Members

Username
نام کاربری
Password :
کلمه عبور
Remember Me


کاربران عزیز! جهت استفاده از امکانات سایت از جمله : ارسال نظر در زیر هر موزیک ویدیو، تشکیل لیستی از ویدیو های مورد علاقه تان و غیره ، لطفاً از همین فرم برای ورود به سایت استفاده کنید ، در صورت نداشتن نام کاربری و کلمه عبور لطفاً اینجا را کلیک فرمایید.

Spiritual Messages

برای مشاهده ویدیو های بیشتر لطفاً از صفحه بندی زیر استفاده نمایید.

    پندار کمال فرج، غلام هندو - آقای نیما از کانادا



    فایل صوتی «پندار کمال فرج، غلام هندو» - آقای نیما از کانادا


        


    گر نخواهی که شود عاقبتت همچو فَرَج

    پس مشو غِرّه و دَه دِه به جهات و به دَرَج

     

    داستان‌های مثنوی، داستان‌های معمولیی نیستند. به قول خانم فریبا، داستان‌هایی هستند از جنس بیداری، نه از جنس لالایی. داستان‌هایی برای برهم زدن نظم ذهنی. نظم پارکیِ جهانِ درجات و جهات. شخصیت‌های مثنوی، شخصیت‌های حقیقی نیستند. عناصر داستان، همه به فرم درآمده شدن استادانه و هنرمندانه‌ی معانی، توسط زندگی از زبانِ بزرگ عارف، استاد مقرب، و یا به قول خانم فریبا دُردانه‌ی کائنات، مولانا جلال الدین محمد بلخی است.

     

    مولانا در تمامی داستان‌های مثنوی به هیچ عنوان به صورت خطی داستان‌سرایی نمی‌کند. بلکه از بالا مانند یک کره داستان را می‌گرداند. از یک نقطه می‌رود به یک نقطه‌ی دیگر، از آن نقطه به یک قسمت دیگر کره. همه‌ به هم مربوط و متصل هستند، ولی از نظر ذهنِ اسیر زمان و دوگانگی بعضی اوقات غیر قابل فهم می‌رسد. به قول آقای شهبازی و آقای پویا، خودمان را باید در مسیر نسیم زنده کننده‌‌ی داستان قرار دهیم.

     

    در داستان غلام هندو، مولانا چندین بار، چه نمادگونه و چه با صراحت فرموده‌اند که بدترین بیماری، پندار کمال، غرور و منم منم کردن است. همان «می‌دانم» در محضر زندگی است.

     

    یکبار در داستان شیر و گرگ و روباه می‌گوید که نمی‌توانی برای خودت در مقابل شیر که نماد خداست حقی قایل باشی؛ و الا مانند گرگ دریده می‌شوی. یکبار دیگر در داستان دلقک می‌گوید از قوانین ذهنیت برای مقابله با خدا استفاده کنی، در اصل مهره‌های شطرنج تو سر و کله‌ات خرد می‌شود. ولی باز به گوشم نمی‌رود. خب یکبار می‌گویند: بفرمایید لطفا بنشینید. گوش نمی‌دهم. باز می‌گویند، بفرمایید بنشینید. من هم انگار نه انگار. بعد می‌گویند: آقا بنشین. باز اگر گوش ندهم خب باید «بتمرگ» رو به جونم بخرم. زندگی هم چه در اتفاقات و یا حتی داستان‌ها هم همین روش را استفاده می‌کند. با قربان صدقه رفتن آدم نشوم، خب باید تنبیه شوم. وقتی با زبان خوش نفهمم که نباید در مقابل خدا غرور و تکبر داشته باشم، نباید روی پای من‌ ذهنی‌ام بلند شوم و میدانم بگویم، باید مثل فرج درب و داغان شوم. خب باید یکجوری توی این کله‌ام برود.

     

    علتی بتر ز پندار کمال

    نیست اندر جان تو ای ذو دلال

    مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۴

     

    این بیت را ۱۰،۰۰۰ بار هم بخوانم و جدی نگیرم چه فایده؟

     

    مولانا چرا بعد از داستان فرج، غلام هندو داستان غرور را وسط می‌کشد؟ چرا اینقدر خطرناک است که با من ذهنی معنوی بخواهم زندگی کنم؟ چرا می‌خواهم که خدا را هم به مایَملَکِ ذهنی‌ام اضافه کنم؟ چرا با منِ ذهنی‌ام به دنبال جهت‌های این دنیایی و درجه گرفتن و ترفیع هستم؟ حضرت مولانا با خلق داستان فرج می‌خواهد تلخی و وحشتناکی این موضوع را به ما بنماید.

     

    بدرَّد زهر‌ه‌ی جانت اگر ناگاه بینی تو

    که از اصحابِ کهف دل، چگونه دور و اغیاری

    دیوان شمس، غزل ۲۵۳۶

     

    و یا در داستان آن امیر و شخصِ مار خورده:

     

    گر تو را من گفتمی اوصافِ مار

    ترس از جانت بر آوردی دمار

     

    مصطفی فرمود اگر گویم به راست

    شرح آن دشمن که در جان شماست،

     

    زَهره های پُر دلان هم بر دَرد

    نه رود رَه نه غمِ کاری خورَد

    مثنوی دفتر دوم، ابیات ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۲

     

    مولانا می‌فرمایند که همانیده شدن، آوردن یک صورت بیرونی به مرکز و آن را خدا پنداشتن و با آن احساس غرور کردن، یعنی چراغ سبز دادن به کنگِ امرَدِ دنیا. به من می‌گوید، تو مانند آن ۳۰ امیر هستی. یه تکه از داستان را می‌خوانی و با عقل جزوی‌ات می‌خواهی سبک سنگین کنی و داستان را به نقد بکشی. خضر از موسی فقط یک چیز خواست، آن هم نپرسیدن سوال بود. ولی موسی دوام نیاورد. حتی آن‌کار ها که خضر کرد، با هر عقلِ منطقی، ممکن است غیر معقول از آب در بیاید. ولی مولانا می‌خواهد بگوید، منِ نیما با من‌ذهنی‌ام هرچه بپرسم، بدتر اسیر این ذهن می‌شوم و زنجیرِ دنیا و جهاتش و درجاتش را به خودم محکم می‌کنم، با اینکه مقصودِ من از آمدن به این دنیا، کندن از این غل و زنجیرهاست.

     

    وقتی من پُر و سرشار از علمِ ذهنی در مکتبِ مولانا و همچنین راهِ زندگی بنشینم، خب معلوم است هیچ آگاهی نصیبم نمی‌شود. باید دَرد بکشم، آن هم دردی طاقت فرسا. مانند فرج نعره بزنم و هیچ‌کس نعره‌ام را نشنود تا سرم به سنگ بخورد:

     

    تا به دیوار بلا ناید سرش

    نشنود پند دل آن گوش کرش

    مثنوی دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳

     

    مولانا به کجا رسیده که مجبور است یه صحنه‌ی تجاوز را تو ذهن من مُجَسَّم کند تا شاید درس بگیرم؟ 

     

    دَه دَهش اکنون که چون شَهرَت نمود

    تا نباید رخت در ویران گشود

    مثنوی دفتر ششم، بیت ۳۳۱

     

    آن موقع که قدرت دارم، زمان دارم، حال دارم... باید دست به کار شوم. خیلی زود دیر می‌شود.

     

    دَه دَهش اکنون که صد بُستانْت هست

    تا نگردی عاجز و ویران‌پرست

    مثنوی دفتر ششم، بیت ۳۳۲

     

    چرا باید اینقدر دست روی دست بگذارم که کار از کار بگذرد؟ چرا باید اینقدر به این می‌دانمِ خودم اقرار کنم؟ آخر از کجا می‌دانم؟ غرورِ چی؟ درجاتِ معنویِ چی؟ چه کشکی؟ چه آشی؟

     

    از هر جهتی که زندگی خواستم، از هر درجه و مقامی، زندگی نصیبم نشد که هیچ؛ بدتر بلا، بعد از بلا.

     

    حرف بسیار است، ولی صورت، راهِ دل را پیدا کرده است. آمده است که مرا نادم کند. خداوندا مرا ببخش که هرچه می‌گویم و می‌نویسم را با منِ خود نجس و آلوده می‌کنم. من شرمنده‌ام. ببخش که دايم دویی دارم. تو ببخش.

     

    خدایا از زبان مولانا فرمودی که هر انسانی مانند فرج، از غرور خالی نیست، آن هم در هر مرحله و درجه‌ای؛ جز آنکه تو محفوظش داری. پس من با منِ ذهنی‌ام و عقل جزیی‌ام نمی‌توانم خودم را از شر منِ ذهنی‌ام و دانشِ محدودش نجات دهم. اگر از افکارِ پلیدم، صورت‌هایی در غیب آبستن می‌شوند، از زایشِ آنها جلوگیری کن.

     

    خدمت را از من نگیر و قدرتی ده که لااقل برای به زمین نشاندن این غرور، برای قدردانی از آگاهیِ کسب شده، اندکی جبران کنم آنچه را که به من داده‌ای. ممنونم از آقای شهبازی که می‌فرمایند از این «فرصت» برای قانون جبران استفاده کنین. از این دولت و بختِ اجرای قانون جبران:

     

    هزاران قرن می‌باید که این دولت به پیش آید

    کجا یابم دگربارش اگر این‌بار بگریزم؟

    دیوان شمس، غزل ۱۴۲۹

     

     از این منِ ذهنی و همانیدگی‌ها نمی‌توانم بجهم. حبس و اسیرِ این نفسِ فضابند هستم که فقط و فقط عنایت خدا می‌تواند مرا نجات دهد.

     

    چون نتانی جَست، پس خدمت کُنَش

    تا رَوی از حبس او در گلشنش

    مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۲

     

    و در پایان :

     

    دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید

    یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآید

    دیوان حافظ، غزل ۲۳۳

     

    با عشق و احترام،

    نیما از کانادا

    فایل متن «پندار کمال فرج، غلام هندو» - آقای نیما از کانادا

    در مسیر بازگشت ۲ - آقای علی از دانمارک



    فایل صوتی «در مسیر بازگشت ۲» - آقای علی از دانمارک


        


    با درود و تقدیم احترام

     

    در مسیر بازگشت (۲)

     

    در ادامه‌ی داستان وکیل صدر جهان، از بیت ۳۸۳۰ دفتر سوم، عاشق (وکیل صدر جهان)، نصیحت کننده را از پند دادن، منع می‌کند و می‌گوید پند تو، مرا به ادامه‌ی راه مشتاق تر می کند، زیرا عقل و دانش تو، عشق را نمی شناسد.

     

    ما هم در مسیر بازگشت و انداختن همانیدگیها، وقتی طعم شیرینِ آزاد شدن از یک همانیدگی را می چشیم، هر لحظه مشتاق تر می شویم که با کشیدن دردِ آگاهانه و تسلیم، اجازه بدهیم خدا همانیدگیهای ما را یکی پس از دیگری نشانه بگیرد و مرکز ما را از وجود آنها پاک گرداند، هر چند من ذهنی دانشمندِ خودمان و دیگران ما را بترسانند و تهدید کنند.

     

    تو مکن تهدید از کُشتن که من

    تشنه‌ی زارم به خونِ خویشتن

     

    عاشقان را هر زمانی مُردنی ست

    مُردنِ عُشّاق، خود یک نوع نیست

     

    گر بریزد خونِ من آن دوستْ رُو

    پای کوبان جان برافشانم بر او

     

    آزمودم مرگِ من در زندگی ست

    چون رَهَم زین زندگی، پایندگی ست

    مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۳۸۳۳

     

    ما بعد از کشیدن درد فراق و جدایی از خدا و زندگی خواستن از صورتهای فکری، آزمایش کرده ایم که این طور زندگی کردن، یعنی مردن در ذهن و ایجاد دردهای حاصل از همانیدگی با آفلین.

    اگر به این درک برسیم که اتفاق این لحظه بازی زندگی و رقص فرمهاست و‌ ما هم باید رقص کنان اجازه بدهیم خداوند، زندگی به تله افتاده را از این فرمها آزاد کند، آن وقت به وحدت با یار و جاودانگی خواهیم رسید.

     

    در ابیات بعدی، مولانا به مسئله‌ی مهم دیگری اشاره می کند که ما در راه بازگشت به فضای یکتایی باید مدّ نظر داشته باشیم و آن «سئوال نپرسیدن و و استدلال ذهنی نکردن در این راه» است.

     

    مسئله‌ی کیس ار بپرسد کس تو را

    گو: نگنجد گنج‌ِ حق در کیسه ها

    مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۵۱

     

    (کیس، لفظاً به معنی کیسه ای است که در آن درهم و دینار می گذارند.) یعنی اگر کسی بخواهد با سئوال کردن و استدلال ذهنی بفهمد که فرآیند تبدیل هشیاری چگونه است و چطور می شود به حضور رسید، در جوابش باید گفت که گنج حضور در کیسه‌ی ذهن و عقل جزئی نمی گنجد و نمی توان آنرا مانند سایر علوم ذهنی به انبانِ ذهن اضافه کرد.

     

    در بیت ۳۸۵۲ نیز مولانا می فرمایند:

     

    گر دَمِ خُلْع و مُبارا می رود

    بَد مَبین، ذکرِ بخارا می رود

     

    (خُلْع و مُبارا دو نوع طلاق است.)

     

    یعنی اگر در مسیر بازگشت به فضای یکتایی، یک عارف صحبت از طلاق و جدایی می کند، منظور جدائی و محرومیت از نعمات خدادادی نیست، بلکه توصیه‌ی عارف اینست که از هم هویّت شدن با آنها و در مرکز خود قرار دادن پرهیز کنیم؛ نمی شود هم هویت شدگیها را نگه داریم و انتظار داشته باشیم به خدا هم زنده شویم.

     

    در ادامه‌ی داستان، مولانا چند بیت درباره‌ی اهمیت «بینش و بصیرت» و کافی ندانستن «دانش معنوی» برای بازگشت به خانه‌ی اصلی مان آورده است و می گوید اگرچه این عاشق به سوی بخارا، یعنی به سوی منبع علم و معرفت حقیقی می رود، ولی تنها برای کسب علوم‌ ظاهری به آنجا نمی رود.

    پس هدف ما هم از خواندن مولانا و مراقبه روی خودمان، کسب دانش معنوی نیست، بلکه به دنبال این هستیم که «تبدیل» صورت گیرد و دیدِ ما در دیدِ دوست فنا شود.

     

    هر که در خلوت به بینش یافت راه

    او ز دانش ها نجوید دستگاه

     

    با جمالِ جان چو شد همکاسه یی

    باشدش ز اخبار و دانش تاسه یی

     

    دید بر دانش، بوَد غالب فَرا

    زآن همی دنیا بچربد عامه را

     

    زآنکه دنیا را همی بینند عَین

    وآن جهانی را همی دانند دَیْن

    مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۳۸۵۶

     

    در ادامه‌ی داستان، وکیلِ صدرِ جهان وارد بخارا می شود و به دارُالاَمان می رسد.

     

    اندر آمد در بخارا شادمان

    پیشِ معشوق خود و، دارُالاَمان

    مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۷۲

     

    بعد از آن، هر کس او را در شهر بخارا دید شروع به سرزنش او کرد و به تَرک آنجا توصیه کرد.

     

    هر که دیدش در بخارا، گفت: خیز

    پیش از پیدا شدن، منشین، گریز

     

    که تو را می جوید آن شه خشمگین

    تا کَشَد از جانِ تو دَه ساله کین

    مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۳۸۷۴

     

    ما هم که در راه انداختن همانیدگیها و تلاش برای رسیدن به وصال با خداوند قدم برمی داریم، من ذهنی خودمان و دیگران ما را می ترسانند و از این کار منع می کنند و می گویند این کارها حماقت است، پس زرنگی و عقل قبلیت کجا رفته است؟

     

    از بلا بگریختی با صد حِیَل

    ابلهی آوردت اینجا یا اَجَل؟

    مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۷۹

     

    یعنی تا حالا با صد نوع حیله و دغل از مجازات گریخته بودی، آیا حماقت تو را اینجا آورد یا اَجَل؟

     

    ما هم باید خودمان را ارزیابی کنیم ببینیم وقتی یک درد در ما بالا می آید و به حالت انقباض می افتیم، آیا صبر میکنیم و درد هشیارانه می کشیم تا پیغام آن را بگیریم، یا نه با ترفندهای من ذهنی از درد می گریزیم؟   

     

    در ادامه‌ی ابیات، مولانا چند بیت در مورد قضای الهی آورده است و حاکی از آنست که عقل جزئی و تدابیرش در مقابل قضا، محکوم به شکست است و قضا که خواست خداوند است می خواهد که ما را از خواب ذهن بیدار کند و به ما بفهماند که اگر با هوش ترین آدم هم باشیم در مقابل قضای الهی به یک آدم احمق تبدیل می شویم.

