده شوی و پشت فکرهایت و اعمالت سکون زندگی باشد، بودن زندگی باشد، ساکن روان شوی، یعنی چراغت روشن شده است، از هزار تا من ذهنی بهتر هستی. زندگی ادامه داد کسی که مخالفِ سازِ من می‌زند می‌تواند همه را منحرف کند.

     

    به میانِ بیست مطرب چو یکی زند مخالف

    همه گم کنند ره را چو ستیزه شد قَلاوز

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۱۹۷

     

    بین بیست تا نوازنده یکی مخالف بزند، یکی اشتباه کند همه را می‌تواند گمراه کند. انسان‌ها مطرب هستند باید با آهنگ زندگی برقصند اگر بین آن‌ها یکی من‌ذهنی باشد، اگر مقاومت و ستیزه قلاووز یعنی رهبر بشود همه راهشان را گم می‌کنند. میلیون‌ها انسان که باید شادی و برکت خدایی را پخش کنند، با من‌ذهنی خودشان خارج می‌زنند. مقاومت ما را از زندگی و شادی آن قطع کرده و متصل به من‌ذهنی و دردهایش می‌کند. ما فکر می‌کنیم با من‌ذهنی می‌توانیم فکر کنیم و راه را پیدا کنیم. فکر می‌کنیم با من‌ذهنی می‌توانیم در کنار هم زندگی کنیم. زندگی گفت: برای همین تو اصلاً مقاومت نکن. بگذار فرم‌هایت با آهنگ من برقصد. بگذار همان‌طور که تمام کائنات را من اداره می‌کنم، زندگی تو را هم اداره کنم. ببین هیچ باشنده‌ای جرئت ستیزه با من را ندارد. مبادا تو با من‌ذهنی‌ات این لحظه درمقابلِ قضا که تصمیم من است بایستی.

     

    چون جهان زَهره ندارد که ستیزد با شاه

    اَللَه اَللَه که تو با شاهِ جهان نَستیزی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۶۲

     

    از آن‌جایی که هیچ باشنده‌ای توان ستیزه با زندگی را ندارد تو را خدا تو را خدا تو حواست باشد که این لحظه را با مقاومت شروع نکنی، این لحظه با شاه جهان که به شکل اتفاق این لحظه خودش را به تو نشان می‌دهد نستیزی. ستیزه با اتفاق این لحظه ستیزه با خداست. ناله تو، شكايت تو، عدم پذيرش تو، خشم تو، ترس تو و هر هيجان منفی تو يا هر هيجان مثبت تو، هر قضاوت تو كه با من‌ذهنی صورت می‌گيرد، يا مقاومت است يا مبنای مقاومت است. حواست باشد این لحظه جدی نشوی و به شاه کیش ندهی. تو فقط حق داری درمقابلِ اتفاق این لحظه فضاگشایی کنی وگرنه دل درد می‌گیری.

     

    گر نکُنی موافقت دَردِ دلی بگیرَدَت

    همنَفَسی خوش است خوش، هین مگریز یک نَفَس

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۰۵

     

    اگر این لحظه را با فضاگشایی شروع نکنی و اتفاق را جدی بگیری درد دل می‌گیری، سمن‌زار رضا آشفته می‌شود. اگر اين لحظه مهمانی می‌آيد، يك فكری می‌آيد، وضعيتی در اين لحظه توليد می‌شود، چه در ذهنت، چه در بيرون، اگر فضا را در اطرافش باز نكنی و منقبض بشوی، دلت درد می‌گيرد یعنی درد به مرکزت می‌آید و به ذهن می‌افتی. حتی یک نفس، حتی یک لحظه هم از هم‌نفسی با من که اصلت هستم دور نشو. حتی یک نفس هم فضا را نبند.

