Members

Username
نام کاربری
Password :
کلمه عبور
Remember Me


کاربران عزیز! جهت استفاده از امکانات سایت از جمله : ارسال نظر در زیر هر موزیک ویدیو، تشکیل لیستی از ویدیو های مورد علاقه تان و غیره ، لطفاً از همین فرم برای ورود به سایت استفاده کنید ، در صورت نداشتن نام کاربری و کلمه عبور لطفاً اینجا را کلیک فرمایید.

Spiritual Messages

برای مشاهده ویدیو های بیشتر لطفاً از صفحه بندی زیر استفاده نمایید.

    اهمیت پیر - خانم فرزانه از همدان



    فایل صوتی «اهمیت پیر» - خانم فرزانه از همدان


        


    باسلام

    موضوع: اهمیت پیر

     

    مولانا می گوید: مشکلی که انسان سالها با آن درگیر بوده و نتوانسته آن را حل کند این است که برای وحدت مجدد با خدا راه و رسم ذهنی تعریف می کند و از دیدن جمال ایزدی محروم می ماند.

    شرم و حیا یعنی محدودیتی که انسان با همانیدن با باورها و راههای عبادت پیدا می کند و به خود می قبولاند که باید مطابق با آنها رفتار کند تا مورد قبول خدا یا مردم قرار بگیرد، غلط است و سبب می شود انسان که از جنس بی فرمی است به سوی اصل خود حرکت نکند و در چارچوب های ذهنی خود زندانی شود.

    عاشق واقعی کسی است که هر لحظه رفتار و فکرش را خود خداوند تعیین می کند، او به چیزی که خودش ساخته و ذهنش نشان می دهد توجه نمی کند، توجه او فقط به فضا ی گشوده شده است.

    تنها دلیل آمدن ما به این جهان تجربه عشق است، این عشق، یکی شدن با خداوند و بی نهایت فضاگشایی، یک لذت بی انتهاست، پس چرا ما انسانها از این تجربه محروم مانده ایم؟ دلیلش نارضایتی و شکایت ما از این لحظه است.

    هر اصول نوشته شده ای، هر قاعده و قانون ذهنی و همه اعتقادت ما که با آنها همانیده هستیم شکایت محسوب می شود.

    مولانا به ما هشدار می دهد، آگاه باشید شما می توانید از یک لذت بیکرانه برخوردار شوید، اگر شکایت نکنید، هر حرفی که می زنیم و منشاء آن من ذهنی ماست شکایت و جفا به عهد الست است، نشانه وفای به الست سکوت و خاموشی ذهن است.

     

    غزل شماره، ۵۶۰

    لذت بیکرانه است، عشق شده است نامِ او

    قاعده خود شکایت است، ورنه جفا چرا بود؟

     

    ما هم مانند سامری یک هنر در خودمان دیدیم و دچار تکبر شدیم و از خدا و بزرگان معنوی دور شدیم، هنر ما در من ذهنی این است که هر چیزی را توصیف ذهنی می کنیم و به جسم تبدیل می کنیم، ما هم مثل سامری سروصدای ذهنمان را وحی الهی می دانیم و بر اساس آن برای رسیدن به خدا قاعده و قانون تعیین می کنیم و نه تنها به عهد خود با زندگی وفا نمی کنیم، بلکه دشمن خدا و بزرگان هم می شویم.

     

    دفتر دوم، بیت، ۱٩٨۰

    سامری وار آن هنر در خود چو دید

    او ز موسی، از تکبر سر کشید

     

    قلم زندگی بوسیله قانون قضا در این لحظه وضعیت ما را می نویسد، تسلیم و فضاگشایی وفا به زندگی است و انعکاس آن در بیرون نیک خواهد بود و سبب تجربه عشق و وحدت با خداوند خواهد شد و نارضایتی و شکایت و برای انسانها چارچوب تعیین کردن سبب انقباض شده و انعکاس آن در بیرون، درد، مسئله در روابط و کارافزایی است، پس از نظر زندگی وفا با جفا یکسان نیست.

     

    دفتر پنجم، بیت، ٣۱۵۱، ٣۱۵٢

    معنی جَفَ القَلم کی آن بُوَد

    که جفاها با وفا یکسان بُوَد

     

    بَل جَفا را هم جفاجَفَ القَلم

    وآن وفا را هم وفا جَفَ القَلم

     

    من ذهنی بی فرمی را نمی شناسد، بنابراین براساس فکرهای همانیده شروع به درست کردن وسیله برای رسیدن به خدایی که تجسم کرده است می کند.