     

    ای که عقلت بر عُطارِد دَق کند

    عقل و عاقل را قضا احمق کند

     

    نحس، خرگوشی که باشد شیرجو

    زیرکی و عقل و چالاکیت کو؟

     

    هست صد چندین فسون های قضا

    گفت: اِذا جاءَالْقَضا ضاقَ الْفَضا

     

    صدرَه و مَخْلَص بُوَد از چپّ و راست

    از قضا بسته شود، کو اژدهاست

    مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۳۸۸۰

     

    در ابیات پایانی داستان، وکیل صدر جهان در پاسخ به تهدیدکنندگان میگوید که من تشنه‌ی آب حیات هستم و تا بحال هیچ تشنه ای را دیده اید که از آب بگریزد؟

    همچنین او اظهار پشیمانی می کند که در مقابل معشوقش حیله کرده است و از قهر و خشم او گریخته است.

     

    گفت: من مُسْتَسقیم آبم کَشَد

    گرچه می دانم که هم آبم کُشد

     

    هیچ مستسقی بنگریزد ز آب

    گر دو صد بارش کند مات و خراب

     

    من پشیمانم که مکر انگیختم

    از مرادِ خشم او بگریختم

    مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۳۸۸۴

     

    همچنین مولانا در چند بیت، چکیده و نتیجه‌ی داستان را بازگو می کند و آن اینست که من ذهنی یا نفس امّاره‌ی ما به منزله‌ی گاوی است که در راه بازگشت به معشوق باید قربانی شود و بیان می کند که هشیاری در سیر تکاملی خود، که از جماد شروع شده است با فنا از آن مرحله گذر کرده است، تا به این مرحله که اکنون در ذهن انسان گیر افتاده و برای گذر از این مرحله نیز، باید فانی شود تا تحول صورت پذیرد.

     

    یا کِرامی، اِذْبَحوا هذْاالبَقَر

    اِنْ اَرَدْتُمْ حَشْرَ ارواحِ النّظَر

     

    از جَمادی مُردم و نامی شدم

    وز نُما مردم به حیوان بر زدم

     

    مُردم از حیوانی و، آدم شدم

    پس چه ترسم؟ کی ز مُردن کم شدم؟

     

    حمله‌ی دیگر بمیرم از بشر

    تا بر آرم از ملایک پرّ و سر

     

    وز مَلَک هم بایدم جَستن ز جُو

    کُلُّ شَیءٍ هالِک الّا وَجْهَه‌ُ

     

    بار دیگر از مَلَک قربان شوم

    آنچه اندر وهم ناید آن شوم

     

    پس عدم گردم، عدم چون اَرغَنون

    گویدم که: اِنّا اِلَیْهِ راجِعون

     

    جوی دیدی، کوزه اندر جوی ریز

    آب را از جوی، کَی باشد گریز؟

     

    آبِ کوزه چون در آبِ جو شود

    محو گردد در وَی و، جو او شود

     

    وصف او فانی شد و ذاتش بقا

    زین سپس نه کم شود، نه بَدلقا

     

    و در نهایت آن عاشق، چون دست از جان خویش بشست، به وصال معشوق خویش رسید:

     

    همچو پروانه، شَرَر را نور دید

    احمقانه در فتاد، از جان بُرید

     

    لیک شمعِ عشق، چون آن شمع نیست

    روشن اندر روشن اندر روشنی ست

     

    او به عکسِ شمع هایِ آتشی ست

    می نماید آتش و جمله خوشی ست

    مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۳۹۰۰

     

     

    با تشکر

    علی از دانمارک

    فایل متن «در مسیر بازگشت ۲» - آقای علی از دانمارک

    غلامِ بیخودی زانَم، که اندر بیخودی آنم - خانم الناز از تهران





    باسلام و درود

    الناز از تهران

     

    غلامِ بیخودی زانَم، که اندر بیخودی آنم

    چو بازآیم به سویِ خود، من این سویَم تو آن سویی

    مولانا، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۳

     

     

    آفتی نَبوَد بَتَر از ناشناخت

    تو بَرِ یار و ندانی عشق باخت

    بیخودی یعنی بدون خود بودن (همانیده نبودن با ذهن و فکر). موقع بیخودی از جنس خدا هستم، با او یکی هستم، او هستم؛ حس می کنم او هستم و او را تجربه می کنم. چون در حالت بیخودی ( فضاگشایی بینهایت) خود خدا هستم ، خود اصلی ام هستم و اینگونه به منظور آمدنم به جهان می رسم پس میخواهم اکنون در حالت بی خودی باشم. 

     

     

    این عدم خود چه مبارک جایَست

    که مددهای وجود از عدم است

    در بیخودی در لامکان و زنده به اصلم یعنی وجودِ بی فرمم هستم، یعنی دیگر از صورت جسمی و نقشهای اجتماعی و صفتهای روانشناختی که ذهن میگوید تو اینها هستی، هویت و هستی نمی‌گیرم و عملا از آن حالت وجودیِ بی نقش و بی صورتِ یگانه آگاه و به آن بیدار هستم و چهار برکت اصلی زندگی را فقط از فضای گشوده دریافت می‌کنم.

     

    جمله عالم زین غلط کردند راه

    کز عدم ترسند و آن آمد پناه

    وقتی در حالت بیخودی در لامکان هستم همینکه بخواهم برای واکنش به محرکی روی برگردانم به من ذهنی فورا یک الگوی ذهنی توسط قضاوت یا مقاومت فعال می گردد؛ سپس از اصلم غایب شده و می افتم به فرم و دچار توهمِ «شخص بودن» شده و به «خوابِ ذهنی» می روم و با واکنشهایی که در «خواب رَویِ ذهنی» انجام می دهم زندگی را به «جهنم من ذهنی» تبدیل می‌کنم.

     

    اول و آخر تویی ما در میان

    هیچ هیچی که نیاید در بیان

    قبل از تولد، هوشیاری بدون فرم بوده (بعدا فرم را تنیده) آخر عمر هم فرم فرو می ریزد و هوشیاری ابدی باقی است. در این میانه عمر دنیایی؛ در بدن یک ذهنیت مجازی تشکیل شده که نور زندگی را میگیرد و به صورت یک چیز جدا از بقیه شکل داده و به عنوان «من» نمایش می دهد که این من فقط یک فکر است که تنها مَجاز از جسم و حتی جسم هم نیست.

     

    این دویی اوصاف دید اَحوَلَست

    ورنَه اول آخر آخر اولست

    چون از پشت عینک جسمی می بیبنیم فقط اجسام و تصاویر مجازی فکری آنها را می بینیم آن هم به صورت جداگانه از هم، و از دیدن اصلمان که نه چیز و یکتا است ناتوانیم و آن را هم بصورت یک چیزِ جدا در ذهن تصور می کنیم. در حقیقت هیچ دویی و هیچ جدایی ای نیست مکان و لامکان یکتا و یکپارچه است، این را وقتی دید فرم بین متلاشی شود عینا خواهیم دید.

     

    تویِ تو در دیگری آمد دفین

    من غلام مرد خودبینی چنین

    پس حالا که فهمیدم این جدایی توهم است و من فقط مسخِ یک تصویرِ مجازی شده ام و اختیار دارم که از توهم خارج بشوم، پس دیگر باید بدون خود باشم و تمام حواسم در این لحظه متوجه این باشد که آیا خود دارم یا نه؟!

     

    دیده ی ما چون بسی علت دروست

    رو فنا کن دید خود در دید دوست

    خودِ جدا از زندگی فقط یک پندار و آلودگی در دیدن است. گذاشتن چیزها در مرکز خود ساختن و دیدن از طریق همانیدگیها خود یا من داشتن است.

    همانیدگیها مثل عینک های رنگی هستند که روی دید هوشیاری عدم قرار گرفته‌اند که با عمل فضا گشایی میتوانیم از جلوی چشممان برداریمشان و بیخود شویم. یعنی میتوانیم در بی خودی بی واسطه و بی ترجمه ی ذهن از وضعیت این لحظه آگاه گردیم.

     

    هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش

    ما همه لاشِی ایم با چندین تراش

    اگر واقعا مقاومت و قضاوت و می دانم و می گویم ندارم، فضا را باز کردم پس بی خود هستم‌. اگر ذهن و زبانم خاموش اند و انصتوا را رعایت میکنم پس در بی خودی هستم، او هستم. در اینصورت او دیگر می تواند کارش را بکند؛ یعنی خود هوشِ کل و ناب از طریق این فرم فکر و عمل بکند و عشق را بگستراند.

     

    هم طلب از توست هم آن نیکُوی

    ما کِییم اول تُوی آخر تُوی

    در واقع زندگی بصورت واحد یکتا خودش دارد خودش را از همانیدگی با فرم جدا می کند و با گشوده تر شدن فضا هوشیاریمان را می برد بالا. این وسط «من» فقط یک فکر است که به عنوان فصل مشترک یا شیرازه ی همانیدگی‌ها در ذهن شکل یافته و تثبیت شده، که با جدا شدن تمام برگهای همانیدگی دیگر «من یا خود» هم محو می گردد و سرشت اولیه مان خود را بازشناسایی میکند.

     

    من کَسی در ناکَسی دریافتم

    پس کسی در ناکَسی دربافتم

    آدم شدن در بی خود بودن است، آدم باشنده ای است که در آن هوشِ کل از خودش آگاه می شود. پس خودم را یعنی دید و دانش و درخواست همانیدگیها را که حقیقتا پوچ هستند با فضا گشائی صفر می کنم و می گویم من دیگر نمیخواهم مطابق ارزشهای جمع شخصیت خاصی داشته باشم یا حتی نمیخواهم مشخصات جذب کننده تایید و توجه دیگران را داشته باشم. من دیگر یک کَسِ خاصی نیستم.

     

     

    فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور

    خودگری خود شکنی خودنگری پیدا شد

    برای برهمکنش با جهان دیگر مطابق نقش و شخصیت من ذهنی ام عمل نمی‌کنم، بلکه این لحظه فضا را باز میکنم و هدایت و قدرت از عدم جاری شده و پاسخ مناسب خلق میگردد؛ با آن پاسخ هم حتی همانیده نمی‌شوم.‌

     

    با سپاس

     

    فایل متن «غلامِ بیخودی زانَم، که اندر بیخودی آنم» - خانم الناز از تهران

    تفسیر غزل ۱۷۰۲ از برنامه ۸۸۴ - خانم آزاده از آمریکا



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۱۷۰۲ از برنامه ۸۸۴» - خانم آزاده از آمریکا


        


    با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا...

     

    شرابی که از چیزهای مادی گرفته می‌شود، انسان را به سوی جُدایی می‌بَرَد. «جُدایی» را باید در این جَهان می‌آموختیم که آموختیم! حال، آیا «آگاه» هستیم که حرکتی دگر، ورایِ جُدایی هم وجود دارد؟

     

    غزل شماره ۱۷۰۲،مولوی، دیوان شمس

    برگرفته از برنامه‌ی ۸۸۴ گنج حضور

     

    ۱) دَردِهْ شَرابِ یکسان، تا جُمله جمع باشیم

    تا نَقْش‌هایِ خود را یک یک فروتَراشیم

     

    در این غزل، از شرابی دَم می‌زند که آن را «یکسان» نامیده است...

     

    پس شرابی‌ست ما را... که اگر آن در رَگِ هشیاری جاری گردد، هشیاری در انسانْ جمعِ یک حرکت یکسان شَوَد. هشیاری، در آن دَمی به این حرکت می‌پیونْدَد، که نقش‌هایِ خاکی از مَرکَز، تراشیده شُده باشد؛ به عبارت دگر، «حرکت» بَر اساسِ نَقشْ و نگار، از میان رفته باشد. پس ما در چنین بی‌نقشی، جُمله جمع و ازآنِ آن حرکتِ بی‌رنگْ و یکسانیم.

     

    ۲) از خویشْ خواب گردیم، هم رنگِ آب گردیم

    ما شاخِ یک درختیم، ما جُمله خواجه تاشیم

     

    هشیاری در تجربه‌ی جهانِ هستی، در ذهنِ خاکی... یک «تَصویر» از خود بافته و آن نَقش را «خویش» پِنداشته! حال، چو از خویش بی‌خَبر شَویم، هم رنگِ آب گردیم (خالص، پاک و روان). در واقع ما جُمله در این تجربه، از یک هُشیاری هستیم و از یک منبع به حرکت درآمده‌ایم: از عشقْ...

     

    ۳) ما طَبْعِ عشق داریم، پنهانِ آشکاریم

    در شهرِ عشقْ پنهان، در کویِ عشقْ فاشیم

     

    در جهانِ خاکی، لباسِ مُوَقَتِ ما (این تَن/جِسم...)، بر ما آشکار است؛ ولی از آنجا که ما طَبْعِ عشقْ داریم، ذاتِ ما در تجربه‌ی مکان، از دیده‌ی ما پنهان است. لذا... ما در شهرِ عشقْ پنهان و در کویِ عشق، فاشیم.

     

    حال، می‌خواهیم بِدانیم کُجا شَهر عشقْ است و کُجا کویِ عشق؟! غافل از آنکه اگر جواب را... در ذهنْ بگیریم، فرقی به حالِ ما نَخواهد داشت! پس آنچه مُهم است این باشد: در تجربه‌ی هستی، هشیاری در رهایی و آزادگی از نَقش‌های بافته شُده (لذا، در رهایی از زمان و مکانِ ذهن)، خود مُستقل... ازآنِ عشقْ است.

     

    ۴)خود را چو مُرده بینیم بر گورِ خود نِشینیم

    خود را چو زنده بینیم در نوحه رو خراشیم

     

    پس اگر در فروتراشیِ نَقشهای بافته شُده (که از حرکتِ ناآگاهانه‌ی هشیاری در ذهن، به میان آمده)، از آن خویشِ دُروغین رهایی یافتیم و آن را مُرده یافتیم، ناگهان ببینیم که ماییم حاضر و ناظر بر گورِ خویش (از خویشِ دُروغین و نَقشهایِ بپا شُده‌اش، رهایی یافته‌ایم)! اما چو بینیم آن خودِ دُروغین را در حرکت، آنگاه ما را در نوحه بیابی، که در زمانْ ماییم درگیرِ روخراشی.

     

    ۵) هر صورتی که رویَد بر آیِنِه‌ی دلِ ما

    رَنگِ قَلاش دارد، زیرا که ما قَلاشیم

     

    با هر رو خراشیدن، صورتی دگر بر رویِ آینه‌ی دل، نَقش بَنْدَد. آن نقش، رَنگِ قَلاش دارد؛ زیرا که ما قَلاشیم! ما به این جهان آمده‌ایم، که کوتاه زمانی، نَقش و نگاری بر آینه‌ی دل زَنیم؛ که جُدایی را تجربه کُنیم، تا یکتایی را در پاکْ کردَنَش (پاک کردن آینه‌ی دل از آن نقش‌ها)، بر ذات... نمایان گَردانیم! این است کارِ ما. پس کارِ ذهنْ را به درازا مَکِش و آن را زود به پایان رَسان: آینهه‌ی دل را پاکْ نگاه دار...

     

    ۶) ما جمعِ ماهیانیم، بر رویِ آب رانیم

    این خاکِ بوالْهَوَس را بر رویْ خاکْ پاشیم

     

    ما در بی‌صورتی، جمعِ ماهیانیم: بَر رویِ آب «روان» رانیم؛ ولی در خُشکی، دَرجا و بی‌جانیم! پس در تجربه‌ی هستی، این خاک را رویِ آینه‌ی دل مَپاشانیم که جایِ خاک، در جای خود قرار گیرد و جایِ ماهی در آب؛ زیرا که ما، طبعِ عشقْ داریم و غرق در عشقْ روانیم (نه آغشته به نقشهای خاکی...).

