مسجد مهمان کُش - خانم رضوان از تهران
فایل صوتی «مسجد مهمان کُش» - خانم رضوان از تهران
به نام خدا
سلام و عرض ادب خدمت استاد عشق و دوستان همراه
«مسجد مهمان کُش»
مولانا داستان مسجد مهمان کش را بعد از قصه وکیل صدر جهان آورده و می خواهد به ما بگوید که عشق حیات بخش است نه هلاک کننده.
مولانا در این قصه پر رمز و راز وصف حالِ کسی را بیان می کند که از مردن به من ذهنی و انداختن همانیدگیها هیچ ترسی ندارد، و این حال انسانهای زنده به حضور می باشد که با شناسایی همانیدگیها و انداختن آنها و کشیدن درد هشیارانه با انتخاب و اختیارِ خود قدم به فضای یکتایی می گذارند تا مجددا به عشق که همان وحدت با خدا هست زنده شوند.
خلاصه داستان:
نقل است که در اطراف شهر ری مسجدی بود که اگر کسی در آن می خوابید از ترس می مُرد، بنابراین هیچکس جرات نداشت که پای به آن مسجد بگذارد. تا اینکه شبی مردِ غریبی به آنجا می رود و سراغ مسجد را می گیرد و می گوید که قصد خوابیدن در مسجد را دارد، اهل محل به وحشت افتاده و او را می ترسانند که مگر از جانت سیر شده ایی و با ترفندهای زیادی قصد پشیمان کردن او را دارند اما مردِ غریبه می گوید که من از مردن هیچ ترسی ندارم و اصرار دارد که شب در آن مسجد بخوابد.
داستانهای مولانا پر از نکات باریک و مهم معنوی می باشند که با نماد آنها را بیان می کند.
در این قصه مسجد نماد فضای یکتایی، اهل محل منهای ذهنی هستند که همانیدگیهای خود را شناسایی نکرده و از ترسِ حاصل از کم و زیاد شدن همانیدگیها و انداختن آنها حاضر نیستند پا به مسجد بگذارند، چرا که لازمه ورود به مسجد رد شدن از باب صغیر می باشد.
مردِ غریبه انسانی است که از بابِ صغیر رد شده و بی نیاز از همانیدگیها قصد دارد هشیارانه نسبت به من ذهنی بمیرد و مرکز خود را برای بار دوم عدم کند.
مولانا بیان می کند مردِ غریبه شبانه سراغ مسجد را می گیرد، شاید این معنا را میدهد که در میان اهالی محل (منهای ذهنی )که از جنس جسم و همانیدگیها هستند مرد، غریبه و از جنس حضور است، و شبانه یعنی اینکه تا در این دنیای تاریک و محدود ذهن و تن خاکی هستیم فرصت داریم که از ذهن همانیده رها شویم و وارد فضای یکتایی شویم تا بتوانیم خدا را ملاقات کنیم.
در ابتدای قصه مولانا به ما انسانها هشدار میدهد که صبح نزدیک است و باید هرچه زودتر از خواب همانیدگیها بیدارشویم.
خویشتن را نیک از این آگاه کن
صبح آمد، خواب را کوتاه کن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۲۵
در قصه وقتی که مرد عاشق در مسجد دراز می کِشد تا چُرتی بزند چندین بار صداهای هولناکی می شنود، و این بدان معناست که ماندن در فضای یکتایی آسان نیست، اما از انجائیکه مردِ غریبه قصد داشت هشیارانه نسبت به من ذهنی بمیرد نه تنها نترسید بلکه خوشحال هم شد چون می دانست که اگر بخواهد به گنج معارف و اسرار الهی دست یابد لازمه آن درد هشیارانه کشیدن و نترسیدن از انداختن همانیدگیها می باشد.
مولانا می گوید ؛ای انسان تو نیز در این مسجد دنیا ساکنی که مهمانان خود را می کُشد یعنی فرصت اندک است و باید هر چه زودتر به منظور آمدنمان به این جهان آگاه شویم.
به عبارتی ذهن و مرکز همانیده به طُرُق مختلف هشیاری ما را مورد حمله قرار میدهد و انرژی زنده آن را که دست اول از آنطرف آمده را با شمشیرهایِ کُند خود می کُشد یعنی دردهای من ذهنی ذره ذره هشیاری ما را تکه تکه می کنند و به تله همانیدگیها می اندازند.
تنها راه نجات انسان از تنگنای ذهن فضاگشایی راستین و تسلیم بی قید و شرط در مقابل زندگی و آشتی با اتفاقاتی می باشد که خدا برای بیداری ما پیش می آورد. چون اگر شناسایی کنیم و ذهن را خاموش کنیم می توانیم بدون قضاوت و مقاومت حالت سکون خود را حفظ کرده و آنوقت به گوش عدم شنو ما از طریقِ فضای گشوده شده راهکار لازم الهام می شود و ما اجازه می دهیم خِردِ کل وارد عمل شود .
البته باید آگاه باشیم و بپذیریم که خاموشی ذهن، نخواستن تائید و توجه از اطرافیان و جهان بیرون، مقایسه نکردن خود با دیگران حتی از لحاظ معنوی که بدنبال خود حسادت دارد، نداشتن توقع که تله ی خطرناکی هست و بدنبال خود رنجش می آورد و بطور کلی انداختن همانیدگیها قطعا درد هشیارانه زیادی به همراه دارد اما با توکل بخدا و رعایت قوانینِ معنویِ زندگی و داشتنِ صبر، شکر و پذیرفتنِ شرایط زندگیِ خود با رضایتمندیِ درونی،کم کم روزنِ بسته ی درون ما باز می شود و شادی بی سبب را تجربه خواهیم کرد.
سپاس بیکران از استاد عشق و برنامه گنج حضور
با احترام، رضوان از تهران
فایل متن «مسجد مهمان کُش» - خانم رضوان از تهران
برنامهی ۹۰۲، آینه آوردن مهمان یوسف را... - خانم سرور از شیراز
فایل صوتی «برنامهی ۹۰۲، آینه آوردن مهمان یوسف را...» - خانم سرور از شیراز
با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار. برنامهی ۹۰۲، «گفتن مهمان یوسف را که آینه آوردمت ارمغان تا هربار که در وی نگری، روی خود بینی، مرا یاد کنی.»
گفت یوسف: هین بیاور ارمغان
او ز شرمِ این تقاضا زد فغان
گفت: من چند ارمغان جُستم تو را
ارمغانی در نظر نآمد مرا
حبّهای را جانب کان چُون بَرم؟
قطرهای را سویِ عُمّان چُون بَرم؟
زیره را من سویِ کرمان آورم
گر به پیشِ تو دل و جان آورم
نیست تُخمی کاندرین انبار نیست
غیرِ حُسنِ تو، که آن را یار نیست
-مولوی، مثنوی، دفتر اول از بیت ۳۱۹۲- ۳۱۹۶
یوسف از مهمان میخواهد که آینهای، به ارمغان برای او ببرد و مهمان، بسیار خجل و شرمسار که هدیهای لایق و درخور یوسف ندارد و هرچه نزد او آوَرَد، زیره به کرمان بردن است؛ ما انسانها نیز در این دنیا مهمان خداوندیم که باید هدیهای درخور خداوند به پیشکش ببریم؛ اما خداوند منشأ تمام رحمت و برکت، جود و احسان است و عمل انسان یعنی عبادات و جود و بخششها، مادام که از مرکز همانیدهی او صادر شود، وجه و ارزشی پیش خداوند ندارد و مورد قبول واقع نمیشود؛ رد است و مردود.
لایق آن دیدم که من آیینهای
پیش تو آرم چو نور سینهای
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۹۷
مهمان پس از تأمل عمیق در فضای گشوده، درمییابد که باید آینهی دل خویش را برای یوسف ببرد تا انعکاس جمال و زیبایی خداوند در این آینه، جهان را غرق نور و شادی کند.
آینهی هستی چه باشد نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۱
و این آینه که خداوند طلبکار آن است و در واقع رسالت اصلی انسان، شناسایی همانیدگیها و اقرار و اعتراف بر عجز و ناتوانی خود، در درگاه خداوند است.
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۲
و تنها در پیشگاه خداوند با اعتراف عملی به ناتوانی و عجز خود، شمع حضور برافروخته میشود و شعله میگیرد.
که رفت در نظر تو که بینظیر نشد
مُقام گنج شدهست این نهاد ویرانم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی۱۷۴۶
تا با اعتراف و اقرار به ناتوانی خویش در ذهن، دست خداوند، نورگستر وجومان شود.
جز خضوع و بندگی و اِضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳
و فقط با تسلیم و خاموش کردن ذهن و اقرار به «نمیدانم» و عمل نکردن بر اساس رفتارهای شرطی و از پیشساخته شده است که خواجهی شکستهبند، پای لنگ و شکسته را مرهم مینهد و دوباره از نو برپا میکند.
خواجهی اِشکستهبند، آنجا رود
که در آنجا پای اِشکسته بود
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۷
و اگر همواره بر اساس باورها و دردها و هیجانها و هر آنچه از سروصدای ذهن بلند میشود، عمل کنیم، این یعنی که ما نیازی به خداوند نداریم و نوعی کبر و ناز کردن است و مادام که در این وضعیت باشیم، طبیب زندگی جان ما را درمان نخواهد کرد.
کی شود چون نیست رنجور نَزار
آن جمال صنعتِ طب آشکار؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۸
اما اگر هر لحظه با تعهد به مرکز عدم، از فضای سکون و سکوت عمل کنیم، چارق ایاز خود را پیش رو داشته باشیم و به عجز و ناتوانی و نمیدانم خود با هر لحظه بلی گفتن به پیمان اَلَست که* من از جنس تو هستم ای خداوند* و نه از جنس اجسام، اقرار کنیم، در این صورت، همان درد و رنج و نقص و شکستها، رو به کمال میرود و آینهای میشود جمال الهی را.
نقصها آیینهی وصف کمال
وآن حقارت آینهی عِزّ و جَمال
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۰
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود، دو اسبه تاخت
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۱
پس کسی که در شناخت همانیدگیهای خود و پذیرش آن از سر رضا و بهجا آوردن شکرِ این آگاهی میکوشد، همان کسی است که بیوقفه راه به مقصود میبرد و گوهر و گنج حضور را درمییابد.
حدیث:« مَنْ عَرفَ نَفسه، فقد عَرَفَ ربّه»
«هر کس خود را شناخت(یعنی با پذیرش و فضاگشایی و حضور در این لحظه، از چراغ فضاگشایی، همانیدگیها را شناسایی کرد،) پروردگار خود را شناخت.»
و علت تأخیر در عدم شناسایی همانیدگی ها، همان علت میدانم و بینیازی کاذب ذهن.
پس علت اینکه شمع حضور روشن نمیشود، همین احساس دانایی و میدانم است، هرچند ممکن است در کلام و به صورت ذهنی، اقرار به نمیدانم کنیم، اما با هربار به ذهن افتادن، درگیر افکار شدن، عدم مراقبت بر تعهد اَلَست، قضاوت و مقاومت داشتن، از اتفاقات زندگی خواستن، به ملامت خود و دیگران و شرایط پرداختن و این لحظه را با انواع هیجانات ذهن پوشاندن، همان کبر و ناز و غرور و دانایی ذهن است که خود را بینیاز از خرد الهی میدانیم و با عقل ناقص و محدود خویش در کنترل اوضاع، شرایط و انسانها.
زآن نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بَتّر ز پندار کمال
نیست اَندر جان تو ای ذودلال
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۳ و ۳۲۱۴
اما تمام این پندارها، تا زمانی است که قضا و کنفکان، قصد نشانه گرفتن همانیدگیها را نکرده و هنوز مهلتی برای بیداری باشد؛ اما آنگاه که ریبالمنون برای بیداری انسان با قضا و کنفکان الهی اجرا میشود، با کوچکترین اتفاقی، نظم پارکی برهم خورده و آبهای متعفن درد و رنج بالا میآید و شرم و حیای مصنوعی ذهن به باد میرود.
چون بشوراند تو را در امتحان
آب، سرگین رنگ گردد در زمان
در تگ جو هست سرگین ای فَتی
گرچه جو صافی نماید مر تو را
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۸ و ۳۲۱۹
پس ای جوانمرد، اگر نیک در هستی خویش نظر اندازی، در ته جویبارت، سرگین است؛ هرچند خود را از آن پاک و مبری بدانی و به ظاهر خود را انسانی تسلیم و معنوی نشان دهی، اما از این مرض، هیچ نفسی مستثنی نیست که شیطان در روز ازل، برای گمراهیات قسم یاد کرد که:
قرآن کریم، سورهی ص ، آیهی ۸۲ و ۸۳
«قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ»
«الّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ.»
«به عزتت سوگند، همهی آنان را گمراه خواهم ساخت.»
«مگر بندگان خالص شدهات. یعنی آنان که بدون قضاوت و مقاومت هر لحظه تسلیم هستند و متعهد و وفادار به پیمان الست.»
و حال اگر چارهی حالِ مرکز همانیده و احساس «میدانم» و دانایی ذهن نشود:
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا ز تو این مُعجبی بیرون شود
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۵
و آنگاه که مُعجبی و خودبینی ذهن خویش را دیدی و بر آن آگاه شدی و دشمنیاش را بارها تجربه کردی، آنگاه با ذهن، قصد خارج شدن از ذهن را نکن، یعنی صفات مذموم و نکوهیدهی ذهن را رنگ و بوی معنوی نده و هربار با شناسایی تک تک آنها اجازهی عمل به آنها را از راه دیگر نده و با اخلاص خود، راه را بر همه به یکباره ببند و بدان که چاقو هیچگاه دستهی خود را نمیبرد و هیچگاه نمیتوان با تلاش و کوشش ذهنی، از ذهن خارج شد.
کی تراشد ریش، دستهی خویش را
رو به جراحی سپار این ریش را
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۲
باید تسلیم شوی و از پرتو و نور فضای گشوده در سایهی هدایت پیر و استاد راهدان و کامل، برآیی که تو را از خطرات و افتان و خیزانهای راه آگاه سازد.
هست پیر راهدان پر فِطَن
جویهای نفس و تن را جویکَن
جوی، خود را کی تواند پاک کرد؟
نافع از علم خدا شد علم مرد
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۰ و ۳۲۲۱
اما از دیگر خطرات راه پس از بیداری و قصد قربت و بازگشت به سوی اصل خویش، که راهزن سالک میشود، در دام این باطل افتادن است که، اگر قدری از پرتو فضای گشوده و عنایت خداوند بر تو تابید، تا ذوق امر، ادامهی راه را بر تو ممکن سازد، به اشتباه آن را به خود نسبت ندهی و آن را به محاسبات ذهن نکشی که هر کاری در این راه باید، اول از چشم ذهن خودت دور باشد تا مبادا احساس «میدانم» اینبار به گونهای دیگر قدعلم کند و مانند کاتب وحی شوی که مسئول نگارش وحی بود و نور این وحی را به اشتباه به دل خود نسبت داد و در گمراهی و در نهایت جزو خسر الدنیا و الآخرة شد؛ کسانی که هم دین و هم دنیای خود را باختند.
-قرآن کریم، سورهی حج ( ۲۲)، آیهی ۱۱
«وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَإِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلَى وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةَ ذَلِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ.»
«و از مردم کس هست که خدا را به زبان و به ظاهر میپرستد (نه از باطن و حقیقت) از این رو هرگاه خیر و نعمتی به او رسد اطمینان خاطر پیدا کند و اگر آزمونی (از شر و فقر و آفتی) به او رسد (از دین خدا) رو بگرداند. چنین کس در دنیا و آخرت زیانکار است و این (نفاق و دورویی) زیانی است که بر همه کس آشکار است.»
پرتو اندیشهاش زد بر رسول
قهر حق آورد بر جانش نزول
هم ز نساخی برآمد، هم ز دین
شد عدو مصطفی و دین به کین
-مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۲۲۸ و ۳۲۲۹
و اما کاتب پس از آنکه توسط حضرت رسول متنبه شد و به عیب خویش پی برد، همچنان بر عناد و سرکشی خود ادامه داد و اگرچه در درون حقیقت بر او آشکار، اما همان دشمن قسم خورده، یعنی منذهنی، در لجاج و عناد و مقاومت در عدم بازگشت و عذرخواهی و توبه.
آه میکرد و نبودش آه، سود
چون درآمد تیغ و سر را درربود
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۳۹
کبر و کفر آنسان ببست آن راه را
که نیآرد کرد ظاهر، آه را
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیا ۳۲۴۱
و ترس از ریختن آبروی مصنوع ذهن، مانع از شکسته و تبدیل شدن. و اینگونه است که راه انسان برای رسیدن به حقیقتِ وجودی خویش بسته میشود؛ چراکه تنها با اعتراف و اقرار بر نادانی ذهن و عجز و ناتوانیاش در درگاه خداوند، طبیب زندگی جان خسته و مجروح را دوا میکند و شفا میدهد.
اما این بند ظریفی است که فقط با تسلیم و فضاگشایی و با اعتماد بر استاد راه رفته و آشنا به مکر و افسون ذهن، میتوان از آن رها شد و در این راه باید بسیار مواظب و مراقب بود تا مبادا نوری که در اثر قرین شدن با بزرگان در درون میتابد را به خود نسبت داد و همچنان بر بندگی و ناتوانی و عجز خود، بهعنوان شخصی که با بودن در ذهن، بسیار بر خود و دیگران آسیب زده، اقرار کرد و دست از کار کردن نکشید و همواره با فرصت و امکانی که زندگی با گستردن خوان پرنعمت گنج حضور، در جهان فراهم آورده، با شکر نعمت و رعایت قانون جبران در تمام جنبهها، قدردان باشیم و زحمات قافلهسالار عاشقان جهان آقای شهبازی عزیز را ارج نمود و شکر نعمت بهجا آورد.
ای برادر، بر تو حکمت، جاریهست
آن ز ابدال است و بر تو عاریهست
گرچه در خود خانه نوری یافتهست
آن ز همسایهی منور تافتهست
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۵ و ۳۲۵۶
و در آخر هر کس سر از قوانین الهی تافت، با بزرگان و با قدرت بینهایت فضای گشوده، از سر جنگ درآمد و با خرد کافر کیش خود، به محاسبات ذهنی درآمد، نه بر بزرگی این فضا و انسانها خللی وارد ساخت که با دست خویش، خود را به هلاکت انداخت.
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
-حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۱۱۰
والسلام
با احترام، سرور از شیراز
فایل متن «برنامهی ۹۰۲، آینه آوردن مهمان یوسف را...» - خانم سرور از شیراز
آموزه هایی از برنامه ۹۰۲ - خانم زهرا سلامتی از زاهدان
فایل صوتی «آموزه هایی از برنامه ۹۰۲» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان
با درود و سپاس بر تمامی کائنات عالم هستی و آقای شهبازی نازنین .
برنامه ۹۰۲ غزل ۱۷۴۶
موضوع : آموزه هایی از برنامه ۹۰۲
به نام خداوند عشق
بر آن شده ست دلم کآتشی بگیرانم
که هر که او نَمُرد پیش تو، بمیرانم
آموختم که :
برای روشن شدن شمع حضور درونم متعهدانه با مرکز عدم قدم بردارم و هم خودم در این راه کوشش و تلاش کنم و هم از زندگی کمک و یاری به طلبم .
آموختم که :
من ذهنی همیشه همراه من است و باید فضا را باز کنم و بدانم که من ذهنی چراغ ناقصی است که میتوانم به وسیله آن شمع حضورم را که به صورت خورشید از مرکز عدم بالا می آید را روشن سازم .
چرا که اندازه آن بی نهایت است و می تواند مرا بی نهایت فضا گشا نماید .
آموختم که :
اگر فضاگشاییم راستین باشد و تسلیم واقعی شوم و فضای درونم گشوده گردد به جای فضای گشوده شده چیزهای فانی را نگذارم .
بلکه عوض این لحظه چیزی از جنس حضور را قرار دهم که مرا به زندگی و خداوند نزدیکتر می کند .
و سجده حقیقی او را که همان یکی شدن با خداوند است را به جا آورم .
آموختم که :
با فضاگشایی اصیل و راستین کمان عشق و زنده شدن به زندگی را میتوانم آن چنان بکشم که عقل من ذهنی را عقیم و ساکت گردانم که من ذهنی متوجه شود که عقلش به درد نمیخورد .
آموختم که :
در من ذهنیِ نا اصل کار ، فراموشکار می شوم و سطح هوشیاری حضورم به شدت پایین میآید .
و این خود مرا ناسپاس و قدر نشناس میکند که از شادی بی سبب و چیزهایی که زندگی در این لحظه ارائه میدهد که میتوانم با مرکز عدم و فضاگشایی به عسل تبدیل کنم نتوانم استفاده نمایم .
و به جای آنها خوشی های کاذب همانیدگی ها را جایگزین می سازم .
آموختم که :
به خاطر ناسپاسی هایم روزن و نور الهی را به سویم می بندم که نمیتوانم شمع حضورم را روشن سازم و مرا نسبت به خداوند و زندگی ناسپاس میگرداند .
سوره عادیات ، آیه ۶
همانا آدمی نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است .
آموختم که :
این بی شکری و ناسپاسی مال من ذهنیست که بسیار شوم است و مرا دچار اتفاقات بد یُمنی می کند .
چرا که بی شکری تا اعماق دردهایم فرو میرود و از ابزاری که زندگی در اختیارمان قرار داده است مانند فضا گشایی و دستیابی به مرکز عدم و استفاده از خرد زندگی دورم می سازد .
آموختم که :
اگر توکل کنم ذهنی نباشد و فعالانه فضا را باز و روی خود کار کنم و از آن فضا فکر و عمل و تکیه بر جبار زندگی و خداوند .
که میخواهد مرا از محدودیت ذهنی نجات دهد و به بینهایت خود زنده گرداند .
آموختم که :
بی حرکتی و بی پویایی مرا بی شکر و بی صبر می کند و پای جبر تنبلان را به زندگی ام وارد میسازد .
و مرا مریض که جرأت و شهامت هر گونه تحرک و پویایی را از من می گیرد .
و دچار خرافاتی از این قبیل که من نمی توانم تغییر کنم .
چرا که ژن خانوادگی ام یا پدر و مادرم مرا اینگونه تربیت و بزرگ کردهاند در حالی که چالش برای هر شخصی وجود دارد و هر کسی دارای چالش خاص خود می باشد .
آموختم که :
درست در مرحله ناامیدیست که متوجه می شوم خدایی وجود دارد و در بی مرادی آدم ناامید میشود .
و اینها همه راهنمای های بهشت الهی است که به من یادآوری می کند که به اندازه کافی سعی نکرده ام و عملکردم ضعیف بوده است .
و فضای گشوده شده مستلزم تامل و فضاگشایی و درد کشیدن و پرهیزهای هوشیارانه زیادی است .
و این حدیث پیامبر را همواره بیاد داشته باشم که :
بهشت در سختی ها و ناملایمات پیچیده شده است و دوزخ در شهوات .
آموختم که :
هر آسانی با سختی به دست می آید پس ناامید نشوم و هوشیارانه مواظب پرهیز و کارکردن هایم باشم .
چرا که من ذهنی از هرگونه فرصتی برای ناامید شدن و از دست کشیدنم استفاده میکند .
آموختم که :
اگر آسایش و شادی بی سبب زندگی را می خواهم باید من ذهنی را بشکافم و نسبت به آن بمیرم .
تا از خلوص فضای باز شده به صورت خالص خداوند و خورشید درونم تابان شود .
نه از روی آلودگیهای من ذهنی .
آموختم که :
ذکر خداوند کار هر اوباش نیست .
و بازگشت به سوی خداوند و توبه به درگاه او هم کار هر قلاش نیست .
ذکر خداوند این است که لحظه به لحظه مرکزم را عدم و فضا گشا سازم و از جنس زندگی و خداوند .
تا هوشیاری بر روی هوشیاری اولیه خود منطبق گردد و صداقت و تعهد را در من به وجود آورد .
نه اینکه مرتب زبانی خدا خدا بگویم و تبدیلی در من صورت نگیرد .
آموختم که :
اگر هوشیاری جسمی را که بر حسب همانیدگی ها چیزها را می نگرم را رها کنم .
هوشیاری نظر و دید خداوند و زندگی را پیدا خواهم کرد .
آموختم که :
به پادشاهی و سلطنت من ذهنی از جمله ناز کردن به مقام علمی و موقعیت اجتماعی و خانوادگی و یا ثروتهای مادی فخر نفروشم .
بلکه با مرکز عدم فقیر فقیر باشم.
و وقتی که به درونم نگاه می کنم چیزی از همانیدگی ها در من وجود نداشته باشد .
آموختم که :
همه انسان ها فقط یک اسم دارند و آن هم نمیدانم است .
و این من ذهنیست که مرا دچار میدانم های توهمی خودش می سازد .
آموختم که :
مانند فرشتگان بگویم که مرا هیچ علم و دانشی نیست جز آموزشهایی که زندگی در هر لحظه با چالشها و رویدادهایش در وجودم جاری می سازد .
و مرا به فضا گشایی و تسلیم واقعی و کار کردن های فعالانه وا می دارد که در لحظه جاری شوم .
آموختم که :
در حالت مراقبه و تمرکز روی خود با فضاگشایی همراه با زاری و لطافت از خداوند کمک و یاری بطلبم .
و به او بگویم که من هیچ چیزی یاد ندارم و نمیدانم و تو بگو :
که من چه کاری میتوانم انجام دهم .
آموختم که :
به آفتاب نگاه کنم که پادشاهی اش موقت است و یک روزه غروب میکند .
و به ماه نگاه کنم که می گدازد و کوچک و کوچکتر میشود که تا از آن طرف خورشید طلوع نماید .
و سه روز هم به محاق میرود و ناپدید .
من هم باید در من ذهنی ذوب شوم و مدتی روی خود کار کنم تا اعتبارات دروغینی را که در میان مردم به دست آوردهام را آهسته آهسته از بین ببرم تا ماه شب چهارده ام طلوع کند .
آموختم که :
از همین لحظه شروع کردن بهتر است از ایده آل شروع کردن است که بعداً بخواهد صورت بگیرد .
بنابر این از همین حالا شروع می کنم .
چرا که از سن ۴۰ سالگی به بعد مرز پختگی روحی و روانی من است و پخته به عشق می شوم و عشق را در درونم پرورش میدهم .
آموختم که :
خمیر و سرشت مرا خداوند درست کرده است و خودش هم با چالش های مختلفی که روزانه برایم به وجود می آورد آن را ورز می دهد تا مرا پخته جهان هستی گرداند .
آموختم که :
اگر خمیر مایه ام را تایید و تعریف و توجه و زیاده خواهی همانیدگی ها و گدایی محبت از دیگران و گرفتن فرم های ذهنی چیزها را قرار دهم .