     

    تو مخالفت همی‌کش، تو موافقت همی‌کن

    چو لباسِ تو درانند، تو لباسِ وصل می‌دوز

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۱۹۷

     

    حتی اگر فکر می‌کنی بهت ظلم شده، تو به ستیزه نپرداز، تو موافقت کن. تو لباس وصل بدوز. زندگی گفت: این لحظه من اتفاقات را یک‌جوری به‌وجود می‌آورم که ذهن تو نمی‌پسندد تا تو را از خواب همانیدگی‌ها بیدار کنم. من یار تو هستم و باید آگاه شوی که این توهم نمی‌تواند تو را به من برساند.‌ درست است که زیر سلطه من‌ذهنی هستی اما فضا را باز کن. مخالفت نکن، مقاومت نکن، ستیزه نکن. فضا را باز کن بگذار لباس من‌ذهنی دریده شود و آب برود.‌ این فرمول آزادی تو است: بگذار لباس من‌ذهنی دریده شود و زندگی به تله افتاده آزاد شود. مبادا میزان زنده شدنت را با ذهن اندازه بگیری. مبادا با قضاوت و مقاومت از من جدا شوی. مبادا من را پشت اتفاق این لحظه نبینی، مبادا اسیر سبب شوی. مبادا کلاغ را ببینی و اسیر زشتی و غارغارش شوی.

     

    باد را یا رَب نمودی، مِروَحِه پنهان مدار

    مِروَحِه دیدن چراغِ سینه پاکان شده

     

    هر که بیند او سبب، باشد یقین صورت پَرَست

    وآنکه بیند او مسبِّب نورِ معنی دان شده

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۳۷۰

     

    خدایا باد را نشان دادی، بادران را هم نشان بده بگذار تویی که مسبب هستی را ببینم. نگذار در اتفاقات گم شوم. نگذار اسیر سبب شوم و تویی که مسبب هستی را نبینم. اتفاق این لحظه را تو پیش آوردی تا گره‌های من، همانیدگی‌های من را نشان بدهی. اتفاقات می‌افتند چون من گره دارم. بنابراین واکنش نشان نمی‌دهم تا مثل آب بی‌گره بشوم. کسی آب را نمی‌تواند بجود چون گره‌ای ندارد. من هم این‌قدر در این مسجد می‌مانم تا بی‌گره بشوم.

     

    چون آب باش و بی‌گره از زخم دندان‌ها بجه

    من تا گره دارم یقین می کوبی و می‌ساییم

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۳۸۷

     

    در آخر می‌توانم یکی از مکرهای من‌ذهنی‌ام را که همان ایجاد ناامیدی است ببینم. ترس و ناامیدی آواز من‌ذهنی است که من را تا پایین‌ترین سطح هشیاری می‌کشد.

     

    ترس و نومیدیت دان آواز غول

    می‌کشد گوش تو تا قَعرِ سُفول

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۷

     

    این مکر من‌ذهنی است که می‌گوید: من یک آدم ِ کوچکِ بی‌قدرت چه تأثیری می‌توانم روی این من‌های ذهنی بگذارم؟ زندگی گفت: هرگز دیگر این حرف را نزن. حضرت مولانا جهانی را به آتش کشیده و آقای شهبازی هم به تنهایی تا به‌این‌جا این کشتی را آورده‌اند و باعث شکوفا شدن این همه گل شده‌اند بنابراین مهم نیست چه‌قدر من‌های ذهنی زیاد یا قدرتمند هستند من شمع خودم را روشن می‌کنم. پشت این فرد به‌ظاهر بی‌اهمیت از نظر من‌ذهنی خدا نشسته، زندگی نشسته است. پس می‌گذارم زندگی با عقل کلش من را اداره کند و با این توهم در کار زندگی اختلال ایجاد نمی‌کنم. من با دید من‌ذهنی نمی‌گویم که بی‌اهمیتم من وقتی چراغم روشن شود چه به‌لحاظ قدرت چه به‌لحاظ تعداد بی‌نهایتم. زندگی درون من همان یک زندگی را در انسان‌های دیگر به ارتعاش درمی‌آورد.

     

    تو مگو همه به جنگند و ز صلحِ من چه آید؟

    تو یکی نه‌ای، هزاری، تو چراغِ خود برافروز

     

    که یکی چراغِ روشن ز هزار مرده بهتر

    که به است یک قدِ خوش ز هزار قامتِ کوز

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۱۹۷

     

    یلدا از تهران

    فایل متن «موافقت» - خانم یلدا از تهران