     

    ۷) تا مُلْکِ عشق دیدیم، سَرخیلِ مُفْلِسانیم

    تا نَقْدِ عشق دیدیم، تُجّارِ بی­قُماشیم

     

    در آن دَم که عشقْ در آینه‌ی پاک (در دلِ عَدَم) نمایان می‌گردد، ماییم سر دسته‌ی مُفْلِسان! یعنی آینه‌ی دلِ ما را حتی یک خَردَل خاک هم نباشد؛ به محض آنکه عشقْ خود را در آینه‌ی دل به دیده نِشانْد، ما را جُز عشقْ نَمانْد؛ که ماییم تُجّارِ بی­قُماش! ما را جُز عشقْ نباشد کار و بار...

     

    با احترام،

    آزاده از آمریکا

    فایل متن «تفسیر غزل ۱۷۰۲ از برنامه ۸۸۴» - خانم آزاده از آمریکا

    برداشتی از حکایت غلام هندو از دفتر ششم مثنوی - خانم لادن از کانادا




        


    فایل «برداشتی از حکایت غلام هندو از دفتر ششم مثنوی» - خانم لادن از کانادا

    برداشتی از حکایت غلام هندو از دفتر ششم مثنوی - خانم نرگس از نروژ



    فایل صوتی «برداشتی از حکایت غلام هندو از دفتر ششم مثنوی» - خانم نرگس از نروژ


        


    خلاصه و برداشتی از داستان غلام هندو کی به خداوندزاده خود پنهان هوای آورده بود...

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم

     

    این داستان صحنه ای از گردنه گمراه کننده‌ای در مسیر معنوی ماست که ناشی از بی‌صبری، عدم صدق در توبه و خواستار به حضور رسیدن با داشتن من ذهنی و دید همانیدگی و حتی شکایت از زندگی که چرا با وجود کار کردن بر روی خود هنوز به حضور نرسیده‌ام؟

     

    در مسیر معنوی وقتی شروع به کار کردن روی خود می‌کنیم، دارای من‌ذهنی بزرگی هستیم، همراه با همانیدگی ها و دردهای ناشی از آنها که به علّت عدم تبدیل تا به سن بزرگسالی در ما ایجاد شده‌است. با انجام تمرینات معنوی حتی به صورت ذهنی موفق می‌شویم تا حدی من ذهنی خود را در شیشه کنیم و یا کوچک کنیم ولی هنوز تبدیل در ما صورت نگرفته است، چه بسا فضاگشایی در ما به صورت ذهنی بوده و من‌ذهنی در فضاگشایی ما همواره دخالت داشته است؛ تا حدی در خود هشیاری حضور انباشته‌ایم و پتانسیل تبدیل در ما هست، ولی هنوز دارای دید همانیدگی و من ذهنی توام با درد هستیم.

     

    خواجه‌ای را بود هندو بنده‌یی

    پروریده، کرده او را زنده‌یی

     

    بود هم این خواجه را خوش دختری

    سیم اندامی، کشی، خوش گوهری

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۲۴۹ و ۲۵۲

     

    باید آگاه باشیم با دید همانیدگی‌ها و همراه با ذهن نمی‌توانیم به حضور برسیم. چراکه با دید همانیدگی و دید ذهن ما هشیاری را نیز به صورت ذهنی به فرم در می‌آوریم و در حالیکه هنوز همانیده ایم و دردها در ما نهفته است، خواستار تبدیل و اضافه کردن حضور مانند یک همانیدگی به من‌ذهنی خود هستیم.

     

    در مسیر معنوی با کار کردن روی خود شاهد یکسری انعکاسات خوب و نعمتهای دنیایی و بهبود روابط می‌شویم که ممکن است باز باعث همانش ما شوند و ما را در مسیر معنوی سست کنند و به طور کامل و به یقین واهمانش را انجام ندهیم. مثلا بقایای رنجشی در ما باشد و حیفمان بیاید که کامل آن را بیاندازیم ولی خواست زندگی (خواجه) انطباق هشیاری بر هشیاری و تبدیل کامل است.

     

    گفت خواجه: مال را نبْوَد ثبات

    روز آید شب رود اندر جِهات

     

    حسن صورت هم ندارد اعتبار

    که شود رخ زرد، از یک زخمِ خار

     

    سهل باشد نیز مهتر زادگی

    که بُود غِرّه به مال و بارگی

     

    ای بسا مهتر بچه کز شور و شر

    شد زِ فعلِ زشتِ خود ننگِ پدر

     

    پُر هنر را نیز اگر باشد نِفیس

    کم پَرَست و عبرتی گیر از بِلیس

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۲۵۵تا۲۵۹

     

    این ابیات اشاره به انواع همانیدگی‌ها، از جمله همانیدگی با علم معنوی و باورها دارد که حتی ما به صورت من‌ذهنی می‌توانیم با باورهای معنوی همانیده شویم و خواستار تبدیل به صورت ذهنی باشیم و به صورت عملی زندگی را تجربه نکنیم.

     

    نکته دیگر در این داستان، دید ابلیسانه و جسمی به هشیاری حضور از طرف من‌ذهنی ماست که من ذهنی هشیاری حضور را ستیزه‌گر می‌داند؛ چراکه هشیاری حضور یعنی عدم کنترل و عدم قدرت داشتن توسط ذهن، پرهیز از قضاوت و مقاومت و نظم جنگل داشتن، از نظر ذهن همه این‌ها ستیزه است و برای ذهن قابل فهم نیست و مولانا از ما به عنوان هشیاری حضور می‌خواهد که از ذهن برای بودن خود تعریفی نگیریم.

     

    او نبیند غیر دستاری و ریش

    از معرف پرسد از بیش و کمیش

     

    عارفا تو از معرف فارغی

    خود همی بینی که نور بازغی

     

    کار تقوی دارد و دین و صَلاح

    که از او باشد به دو عالم فَلاح

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات۲۶۲ تا ۲۶۴

     

    از طرفی تبدیل و انطباق هشیاری بر هشیاری سبکی از زندگی است که کامل بر خلاف سبک زندگی من ذهنی ما و من‌های ذهنی بیرونی است‌:

     

    پس زنان گفتند او را مال نیست

    مهتری و حسن و استقلال نیست

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۷

     

    زمانیکه هشیاری حضور در ما آزادتر می‌شود و من‌ذهنی ما ضعیف تر می‌شود، ولی واهمانش به طور کامل صورت نگرفته است و همچنان بقایای همانیدگی ها در ماهست و ما خواستار تبدیل هستیم، در حالیکه هنوز درد و همانیدگی داریم و به طور قطع دست از همانیدگی ها و دردها نشسته ایم و همانیدگی ها و من‌ذهنی ما ضعیف شده ولی از طرفی عاشق هشیاری و خواستار اضافه کردن آن به عنوان یک همانیدگی به خود است.

     

    پس غلام خورد کاندر خانه بود

    گشت بیمار و ضعیف و زار و زور

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۹

     

    آنچنانکه مادران مهربان

    نرم کردش، تا درآمد در بیان

     

    که مرا اومید از تو این نبود

    که دهی دختر به بیگانه عنود

     

    خواجه زاده ما و ما خسته جگر

    حیف ما نبود کو رود جای دگر؟

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۲۷۷ تا ۲۷۹

     

    در واقع این به تاخیر انداختن تبدیل و نگه داشتن من‌ذهنی به علت عدم صدق و نسیان در واهمانش و همینطور با داشتن دید همانیدگی خواستار ارضاء همانیدگی و خواستار نتیجه یا افزایش یک همانیدگی به واسطه رسیدن به حضور به صورت ذهنی است یعنی انتظار و دید همانیدگی داشتن در حضور و تبدیل. اما زندگی در اینجا صبر پیشه می‌گیرد بلکه ما به اشتباه خود پی ببریم ولی با بهتر شدن حال ذهنی ما با وجود حضور همانیدگی‌ها، من ذهنی معنوی ما فربه می‌شود و به صورت یک عادت به تکرار باورهای معنوی بدون واهمانش قطعی و شناسایی صادقانه می‌پردازد.

     

    گفت خواجه: صبر کن با او بگو

    که از او ببریم و بدهیمش به تو

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۴

     

    تو دلش خوش کن بگو می‌دان درست

    که حقیقت دختر ما جفت توست

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶

     

    تا خیال و فکر خوش بر وی زند

    فکر شیرین مرد را فربه کند

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹

     

    اما چون در من‌ذهنی معنوی همچنان ما شاهد هیجانات منفی در خود هستیم و هنوز هشیاری حضور در ما مداومت ندارد ، با دید ذهن درونا هنوز خود را لایق تبدیل نمی‌دانیم و در ما ملامت و حس نقص و برخی الگوهای ذهنی وجود دارد و با دید ذهن به تبدیل خود شک داریم.

     

    گَه گَهی می‌گفت: ای خاتون من

    که مبادا باشد این دستان و فن

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۸

     

    ولی از طرفی دید همانیدگی ها و دید ذهنی و فتوای همانیدگی ها بر ما قالب می‌شود و غرق در لذت همانیدگی ها یا افکار خود شده و در فضایی مجازی به ظن ذهن خود در حال تبدیل هستیم، در حالی که توهم است.

     

    تا جماعت عشوه می‌دارند و گال

    که ای فرج بادت مبارک اتصال

     

    تا یقین تر شد فرج را آن سخن

    علت از وی رفت، کل از بیخ و بن

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۰ و ۳۰۱

     

    ولی ما هنوز دارای من‌ذهنی و دردهای مخفی هستیم و به طور یقین واهمانیده نشده‌ایم و این همانیدگی‌ها به یک آن پوستین خود را بر‌می‌گردانند و زهر و نیش خود را به ما نشان می‌دهند تا ما با درد از این خواب مجازی معنوی و تبدیل مجازی بیدار شویم.

     

    با تسلط فتوای همانیدگی ها بر ما که ما در حال رسیدن به حضور هستیم، در حالی که در ذهن هستیم، تمام همانیدگی های دنیایی که مانند عروسی به نظر ما می‌رسند به یک باره ما را مورد تجاوز قرار می‌دهند و من های ذهمی با انکاری فریبکارانه، هیچ توجهی به درد کشیدن ما نخواهند داشت، با آمدن دردها هشیاری ما پایین می‌آید و دیگر قدرت فضاگشایی نخواهیم داشت و مورد تسلط دردها قرار می گیریم.

     

    پر نگارش کرد ساعد چون عروس

    پس نمودش ماکیان، دادش خروس

     

    مقنعه و حُلّه عروسان نکو

    کَنگِ اَمْرَد را بپوشانید او

     

    شمع را هنگام خلوت زود کُشت

    ماند هندو با چنان کِنگ درشت

     

    هندوک فریاد می‌کرد و فغان

    از برون نشنید کس از دف زنان

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۳ تا ۳۰۶

     

    بعد از شدت دردها، ما تصمیم به واهمانش می‌گیریم و من‌ذهنی ما از هشیاری جدا می‌شود و در اینجا به همانیدگی‌ها ده می‌دهیم. مولانا در اینجا نکته‌ای را بیان می‌دارد که تا جدایی کامل ذهن از هشیاری ما به عنوان من ذهنی قادر نخواهیم بود که نه از این جهان و نه از آن جهان کام بگیریم، از طرفی زندگی توسط بزرگان از هشیاری ما در مقابل من‌دهنی مراقبت می‌کند.

     

    آمد از حمام در گردگ فسوس

    پیش او بنشست دختر چون عروس

     

    مادرش آنجا نشسته پاسبان

    که نباید کو کند روز امتحان

     

    ساعتی در وی نظر کرد از عنان

    آنگهان با هر دو دستش ده بداد

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۱۱ تا ۳۱۳

     

    سپس مولانا بیان می‌کند که تمام چیزهایی که ذهن نشان می‌دهند به ظاهر مانند نو عروس هستند و در واقع دانه‌ای هستند که دامشان پنهان است و اگر به خوشی آن‌ها مغرور شویم یعنی به می‌دانم بر اساس باورها یا من‌داشتن بر اساس همانیدگی ها مغرور بایم، نبش آنها را خواهیم کشید و مورد تجاوز آنها قرار خواهیم گرفت. ما تبدیل را باید با صبر و از فضاگشایی با قانون جبران در کوچک کردن و تراشیدن من ذهنی خود خواستار باشیم.

     

    گنده پیرست و از بس چاپلوس

    خویش را جلوه کند چون نو عروس

     

    هین مشو مغرور آن گلگونه‌اش

    نوش نیش آلوده او را مَچش

     

    صبر کن کاالصبر مفتاح الفرج

    تا نیفتی چون فرج در صد حَرَج

     

    آشکارا دانه، پنهان دام او

    خوش نماید ز اوّلت انعامِ او

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۱۸ تا ۳۲۱

    نکته بعدی که حضرت مولانا بیان می‌کنند یقین کامل در عدم توقع و زندگی خواستن از هیچ همانیدگی، از جمله باور، درد، جسم و تمام دنیای ذهن است و ایستادن بر پای عدم و فضاگشایی، خرد و امنیت گرفتن از درون نه بیرون.

     

    جمله را حمّال خود خواهد کفور

    چون سواره مُرده آرندش به گور

     

    بار خود بر کس منه بر خویش نه

    سروری را کم طلب درویش به

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۲۵و ۳۲۸

     

    سپس می‌فرمایند این کار ده دادن باید هر چه زودتر در جوانی صورت بگیرد تا زمانی که قدرت‌فضاگشایی در ما هست وگرنه با بالارفتن سن و بزرگتر شدن من‌ذهنی، قدرت فضاگشایی نیز پایین تر می‌آید و این کار سخت می‌شود.

     

    ده دهش اکنون که صد بستانت هست

    تا نگردی عاجز و ویران پرست

     

    گفت پیغمبر که جنت از اله

    گر همی خواهی ز کس چیزی مخواه

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۳۲و ۳۳۳

     

    سپس بیان می کنند: وقتی شما فضا را باز کنید، آن فضای باز شده خود برای شما آنچه که نیازهای شما را برآورده کند را نیز می‌طلبد و فراهم می‌کند و این روش خواهش انبیاست. حتی اگر از آن فضای باز شده خواسته‌ای به ظن ذهن بد پیش آید، آن نیکو هست ولی ما توان فهم آن را نداریم.

     

    ور به امر حق بخواهی، آن رواست

    آنچنان خواهش طریق انبیاست

     

    هر بدی که امر او پیش آورد

    آن ز نیکوهای عالم بگذرد

     

    زآن صدف گر خسته گردد نیز پوست

    دَه مده که صد هزاران دُر دروست

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۳۸ ،۳۴۰ ،۳۴۱

     

    سپس جناب مولانا اشکالاتی که در توبه ما در من ذهنی معنوی هست را بیان می‌کند و آن عدم صدق در توبه، سستی و فراموشی و طمع دوباره زندگی گرفتن از همانیدگی‌هاست و مثال پروانه‌ای را می‌زنند که آتش همانیدگی‌ها برایش به سان نور می‌آید و خود را به آن باز می‌زند و می‌سوزد و باز به آن دَه می‌دهد ولی بعد فراموش می‌کند و باز طمع در آن می‌کند و اینکار باز تکرار می‌شود. پس به یقین بدانیم که زندگی از درون به بیرون است نه از بیرون به درون.

     

    توبه می‌آرند هم پروانه وار

    باز نسیان می‌کشد‌شان سویِ کار

     

    بار دیگر بر گنان طمع سود

    خویش زد بر آتشِ آن شمع زود

     

    آن زمان کز سوختن وا می‌جهد

    همچو هندو شمع را ده می‌دهد

     

    باز از یادش رود توبه و انین

    کاوْهَنَ الرَّحمن کید الکاذبین

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۴۵ ، ۳۴۸ ،۳۵۰ ،۳۵۲

     

    سپس مولانا اشاره به این دارد که هر لحظه ذره‌ای حضور انباشته می‌کنیم ولی به خاطر همانیدگی ها و الگوها و دید ذهنی آن را می‌کُشیم، بدون اینکه توجه کنیم چه الگو و چه همانیدگی، کدام درد سبب پایین آمدن هشیاری ما شده است. باید با نورافکن روی خود آنرا شناسایی کنیم، نه اینکه با مقاومت و ستیزه، شکایت از حق کنیم که چرا من به حضور نمی‌رسم یا این درد و ناراحتی و قهر چیست؟

     

    بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش

    می‌ندید آتش کُشی را پیش خویش

     

    این چنین آتش کُشی اندر دلش

    دیده کافر نبیند از عَمَش

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۶۲ ،۳۶۳

     

    بدانیم این از نخواستن قطعی ما برای زنده شدن به حضور و در این لحظه به تاخیر انداختن تبدیل و عدم تلاش و کوشش کافی ماست.