نان و شیرازه وجودم فطیر خواهد شد و خداوند نمی تواند در من ساکن شود و با برکات چهارگانه اش و شادی بی سبب و آرامش درون و شکر و صبر و پرهیز و فضاگشایی و تسلیم خمیر مرا ورز دهد .
آموختم که :
خداوند از من هیچ گونه هدیه ای نمیخواهد که برایش به ارمغان برم
فقط آینه و مرکز خالی و دل پر نور و بر مرا که به او زنده گردم را می خواهد .
نه دل خمیده در همانیدگی ها و نه دل آلوده به عبادات پوچ و بیهوده من ذهنی را .
که هیچگونه ثمره و نتیجه را برایم در بر نداشته است .
و نه دل عاریتی و قرضی در هم هویت شدگی ها که فقط به فکر اندوختن و انباشته شدن چیزهای هرزه من ذهنی بوده ام و آنها را جزو سرمایه خود می دانستم .
آموختم که :
خداوند آینه کدر و تیره مرا هم قبول میکند مهم برای او شناسایی نقصها و اقرار و اعتراف کردن به خطاها و اشتباهاتم است.
و این خود بهترین آینه است.
چرا که خود استاد زندگی و خداوند وقتی که فعالانه و متعهدانه در این کار و این راه باشم روی من کار خواهد کرد و مرا به سوی خود دعوت می نماید .
آموختم که :
این عبادات که انجام میدهم نه خداوند به آنها محتاج و نیازمند است .
و نه میخواهد که با آن ها پاکیزه گردد .
چرا که او از ابتدا منزه و پاکیزه است .
بلکه این عبادات و مراقبه و راندن هماهیدگیها به حاشیه برای حضور دل می باشد و مرا پاک و مبرا می گرداند و ناظر بر ذهن می سازد .
آموختم که :
نقص هایم محل کار قضا و قدر و کان و فکان الهی است .
پس هر کسی نقص خودش را ببیند و بشناسد آینه خداوند می شود .
چرا که فضا را باز می کند و تند تند سعی و تلاش برای عوض شدن و تبدیل گشتن می نماید .
آموختم که :
ناامیدی همیشه پیش خواهد آمد برای اینکه در مرکزم من ذهنی وجود دارد و درد .
و وقتی نور مولانا به من می تابد مدت کوتاهی دردهایم تسکین پیدا می کند .
چرا که همین یک ذره تسکین در من ذهنی این پیغام را القا میکند که تو به جایی رسیده ای .
و تصویر ذهنی کمال طلبی را به خودش میگیرد .
و مرا بی نیاز از خداوند و زندگی می گرداند و ناز کردن با او را شروع میکنم .
که من محتاج به تو نیستم خودم کاملم و همه چیز را بلدم و میدانم .
در حالیکه مولانای عزیز می گوید که :
مواظب باش چرا که وسط راه ممکن است تو را از حرکت باز دارد .
آموختم که :
اگر فضای درونم را بی نهایت باز کنم و مرکزم را عدم سازم .
به من وحی می شود .
ولی اگر از ابزار من ذهنی استفاده نمایم ناسپاس میگردم و مرتد وحی درست مانند همان نساخ .
و کبر و کفر آینه گی درونم را که وحی به آن باز تاب می شد را میگیرد .
آموختم که :
زندگی گاهی اوقات به ما فرصت های فردی و جمعی میدهد که شاکر باشیم و سپاسگزار .
و قدر نعمتهایش را بدانیم و روی خودکار کنیم و غره و مغرور نشویم .
آموختم که :
اگر تسلیم واقعی امر زندگی بشوم و فضاگشایی کنم در همین لحظه همانیدگی ها با من حرف می زنند .
و اسرارشان را بر من نمایان میسازند .
پس من ذهنی می تواند ابزار خوبی باشد اگر من از آن درست استفاده نمایم .
آموختم که :
بر خود اسم استاد و پیر و راهنما را که مردم را به دنبال خود می کشد را نگذارم و خاموش باشم .
و در مجالس ادعا نکنم که این و یا آن کار را انجام داده ام .
و آیا مردم را به فضاگشایی دعوت می کنم؟
یا به فضابندی؟
آموختم که :
نی مشو ناامید خود را شاد کن
پیش آن فریاد رس فریاد کن
کای محب عفو از ما عفو کن
ای طبیب رنج ناسور کهن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۵۲ و ۳۲۵۳
پس در نتیجه :
ناامید نمی شوم و خودم را شاد می سازم چرا که میدانم زندگی بی نهایت سعی و کوشش خود را برای زنده شدنم انجام میدهد .
به شرط اینکه من با من ذهنی ام نکوشم .
چرا که دوست دارنده عفو مرا دوست دارد و مرا می بخشد .
و من اقرار به اشتباهاتم میکنم .
و درونم آینه گون شده است .
و ای کسی که :
طببب دردهای کهنه و چرکین من ذهنی ام هستی،
من از درگاه ات ناامید بر نمی گردم .
و در پایان: وقتی که خرد بی منتهای کائنات سرگرم کار است زندگی شخصی کوچک من زهرا را هم اداره میکند .
ای ز غم مُرده که دست از نان تهی است
چون غفور است و رحیم این ترس چیست؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷
پر انرژی و سالم بمانید .
خیلی ممنون، خدانگهدار شما .
زهرا سلامتی، از زاهدان .
فایل متن «آموزه هایی از برنامه ۹۰۲» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان
وقتی آتش عشق بگیرد - آقای علی از دانمارک
فایل صوتی «وقتی آتش عشق بگیرد» - آقای علی از دانمارک
وقتی آتش عشق بگیرد
با درود و تقدیم احترام و با سپاس فراوان از آقای شهبازی عزیز و رعایت کنندگان محترم قانون جبران.
لطف خدا شامل حال هر کسی بشود و با آموزه های بزرگانی چون مولانا آشنا شود و دل به راهنمائیهای آنان در مسیر تبدیل هشیاری بدهد جرقه هایی هرچند اندک در دل او شروع به زدن می کند که تلنگری است به هشیاریِ به خواب رفته در ذهن.
اگر قدر این بیداریِ هر چند اندک را بدانیم و به آن بها بدهیم، متقابلاً آن هشیاریِ بیدار شده نیز که ذاتاً میل به سوی اصل خود دارد در مسیر بازگشت به مبدأ خودش یعنی فضای یکتایی قرار می گیرد.
به احتمال زیاد، این حالت برای همه کسانی که در مسیر این آموزش معنوی قرار گرفته اند ملموس و آشناست.
یک انقلابِ درونی، یک غریبهی آشنا که انگار خیلی وقت است که منتظر آمدن او بوده ایم؛ مهمانی که برای ذهن بیگانه و مزاحم است و از آمدنش اصلاً خوشحال نیست، ولی ما به عنوان امتداد خدا در اعماق وجودمان آشناییِ دیرینه ای با او داریم. در واقع، این گنج در درون ما پنهان است و وقتی این بیداری در ما رخ می دهد ما از وجودش آگاه می شویم.
سعدی، دیوان اشعار، غزل شماره ۵۲۳
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم، که تو در دلم نشستی
به تدریج که ما تمرکز را روی خودمان می گذاریم و همانیدگیهایمان را شناسایی می کنیم و می اندازیم، این کار برایمان لذت بخش می شود و در صدد آن بر می آییم که آتشی در دل بگیرانیم که تمام همانیدگیهایی که در مقابل مردن مقاومت میکنند را بسوزانیم.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۴۶
بر آن شده ست دلم کاتشی بگیرانم
که هرکه او نَمُرَد پیش تو بمیرانم
از آموزه های مولانا و گنج حضور فهمیدیم که من ذهنی پس از مدتی باید مانند یک کبریت عمل کند؛ یعنی شمع عشق را در ما روشن کند و خودش بسوزد و تبدیل شود.
این کار، با فضاگشایی های مکرر صورت می گیرد.
وقتی آتش عشق بگیرد و فضای درون تا حد زیادی باز شود ما دیگر از مقایسهی خودمان با دیگران حس خواری یا برتری نمی کنیم چون چیزها دیگر در مرکزمان نیستند که بر اساس آنها به مقایسه بپردازیم.
کمان عشق بِدرَّم که تا بداند عقل
که بی نظیرم و سلطانِ بی نظیرانم
وقتی آتش عشق بگیرد دیگر ما علاقه ای به گذاشتن چیزی در مرکزمان نداریم و به اصطلاح، پرهیز می کنیم از اینکه مرکزمان را با چیزهای آفل اشغال کنیم، زیرا به این درجه از بیداری رسیده ایم که دلمان جایگاه حضور خداست و تنها «نه چیزی» که شایستهی استقرار در این دل ویرانهی ماست عدم یا زندگی است.
قرآن کریم، سورهی الرحمن(۵۵)، آیه ۲۷
«کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانْ و یَبْقی وَجْهُ رَبُّکَ ذُوالْجَلالِ وَالْاِکْرام»
«همه چیز دستخوش مرگ و فناست و زندهی ابدی، ذاتِ پروردگار با جلال و عظمت توست.»
وقتی آتش عشق بگیرد، عطشِ ما برای زیاد کردن چیزها کم می شود و دیگر مثل گذشته فکر و ذکرمان انباشتن و زندگی خواستن از آنها نیست، بلکه برعکس، به دنبال این هستیم که از زیر سلطهی نقطه چین های مرکزمان رها شویم.
من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا
فقیر فقرم و افتادهی فقیرانم
تمام درد و رنج هایی که ما می کشیم بخاطر ادعای «دانایی» من ذهنی است.
وقتی آتش عشق بگیرد، من ذهنی ما در فضای گشوده شده محو می شود و «توکل و تسلیم» جایگزینِ «میدانم» می شود.
من آن کسم که تو نامم نهی، «نمی دانم»
چو من اسیر تواَم، پس امیرِ میرانم
جز از اسیری و میری مقام دیگر هست
چو من از این دو گذر کردم از مُجیرانم
به خوابِ شب گرو آمد امیری میران
چو عشق هیچ نخسبد، ز عشق گیرانم
ما در من ذهنی، معمولاً خود را با معیارهای تعیین شده می سنجیم. اگر در این سنجش، اتفاقات در جهت افزایش همانیدگیها باشد ما احساس قدرت میکنیم و برعکس، اگر در جهت کاهش آنها باشد احساس ضعف و ناتوانی به ما دست می دهد. ولی در هر دوی این حالتها، در واقع ما اسیر و بردهی همانیدگیهای مرکزمان هستیم.
وقتی آتش عشق بگیرد، ما از سلطهی نقطه چین های مرکزمان در می آییم مانند خواب شب هیچ فکری ما را آزار نمیدهد و حقیقتاً امیرِ خودمان می شویم.
به آفتاب نگر، پادشاهِ یک روزه ست
همی گدازد مَه نیز کز وزیرانم
در تبیین بیت فوق، بیت زیر می تواند مکمل خوبی باشد:
سعدی، دیوان اشعار، غزل شمارهی ۵۲۳
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
ما تا بحال تجربه کرده ایم که هر آنچه که می توان با ذهن تصور کرد تغییرپذیر و فانی است. دل بستن به اینها ما را دائماً نگران و مضطرب می کند.
وقتی آتش عشق در ما بگیرد، آن ثبات و سکون در ما برقرار می شود و ما ساکنِ روان می شویم؛ بطوریکه اتفاقات می افتند و ما تنها نظاره گر آنها هستیم.
منم که پختهی عشقم، نه خام و خام طمع
خدای کرد خمیری، از آن خمیرانم
خمیر کردهی یزدان کجا بمانَد خام
خمیر مایه پذیرم، نه از فطیرانم
فطیر چون کند او؟ فاطِرُ السَّمَوات است
چو اختران سماوات از منیرانم
ما با من ذهنی تا بحال هر کاری کرده ایم حاصلش جز درد و مسئله سازی چیز دیگری نبوده است.
وقتی آتش عشق در ما بگیرد مثل خمیر مایه ایست که به خمیرِ ورنیامده ای که من ذهنی برایمان درست کرده است می زنیم. یعنی اجازه می دهیم خدا در فضای گشوده شده نان ما را بپزد. واضح است که وقتی او از طریق ما فکر و عمل کند حاصلش جز نیکی و فرّ ایزدی نخواهد بود.
تو چند نام نهی خویش را؟ خمش می باش
که کودکی است که گویی که من ز پیرانم
ما در کار کردن روی خودمان حتماً این تجربه را داشته ایم که در اثر قرین شدن با این آموزه ها و گشوده شدن فضای درونمان، گهگاهی احساس یکی بودن با زندگی کرده ایم و من ذهنی هم از این فرصت می خواسته سوء استفاده کند و ادعای پیر و مراد بودن کند.
اما وقتی آتش عشق بگیرد دیگر من ذهنی وجود ندارد که بخواهد چنین ادعایی بکند. در فضای عشق، مراد و مرید یکی است و هشیاری از خودش آگاه می شود.
با تشکر
علی از دانمارک
فایل متن «وقتی آتش عشق بگیرد» - آقای علی از دانمارک
استقامت و ایستادگی به چه معناست؟ - خانم سمانه از تهران
فایل صوتی «استقامت و ایستادگی به چه معناست؟» - خانم سمانه از تهران
با سلام
«إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا* تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ.»(۳۰)
«نَحْنُ أَوْلِيَاؤُكُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَدَّعُونَ.»(٣١)
«نُزُلًا** مِنْ غَفُورٍ رَحِيمٍ.»(٣٢)
* اِستَقَامُوا: پایداری کردند، استقامت نمودند.
** نُزل: آنچه برای پذیرایی از مهمان حاضر می کنند.
«به راستی کسانی که گویند: پروردگار ما خداوند یگانه است، سپس [در راه ایمان به توحید] استقامت ورزند، فرشتگان بر آنان نازل شوند [ و گویند]
[از ناگواریهایی که در پیش رو دارید] مترسید و اندوهگین مباشید و شما را مژده باد به بهشتی که بدان وعده داده میشدید. ما [فرشتگان] در زندگی این جهان و در آخرت، دوستان شما هستیم. و در آنجا برای شما هر چه بخواهید و آنچه طلب کنید وجود دارد، که پیشکشی از نزد [پروردگارِ] آمرزگار مهربان است.»
سوره فُصِّلَت(حم، سجده)(۴۱)، آیهی ۳۲-۳۰
همینطور در سوره احقاف(۴۶)، آیهی ۱۳ آورده شده:
«إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ.»(١٣)
«بی گَمان کسانی كه گفتند: پروردگار ما خداوند است، آنگاه [ بر آن] ایستادگی کردند، نه بيمى بر آنها است و نه اندوهگين شوند.»
(ترجمه روشنگر قرآن کریم، آقای کریم زمانی)
در این دو سوره به واژههای استقامت ورزیدن و ایستادگی کردن اشاره شده است. این دو واژه به چه معناست؟
- استقامت یعنی از سختی های راه و باختنِ همانیدگیها نترسیدن و اندوهگین نشدن. مقامِ استقامت، مقامِ صدّیقّین است یعنی کسانیکه با صدق و راستی می خواهند از وجودِ توهمیِ منِ ذهنی رها شوند و عملِ تسلیم و فضاگشایی را آنقدر ادامه می دهند تا گوهر حضورشان به دریایِ یکتایی متصل شود.
همانند آن مرد و زن عرب که می خواستند، کوزه ای از آبِ باران را به عنوانِ هدیه، نزدِ خلیفه ببرند و از آن خیلی مراقبت کردند تا به زمین نیفتد و نشکند، در نهایت آن را سالم به خلیفه رساندند. منظور از آبِ باران، آبِ هوشیاری است که درونِ هر انسانی می باشد ولی در ابتدا قدرتِ فضاگشاییاش اندک است به همین جهت به کوزه تشبیه شده.
پس سبو برداشت آن مردِ عرب
در سفر شد، میکشید این روز و شب
بر سبو لرزان بُد از آفاتِ دهر
هم کشیدش از بیابان تا به شهر
زن مُصَلّا* باز کرده از نیاز
ربِّ سلّمْ وِرْد کرده در نماز
که نگه دار آبِ ما را از خَسان**
یا رب آن گوهر بدان دریا رسان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۲۷۲۹ تا ۲۷۳۲
*مُصَلّا: به معنای جانماز است.
**خَسان: فرومایگان، زبونان.
- استقامت یعنی برای کسبِ دانشِ معنوی متعهدانه تلاش کنی و زحمت بکشی تا بتوانی بر مرکوبِ علمِ تحقیقی سوار شوی، چون منِ ذهنی به دنبالِ علومِ تقلیدیست و می خواهد از دیگران تقلید کند. همینکه بر اسبِ علم سوار شوی، بعد از آن علم تو را می برد و از فوایدش بهره مند میکند.
هین مَکَش بهرِ هوا آن بارِ علم
تا شوی راکب تو بر رهوارِ علم
تا که بر رهوارِ علم آیی سوار
بعد از آن افتد تو را از دوش، بار
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۴۵۱ و ۳۴۵۲ - برنامه ۳۷۱ گنج حضور
- استقامت یعنی با یکی دو بار فضاگشایی نگویی من به بی نهایت خدا زنده شدم و کار را رها کنی و خودت را بی نیاز از زندگی بدانی، بلکه باز هم ادامه دهی تا حالِ خوبت که شبیه به برق است و سریع رد میشود در تو مستقر شده و به مقام تبدیل گردد، پس از آن نیز در هیچ مقامی توقف نکنی و بالاتر روی.
هست بسیار اهلِ حال از صوفیان
نادِر است اهلِ مقام اندر میان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۳۸
- استقامت یعنی روز به روز طلب زنده شدن به زندگی در تو بیشتر شود و مشتاق باشی تا از خویِ بدِ منِ ذهنی رها شوی و به فضایِ گشودهشدهی این لحظه بیایی که صراطِ مستقیم همین است.
اُدخُلی تو فی عِبادی یافتی
اُدخُلی فی جَنَّتی دریافتی
اِهدِنا گفتی صِراطَ الْمُسْتَقیم
دستِ تو بِگْرفت و بُردت تا نَعیم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۴۱۸ و ۳۴۲۰
- استقامت یعنی با تمامِ وجود از امکاناتی که زندگی در اختیارت گذاشته استفاده کنی و آنها را در جهتِ درست و سازنده بکار بگیری چراکه تمامِ آنها برای غرض و منظوری آفریده شده، گویی زندگی به انسان میگوید: با عقلی که به شما بخشیدم، پایانِ کارتان را ببینید و وقت را تلف نکنید.
خواجه چون بیلی به دستِ بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد
دست، همچون بیل اشارتهایِ اوست
آخِراندیشی، عبارتهایِ اوست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۹۳۲ و ۹۳۳
وقتی اشارت ها و ارتعاشاتِ زندگی را از جان و دل میپذیری و آنها را بکار میبندی، خداوند نیز به پاداشِ این سعی و تلاش، بارِ زحمت را از دوشت برمیدارد و چشمِ عدمبین و گوشِ سکوتشنو به تو میبخشد.
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفایِ آن اشارت، جان دهی
بس اشارتهایِ اسرارت دهد
بار بَردارد، ز تو کارَت دهد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۹۳۴ و ۹۳۵
- استقامت یعنی دائماً ناظرِ ذهنت باشی تا مرکزت از غیرِ خدا خالی باشد و از خدا غیرِ خودش را طلب نکنی، چه خواستن های دنیایی و چه خواستن های معنوی.
ز هر دو عالم پهلویِ خود تهی کردم
چو هی نشسته به پهلوی لامِ الّلهم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۲۸ - برنامه ۴۶۹ گنج حضور
پس، از مولانا یاد میگیریم که وسطِ راه جایِ توقف نیست، و می بایست اندک فضای باز شدهی درون را به بینهایت زندگی متصل کرد، آن موقع هست که میتوان زیرِ سایهی درختِ زندگی راحت و آسوده بود.
زیرِ سایهی این درختم، مستِ ناز
هین بیندازید پاها را دراز
پایهایِ پُر عَنا از راهِ دین
بر کنار و دستِ حُوران خالدین
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۴۱۸۴ و ۴۱۸۵
اما آنچه انسان را در راهِ بازگشت به فضایِ یکتایی حمایت میکند تا گامهایش نلغزد و به دامِ منِ ذهنی نیوفتد، جذبه و عنایتِ خودِ زندگی و نَفَسهای سَحَرخیزان است. همینطور باشندگانی که هر لحظه از سویِ زندگی با الهام و دعایِ خیرشان به سمتِ انسان میآیند تا او را در این راه یاری دهند.
وقتِ تحلیلِ نماز* ای بانمک
زآن سلام آورد باید بر مَلَک
که ز الهام و دعای خوبتان
اختیارِ این نمازم شد روان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۲۹۸۶ و ۲۹۸۷
* تحلیلِ نماز به معنای سلامِ نماز است.
با سپاس فراوان
سمانه-تهران
فایل متن «استقامت و ایستادگی به چه معناست؟» - خانم سمانه از تهران
دسته کلید مولانا - خانم دیبا از کرج
فایل صوتی «دسته کلید مولانا» - خانم دیبا از کرج
دسته کلید مولانا:
مولانای جان و پیر خرد که افتخار ایرانیان است، مثل پدری برای فرزندانش از خزانۀ گنج دسته کلیدی به امانت گذاشته است، باشد که ما فرزندان صالحی باشیم و از این کلیدها برای درهای بسته ای که هرگز تا کنون نگشوده ایم با لیاقت تمام استفاده کنیم.
بی کلید این در گشادن راه نیست
بی طلب، نان سنّت اللّه نیست
دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۲۳۸۷
از هزاران کلید خزانۀ گنج حضور «۲۵» کلید را نام می برم.
۱_ کلید الست: وقتی ما به عنوان هوشیاری به این جهان آمدیم و به زندگی بلی گفتیم، یعنی از جنس زندگی شدیم و همیشه باید به عهد الست وفا کنیم ولی ما وفا نکردیم و با من ذهنی به خود جفا کردیم و با چیزهای دنیا همانیده شدیم.
الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی
چه شد بلی تو، چون غیب را عیان کردیم
۲_ کلید قضا و کن فکان:
اگر قضا و کن فکان اتفاقاتی را برای ما پیش می آورد، همان اتفاقات است که با نظم و طرح الهی می خواهد ما را به جان زندۀ زندگی بیدار کند.
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
دفتر اول، مثنوی، بیت۱۲۵۹
۳_ کلید جفّ الْقَلم و رَیبُ الْمَنون :
معنی جف القلم این است که قلم خدا به اندازۀ فعل ما می نویسد، وقتی فضا باز می کنیم قلم خدا خوش می نویسد وقتی فضا را می بندیم و منقبض می شویم قلم زندگی خشک می شود.
فعل توست این غصه های دم به دم
این بوَد معنی قَد جَفّ الْقلم
دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۳۱۸۲
۴_ کلید تسلیم و فضاگشایی:
موتور من ذهنی برای خواستن و کسب هر چه بیشتر کار می کند و در آخر سرخورده می شود و آنقدر درد می کشد تا بفهمد بهترین عمل و کسب، تسلیم و توکل به خداست.
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر؟
دفتر اول، مثنوی، بیت ۹۱۶
۵_ کلید انصتوا و خاموش باشید:
وقتی خاموش می شویم، فضای درون ما باز می شود و پاداش زندگی با چهار برکت امنیت، قدرت، خرد و هدایت به ما می رسد.
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان، جزای انصتوا
دفتر سوم بیت ۲۷۲۶
۶_ کلید کرّمنا و فراوانی خدا:
ما گرامی داشت خدا هستیم و با فراوانی اندیشی از جنس زندگی می شویم.
هر چه خواهندت بده مندیش از آن
داد یزدان را تو بیش از بیش دان
دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۲۷۹۰
۷_ کلید صبر و درد هوشیارانه:
ما درد می کشیم چون من ذهنی داریم، من ذهنی بزرگترین دشمن ماست، با صبر این درد را به درد هوشیارانه تبدیل کنیم تا پیغام و درس آن را بگیریم.
ای برادر صبر کن بر دردِ نیش
تا رَهی از نیش نفس گَبر خویش
دفتر دوم، مثنوی، بیت ۳۱۴۶
۸_ کلید شُکر:
اگر با مرکز عدم و بدون نیازهای روانشناختی شُکر کنیم، شیرینی و شکر زندگی در فضاگشایی هر لحظه به ما می رسد.
شیرین چو شِکر تو باش شاکر
شاکر هر دم شِکر ستاند
غزل ۷۱۲ ، دیوان شمس
۹_ کلید پرهیز:
مولانا اصلی ترین دارو را پرهیز از همانیدگی با چیزهای دنیا شناخته و فرموده است: پرهیز کن و قوّت جانت را ببین.
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن قوّت جان را ببین
دفتر اول، مثنوی، بیت ۲۹۱۱
۱۰_ کلید طلب:
طلب زنده شدن به خدا بزرگترین نعمتی ست که در جان خود داریم و باید آن را مثل گروگانی حفظ کنیم تا به معشوق و مطلوبمان برسیم.
این طلب در تو گروگان خداست
زان که هر طالب به مطلوبی سزاست
دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۱۷۳۵
۱۱_ کلید قانون جبران:
در مجلس دنیا با گستاخی و زرنگی من ذهنی به فکر اینکه بیشتر جمع کنیم نباشیم، برای آنچه داریم شکرگزار باشیم و قانون جبران را رعایت کنیم وگرنه زندگی همۀ انها را با درد از ما پس می گیرد.
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
زان که در این بیع و شَری این ندهی، آن نبری
غزل ۲۴۵۵ ، دیوان شمس
۱۲_ کلید کاشتن تخم صدق:
اگر در فکر و عمل ما صداقت نباشد از طرف خدا مورد فراموشی قرار می گیریم و هر کاری کنیم بادام پوک کاشتن است.
چون نبودش تخم صدقی کاشته
حق بَرو نِسیان آن بگماشته
دفتر ششم، مثنوی، بیت ۲۵۵
۱۳_کلید آشتی و رضایت:
هر لحظه اتفاقات را بپذیریم و شُکر کنیم تا مورد بخشش و عنایت خدا قرار بگیریم.
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
غزل ۱۷۲۳ ، دیوان شمس
۱۴_ کلید خدمت در راه خدا:
ما شاگرد مولانا هستیم که کمر به خدمت دلها بست و با چراغ خردش به دلها نور بخشید، ما با کار روی خودمان و اینکه دیگران را به واکنش وادار نکنیم، بهترین خدمت را می کنیم.
کمر به خدمت دلها ببند چاکروار
که برگشاید در تو طریق اسراری
غزل ۳۱۰۴ ، دیوان شمس
۱۵_ کلید کشتن نفس:
نفسی که روحمان را اسیر کرده ست زودتر بکشیم تا جان ما به زندگی زنده شود.
گاو نفس خویش را زوتر بکش
تا شود روح خفی زنده و بهُش
دفتر دوم، مثنوی، بیت ۱۴۴۹
۱۶_ کلید توبۀ واقعی:
ما در توبه و بازگشت از همانیدگیها سست عمل می کنیم، خدا می گوید: ردُالعادو، کار توست، یعنی ما توبه می کنیم ولی دوباره به سوی دنیا و جذب همانیدگیها می شویم و توبه مان را می شکنیم.