    هر اصول نوشته شده و هر عبادتی که براساس قواعد ذهنی کار می کند وسیله ای ست که ساخته ذهن ماست و زندگی از طریق همان وسایل ما را از بحر یکتایی دور می اندازد.

    ما سالهای زیادی مشغول تکرار کارهایی می شویم که فکر می کنیم ما را به زندگی می رساند، ولی نتیجه ای جز انباشتگیِ خشم، کینه، رنجش و ناامید شدن نداشته است، در حالی که شرط یکی شدن با خدا، تسلیم و پذیرش این موضوع است که هیچ وسیله ذهنی و راه و روشی برای رسیدن به خدا وجود ندارد.

    بحث و جدل و استدلالهای ذهنی و جنگیدن بر سر باورها در حالی که اختیار ما در دست همانیدگی هایمان است تُرکتازی محسوب می شود و نتیجه اش استحکام من ذهنی ست.

     

    دفتر اول، بیت، ۱۱۱٣

    هر چه صورت می وسیلت سازدش

    زان وسیلت بحر، دور اندازدش

     

    دفترچهارم،بیت، ۴۱٢٣

    شَرط تسلیم است نه کارِ دراز

    سود نَبُوَد در ضلالت تُرکتاز

     

    هر باشنده ای در جهان مَظهر تَجلیِ کل یا خداوند است و بوسیله او اداره و هدایت می شود.

    جزوی که از کل خود جدا شود بیکار می شود، یعنی از مسیر تکامل خارج شده و به بیراهه می رود و تا زمانی که دوباره به کل وصل نشود از جان اصلی خود بی خبر می ماند، این دقیقا وضعیت انسان است که با همانیدن با فرمهای آفل هشیاری جسمی پیدا کرده و هشیاری کل یا خداوند را فراموش کرده و از اصل خود جدا شده است.

    ما فکر می کنیم چون باورهای عالی داریم و کارهای مذهبی خاصی انجام می دهیم و به یکسری اصولِ نوشته شده مُعتَقد هستیم پس درست عمل می کنیم و به خدا هم زنده خواهیم شد.

    مولانا می گوید: این طور نیست تا زمانی که شما نسبت به همانیدگی ها نمیرید و دوباره به اصل خود وصل نشوید همه کارهای شما مردگی حساب می شود و سودی نخواهد داشت و از جان خود که حقیقت وجودیِ انسان است بی خبر خواهید ماند.

     

    دفتر سوم، بیت، ۱٩٣۶، ۱٩٣٧

    جزو از کل قطع شد، بیکار شد

    عضو از تن قطع شد، مُردار شد

     

    تا نپیوندد به کل بار دگر

    مرده باشد، نَبُوَدش از جان خبر

     

    چگونه می شود روح انسان آزاد شود، در حالی که پای او در گل همانیدگی ها به تله افتاده است و به دلیل دیدی که از هشیاری جسمی می گیرد حیات خود را وابسته به وجود و حفظ همانیدگی ها می داند، مگر با کمک انسانهای عاشق.

     مولانا می گوید: فقط می توانی با فضاگشایی و جاری شدن دم زندگی در  وجودت زنده شوی و بفهمی که تو برای زنده بودن نیازی به جهان نداری در این صورت از گل همانیدگی ها رها می شوی، ای کسی که ماموریت تو رساندن آب حیات به همه موجودات است.

     

    دفتر سوم، بیت، ۱٢٨٢، ۱٢٨٣

    چون کنی پا را، حیاتت در گل است

    این حیاتت را روش، بس مشکل است

     

    چون حیات از حق بگیری، ای رَوی

    پس شوی مَستَغنی، از گل می رَهی

     

    خداوند از زبان مولانا می گوید، من برای شما کافی هستم، من همه خیرها و برکتها را به شما می دهم، شما برای وحدت مجدد با من به هیچ واسطه بیرونی و یاری غیر از من نیاز ندارید.