     

    آرزو جستن بود بگریختن

    پیش عدلش خون تقوی ریختن

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۷

     

    و باز مولانا هشدار می‌دهد که از قلب خود فتوی بگیرید، گرچه همانیدگی ها و من‌های ذهنی بیرون به طور ساختگی فتوی می دهند و تو را می فریبند که تو در راه معنوی هستی و در حال تبدیل، در حالیکه ما دید همانیدگی و ذهنی داریم.

     

    پس پیمبر گفت اِسْتَفتو القلوب

    گر چه مفتی تان برون گوید خُطُوب

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۰

     

    ولی زندگی تا زمان تبدیل ما دست از امتداد خود نمی‌کشد و ما باید هر لحظه با فضاگشایی لحظه به لحظه در خدمت زندگی در مسیر تکامل هشیاری باشیم.

     

    چون نتانی جست پس خدمت کُنش

    تا روی از حبس او در گلشنش

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۲

     

    با عشق و احترام

    نرگس از نروژ

    فایل متن «برداشتی از حکایت غلام هندو از دفتر ششم مثنوی» - خانم نرگس از نروژ

    تأیید و توجه نخواستن - خانم یلدا از تهران



    فایل صوتی «تأیید و توجه نخواستن» - خانم یلدا از تهران


        


    تأیید و توجه نخواستن:

     

    همۀ ما که ذره‌ای مزۀ فضایِ گشوده‌شده و آرامش، شادی بی‌سبب و عشق جاری از آن را چشیده‌ایم همین که هیجانات منفی می‌آید، به ذهن می‌افتیم و این شراب ایزدی قطع می‌شود طلب فضاگشایی و برگشت به همان سمن‌زار رضا را در خودمان حس می‌کنیم. در خودم شناسایی کردم هیجانات مثبت و خوشی‌های این جهانی نیز درست مثل هیجانات منفی من را از آن فضا بیرون می‌کشند و به کبر و تفاخر ذهنی می‌اندازند. فرقش این است که هیجانات مثبت ناشی از تأیید و توجه خواستن از جهان مثل سمی است که چند روز بعد اثر کشنده‌اش معلوم می‌شود و من چون اول مست غرور این باده می‌شوم، نمی‌بینم که سمن‌زار رضا آشفته شده است.

     

    یکی از پیامدهای نشناختن ارزش ذاتی خود، ارزشمند شدن به‌وسیله گرفتن تأیید و توجه از مردم است. من‌ذهنی می‌خواهد این لحظه به هر قیمتی دیده شود. هر من‌ذهنی در هر حرکت و حرفی چشمش به دهان مردم است. بنابراین بدون این‌که بدانیم برده‌ و اسیر انسان‌ها شده‌ایم و برای جلب تأیید آن‌ها می‌کوشیم. تلاش برای محبوب بودن زندان است اولین نتیجه‌اش این است که انسان مریدهِ مرید خودش می‌شود.

     

    ما برای حفظ کسانی که ما را دوست داشته باشند، تأیید کنند، توجه بدهند نیروی زیادی صرف می‌کنیم. هیچ موقع در ذهن متوجه این صرف انرژی نمی‌شویم اما اگر کمی سطح هشیاری‌مان بالا بیاید می‌بینیم ما خلاقیت و نوبه‌نو بودن را کنار می‌گذاریم از ترس این‌که مریدانمان ممکن است نپسندند. ما حرفی که باید بزنیم یا کاری که باید بکنیم را نمی‌کنیم از ترس این‌که طرد شویم. اگر این بنده، مرید، یا هرچیزی را نداشتیم این لحظه فضا را باز می‌کردیم و از آن فضا فکر و عمل می‌کردیم، بی‌قضاوت، بی‌ترس، بدون شک، بدون فکر کردن به‌نتیجه و دست‌آورد و کلاً بی‌من! بنابراین یکی از بزرگ‌ترین دام‌ها برای ما و یکی از بزرگ‌ترین موانع زنده شدن تأیید و توجه خواستن از مردم است.

     

    که اشْتِهارِ خلق، بندِ محکم است

    در ره، این از بندِ آهن کی کم است؟

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۴۶

     

    حضرت مولانا به ما می‌گوید: شهرت، آوازه، دیده شدن، تأیید و توجه مردم بند محکمی بر هشیاریِ حضور ما است و این بند کم از زنجیرهای آهنی نیست. چه بسا بدتر هم هست برای این‌که ما عمق فاجعه‌ای که ایجاد می‌کند را نمی‌بینیم. شهرت‌طلبی لزوماً به معنای هنرپیشگی نیست همین که ما می‌خواهیم در فامیل یا سرکار زبانزد باشیم و همه در مورد ما و دستآوردهای ما صحبت کنند این بند آهنی را در گردن خود انداخته‌ایم. اشتهار خلق و اینکه به ما آفرین بگویند یکی از انگیزه‌های ما برای برتر درآمدن است.

     

    در هوای آنکه گویندت: زهی

    بسته‌ای در گردنِ جانت زهی

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۴۰

     

    به هوایِ آن‌که مردم دائماً به ما آفرین و احسنت بگویند طنابی در گردن هشیاری خدایی‌مان انداخته‌ایم. هرچه ما بیشتر گدای تأیید مردم باشیم طناب را محکم‌تر فشار می‌دهیم و راه عبور برکت ایزدی را می‌بندیم. زمانی که ما مردم را در مرکزمان می‌گذاریم و تأیید و توجه خواستن یکی از ارزش‌های مرکزِ همانیده ما می‌شود، ما از‌طریقِ آن‌ها می‌بینیم. من‌ذهنی عاشق این است که معشوقه باشد و پرستیده شود، عاشق این است که مرید داشته باشد. یکی از دلایلش این است که ما در ذهن به‌شدت ناامن هستیم، می‌خواهیم با جمع کردن مردم دور خودمان و تأیید آن‌ها حس امنیت به‌دست آوریم. فکر می‌کنیم هرچه بیشتر مردم شبیه ما فکر و عمل کنند پس به این معنی است که ما داریم مسیر درست را می‌رویم و حس امنیت کاذب پیدا می‌کنیم. غافل از این‌که حس امنیت و دانش تنها باید از مرکز عدم بیاید چراکه حس امنیتی که از جمع بیاید اولاً آفل است. دو روز هست بعد دوباره ترس‌های ما بالا می‌آید. آخر چه‌طور ممکن است چیزی که پایدار نیست و قرار ندارد به ما قرار بدهد؟ فرم اگر دل ما بشود ما هم بی‌قرار می‌شویم. ثانیاً تأیید و توجه خواستن از مردم و بت شدن زهر است. هرکسی که ستایش می‌شود زهر در جانش ریخته می‌شود و سطح هشیاری‌اش پایین می‌آید.

     

    تو بدان فخر آوری، کز ترس و بند

    چاپلوست گشت مردم روز چند

     

    هرکه را مردم سجودی می‌کنند

    زهر اندر جان او می‌آکنند

     

    چونکه برگردد از او آن ساجدش

    داند او کان زهر بود و موبِدش

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۲۷۴۳ تا ۲۷۴۵

     

    ما افتخارمان این است که مردم به‌خاطر ترس و نیازهای روانشناختی‌شان یک مدت چاپلوسی ما را می‌کنند. خیلی از تعریف‌هایی که مردم از ما می‌کنند شاید ناشی از حسادتشان باشد یا شاید بخواهند با تعریف از ما دیده شوند و به چشم بیایند آن وقت ما با این تعریف‌ها باد می‌کنیم و مست غرور کاذب ذهن می‌شویم غافل از این‌که مردم به هرکسی سجده می‌کنند موقع سجده کردن زهر را به جان او می‌ریزند. هرکسی ما را تأیید می‌کند و سجده میکند اگر ما در مراحل اولیه کار روی خودمان هستیم و اگر او با ذهنش این تأیید را انجام می‌دهد، دارد منِ ما را تحریک کرده و بزرگ می‌کند. خیلی اوقات احترام مردم غیراصیل و با من‌ذهنی‌شان صورت میگیرد چون از ما چیزی می‌خواهند. اگر مردم به‌خاطر خاصیتی مثل زیبایی ما، جوانی ما یا دانش ذهنی ما به ما توجه می‌کنند همین که آن خاصیت از بین برود این سجده‌کنندگان هم دست از تأیید ما برمی‌دارند آن موقع است که ما متوجه زهری که به جان ما ریخته‌اند می‌شویم. زهر بود چون باعث خودبزرگ‌بینی کاذب ما و حس جدایی از مردم و از زندگی شد. ما با کبر خودمان را از زندگی بی‌نیاز می‌بینیم. موقعی که دل ما مادی است عاشق این هستیم که تافته جدابافته باشیم و برتر از همه دربیاییم.

     

    ما از مطالب عرفانی و مذهبی استفاده می‌کنیم تا دیگران را حبر و سنی کنیم اما درواقع قصد ما نمایش خودمان و برتر درآمدن است. می‌خواهیم به مردم بگوییم شما ایراد دارید اما ما راه هدایت را پیدا کردیم، خدا نظر ویژه به ما داشت حالا شما بیایید ما شما را اصلاح کنیم و دنبال ما راه بیفتید. بیایید ما را تأیید کنید و دور ما جمع شوید.

     

    او چه داند امرِ معروف از سگی

    طالبِ معروفی است و شُهرگی

     

    تا بدین سالوس خود را جا کند

    تا به چیزی خویشتن پیدا کند

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۴۹۷ و ۳۴۹۸

     

    ما در من‌ذهنی با مرکز سگی می‌خواهیم معروف شویم قصدمان امربه‌معروف و نهی از منکر نیست. تا با این حقه‌بازی من‌ذهنی‌مان را جا بیندازیم و بگوییم منم هستم، منم مهم هستم. ما حتی از مذهب یا عرفان هم استفاده می‌کنیم که تأیید جمع را به‌دست بیاوریم. هرگونه باور دینی یا علمی را به خودمان می‌چسبانیم و خودمان را نمایش می‌دهیم. اما تا می‌خواهیم این‌ها را به مردم نشان دهیم این‌ها می‌افتند و نمی‌توانیم درست نشان دهیم یا عمل ما شهادت می‌دهد که این‌ها اصیل نیستند. حضرت مولانا از ما می‌پرسد:

     

    چند دزدی حرفِ مردان خدا

    تا فروشی و سِتانی مَرحَبا؟

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۲

     

    چه‌قدر می‌خواهیم حرف پیامبران و عرفا را بفروشیم تا مردم به ما آفرین بگویند؟ چه‌قدر قرار است برای مرید داشتن و گروه دور خودمان جمع کردن از این حرف‌ها که برای تبدیل است، درراستای ایجاد مقاومت و دشمنی بهره ببریم و با آنها دیگران را آزار بدهیم؟ حضرت مولانا به ما می‌گوید: اگر بلند بشوی بگویی من، من هستم، من را ببینید صد قضایِ بد برای تو اتفاق می‌افتد.

     

    هر که داد او، حُسنِ خود را در مَزاد

    صد قضایِ بَد، سویِ او رُو نهاد

     

    حیله‌ها و خشم‌ها و رَشک‌ها

    بر سرش ریزد چو آب از مَشک‌ها

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱۸۳۵ و ۱۸۳۶

     

    اگر همانیدگی‌ها را به‌صورت مزیتی درمعرضِ فروش بگذاریم و انرژی مسموم مقایسه و به‌به ناشی از آن را بخوریم، از همین طریق زمین می‌خوریم چراکه حیله‌ها، خشم‌ها و حسادت مردم بر سر ما می‌ریزد.

     

    هر کی بمیرد شود دشمن او دوستکام

    دشمنم از مرگ من کور شود والسلام

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۷۱۵

     

    هرکسی بمیرد دشمن‌هایش خوشحال می‌شوند. بنابراین اگر می‌خواهیم دشمن ما دست از سرمابردارد، این دشمن من‌ذهنی خودمان و سایر من‌های ذهنی است باید بمیریم. این فرمول آزادی است ما است. برای این‌که دشمنان ما دوست ما شوند باید نسبت به من‌ذهنی بمیریم. والسلام. اگر داریم آسیب می‌بینیم معنی‌اش این است که داریم دیده می‌شویم باید بخوابیم روی زمین، باید صفر شویم.

     

    هرچه او هموار باشد با زمین

    تیرها را کی هدف گردد؟ ببین

     

    سر بر آرد از زمین آنگاه او

    چون هدفها زخم یابد بی رَفُو

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۲۷۶۱ و ۲۷۶۲

     

    در فضای یکتایی این لحظه دائماً تیرهای زندگی میآید، هرکسی یا هرچیزی که هموار با زمین است به او نمی‌خورد. باید در خودمان شناسایی کنیم چه‌جوری می‌آییم بالا و دیده می‌شویم. هرکس بلند می‌شود می‌گوید: من! و الگوهای من‌ذهنی را فعال میکند، تیرها به او می‌خورد، زخمی می‌شود و بعضی از این دردها قابل علاج نیست البته ما می‌توانیم شناسایی کنیم چون به‌صورت باشنده فکری هیجانی بالا آمدیم تیر خوردیم و با این شناسایی درد را بیندازیم. مشکل این است که وقتی بلند می‌شویم و زخم می‌خوریم همه ما در ذهن این‌قدر زخم خوردیم و درد داریم که فقط دنبال یکی می‌گردیم دردمان را به جان او هم بریزیم. این زخم‌ها به شکل رنجش در ما انباشته می‌شود بعداً اصلاً نمی‌توانیم ببینیم حتی اگر ببینیم، انداختنش ساده نیست. بهتر است اصلاً بالا نیاییم و دیده نشویم تا زخم هم نخوریم بنابراین باید دانه را پنهان کنیم و گیاه بام بشویم.

     

    دانه پنهان کن، بکلی دام شو

    غنچه پنهان کن، گیاهِ بام شو

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۳۴

     

    اگر در غنچهاي، هنوز باز نشدي، در اينصورت بگو من گياه بام بيمصرف هستم، يعني چيزي نيستم، نگو ميدانم، راهنمايي نكن، نصيحت نكن، اين غنچهات را پنهان كن، خودت را مهم جلوه نده، مطرح نكن، آدمها را دور و برت جمع نكن، نصيحت نكن، آدمها را به خودت متكي نکن. حضرت مولانا به ما توصیه می‌کند که به حضرت رسول نگاه کنیم که به‌خاطر چشم بد مردم پایش لغزید. حالا می‌فرماید: ایشان کوه بود تو که از کاه هم کمتر هستی این‌قدر بلند نشو و نگو من را ببینید مردم، من هم هستم.

     

    عبرتی گیر، اندر آن کُه کن نگاه

    برگِ خود عرضه مکُن ای کم ز کاه

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵٠۵

     

    تشعشعی که از یک من‌ذهنی دردمند ساطع می‌شود، مخرب است و ما نباید آن را دست کم بگیریم. چشمِ بد مردم که ناشی از حسادت و خشمشان است می‌تواند روی ما اثر بگذارد اگر ما بلند شویم و خودمان را نمایش دهیم. بنابراین ما نمی‌آییم به‌خاطرِ چاپلوسی مردم براساسِ ترس و نیاز، من ایجاد کنیم چون این من خواهد ریخت. ما نباید بگذاریم مردم به جان ما زهر بریزند نباید در مجالسی برویم که کسانی بی‌خودی ما را بزرگ کنند. مخصوصاً تحت هیچ شرایطی نباید زیرِ بارِ تصاویر ذهنی که مردم از ما می‌سازند مخصوصاً تصویر فرد معنوی برویم.

     

    هر که بستاید تو را، دشنام دِه

    سود و سرمایه به مُفْلِس وام دِه

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۳۳۰

     

    برای شخص من مدت‌ها طول کشید تا متوجه شوم شادی ناشی از تأیید جمع سمی است، اما الآن فقط در هشیاری‌ام نگاه داشته‌ام وقتی تأیید و توجه‌ای می‌آید درست مثل وقتی که جوجه تیغی من‌ذهنی گاز می‌گیرد و دردی را بالا می‌آورد، صبر و حزم لازم است، حتی چه بسا بیشتر از هر دردی صبر لازم است چرا که سُکر و مستی توجه بیرونی مقدمه افتادن به ذهن است.