گویدش: رُدُالعادو کار توست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
دفتر سوم، مثنوی، بیت ۳۱۵۸
۱۷_ کلید یاد خدا:
هر جا هستید رو به سوی او کنید زیرا خدا ما را تنها از این کار نهی نکرده است.
حَیْثُ ما کُنتُم فَوّلوا وَجْهَکُم
نَحوَهُ هذَا الذی لَم یَنْهَکُم
دفتر دوم، مثنوی، بیت ۳۷۴۵
۱۸_ کلید یقین به آموزش مولانا:
به آسیاب مولانا اعتماد کنیم و به آسیاب دیگری نرویم زیرا این تنها آسیابی ست که همیشه پر از آب است و گندمهای همانیدگی ما را آرد می کند.
گرت نبوَد شبی نوبت، مَبَر گندم از این طاحون
که بسیار آسیا بینی، که نبوَد جوی او جاری
غزل ۲۵۰۲ ، دیوان شمس
۱۹_ کلید اتفاقات جدی نیستند بلکه فضایی که درونمان باز می کنیم و اتفاقات را مثل یک بازی می بینیم، جدی است:
یار در آخر زمان کرد طرب سازیی
باطن او جد جد، ظاهر او بازیی
غزل ۳۰۱۳ ، دیوان شمس
۲۰_ کلید ادب داشتن:
درسته که ما نازنین و اشرف مخلوقات هستیم، ولی اگر من ذهنی را ادامه دهیم بی ادبی کردیم، آنگاه زندگی ما را در تَکِ هفتم زمین، یعنی پست ترین جای دنیا قرار می دهد.
نازنینی تو ولی در حد خویش
الله الله پا مَنه از حد بیش
گر زَنی بر نازنین تر از خودت
در تَکِ هفتم زمین زیر آرَدَت
دفتر اول، مثنوی، بیت ۳۳۰۵
۲۱_ کلید نمیدانم:
مثل فرشته ها بگوییم: خدایا من هیچ نمیدانم و با من ذهنی حرف نزنیم تا خدای دانا دست شما را بگیرد.
چون ملائک گوی: لا علمَ لَنا
تا بگیرد دست تو عَلَمْتَنا
دفتر سوم، مثنوی، بیت ۱۱۳۰
۲۲_ کلید اقرار به نقص ها و همانیدگیمان:
کافیست اقرار کنیم: خدایا کمکم کن، من، من ذهنی دارم و با ترس ها و دردهایم همانیده ام، آنگاه فضای درون باز می شود و باد بهاری با خرد زندگی به جان ما می وزد.
چیست این باد خزانی، آن دم انکار تو
چیست آن باد بهاری، آن دم اقرار من
غزل ۱۹۴۵ ، دیوان شمس
۲۳_ کلید شناسایی جبر من ذهنی:
اگر بدون صبر و شکر باشیم به جبر من ذهنی دچار می شویم و آنقدر می رنجیم و می رنجانیم که در آخر بمیریم.
هر که ماند از کاهلی بی شکر و صبر
او همین داند که گیرد پای جبر
هر که جبر آورد خود رنجور کرد
تا همان رنجوریش در گور کرد
دفتر اول، مثنوی، بیت ۱۰۶۸ و ۱۰۶۹
۲۴_ کلید انبساط:
هر چقدر انبساط داشته باشیم، فضا باز می شود و هر چقدر منقبض باشیم فضا بسته می شود و درهای بستۀ زندگی ما هرگز باز نمی شوند و همچنان درد می کشیم.
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید: از طریق انبساط
دفتر اول، مثنوی، بیت ۲۶۸۳
۲۵_ کلید همنشینی با بزرگان:
ما از قرین خود تاثیر می گیریم، پس با بزرگان همنشینی کنیم.
از قرین بی قول و گفتگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۲۶۳۶
هر که خواهد همنشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
هر که را دیو از کریمان وا بَرد
بی کَسَش یابد سرش را او خورَد
دفتر دوم، مثنوی، بیت ۲۱۶۳_۲۱۶۵
و در آخر مولانا در عجب است و می گوید:
این عجب که جان به زندان اندر است
وانگهی مفتاح زندانش به دست
دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۲۰۳۴
این عجیب است که بشر می بیند که هوشیاریش در زندان ذهن است و کلید هم دست خودش است ولی چون طلب ندارد، در زندان را نمی گشاید .
با سپاس از برنامه گنج حضور و همیاران گرامی
دیبا از کرج
فایل متن «دسته کلید مولانا» - خانم دیبا از کرج
نمیدانمهای خود - آقای نیما از کانادا
فایل صوتی «نمیدانمهای خود» - آقای نیما از کانادا
نمیدانمهای خود:
در برنامهی ۹۰۲ آقای شهبازی فرمودند که اقرار به نقص یعنی آینه.
از بزرگترین افتخاراتی که نصیبم شد، همین بود که کسانی در این زندگی خاکی آگاهم کردند که «نمیدانم»!
یکبار به طور واقعی گفتم نمیدانم. آنهم موقعی بود که آقای شهبازی فرمودند که آیاتِ قرآن را چون مولانا آورده ما هم باید بخوانیم. منی که فاصلهام با دین و قرآن و کلاً معنویات، فاصلهی مغرب تا مشرق بود، یکهو گفتم: چشم.
خدا امتحاناتش را شروع کرد. پشت سرِ هم تجدیدی پشت تجدیدی. ولی باز قویتر پا میشدم. میگفتم: میکِشم این غم را؛ تا قیامت میکِشم، ای دوست.
آقای شهبازی، شما درسِ قرآن ندادید، ولی من از آموزشهای شما از قرآن درس گرفتم. جوابهایی گرفتم که سوالاتش را نمیدانستم. نرم شدم. رها شدم از ستیزه با بزرگان و خدا و هرچه که به دین و خدا و کلاً معنویت راه داشت. مواردِ بسیار زیادی را میتوانم نام ببرم، ولی مهمتریناش آشتی با مفاهیمِ دینی و عرفانی و معنوی بود که بسیار و بسیار کمکم کرد.
همهی این حرفهایی که اینجا میزنم برای این است که بگویم من نمیخواهم فراموش کنم که:
ناسپاسی و فراموشی تو
یاد ناورد آن عسلنوشیِ تو
لاجَرم آن راه بر تو بسته شد
چون دل اهل دل از تو خسته شد
زودشان در یاب و استغفار کن
همچو ابری گریههای زار کن
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۳۱۰ تا ۳۱۲
یادمه ۳ صبح از دانشگاه به سمتِ خانه میآمدم و مسیر نیم ساعتهی دانشگاه تا خانه را پیاده در سرمای ۲۰ درجه زیر صفر، تا ساق در برف، میرفتم و زار زار همچو ابر میگریستم. حقا که:
از دل و از دیدهات بس خون رَود
تا ز تو این مُعجبی بیرون رود
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۹
فراموش نمیکنم که چه جورها که کشیدم، شاید بویی از عشق را بشنوم.
بعد از تقریباً ۳ سال، به خود شدم که بازگردم و خودم را مرور کنم. متنی که آن زمان با درسگیری از خانمها بهار و زهرا سلامتی ِعزیز، و پهلوانی و شجاعت این شیرزنان، نوشتم را بازگو میکنم.
هم هویت شدگی هایم را به قلم در میاورم:
۱. نیما نیاز به توجه و خودنمایی دارد.
٢. نیما مریضِ روانی است و از اینکه خود را معشوق دیگران کند، لذت میبرد.
۳. نیما از توهم زدن و خود را اسیر فکر کردن و در هپروت رفتن لذت میبرد.
۴. نیما بسیار ترسو است.
۵. نیما با جنس مخالف و سکس همهویت است.
۶. نیما دانای کل است و دائم بلند میشود و صلاح خود را میداند.
۷. نیما با خارج از کشور بودن همهویت است و از از دست دادن موقعیت کنونیاش هراس دارد.
۸ .نیما پلید است و چیزهای خوب را برای دیگران نمیخواهد.
۹. نیما قدرنشناس است.
۱۰. نیما خسیس و تنگنظر است.
۱۱. نیما متوقع است.
۱۲. نیما زرنگ است.
۱۳. نیما چشمچران است.
۱۴. نیما دروغگو است.
۱۵. نیما از وقوع اتفاقات بد برای دیگران خوشحال میشود.
۱۶. نیما نژادپرست است.
۱۷. نیما از خود بزرگبینی لذت میبرد.
۱۸. نیما حسود است.
۱۹. نیما مظلوم نمای دورو است.
۲۰. نیما لاف زنِ راه حضور است.
۲۱ .نیما فلسفی منطقی مستهان است.
۲۲. نیما عیببین است.
۲۳. نیما خود کوچکبینِ ضعیف است.
۲۴. نیما خود را با دیگران مقایسه میکند.
۲۵. نیما بیحیا است.
۲۶. نیما وقتنشناس است.
۲۷. نیما بهدردنخور است.
۲۸. نیما جاذبِ انرژیهای منفی است.
۲۹. نیما ارزشی برای موجوداتِ زنده قائل نیست.
۳۰. نیما زشتصورتِ زشتسیرت است.
۳۱. نیما دنبال تایید و آفرین از دیگران به منزلهی نوشتنِ این لیست است.
۳۲. نیما فضول است.
۳۳. نیما دغّال و حیلهگر است.
۳۴. نیما عیبهای خود را در دیگران میبیند.
۳۵. نیما پرسشگرِ وقیح است.
۳۶. نیما احمق است و اشتباهات خود را دائم تکرار میکند.
۳۷. نیما عاشقِ مخدّرات است.
۳۸. نیما از زیرِ کار دررو است.
۳۹. نیما بیملاحظه است.
۴۰. نیما دنبالِ غلطگیری املایی از دیگران است.
۴۱. نیما عاشقِ نصیحت است.
۴۲. نیما دعاهای بیهوده میکند.
۴۳. نیما با پول همهویت است.
۴۴. نیما از خدا و زندگی و همهچیز و همهکس طلبکار است.
۴۵. نیما میخواهد ملّت و مردم از نوشتنِ لیست او یاد بگیرند.
۴۶. نیما دُردانه و عزیزِ عالم است.
۴۷. نیما مدعیِ حضور است.
۴۸. نیما ادای تسلیم در میآورد.
۴۹. نیما بددهن و یاوهگو است.
۵۰. نیما خشمگین است.
۵۱. نیما صبور نیست.
۵۲. نیما دربارهی همهچیز و همهکس قضاوت میکند.
۵۳. نیما همیشه حق با خودش است.
۵۴. نیما فقط به دنبال ادامه دادن این لیست است تا خودی نشان دهد.
۵۵. نیما یک هرزه است.
۵۶. نیما دنبال موشمردگی است.
۵۷. نیما از دینداری و ایمان بیزار است.
۵۸. نیما با دانشِ خود همهویت است.
۵۹. نیما یک مسخره کن قَهّار است.
۶۰. نیما قانونِ جبران را دور میزند.
۶۱. نیما از شاگرد بودن واهمه دارد و همیشه استاد است.
۶۲. نیما با تیپ و هیکل و قیافه و ریش و سبیل و مویِ بلند همهویت است.
۶۳. نیما از این که دختران زیادی او را دوست داشته باشند، ارضا میشود.
۶۴. نیما میخواهد دیگران از او یاد بگیرند و در زندگی خودشان از تجربیاتش استفاده کنند و از این فکر ارضا میشود.
۶۵. نیما تنبل و بیعار است.
۶۶. نیما هیچ کاری را محضِ رضای خدا انجام نمیدهد.
۶۷. نیما از گفتنِ اینکه به من استاد نگویید و از من تعریف نکنید، لذت میبرد، چون او ادای متواضع بودن را در میآورد و او یک دوروی کثیف است.
۶۸. نیما از اینکه در کانال پیامهای معنوی شناخته شود احساسِ شعف میکند.
۶۹. نیما با ساختنِ فکر های موهومی (مثل نجات انسانها،کمک کردن در شرایط خاص و...) در ذهن خود به هپروت میرود و این برای او به منزلهی دراگ و مواد مخدر است.
۷۰. نیما با سَبکِ موزیکی که گوش میدهد همهویت است و جُز این را به شمار نمیآورد.
۷۱. نیما آیات قرآن، احادیث و هرگونه چیزی که به دین و مذهب مربوط است را پشیزی به ارزش نمیشمارد.
۷۲. نیما مرد بودن را از جنس مونث برتر میداند.
۷۳. نیما مفتخور است.
۷۴. نیما بیمسوولیت است.
۷۵. نیما تقصیر را به گردنِ دیگران میاندازد.
۷۶. نیما دائما نگران است.
۷۷. نیما شکّاک است.
۷۸. نیما یقین ندارد.
۷۹. نیما کافر است.
۸۰. نیما از اینکه این لیست به ضررش تمام شود میترسد.
۸۱. نیما به عقیدهی دیگران احترام نمیگذارد.
۸۲. نیما شاکر نیست.
۸۳. نیما معذرتخواهی نمیکند.
۸۴. نیما لیست خود را با لیست خانم بهار مقایسه میکند.
۸۵. نیما سراسر ایراد است که هنوز خودش نمیداند.
۸۶. نیما ادعای اطاعت دارد، ولی نظر خودش را دخیل میدهد.
۸۷. نیما حتی به اندازهی سگ وفا ندارد و دائم یادش میرود که اوّل بار از کجا استخوان خورده و قدردان مولانا و گنج حضور و استاد مقرب نیست.
۸۸. نیما مثل گاو میخورد و جوعالبقر دارد.
۸۹. نیما میخواهد که آقای شهبازی برایش دست بزند.
۹۰. نیما توکل ندارد و اتفاقات و وقایع را در سرش پیشبینی میکند.
۹۱. نیما با اینکه هیپیوار زندگی کند و ظاهرش ساده باشد و انگار نه انگار همانیده است.
۹۲. نیما فکر میکند که خری است برای خودش، اما نمیداند که هیچ خری نیست.
۹۳. نیما در کارهایی که به او مربوط نیست دخالت میکند.
۹۴. نیما دائماً گول ذهنش را میخورد.
۹۵. نیما شهوتِ خواب دارد.
۹۶. نیما شکر و صبر دائم یادش میرود.
۹۷. نیما قدردانِ پدر و مادرش به اندازهی کافی نیست.
۹۸. نیما میخواهد به زور این لیست را به صد برساند.
ولی من میدانم که نیما نیستم و من امتدادِ او هستم. میدانم که گوی خدا هستم و در چوگان او میدوم و او نیز در پی من میدود ،گرچه که مرا میدواند. نقص دارم، چون «من» دارم. ولی بارها تجربه کردم که نقصم را دیدم و خدا کادو را باز کرد و گفت: برقص و بخند و عشق کن که این شبِ دنیا، شب جشن و سرورت است.
اقرار به نقص کردنم سبب شد که ببینم آنچه که نیستم، توسط آنچه که واقعاً هست.
میمالم این دو چشم که خواب است یا خیال
باور نمیکنم عجب ای دوست کاین منم
آری منم، ولیک بُرون رفته از منی
چون ماه نو ز بدر تو باریک میتنم
- مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۰۸
میدانم که شناسایی برابر با آزادی است.
خواندنِ این نامهام سبب شد که آینهی یوسف، جمال را به من نشان دهد.
ای نسخهی نامهی الهی که تویی
وی آینهی جمالِ شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی
- مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهی ۱۷۵۹
کافر نمیشوم هرگز، زیرا به نمیدانمهای خود ایمان دارم...
با عشق و احترام.
- نیما از کانادا
فایل متن «نمیدانمهای خود» - آقای نیما از کانادا
چشمها را باید شست - خانم سارا از آلمان
فایل صوتی «چشمها را باید شست» - خانم سارا از آلمان
چشمها را باید شست
چشمها را باید شست. جور دیگر باید دید. با خواندن غزل ۴۸۳ به یاد این دو جمله از سهراب سپهری افتادم. در این غزل که در برنامهی ۹۰۰ گنج حضور تفسیر شد مولانا تابلوی عظیمی را ترسیم میکند.به ما میگوید هیچ راهی نداری بجز رها کردنِ منِ ذهنی و بازگشت به اصلت، باید جور دیگری ببینی و تاکید روی کلمهی باید است. باید این کار را کنی وگرنه بدبخت خواهی شد.
سه بیت اول کلیدی است و به ما نشان میدهد که در منِ ذهنی چهجور باشندهای هستیم.
هرآنکه از سببِ وحشتِ غمی تنهاست
بدان که خَصمِ دلست و مراقبِ تنهاست
به چنگ و تَنْتَنِ این تن نهادهای گوشی
تنِ تو تودهی خاکست و دمدمهش چو هواست
هوایِ نَفْسِ تو همچون هوایِ گردانگیز
عدوِّ دیده و بیناییَست و خصمِ ضیاست
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
در این ابیات مفهوم دشمن سه بار میآید. خصمِ دل یعنی دشمن دل، عدو دیده و بینایی یعنی دشمنِ دیده و بینایی و خصمِ ضیا یعنی دشمنِ روشنایی.
میگوید انسانیکه غمگین است یعنی به سببیکه ذهنش نشان میدهد دچارِ وحشتِ غمی شده، بدان که اینچنین انسانی دشمنِ بینایی و روشنی است. تاکید روی کلمهی دشمن بسیار بیدارکننده میباشد. مولانا نمیگوید او بینا نیست بلکه میگوید او دشمنِ بینایی و دشمنِ دلِ حقیقیِ انسان است، او دشمن زندگی است.
به چنگ و تَنْتَنِ این تن نهادهای گوشی: میگوید که در این حالت که به منِ ذهنی رفتی و به دلیلی غمگین شدی گوشت را گذاشتی روی حرفهای پی در پی تن یعنی منِ ذهنی.تو داری با همهی قوهی شنواییت به حرفهای پشتِ سرِ همِ یک باشندهی توهمی گوش میکنی.
تاکید روی اینکه منِ ذهنی دشمنِ نور و بینایی است هشدار میدهد که او را دستِ کم نگیر، او حقیقتاً خطرناک است. منِ ذهنی هزاران هزار سال است که خودش را نگه داشته با اینکه پیامبران و انسانهای زنده به زندگی مثل مولانا تلاش کردهاند که انسان را بیدار کنند. منِ ذهنیدر طول تاریخ این همه درد، خونریزی و ستیزه ایجاد کرده و هنوز هم هست، هنوز هم جامعهی بشری را تا حد زیادی هدایت میکند .انسان با دید منِ ذهنی حتی طبیعت به این زیبایی را خراب کرده. و این منِ ذهنیِ هزاران ساله شعبهاش در درونیترین هستهی مرکزیِ تک به تکِ ما انسانها است. از آنجا است که این همه غم، درد، ترس و نگرانی، بیخردی و کارافزایی در زندگیِ شخصیِ ما ایجاد شده.
پس یک پیغامِ بیدار کنندهی این ابیات دستکم نگرفتن خطر منِ ذهنیاست.
نَفْس، اژدرهاست با صد زُور و فَن
رویِ شیخ او را زُمُرُّد دیده کَن
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۴۸
جدی گرفتنِ پدیدهی منِ ذهنیبه این معنینیست که بترسیم و ناامید شویم بلکه دقیقاً برعکس. باید خودمان را شاد کنیم، شکرگذار نوری باشیم که فضاگشایی به ما میرساند و با هر روز کار کردن روی خود وسیعتر میشود. منِ ذهنیشدیداً تلاش میکند که ما را از راهِ معنوی باز دارد. این منِ ذهنیاست که وانمود میکند وقت به اندازهی کافینداری که ابیات را تکرار کنی، این منِ ذهنی است که به جای استفاده از شفابخشیِ عارفان به آنها ایراد میگیرد و استادان معنوی را قضاوت میکند. جدی گرفتنِ خطرِ منِ ذهنی یعنی عمیقاً متقاعد شویم که این «خود»ی که در ذهن ساختیم و عینکهایش حقیقتاً به دردِ ما نمیخورد و حتی در امور مادی این جهان به کار نمیآید و محصولش تنها درد خواهد بود.
ناامید نشدن و لزوم اشتیاق در ادامه دادن کارِ معنوی را مولانا به زیبایی در دفتر اول، بیت ۳۲۵۲ بیان میکند:
نی مشو نومید، خود را شاد کن
پیشِ آن فریادرس، فریاد کن
کِایْ مُحِبِّ عفو، از ما عفو کُن
ای طبیبِ رنجِ ناسورِ کُهُن
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۲
در مصرع آخر مولانا منِ ذهنی را رنجِ ناسورِ کهن یعنی یک دردِ چرکین و کهنه و زندگی را طبیب این درد مینامد.
پس از این مقدمه مولانا در ادامهی غزل ۴۸۳ زشتیِ زندگی در منِ ذهنی را به تصویر میکشد و قعر این زشتی را نشانمان میدهد. میگوید آیا میخواهی مثل مگسی باشیکه اگر توی عسل یعنی در شیرینترین وضعیتهای بیرونی بیفتد عاقبت درد میکشد و وقتی از توی آن عسل بیرونش میاندازند باز هم درد میکشد؟
به ما گوشزد میکند که عهد و توبهی تو در منِ ذهنی مثل چراغی است که با هر بادِ نامساعدی فوراً خاموش میشود. تو عهد میبندی که فضاگشایی کنی ولی تا اتفاقی به صورت چالش سرِ راحت میآید فضا را میبندی و از الگوهای قدیمی استفاده میکنی.
میگوید در نابیناییِ درونت زندانی هستی. زندگی کردن در یک «خود» تجسمی مانع زنده شدنِ تو به حقیقت وجودیت است. در منِ ذهنی به جای سرمه، خاک به چشمت میزنی و گمان میبری که خاک چشمِ تو را بینا میکند.خاک معادل جسمهای آفل این جهان است که من ذهنی آرامش و شادی را در داشتن آنها تجسم میکند.
در مرحله بعدی غزل مولانا هشدار دادنِ خودش را شدیدتر میکند.نمادگونه میگوید حضرتِ نوح دعا کرده که کافری در روی زمین نماند و دعای آن حضرت مستجاب میشود. منِ ذهنی را یک کشتی مینامد که «زشتْصنعت و مبغوضْگوهر و رسواست» و همیشه در طوفان غرق میشود. عشق و کرمِ زندگی به او نمیرسد، او باید غرق شود و از بین برود.
در ادامهی غزل مولانا لحنِ خود را با ما باز هم شدیدتر میکند و گویی با مهربانی فریاد میزند سر ما که بیدار شو، دارم به تو اخطار میدهم، ۹۰۰ برنامهی گنجِ حضور اجرا شده تو دیگه همه چیز را میدانی، از این به بعد دیگر خود دانی اگر منِ ذهنی را انتخاب کنی.
قَفا همیخور و اندر مکش کَلا گردن
چنان گلو که تو داری سزای صَفع و قَفاست
گلو گشاده چو فَرجِ فراخِ مادهخران
که … خر نرهد زو چو پیشِ او برخاست
بخور تو ای سگِ گَرگین شِکَنبه و سرگین
شِکَنبه و دهنِ سگ، بلی سزا به سزاست
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
منِ ذهنی را در بیتِ آخر به دهن یک سگ بیمار و ولگرد تشبیه میکند که سزایش خوردن مدفوع و شکنبهی حیواناتِ مرده است.
بعد از این فشار و اخطار دادن به نظر میآید که مولانا در ادامهی غزل میگوید: خوب حالا که بیدار شدی دیگه ناراحت نباش، اشکهایت را پاک کن که من با تو هنوز بسیار مهربان هستم. بیا که میخواهیم به آغوش زندگیبرگردیم. کلِّ این منِ ذهنیت را و رنجها و حرفهای طولانیش از گذشته و دردها را رها کن. فضا را باز کن و زندگی را در این فضا ببین، این زندگی یک خاصیتِ شگفتانگیز دارد، هر زشتی که به او برسد زیبا میشود مهم نیست که منِ ذهنی چقدر زشت است. وقتی زندگی را میشناسی و به زندگی پناه میآوری او هر زشتی را زیبا میکند. فضای گشوده شده و نیروی کن فکان خاصیت کیمیاگری دارد و تو را متحول میکند.
رها کن این همه را، نامِ یار و دلبر گو
که زشتها که بدو دررسد، همه زیباست
که کیمیاست پناهِ وی و تعلّقِ او
مُصَرِّفِ همه ذرّاتِ اَسفَل و اَعلاست
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
در ادامه مولانا یک نقطه لغزش را در مسیر تبدیل به ما یادآوری میکند و آن محدودیت عقل است. مقصودِ انسان این نیست که نهایتاً به یک منِ ذهنیِ معنوی و دانشمند تبدیل شود بلکه مقصود این است که به آن سرا راه پیدا کند یعنی در این نقشِ خاکی که در بدن زندگیمیکند جاودانگی را تجربه کند.ما باید در هشیاریمان نگه داریم که این عقلِ ذهنیکه تا به حال شناختیم برای کارهای این جهان خوب است اما این عقلِ محدود به فضای نامحدودییِ زندگی راه ندارد. مولانا در اینجا تمثیل فیلسوف بزرگ، افلاطون را میزند و میگوید حتی عقلِ افلاطون هم به آن سرا راه ندارد.
بدان که زیرکیِ عقل جمله دهلیزیست
اگر به علمِ فلاطون بُوَد برونِ سراست
جنونِ عشق بِهْ از صدهزار گردونْ عقل
که عقل دعویِ سر کرد و عشق بیسر و پاست
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
بنابرین از تبدیل شدن، جور دیگر دیدن و رها کردنِ ذهنِ محدود نباید بترسیم. ما باید روی خودمان کار کنیم و هشیارانه صبر کنیم تا کنفکانِ زندگی ما را به آن سرا ببرد. منِ ذهنی دشمنِ نامحدودی است، میترسد از بین برود ولی ما هشیارانه سرِ منِ ذهنی را رها میکنیم، شرم و حیای آن محدودیت را که میخواهد به ما بقبولاند که محدودیت عادی است را رها میکنیم. اینگونه میتوانیم مثلِ یک رشته یکتا شویم و از سوراخِ سوزن عشق رد شویم. پس از آن تبدیل به یک باشندهی وحدت بخش میشویم که پارهها را به هم میدوزد.
هرآنکه سَر بُوَدش بیمِ سَر هَمَش باشد
حریفِ بیم نباشد هرآنکه شیرِ وَغاست
رود درونهی سَمُّ الخِیاط، رشتهی عشق
که سر ندارد و بیسر، مجرّد و یکتاست
قلاوُزی کُنَدَش سوزن و روان کُنَدَش
که تا وصال ببخشد به پارهها که جداست
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
در پایان غزل مولانا زندگی را بحرِ خوشدلیها یعنی دریای خوشدلیها مینامد. و میگوید هر قطرهی آن مایه دو صد دریاست. هر یک نفر انسانی که به بینهایت و ابدیتِ زندگی زنده میشود به اندازهی دوصد دریا عشق و خرد به این جهان میآورد.