     

    دفتر چهارم، بیت، ٣۵۱٧

    کافیم، بدهم تو را من جمله خیر

    بی سبب، بی واسطه، یاری غیر

     

    مدتی دیدنِ خواهشهای من ذهنی و پرهیز یعنی عمل نکردن از طریق آنها چشم حسی یا هشیاری جسمی را ضعیف می کند و سبب باز شدن چشم عدم و مستقر شدن زندگی در مرکز ما می شود و بسته های خرد و آگاهی مانند دُر و گوهر در بحر یکتایی در برابر ما نمایان می شود.

     

     

    غزل شماره، ٢۴۶۵

    وَر دو سه روز چشم را، بند کنی با تَقوا

    چشمه چشم حس را بهرِ دُرِ عیان کنی

     

    آتش قهر خدا در واقع تازیانه کوچکی برای من ذهنی ما محسوب می شود، تا بلکه سبب بیداری ما شود و جلوی ترکتازی های ما را در من ذهنی بگیرد، زندگی قصد نابود کردن ما را ندارد.

    قهر خدا می تواند بسیار بزرگ و چیره باشد ولی همیشه لطف او بر قهرش پیشی می گیرد.

    در واقع قهر و لطف خدا دورویِ یک سکه است و در فضای ذهن این دو با هم کار می کند، تا زمانی که ما از دید دویی من ذهنی رها نشویم و با چشم عدم نبینیم نمی توانیم این موضوع را درک کنیم.

     

    دفتر چهارم، بیت، ٣٧۴٢، ٣٧۴٣، ٣٧۴۴

    آتش از قهر خدا خود ذَرّه ای ست

    بهرِ تهدید لئمان دّرِه ای ست

     

    با چنین قهری که زَفت و فائق است

    بَردِ لطفش بین که بروی سابق است

     

    سَبقِ بی چون و چگونه ی معنوی

    سابق و مَسبوق دیدی بی دویی؟

     

    وقتی خضر که نماد خداوند است کشتی ما را می شکند یعنی قهر خداوند یک همانیدگی را از ما می گیرد، ناله و شکایت می کنیم و نمی دانیم که در این قهر ممکن است صد لطف پنهان باشد، حتی موسی که مقدار زیادی به حضور زنده شده بود نتوانست دلیل شکستن کشتی را بفهمد، چه برسد به ما که در من ذهنی اسیر قضاوتها و دید همانیدگی هستیم و پری برای پریدن نداریم.

     

    دفتر اول، بیت، ٢٣۶، ٢٣٧

    گر خِضِر در بهر کشتی را شکست

    صد درستی در شکستِ خِضر هست

     

    وهمِ موسی با همه نور و هنر

    شد از آن محجوب، تو بی پَر، مَپر

     

    مولانا می گوید: با بلا و رنج بسیار این فضا گشوده می شود و زندگی با خردش در ما کار می کند، تا ما از سلطه این قوائد ذهنی آزاد شویم، به همین دلیل توصیه می کند اگر کسی تازه این راه را شروع کرده باید خودش را به دست پیر بسپارد، بدون حضور پیر امکان رفتن از من ذهنی به فضای یکتایی وجود ندارد.

    پیران حق انسانهای صادقی هستند که به خدا زنده شده اند و ما را از بینش غلطی که ما را کنترل می کند آگاه می کنند، به دلیل سرکشی من ذهنی تا مدتها ما باید دید خودمان را کنار بگذاریم و با دید پیر حرکت کنیم، حتی اگر با سختی بسیار و درد هشیارانه همراه باشد.

    پیران راهنما نیستند بلکه عین راه هستند و راه را برای ما باز می کنند، در اثر فضاگشایی  پیر دیگری هم خودش را به ما نشان می دهد که خود خداوند است، اگر ما با فضای گشوده شده فکر و عمل کنیم، نو به نو بوسیله پیر راهنمایی می شویم، پس این راه کهنه و نوشته شده نیست، در واقع پیر سبب می شود که ما از راههای ذهنی نرویم و از طریق قرین ما را به زندگی زنده می کند و ما متوجه بخت جوان می شویم.

    پیر به دلیل واصل بودن به حق پیر است نه به دلیل گذر ایام، او آغاز و انجام ندارد، یعنی از جنس این لحظه است و با زمان روانشناختی کار نمی کند، پیر دُرِ یتیم است، یعنی مانند خداوند نظیر ندارد و شرابی که از آن طرف می آورد بسیار مست کننده است.