     

    حَزم آن باشد که چون دعوت کنند

    تو نگویی: مست و خواهانِ من اند

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۰

     

     

    یلدا از تهران 

    فایل متن «تأیید و توجه نخواستن» - خانم یلدا از تهران

    برگرفته از دو داستان غلام هندو از دفتر ششم و پیرزن کابلی از دفتر چهارم مثنوی - خانم سمانه از تهران



    فایل صوتی «برگرفته از دو داستان غلام هندو از دفتر ششم و پیرزن کابلی از دفتر چهارم مثنوی» - خانم سمانه از تهران


        


    با سلام 

     

    متن زیر برگرفته از دو داستان مثنوی می باشد:

    ۱-داستانِ خواجه، دخترش و غلام هندو از دفتر ششم، بیت 249 به بعد

    ۲- داستان پادشاه، پسرش و پیرزن کابلی از دفتر چهارم، بیت 3085 به بعد

     

    مولانا در ابتدایِ داستانِ خواجه ، ملاک هایِ یک ازدواجِ درست بر پایۀ دیدِ زندگی را بیان می دارد. همینطور دختر نمادِ هر انسانی است که به زندگی اعتماد می کند و یقین دارد خواستِ خدا برایش بهترین است یعنی خداوند نمی خواهد انسانی که امتدادِ خودش هست را دستِ چیزهایِ این جهانی بدهد.

     

    گفت خواجه: مال را نبود ثَبات

    روز آید شب رود اندر جِهات

     

    حُسنِ صورت هم ندارد اعتبار

    که شود رخ زرد از یک زخمِ خار

    مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 255 و 256

     

    خواجه گفت مالِ دنیا و زیبایی ظاهری قابلِ اعتماد نیست.

     

    سهل باشد نیز مهترزادگی

    که بُود غِرّه به مال و بارِگی

     

    ای بسا مِهتر بچه کز شور و شر

    شد ز فِعلِ زشتِ خود ننگِ پدر

    مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 257 و 258

     

    اشراف زادگی هم اعتبار ندارد. چه بسا ممکن است اشراف زاده به سببِ فتنه و شرارتی که به پا می کند، از درگاهِ زندگی دور شود و حضورِ دختر را نیز خدشه دار کند.

     

    پُر هنر را نیز اگر باشد نفیس

    کم پَرَست و، عبرتی گیر از بِلیس

     

    علْم بودَش، چون نبودش عشقِ دین

    او ندید از آدم الّا نقشِ طین

    مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 259 و 260

     

    صاحبِ فضل و هنر، با اینکه ارزشمند است ولی اگر این دانش به بینش تبدیل نشود یعنی به عشق نرسد، هیچ ارزشی ندارد و مانند ابلیس که انسان را فقط جسم دید، در سطح و پوستۀ دانش باقی می ماند.

    در پایان، انتخابِ درستِ همسر را بر پایۀ میزانِ زنده بودن به زندگی و پرهیز از همانیدگی های این جهانی می داند، چرا که این شخص در هر دو جهان یعنی عالمِ فرم و بی فرمی رستگار است.

     

    کار، تقوی دارد و دین و صَلاح

    که از او باشد به دو عالَم فَلاح

    مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 264

     

    پس خواجه بر اساسِ این معیار، دامادی نیک سرشت انتخاب می کند ولی انتخابی بر مبنایِ حضور، موردِ پسندِ همگان نیست.

     

    پس زنان گفتند: او را مال نیست

    مِهتری و حُسن و استقلال نیست

    مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 266

     

    خواجه در مقابلِ اعتراضِ زنان می گوید :

     

    گفت: آنها تابعِ زُهدند و دین

    بی زر، او گنجی ست بر رویِ زمین

    مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 267

     

    افرادی که همانیدگی در مرکزشان ندارند گنجی هستند بر رویِ زمین. یعنی گنجینۀ آنها مادی نیست بلکه معنوی‌ست.

    این موضوع را مولانا در داستان پادشاه و ازدواجِ پسرش مطرح می کند. در آنجا نیز پادشاه می خواهد پسرش را به دختری که از جنسِ حضور است بدهد ولی همسرش مخالفت می کند و میگوید تو به خاطرِ اینکه نمیخواهی خرج کنی پسرمان را داری به یک گدا می دهی.

    پادشاه هم نسبت به اعتراضِ همسرش می گوید:

     

    گفت: صالح را گِدا گفتن خطاست

    کو غَنیُّ القلب از دادِ خداست

    مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت 3131

     

    انسانی که همانیدگی ندارد را گدا خواندن کارِ درستی نیست، زیرا او در سایۀ عطایایِ الهی قلباَ بی نیاز شده است.

    در نهایت خواجه و شاه غالب می آیند و دختر و پسرشان را به فردی صالح یعنی کسیکه به اصلِ خودش زنده شده، می دهند.

    از این قسمت می توان نتیجه گرفت که اگر انسان خودش را به دستِ زندگی بسپارد، قدرتِ زندگی همیشه بر منِ ذهنی غالب می شود.

     

    کرد یک دامادِ صالح اختیار

    که بُد او فخرِ همه خَیل و تَبار

    مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 265

     

    غالب آمد شاه و، دادش دختری

    از نژادِ صالحی، خوشْ جوهری

    مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت 3138

     

    رویِ دیگرِ این دو قصه، غلامِ هندو و پیرزنِ کابلی است. اینها، نمادِ منِ ذهنی هستند. در اصل منِ ذهنی علاقه دارد تا تصویر ها را در مرکزش بگذارد و با تصویر زندگی کند نه با حقیقتِ عین و عیان. یا اینکه خودش را به صورتِ یک تصویرِ زیبا در میآورد تا با او همانیده شوند.

     در اینجا وقتی موضوعِ ازدواجِ دخترِ خواجه به صورتِ جدّی بالا می گیرد، غلام، رنجور می شود. اما این سوال پیش می آید که چرا قبل از اینکه ازدواجِ دختر جدّی شود، غلام حرفی از این علاقه نزده است؟

     منِ ذهنی حقیقتاً طالبِ حضور نیست ولی وقتی میبیند که دیگران دارند به این حضور میرسند، می خواهد خودش را مشتاق جلوه دهد درحالیکه این بدست آوردن، از سرِ طمع هست تا دیگران به آن دست پیدا نکنند ولی در عمل هیچ وقت قدرتِ تصمیم گیری ندارد و خواستنش سطحی است.

     

    کو که باشد هندویِ مادرغَری

    که طَمَع دارد به خواجه دختری؟

    مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 281

     

     

    در ادامه خواجه به همسرش می گوید که صبر کن تا من غلام را از این طمع بیرون کنم. و به غلام می گویند که دختر را از دامادِ فعلی جدا میکنیم و به تو میدهیم. غلام با شنیدنِ این حرف از شدّتِ شادیِ غرورآمیز بالا و پایین می پرد. یعنی منِ ذهنی، فقط میخواهد زندگی و نعماتِ آن به دیگران نرسد اما متوجه نیست که با وجودِ تصویری که در مرکزش گذاشته است، خودش نیز بهره ای نخواهد بُرد.

     

    چون بگفت آن خسته را خاتون چنین

    می نگنجید از تَبَختُر بر زمین

    مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 296

     

    تَبَختُر به معنای به خود بالیدن است.

     

    بعد از اینکه غلام از آن جشنِ عروسیِ ساختگی و آسیب هایِ ناشی از آن جانِ سالم به در می برد، باز هم متوجه نمی شود که تقصیرِ خودش بوده که در یک فضایِ مجازی با یک انسان همانیده شده و او را به یک جسم کاهش داده، بلکه به دختر می گوید که تو عروسی ناپسند هستی.

     

    گفت: کس را خود مبادا اِتّصال

    با چو تو ناخوش عروسِ بَدفِعال

    مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 314

     

    در مقابل پسرِ شاه نیز که به عقدِ دختری شایسته درآمده است، به دامِ سِحرِ یک پیرزنِ کابلی می افتد.

     

    یک سیه دیوی و کابولی زنی

    گشت بر شه زاده ناگه رهزنی

     

    شَه بچه شد عاشقِ کمپیرِ زشت

     تا عروس و آن عروسی را بِهِشت

    مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات 3147 و 3148

     

    این ابیات نشان می دهند که منِ ذهنی در کمین نشسته است تا اتحاد و یکی شدنِ انسان ها با زندگی را بهم بزند و یا به روابطِ بینِ فردی درد بریزد.

    ولی شاهزاده در این داستان برخلافِ غلام، متوجه اشتباهش می شود. بعد از یکسال که با پیرزن (یعنی منِ ذهنی) زندگی می کند به کمکِ ساحری ماهر که منظور انسان های راهنما و عارف هستند، از سِحرِ پیرزن رها می شود و به خودش می آید. پس از این امتحانِ سخت، به سویِ تختِ شاه میآید و سِجدۀ شکر می کند.

     شاهزاده دچارِ شگفتی می شود که چگونه آن پیرزن عقلش را ربوده بود ؟ اکنون وقتی به عروس نگاه می کند، او را فردی به غایت زیبا می بیند.

     

    آن پسر با خویش آمد، شد دوان

    سویِ تختِ شاه با صد امتحان

     

    سَجده کرد و بر زمین می زد ذَقَن

     در بغل کرده پسر تیغ و کَفَن

     

    شاهزاده در تعجب مانده بود

    کز من او عقل و نظر چون در ربود ؟

     

    نوعروسی دید همچون ماهِ حُسن

    که همی زَد بر مَلیحان راهِ حُسن

    مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات 3174 و 3175 و 3180 و 3181

     

    اما غلامِ هندو می خواهد نعمت را بی ارزش کند و کلا صورت را کنار بزند. اما انسانی که زنده شدن به زندگی را طلب می کند، به دنبال آن چیزهایِ این جهانی چون زیبایی، ثروت و جاه و اقبالِ سودمند هم می آیند.

     

    صیدِ دین کن، تا رَسَد اندر تَبَع

    حُسن و مال و جاه و بختِ مُنتَفَع

    مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت 3141

     

    بنابراین اگر به لطفِ زندگی و دعای عارفان از آفتِ همانیدگی ها رها شدیم، دیگر نباید یک تصویرِ جدید را در مرکز بگذاریم و این امر نیازمندِ یک هوشیاریِ تیز در این لحظه است. کما اینکه وقتی پادشاه به حالتِ طنز بعد از یکسال به پسرش می گوید که پسرجان از آن پیرزنِ کابلی هم یادی کن و اینقدر بی وفا مباش. پسر در جواب می گوید من فضایِ یکتایی که سرچشمۀ برکات و شادی بی سبب هست را یافتم و از چاهِ همانیدگی ها رها شدم و دیگر به سمتِ آن نخواهم رفت.

     

    گفت: رَوْ، من یافتم دارُالسّرور

     وا رَهیدم از چهِ دارُالغُرور

     

    همچنان باشد، چو مومن راه یافت

     سویِ نورِ حق، ز ظلمت روی تافت

    مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات 3187 و 3188

     

    با سپاس فراوان 

    سمانه از تهران

    فایل متن «برگرفته از دو داستان غلام هندو از دفتر ششم و پیرزن کابلی از دفتر چهارم مثنوی» - خانم سمانه از تهران

    کَنگِ دُرشتِ اَمرَد - آقای نیما از کانادا



    فایل صوتی «کَنگِ دُرشتِ اَمرَد» - آقای نیما از کانادا


        


    حزم را باش، که این کَنگِ دُرشتِ اَمرَد

    با ضربِ دف هر لحظه تو را بِدرَّد

     

    آقای شهبازی، یکبار یادم است فرمودید که کسانی که دل به خوشی و شهوات این دنیایی می‌دهند، به خصوص مواد مخدر، زیر تجاوز آن‌ها قرار دارند. یعنی وقتی زیر لذت پدید آمده از مستی مشروبات و های شدن و نشئه شدن مواد مخدر هستم، در اصل زیر تجاوز آن‌ها قرار دارم. آیا با این تصور، باید بگویم که مثلا اوایل که مواد مصرف می‌کردم، حال می‌داد، ولی بعدش نه؟ خیر عمو، از اول زیر تجاوز بودم، خبر نداشتم.

     

    آنچه در ادامه بیان می‌دارم، بخش بسیار کوچکی از لطف زندگی، آموزش‌های مولانا و توصیه‌های آقای شهبازی برای رهایی از تجاوز دراگ و مشروب و شهوت جنسی است.

     

    در تمامی دوران زندگی‌ام چنان شیفته‌ی ورزش بودم که همه‌ی زندگیم را تحت تاثیر قرار داده بود. یادمه توی دانشگاه اصلا غذای ناسالم نمی‌خوردم و همیشه برای خودم میوه و خوردنی و پودر پروتیین می‌بردم و رفیقام هم به شوخی به من می‌خندیدن. توی جمعمون تنها کسی بودم که سیگار نمی‌کشید. با خودم عهد بسته بودم لب به سیگار نزنم که وقتی پدر شدم، به فرزندم بگم که: «پسرم یا دخترم، من تا به الان حتی یک پُک هم سیگار نکشیدم.»، اما...

     

    گفتم: که عهد بستم وز عهد بد برَستم

    گفتا: چگونه بندی چیزی که من شکستم؟

    دیوان شمس، غزل ۱۶۸۶

     

    عهد بسته بودم که سیگار نکشم، ولی فکر می‌کردم که باید جوانی کنم. مُد بود و البته هنوز هم هست که جوان، باید عشق و حال کند. عشق و حال هم یعنی اینکه یا تا خرخره مشروب بخورد، جوری که شب که می‌آید خانه، نفهمد چگونه ماشین را توی پارکینگ بدون زدن به در و دیوار، پارک کرده، و یا اینکه چون خیلی‌ها توی خیلی از جاهای دنیا، یه سری از کارها را می‌کنند و حتی «علم» هم ثابت کرده که ضرری ندارد، پس باید انجام داد. یکی از آن کارها، کشیدنِ ماریجوانا، عَلَف یا گُل (به صورت عامی) بود. منی که تا ۲۱ سالگی حتی لب به سیگار نزده بودم. چون میدیدم که همه‌ی انسان‌هایی که به نظرم از نظر تحصیلی و کاری موفق هستند و یا اشخاصِ هنریِ مورد علاقه ام با کشیدنِ ماریجوانا اوکی هستند و همه هم می‌گویند که اعتیاد آور نیست و به قولی «اوکِی» هست، شروع به کشیدنِ تَفَنُنی کردم. با دوستانم هر از گاهی مسافرتی می‌رفتیم و یا جمع میشدیم و می‌گفتیم میخندیدیم و می‌کِشیدیم.

     

    قُبحِش که ریخت هر از گاهی سیگار هم می‌کشیدم. تا اینکه یکبار رفتم و یک پاکت سیگار هم خودم خریدم. به خودم سیگاری نمی‌گفتم، ولی به قول یکی از دوستام: «هروقت رفتی و خودت اولین پاکت سیگارت رو خریدی، بدون سیگاری شدی.»

     

    مَنی که یک روز از باشگاه رفتنم و برنامه‌ی غذاییم تغییر نمی‌کرد، حالا با کشیدن ماریجوانا و خوردن هله هوله‌ی بعدش هرچی می‌ریسیدم را پنبه می‌کردم. به خودم می‌گفتم که ایرادی ندارد که. همه‌ی دنیا می‌کشن و خیلی از جاهای دنیا اصلا قانونیه. مشکلی ندارد و من معتادش نمی‌شوم. ولی...

     

    گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم؟

     

    خارج که آمدم، باشگاه نوشتم که آدم بشوم و درس بخوانم و ورزش کنم؛ ولی حالا دیگر مستقل کامل بودم و خیالم تخت. باشگاه می‌نوشتم و یک جلسه هم نمی‌رفتم و جایش پولِ بی‌زبان را دود می‌کردم توی ریه‌ام. دیگر تفننی نبود، بلکه عادت شده بود. همان اعتیادی که همه‌ی دنیا و علم ثابت کرده بود که وجود ندارد. آری، درست است که به صورتِ جسمی نمی‌خواستم، ولی به صورت ذهنی هیچ کاری بدون کشیدنِ ماریجوانا به من مزه نمی‌داد. صبح که پا میشدم، اولین کارم این بود که بِکشَم، از خونه که میرفتم سمت دانشگاه تو ایستگاه اتوبوس می‌کشیدم، قبل کلاس، بعد کلاس، قبل خواب و...