حدیث و قصّهی آن بحرِ خوشدلیها گو
که قطره قطرهی او مایهی دوصد دریاست
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
در بیت پایانیِ غزل مولانا میگوید ببین تو در منِ ذهنی مثل یک کاسه خالی روی دریا هستی که هر لحظه موجها به آن ضربه میزنند. این بیت این معنی را تداعی میکند که آیا بهتر نیست در دریا غرق شوی؟ آن وقت تو هم جزو دریا هستی، خودت موج هستی.
چو کاسه بر سرِ بحری و بیخبر از بحر
ببین ز موج تو را هر نَفَس چه گردشهاست
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
- با عشق و احترام، سارا از آلمان-
فایل متن «چشمها را باید شست» - خانم سارا از آلمان
میزگردی با پیامبران - آقای پویا از آلمان
فایل صوتی «میزگردی با پیامبران» - آقای پویا از آلمان
میزگردی با پیامبران:
در غزل ۶۱۳ تفسیر شده در برنامه ۹۰۳ گنجحضور کلمهی «آمد» ۱۹ بار تکرار میشود. این تکرار، نویسنده را به فکر فرومیبرد که عارف بزرگ مولانا چه پیغامی را برای خوانندگان این غزل با خود دارد. این به کار بردن «آمدن» دو معنی دارد یکی اینکه مولانا خالق این اثر به حقیقت وجودی و اصلی خود آگاه شده است و قائم شده است به ذات اصلی حضور خود و دوم اینکه در بطن این ناظر بودن و آگاه شدن شکرگزاری نسبت به فرم این لحظه وجود دارد. شکرگزار بودن نسبت به اتفاق این لحظه یعنی این لحظه را همینطور که هست آدمی بدون قضاوت و مقاومت در بربگیرد و پذیرایش باشد. در همین راستا غزل شماره ۶۱۳ دو سؤال را در ذهن من به زنگ درمیآورد و من این دو سؤال را با شما شنوندگان و پیامبران این میزگرد من جمله یوسف، یعقوب، خضر، حضرت محمد، ایوب و سلیمان مطرح میکنم:
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
با هم ابیات این غزل را دنبال میکنیم و من در پایان هر بیت این دو سؤال را تکرار میکنم. تا شاید در نهایت با کمک دیگر پیامدهندگان عزیز این برنامه به جوابم برسم.
ای خواجه بازرگان، از مصر شِکَر آمد
وان یوسفِ چون شِکّر ناگه ز سفر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
ای انسان طالب آموزش معنوی که به دنبال شنیدن این پیامی تو در ذات خود بازرگان هستی و تجارت را میدانی. اگر نمیدانستی که اکنون در پای تلویزیون نمینشستی تا وقتت را بدهی و جواب سؤالاتت را بیابی. مولانا میگوید این خوی بازرگانی و تاجر بودن در همهی ما است ولی یک نکتهی مهم را بیان میدارد و آن اینکه این خوی را ارجاع میدهد به عطش ما در یافتن حقیقت اصلیمان. پس یعنی در همهی ما یک فهم مشترک وجود دارد که الآن در چیزی غیر از وجود اصلی خود گیر کردهایم و به دنبال معاملهای هستیم تا وجود حقیقیمان را بیابیم. در ادامه مولانا میگوید که از مصر یعنی از فضای آباد دیگری که به جز فضای تکراریِ آموزش داده شده به ما توسط جامعه است، شِکر آمد. یعنی حضوری به وجود خود آگاه شد که نه تنها ورای ماده است بلکه ذاتی شیرین و شکرین دارد. آن یوسف یا همان یک زندگی که در یوسف بود در مولانا بود در آقای شهبازی هست در من هست در توی شنونده هست آن یک زندگیِ ورای تعریفات و مشخصات این دنیایی که به مانند شِکر است به ناگهانی از سفر آمد. چرا به ناگهانی؟ چون ما در تمام طول عمرمان با این اساسیترین سؤال موجود همیشه درگیریم و آن این که اصلاً من برای چه آفریده شدهام و تا چشم به هم میگذاریم ۸۰ سال گذشته و جواب نیافته داریم میرویم. جامعه به غلط به ما یاد داده که برای یافتن پاسخ این سؤال به هر ناکجا آبادی در بیرون سر بزنیم اِلا درون روشن و تشخیصدهندهی خود! مولانا اما میگوید که یوسف و یا همان وجود ناظر ما از سفر کردن به همسر جذاب و بچه و کار و خانه و حساب بانکی پُر پول و مقام دنیایی بالا و دوستان زیاد و انگشتر گران قیمت و فرش دستباف و باورهای زیبای معنوی و سیاسی و مذهبی و غیره و غیره آمد! یعنی یک لحظه با خودت بگو من این اقلامی که در سرم میچرخند و خود را میخواهم با آنها تعریف کنم من آنها نیستم! تمام!
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
رَوحْ آمد و راح آمد، معجون نَجاح آمد
ور چیزِ دگر خواهی، آن چیزِ دگر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
مایهی شادی و نشاط و آسایش آمد. پس آن انسانی که یک لحظه با خود گفت ایست من این چرخ و فلک ذهن نیستم او دانست و پی برد که چه شادی در پس این ایستادن در این لحظه پنهان شده است. شادیای که شش دفتر مثنوی را آفرید و ۹۰۳ برنامه گنجحضور را آفرید. مولانا میگوید این همان شراب زندهکننده و معجون رهاییبخش و نجاتدهنده است. مولانا میپرسد چیز دیگری میخواهی؟ نه صادقانه میپُرسم همین که فهمیدی این لحظه کامل است باز هم چیز دیگری میخواهی؟! مولانا میگوید اگر هنوز چیز دیگری میخواهی پاسخ آن چیز دیگر هم آمد، غزل را تا انتها گوش بده تا دستگیرت شود!
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
آن میوه یعقوبی وان چشمه ایّوبی
از منظره پیدا شد، هنگامِ نَظَر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
یعقوب میوهاش یا ثمرهاش چه بود؟ یوسف بود. میوه و یا ثمره ما در این جهان بعد از ۹۰ سال دنبال پول دویدن چیست؟ معلوم است اگر همهاش دنبال پول دویدیم میوهمان یک منذهنی خوشگل و پُر از دَرد و کارافزا است. ولی نه اگر برعکس کمر همت به روی خود کار کردن بستهایم میوهمان حضورمان است. میوهمان هنر زیبای فضاگشایی است. اگر در طول سالیان سال هی تمرین کردهایم که فضاگشایی کنیم پس هربار بهتر از دفعهی قبلی رُشد کردهایم. تغییر پدیدهای است لحظهای و اگر ما فضاگشایی را یاد گرفته باشیم پس میوهمان دخالت نکردن در کار زندگی خواهد بود تا مرکز ما را هرجور که خودش میداند خالی کُند. چشمهی ایوبی هم صدها هزار برکاتی است که از پس ساکن شدن ما در این لحظه و خارج شدنمان از جبر منذهنی ناشی میشود. مولانا میگوید شنوندگان عزیز از منظره یعنی از محل تماشا یعنی در درون ما میوهی یعقوب و چشمهی ایوب پیدا شده. ای شنوندگان وقت و زمان این رسیده که فضاگشایی کنیم و ناظر شویم و تماماً از جنس نظر شویم. ما ولی نشستیم باز دودوتا چهارتا میکنیم که اگر اینطوری میشد و فلانی این کار و میکرد آن یکی به من اینطوری دُرُشت نمیگفت. بابا «هنگام نظر» آمد یعنی وقت این رسیده که از دنبال کردن سببها و دنبال مقصر گشتن برای دردهایمان بگذریم! پویا تو چرا نمیشنوی!
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
خضر از كَرمِ ایزد بر آبِ حیاتی زد
نَك زُهره غزلگویان در برجِ قمر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
میخواهی بدانی که اگر خضر درونت آب حیات را بنوشد چگونه جاودانه میشوی؟ مولانا میگوید انسانی که توانست از بند منذهنی رهایی یابد او اصلکار میشود. «نَك زُهره غزلگویان در برجِ قمر آمد» معنای اصلکار بودن است. کسی که در راه حضور تلاش میکند آموزهی فضاگشایی را به اجرا میگذارد و خودش را با کسی مقایسه نمیکند او به زهرهی غزلگوی پُر سعادت تبدیل میشود. یعنی انسانی که یاد میگیرد نورافزایی کُند و کارافزایی نکُند او پی میبرد که قدر عمر او از پنجاههزار هم بیشتر است. یعنی به هرکاری دست میزند میبیند که آن کار چگونه بدون گیر و گوری انجام میشود چون یاد گرفته حقیقتاً فضا را به وسعت زیاد بگشاید. این عین سعادت و خوشبختی ما است که در این دنیا کارهای دنیاییمان بدون گیر کردنی جلو برود و ما یاد گرفته باشیم که تنها و تنها وظیفهی عشقپراکنی و شادیآفرینی به اطرافیانمان را داریم.
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
آمد شهِ معراجی، شب رَست ز محتاجی
گردون به نثارِ او با دامنِ زر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
میدانید چه وقتی در آدمی شاهش به معراج میرود و شبش از محتاجی رهایی پیدا میکند؟ وقتی که آدمی تنها و تنها سرش در کار خودش باشد. در جهان امروز بسیار بسیار سخت است که آدمی تنها و تنها روی خودش کار کُند و به دیگران کاری نداشته باشد ولی ممکن است. مولانا میگوید آن شخصی که تنها و تنها بر روی خودش تمرکز کُند و از کسی هیچ انتظاری نداشته باشد و چیزی نخواهد درهای جنت بر روی او باز میشوند و گردون یعنی زندگی با دامنی زرین به ملاقات او میآید. دامن زرین آرامش و آسایشی است که نصیب آدمی در این لحظه میشود. دامن زرین عشقی است که در دل آدمی ساکن میشود و انسان از دید دوبین و جدابین نسبت به دیگران رها میشود. دامن زرین این ابیات مولانااند که با آنها ما خودمان را از نکبت منذهنی نجات میدهیم!
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
موسیِّ نهان آمد، صد چشمه روان آمد
جان هَمچو عصا آمد، تن همچو حَجَر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
در من نویسنده هنوز جانم همچون عصای مرکز عدم نشده است تا بر تن همچون سنگ بزنم تا صد چشمه از آن روان شوند. صادقانه بگویم در درون من رنجشهایی از همخونهایهایم جمع شده که اگر به منذهنی میدان بدهم آنها را مثل سنگ روی هم میکوبد. اکنون هم تا حدی کرده است. ولی من هراسانم از این که نتوانم آن یک زندگی را در زیر خروارها منذهنی دیگران شناسایی کنم. خدایا چه کار سختی است. مولانای مهربانم میگوید آن موسی نهان ولی آمده یعنی ای پویا آن یک زندگی در تو و دیگری فرقی ندارد. در برابر حملههای دشمنساز ذهن تنها به ابیات مولانا پناه میبرم. چقدر که دنیا گاهی بیرحم میشود که آدمها به شادی بیدلیل آدمی حسادت میکنند.
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
زین مردمِ كارافزا، زین خانهی پرغوغا
عیسی نخورَد حلوا، كاین آخُرِ خر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
چقدر این بیت وصف حال است. انسانهای اطراف ما بیآنکه خودشان بدانند به شادی و حضور ما حسادت خواهند کرد. شادمانی بیدلیل و همیشگی ما برای دیگران و مردمان کارافزای اطرافمان اصلاً قابل هضم و درک نیست. آیا ما واقعاً عیسیگونه رفتار میکنیم هنگامی که شادی بیسبب دیگران را نمیتوانیم تحمل کنیم؟ معلوم است که نه! مولانای عزیز مثل همیشه با رُکترین زبان ممکن میگوید آن چیز دردآفرینی که ذهنمان به ما القا میکند آخُر خر است. من به شخصه شرمگینم از زمانهایی که سرم را در آخُر خر کرده و به اطرافیانم به جز عشق و محبت، درد و کنترل و خشم و نگرانی دادهام. مولانا همهی نگرانیهای ما را در یک کلام آخُر خر خلاصه کرده و من چقدر شاکرم که ما با کمک آقای شهبازی در این برنامه آخُر خر و کارافزایی را شکافتیم. بهراستی که نزدیک به ۹۰ درصد اعمال روزانهی ما کارافزایی است یعنی نورافزایی نیست و روشناییای به این جهان نمیآورد. این که از شادی دیگران ناراحت شویم اینکه از خانه خریدن دیگران غم بگیردمان اینکه از پیشرفت معنوی همکلاسی دلگیر بشویم اینکه نتوانیم در این لحظه فضاگشایی کنیم اینکه همهاش بحث و جدل کنیم و درد بپراکنیم اینکه اخبار زهرآلود را در جان خود و دیگران بریزیم اینکه خانهی ما پُر از سکوت و آرامش نباشد اینکه در خانهی دلمان غوغایی برپا باشد اینها همه کارافزاییاند.
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
چون بسته نبود آندم، در شش جهتِ عالم
در جُستنِ او گردون، بس زیر و زبر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
در من که در این لحظه دم ایزدی و انرژی خام و تلف نشدهی زندگی به فکرهای تکراری و مکالمهی تکراری با افراد ریخته میشود. ولی مولانا میگوید اگر این دم ایزدی که این لحظه بدون وقفه دارد میآید به شش جهت انسان یعنی به فرم و فکرهای کارافزایش نریزد باعث میشود که این وجود پاک و کامل آدمی و این پیامبرانی که نامشان برده شد همه در درون آدمی به جستجوی حقیقت واقعی آدمی برآیند و این بنیان الگوهای تکراری و بدبوی ذهن آدمی زیر و زبر شود و به پایان برسد. بهنظرم زندانی خطرناکتر از ذهن آدمی نیست که انسان در آن به تکرار حرفهای تکراری و رفتارها و الگوهای تکراریش در مقایسه حتی با یک ثانیه قبلش دچار شود. زندانی خطرناکتر از این نیست که آدمی متوجه قطع شدن خلاقیتش نشود. زندانی خطرناکتر از این نیست که آدمی مرکزش را به زیر و زبر شدن به دست زندگی نسپارد. زندانی خطرناکتر از این نیست که آدمی از همان نقطهی همیشگی توسط ذهنش گزیده بشود.
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
آن كاو مَثَلِ هدهد بی تاج نَبُد هرگز
چون مور ز مادر او بربسته كمر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
این «امید» است که با حجمی بینهایت در پایان غزل به جان خواننده ریخته میشود. مولانا میگوید آن انسانی که پای تلویزیون نشسته بداند که او همچون پرندهی هدهد از ابتدای خلقتش بیتاج آفریده نشده است. تاج ما در این دنیا لطف و کرمی است که خداوند به ما عرضه کرده که بتوانیم هُشیاری حضورمان را بشناسیم و آن یک ناظر آرام و ساکن شویم. تاجی بالاتر از این نیست که آدمی به عمیقترین حالت ممکن درک کُند که فرمش و تمام اقلام چسبیده به فرمش هم نیست. وقتی آدمی غزل را خواند و به پرواز درآمد میبیند که چرا مولانا میگوید ما همچون مورچه بسته کمر یا آمادهی خدمت آفریده شدهایم. اگر آمادهی خدمت معنوی آفریده نمیشدیم که اینگونه هر هفته مشتاقانه منتظر بستهی غزل هفتهی آینده و تهیه پیام در مورد آن نمیشدیم. کمر همت بستهایم تا با یکدیگر اشکالاتمان را مطرح کنیم و برای آن درمان بیابیم.
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
در عشق بُوَد بالغ، از تاج و کمر فارغ
کز کرسی و از عرشش منشورِ ظفر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
در عشق و یکی بودن است که بلوغ واقعی وجود دارد اینکه آدمی سنش زیاد بشود و یا تاج و تخت دنیایی بهدست آورد این معنای بلوغ نیست. «منشور ظفرِ» خداوند برای ما ساکن شدنمان در این لحظه و همنشین شدنمان با پیامبران است تا بتوانیم از آگاهی آنها استفاده کنیم. همهی پیامهای پیامبران را هم که مولانا برایمان در یک غزل خلاصه میکند و در اختیارمان قرار میدهد. من که کُرسی و عرشی بالاتر از این نمیشناسم که آدمی هر لحظه بر روی خود کار کُند و فضاگشا باشد و آموزش معنوی را به معرض ظهور برساند.
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
باقیش ز سلطان جو، سلطان سخاوتخو
زو پرس خبرها را کاو کانِ خبر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
غزل تمام شد. هرکس بهاندازهی ظرفیتش حرف مولانا را درک کرد. من هم به نوبهی خود چرخدندههای آموزش معنویام را سفت کردم. مولانا میفرماید باقی غزل را و حرفهای ناب بیشتر را از سلطان سخاوتخو یعنی از سلطان بخشنده یعنی همان زندگی بپرس که او معدن عشق خالص و دروس معنوی است.
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
متن خیلی طولانی شده و کلام آخر اینکه اگر در پای میزگرد پیامبران کسی طلب شنیدن حرف آنها را نداشته باشد، صد سال هم بنشیند گوشهای عدمش نخواهند شنید. سنت خداوند این است بگو میخواهی پیامی دریافت کنی و به حضور زنده شوی تا او هم دست تو را بگیرد.
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۸۷
پویا - آلمان
فایل متن «میزگردی با پیامبران» - آقای پویا از آلمان
استاد نباش و برو پیش خواجهٔ اشکستهبند - خانم سارا از آلمان
فایل صوتی «استاد نباش و برو پیش خواجهٔ اشکستهبند» - خانم سارا از آلمان
استاد نباش و برو پیش خواجهی اشکستهبند:
پیغامهای بیدارکنندهای را که از داستانِ آینه بردن برای یوسف و مرتد شدنِ کاتبِ وحی دریافت کردم را به اشتراک میگذارم. این دو قسمت از مثنوی در برنامهی ۹۰۲ گنج حضور تفسیر شدند.
در داستانِ مرتد شدنِ کاتب وحی مولانا وضعیتِ انسانی را توصیف میکند که ابتدا به حضرتِ رسول بسیار نزدیک است. مسئولیت زیبا و حساس کاتب وحی به عهدهی او است. آنچه را که به پیغمبر وحی میشود مینویسد. ولی او از یک نقطهی لغزش سقوط میکند و گمراه میشود.
قسمتِ اول: کاتبِ وحی خود را استاد میداند:
او خیال میکند نوری که از حضرتِ رسول به او تابیده مالِ خودش است و او هم دیگر مثلِ پیغمبر از خداوند وحی میگیرد.
پرتوِ آن وحی، بر وَی تافتی
او درونِ خویش، حکمت یافتی
عینِ آن حکمت بفرمودی رسول
زین قَدَر گمراه شد آن بوالفُضُول
کآنچه میگوید رسولِ مُسْتَنیر
مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر
- مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۲۳۰ تا ۳۲۳۲
مصرع «زین قَدَر گمراه شد آن بوالفُضُول» بسیار بیدار کننده است. میگوید با یکم نوری که به دلش آمده بود گمراه شد. او در واقع خود را یک استادِ معنوی دانست. و این میل به استادی گرایش شدید و مهم منِ ذهنی یا همان شیطان است. منِ ذهنی یعنی من میدانم، من استاد هستم، نیازی به نور زندگی و انسانهای زنده به زندگی ندارم. این نقطهی لغزشی که کاتبِ وحی در داستان دچارش شد همهی ما انسانها را تهدید میکند.
و شاید اتفاقاً آن کسانی بیشتر در خطر این گمراهی هستند که پیشرفتِ معنویِ زیادی هم کردهاند. مولانا در این داستان نقطهی لغزشی را که در پیشرفت معنوی نهفته بیان میکند. کاتبِ وحی شدن مقامِ باارزشی است احتمالاً پیغمبر یک فردِ معنوی و متعهد را برای اینکار انتخاب کرده.
این کاتبِ وحی مایی هستیم که با کار روی خودمان حقیقتاً نوری را در مرکز تجربه میکنیم و از آن بسیار شاد میشویم، مایی هستیم که وقتی بیت مولانا را میخوانیم رویمان اثر میگذارد و میتوانیم پیغامش را گرفته و بیان کنیم. اما تا منِ ذهنیکاملاً از بین نرفته میل شدید او به استاد شدن و من دیگر میدانم هم دارد همراهِ ما میآید. اگر هشیارانه اطرافِ این میل فضاگشایی و آن را شناسایی نکنیم زندگی با پدید آوردنِ دردها و سیاه شدنِ درونمان ما را بیدار میکند. و این اتفاقی است که برای کاتبِ وحی افتاد. ولی او به خاطر کبر و کفر فرصت بیداری را از دست داد.
قسمت دوم: سیاه شدنِ درونِ کاتب وحی:
حضرتِ رسول از اندیشهی کاتب آگاه میشود و او را از سِمَتش بر کنار میکند. این باعث میشود که درونِ آن شخص پر از حسِ دشمنی و کینه به پیغمبر و دین شود.
پرتوِ اندیشهاش زد بر رسول
قهرِ حق آورد بر جانش نزول
هم ز نَسّاخی برآمد، هم ز دین
شد عَدوِّ مصطفی و دین، به کین
مصطفی فرمود کای گَبرِ عَنود
چُون سیه گشتی؟ اگر نور از تو بود
گر تو یَنْبُوعِ الهی بودیی
این چنین آبِ سیه نگشودیی
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۳۳ تا ۳۲۳۶
پیغمبر به او میگوید اگر نور از تو بود چرا درونت سیاه شده؟ اگر چشمهی الهی بودی چرا آب سیاه از تو جاری شده؟
اگر منِ ذهنی نهایت انسان است چرا هنوز صلاح جنگی میسازد؟ چرا برای حرصِ پول طبیعت زیبا را خراب میکند؟
آن باشندهای که در ما ادعای استادی و دانستن بهش دست میده منِ ذهنیِ ماست. اگر درونِ کاتبِ وحی نور الهی بود با حضرتِ رسول حس یگانگی میکرد و شکرگذار بود، آن وقت به این فکر نمیافتاد که از حضرتِ رسول جدا هستم و نور مالِ خودم است.
مولانا در داستانِ قبل که موضوعش آینه بردن برای حضرتِ یوسف است میگوید:
آینهی هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۱
اگر کاتب وحی بجای ابرازِ وجود نیستی و شکر برده بود نورِ زندگی در او میماند و بیشتر منعکس میشد. انسان به عنوانِ کاتب وحی باید منعکسکنندهی نور و خرد زندگی باشد. یعنی ذهنی ساده و خالی از همانیدگی داشته باشد که همهی نور را از زندگی میداند و فقط حرفِ زندگی را مینویسد.
قسمت سوم: کبر و کفرِ منِ ذهنی مانع برگشت میشود:
وقتی اشتباه میکنیم نجاتِ ما در برگشت فوری و معذرت خواهی از زندگی است. منِ ذهنی در مقابل معذرتخواهی مقاومت میکند. در ابیات بعدی مولانا نشان میدهد که کاتب از هوشیاری نظر برای عذرخواهی استفاده نکرده و کبر و کفر منِ ذهنی او را اسیر میکند، این کبر و کفر را به آهن صد منی که به پای انسان بسته شده تشبیه میکند:
اندرون میشوردش هم زینسبب
او نیآرد توبه کردن این عجب
آه میکرد و نبودش آه، سود
چون درآمد تیغ و سَر را دَررُبود
کرده حق ناموس را صد من حَدید
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
کبر و کفر آنسان ببست آن راه را
که نیارد کرد ظاهر، آه را
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۳۸ تا ۳۲۴۱
- حدید: آهن
قسمت چهارم: مولانا نکاتِ کلیدی را به ما میگوید:
شاهدِ تو، سدِّ رویِ شاهد است
مُرشدِ تو، سدِّ گفتِ مرشد است
ای بسا کفّار را سودایِ دین
بندِ او ناموس و کِبر و آن و این
بندِ پنهان، لیک از آهن بَتَر
بندِ آهن را بِدَرّانَد تبر
بندِ آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۵ تا ۳۲۴۷
در درونِ تو یک شاهد، یک زیباروی حقیقی هست که به زندگی وصل است و از او پیغام میگیرد، اما یک باشندهی دیگری هم هست که خودش را به عنوان شاهد و پیغامگیرنده جا زده ولی او من ذهنیِ تو است که از جنس درد است، زیاد حرف میزند و سدِ شاهدِ اصلی است، او مثلِ یک بند پنهانی میماند که از آهن بتر است.
زخمِ نیش، اما چو از هستیِّ توست
غم قوی باشد، نگردد درد سُست
مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۰
در درونِ تو زخمی هست که دائما درد و غم میسازد.
مولانا در ادامه میگوید که میخواهم این موضوعِ زخم در مرکزت را بیشتر توضیح دهم ولی میترسم که این کار ناامیدی ایجاد کند.
شرحِ این، از سینه بیرون میجهد
لیک میترسم که نومیدی دهد
نی مشو نومید، خود را شاد کن
پیشِ آن فریادرس، فریاد کن
کای مُحِبِّ عفو، از ما عفو کُن
ای طبیبِ رنجِ ناسورِ کُهُن
مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۱ تا ۳۲۵۳
مولانا حقیقتاً از کلمهی «میترسم» استفاده میکند و میگوید « لیک میترسم که نومیدی دهد.»
آیا دلسوزی و لطافتی را که به این ابیات جاری شده میشنوی؟ پس ما هیچوقت نباید اجازه دهیم که منِ ذهنیمان از ابیاتِ مولانا برای ایجادِ ناامیدی سوءاستفاده کنه. حسِ ناامیدی همیشه ابزارِ مخرب من ذهنی است. ما حق نداریم ناامید شویم، در غیر این صورت به خودمان و زحماتِ مولانا ظلم کردهایم.
ترس و نومیدیت دان آواز غول
میکشد گوشِ تو تا قَعرِ سُفول
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگِ گرگی دان که او مَردُم دَرَد
- مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۷ تا ۱۹۵۹
پس مولانا به ما گفت که در درونت یک رنجی هست، یک زخمِ کهنه و چرکین ولی نباید ناامید شوی زیرا طبیب هم هست، باید پیشِ طبیب بروی و از او معذرت و کمک بخواهی ، این طبیب که زندگیست عفو کردن و شفا دادن را دوست دارد.
در ادامه به ما اینگونه درس میدهد: اگر در درونت نوری پیدا کردی، مثلاً ابیات را زیاد خواندی، روی خودت مدتها کار کردی و حالا نور را حس میکنی بدان که این نور از همسایه نورانی تو است یعنی از زندگی میآید، از قرین شدن با مولانا میآید. اجازه نده منِذهنیت آن را بدزدد و یک من ذهنی معنوی بسازد. شکر کن، مغرور نشو، خودت رو اصلاً نبین و بیشتر گوش بده، برای گوش دادن باید اقرار کنی که نمیدانی.