     

    دفتر اول، بیت، ٢٩۴۰، ٢٩۴۱، ٢٩۴٢

    کرده ام بخت جوان را، نام پیر

    کو ز حق پیر است، نه از ایام پیر

     

    او چنین پیرست کِش آغاز نیست

    با چنان دُرِ یتیم، انباز نیست

     

    خود قوی تر می شود، خَمرِ کَهُن

    خاصه آن خَمری که باشد مِن لَدُن

     

    من ذهنی هر لحظه اسرار به فضابندی و کارافزایی دارد، بنابراین اگر تنها کار کنیم محال است اشتباه نکنیم، اگر همه عالم به کلید تبدیل شود، هیچ گشایشی برای رهایی از من ذهنی و دردهای آن و دید غلط هماندگی ها وجود ندارد، جز فضاگشایی و مستقر شدن عدم در مرکز ما.

     باید تدبیر و جستجو در من ذهنی که زیر بنای آن باورهای پوسیده گذشته گان و قواعد شرط شده که فقط سبب محدودیت بیشتر ما می شود را فراموش کنیم تا بخت جوان یا نیاز هر لحظه خود را از پیر خویش یا بزرگانی مانند مولانا بگیریم و تنها در صورتی که این هستی مجازی را فراموش کنیم می توانیم بنده ای باشیم که به عهد الست وفادار است، آنگاه زندگی ما را از این بند گران خواهد رهاند.

     

    دفترسوم،٣۰٧۴، ٣۰۴٧۵، ٣۰٧۶

    ذَرّه ذَرّه گر شود مِفتاح ها

    این گشایش نیست، جُز از کبریا

     

    چون فراموشت شود، تدبیر خویش

    یابی آن بختِ جوان از پیر خویش

     

    چون فراموش خودی، یادت کنند

    بنده گشتی، آنگه آزادت کنند

     

    تابنده باشید

    فرزانه از همدان

     

    فایل متن «اهمیت پیر» - خانم فرزانه از همدان

    سکه‌ی فطیر» را بینداز دور! - آقای پویا از آلمان»



    فایل صوتی «سکه‌ی فطیر» را بینداز دور! - آقای پویا از آلمان


        


     

    «سکّهی فطیر» را بریز دور!

    فطیر یعنی نانی که دُرُست پخته نشده باشد.

     

     

    ما در زندگی به ‌صورت پیوسته به دنبال تبدیل شدن به انسان مهّمی هستیم. یکی از ابزارهای ما هم شغل ما است. مثلاً همه‌ی ما فکر می‌کنیم که اگر ما به سلطنت یا پادشاهی در کشورمان برسیم با دانشی که داریم می‌توانیم کشورمان را بهشت کنیم. منِ نویسنده هم از این قاعده مستثنا نیستم. من هم فکر می‌کنم اگر من وزیر مملکتی نشوم شغل مهمی ندارم و نمی‌توانم به جامعه خدمت کنم. این تفکر همیشه با خود ناسپاسی و نارضایتی را نسبت به این لحظه به دنبال دارد. نارضایتی و ناسپاسی دو روی یک سکه‌اند. اسم این سکه را من «سکه‌ی فطیر» می‌گذارم. چون سکه‌ای است که کارایی برایمان ندارد. همانند نانی که دُرُست پخته نشده باشد. نان دُرُست پخته نشده را که نمی‌توان خورد آدمی دل‌درد می‌گیرد. ناسپاسی در چشم به هم زدنی روزن دل ما را یعنی مرکز ما را می‌بندد و ما ارتباطمان با زندگی قطع می‌شود و نارضایتی هم دسترسی ما را به باراش باران از ابر عنایت خداوندی قطع می‌کند. مولانا در غزل ۹۱۴ با اشاره به آیه قرآن می‌فرماید:

     

    ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل

    خدای گفت که انسان لِرَبّه لَکَنود

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۹۱۴

     

    از ناسپاسی ما نسبت به هر عملی که ما در این لحظه می‌کنیم است که روزن و یا سوراخ دل ما بسته شده است و خداوند می‌فرماید انسان نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است. این بسیار ناسپاسی در من بسیار مشهود است. مثلاً سخت به دنبال خواسته‌ای دنیایی هستم مثلاً یک ساعت مچی و وقتی زندگی مرا به آن می‌رساند به ثانیه‌ای نمی‌رسد که در چشم به هم زدنی افکاری همانند بهتر نبود این جایش آن‌طور بود و یا آن جایش این‌طور بود در من شکل می‌گیرد. در پس پرده‌ی این ناسپاسی می‌دانم خوابیده است که من می‌اندیشم که می‌دانم که چه چیزی برای من بهتر است و در این لحظه همان باید رخ دهد.