     

    یکبار با یکی از رفیق‌هام رفته بودیم برای عیاشی از صبح تا شب، دم ساحل و رقص و پایکوبی و دراگ و مشروب. شب که مرا رساند خانه، اینقدر حالم بد شد که نمی‌دانستم کجام و چطوری آمده‌ام خانه. به رفیقم زنگ زدم و بسیار حالم بد بود و از او کمک خواستم. اما او بلیت کنسرت داشت و فقط به من گفت صبر کن، اثرش می‌پرد.

     

    هندوک فریاد می‌کرد و فغان

    از برون نشنید کس از دف‌زنان

     

    ضرب دف و کف و نعره‌ی مرد و زن

    کرد پنهان نعره‌ی آن نعره‌زن

    مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۶ و ۳۰۷

     

    خلاصه تا صبح من درد می‌کشیدم و حالم بسیار بد بود و بیرون هم همه‌ مشغول کف و دف زدنِ آخر هفته. البته آنها را چه تقصیر که خود کرده را تدبیر نیست.

     

    صبح که حالم کمی بهتر شده بود، وقتی خداوند با لطف و عنایتش این مرکز پردرد و جان فیزیکی خسته ام را شسته بود، در آینه به چشمانم نگاه کردم: مثل انبان آرد و دلق تونیان. چنان داغان بودم که انگار از جنگ برگشته‌ام.

     

    بارها مهمانی‌هایی رفته‌ بودم که طرف از فرط مستی چنان بی‌آبرویی و بی‌بند و باری می‌کرد که وقتی فردایش یا چند روز بعدش هشیار کامل می‌شد، با خودش قرار می‌بست که دیگر سمت این‌ چیز‌ها نرود. دیگر مثلا دراگ مصرف نکند، دیگر جنس مخالف را در مرکزش قرار ندهد، دیگر مشروب نخورد. ولی این کنگ امرد دنیا، بسیار حیله‌گر است، می‌داند کجا آدم را گیر بیا‌ندازد و تا روز بفشارد.

     

    تقصیر خودم است. بفرما و بشین و بتمرگ همه‌شان یک فعل را درخواست می‌کنند. ولی این من هستم که با بفرما، به ادب نمی‌شینم و باید مثل دلق تونیان پاره پوره شوم تا شاید کمی آدم شوم.

     

    مولانا اول می‌گوید:

     

    تو خوش و خوبی و کان هر خوشی

    تو چرا خود منت باده کشی؟

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷۴

     

    بعد باز من دَه نمی‌دهم. به کشیدن دراگ خاک بر سر نمی‌گویم.

     

    بار دیگر می‌گوید:

     

    آن باده به جز یک دم دل را نکند بی‌غم

    هرگز نکُشد غم را هرگز نَکَنَد کین را

    دیوان شمس، غزل ۸۱

     

    باز انگار گوش من کر است. می‌گویم من با دیگران فرق دارم. من مثل آنها گیر نمی‌افتم. آخ که این منِ ذهنی و دیو چقدر از این لفظ، به جا بلد است استفاده کند. همین لفظ است که شمع را فوت می‌کند و کنگ درشت دست به کار می‌شود. بسیار دیده‌ام خانواده‌هایی که مشروب را به کلی قدغن کرده، ولی با مواد مخدر خیلی ریلکس و مجاز برخورد می‌کردند. بسیار دانش‌آموزانی داشته‌ام که در خانواده سیگار و لفظ سیگار مثل زهر، ولی قلیان و شهوت‌رانی در سنین نوجوانی مثل قند.

     

    باز هم مولانا می‌گوید:

     

    دان که هر شهوت چو خمر است و چو بنگ

    پرده‌ی هوش است و عاقل زوست دَنگ

    مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۱۲

     

    می‌گوید نیما، مگر عقل نداری؟ مگر خری؟ چندبار باید از یه سوراخ گزیده شوی؟

     

    گرمی مجوی الا از سوزش درونی

    زیرا نگشت روشن، دل ز آتش برونی

    دیوان شمس، غزل۲۹۴۳

     

    ولی باز انگار نه انگار، من و امثال من، درس نمی‌گرفتیم. می‌گفتیم که این بار با آن بار فرق دارد. این دراگ معتاد نمی‌کند. این مجاز است. بیرون هم می‌فروشند. خواص دارویی دارد. کمَش مفید هم هست. علم ثابت کرده است!

     

    بحث مقایسه و انتقاد و قضاوت ندارم، فقط اینکه اگر الکل خطرناک ترین ماده‌ی تحریک ‌کننده بالاتر از همه‌ی مواد مخدر و تاثیرگذارترینِ آن‌ها در تصادفات رانندگی و ویزیت اتاق اورژانس است، و یا اینکه اگر می‌دانم سیگار عامل اصلی بسیاری از بیماری ها و متشکل از یک عالمه ماده‌ی شیمیایی سرطان زا، آن هم اثبات شده توسط علم و آمار است، پس چرا باز سمتش می‌روم؟ چرا گوشم فقط آنچه را که می‌خواهد و به ذهن خوش می‌آید را می‌شنود؟

     

    انسان‌هایی را از نزدیک دیده‌ام که می‌گویند ۲۰ سال است ماری‌جوانا می‌کشند و معتادش نیستند، چون هروقت بخواهند می‌توانند آن را ترک کنند! مولانا وقتی می‌بیند با زبان خوش حالیم نمی‌شود، باز مرا به حال خود نمی‌گذارد، بس که دل‌سوز و مهربان است، این بار می‌گوید این دراگ و مشروب در اصل این طوری است:

     

    روز رویت روی خاتونان تر

    ... زشتت شب بتر از... خر

     

    هم‌چنان جمله نعیم این جهان

    بس خوشست از دور پیش از امتحان

     

    می‌نماید در نظر از دور آب

    چون روی نزدیک باشد آن سراب

     

    گَنده پیرست او و از بس چاپلوس

    خویش را جلوه کند چون نو عروس

     

    هین مشو مغرور آن گلگونه‌اش

    نوش نیش‌آلوده‌ی او را مچَش

    مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۱۵ تا ۳۱۹

     

    با ذهن، معنویت را برای خودم سبک سنگین می‌کردم. یادمه اولین باری که گنج حضور را شروع کردم به دیدن، مشروب دیگر نمی‌خوردم. ولی یکهو دوباره بعد از یکسال، آش همان آش و کاسه همان کاسه. ماریجوانا می‌کشیدم و می‌نشستم پای گنج حضور. پس از مدتی با ماجیک ماشروم و ال اس دی خودم را غرق کردم تا اینکه یک روز دختر خانمی زنگ زد به برنامه و گفت که دیگر ماریجوانا نمی‌کشد. توی خیابون افرادی را می‌دیدم و دیالوگهایی را می‌شنیدم که می‌گفتند که بایستی ‌ماریجوانا را ترک کنند و دیگر نکشند. همزمانی‌هایی که بایستی از آنها درس گرفت و پیغام زندگی را قاپ زد. یک روز صبح بدون اینکه بخواهم بگویم از امروز مثلا کمش می‌کنم یا از فردا دیگر نمی‌کشم، یهو تموم شد.

     

    ممنوع کردن و با چماق انسان‌ها را از این چیزها بازداشتن هم بدتر انسان‌ها را حریص کرده و سرکوبی این نیاز‌ها علی‌الخصوص نیاز جنسی، بشکن و دف و کف زدن شیطان را به دنبال دارد:

     

    پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد

    که بده زوتر رسیدم در مراد

     

    چون بدید آن چشمهای پرخمار

    که کند عقل و خرد را بی‌قرار

    مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۹۵۷ و ۹۵۸

     

    پس حالا می‌فهمیم چرا آقای شهبازی هی می‌فرمایند که روی خودمان کار کنیم. منی که روی خودم کار کنم و از این نیازها و خوشی گرفتن از شهوات و مواد مخدر حزم کنم. آنوقت دیگر خاتون اجازه‌ی کام گرفتن از عروس حضور را به من خواهد داد. تازه می‌فهمم که فقط با صبر و کشیدن درد هشیارانه و نخواستن خوشی از خمر و بنگ، انگشت دانه‌ای شراب الهی را می‌نوشم.

     

    در قانونِ اساسی‌ام بندی نوشتم که:

     

    - دِراگ و سیگار و مشروبات الکلیِ سنگین هرگز.

     

    بعد یادم افتاد که این لفظِ «سنگین» تبصره ای است برای ورودِ دیو و بازی درآوردنِ منِ ذهنی و شکسته شدنِ صدباره‌ی این عهدِ ذهنی. برای همین سریع، بندِ قانونِ اساسی‌ام را تغییر دادم:

     

    - دِراگ و سیگار و مشروباتِ الکلی کلاً ممنوع.

     

    دو سه سالی از آن زندگیِ پوشالی می‌گذرد و منِ ذهنی و دیو هر از چندگاهی از زیر گل و لای، این خاطرات را به یاد می‌آورد و می‌گوید: بازگرد و یه کامی هم بگیر. من هم می‌گویم روز روی خوب نشان می‌دهی و شب هم...؟

     

    باید حتما این کنگ امرد را به یاد بیاورم تا شاید بتوانم دیو را در شیشه نگاه دارم. دیوی که بسیار دغل است، طوری که جوانان رو به راحتی قانع می‌کند که باید همه‌چیز را یکبار تست کرد. مولانا می‌گوید این تست کردن یعنی فشرده شدن توسط کنگ، آیا می‌خواهی این را؟ اگر بدانی و باز هم زیر کنگ بروی که دیگر چه می‌شود گفت.

     

    هرگز یادم نمی‌رود که چه بودم و چه جورها کشیدم و تمام تلاشم را می‌کنم که از حربه‌های منِ ذهنی‌ام در امان باشم. می‌دانم که اگر با ذهن هی عهد ببندم، خدا، نبسته، عهد را می‌شکند. هرروز به خودم می‌گویم یادم نمی‌رود چی‌بودم. هزاران بار شُکر. منِ ذهنی چموش و سرکشی دارم ولی حتی با اینکه هی دایما چالش دارم، به قول دوست عزیزی:

     

    همینه زندگی...

     

    خداوندا قدرتی به من عطا کن تا از شر این منِ ذهنی وسوسه انگیز و شرور در امان باشم که من خودم به یقین از پسش برنمی‌آیم و بی‌عنایت تو، هیچِ هیچ هستم:

     

    خویش را دیدیم و رسوایی خویش

    امتحان ما مکن ای شاه بیش

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۴۹۸

     

    قدردان و شکرگزارِ عارفان، بزرگان، مولانا، استاد مقرب و آقای شهبازی نازنین هستم و تا آخرین ثانیه‌ای که نفس می‌کشم از آنها روی برنمی‌گردانم. خدایا چنین عهدی را با نام و یادِ تو می‌بندم که نشکند.

     

    آن درِ اوّل که خوردی استخوان

    سخت‌گیر و حق‌گزار، آن را مَمان

    مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۶

     

    می‌خواهم بگویم که من اعتماد کردم و توکل. خدا سریع لطفش را شامل حالم کرد. هرقدر شکر بگویم دوزار هم نمی‌تواند جبران کند. هرقدر غرق خوشیهای تخدیری، تخمیری، تهییجی و غیره شده باشم، جز این خوشایندم نیست که :

     

    همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد

    چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

     

    سر خُنب‌ها گشادم ز هزار خُم چشیدم

    چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

     

    چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد؟

    که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد

     

    ز پیِت مراد خود را دو سه روز ترک کردم

    چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد؟

    دیوان شمس، غزل ۷۷۰

     

    آری، آنان که مرا نمی‌شناسند، شاید حرفهای مرا یاوه انگارند و یا آنان که می‌شناسند، به دیوانگی و از راه به در شدن متهم کنند و سخنانم را هذیان بپندارند. ملالی نیست که به قول حضرت عطار:

     

    در این دریا که من هستم، نه من هستم نه دریا هم

    نداند هیچ کس این سِر، مگر آن کو چنین باشد

    دیوان اشعار عطار، غزل ۲۶۴

     

    گر نباشد هر دو عالم گو مباش

    تو تمامی با تواَم تنها خوش است

    دیوان عطار، غزل ۷۱

     

    با عشق و احترام،

    نیما از کانادا

    فایل متن «کَنگِ دُرشتِ اَمرَد» - آقای نیما از کانادا

    تفسیر غزل ۲۵۵۳ از برنامه ۸۸۳ - خانم آزاده از آمریکا



    فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۵۵۳ از برنامه ۸۸۳» - خانم آزاده از آمریکا


        


    با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا

    ]پیام عشق... [

     

    زندگی یک حرکت یگانه است. جُدایی هَم، فقط یک تَوَهُم... که در ذهنِ «من دارِ خاکی» بِپا شُده. در این غزل، زندگی آگاه از این تَوَهُم می‌گَردد.

     

     

    ]غزل ۲۵۵۳ / برنامه شماره‌ی ۸۸۳ [

     

    ۱) کجا شُد عَهد و پیمانی که می‌کردی، نمی‌گویی؟

    کسی را کو به جان و دل تو را جوید، نمی‌جویی؟

     

    ۲) دلْ اَفْگاری که رویِ خود به خونِ دیده می‌شوید

    چرا از وِیْ نمی‌داری، دو دستِ خود نمی‌شویی؟

     

    «زندگی» دارد از تَوَهُمی که بِپا شُده آگاه می‌گردد؛ پس بی‌کلام به گوشِ خود می‌خواند: قبل از ورود به عالم هستی، عَهد و پیمانی بَر خود بَسته بودیم که فراموش شُده است؛ از این رو... عشقْ را در این تجربه نمی‌جوییم! دل را در تاریکیِ ذهن و ناآگاهی، پُر از غَم کرده و رویِ «حقیقت» را با خونِ تَوَهم می‌شویی! چرا از این کار... دو دستِ خود نمی‌شویی؟

     

    ۳) مِثالِ تیرِ مُژگانَت شُدم من راستْ یکسانَت

    چرا ای چَشمِ بَختِ من، تو با من کَژْ چو ابرویی؟

     

    ۴) چه با لَذَّت جَفاکاری، که می‌بُکْشی بدین زاری؟

    پس آن گَهْ عاشقِ کُشته، تو را گوید: چه خوش خویی

     

    من مانَندِ تیرِ مُژگانَت، خود را در رفتار و کِردار و... و... و...، راست کرده‌ام! پس چرا ای چشم و ای دیده‌ی خالصِ من، حقیقت با من یکسان، در وَحدَت نمی‌شینَد؟! نمی‌شینَد چون ذات از گَرداندَنِ دانش (حتی اگر آن دانش «راست» باشد)، رهایی نمی‌یابد! ذات، فقط از نوری که در درونِ دلی عَدَم شُده راه یاقته، به حقیقت «باز» می‌گردد (و رهایی می‌یابد).

     

    حقیقت، با حرکَتِ هشیاری در ذهنِ خاکی، بَسی جَفا کُند؛ تا جایی که هشیاری، بالاخره دست از حرکتِ خود در ذهنْ بَردارد. در رهایی از ذهنی که به گمان خود «راست» گشته بود، «حقیقت» خود را در دلِ عَدَم، همچو «نور...» نمایان کُنَد؛ آنگاه عاشقِ کُشته (هشیاری که در تجربه‌ی هستی، از نَفْسِ دُروغین رهایی یافته)، عشقْ را گوید: چه خوش خویی!

     

    ۵) زِشیرانْ جُمله آهویان، گُریزان دیدم و پویان

    دِلا! جویایِ آن شیری، خدا داند چه آهویی

     

    ۶) دلا! گرچه نِزاری تو، مُقیمِ کویِ یاری تو

    مرا بَس شُد زِ جان و تَن، تو را مُژده کَزان کویی

     

    ذهنِ خاکی، مانند آهو که از شیر گُریزان است، از حقیقت گُریزان است؛ لذا، محروم از حقیقت...! پس ای دل، من جویایِ آن شیری هَستَم که در ذات، می‌داند حقیقت در خودِ خودِ خود، نهفته است! حال به من بگو: کُدام شیر؟! کُدام آهو؟! فقط عشقْ مانده؛ و تَوَهُمِ جُدایی هم، دِگر کُشته شُده! فقط «عشقْ» دانَد این را (و نه چرخاندَنِ این کلمات در ذهنَ خاکی)!