شکر کُن، غِرّه مشو، بینی مَکُن
گوش دار و هیچ خودبینی مَکُن
مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۷
و سپس مولانا ابیات کلیدی و معروفش را میآورد و میگوید که این باشندهی تقلبی، منِ ذهنی امَّتهای زیادی را از زندگی دور کرد و من غلامِ آن کسی هستم که وسط راه در هر کاروانسرایی نمیماند و نمیگه که من دیگه به مقصدم رسیدم و تمام شد بلکه راه را ادمه میده، کاروانسراهای مختلفی را ترک میکنه تا به مقصودش از آمدن به این جهان برسه.
صد دریغ و درد کین عاریّتی
اُمّتان را دور کرد از اُمّتی
منْ غلامِ آنکه اندر هر رِباط
خویش را واصل نداند بر سِماط
بس رِباطی که بباید ترک کرد
تا به مَسْکَن دررسد یک روز مرد
-مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۸ تا ۳۲۶۰
- رباط: کاروانسرا
چرا مولانا اینچنین داستانی را میگوید؟ این یک داستان نیست بلکه برگرفته شده از اینکه مولانا مشکل انسان را یعنی من ذهنیش را حقیقتاً میشناسد. گرایشِ منِ ذهنی به ساختن یک استادِ معنوی که میخواهد به دیگران یاد بدهد، خود را جدا و بینیاز دانستن از زندگی و انسانهایی که حقیقتاً به بینهایت و ابدیت خداوند زنده هستند. تلهای که کاتب وحی در آن افتاد و او را از پیغمبر دور کرد برای هر انسانی پهن شده. اگر این داستان را درک کنیم مثل یک دارو و آب شفا بخش عمل میکند و ما دیگر پایمان را به آن تله نمیگذاریم.
در ادامه مولانا مثالهایی میآورد برای اینکه ماهیت من ذهنیکه همان ابلیسیت در درون انسان است را توضیح دهد. منِ ذهنی القا میکند که این خودی که انسان در ذهن ساخت اصل است، همهاش همین است و این خودِ ذهنی میتواند کامل و به تنهایی عالیقدر و زیبا باشد. مثل اینکه آفتاب به اتاقی بتابد و دیوارها بگویند روشنی از خودِ ماست. یا گل و سبزهای که به فصلِ تابستان بگویند ما بدونِ تو هم خرم و سبز هستیم.
گر شود پُرنور روزن یا سرا
تو مدان روشن، مگر خورشید را
هر در و دیوار گوید روشنم
پرتوِ غیری ندارم، این منم
پس بگوید آفتاب: ای نارَشید
چونکه من غارِب شوم، آید پدید
سبزهها گویند: ما سبز از خودیم
شاد و خندانیم و ما عالیقدیم
فصلِ تابستان بگوید: کِای اُمَم
خویش را بینید چون من بگذرم
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۶۲ تا ۳۲۶۶
این تمثیلها را به تنِ انسان ارتباط میدهد. در منِ ذهنی فقط تنِ خود را میشناسیم و برایش ارزش قائلیم. تن شامل بدنِ فیزیکیِ و همهی فکرهای ما میشود. در منِ ذهنی فقط تن را به حساب میآوریم در حالی که عظمت و زیبائیِ روحِ ما که از جنس بینهایت است پر و بالش را پنهان کرده. روحِ ما به تنمان میگوید تو کی هستی؟ تو یکیدو روز از پرتوِ من زندهای، وقتی از تو جدا شوم عاشقانت از بوی بدِ تو بینیشان را میگیرند.
تن همینازد به خوبیّ و جمال
روحْ پنهان کرده فَرّ و پَرّ و بال
گویدش کای مَزْبَله تو کیستی؟
یکدو روز از پرتوِ من زیستی
غَنج و نازت، مینگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جهان
گرمْدارانت تو را گوری کُنَند
طعمهی موران و مارانت کُنَند
بینی از گَندِ تو گیرد آن کسی
کو به پیشِ تو همیمُردی بسی
پرتوِ روح است نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بُوَد در آب، جوش
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۶۷ تا ۳۲۷۲
پس اصل هوشیاریِ عدم، این پرتوِ روح است که در کالبدِ تو خودش را به صورت توانایی حرف زدن، دیدن و شنیدن نشان میدهد.
در ادامه مولانا یک رازی را به ما میگوید. به آیههایی از سورهی زلزال اشاره میکند. وقتی انسان سرش را روی زمین میگذارد قیامتش فرا میرسد و زمین اسرارش، را خبرهایش را به او میگوید.
سَر از آن رُو مینَهَم من بر زمین
تا گواهِ من بُوَد در یَوْمِ دین
یَوْمِ دین که زُلْزِلَت زِلْزالَها
این زمین باشد گُواهِ حالها
کو تُحَدِّث جَهْرَةً اَخْبارَها
در سخن آید زمین و خارها
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۷ تا۳۲۷۷
زمین و خارها به سخن میآیند. یعنی وقتی عمیقاً فضاگشایی کرده و تسلیم میشویم، زمین و خارهای ما، همانیدگیها، دردها و مسالههای ما اخبارشان را به ما میگویند، میگویند چی را قایم کرده بودند، ما همانیدگیهایمان را شناسایی میکنیم و زندگیِ به تله افتاده در آنها به ما پس داده میشود.
قرآن كريم، سورهی زلزال (۹۹)، آيات ۱ تا ۵
«إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا.وَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا.وَقَالَ الْإِنْسَانُ مَا لَهَا.
يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا.بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحَى لَهَا.»
«هنگامی که زمین را با [شدیدترین] لرزشش بلرزانند، و زمین بارهای
گرانش را بیرون اندازد، و انسان بگوید: زمین را چه شدهاست؟
آن روز است که زمین خبرهای خود را میگوید؛ زیرا که
پروردگارت به او وحی کردهاست.»
در آینه مرکزِ عدم، جنبههای مختاف زمینِ ما میگویند ما اینجوری زندگیِ تو را به تله انداخته بودیم و این شناسایی همانیدگی هر بار مثل کبریتی شمع حضورِ ما را روشن میکند.
مولانا همچنین در ادامهی این قسمت ما را نسبت به «رگ فَلسَف» در درونمان آگاه میکند.«رگ فَلسَف» همانیدگی با باوریست که میگوید چیزی که با چشمم نمیبینم و میکروسکوپ دانشگاه هم نمیبیند وجود ندارد.«رگ فَلسَف» معنویت را که ورای ذهن است انکار میکند. مولانا به ما هشدار میدهد که فکر نکنید این نکات مربوط به دیگران است، ای کسانی که مومن هستید، معنوی هستید، تا حدی هم از منِ ذهنی آزاد شدید بدانید که تا منِ ذهنی هنوز هست، همهی مرضهایش هم به درونتان راه دارند، پس باید کار روی خود را دستِ کم نگیری و ادامه دهی. ولی آگاه باش که در عین حال یک عالم بیمنتها که همان بینهایتِ خداست در شماست. مرکز عدم که به بینهایتِ زندگی وصل است هر لحظه به ما کمک میکند.
مینماید اعتقاد و گاهگاه
آن رگ فلسف کند رویش سیاه
الحذر ای مؤمنان کآن در شماست
در شما بس عالم بیمنتهاست
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۸۶ و ۳۲۸۷
و سرانجام میگوید:
صد هزاران سال ابلیس لعین
بود ابدال امیرالمؤمنین
- مولوی، مثنوی، دفتر، اول بیت۳۲۹۶
صد هزاران سال است که انسان در ذهنش یک خدای بَدلی که همان ابلیس است ساخته و آن را میپرستد. انسان در ذهنش باورهای دینی و اجتماعی ساخته که آنها را بجای خدا میپرستد.
قسمت پنجم: نقصهای ما محل کار زندگی هستند:
ما در کارگاهِ زندگی هستیم و مقصود تبدیل و بیداری به بینهایت و ابدیت خداوند است. در این عالم یک شکستهبند، یک طبیب، یک کیمیاگر و یک نجارِ ماهری وجود دارد که منتظر است تا ما نقصها، همانیدگیها و دردهایمان را شناسایی کنیم و هشیارانه پیشِ او ببریم تا او ما را در کارگاهش تبدیل به خود حقیقیمان که خود اوست کند.
این مثالها از داستان آینه بردن برای یوسف است که قبل از داستانِ کاتب وحی آمده.
مولوی، مثنوی، دفتر، اول از بیت ۳۲۰۶ تا ۳۲۱۰
ناتراشیده همی باید جُذوع
تا دُروگر اصل سازد یا فروع
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۶
تنهی چوب درخت خرما باید نتراشیده باشد تا نجار ماهر بتواند یک شکل زیبا از آن بیرون آورد.
خواجهی اشکستهبند، آنجا رَوَد
که در آنجا پایِ اِشکسته بُوَد
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۷
استاد شکستهبند جایی به کار میاد که پای کسی شکسته باشد.
کی شود، چون نیست رنجورِ نَزار
آن جمالِ صنعتِ طِبّ آشکار؟
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۸
زیبائی حرفه پزشکی جایی خودش را نشان میدهد که یک مریض بیچاره و پر از درد و نیاز به پزشک باشد.
خواری و دونیِّ مسها برمَلا
گر نباشد، کی نماید کیمیا؟
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۹
یک کسی باید اقرار کنه که من مس هستم هنوز طلای ناب نشدم .اون موقع هست که کیمیا قدرت تبدیلِ خودش را نشان میدهد.
نقصها آیینهی وصفِ کمال
و آن حقارت آینهی عِزّ و جلال
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۰
نقصهای ما آینهی جلال و شکوه قضا و کنفکان است. وقتی فضا را باز میکنیم نور عدم حقارت و ناچیزی من ذهنی را نشان میدهد، نباید بترسیم زیرا ما من ذهنی نیستیم و کمال زندگی میتواند با اقرار به شناسایی روی ما کار کند. فرایند تبدیل و زاییده شدن هشیاریی از ذهن اینگونه محقق میشود.
مولانا دو بالِ پرواز را به ما نشان میدهد. بالِ اول اینکه باید آینهی دلمان را پیشِ زندگی ببریم.
بال دوم این آگاهی است که این آینهی دلِ ما لازم نیست بدونِ نقص باشد برای اینکه زندگی آن را قبول کند. این آینه بینقص نخواهد بود و اصل این است که ما نقصها را ببینیم و پیش زندگی ببریم. اینگونه آینهی ما به مرور صاف و سیقلی میشود.
از اینکه کار هنوز تمام نشده و پشت سر هم ایراد به من نشان داده میشه نباید بترسیم. ما در کارگاه استاد زندگی هستیم. بدانیم که همین الان پیش نجار، شکستهبند، طبیب و کیمیای زندگی هستیم. خودِ او ایراد را به ما نشان داده. و این طبیب میگوید من اینجا منتظرم که تو بیایی با صبر، شکر، خاموشیِ ذهنت و با ابراز تشخیص و نیاز بگویی این را درست کن. دائماً ایرادها را ببینیم و پیش طبیب زندگی ببریم. این معادل پر نور و بِر شدن دلِ ما، ستایش زندگی و آینه بردن برای او میباشد.
زندگی منتظر است تا ما با نور عدم زمینمان را به حرف بیاوریم، نقشها و همانیدگیها را بشناسیم و پیش او که طبیب است ببریم. اگر نورِ او بیشتر در دلمان روشن شد شکر کنیم، بیشتر فضاگشایی کنیم، بیشتر گوش کنیم و در تلهی بینیازی از بزرگان، در تلهی حس میدانم و استادی نیفتیم.
از برایِ آن دلِ پُر نور و بِر
هست آن سلطانِ دلها منتظر
- مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود یادم کنی
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۹۹
آینهی هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۱
سارا از آلمان
فایل متن «استاد نباش و برو پیش خواجهٔ اشکستهبند» - خانم سارا از آلمان
صبر نیکو، برگرفته از برنامه ۶۱۱ - خانم نرگس از نروژ
فایل صوتی «صبر نیکو، برگرفته از برنامه ۶۱۱» - خانم نرگس از نروژ
با سلام و عرض ادب
یکی از اشکالات من در عالم مادی ، چه معنوی بی صبری است. البته با گوش کردن گنج حضور این اشکال کمی بهبود یافت ولی باز در شرایطی عود میکند و لطمه و ضررهای آن را میبینم. از جمله بی صبری در چالشها یا در شرایطی که باید دردِ هشیارانه بکشم که یاد آن داستان آن قزوینی میافتم که از خالکوبی فرار میکرد و یا بی صبری در بیواکنش بودن در مقابل تحریکات بیرون که یاد آور داستان آب خوردن اسب مادر و کُرّهاش در کنار سوت زنان هست برای من.
در این راستا ابیاتی در مورد صبر با توضیح کوتاهی از برنامه ۶۱۱ میخواستم ارائه دهم به امید صبر بیشتر.
در آیه ای از قرآن، سوره معارج آیه شماره ۵ داشتیم که:
فَاصْبِرْ صَبْراً جمیلاً: پس صبر کن، صبری نیکو.
-قرآن، سوره معارج، آیه ۵
در تعریف صبر فرمودین: صبر نیکو یعنی صبر توام با خشنودی، رضا نه همراه با ناله و شکایت. صبر در راستای قانون مزرعه که ما کوشش کنیم، پرهیز کنیم، شکر کنیم البته نه با ذهن، که در غزل ۱۹۴۸ داشتیم:
تا تراشیده نگردی تو به تیشه صبر و شکر
لایُلَقاها فرو میخوان و الّاالصّابِرون
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۹۴۸
در تفسیر این بیت فرمودین که : هشیاری رفته ناخالصیهایی به خودش چسبانده و تیشه خدا لحظه به لحظه این را میزند و ما باید صبری نیکو همراه با شکر داشته باشیم. در صورتیکه منذهنی، صبر را دوست ندارد و دائم حتی برای دردهای خود نیز از دیگران credit (کردیت) میخواهد. هر اتفاقی که میافتد ما باید دست زندگی را در پشت آن ببینیم، وقتی کسی از ما انتقاد میکند، شکر کنیم که باعث شده که ما یک هم هویت شدگی و یک درد را ببینیم و اگر متوجه شدیم من ذهنی ناجور داریم، نترسیم و فرار نکنیم چون این من ذهنی، ما نیستیم. لا یُلَقاها فرو میخوان و الّاالصّابرون یعنی تنها صبرکنندگان مزه زندگی را میفهمند چون منذهنی تا صبر نکند، اعتراض میکند و شکایت میکند یا خشمگین میشود.
در آیه ۸۰ سوره قصص داشتیم که:
و کسانی که دانش [واقعی] یافته بودند گفتند وای بر شما! برای کسی که گرویده و کار شایسته کرده پاداش خدا بهتر است.
-قرآن، سوره قصص، آیه ۸۰
منهای ذهنی که درد دارند و هم هویت اند، مقاومت میکنند و نمیفهمند که پاداش خدا بهتر است و همین پاداشهای دنیایی را میخواهند ولی آنها که زنده شدند، صبر نیکو دارند و در مییابند آنچه از طرف زندگی میآید آن عشق و زیبایی و خرد بهتر است.
صبر از ایمان بیابد سرکُلَه
حَیْثَ لاصبرَ فَلا ایمانُ لَه
-مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۰۰
اگر ما میدانیم که خداییت هستیم و متکی به خودمان هستیم باید توکل داشته باشیم، پس از کنده شدن چیزی نترسیم و ذهنا نگوییم همه چیز فانی است و شک نداشته باشیم.
گفت پیغمبر خداش ایمان نداد
هر که را صبری نباشد در نهاد
-مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۰۱
گفت لقمان صبر هم نیکو دمی ست
که پناه و دافع هر جا غمی ست
صبر را با حق قرین کرد ای فلان
آخر والعصر را آگه بخوان
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۸۵۲ و۱۸۵۳
صبر یک نسیم زندهکنندهای است که پناهگاه و دفع کننده هر غمی است و خدا صبر را با خودش قرین کرده است. در سوره والعصر گفته شد: انسان از جنس هشیاری است و باید به بی نهایت و ابدیت این لحظه زنده باشد در مقابل گذشته و آینده وگرنه در زیانکاری است و به خودش و دیگران آسیب میزند و دردهایش پایه تصمیمش قرار میگیرد. ولی کسی که ایمان داشته باشد صبر میکند و وقتی حرکت میکند خودش و دیگران را به صبر خدا ترغیب میکند و کسی را به واکنش وانمیدارد و همه در آغوش مهرش جا میگیرند.
صدهزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۵۴
صبر جمله انبیا با منکران
کردشان خاص حق و صاحب قِران
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۱۰
صبر در مقابل انسانهایی که منکر هستند و درد خود و منذهنی را دوست دارند، صبر انبیا با این افراد نتیجه داده و به همین دلیل خداوند به پیغمبران علاقه دارد.
ما هم اگر بچه مان جیغ میزند، صبر کنیم، بغلش کنیم، بوسش کنیم، نرمش نشان بدهیم و منمان صفر بشود، دردمان صفر بشود، آغوش مهرماه را باز کنیم این صبر است. در حالیکه من ذهنی میگوید یک داد بزن با خشم و صدایت را بالا ببر و آن بچه هم ساکت میشود ولی برای همیشه یادش میماند.
هر که را بینی یکی جامه درست
دان که او آن را به صبر و کسب جست
هر که را دیدی برهنه بینوا
هست بر بی صبری او آن گواه
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۱۴۱۱و۱۴۱۲
هر کسی برهنه و بینوا است در عالم مادی، همینطور در عالم معنوی، هیچ حضوری ندارد و سالها هم زحمت کشیده، بدان که بیصبر بوده است.
کوری خود را مکن زین گفت فاش
خامش و در انتظار فضل باش
در میان روز گفتن روز کو؟
خویش رسوا کردن است، ای روز جو!
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۲۷۲۳و۲۷۲۴
با منذهنی حرف نزن، شکایت نکن، خامش باش و در انتظار بخشش خداوند باش. ای کسی که با ذهنت روز میجویی و میخواهی در آینده به حضور برسی، ما الان در حضور هستیم، چون انسان آفریده شدهایم. فقط با شکایت و اعتراض و ستیزه و مقاومت فضا را بستهایم.
اگر شناسایی کنی برگردی و فقط خدا را ستایش کنی، میفهمی که روز است. پس خاموش باش، حرف نزن، دیگران را عوض نکن، نصیحت نکن، انتقاد نکن، سوال نکن.
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است
انصتو بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۲۷۲۵ و ۲۷۲۶
هر کسی صبر میکند، خاموش است، اندازه نمیگیرد که چقدر زنده شدم؟ اعتراض نمیکند و بسیار جذب کننده رحمت خداوند است. برای این کار نباید از چیزی که ذهن نشان میدهد چیزی بخواهیم و به جهان نرویم وگرنه این نشان مرض همانیدگی است. پس ساکت باش تا پاداش خاموشی از خدا بر جان تو بیاید.
ما همی گفتیم کم نال از حَرَج
صبر کن، کَالصّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج
این کلید صبر را اکنون چه شد؟
ای عجب، منسوخ شد قانون؟! چه شد؟
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۸۹۴و ۳۸۹۵
از تنگنا، درد، فشار و گرفتاری ننال، بنظر میآید چیزهایی که دارد اتفاق میفتد بسیار مهم هستند و ما را دارند خرد میکنند و هر چیزی معنی خودش را برای ذهن ما دارد، اما اصلا ننال چون نالیدن، شکایت و ایرادگرفتن و خشم ذهن را درست میکند. صبر کن برای اینکه صبر کلید گشایش است. صبر، یعنی بی مقاومتی، کلید هست. قانون صبر که قانون خداست منسوخ نمیشود. ما یادمان رفته، قانون صبر هنوز هست.
و در آخر دو بیت از برنامه ۹۰۳ را خدمتتان میخوانم:
ای آنکه تو یوسف منی من یعقوب
ای آنکه تو صحّت تنی من ایوب
من خود چه کسم، ای همه را تو محبوب؟
من دست همی زنم، تو پایی میکوب
- مولوی، رباعی شماره ۸۶
فرمودید خصوصیت بارز حضرت یعقوب و حضرت ایوب صبر هست. انشالله مرض بی صبری درمان بشه و ما هم صبری نیکو داشته باشیم.
با عشق و احترام️
نرگس از نروژ
فایل متن «صبر نیکو، برگرفته از برنامه ۶۱۱» - خانم نرگس از نروژ
همّت - خانم یلدا از تهران
فایل صوتی «همّت» - خانم یلدا از تهران
با سلام
این هفته داشتم از جلوی تلویزیون رد میشدم یک لحظه توجهم به تلویزیون جلب شد، صدایی درونم میگفت این برنامه قرین خوبی نیست بدو برو در اتاق اما انگار قفل شده بودم. دیدم مسئول یک مکان بسیار لوکس میگوید ما اینجا را با طلا و بسیار زیبا درست کردهایم که آدمها بیایند و در حد حتی یک چایی خوردن حس باارزش بودن بکنند. حیران مانده بودم که انسان تا چه حد از اصلش دور شده و به کجا رسیده است.
ما به عنوان امتداد خدا به این جهان آمدهایم، اما با گذاشتن انواع و اقسام همانیدگیها در مرکزمان از جنس جسم شدهایم. هر همانیدگی یک درِ بسته است. ما پشت این درهای بسته که ذهن با فکر نشان میدهد نشستهایم و از آنها زندگی میخواهیم. غافل از اینکه فقط سگ است که بیهوده پشت هر در بستهای مینشنید که به او غذا بدهند و فقط خر است که وقتی عقلش کار نمیکند به جایِ چریدن در صحرا در چادری که علفی هم ندارد میرود.
آن سگ بُوَد کاو بیهده خُسپَد به پیشِ هر دری
وان خَر بُوَد کز ماندگی آید سوی هر خَرگهی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۴۳۷ - برنامه ۷۲۹
ما سی، پنجاه، هفتاد سال است که داریم از دنیا میچریم و پشت درِ بسته پول، علم، همسر و تأیید نشستهایم و از آنها زندگی میخواهیم و این در را رها هم نمیکنیم. هرکدام از این درها یا به رویِ ما باز نمیشوند یا اگر باز شوند اینقدر به ما درد میدهند که ما بفهمیم زندگی، حس آرامش، شادی، خوشبختی هیچکدام از این درها نمیآید. درد میدهند تا ما متوجه شویم غیر از خدا، زندگی، اصل ما که از جنس زندگی است، هیچکس و هیچچیز دیگری دامن ندارد که ما از دامنش آویزان شویم.
دامن ندارد غیرِ او، جمله گدا اند ای عمو
در زن دو دستِ خویش را در دامنِ شاهنشهی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۴۳۷ - برنامه ۷۲۹
هرچیزی که ذهن نشان میدهد و ما مثل سگ جلوی در آن خوابیدهایم و مثل خر درمانده شدهایم زندگی ندارد. ای عمو، ای عزیز کی میخواهی بفهمی که باید این قبلههای آفل را رها کنی و بهسویِ زندگی برگردی؟ چرا خودت را برای این همانیدگیها میکشی؟ چرا زیر بارِ حرص و خواستن ارزش از جهان از پا درآمدهای؟ چرا سعی میکنی اینقدر انباشته کنی؟ به چه دردت میخورد؟ چرا دنبال ارزش عاریتی این جهان هستی؟ تا زمانی که از این جهان ناامید نشوی و تمامقد به سویِ زندگی برنگردی از این درد و درماندگی خلاص نمیشوی. تا زمانی که با دو دست آویزان دامن زندگی نشوی به ارزش وجودیات پینمیبری و به بینهایت و ابدیت او زنده نمیشوی. باید باور کنی که هرچیزی که ذهن تو زیبا نشان میدهد زیباییاش، انعکاسِ زیباییِ خدا است.
کدام حُسن و جمالی که آن نه عکسِ تُوَ است؟
کدام شاه و امیری که او گدایِ تو نیست؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۴۸۰ - برنامه ۸۹۵
خدا در مرکز همهچیز است و هیچ زیبایی در این جهان نیست که انعکاس جمال خداوند نباشد پس چرا ما خدا را در مرکزمان نمیگذاریم؟ هیچ شاه و امیری نیست که گدای زندگی نباشد. پس چرا ما گدای این شاه و امیران دنیوی شدیم؟ چرا خودمان را میکشیم با کسی که مشهور است عکس بگیریم؟ چرا جلوی آدمهای ثروتمند تا کمر خم میشویم؟ چرا کشته مرده این هستیم که کسانی که سواد دانشگاهی دارند به ما توجه کنند یا از ما تعریف کنند؟ چرا هرکسی که مقام دنیوی بالاتری دارد در نظر ما ارزشمندتر و محترمتر است؟ کدام یکی از اینها بدون توفیق زندگی به این دستآوردها رسیدهاند؟ و کدام یک از اینها بدون نور زندگی ارزشی دارد؟ باید از این توهم دربیاییم که بدون زنده شدن به زندگی میتوان شاه شد یا حسن و جمالی به دست آورد .باید از این توهم دربیاییم که ما میتوانیم با زیاد شدن همانیدگیها از خدا بینیاز شویم. اصلاً بدون زنده شدن به زندگی ما خلاق نیستیم، تولیداتمان شادی ندارد، برای خودمان و کائنات مفید نیست. هیچ انسانی در هیچ مقامی از زندگی بینیاز نیست. در شب ذهن و در شب دنیا حتماً لشکر حبش حمله میکند، منذهنی خودمان و دیگران به ما حمله میکنند، همانیدگیها به ما حمله میکنند. خوابیدن در کرّ و فرّ یعنی خوابیدن در ذهن و همانیدگیها و زیاد کردن آنها ما را نجات نمیدهد. زیاد کردن علممان، پولمان، بالا بردن مقاممان، زیاد کردن آشناهایمان ما را از این لشکر نجات نمیدهد.
چون لشکرِ حَبَش شب، بر روم حمله آرد
باید که همچو قیصَر در کَرّ و فَر نخسبی
در سایه خدایی خسپند نیکبختان
زنهار ای برادر، جای دگر نخسبی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۹۳۲ - برنامه ۷۲۰
حالا که زیاد کردن همانیدگیها کمک نمیکند پس چه چیزی کمک میکند؟ ما باید مثل قیصر شمشیر حضور را بکشیم، باید فضا را باز کنیم، باید اعتراف کنیم به زندگی نیاز داریم.
کسی که خوشبخت است، یعنی کسی که متوجه شده این دنیا و همانیدگیهایش زندگی ندارد و متوجه حملۀ لشکر حبش شده و فهمیده باید با دو دست آویزان زندگی شود او خوشبخت است و در سایه خدایی میخسپد، این لحظه فضا را باز میکند، اتفاق را خوب و بد نمیکند بلکه خدا را در لباس اتفاق این لحظه میبیند. باید مراقب باشیم این لحظه جای دیگر نخوابیم، در خواب میدانم فرونرویم، در خواب دردها نمانیم، در خواب زیاد کردن همانیدگیها نرویم. تنها پناه ما و تنها نجات ما شمشیر حضور است. کسی که مرکزش عدم میشود، از دنیا و تمام جذابیتهای آفلش کنده میشود و دیگر در دام همانیدگیهای چسبنده نمیافتد، دیگر دنبال ارزش غرضی از جهان نمیگردد.