     

    امّا مولانا در مقابل در غزل ۱۷۲۳ می‌فرماید:

     

    هزار ابرِ عنایت بر آسمانِ رضاست

    گر بِبارَم از آن ابر بر سَرَت بارَم

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۲۳

     

    هزار ابر عنایت و لطف، خودمانیم هزار عدد بزرگی است، هزار ابر عنایت در آسمان رضایت داشتن نسبت به اتفاق این لحظه است که آماده‌ی باریدن‌اند ولی تنها با یک شرط. خداوند می‌فرماید اگر آن ابر بخواهد بر سرت ببارد تو باید نسبت به این لحظه رضای کامل باشی. یعنی خودت را کامل به دست زندگی بسپاری. با هر خواسته‌ای با هر چالشی با هر ترسی و با هر نگرانی‌ای که در این لحظه با آن روبه‌رو هستی کافی است رضایت بدهی که نمی‌دانی و از دست تو کاری برنمی‌آید و تسلیم بشوی و امیری را بگذاری کنار و سرت را زمین بگذاری همان زمان است که زندگی شروع به باریدن می‌کند و دستت را می‌گیرد و خداوند آسمان درونت که سهل است آسمان بیرونت را هم می‌گشاید، چرا که او فاطر و گشاینده است. کافی است که رضایت بدهی که هیچ نمی‌دانی و تنها نمی‌دانم هستی و با آن وسوسه‌ای که هم‌اکنون در درونت تو را می‌خورد به صلح برسی و رضا داشته باشی نسبت به اتفاق این لحظه، تا خداوند خمیر وجودت را خمیرمایه بزند و نان خوشمزه‌ای از تو بپزد. آن موقع دیگر فطیر نمی‌مانی. فطیر یعنی نانی که دُرُست پخته نشده باشد.

     

    با هم ابیات غزل ۱۷۴۶ تفسیر شده در برنامه ۹۰۲ گنج‌حضور را مرور می‌کنیم تا ببینیم چگونه می‌توانیم «سکه‌ی فطیرمان» را بریزیم دور.

     

    بر آن شده‌ست دلم کآتشی بگیرانم

    که هر که او نَمُرَد پیشِ تو، بمیرانم

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۴۶

     

    مولانا می‌گوید برای آن که بتوانی «سکه‌ی فطیر» را دور بیندازی باید یک همّت اساسی داشته باشی. همّتی که از دل عدم شده‌ات برمی‌خیزد و توانایی افروختن آتش را دارد. وقتی که همّت کنی که دیگر به دنبال هویّت‌خواهی از هر آنچه که ذهنت نشان می‌دهد نباشی آن هنگام است که می‌بینی هر همانیدگی هرچقدر هم چسبنده و نمی‌خواهد بمیرد به سوی نابودی می‌رود. یعنی می‌بینی اندک‌اندک آتشی برمی‌افروزی که هم‌چون آبی می‌شود که اندک‌اندک بر آتش دردها و ناتوانی‌هایت می‌ریزی. این معنای مردن یک همانیدگی است. یعنی همانیدگی اوّل کم‌کم کوچک می‌شود بعد شل می‌شود و سپس می‌افتد. مثل گِلی که به دیواری چسبیده اوّل آبش را از دست می‌دهد سپس خاک خشک می‌شود و در نهایت می‌افتد و ذرات خاک می‌شوند و باد آن ذرات را به‌ سوی اقیانوس می‌برد.