     

    پس ای دل، گرچه گرفتاری و در تَوَهُم فُرو رفته‌ای! ولی بِدان که تو خود، مُقیمِ کویِ عشقی. مَرا در تجربه‌ی هستی، تَوَهُمِ جُدایی در این تَن و جان، دِگَر بَس شُد؛ پس تو را مُژده، که تو خود آزاد و مستقل، از آن کویی (از لامکان و لازمانِ عشق...).

     

    ۷) به پیشِ شاهْ خوش می‌دو، گَهی بالا و گَهْ در گَوْ

    ازو ضَربَت زِ تو خِدمَت، که او چوگان و تو گویی

     

    ۸) دلا! جُستیم سَرتاسَر، ندیدم در تو جُز دِلْبَر

    مَخوان ای دلْ مرا کافَر، اگر گویم که: تو اویی

     

    ۹) غُلامِ‌‌ بی‌خودی زانَم که اَنْدَر‌‌ بی‌خودی آنَم

    چو بازآیم به سویِ خود، من این سویَم تو آن سویی

     

    تجربه‌ی هستی را، غرق در ذات به فعل درآر؛ به پیشِ شاه، خوش بِشِتاب! گَهی به لامکان و لازمان؛ گَهْ به مکان و زمان؛ تمامی این حرکات را هم... اگر از عشقْ بِدانی، آنگاه تویی ناظر و در خِدمَتِ «ضَربَت» او: عشقْ تو را به حرکت درآرد، نه تَوَهُمِ بِپا شُده در مکان و زمانِ ذهنِ خاکی (که حرکت عشقْ از لامکان، بریزد به تجربه در مکان...).

     

    دلا! سَرتاسَرِ تو را جُستیم و در درونَت، جُز دِلْبَر نَدیدیم؛ پس حال که این باشد حقیقت، مَخوان ای دلْ مرا کافَر، اگر گویم تو را، اویی؛ تویی عشق...

     

    در تجربه‌ی هستی، از آن روی به حرکتِ عشق درآمده‌ام که از خود بی‌خود گشته‌ام: در پایانِ آن مَنِ دُروغین، من آنَم. تا به سویِ نَفْسِ دُروغین (که از حرکتِ ناآگاهانه‌ام در ذهن خاکی بپا می‌گردد) باز می‌گردم، تَوَهُمِ جُدایی رویِ حقیقت را می‌پوشاند؛ من در ذهنِ خاکی، خودِ دُروغین را... «خود» به حساب آرم و عشقْ را جُدا زِ خود.

     

    ۱۰) خَمُش کُن، کَزْ مَلامَتْ او بِدان مانَد که می‌گوید

    زبانِ تو نمی‌دانم، که من تُرکمْ تو هِنْدویی

     

    خَمُش کُن که در مقابلِ گفتگوهایِ ذهنی و دانش هایِ خاکی، عشقْ به این مانَد که مرا گوید: زبانِ تو نمی‌دانم! که من تُرکم؛ تو هِنْدویی! که من آن یگانه‌ام... در لامکان و لازمان؛ و تو غرق در حرکتِ ذهن!

     

    با احترام، آزاده از آمریکا

     

    فایل متن «تفسیر غزل ۲۵۵۳ از برنامه ۸۸۳» - خانم آزاده از آمریکا

    مراقبه با ابیات - خانم سارا از آلمان



    فایل صوتی «مراقبه با ابیات» - خانم سارا از آلمان


        


    مراقبه با ابیات:

     

    همانطور که آقای شهبازی گفتند تکرار ابیات بسیار مفید است. این کار چراغ‌هایی‌ را در دلِ ما روشن می‌کند که آگاهیی را که نیاز این لحظهٍ ماست به ما می‌‌دهند. سه چراغ را به اشتراک میگذارم.

     

    ۱. خو و طبعِ مستطاب را صدا بزن:

     

    گر قَضا انداخت ما را در عذاب

    کَی رود آن خو و طبعِ مُستَطاب؟

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۱۸

     

    معنی‌ِ ادبی‌ِ بیت این است: اگر زندگی‌ ما را در عذاب و سختی انداخت آن خو و جنسیتِ عالی‌ِ ما از بین نمی‌رود.

     

    گر قَضا انداخت ما را در عذاب: عذاب چیست؟ عذاب همین منِ ذهنی‌ و هوشیاریِ جسمی‌ِ دردساز است. ما و بقیه‌ی انسانها به دامِ منِ ذهنی‌ِ خودمان افتاده‌ایم. منِ ذهنی‌ ما را تلخکام کرده، برای ما مانع، مساله و دشمن ساخته و اجازه نمی‌‌دهد که زندگی‌ِ این لحظه را پر و با شادی تجربه کنیم.

     

    اما خودِ این منِ ذهنی‌ و دردهایی که ایجاد می‌کند را زندگی‌ سرِ راه ما قرار داده تا ما را بیدار کند نسبت به جنسیتِ اصلی‌ ما که عالی است و از جنس خدا یا زندگی‌ می‌باشد.

     

    گر قَضا انداخت ما را در عذاب

    کَی رود آن خو و طبعِ مُستَطاب؟

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۱۸

     

    مصرع دوم بسیار نوید‌بخش است. می‌‌گوید این عذابی که از منِ ذهنی‌ِ انسان ایجاد می‌‌شود به‌هیچ وجه قادر نیست جنسیتِ اصلی‌ِ انسان را از بین ببرد. منِ ذهنی‌ هر چقدر هم درد ایجاد کرده باشد، خوی مستطابِ ما یعنی‌ اصلِ ما هنوز کامل و عالی‌ است و ما می‌‌توانیم با فضا‌گشایی به آن زنده شویم.

     

    چراغ جدیدی که برایم روشن شد این است که این لحظه آن خو و طبعِ مستطاب را در خود و انسانهای دیگر ببینم. منِ ذهنی‌ دائم تلاش می‌کند که عیب‌های دیگران را ببیند و آن عیب‌ها را بزرگ کند. او به راحتی‌ از من‌های ذهنی‌ در بیرون و ایراداتشان سخن می‌‌گوید. پس بجای تمرکز روی منِ ذهنی‌ِ یک انسانِ دیگر می‌‌گویم: « کی رود آن خو و تبع مستطاب». وقتی‌ به انسانها نگاه می‌کنم دائماً به یاد  «خو و طبع مستطاب» آنها باشم. یعنی‌ اگر بدترین آدم هم مقابلم قرار گرفت، خو و طبع مستطاب را در او شناسایی کنم، زیرا جنس زندگی‌ و عشق در هیچ انسانی‌ از بین نمی‌رود. وقتی‌ با انسانی‌ سخن می‌‌گویم منِ ذهنی‌ِ او را صدا نکنم بلکه در همه حال زندگی‌ و عشق را در او صدا بزنم.

     

    آن خو و طبع مستطاب را در خودمان و دیگران با فضا‌گشایی، خاموشی و بیانِ عشق می‌‌توانیم صدا بزنیم.

     

    ۲. انسان از جنس پیرشدنی نیست:

     

    گر گدا گشتم، گِدارُو کَی شوم؟

    ور لباسم کهنه گردد، من نُواَم

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۱۹

     

    منِ ذهنی‌ گدای این جهان است ولی‌ اصلِ انسان نسبت به آن بی‌نیاز است، زیرا اصلِ انسان از جنس زندگیست.

     

    یکی‌ از پیغام‌های جدید مصرع دوم این است که انسان در اصل پیر نمی‌شود. این فقط لباسِ انسان یعنی‌ جسم خاکیِ او است که پیر میشود ولی‌ خودِ اصلی‌ِ او با مرور زمان پیر نمی‌شود بلکه نو است. این نو‌یی را در انسانهای زنده به حضور می‌‌بینیم. آنها  وقتی سن جسمشان بالا می‌‌رود ولی‌ بیشتر به زندگی‌ زنده می‌‌شوند در اصل جوان‌تر و خلاق‌تر می‌‌شوند. پس انسانِ زنده به زندگی‌ در سننین بالا هم قدرتمند، خلاق و پر از جوانی و نو‌یی می‌باشد، زیرا زندگی‌ همیشه نو و شاداب است.

     

    ۳. توکّل و تسلیمِ تمام در غم و راحت:

     

    جُز توکّل جز که تسلیمِ تمام

    در غم و راحت همه مکرست و دام

    مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۶۸

     

    از دیدِ ذهن وضعیت‌ها گاهی بصورتِ سختی و چالش و گاهی به صورت بسیار زیبا و خوش‌آیند تجربه می‌‌شوند. اینکه در غمها و سختی‌ها باید تسلیم شویم و به زندگی‌ توکّل کنیم را بارها شنیده‌ام. اما‌ چراغِ جدید این است که مولانا همان تسلیمِ تمام و توکّل را برای راحتی‌ نیز واجب می‌‌داند.

     

    همانطور که در برنامه‌ی ۸۷۱ گنج حضور یاد گرفتیم اتفاقات بازیِ زندگی‌ هستند و اصلِ زندگی‌ که مهم و جدّی است می‌خواهد ما را با فضا‌گشایی اطرافِ اتفاقاتی که پیش می‌‌آورد هر چه بیشتر به خودش زنده کند. بعضی‌ از این اتفاقات برای ما سخت هستند و حالتِ چالش دارند، باید اطرافِ آنها فضاگشایی و به زندگی‌ توکل کنیم. اما بعضی‌ اتفاقات هم خوش‌آیند و زیبا هستند، نکته‌ی مهم این است که آنجا هم فضا‌گشایی کنیم و کاملاً به زندگی‌ توکّل داشته باشیم. وضعیت‌های زیبای زندگی‌ این قابلیت را دارند که منِ ذهنی‌ در ما بسازند. این زمانی‌ رخ می‌‌دهد که ما به آن وضعیت بچسبیم و به دامش بیفتیم، آن وقت دیگر نمی‌توانیم آزادانه با آهنگِ زندگی‌ برقصیم، بلکه می‌‌خواهیم آن وضعیتِ به ظاهر عالی‌ را نگه داریم. فقط توکلِ لحظه به لحظه و ابرازِ نیازمندی به زندگی‌ کمک می‌کند تا با یک وضعیتِ به ظاهر زیبا همهویت نشویم.

     

    پس کارِ انسان همیشه این است که فضا باز کند، به زندگی‌ نیازمند باشد، به او توکّل کند و خردِ این لحظه را مستقیماً از خودِ زندگی‌ بگیرد. به این ترتیب اجازه می‌‌دهیم زندگی‌ از طریق ما نفس بکشد، ببیند، بشنود، کار کند و وضعیت‌ها را تجربه کند.

     

    جُز توکّل جز که تسلیمِ تمام

    در غم و راحت همه مکرست و دام

    مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۶۸

     

    با عشق و احترام، سارا از آلمان

     

     

    فایل متن «مراقبه با ابیات» - خانم سارا از آلمان

    آینۀ هستی - خانم سمانه از تهران



    فایل صوتی «آینۀ هستی» - خانم سمانه از تهران


        


    با سلام 

     

    قانونِ زندگی بر پایۀ وحدت و عشق است. از طرفی خداوند بی نهایت فضاداری و صبر است. همۀ من های ذهنی در این فضا جا گرفته اند. زندگی برای بازگشتِ انسان ها به این لحظۀ ابدی، خیلی فرصت می دهد اما منِ ذهنی متوجه این امر نیست و تا جایی پیش می رود که خداوند آن را سر جایِ خودش می نشاند.

     

    شمارِ برگ اگر باشد یکی فرعونِ جبّاری

    کفِ موسی یکایک را به جایِ خویش بنشاند

    مولوی، دیوان شمس، غزل 592

     

    انسان هایی که به زندگی زنده شده اند نیز، این صفتِ خداوند را دارند. یعنی اطرافِ من هایِ ذهنیِ دیگر فضا را باز میکنند و همچون آینه، مرکزِ آنها را به خودشان نشان می دهند.

     

    بندگانِ حق رحیم و بردبار

    خویِ حق دارند در اصلاحِ کار

    مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 2222

     

    این افراد مستقیما از زندگی پیغام می گیرند و حرف و عملِ آنان به فرمانِ خداوند است.

     

    گفته او را من زبان و چشمِ تو

    من حواس و من رضا و خشمِ تو

    مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت 1937

     

    در این رابطه به چند داستانِ مثنوی اشاره می کنم:

    ۱- در داستانِ مسجدِ ضرار داشتیم که منافقان درصددِ ایجاد تفرقه بینِ یارانِ پیامبر بودند و بدین جهت مسجدی جدا از مسجدِ رسول بنا کردند و می خواستند پیامبر به مسجدِ آنان قدم گزارد و ظاهرا قصدشان را ترویج آیین اسلام نشان دادند ولی اینطور نبود. پیامبر متوجه این امر شد ولی نسبت به کارِ اشتباهشان صبر کرد تا شاید منصرف شوند.

     

    آن رسولِ مهربانِ رحم کیش

    جز تبسم جز بلی نآورد پیش

    مثنوی معنوی، دفتر دوم، بیت 2849

     

    اما آنها متوجه این فرصتِ زندگی نشدند تا جائی که از طرف خداوند به پیامبر وحی شد که دروغِ آنان را برملا کن و اگر بر اثرِ این امر، جنگ هم شود ما از تو حمایت می کنیم.

     

    گفت حقش ای پیمبر فاش گو

    غدر را ور جنگ باشد، باش گو

     

    پس پیامبر به آنها می گوید:

    گفت ای قوم دغل خامش کنید

    تا نگویم رازهاتان تن زنید

     

    باز پیغمبر به تکذیبِ صریح

    قدکذبتم گفت با ایشان فصیح

    مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات 2867 و 2868 و 2887

     

    ۲- داستانِ بعدی مربوط به شیخِ سررزی و امیر است. امیر نمادِ منِ ذهنی است که به انسان هایِ زنده به حضور به دیدۀ حقارت می نگرد. شیخ به دستورِ زندگی مامور شده بود تا از افرادِ غنی بگیرد و به افرادِ نیازمند بدهد. تا اینکه به شخصی چون امیر می رسد که به او توهین می کند و می گوید تو یک گدایِ سِمِج هستی و ابرویِ گدایان را برده ای.

     

    کیست اینجا شیخ اندر بندِ تو؟

    من ندیدم نر گدا مانندِ تو

     

    حرمت و آبِ گدایان بُرده ای

    این چه عبّاسیِ زشت آورده ای؟

    مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 2754 و 2755

     

    در اینجا نیز شیخ نسبت به توهینِ امیر، جوابی محکم و از فضایِ حضور می دهد.

    گفت:

    امیرا بندۀ فرمانم خموش

    زآتشم آگه نه ای، چندین مکوش

     

    تا تو باشی در حجابِ بوالبَشَر

    سرسری در عاشقان کمتر نگر

    مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 2757 و 2761

     

    در داستانِ دیگری آورده شده که حضرتِ علی در یکی از جنگ ها بر پهلوانی غالب شد و شمشیرش را بیرون آورد تا کارش را تمام کند، اما پهلوان بر چهرۀ آن حضرت، آبِ دهان انداخت. حضرت علی بیدرنگ شمشیر را از دستش انداخت و از پیکار با او دست کشید. آن پهلوان از این عمل، بسیار حیرت کرد و از اینکه ایشان، بی مناسبت عفو و بخشش کرده شگفت زده شد و علت را جویا می شود. ایشان در جواب میگویند که من برای رضای خدا شمشیر می زنم و بندۀ هوی و هوس نیستم.

     

    گفت:

    من تیغ از پیِ حق می زنم

    بندۀ حقم، نه مامورِ تنم

    مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 3787

     

    وقتی دیدم در جنگ با تو غرضی نفسانی نمایان شد، صلاح دیدم از کارزار دست بکشم.

     

    چون درآمد در میان، غیرِ خدا

    تیغ را، اندر میان کردن سزا

    مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت 3802

     

    همینطور در حدیثی آورده شده : «هر که برایِ خدا ببخشد و پرهیز کند و برایِ خدا دوست و دشمن دارد و برایِ خدا ازدواج کند همانا ایمانش کمال یافته است.»

     

    بُخلِ من لله، عطا لله و بس

    جمله لله ام، نِیَم من آنِ کس

    مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 3803 تا 3805

     

     

    برداشتی که از این سه داستان داشته ام این است که تمامِ کارهای انسان باید برای خدا خالص شود و تسلیم همیشه با عمل همراه است. تسلیم منفعل بودن و احساسِ مظلومیت کردن نیست بلکه فضاگشاییِ عمیقی ست که سرشار از لطافتِ زندگی است. این لطافت خودش را گاهی به صورت یک لبخند و سکوت، گاهی به صورتِ یک حرف قاطعانه و گاهی به صورتِ خشم و یا رها کردنِ خشم نشان می دهد.