ز سلامِ پادشاهان، به خدا مَلول گردد
چو شنید نیکبختی، ز تو سَرسَری سلامی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۳۴ - برنامه ۸۸۰
تمام دردهای ما، تمام رنجشها و کینه ما، تمام هیجانات ما، این لحظه از فکری به فکر دیگر پریدن همه و همه برای خواستن چیزی است، خواستن هم برای پر کردن خلاء درونی منذهنی است که هیچوقت پر هم نمیشود. اما نیکبختی که فضا را باز کرده، این لحظه تسلیم واقعی شده و از زندگی سلام سرسری شنیده، در این لحظه با خدا یکی شده، از سلام و علیک هر پادشاه، هر همانیدگی، هرچیزی که ذهن نشان میدهد بینیاز میشود. ما اگر حتی یک لحظه به زندگی زنده شویم دیگر اینقدر راحت خودمان را به همانیدگیها نمیفروشیم، دیگر برای توجه و ارزش گرفتن از منهای ذهنی لهله نمیزنیم، دیگر دنبال معرف منذهنی نمیگردیم که ما را به این و آن معرفی کند. کسی که قرین زندگی و انسانهای زنده به حضور شده از مصاحبت با منهای ذهنی کسل میشود، خسته میشود، دیگر حوصله کسانی که همانیدگیها را انباشتهاند و تمام کلامشان حول نمایش همانیدگیها میچرخد را ندارد. او دیگر نیازی ندارد با قرین شدن با منهای ذهنی ارزشمند و بزرگ شود چراکه شناسایی کرده شاهزاده است، از جنس خدا است، میتواند این لحظه به بینهایت و ابدیت زندگی زنده شود.
همّت بلند دار اگر شاهزادهای
قانع مَشو ز شاه که تاج و کَمر دهد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۷۸ - برنامه ۸۳۹
همّت بلند دار یعنی این لحظه می ایزدی را صرف پریدن از یک فکر همانیده به فکر همانیده دیگر نکن، از غم این چیزهای آفل برتر آ، خدا میخواهد در تو به خودش زنده شود این همّت بلند را با منذهنی و دیدهایش کوچک نکن. همّت بلند دار و به چیزهای اینجهانی و زیاد کردنشان قانع نشو. فضا را باز کن، مزه برکت و کرّوفرّی که از زندگی میآید را بچش، مزه شادی بیسبب را بچش، مزه خلاقیت و آفرینش الهی را بچش آن موقع به من دکترم، من مهندسم، من پولدارم، من فلانجا زندگی میکنم، من اینم، من آنم نمینازی.
در تاجِ خسروان به حقارت نظر کنم
تا شوقِ رویِ توست مَها، طوقِ گردنم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۷۰۸ - برنامه ۸۳۹
فضا را اگر باز کنی در تاج شاهان، در فرّ همانیدگیها، هرچه که میخواهد باشد، به حقارت نظر میکنی، دیگر عارت میآید خودت را با همانیدگیها بسنجی و به دیگران معرفی کنی، دیگر خجالت میکشی با مدرک و پول و مقام خودت را با دیگران مقایسه کنی و برتر دربیایی. دیگر برایت ننگ است که دنبال تأیید و توجه از بیرون باشی. دیگری میلی نداری شاه بشوی و دیگران تو را بپرستند. دیگر شوق روی زندگی و فضای گشودهشده را نمیگذاری به دنیا بروی و از دنیا ارزش گدایی کنی. اگر هنوز خودمان را با همانیدگیها میسنجیم طوق زندگی در گردن ما نیست. اگر در آدمها به جای خداییت همانیدگیهایشان را میبینیم مزه حضور را نچشیدیم، اگر به واسطه همانیدگیها به مقایسه میافتیم و از دیگران برتر یا پایینتر درمیآییم همّتمان بلند نیست. همّت که بلند شود غم دنیا نمیماند. همّت که بلند شود ما از جای لوکس ارزش نمیگیریم.
با تشکر
یلدا از تهران
فایل متن «همّت» - خانم یلدا از تهران
مثنوی برنامه ۹۰۲ ، «گفتنِ مهمان، یوسف را که آینه آوردمت...» - خانم فریده از هلند
فایل صوتی مثنوی برنامه ۹۰۲ ، «گفتنِ مهمان، یوسف را که آینه آوردمت...» - خانم فریده از هلند
با سلام
مثنوی برنامه شمارهی ۹۰۲ گنج حضور «گفتنِ مهمان، یوسف را که آینه آوردمت ارمغان، تا هربار که در وی نگری، رویِ خود بینی، مرا یاد کنی.»
گفت یوسف: هین بیاور ارمغان
او ز شرمِ این تقاضا زد فغان
گفت: من چند ارمغان جُستم تو را
ارمغانی در نظر نآمد مرا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۱۹۲ و ۳۱۹۳
حضرت یوسف (ع) که نماد خداوند هست، از انسان سوال میکنه که وقتی به دیدارم آمدی چه کادویی برایم ارمغان خواهی آورد؟ چه کادویی هست که ارزش خداوند را داشته باشه؟ در این داستان گفته میشه که دیدن جمال دوست در مرکز صاف شده ما بهترین هدیه برای خداوند هست. یعنی شناسایی همانیدگی ها و اقرار به انها، انکار نکردن آنها، پذیرش اینکه من این عیب را دارم و به جد قصد کندن و رها شدن از آنها را دارم.انسان در جستجوی ارمغانی ست برای خداوند. اما هر چیزی که با ذهن بتوان به آن فکر کرد در نزد خداوند موجود هست، پس دل و جان ذهنی هم بدرد او نمیخورد، چراکه دل و جان ذهنی، همچون زیره ای به کرمان بردن است.
نیست تُخمی کاندر این انبار نیست
غیرِ حُسنِ تو، که آن را یار نیست
لایقْ آن دیدم که من آیینهای
پیش تو آرم، چو نورِ سینهای
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۱۹۶ و ۳۱۹۷
هر تخمی در انبار خداوند پیدا میشه، چراکه همه چیز عطا شده از طرف اوست به ما. تا اینکه به این نتیجه رسیدم که آینهای بیارم که نور سینه ام باشه. در این رابطه بود که:
•شناسایی کردم و حسادتی را در مورد تایید و توجه در مرکزم دیدم.
•شناسایی کردم که با دوستی هم هویت شده بودم و ترس از دست دادن اون را داشتم.
•شناسایی کردم که به غیبتی که دوستی در نزد من میکرد گوش میدادم.
•شناسایی کردم در هنگام ناراحتی به جای ایستادن و درد هوشیارانه کشیدن به گپ زدن با دوستان پناه میرم.
•شناسایی کردم به جای تسلیم شدن و توکل به خدا داشتن، به ترس و اضطراب و تند تند فکر کردن پناه میبرم.
این مرکز همانیده لایق خداوند نیست، و اقرار میکنم که هنوز مرکزی مادی و هم هویت شده دارم. پس خداوند منتظر اون دل پر نور و بر هست. نه یک دل و جان توهمی و ذهنی، که آلوده و خمیده شده و بار ما را سنگین کرده. اونقدر مرکز دلمان باید پاک شده باشه تا خداوند وقتی به اونجا نگاه میکنه بتواند خودش را در اون ببینه. خداوند منتظر این نیست که به زبان پیامی زیبا بنویسم در حالیکه در مرکزم این همه آلودگی داشته باشم. او مناظر هست تا ما لایق هدیه او بشویم اما نه فقط به زبان.
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۵۹
آینه آوردمت، ای روشنی
تا چو بینی روی خود، یادم کُنی
مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۱۹۹
آینه آوردن یعنی، اعتراف به اینکه، من ذهنی دارم، مرکزی مادی دارم، اعتراف میکنم که میدانم دارم. توجیه نکردن و مسئولیت اشتباهات را به عهده گرفتن.
آینهی هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۰۱
تسلیم شدن و من ذهنی را دیدن، من ذهنی و هستی های مجازی را فقط در مرکز تسلیم شده میشه دید. نیستی یعنی تسلیم و فضاگشایی تا همانیدگی ها در مرکزمان ديده بشه، تا خداوند بتواند زنگارها را صیقل بده و صاف کنه. پس در اثر داشتن نقص ها و همانیدگیها خداوند میتواند روی ما کار کنه و هنر قضا و کن فکانش را بکار ببره.
هر که نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستِکمال خود، دو اسبه تاخت
مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۲۱۲
پس هر کسی که در هنگام اتفاقات تسلیم میشه و فضاگشایی میکنه، و اشکالات اش را انکار نمیکنه، و اجازه میده که خداوند بر روی مرکز او کار کنه، پیشرفت خواهد کرد. درست کردن یک من ذهنی معنوی که هیچ ایرادی هم نداره و یک تصویر توهمی را میخواهیم به نمایش بگذاریم، یعنی هنوز مریضی من ذهنی را داریم. ولی خود را بعنوان انسانی سالم میخواهیم به نمایش بگذاریم. خوب معلومه دکتر زندگی هم به سراغمان نخواهد آمد. چراکه مس من ذهنی تا وقتی که ادعا میکنه کيميای زندگی وارد کار نخواهد شد.
زآن نمیپَرّد به سویِ ذوالْجَلال
کو گُمانی میبَرَد خود را کمال
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۱۳ و ۳۲۱۳
برای همین که یک چنین انسانی به سمت خدا نمپره چون من ذهنی اقرار و اعتراف به اشتباهات خودش نمیکنه. خودش را کامل میبینه، و هيچ مریضی هم بدتر از این نیست که انسانی خود را کامل و بینقص ببینه، که دچار کبر و غرور بشه.
از دل و از دیدهات بس خون رَوَد
تا ز تو این مُعْجِبی بیرون رَوَد
علّتِ ابلیس اَنَا خیری بُدهست
وین مرض، در نفسِ هر مخلوق هست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۱۵ و ۳۲۱۶
برای همین دچار پندار کمال و خودبینی میشه. که بدترین مریضی من ذهنی هست. پس برای پیشرفت باید مرتب تسلیم شد، سر را خم کرد، نیازمندی به زندگی و نمیدانم داشت و درد هوشیارانه کشید. در غیر اینصورت دچار همان بیماری خواهیم شد که ابلیس داشت، که میگفت من بهتر از حضرت آدم هستم. یعنی همان کمال طلبی و پندار کمال، یک من ذهنی کامل. یعنی مغایرت داشتن با آینه. پس اگه فقط میخواهیم ادعا کنیم، دچار امتحان خداوند میشویم تا اون آبی که زیر اون کثافات من ذهنی هست بالا بیاد.
هست پیرِ راهْدانِ پُرفِطَن
جویهایِ نفْس و تن را جویکَن
جویْ خود را کَی توانَد پاک کرد؟
نافع از علمِ خدا شُد علمِ مرد
کی تراشد تیغ، دستهی خویش را
رَو، به جرّاحی سپار این ریش را
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۲۰ تا ۳۲۲۲
پس برای پاک کردن مرکزمان احتیاج به یک پیری همچون مولانا داریم. چراکه جوی یا من ذهنی که نمیتواند خودش را تمیز و پاک کنه. باید راه دانی باشه که علم و دانشش از علم خداوند سرچشمه گرفته باشه. همانطور که چاق دسته خودش را نمیبره، زخمهای من ذهنی هم بدست خوش معالجه نمیشه، اون را باید بدست جراحی همچون مولانا سپرد.
ور نهد مَرْهَم بر آن ریشِ تو، پیر
آن زمان ساکن شود درد و نَفیر
تا که پنداری که صحّت یافتهست
پرتوِ مَرْهَم بر آنجا تافتهست
هین ز مَرْهَم سر مَکَش ای پشتْریش
و آن ز پرتو دان، مَدان از اصلِ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۲۵ تا ۳۲۲۷
بر سر زخم، مگسها جمع میشوند و باعث میشه که اون زخم دیده نشه. اون زخم همچون افکار ماست، یعنی توجیه و عدم پذیرش اشتباهات خود. پس اجازه بدیم که پیر بر زخم من ذهنی ما مرهم بگذاره. اما نباید فکر کنیم که دیگه حالمان خوب شده و از این راه دست برداریم. درسته که ابیات حضرت مولانا حال ما را خوب میکنه، اما همچنان من ذهنی هست، باید به این راه ادامه داد تا بطور کامل از این من ذهنی خلاص بشویم. و از این مرهم سرکشی نکنیم تا وقتی که کاملا مداوا بشویم. حال خوب ما اثرات مرهم برنامه گنج حضور و اشعار حضرت مولاناست پس دچار کبر و غرور نشویم که از خودمان بوده و ادعای من میدانم داشته باشیم.
از برایِ آن دلِ پُر نور و بِر
هست آن سلطانِ دلها منتظر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸
با تشکر فریده از هلند
فایل متن مثنوی برنامه ۹۰۲ ، «گفتنِ مهمان، یوسف را که آینه آوردمت...» - خانم فریده از هلند
کارافزایی منذهنی - خانم زهره از کانادا
فایل صوتی «کارافزایی منذهنی» - خانم زهره از کانادا
با سلام
کارافزایی منذهنی:
زین مردم کارافزا، زین خانه پر غوغا
عیسی نخورد حلوا کاین آخُر خَر آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
ما از جنس خداییت هستیم و جنس اصلی ما بینهایت عمق و سکون است حال آنکه منذهنی ما هر لحظه تمایل دارد با ایجاد فکر جدید یا کار جدید ما را از زندهشدن به زندگی و از فضای عدم دور نگهدارد. کارافزایی درواقع موتور محرکه ذهن است و منذهنی درواقع با همین کارافزایی زنده است و حرکت میکند. در ادامه به مواردی از کارافزاییهای منذهنیام که باعث میشود منذهنیام از حرکت باز نایستد و زنده باشد اشاره میکنم:
۱- انرژی زنده زندگی هر لحظه به صورت ناب و خالص جاری است. هربار که فضاگشایی میکنیم و خودمان را به این جریان میسپاریم، برکت و خرد زندگی در کار ما جاری میشود ولی وقتی که در مقابل اتفاقات مقاومت کنیم کارافزایی میکنیم. به عبارت دیگر بهره نبردن از خرد و برکت آن جهانی و مقاومت در برابر اتفاقات یعنی سختتر کردن کار بر خود و کارافزایی.
۲- قضاوت کارافزایی است. در مواجه با اتفاقات و انسانها باید فضاگشایی کنیم و با آرامش از کنار اتفاقات عبور کنیم. حال آنکه منذهنی ما دوست دارد که بیکار نماند و بنابراین با قضاوت کردن برای خود حرکتی ایجاد میکند و آن همان کارافزایی است که جلوی شادی بیسبب و خلاقیت ما را میگیرد و مانع اصلی زنده شدن ما به زندگی است.
۳- مراقبت نکرن از جسم باعث کارافزایی است. بیماریهای جسمی و خستگیهای فیزیکی همگی کارافزایی هستند و انرژی ما را میبلعند.
۴- قرین بد کارافزایی عوامل بیرونی در ما است. همانگونه که حضرت مولانا میفرماید از آشنایان و دوستانت حذر کن. کارافزایی اطرافیان به صورتهای مختلف از جمله گله کردن، توقع داشتن، صحبتهای قضاوتی کردن، و در خلوت در موردشان فکر کردن اتفاق میافتد.
کم گریز از شیر و اَژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر
در تلاقی روزگارت میبَرند
یادهاشان غایبیات میچرند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۲۲۲۶ و ٢٢٢٧
*اَژدر: اژدها.
*حَذَر: دوری؛ پرهیز.
*تلاقی: ملاقات؛ دیدار.
۵- به طور کلی همهویتشدگی و چسبیدن به چیزها و به آدمها کارافزایی است. مثلاً وقتی ما با فردی همهویت میشویم دائماً درباره او نگران میشویم، دربارهٔ رفتارهایش حساس میشویم، کنترلش میکنیم، از اینکه از دستش بدهیم میترسیم و اینها همه کارافزایی است. یا مثلاً وقتی با داشتههایمان همهویت میشویم دائماً نگرانیم که خراب نشود، از دست نرود، کسی آسیبی به آن نرساند، ارزشش کم و یا زیاد نشود، خراب نشود، کهنه نشود، کمتر یا بدتر از مال دیگران نباشد، و هزار فکر دیگر که همه کارافزایی است.
۶- وقتی در انجام کاری عجله میکنیم این کارافزایی ذهن است. ذهن میخواهد بُعدِ سرعتِ انجامدادن کار را با نفوذ بیشتری انجام بدهد و این کارافزایی است و کاری که با عجله ذهنی انجام شود با کیفیت خوب انجام نمیشود. وقتی روی خودمان کار میکنیم و اندکی دردهای ما تسکین پیدا میکند نیز ذهن با در دست گرفتن خطکشش کار جدیدی برای خودش ایجاد میکند و میخواهد پیشرفت ما را اندازه بگیرد و عجله دارد زود به خدا زنده شود و این کارافزایی است.
۷- به تعویق انداختن کارها کارافزایی است. چهبسا وقتی کاری را در وقت مناسب خودش انجام میدهیم آن لحظهای است که این فکر و این کار مهمان خداست و اگر در همان لحظه انجامش بدهیم خرد و برکت زندگی در آن جاری میشود ولی وقتی به تعویق میاندازیم کارهای بیشتری روی هم انباشته میکنیم و این کارافزایی است.
۸- ترسیدن کارافزایی ذهن است. زمانیکه در اتفاقی هیچ خطر عینی متوجه ما نیست، ذهن با کارافزایی هیجانی منفی به نام نگرانی یا ترس را به اتفاق تزریق میکند و این حس ترس و نگرانی کارافزایی ذهن است که واقعاً وجود ندارد.
۹- ما از جنس سکوت و سکون و خداییت هستیم. هرگونه رعایت نکردن انصتوا و حرف زدن با ذهن و دنبال کردن فکرها در ذهن کارافزایی است.
۱۰- ذهن با کارافزایی هیجانات منفی و واکنشهای ما را وارد اتفاقات میکند. ما اساساً باید در اطراف اتفاقات فضا را باز کنیم و از طریق خرد فضای گشوده شده از کنار اتفاقات عبور کنیم و اجازه بدهیم خرد و برکت زندگی در آن اتفاق بریزد اما ذهن کارافزا هیجانات منفی و واکنشها را ایجاد کرده و در آن لحظه بروز میدهد.
۱۱- رفتن به زمان روانشناختی کارافزایی است. ما با فضاگشایی در این لحظه بینهایت عمق در این لحظه داریم و از جنس سکون هستیم. اما ذهن دوست دارد کارافزایی کند، افکاری توهمی مربوط به گذشته و آینده تولید میکند و در هپروت آنها سیر میکند.
۱۲- تنبلی کارافزایی است.
وقتی میتوان کاری را انجام داد، پیغامی نوشت، تمرینی روی خود انجام داد، روی خود کار کرد، منذهنی با تنبلیاش کارافزایی میکند و اجازه نمیدهد که ما در کار کردن روی خودمان متعهد و مستمر باشیم بنابراین حضور در ما عمیق نمیشود و هربار که ذهن بالا میآید ما دوباره از جنس ذهن میشویم و این کارافزایی ذهن است.
۱۳- متعهد نبودن به الست کارافزایی است. ما از جنس خدا هستیم و قضا و کنفکان هرلحظه میخواهد به ما کمک کند و ما را به خودش زنده کند. ولی ما با فراموش کردن خداییت خودمان و مقاوت کردن مانع زنده شدن خودمان میشویم و این کارافزایی است.
۱۴- کینه و رنجش کارافزایی است. وقتی منذهنی در معرض خطر بیاحترامی و یا کوچک شدن قرار میگیرد با ایجاد حس رنجش و کینه به زنده ماندن خودش کمک میکند و این کارافزایی است.
۱۵- راهنمایی و هدایت کردن دیگران کارافزایی است. ذهن ما دوست دارد هر لحظه «میدانم»های خود را بالا بیاورد و در معرض نمایش بگذارد در صورتیکه میتواند ساکت بنشیند و «نمیدانم» را تمرین کند و این بالا آمدن «میدانم»ها کارافزایی است.
با تشکر و احترام
زهره از کانادا
فایل متن «کارافزایی منذهنی» - خانم زهره از کانادا
خلاصه غزل 2552 از دیوان شمس - خانم رقیه از اردبیل
فایل صوتی «خلاصه غزل 2552 از دیوان شمس» - خانم رقیه از اردبیل
با سلام
خلاصه غزل شماره 2552 از دیوان شمس مولوی
کجا باشد دو رویان را میان عاشقان جایی؟
که با صد رو طمع دارد، زروز عشق فردایی؟
مولانا در این بیت به دوریان، من های ذهنی و عاشقان انسانهایی که از من ذهنی رها شده اند، اشاره میکند. انسانهای من ذهنی کسانی هستند، که در مرکزشان هشیاری جسمی است، و ادعا میکنند که عدم در مرکزشان است. در زمان روانشناختی گذشته و آینده زندگی میکنند، و این لحظه ابدی را نمیشناسند و نمیتوانند فضا گشایی کنند. با من ذهنی اعمال معنوی انجام میدهند، و فکر میکنند به وحدت با خدا رسیده اند، و از جنس زندگی هستند.
در حالی که با صد جور همانیدگی و دید آن میبینند. صد جور طمع دارند، یعنی زندگی را از جهان میخواهند، و روز عشق که همین لحظه است را به فردا تبدیل میکنند. این انسان من ذهنی دو رو و منافق است. اما عاشقان، انسانهایی هستند، که در این لحظه ابدی به بی نهایت خدا زنده شده اند، و به لحاظ وسعت بی نهایت فضا گشا هستند، و به لحاظ زمان در این لحظه زنده اند. حال چگونه میتوانیم در میان چنین انسانهایی باشیم؟ با استفاده از آموزه های بزرگان، ما هم میتوانیم، با تسلیم واقعی در برابر اتفاقات این لحظه، بدون مقاومت و قضاوت فضا گشایی کنیم، و با ناظر بودن به ذهن، دید همانیدگی ها را تبدیل به دید نظر کنیم، و بدانیم که این تصویر ذهنی ما نیستیم، و اگر دائماً مرکزمان عدم باشد، با زندگی به وحدت میرسیم، و با خدا یکی میشویم، و در دسته انسانهای عاشق قرار میگیریم.
طمع دارندو نبودشان، که شاه جان کند ردشان
زآهن سازد او سدشان، چو ذوالقرنین آسایی
انسانهایی که طمع دارند، و زندگی را از اجسام میخواهند، و با هر چیزی که ذهنشان نشان میدهد، هم هویت میشوند، آن زندگی و لحظه ابدی نصیبشان نخواهد شد. و شاه جان رفوزه شان میکند، و مانند اسکندر جلوی شان سد میسازد. بنابراین باید با فضا گشایی من ذهنی را رها کنیم، و در این لحظه ابدی ساکن شویم، و جلوی همانیدگی ها یمان سد بسازیم، و وارد فضای یکتایی بشویم. همین فضا گشایی کردن یعنی ساختن سد، به وسیله نیروی زندگی که خداوند این لحظه به ما میدهد.
دو رویی با چنان رویی، پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیش صدیقان؟ نفاقی کار فرمایی
ما وقتی فضا را باز میکنیم، فضای گشوده شده روی خداوند است، و داشتن من ذهنی و نگه داشتن آن دورویی در مقابل خداوند است، و این کار غلطی است. جوی زندگی این لحظه از طرف زندگی جاری است، تا ما را زنده کند، ولی ما با مقاومت، و حرص و طمع، خشم و رنجش و ایجاد درد این آب صاف زندگی را هر لحظه کثیف میکنیم. این همه زشت کاری من ذهنی در میان انسانهای راستگو و درستکار یعنی صدیقان و عاشقان، جایی ندارد. آنها نمیپذیرند، که امور زندگی را انسان من ذهنی دروغگو در دست بگیرد، و با نفاق کار فرما بشود. آیا ما هم پیش خداوند دو رو هستیم؟ و آبی را که پر از عشق و شادی، خرد، و امنیت هست را کثیف میکنیم؟ و اگر این کار را میکنیم باید بدانیم که پیش خدا و عاشقان جایی نداریم.
که بیخ بیشه جان را، همه رگ های شیران را
بداند یک به یک آن را، به دیده ی نور افزایی
عاشقان که ریشه و عمق بی نهایت در این لحظه ابدی دارند، و به خدا زنده اند، انسانهای من ذهنی را با ریشه کم عمق میبینند، که ریشه در زندگی ندارند، و هم شیران بیشه را که ریشه عمیق دارند، همه را یک یک با دیده نور افزا میشناسند. ما هم میتوانیم، این دیده نور افزا را در خودمان با فضا گشایی و مقاومت صفر بیشتر کنیم. همانیدگی هایمان را شناسایی کرده و با کشیدن درد هشیارانه آنها را بیندازیم، و این سوال را از خودمان بپرسیم که آیا ما روز به روز نور افزا تر میشویم؟ یا کار افزا تر؟
بداند عاقبت ها را فرستد راتبت ها را
ببخشد عافیت ها را، به هر صدیق و یکتایی
و این عارفان عاقبت ها را میدانند. عاقبت من ذهنی را میبینند، که به کجاها میرود، و هم عاقبت کسی را که فضا باز میکند و تسلیم اراده زندگی میشود، را میدانند. عاقبت بینی من ذهنی جستجوی زندگی در زمان روان شناختی است. در حالی که تمام عاقبت بینی ها در فضای گشوده شده است. و انعکاس آن در بیرون خرد و فرِّ ایزدی و عشق است، که به فکر و عمل ما میریزد. اگر فضا گشا و تسلیم هستیم به قضای الهی، خداوند به ما و به انسانهایی که یکتا و بی نهایت صدیق هستند، سلامتی میبخشد.
بر اندازد نقابی را، نماید آفتابی را
دهد نوری خرابی را کند او تازه انشایی
ما اگر در این لحظه فضا گشایی کنیم، او نقاب من ذهنی را بر میدارد، و خودش را بصورت آفتاب از درون ما بالا میآورد. و یک نوری و هشیاری به من ذهنی خراب ما میدهد، و درون و بیرون ما را بوسیله کن فکان شکوفا میکند. دیگر تایید و توجه مردم برای ما اهمیتش را از دست میدهد. چون زندگی را نو به نو از فضای گشوده شده از خود زندگی میگیریم، برای این کار باید با زندگی همکاری کنیم.
اگر این شَه دو رو باشد، نه آنش خُلق و خو باشد
برای جست و جو باشد، ز فکر نفس کژ پایی
اگر خداوند یا یک عارف کاملی دو رویی میکند. آن خُلق و خویش نیست. بلکه میخواهد ما را امتحان کند. تا ما به وسیله نفس کژ اندیش فکر نکنیم، و به درد نیفتیم.