     

    کمانِ عشق بدرّم که تا بداند عقل

    که بی‌نظیرم و سلطانِ بی‌نظیرانم

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۴۶

     

    من یعنی آن ناظر هُشیار بر فکرها، چنان قدرتی گرفته‌ام که کمان عشق را آنقدر می‌کشم تا پاره شود. یعنی در عشق‌ورزی به مرکز عدم شده‌ام در عشق‌ورزی به آن یک هُشیاری موجود در همه‌ی انسان‌ها که پنهان در پس ظواهر است و در عشق‌ورزی به کره‌ی زمین تلاش می‌کنم، تا دیگر منی و جدابینی نسبت به دیگران در من باقی نماند. انسان وقتی بتواند دیدِ جدابین خود را با آموزه‌های مولانا دور بریزد آن هنگام پی می‌برد که چقدر بی‌نظیر است و چه فضای بی‌نهایت بزرگی در درونش ساکن است. پی می‌برد که او نه تنها بی‌نظیر است بلکه سلطان و پادشاه بی‌نظیران است. یعنی اصلاً تلاش نکن که با ذهنت بی‌نظیر را بفهمی چون بی‌نظیری که در ذهن تو بگنجد و به تعریف درآید دیگر بی‌نظیر نیست!

     

    که رفت در نظرِ تو که بی‌نظیر نشد؟

    مقامِ گنج شده‌ست این نهادِ ویرانم

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۴۶

     

    چه کسی است که «سکه‌ی فطیر» را دور انداخت و بی‌نظیر نشد؟ هر کس که بتواند تا حد زیادی من‌ذهنی خود را ببیند و بر آن تسلّط یابد او در نظر خداوند آب شده است. او کسی است که هُشیاری حضورش از ۵۰ درصد بیشتر شده و پی می‌برد که محل اقامت گنج است. یعنی می‌بیند که این تن ما که بعد از ۹۰ سال فانی خواهد شد در اعماق خود هُشیاری بی‌نظیری را پنهان دارد که نامیرا است و گنجی است پنهان شده. کافی است غزل را بخوانی تا کم‌کم از پنهانی بیرون آید.

     

    من از کجا و مباهاتِ سلطنت ز کجا!

    فقیرِ فقرم و افتاده‌ی فقیرانم

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۴۶

     

    من دیگر به دنبال این نیستم که «سکه‌ی فطیر»م را حفظ کنم و به دنبال سلطنت بر این فضای مسموم ذهن و خواستن باشم. من اکنون که «سکه‌ی فطیر»م را دور انداخته‌ام فقیر فقیر شده‌ام. یعنی کلاً دست کشیده‌ام از می‌دانم. از این که همه چیز را در جهان می‌خواستم بدانم دست کشیده‌ام. از این که می‌خواستم کشوری را اداره کنم و در جهان بلند شوم فریاد بزنم من می‌دانم دست کشیده‌ام. از این که خودم را به رییسم ثابت کنم که می‌دانم دست کشیده‌ام. از این که مردم را می‌خواهم کنترل کنم که همان‌طور که من می‌دانم رفتار کنند دست کشیده‌ام. این یعنی فقیر شدن واقعی بدون ریا و دورویی. یعنی در برابر زندگی خم شوی و بگویی آخر من چیزی نمی‌دانم که ای زندگی، تو دستم را بگیر.

     

    من آن کسم که تو نامم نهی، «نمی‌دانم»

    چو من اسیرِ توام، پس امیرِ میرانم

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۴۶

     

    بعد از این که «سکه‌ی فطیر» را دور انداختی و دیدی هیچ چیزی نمی‌دانی خدا هم بر تو ضرب سکه‌ی جدیدی را می‌زند. اسم تو را می‌گذارد «نمی‌دانم» و از طریق تو در جهان ماده خلاقیت و دانایی خود را جاری می‌کند. هر آن کسی که تماماً مرکزش را از همانیدگی‌ها پاک کند و خودش را اسیر این آموزه‌های شگفت‌انگیز مولانا کُند، او امیر می‌شود. یعنی دیگر همانیدگی و خواسته‌ای نیست که او را به این‌ور و آن‌ور بکشد. در زندگی روزمره هم ما می‌بینیم که چگونه هر قدم ما از همانیدگی‌ها و برآورده کردن آن‌ها سرچشمه می‌گیرد. این امیری نیست که سگ و دو بزنیم تا پول جمع کنیم و آخرش هم ۹۰ سالمان شده باشد و باید همه را بگذاریم و برویم. این معنای کامل اسیریِ ذهن است.