     

    اینکه در این لحظه با عملِ تسلیم چه رفتاری باید داشته باشیم را نمی توان از قبل تعیین کرد. تنها هنرِ ما حفظِ ترازو و آینه ی مرکزمان است. خداوند به دلی که آینه شده نیاز دارد تا بتواند خودش را بیان کند.

     

    پس همانطور که ما در آینۀ مولانا خودمان را دیدیم و زندگی را شناختیم، اکنون وظیفه داریم غبارِ همانیدگی ها را از مرکزمان کنار بزنیم تا دلِ ما نیز به آینه تبدیل شود. در این موقع هست که اگر رفتارِ کسی را براساسِ منِ ذهنی می بینیم، آن را قضاوت نمی کنیم و نمی رنجیم بلکه با حفظِ اتصال به زندگی، فعلِ مناسبِ این لحظه را انجام می دهیم و رد می شویم. با این عمل است که هم به بیداریِ خودمان کمک می کنیم و هم مرکزِ دیگری به زندگی، ارتعاش خواهد کرد.

     

    لایق آن دیدم که من آیینه ای

    پیش تو آرم چو نورِ سینه ای

     

    تا ببینی رویِ خوبِ خود در آن

    ای تو چون خورشیدِ شمعِ آسمان

    مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 3197 و 3198

     

    با سپاس فراوان 

    سمانه از تهران

    فایل متن «آینۀ هستی» - خانم سمانه از تهران

    عجز و حیرت - خانم سمانه از تهران



    فایل صوتی «عجز و حیرت» - خانم سمانه از تهران


        


    با سلام 

     

    یکی از ترس هایی که در مرکزِ جسمی وجود دارد، ترس از ندانستن و نتوانستن است.

    در دفتر دوم مثنوی، داستانی را داریم در ارتباط با جوانی که از حضرت موسی می خواهد تا زبانِ حیوانات را به او بیاموزد، ولی حضرت موسی به او می گوید : دست از این هوی و هوس بدار و حدّ خود بشناس. اما جوان به این کار اصرار می ورزد. بار دیگر موسی از سرِ عاقبت اندیشی به او می گوید: این سودای خام را از سرت بیرون کن و اسیر وسوسه های شیطان مشو و خود را به تباهی میفکن.

    سوالی که در این جا مطرح می شود این است که دلیل اصرار جوان چیست؟

    جوان در این لحظه به صورتِ منِ ذهنی بلند شده است، و منِ ذهنی به زندگی اعتماد ندارد و می خواهد با کسبِ دانشِ ذهنی، خودش اتفاقات بعدی را پیش بینی کند.

    شاید امروزه، کسی به دنبالِ یادگیری زبانِ حیوانات نباشد، اما این داستان سمبلیک است.

     مولانا از زبانِ حضرتِ موسی به نکته ی مهمی اشاره می کند و آن این است که سعی نکن با تقلایِ ذهنی به اسرارِ زندگی آگاه شوی چراکه تو هنوز ظرفیت لازم برای کسبِ علم و قدرتی که تنها نزدِ زندگی و یا افرادِ زنده به زندگی است را نداری و با این کار جانت را بخطر می اندازی.

     تو باید از خداوند بخواهی تا چَشمان عدم بین ات را باز کند و دلت بیدار شود نه اینکه همانیدگی بیشتر، طلب کنی.

     

    گفت موسی :

    رو گذر کن زین هوس

    کین خطر دارد بسی در پیش و پس

     

    عبرت و بیداری از یزدان طلب

    نه از کتاب و، از مقال و حرف و لب

    مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات 3270 و 3271

     

    همانطور که حضرتِ رسول می فرمایند: پروردگارا آن دیده ای را به ما عنایت فرما که حقیقتِ امور را همانطور که هست ببینیم.

     

    طعمه بنموده به ما، وان بوده شست

    آن چنان بنما به ما آن را که هست

    مثنوی معنوی، دفتر دوم، بیت 467

     

    از آنجا که منِ ذهنی دیدی دو بین دارد و همه چیز را وارونه نشان می دهد، تا دمِ منِ ذهنی در ما هست نباید چیزی را بخواهیم که معلوم نیست به صلاحمان باشد.

     

    عمرها بایست تا دم پاک شد

    تا امینِ مخزنِ افلاک شد

    مثنوی معنوی، دفتر دوم، بیت 146

     

    حرصِ انسانِ منِ ذهنی برای کسبِ دانش های ذهنی و به تبعِ آن کسبِ قدرت های این جهانی، نشان می دهد که منِ ذهنی نسبت به خدا بد گمان است و می خواهد از این راه، اتفاقِ بعدی را حدس بزند. ولی اتفاقِ این لحظه توسط قانونِ قضا و کن فکان می افتد و هیچ کس نمی داند آن، چه اتفاقی است.

    در این قسمت مولانا نتیجه گیری می کند که بالاترین سرمایه برای آدمی، پرهیز از همانیده شدن با دانش و قدرت و داشتن حالتِ عجز و حیرت نسبت به زندگی است.

     

    نیست قدرت، هرکسی را سازوار

    عجز بهتر مایۀ پرهیزکار

    مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 3280

     

    آدمی را عجز و فقر آمد امان

    از بلایِ نفسِ پُر حرص و غمان

    مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 3283

     

    زیرکی بفروش و حیرانی بخر

    زیرکی ظنّ است و حیرانی نظر

    مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت 1407

     

    انسان‌هایی که به زندگی زنده شده اند، خود را از آفاتِ دانش های ذهنی رها کرده اند و به نمی‌دانم و اقرار نیازمندی به خداوند رو آورده اند.

     

    بیشترِ اصحابِ جنّت ابله اند

    تا ز شرِّ فیلسوفی می رهند

     

    خویش را عریان کن از فضل و فضول

    تا کند رحمت به تو هر دم نزول

     

    زیرکی ضدِّ شکست است و نیاز

    زیرکی بگذار و با گولی بساز

    دفتر ششم، ابیات 2370 تا 2373

     

    از طرفی خداوند در سوره حجرات آیه 12 می فرماید:

    «ای کسانیکه به خدا گرویده اید از بسیاری گمان ها دوری کنید که پاره ای از گمان ها گناه است. و کارهای نهانیِ یکدیگر را برمَکاوید و از یکدیگر غیبت مَکنید. »

    پس منِ ذهنی هم نسبت به زندگی، گمانِ بد دارد و هم نسبت به انسان های دیگر و میخواهد از طریقِ کسبِ اطلاعات بیشتر نسبت به امور نهانیِ دیگران، آن ها را بهتر بشناسد، اما با دیدِ منِ ذهنی هیچ چیز و یا هیچ کس را نمی توان شناخت بلکه شناختِ واقعیِ انسان ها نیز، تنها در فضای گشوده شدۀ این لحظه امکان پذیر است.

     

    جان شناسان از عددها فارغ اند

    غرقه ی دریایِ بی چونند و چند

     

    جان شو و از راهِ جان، جان را شناس

    یارِ بینش شو، نه فرزندِ قیاس

    مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات 3191 و 3192

     

     بنابراین، ما انسان ها باید حس ترس از چیزی که نمی‌دانیم یا درک نمی‌کنیم را رها کرده و اعتماد کنیم به اینکه اتفاقِ این لحظه، همانطور که هست، باید باشد.

     

    نه زین رشته سر می توان تافتن

    نه سر رشته را می توان یافتن

     

    تجسس گری شرط این کوی نیست

    درین پرده جز خامشی روی نیست

    نظامی، خردنامه، بخش 39

     

    با سپاس فراوان

    سمانه از تهران

    فایل متن «عجز و حیرت» - خانم سمانه از تهران

    فراوانی‌ و ارزشِ اصیل - خانم سارا از آلمان



    فایل صوتی «فراوانی‌ و ارزشِ اصیل» - خانم سارا از آلمان


        


    فراوانی‌ و ارزشِ اصیل

     

    ۱. شناسایی دید محدودیت و مقایسه:

     

    در خودم شناسایی کردم که الگوی مقایسه و حس ارزشِ وابسته به آن یک الگوی بسیار شرطی شده است که بصورتِ اتوماتیک عنینکش را بالا می‌‌آورد. این الگو احساسِ حسادت و ناامیدی و همچنین تکبرِ مخفی‌ ایجاد می‌‌کند. اساسِ آن بر پایه این دید بنا شده که ارزشِ تو به عنوانِ انسان از مقایسه تصویرِ ذهنی‌ که ذهنت از خودت می‌‌سازد با تصویرِ ذهنی‌ که باز هم ذهنت از انسانِ دیگری می‌‌سازد معلوم میشود. بنابرین اگر ذهنِ تو نشان دهد که کسِ دیگری بسیار شکوفا شده این به این معنی‌ خواهد بود که تصویرِ ذهنی‌ِ تو کوچکتر و کمتر به نظر می‌رسد. پس تو نمیتوانی‌ عمیقاً از خوبی‌ و پیشرفتِ دیگران شاد شوی.

     

    این الگو بخصوص در روابطِ نزدیک فعال می‌‌شود.

     

    برای مثال اگر خانمی یا آقائی تصادفاً برای همسرش تعریف کند که همسرِ سابق او صورتِ بسیار زیبائی دارد و در فلان رشته هم قهرمان است ما به عنوانِ شنونده این حرف فوراً قلقلکِ انقباضی را حس می‌کنیم. بعد احتمالاً ذهنمان می‌‌گوید: ولی‌ من هم خوشگل هستم، و من هم در فلان رشته پیشرفته هستم. یا اینکه می‌‌گوییم: خوب همسرِ سابقش خوشگل بوده ولی‌ بالاخره از او جدا شده پس یعنی‌ خیلی‌ هم خوب نبوده. تسکینی که از گونه استدلالها می‌‌آید سست و ناپایدار است.

    برای الگوی مقایسه موضوع هیچ فرقی‌ ندارد و در یک جمعِ معنوی هم به سادگی‌ بلند می‌‌شود. مثلاً چهار‌گوشی می‌‌پاید که آقای شهبازی در باره همراهانِ معنویش چه می‌‌گوید. اسمِ چه کسی‌ را بیشتر می‌‌برد! همین که ما توجه می‌کنیم و می‌‌شنویم که اسمِ شخصی‌ را چند بار آوردند و اسمِ من آورده نشد نشانِ الگوی مقایسه منِ ذهنی‌ است که می‌‌خواهد بفهمد به اندازه‌ی کافی‌ ارزش دارد یا نه.

     

    آنچه که به ما کمک می‌‌کند همین شناسایی است. تمرینِ این آگاهی‌ که ارزشِ من از مقایسه دو تصویرِ ذهنی‌ نمی‌‌آید. یاد‌آوری الست و کرمنا و کوثر که آنها را در شکل شش‌ضلعی معنوی می‌‌بینیم کمک می‌‌کنند. ما به این جهان نمی‌‌آییم تا با اضافه کردنِ چیزها به خودمان ارزشمند شویم بلکه ما به این جهان آمدیم تا شناسایی کنیم که خداوند نهیات ارزش و زیبائی را یعنی‌ جنسِ خودش را در ما نهاده است و ما باید از آن بخشش و بزرگی‌ استفاده کنیم، از آنجا مِی بگیریم و مِی را به جهان آوریم.

     

    تاجِ کَرَّمْناست بر فرقِ سرت

    طوقِ اَعطَیناکَ آویزِ برت

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷۴

     

    ۲. غلبیر شدن با رضایت و شادیِ زندگی‌:

     

    مولانا در غزلِ ۱۸۰۲ می‌‌گوید:

     

    غلبیرم اندر دست او، در دست می گرداندم

    غلبیر کردن کار او، غلبیر بودن کار من

    دیوانِ شمس، غزل ۱۸۰۲

     

    ساز و کارِ زندگی‌ برای زنده کردنِ ما به خودش مثلِ غلبیر کردن است. عینک‌های همانیدگی را به ما نشان می‌‌دهد تا به آنها ناظر شویم و شناسایی کنیم که این عینکِ مثلاً مقایسه است، من آن چیزی که این عینک نشان می‌‌دهد نیستم، می‌‌توانم آن را از روی چشمِ هشیاریم بردارم. پس در حینِ غلبیر شدن به ما خوش می‌گذرد.

     

    ولی‌ منِ ذهنی‌ این کار را قبول ندارد. عینکِ حسادت را که دید، اعتراضش بلند میشود! می‌‌گوید چرا من دوباره بعد از این همه کار روی خودم حسادت کردم؟ مگر قرار نبود که من دیگر کامل باشم و حسادت نکنم؟ این دید خودش مقاومت است، زیرا شادی و رضا ندارد! لطف زندگی‌ را که همین غلبیر کردن است انکار می‌کند.

    دیدنِ دردها و عینک‌های همانیده نباید ما را نگران کنند. مولانا در مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۴۷ می‌‌گوید «هست با هر خوب، یک لالایِ زشت» . زندگی‌ غذایی را که ما شخصاً برای تبدیل احتیاج داریم در دردها و عینک‌های همانیدگی‌هایمان قرار داده. با فضا‌گشایی اطراف آنها غذا را می‌خوریم و تبدیل می‌‌شویم. بدون شرکتِ هشیارانه در این پرسه‌ی غربیل شدن از تبدیل و عشق هم خبری نیست. به جای اعتراض جشن بگیریم که خداوند به ما توجه دارد و این لحظه یک عینک را نشانمان داد.

     

    حاکم است و، یَفْعَلُ‌ اللّه مایَشا

    او ز عینِ دَرد انگیزد دوا

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۱۹

     

    سایه و نور بایَدَت، هر دو بهم، ز من شِنو

    سَر بِنِه و دراز شو پیشِ درختِ اِتَّقُوا

    دیوانِ شمس، غزل ۲۱۵۵

     

    سایه می‌‌تواند نمادی برای شهوت‌ها و عینک‌های همانیده باشد. نور آن هوشیاریِ ناظر است که فضا‌گشایی می‌کند و سایه را می‌‌بیند. مولانا می‌‌گوید هردوی آنها لازم هستند. عینک‌ها باید بیایند تا اطرافشان فضا‌گشایی کنیم و نور را روی آنها بیاندزیم. اگر هشیارانه از استعدادِ فضا‌گشایی و نورِ حضور استفاده کنیم، اِتَّقوا را رعایت کرده‌ایم. آنوقت می‌‌توانیم با آسودگی و انبساط زندگی‌ کنیم، پیشِ درختِ اِتَّقوا دراز کشیده‌ایم. زندگی‌ با کن‌فکانش ما را اداره می‌کند.

     

    ۳. سینرجی و برکت جمعِ زنده به عشق:

     

    وقتی‌ موفق می‌‌شویم عینک مقایسه و ارزش گرفتن از آن را برداریم به یگانگیِ خودمان و دیگران پی می‌‌بریم. متوجه می‌‌شویم که حتی خصوصیات چهار بعد ما مثل جسم، فکر ، استعدادها و هیجانات ما و بقیه انسانها یگانه هستند. هیچ کس مثل دیگری نیست. خداوند به تک تکِ انسانها خصوصیت‌های منحصر به فردی را داده که او احتیاج دارد تا بتواند میِ زندگی‌ را به این جهان آورد. اینگونه دیدِ کوثر و فراوانی‌ خودش را نشان می‌‌دهد. ما متوجه می‌‌شویم که باید با یکدیگر همکاری کنیم.

     

    در یک گروه زنده به عشق هر عضوی خرد و توانایی‌ خاصِ خودش را عرضه می‌کند. و آن گروه می‌‌تواند اثر و برکتی را به این جهان آورد که با تنهایی‌ کار کردنِ یک نفر انسان هرگز میسر نمی‌‌بود.

     

    ما صحبتِ همدگر گُزینیم

    بر دامنِ همدگر نِشینیم

     

    یاران، همه پیشتر نِشینید

    تا چهره‌ی همدگر ببینیم

    دیوانِ شمس، غزل ۱۵۵۳

     

    ذوق گرفت هر چه او پُخت میانِ جنسِ خود

    ما بِپَزیم هم بهم، ما نه کَمیم از عَدس

    دیوانِ شمس، غزل ۱۲۰۵

     

    با عشق و احترام، سارا از آلمان

     

    فایل متن «فراوانی‌ و ارزشِ اصیل» - خانم سارا از آلمان