زندگی میگوید هر لحظه جست و جو کن و از طریق من ببین، و با بزرگان قرین بشو و از آنها استفاده کن. با فضا بندی همانیدگی ها را در مرکزت قرار نده، و بر حسب دید آنها فکر و عمل نکن.
دو رویی اوست بی کینه، ازیرا اوست آیینه
ز عکس تو در آن سینه نماید کین و بَدرایی
عارف یا انسان کامل دوروی بی کینه است. خداوند هم کینه ندارد و نمیخواهد از ما به خاطر اشتباهاتمان انتقام بگیرد. فقط میخواهد متوجه اشتباه مان بشویم. در واقع آیینه است، و دائماً ما را به خودمان نشان میدهد.باید متعهدانه روی خودمان کار کنیم، و در آیینه عارف، خداوند خودمان را ببینیم. تا زمانیکه ما با دید همانیدگی ها میبینیم، بد اندیش و کینه دار هستیم. در سینه عارفان خودمان را بد خواهیم دید. و اگر دید بد خود را عیب از بزرگان ببینیم، و شکایت و قضاوت کنیم، پس ما اشکال داریم، و باید تسلیم کامل بر این آیینه بشویم.
مزن پهلو به آن نوری، که مانی تا ابد کوری
تو با شیران مکن زوری، که روباهی به سودایی
که با شیران مِری کردن، سگان را بشکند گردن
نه مکری ماند و نی فن، نه دورویی نه صد تایی
پس ای انسان با من ذهنی و دید همانیدگی هایت با بزرگان و خداوند زور آزمایی و بحث و جدل نکن. اگر این کارت را ادامه بدهی در من ذهنی کور خواهی ماند.
من ذهنی مانند روباهی ست در سودای این جهان، و با همان دید و همان دانش با انسانهای عاشق زور آزمایی میکند، و این تله ای است، که انسان به آن میافتد. ما هر چقدر هم همانیدگی های صد تویی داشته باشیم، و بخواهیم دورویی خودمان را حفظ کنیم، در مقابل این سیل زندگی دوام نمیآوریم، و من ذهنی ستیزه گر سر انجام گردنش خواهد شکست. پس بهتر است، با فضا گشایی لطیف و عاشق بشویم، و اشتباه مان را تصحیح کنیم.
با سپاس فراوان از برنامه گنج حضور
رقیه اردبیل
فایل متن «خلاصه غزل 2552 از دیوان شمس» - خانم رقیه از اردبیل
منتخبی از برنامه ۹۰۱ - خانم فرح از تهران
فایل صوتی «منتخبی از برنامه ۹۰۱» - خانم فرح از تهران
با عرض سلام خدمت همراهان گنج حضور
خلاصهای از برنامه 901 – غزل 614
آن بندهی آواره باز آمد و باز آمد
چون شمع به پیشِ تو در سوز و گداز آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
هوشیاری که مدتی آواره بوده تا مراحل تکامل انسان را طی کند و دوباره به او برسد؛ در جهان به ذهن رفته و دوباره آواره شده و یک منذهنی درست کرده که هوشیاری جسمی دارد و از چیزها و جسمها زندگی میطلبد غافل از اینکه ما خودِ زندگی هستیم و خانه اصلی ما فضای یکتایی و مرکز عدم است. اصل و فطرت ما توانایی فضاگشایی را دارد به شرط آنکه ما زندگی را در چیزهایی که ذهن به ما نشان میدهد جست و جو نکنیم. اصل ما بنده خداست یعنی به صورت فطرتی علاقمند است که مطابق زندگی فکر و عمل کند. پس وظیفه ما این است که فضا را باز کنیم به حرف خدا گوش کنیم تا او از طریق ما فکر و عمل کند.
خدایا حال که فهمیدیم آوارگی ما تمام شده پیش تو برمیگردیم و میخواهیم مانند شمع ذوب و تبدیل به نور حضور شویم. با فضاگشایی و ناظرِ ذهن بودن و با شناسایی همانیدگیها و ذوب کردن آنها از مرکزمان، ما سوز عشق پیدا میکنیم و به بینهایت و ابدیت خدا زنده میشویم.
تن ز آتشهای دل بگداخته
خانه از غیر خدا پرداخته
مولوی، مثنوی دفتر پنجم، بیت 3463
بر اثر گرمای آتش عشق و خِرَد شناسایی که از طرف زندگی به روی ما میتابد، منذهنی و همانیدگی را ذوب میکنیم و مرکز را از غیر او خالی میکنیم.
عشق ز اوصافِ خدای بینیاز
عاشقی بر غیرِ او باشد مجاز
مولوی، مثنوی دفتر ششم، بیت 971
عشق از صفات خداوند بینیاز است و اگر چیزی غیر او را در مرکزمان بگذاریم عشق ما مَجاز یعنی توهّمی میشود.
جانِ سر برخوان دَمی فهرستِ طِب
نارِ علّتها نظر کن مُلتَهِب
زآن همه غُرها درین خانه رَه است
هر دو گامی پُر زِ کژدمها چَه است
باد، تُندست و چراغم اَبْتَری
زو بگیرانم چراغِ دیگری
مولوی، مثنوی دفتر چهارم، ابیات 3106 تا 3108
مولانا به ما میگوید فهرست مرضها را بخوان، صد نوع بیماری و مرض وجود دارد که آتش آنها زبانه میکشد، از این بیماریها به خانهی دل تو هم راه هست. در هر قدمی یک چاه همانیدگی وجود دارد که اگر در آن چاه بیفتی درد میکشی و نمیتوانی از آن بیرون بیایی. تو در معرض باد شدید قرار داری و چراغ ذهنت ناقص و نورش کم سوست، باید قبل از مردن از این نور کم سو، چراغ دیگری که چراغ حضور است را روشن کنی.
چون نبودش تخمِ صدقی کاشته
حق بَرو نسیانِ آن بگماشته
گرچه بر آتشزنهی دل میزند
آن ستارَهش را کفِ حق میکُشد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت 355 و 356
گرچه ما ذهناً سعی میکنیم با انجام کارهایی آتش و نور ایمان را در دلمان روشن کنیم ولی تا جرقهای از ایمان در دل ما پدیدار میشود چون صادق نیستیم و طلب نداریم خدا آن را خاموش میکند.
باید همواره صبر و شکر کنیم تا این شعلهی منذهنی به شمع حضور ما وصل شود و با تعهد و مداومت و تکرار و داشتن طلب و صدق، این شمع روز به روز پر نورتر شود تا در مقابل هر باد تندی که از همانیدگیها میآید و میخواهد ما را به سوی خود بکشد در امان بماند و این چراغ برایمان وافی باشد مانند عارف که از تن ناقصش شمع دلش را میافروزد و بالآخره تبدیل به آفتاب فروزان میشود.
*اگر زندگی بخواهد به روی ما بخندد باید ما مثل گل باز شویم و مثل قند شیرین باشیم و این با مرکز عدم ممکن میشود. خدایا این دری که به سوی تو باز شده را مبند چون من به تو نیاز دارم و دیگر از دنیا یاری و کمک نمیخواهم.
ور زآنکه ببندی در، بر حکمِ تو بِنْهَد سر
بر بنده نیاز آمد، شه را همه ناز آمد
من بندۀ تو هستم که جان ذهنیام را مثل شمع آب میکنم و اگر دیدم در بسته شده و خرد و گرمای تو نمیآید در مییابم که همانیدگی را در مرکزم گذاشتم پس باید فوراً فضاگشایی کنم و سرِ منذهنی را کنار بگذارم و ببینم تو صلاح مرا چگونه میدانی. این قانون است که تو همه ناز هستی و همه انسانها به تو نیاز دارند.
در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر کن آنجا
ز پسِ صبر تو را او به سرِ صَدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
رَهِ پنهان بِنماید که کس آن راه نداند
مولوی، دیوان شمس، غزل 765
اگر خدا دری را ببندد باید بدون مقاومت و ستیزه، صبر کنیم و فضاگشایی، تا او دل ما را باز کند و اگر همۀ راهها را ببندد باید تسلیم شویم و سرِ منذهنی را بیندازیم و لحظه به لحظه با فضاگشایی به حکم او عمل کنیم آن موقع او راهی را برایمان باز میکند که کسی از آن راه آگاه نیست.
هر شمع گدازیده، شد روشنی دیده
کان را که گداز آمد، او محرم راز آمد
کسی که منذهنی خود را ذوب کند، چشم عدمش نور پیدا میکند و او محرمِ رازِ زندگی میشود.
*اگر کسی دارد پیش زندگی ذوب میشود و مرکزش را عدم کرده و با وزش باد کن فکان تغییر میکند هر حالی که دارد و هر تجربهای که میکند، با ذهن قضاوت نمیکند چون با قضاوت کردن به مجاز یعنی ذهن میرود.در راه رسیدن به او نباید از فضای حقیقت خارج شده و وارد فضای ذهن شویم.
آبِ حَیَوانش را حیوان ز کجا نوشد؟
کی بیند رویش را چشمی که فراز آمد؟
وفتی فضاگشایی میکنیم آب حیات [یعنی فرّ و برکات خدا که به صورت شادی بیسبب و عشق، خِرد و حسِّ امنیت، قدرت و هدایت اوست] را مینوشیم و چشم عدممان باز است و روی او را میبینیم و با او یکی میشویم. ولی کسی که از طریق همانیدگیها میبیند و هوشیاری جسمی دارد نمیتواند آب حیات او را بنوشد، چشم عدمش بسته است و چون از طریق همانیدگیها میبیند روی او را هم نمیتواند ببیند.
من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن
وز مرگ شدم ایمن، کان عمرِ دراز آمد
اگر هر لحظه به صورت هوشیاری به یکی از همانیدگیها در مرکز سر بزنیم یا از فکری به فکر دیگر سفر کنیم در ذهن باقی میمانیم. ولی اگر توقع خود را از چیزی که ذهن به ما نشان میدهد قطع کنیم هوشیاری عدم را در مرکز بگذاریم، کمکم بینهایت ریشهدار و با یار (زندگی) ساکن شده، ثبات پیدا کنیم و به این لحظه ابدی آمده و عمر جاودانه مییابیم.
باید بدانیم منذهنی مثل کبریتی است که باید بسوزد تا شمع حضور ما روشن شود و ما برای تبدیل هوشیاری جسمی به هوشیاری حضور به این جهان آمدیم.
اندر آن کاری که ثابت بودنیست
قایمی ده نفس را، که مُنثَنیست
مولوی، مثنوی دفتر پنجم، بیت 1198
خدایا این نفس سستکار ما را در هر کاری که ثبات در آن لازم است ایستادگی عطا کن.
ای دل چو در این جویی، پس آب چه میجویی؟
تا چند صلا گویی؟ هنگامِ نماز آمد
ما به مرکز اصلی خود که بسوی زندگی برگشته میگوییم تو دائماً در این جویِ آبِ زندگی هستی پس چرا به ذهن میروی و در آنجا جستجوی آب میکنی؟ چقدر بالای مناره میایستی و اذان میگویی و مردم را دعوت به نماز میکنی؟ وقت نماز شده نماز بخوان.ما نباید نماز خواندن یعنی ذوب شدن همانیدگیها را به تعویق بیندازیم. نماز واقعی روشن کردن چراغ حضور است.
رو کزین جو برنیایی تا ابد
لَمْ یَکُن حَقاً لَهُ کُفْواً اَحَد
مولوی، مثنوی دفتر ششم، بیت 626
اگر جوی یکتایی را پیدا کنیم و از آن بچشیم دیگر از آن بیرون نخواهیم آمد و حقیقتاً چیزی یا کسی در این جهان شبیه خداوند نیست.
لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً اَحَدٌ
«و نه هیچ کس همتای اوست».
قرآن کریم، سوره اخلاص، آیه 4
شادیِ تن، سوی دنیاوی، کمال
سویِ روزِ عاقبت، نقص و زوال
مولوی، مثنوی دفتر ششم، بیت 3099
از نظر منذهنیِ دنیا طلب، شادی منذهنی و همهویت شدن با دنیا کمال است اما روز قیامت یعنی زنده شدن به زندگی نقص و زوال است.
با سپاس، فرح از تهران
فایل متن «منتخبی از برنامه ۹۰۱» - خانم فرح از تهران
غزل ۴۸۳ و ابیات انتخابی از برنامه ۹۰۰ - خانم زهرا سلامتی از زاهدان
فایل صوتی «غزل ۴۸۳ و ابیات انتخابی از برنامه ۹۰۰» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان
با درود و سپاس بر تمامی کائنات عالم هستی و آقای شهبازی نازنین .
برنامه ۹۰۰ غزل ۴۸۳ و ابیات انتخابی .
به نام خداوند عشق
هر آنکه از سبب وحشت غمی تنهاست
بدان که خصم دلست و مراقب تن هاست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
در این غزل زیبا مولانای عزیز داستان زندگی ما انسانها را بیان میکند که چگونه راه قهقهرا را طی کرده و چگونه من ذهنی را شکل می دهیم .
که دشمن دل و درونمان می شویم و با سبب های ذهنی ساخته دست خود که هر همانیدگی یک سبب را ایجاد می کند خود را به وحشت و به تنهایی میاندازیم .
و با کم و افزوده شدن آنها ترس و نگرانی را به خود راه داده و زندگی در لحظه را بر اساس سبب ها تنظیم می نماییم .
و همواره در غم از دست دادن و غم تنهایی و بی کس بودن زندگی را سپری کرده و با مرکز پر از انباشتگی دل را که جایگاه پروردگار است خصم دل می کنیم .
و همیشه مراقب و مواظبیم که تنها نمانیم و در وضعیت ها به دنبال زندگی گشته و غافل از اینکه زندگی دائماً در ما زندگی می شود و زندگی از جنس خداوند است .
هوای نفس تو همچون هوای گرد انگیز
عدو دیده و بینایی ست و خصم ضیاست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
و با روشن کردن موتور خواستن های من ذهنی حرص و آز و طمع و زیاده خواهی را در خود پرورش می دهیم درست مانند بادی که گرد و خاک بلند می کند و مانع دیدن مسیر راهمان میشود.
این هوای نفس هم با من ذهنی کار میکند و گرد و خاک افکار پوسیده و واهی را به وجود میآورد و جلو دید عدم بین ما را میگیرد و دشمن دید و بینایی عدم می گردد و دشمن نور الهی .
که از حس امنیت و هدایت و عقل و قدرت زندگی نمی توانیم بهرهمند باشیم. و راه را گم کرده و به هیچ جایی نمی رسیم .
به عهد و توبه چرا چون فتیله می پیچی
که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
و چرا عهد الست که پروردگار از ما پیمان گرفته است که :
«الست بربکم، قالوا بلی»
که آیا من پروردگار شما نیستم و ما گفتیم:
آری را فراموش کردهایم و در ذهنمان مانند فتیله های چراغ پیچیدهایم و با هر باد نامساعد نمی گذاریم که روغن چراغ به فتیله ها سرایت کند و آن را بلافاصله خاموش می سازیم .
و همچنین توبه که برگشت و همان فضا گشایی و عهد ماست که می تواند چراغ درون را روشن کند را فراموش و با هر چالشی که در زندگی برایمان پیش می یاد، با باد نامساعد فضا بندی و کار افزایی می کنیم و به فضا گشوده شده اجازه نمیدهیم که روغن بیشتری از طرف زندگی بگیرد تا راه حل چالش هایمان باشد و چراغ حضورمان را منور گرداند.
جز نفخت کان ز وهاب آمده ست
روح را باش آن دگر ها بیهده ست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ۳۵۹۱
و جز دم ایزدی که هر لحظه از طرف خداوند با مرکز عدم در چهار بعدمان جاری میشود و جان و زندگی دوباره به ما می بخشد .
باید بدانیم که :
همه چیزهای ساخته من ذهنی عاریتی و قرضیست که آنقدر در آنها پیچیدهایم و خود را گرفتار و مبتلا به آنها نموده ایم .
بایستی حواسمان را فقط به فضای گشوده شده و دم ایزدی اش بسپاریم.
اشاره دارد به سوره حجر آیه ۲۹ :
چون آفرینشش را به پایان بردم و از روح خود در آن دمیدم در برابر او به سجده بیفتید .
تا نفخت فیه من روحی تو را
وا رهاند زین و گوید بر تر آ
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۰۳
تا دم ایزدی لحظه به لحظه در وجودمان وارد شود و ما را از این همانیدگی و پیچیدگی ذهن نجات دهد .
تا ندای نفخت الهی بتواند ما را بالا بکشد و با خودش به وحدت برساند .
ولی افسوس که ما با گره های فراوانی که در درونمان ایجاد کردهایم این نداهای آسمانی را نمی شنویم .
و خودمان با افسون های ذهنی در وجودمان می دمیم و روز به روز حالمان را بدتر می کنیم و کیفیت تسلیم و هوشیاری حضور خود را به شدت پایین میآوریم .
بگو به یوسف یعقوب هجر را در یاب
که بی ز پیرهن نصرت تو حبس عماست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۳۸
و آنقدر در افسانه من ذهنی دست و پا می زنیم و خود را از اصل زندگی و خدایت دور ساخته که به طور کلی به دوری و در هجران نابینا و قدرت شناسایی خود را از دست می دهیم و به دنبال یوسف زندگی و هوشیاری حضوریم که پیراهن پیروزی که همان تسلیم و فضا گشایی و مرکز عدم است را دریافت نماییم تا یعقوب که در اثر هجران و دوری، چشم عدم بین خود را از دست داده است بینا گردد .
و اگر پیراهن نصرت و پیروزی یوسف به موقع نرسد در جهنم افسانه من ذهنی خواهیم ماند .
اشاره دارد به آیه ۹۳ سوره یوسف:
این جامه مرا ببرید و بر روی پدرم اندازید تا بینا گردد و همه کسان خود را نزد من بیاورید.
قفا همی خور و اندر مکش کلا گردن
چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
و ما با این غفلتها و ندانم کاری هایمان و از یک فکر به فکر دیگر پریدن چه گرفتارها و بلاهایی که به سرمان در نمی آوریم و چه سیلی هایی که هر همانیدگی به ما می زند و ما هوشیار نمیشویم و غافل از اینیم که چقدر زندگیمان بی کیفیت دارد زندگی می شود و عشق و خرد در آن جاری نیست .
و چه پس گردنی های از زندگی می خوریم که تا دردش را بکشیم و بفهمیم که چرا درد میکشیم که تا شاید به خود آییم .
و این گلوی گشاد خواستن های بی مورد را دریابیم و سیر گردیم .
رها کن این همه را نام یار و دلبر گو
که زشت ها که بدو در رسد همه زیباست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
حال مولانای عزیز به ما یادآور میشود که :
این حواشی و این داستان سرای های افسانه من ذهنی را همراه با حوادث وحشتناکی که برای خود به وجود آورده ای را رها کن .
و راه عشق و راه وحدت و یکی شدن با زندگی را در پیش گیر .
مهم نیست که من ذهنی چه گرفتاریهایی برایت به وجود آورده است فقط تو فضا را باز کن و دل خالی و مرکز عدم را پیش دلبر بر .
و خداوند را ببین و به عشق بازی با پروردگارت مشغول شو و از این به بعد با فضا گشایی و شناسایی عشق در دیگران همه چیز زیبا خواهد شد .
جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
که عقل دعوی سر کرد و عشق بی سر و پاست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
و بیا و عاشق شو و عشق را در زندگی ات پیاده کن که پُر از خرد و زندگی است .
چرا که یک جنون و دیوانگی عشق به مراتب بهتر از صد هزار آسمان گردون عقل من ذهنیست .
هر چند که از نظر من های ذهنی زندگی کردن در لحظه و به دور از حواشی افسانه من ذهنی و رها کردن همانیدگی ها جنون و دیوانگی محسوب میشود .
ولی تو بگو که من این دیوانگی را از صد عقل من ذهنی بیشتر دوست دارم برای اینکه عقل من ذهنی ادعای دانش و دانستن و توانستن میکند .
در حالی که :
جنون زندگی ادعایی ندارد فقط میخواهد که فکر و عملش را زندگی و عشق تعیین نماید و به زندگیاش سامان بخشد و پویایی و تحرک فضای گشوده شده را دوست دارد .
رود درونه ی سم الخیاط رشته ی عشق
که سر ندارد و بی سر مجرد و یکتاست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
و باید بدانی که:
زندگی به تله افتاده در دردها به صورت رشته های مختلفی در آمده است و وقتی که فضا گشایی می کنی با فضای گشوده شده یکتا و واحد می شود .
و بی سر و پا و بدون ادعا به زندگی زنده می گردد و می تواند از سوراخ سوزن که همان نماد زندگیست به بهشت فضا یکتایی پا بگذارد .
اشاره دارد به: سوره اعراف، آیه ۴۰
در های آسمان بر روی کسانی که آیات ما را تکذیب کردهاند و از آنها سر برتافته اند گشوده نخواهد شد و به بهشت در نخواهند آمد تا آنگاه که شتر از سوراخ سوزن بگذرد و مجرمان را این چنین کیفر میدهیم .
حدیث سوزن و رشته بهل که باریک است
حدیث موسی جان کن که با ید بیضاست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
و همچنین مولانای عزیز از طرف زندگی می گوید :
که حتی این سخنان را هم رها کن چرا که سوراخ سوزن و رد شدن رشته از آنجایی که دارای نکات باریک و ظریفی می باشند نیاز به تفکر و فکر کردن دارند و هم ممکن است تو را دچار خطا و لغزش سازد .
چون می خواهی با فکر کردن این مسائل را درک کنی در حالی که امکان پذیر نیست.
پس به زندگی زنده شو و تا می توانی زندگی را با تمامی اعماق وجودت حس کن و شادی بی سبب را دریاب .
و حس خداگونگی و موسی جان بودن را شناسایی کن و به جان زندگی و اصلت وصل شو .
که احتیاج به فکر کردن ندارد تا نور هدایت و خرد زندگی بتواند به فکر و عملت بریزد و تو را تبدیل گرداند .
چو کاسه بر سر بحری و بی خبر از بحر
ببین ز موج تو را هر نفس چه گردشهاست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
و بدان که :
تو مانند کاسه خالی هستی که در روی دریا یکتایی شناوری ولی بی خبر از آنی .
امواج دریا که منظور همان چالش های زندگی و ناملایمات است کاسه تو را از این طرف به آن طرف به گردش در می آورد .
و چون من ذهنی داری با هر رویدادی تو را تکان می دهد و این طوفان حوادث زندگی را خداوند برایت فراهم میآورد که آگاه و بیدارت سازد .
که بدانی :
دریایی یکتایی تو را در بر گرفته است فقط کافیست فضا را باز کنی و مرکزت را عدم و تمامی چالشهایت را در بر بگیری .
و در فضایی گشوده شده غوطه ور شوی و ثابت و ریشه دار گردی تا این حوادث ناخوشایند تو را از ریشه و اصل خدایتت دور نسازد .
و در پایان: وقتی که خرد بی منتهای کائنات سرگرم کار است زندگی شخصی کوچک من زهرا را هم اداره میکند .
ای ز غم مُرده که دست از نان تهی است
چون غفور است رحیم این ترس چیست؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷
پر انرژی و سالم بمانید .
خیلی ممنون، خدانگهدار شما .
زهرا سلامتی، از زاهدان .
فایل متن «غزل ۴۸۳ و ابیات انتخابی از برنامه ۹۰۰» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان
این گوشَت در باشد، آن گوشَت دروازه - خانم مرضیه از نجفآباد
فایل صوتی «این گوشَت در باشد، آن گوشَت دروازه» - خانم مرضیه از نجفآباد
سلام خدمت آقای شهبازی عزیز
و دوستان همراه گنج حضور
شناساییهای ارزشمندی از برنامه ۸۹۷:
این گوشَت در باشد، آن گوشَت دروازه
* شناسایی اول: اینلحظه یک لباس و ظاهر دارد که ذهن نشان میدهد و یک باطن و حقیقت دارد که در آینهی فضای گشودهشده نشان داده میشود.
پس من که جزوِ اینلحظه هستم -هشیاری و توجه زنده و نمایندهی خداییت در اینلحظه هستم- دو گزینه برای انتخاب دارم:
۱- به آنچه ذهن نشان میدهد گوشِ جان بسپارم و مهم بدانم و واردِ میدان فکر و عمل بر اساسِ همین قضاوتها و حرفهای منذهنی در ذهنم شوم.
۲- به خودم یادآور شوم که: اینها را فقط ذهنِ من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آنها نیست.
پس «این گوشم در باشد و آن گوشم دروازه»
من باید فقط و فقط فضا را باز کنم و به چیزی که ذهنم نشان میدهد توجهی نکنم.
درطول روز در برابر افکارِ پشت سرِ هم که حملهور میشوند یا در مقابلِ گفتار و رفتارِ دیگران این جمله را بارها و بارها تکرار میکنم و هر بار همین جملهی قدرتمند، مرا از منذهنی تبدیل به شاهدِ ناظرِ ساکت کرده است:
-بچهها با هم دعوا میکنند.
تصویرِ منذهنی: چقدر بد! ایکاش با هم دوست بودند.
«اینها را فقط ذهنِ من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آنها نیست.»
- بچهها با هم بازی و خنده میکنند.
تصویرِ منذهنی: چقدر خوب! ایکاش همیشه همینطور بودند.
«اینها را فقط ذهنِ من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آنها نیست.»
-قابلمهی شیر روی شعلهی اجاقِ گاز سرریز میشود.
تصویرِ منذهنی: ای وای! دوباره حواسَت را جمع نکردی، حیف شد! چقدر شیر اسراف شد.
«اینها را فقط ذهن من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آنها نیست.»
-معلم پسرم فقط تکالیف تعدادی از دانشآموزان را مورد تشویق قرار داده و در کانال کلاس میدهد.
تصویر منذهنی: معلم چقدر بین بچهها فرق میگذارد، ایکاش همه برایش مساوی بودند و ...
«اینها را فقط ذهن من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آنها نیست.»
-شوهرم از شغلش خسته شده و قصد فروش خانه و تغییر شغل دارد.
تصویرِ منذهنی: حالا چه میشود؟ چه شغلی؟ کجا برویم؟ چکار کنیم؟ ...
«اینها را فقط ذهنِ من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آنها نیست.»
-همچنین در مقابلِ پرحرفیهای منذهنی دربارهی پیشرفت یا عدم پیشرفت و نتیجهگیریها و قضاوتهای معنوی در مسیر حضور، یادآور میشوم که:
«اینها را فقط ذهنِ من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آنها نیست.»
اتفاق برای این نمیافتد که خوراکی برای بزرگ شدنِ منذهنی فراهم شود، اتفاق فقط برای این میافتد که من اطرافش فضا باز کنم، همین!
مگر قرار نیست درون من بینهایت باز شود و جنسم از منذهنی به خداییت تغییر کند؟ آخر من چهجوری بزرگ و بینهایت شوم؟ خُوب باید اتفاقی بیفتد که منذهنی حرفی برای گفتن (بد و خوب کردن) داشته باشد و من با کشیدنِ دردِ هشیارانه، ساکتش کنم. من با تحملِ دردِ هشیارانه برای نگاه نکردن به ذهن، باعث «کشیده شدنِ فضای درون و کِش آمدنِ آن و بزرگتر شدنِ آن» میشوم.
باید انتخاب کنم که در اتفاق درونی و بیرونیِ اینلحظه درونم را بزرگ کنم یا منذهنی را؟
باید قدرِ اینهمه بیداری و هشیاری که زندگیِ بینظیرِ مهربان، توسط پیر و راهنماهای عزیزم «مولانا و آقای شهبازی» که مرا به شاگردی گرفتهاند، را بدانم و گزینهای که راضی کنندهی هشیاری خودم و هشیاریهای پاک است را انتخاب کنم.
* شناسایی دوم: عادت داشتم وقتی منذهنی شروع به حرف زدن میکرد سریع نوکَش را قیچی میکردم و اجازه حرف زدن به او نمیدادم؛ برای همین مرتب حرفهایش را در سَرم تکرار میکرد تا حرفهایش شنیده شده و مورد توجه باشد. در توضیح بیتِ:
گر ندانی رَه، هر آنچه خر بخواست
عکسِ آن کن، خود بُوَد آن راهِ راست
دفتر اول، بیت ۲۹۵۵
آقای شهبازی فرمودند: «با منذهنی مشورت کنید، هرچه گفت گوش کنید و عکسِ آن را عمل کنید.»
شروع کردم به شنیدن حرفهای منذهنی که ببینم چه میگوید، تا وقتی حرف و نظرش تمام شد، عکسِ آن را عمل کنم.
مثلاً میگفت: همین الآن برو شبکههای اجتماعی (social media) را چک کن و جواب پیامها را بده. من قبلاً یا به حرفش گوش میکردم و مشغول چک کردنها میشدم و یا سریع جلویش قد عَلَم میکردم که: نه! ضرورتی ندارد الآن پیامها را چک کنم. سپس آنقدر روی اعصابم راه میرفت و حرفش را تکرار میکرد که دراکثر مواقع تسلیم شده و سراغ پیامها میرفتم تا از شرّ وسوسههایش راحت شوم.
ولی با عمل کردن به این بیت، عادت کردم به شنیدنِ کامل حرفهای منذهنی، و دیدم که در مدت زمان کوتاهی دیگر حرفهایش تمام میشد. وقتی حرفش با توجه و بدون قضاوت و واکنش شنیده میشد، سکوت میکرد. درست مانند بچهای که فقط بهخاطر توجه پدر و مادرش پرحرفی میکند.
من هم که بزرگتر و صاحباختیارِ منذهنی هستم، او را در آغوشِ فضای گشودهشدهام پذیرفتم.
* شناسایی سوم: شرمِ منذهنی میآید و میگوید: نه! دیگر اینجا واقعاً نباید فضا باز کنی، اینجا تربیت بچهات بهخطر میافتد و اگر فضا باز کنی مادر خوبی نیستی!
اوّل بگیر آن جامِ مِهْ، بَر کَفّهی آن پیر نِهْ
چون مَست گردد پیرِ دِه، رو سوی مَستانْ ساقیا
رو سَخت کُن ای مُرتَجا، مَست از کجا؟ شَرم از کجا؟
وَر شرم داری، یک قدح، بر شرم افشانْ، ساقیا
برخیز ای ساقی بیا، ای دشمنِ شرم و حیا
تا بختِ ما خندان شود، پیش آی خندانْ، ساقیا
مولوی، دیوان شمس، غزل ۹
مِه: بزرگ
کَفّه: کف دست
رُو سخت کردن: بیشرمی، سماجت کردن
مُرتَجا: قبلهی آرزو، مایهی امید
من قبلهی آرزوها و مایهی امیدِ وضعیتهای نابسامانی که منذهنی خودم و اطرافیان ایجاد کرده و بابتِ آنها درد میکشیم، هستم. پس باید در فضاگشایی پررّو باشم.
هرچه شرمِ منذهنی میآید (دلیلی میآورد که اینجا جایش نیست که فضاگشایی کنی) تو باید به اندازهی یکقدم بِرَوی عقبتر از ذهن، تا بهاندازهی یک وَجب فضا کِش آمده و بزرگتر شود.
میبینی شرم داری برای فضاگشایی، یعنی هنوز منذهنی راضی و خشنود به فضاگشایی نیست، یک قدم برو عقبتر از ذهن تا یک قدحِ فضای گشودهشده کفِ دستِ منذهنی بریزی و مَستش کنی بیکارش کنی، تا هیچ نظری ندهد و همیشه موافق باشد.
دوباره میبینی منذهنی یک نظری داد، سخترو باش و کوتاه نیا! یک قدم دیگر برو عقب و فضا را گشوده نگه دار، تا یک قدح شرابِ دیگر کفِ دست منذهنی بریزی، بلکه اینبار مست شود و دست از سرِ هشیاری بردارد، و تو به جمعِ «شرابگیران از فضای بیفرمی و پخشکنندگان در فرم» بپیوندی.
و باز منذهنی که شاگرداول در ستیزه است و قاعده و قانونش فقط شکایت است، وسطِ اتفاقِ اینلحظه سَر و کَلهاش پیدا میشود و در فضای گشودهشده شرمی را نشان میدهد که باید به این دلیلِ مهم فضا را ببندی و واکنش نشان بدهی (بنشینی فکر کنی پشت سر هم تا بلکه دلیلی -حتی معنوی- برای این اتفاق پیدا کنی، داد بزنی سرِ بچهها، تلفن بزنی به دوستی تا مشورت بگیری که الآن چکار کنم، نوبت مشاوره بگیری)، دردها در حال حمله کردن هستند، فضا دارد بستهتر میشود، از اعماق جانم فریاد میزنم:
برخیز ای ساقی بیا!
منِاصلی پاشو بیا به دادَم بِرَس! من با این منذهنی چکار کنم؟ دارد مرا از پای درمیآورد!
هشیاری میآید و به منذهنی میگوید: «اصل من هستم، تو هم از من اثر میپذیری، اینقدر سماجت نکن.»
در گوشهای خلوت مینشینم و فقط به دردسازیهایش نگاه میکنم و اشک میریزم.
بقیه ابیات تا پایان متن از غزل ۵۶۰ دیوان شمس:
دردِ فراق من کَشم
اجازهی عمل براساسِ هیجان و دردِ بپا شده در درونم را نمیدهم، تا طوفان تمام شده و هیجانها فروکش کند.
آن تُرُشیِّ روی او ابرصفت همیشود
تُرُشیِ اتفاق با ریزشِ باران رحمت به شیرینیِ فضای گشودهشده و شادی بیسبب و برکاتِ مربع حقیقت تبدیل میشود. باغ و گیاهِ وضعیتهای بیرونی و درونیم را آبیاری کرده و جانم را از زیر دردها بیرون میکشد.
از سرِ ناز و غنجِ خود روی چنان تُرُش کند
آن تُرُشیِّ رویِ او روحفَزا چرا بُوَد؟
آن ترشیِّ رویِ او روحفزا میشود، جانِ منذهنی را کاهش داده و جانِ اصلیم را افزایش میدهد.
عاشقِ دلبر «زندگیِ بینظیرِ مهربان» هستم، نازَش را خریدارم، جانِ منذهنی را فدای تکتک غمزههایش میکنم که دل را میبَرَد، چون میدانم قرار است با این روتُرُشیها و در پرده بودنها و ناز کردنها و ناز کشیدنها، کامِ دشمنان تلخ شده و بختِ ما (جانهای پاک) خندان شود.
لِذَّتِ بیکرانهای است، عشق شدهست نامِ او
و باز در خلوت از خودم -که اختیار و حق انتخاب دارم- میپرسم:
این همه لطف و سرکشی، قسمتِ خلق چون شود؟
تا کِی قهر و آشتی با زندگی؟! وقتِ آن نشده که نقشها را بگذارم و سراسر جان شوم؟
عاشقِ دلبرِ مرا شرم و حیا چرا بود؟
چونکه جمال این بُوَد، رسمِ وفا چرا بود؟
پس در تابلوی این غزلِ ظاهراً کوتاه ولی باطناً تمام و کمال، دریافتم که باید هرچه طبلهی شرم و حیا و باور و قانونِ ذهنی و چیدمانِ پارکی دارم، بریزم در جویِ فضای گشودهشده توسط این غزل و این برنامه، تا آبِ زندگی و بیداریِ ایجاد شده بِبَرد؛ تا جمالِ یار را همواره ببینم و رویِ زیبایش، رویِ زیبایم شود.
شاد و سلامت باشید.
مرضیه از نجفآباد
فایل متن «این گوشَت در باشد، آن گوشَت دروازه» - خانم مرضیه از نجفآباد
ابیات زنده کننده برنامه ۶١١ گنج حضور - آقای علی از تهران
فایل صوتی «ابیات زنده کننده برنامه ۶١١ گنج حضور» - آقای علی از تهران
به نام خدا و با سلام خدمت جناب مولانا آقای شهبازی و همه دوستان
ابیات زنده کننده برنامه ۶١١ گنج حضور:
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٧٧١
ما باید اجازه دهیم زندگی تمام همانیدگی های ما را جدا کند تا ما پاک شویم و از تصاویر ذهنی و توهم جسم بودن نجات پیدا کنیم و زندگی را در اتفاقات و چیزهای بیرونی جستجو نکنیم و به درون و فضای یکتایی وصل شویم، یعنی دیگه خودنمایی، مقاومت، اثبات خود به دیگران، کنترل کردن دیگران، تحمیل باورهای خود به دیگران، حسادت، مقایسه، کینه ورزی و مقصر بینی اهمیت خود را از دست بدهند و تنها چیز با اهمیت هشیاری و زنده شدن به زندگی باشد.
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٧٧١
اگر با انرژی، قضا و کن فکان و خردی که از طرف زندگی میآید موازی شویم و با توکل صدر در صد عقب بکشیم و تدبیرهای من ذهنی را خاموش کنیم و با دید اجسام، اتفاقات، گذشته، ترس، مقایسه، پول، مقام، حسرت و داشتن ها و نداشتن ها نبینیم، خداوند چشم ما را از جنس خود می کند و چشم های کاذب حسرت و غبطه را از ما میگیرد و از آن به بعد گدایی و زندگی از بیرون و کم بینی و شعار هر چه بیشتر بهتر از ما کنده می شود.
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٧٧١
حس عمق و سکون، توانایی و قدرت عدم واکنش و پذیرش اتفاق، حس شکر و شادی بی سبب یعنی عشق و ابدیت و هر چه به غیر از این یعنی چسبیدن به این جهان و چیزهای آفل و از بین رفتنی چه قدرت باشه چه ثروت، شهرت، زیبایی و یا داشتن دیگران.
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٧٧١
وقتی مرکز خالی شود از خواسته های من ذهنی، مقاومت، ستیزه و می دانم ها مرکزی از جنس نور الهی و بی نهایت باز می شود و این مستلزم تسلیم و پذیرش و صبر است و دیگر در آن فضا هر اتفاقی هر چقدر به ظاهر بزرگ بازی به حساب می آید، مثل ماه و زمین و خورشید در آسمان که حتی نقطه ام به حساب نمی آیند و کل به آنها محدود نمی شود، در درون ما هم همینطور یعنی زندگی ما به پول، آدمها، کار، ظاهر و اتفاقات محدود نیست و هر چیزی در این فضا جا می گیرد و ناپدید می شود.
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٧٧١
آیا فکر میکنی کسی یا چیزی تمام زندگی است و زندگی را از آن میخواهی، یا از فضای بی نهایت و ابدی و شادی بی سببی که به هیچ مکان و زمانی وابسته نیست؟ به هیچ کنترل و ترسی وابسته نیست و یا هنوز فکر میکنی خودت می توانی نردبان بسازی؟
وقتی تمام رنجش ها، وابستگی ها، کنترل ها، مال پرستی ها، توقع ها و تمام میدانم ها و ادعاها و معنوی نمایی ها را شناسایی کردی تا خدا آنها را جدا کند سبک بال می شوی و فضا برای پرواز در شادی بی سبب باز میشود و دیگر از کنار هر چیزی که آفل است به راحتی رد میشوی و با زندگی بی نهایت یکی میشوی.
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٧٧١
آیا هنوز به دنبال هویت و شخصیت ساختن هستی تا به دیگران ارائه بدی و خودت را توصیف کنی و بزرگ کنی و کسی باشی؟ یا اینکه هنوز زندگی رو در بدست آوردن و کسی شدن میبینی؟ و یا فکر میکنی هر چی دانش داشته باشی از همه بزرگتری؟ و یا از تصاویری که از خود ساختی و گذشته متنفری؟ اگر آری یعنی که در گذشته و آینده هستی و در این لحظه و در درون نیستی و این است که شکست ها و دردهای پی در پی را تجربه میکنی و حال اگر این را درک کردی ملامت نکن و فقط با تسلیم و کشیدن درد هشیارانه برای پاک شدن به درون برو و میبینی که بعد از مدتی صبر و توکل به زندگی جهان و جاذبه اش روی تو اثر نمی کند.
پنبه اندر گوش حسِّ دون کنید
بند حسّ از چشم خود بیرون کنید
پنبهی آن گوش سِر، گوش سَر است
تا نگردد این کر، آن باطن، کر است
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید
تا خطابِ ِارجِعی را بشنوید
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۶۶ تا ۵۶٨
وقتی میل به شنیدن از بیرون داریم و زندگی را از بیرون جستجو می کنیم صدای خدا را نمیشنویم، مثل مقایسه خود با دیگران، مثل گوش کردن به اخبار، مثل سرک کشیدن توی زندگی جسمی و سطحی دیگران از طریق فضای مجازی و یا هر راه دیگری و این یعنی عکس زندگی بودن زیرا قانون خدا و زندگی قانون سکوت و سکون و شادی بی سبب است، بنابراین از جنس قضاوت، مقاومت، ستیزه، توقع، حسرت و حسادت مي شويم و در ذهن زندانی میشویم و از خدا و اصل خود که هشیاری است دور می شویم، و پیغام ها را دریافت نمیکنیم چون هشیاری را کر کردیم، پس باید متوجه باشیم که راه حل و پیغام را خدا می فرستد، و اگر ساکت باشیم خرد زندگی ما را هدایت میکند.
این دهان بستی، دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو، تن را وابُری
در فِطام او، بسی نعمت خوری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت٣٧۴٧
اگر ما افکار مسلسل وار، سعی برای تغییر دیگران و دهان گرسنه حسرت و حرص و طمع را بشناسیم و خاموشش کنیم و غذا به آن ندهیم به اصل اول و فضای یکتایی وارد می شویم و رازهای زندگی بی نهایت نمایان می شود، و شادی بی سبب یکی از نشانه های زنده شدن به آن فضا است و یا راه حل های زندگی که بدون مقاومت ما می آیند،
باید متوجه باشیم که غذاهایی که من ذهنی میخواهد شیطان و من ذهنی را بزرگ و محکم تر میکند و ما را با ترس و حرص و ولع و یا لذت جویی به سمت آنها می برد، و اگر ترس را و هر حس دیگری را شناسایی کنیم من ذهنی را محروم میکنیم و غذاهایی مثل خودنمایی، معنوی نمایی، تایید طلبی، توقع، توصیف خود و یا اشیاء و پول و دوست و هر همانیدگی دیگر را که فکر میکنه زندگی در آنها است را با صبر، پرهیز و کشیدن درد هشیارانه از من ذهنی می گیریم تا خدا ما را پاک کند و با خودش همراه کند.
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
دم به دم بر آسمان میدار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید
دم به دم از آسمان میآیدت
آب و آتش رزق میافزایدت
گر تو را آنجا بَرَد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگان خداست
زانکه هر طالب به مطلوبی سزاست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١٧٣٠ تا ١٧٣۵
اگر میخواهیم به زندگی اصیل خود و شادی بی سبب برگردیم باید از چیزهایی که به آنها چسبیدیم و فکر میکنیم زندگی آنها هستند و اگر نباشند زندگی نکردیم دست بکشیم، باید مثل بید بلرزیم و برقصیم برای دیدار خدا و پاک نگه داشتن مرکز و از ته دل این را خواستن، و وقتی پیغامها را از خرد الهی میگیریم روز به روز زنده تر و پاک تر می شویم، و این عجیب نیست زیرا ما هر کدام شعبه خود خدا هستیم و وقتی این را واقعا بفهمیم عجیب بودن کنار می رود زیرا جوهر و اصل ما نمایان می شود که طلب خداوند است و ما و خدا همدیگر را می جوییم نه طلب من ذهنی که گدای آدمها، پول، مقام، دیده شدن و جمع کردن است، و طلب اصلی زنده شدن ما به خود خدا و زندگی است نه چیزهای بیرونی را جمع کردن و زندگی از آنها خواستن و وقت تلف کردن، حال باید با تعهد، مداومت، صبر، پرهیز و پذیرش اتفاقات و موانع و مسائل همه چیز را به خدا بسپاریم تا پله پله ما را از من ذهنی دربیاورد.
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اِجلالی کنی
طفل جان، از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با مَلَک اَنْباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ١۶٣٩ تا ١۶۴١
اگر خود را خالی از تصاویر، شخصیت ها، توصیف ها و همانیدگی هایی که از آنها زندگی می خواهیم کنیم پر از خدا می شویم، شیطان برای زنده نگه داشتن شعبه خود در ما به دنبال غذاهای بیرونی و آفل است و ما را با حرص، طمع، ترس، حسادت و دیگر چیزها تحریک و وسوسه می کند، مثلا پز دادن، حرافی و سخنرانی و توصیف خود و یا کنترل دیگران و یا جمع کردن بیشتر و بیشتر یا کوچک کردن و مسخره کردن و تحقیر دیگران، حال اگر از اینها باز شویم با خدا همسفره می شویم، و اگر نه در افسردگی، خشم، تنفر، کینه، حسادت، حسرت و دشمن بینی همسفره شیطان هستیم.
نردبانهایی ست پنهان در جهان
پایه پایه تا عَنان آسمان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت ٢۵۵۶
هر لحظه نردبان عروج از چاه همانیدگی ها به فضای یکتایی و یکی شدن با خدا در اختیار ما است فقط کافیه به خود بیاییم و هشیاری را از چیزهای این جهانی جمع کنیم و با بزرگانی چون مولانا همراه باشیم تا جاذبه اجسام، افکار و چیزهای این جهانی ما را جذب نکنند.
هر گُرُه را نردبانی دیگر است
هر روش را آسمانی دیگر است
هر یکی از حال دیگر بیخبر
مُلک با پهنا و بیپایان و سر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت٢۵۵٧ و ٢۵۵٨
هر کس نردبان مخصوص خودش را دارد و این قانون خدا است و نمیشه با ذهن و فرمول و باور و دانش، نردبان ساخت و به دیگران داد، و این کار باعث من بزرگتر و با ادعا تر می شود، باعث توهم و مرض می دانم می شود و باید متوجه باشیم خدا هر کس را با تدبیر خود بالا می برد و هر کس باید خودش به آن نقطه برسد و خودش بخواهد، و دلسوزی و نگرانی ما یعنی توکل صد در صد نداشتن، متوجه باشیم ما تدبیر خدا را نمیدانیم و نباید به راه و نردبان دیگران ایراد بگیریم زیرا ما خوب و بد را با من ذهنی می دانیم، ولی خرد کل که کل هستی را اداره می کند، می داند، هر کس بنابر حد خودش به او راه و نردبانی داده می شود و دخالت و قضاوت و کنترل ما جایز نیست.
این در آن حیران که او از چیست خوش
وآن درین خیره که حیرت چیستش؟
صحنِ اَرضُ الله واسِع آمده
هر درختی از زمینی سرزده
بر درختان شُکر گویان برگ و شاخ
که زهی مُلک و زهی عرصهی فراخ
بلبلان گرد شکوفهی پُر گِره
که از آنچه میخوری ما را بده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت٢۵۵٩ تا ٢۵۶٢
کسی که در ذهن است هنوز باور نکرده که کسی شادی بی سبب دارد و در مسیر زنده شدن به زندگی بی نهایت است و باید متوجه باشیم با ذهن نمیشه به خدا زنده شدن را اندازه گرفت، مثل درختان که از یک منبع بلند می شوند هر یک از ما انسانها به یک منبع وصل هستیم، ما این جسم های جدا از هم نیستیم و وقتی این را کم کم ببینیم به وحدت می رسیم و دیگر به مکانی یا زمانی خاص تعلق نداریم، بلکه به کل تعلق داریم و بعد از آن غر زدن، شکایت و گدایی از بیرون و یا جنگ و ستیز پایان می یابد و به عمق بی نهایت و عشق زنده می شویم، ما باید متوجه باشیم ذات ما که ذات خدایی است شاکر است، یعنی شادی بی سبب، ولی وقتی همانیده شویم و خود را جسم بدانیم و دیگران را هم جسم و ظاهر، و به دنبال بزرگ کردن خود و تبلیغ از خود باشیم و یا حس نقص و تحقیر خود، خدا را از یاد برده و درد می کشیم.
ما باید به جمع بزرگان و کسانی که به حضور زنده شدند و در مسیر زنده شدن هستند بپیوندیم تا از خردی که به آنها ریخته می شود به ما هم بریزد و به زندگی و خدا زنده شویم.
با سپاس فراوان از همه دوستان
علی از تهران
فایل متن «ابیات زنده کننده برنامه ۶١١ گنج حضور» - آقای علی از تهران
فعل توست این غصههای دم به دم - آقای دکتر قاسمی
فایل صوتی «فعل توست این غصههای دم به دم» - آقای دکتر قاسمی
با سلام خدمت آقای شهبازی عزیز و دوستان و همراهان گنج حضور
فعل توست این غصههای دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
در ابتدای فصلی که این بیت بسیار مهم که یکی از محورهای کار کردن زندگی روی انسان هاست در آن قرار دارد، داستان کوتاه و شیرینی در دفتر پنجم آمده است که از بیت ۳۱۶۵ شروع میشود. یکی از فقرای شهر هرات که در سوز و سرمای زمستان از برهنگی خود در رنج و عذاب بود، وقتی غلامان عمید «یکی از بزرگان دولت سلجوقی» را دید رو به آسمان کرد و با حسرت تمام گفت: «خداوندا بنده نوازی را از عمید یاد بگیر؟!».
روزها وضع بدین منوال سپری می شد که ناگهان شاه عمید را به جرمی متهم کرد و او را زندانی نمود. و غلامان او را نیز به باد کتک گرفت و از آنان خواست هر چه سریعتر گنج خانه عمید را لو دهند. غلامان در کمال جوانمردی طی یک ماه شکنجه های هولناک را تحمل کردند ولی لب به سخن نگشودند و راز ولی نعمت خود را فاش نساختند. تا اینکه شبی آن فقیر به خواب دید که هاتفی به او میگوید: «ای گستاخ تو نیز بندگی را از غلامان عمید یاد بگیر». پس تمثیل غلامان کسانی هستند که وفا می کنند به عهد الست و عمید تمثیل زندگی یا خداست.
آن یکی گستاخ رو اندر هری
چون بدیدی او غلام مهتری
جامه اطلس کمر زرین روان
روی کردی سوی قبله آسمان
کای خدا زین خواجه صاحب منن
چون نیاموزی تو بنده داشتن؟
دفتر پنجم، ابیات ۳۱۶۵ تا ۳۱۶۷
تا یکی روز ی که شاه آن خواجه را
متهم کرد و ببستش دست و پا
آن غلامان را شکنجه می نمود
که دفینه خواجه بنمایید زود
دفتر پنجم، ابیات ۳۱۷۴ و ۳۱۷۵
مدت یک ماهشان تعذیب کرد
روز و شب اشکنجه و افشار و درد
پاره پاره کردشان و یک غلام
راز خواجه وا نگفت از اهتمام
گفتش اندر خواب هاتف، کای کیا
بنده بودن هم بیاموز و بیا
دفتر پنجم، ابیات ۳۱۷۷ تا ۳۱۷۹
و سپس این چند بیت بسیار مهم :
ای دریده پوستین یوسفان
گر بدرد گرگت، آن از خویش دان
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۰
ای کسی که زیبا رویان، یعنی همه مخلوقات عالم را به هر شیوه ای آزار می دهی و آسیب میرسانی، اگر تو هم به چنین آسیب و گرفتاری دچار گردی، این را نتیجه اعمال خودت بدان.
زآنکه می بافی، همه ساله بپوش
ز آنکه می کاری، همه ساله بنوش
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۱
هر کاری می کنی ،وقتی اسیر من ذهنی ات هستی و همه اش مشغول تولید درد به خود ت و دیگر ان هستی و چه وقتی که در این لحظه به زندگی وصلی و برکات آن را پخش می کنی، منافع و مضار آن به خودت بر می گردد.
فعل توست این غصه ها ی دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
و اینکه در این لحظه قلم صنع آفرینش چه چیز را برایت رقم میزند بستگی به این دارد که آیا مرتب تولید غصه و درد می کنی یا نه درونت عدم است و برکات زندگی از تو بیان می شود؟
که نگردد سنت ما از رشد
نیک را نیکی بود، بد راست بد
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۳
و روش زندگی یا قانون کارما عوض نمی شود. پس پاداش نیکی، نیکی است و پاداش بدی، بدی.
کار کن هین که سلیمان زنده است
تا تو دیوی، تیغ او برنده است
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۴
پس آگاه باش و روی خودت کار کن ،و کار کردن « فضا گشایی و پذیرش اتفاق این لحظه است»، چون زندگی هوشیار است و مطمئن باش که تا تو در من ذهنی بمانی دچار ریب المنون و حوادث ناگوار خواهی شد.
چون فرشته گشت، از تیغ ایمنی ست
از سلیمان هیچ او را خوف نیست
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۵
ولی اگر درونت را باز کنی و به فضای بینهایت این لحظه زنده شوی به فرشته ای تبدیل میشوی، دیگر زندگی تو را از این پس سپری خواهد کرد، و ترسی هم از خدا در دل نخواهی داشت و نهایتاً:
حکم او بر دیو باشد نه ملک
رنج در خاک است، نه فوق فلک
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۶
پس او چون نیاز به «دل پر نور و بر» دارد، تا وقتی که در بند همانیدگی ها باشی، بر تو حکم های ناگوار اعمال می کند. و تا زمانی که در من ذهنی بمانی دچار رنج هستی، ولی وقتی به فضای بی نهایت این لحظه ورود کنی، درد، معنی نخواهد داشت.
والسلام آقای شهبازی عزیز.
آقای دکتر قاسمی
فایل متن «فعل توست این غصههای دم به دم» - آقای دکتر قاسمی