     

    جز از اسیری و میری مقامِ دیگر هست

    چو من از این دو گذر کردم از مُجیرانم

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۴۶

     

    مولانا درهای اسرار را بر روی ما می‌گشاید و می‌گوید آن کسی که اساساً به دنبال تأیید و توجه گرفتن در این دنیا در هر زمینه‌ای نباشد، یعنی از همانیدگیِ این که برای حرف دیگران زندگی کند، رد شده باشد، او از امیری رد شده است. این شخص اگر مقاومت و قضاوت هم نداشته باشد نسبت به اتفاق این لحظه یعنی از اسیری هم رد شده است. خداوند این شخص را که از این دو گذر کرده است از پناه‌گرفتگان می‌کند. در پناه هُشیاری حضور آرامشِ ابدی است که ما را دربر می‌گیرد.

     

    چو شب بیاید، میر و اسیر محو شوند

    اسیر هیچ نداند که از اسیرانم

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۴۶

     

    تمام این القابی که ما در این جهان دُرُست کرده‌ایم چه اسیر و چه امیر و چه پادشاه و چه خواجه و غیره هنگامی که آن شخص به خواب می‌رود از بین می‌روند. مثال جالبی نیست! بله که است. مثال این است که ای شنونده هر آنچه را که اکنون به آن می‌اندیشی و از آن هویت می‌گیری بدان در خواب با خودت آن را نمی‌توانی ببری.

     

    به خوابِ شب گرو آمد امیریِ میران

    چو عشق هیچ نخسبد، ز عشق ‌گیرانم

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۴۶

     

    آن لقبی که با خوابیدن ناپدید بشود و ما را ترک کند همان بهتر که ما را ترک کند و ما به دنبال آن نباشیم. آخر این چه قدرت توخالی‌ای است که با خوابیدن ناپدید می‌شود! هُشیاری حضور آن اصل ناظر ما آن یگانه زندگی جاوید در همه که با خواب ناپدید نمی‌شود. آن اسمش عشق است و خدایا دستم را بگیر تا بدان عشق من آتش بگیرم و از همانیدگی‌هایم چیزی نماند.

     

    به آفتاب نگر پادشاهِ یک روزه‌ست

    همی‌گدازد مَه نیز کز وزیرانم

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۴۶

     

    به آفتاب نگاه کُن که در این لحظه چگونه با طلوع خود در این لحظه حاضر است و در فکرها و اندیشه‌ها گم نیست. او پادشاه است چرا که در این لحظه است حاضر است و در ستیزه در فکرهایش گم نشده است. ولی ماه را نگاه کُن یعنی من‌ذهنی‌ات را نگاه کُن که چگونه با تابش اندکی از نور حضور تو فکر می‌کند هست و نور دارد. و می‌گوید من وزیرم و نور دارم. امّا این نور عاریتی ماه کجا و اشعه‌ی آفتاب کجا!

     

     

    منم که پخته‌ی عشقم، نه خام و خام‌طَمَع

    خدای کرد خمیری، از آن خمیرانم

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۴۶

     

    دیگر دمدمه‌های انتهای غزل دارد می‌رسد. هرکس که تا اینجا شنیده باشد کم‌کم پی می‌برد که وقتی «سکه‌ی فطیر» را دور انداخت دریچه‌های زیادی بر رویش باز شد و دانست که در حقیقت اصلش نان پخته‌ای است که با تنور عشق پخته شده است. این شخص ناظر بر افکارش دیگر خام نیست و خام‌طمع هم نیست. یعنی دیگر بر نمی‌گردد به همانیدگی‌هایی که چیزی جز درد برایش نداشتند از آن‌ها هویت‌خواهی کند. آخر او پی برده است که خمیر اصلی وجودش را خدا از بی‌نظیری آفریده است.

     

    خمیرکرده‌ی یزدان کجا بماند خام؟

    خمیرمایه پذیرم، نه از فَطیرانم

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۴۶

     

    سؤال اساسی این است که آن کسی که بر روی خودش کار می‌کند و خمیر دُرُست پُف نکرده‌ی من‌ذهنی‌اش را دارد کوچک می‌کند، خام خواهد ماند؟ معلوم است که نه خداوند با تمام قوا نسبت به عاشقان و عارفان راهش غیرت دارد. این افرادی که چشمشان باز شده است کارهای بزرگی برای بیداری جهانیان خواهند کرد. این افراد خمیرمایه پذیرفته‌اند و می‌گذارند خداوند آن‌ها را ورز بدهد تا از آن‌ها نان خوشمزه‌ای پخته شود. چه کسی در جهان است که نان تازه پخت را یعنی انسانی را که سراسر فضای گشوده شده و مهربانی و محبت است دوست نداشته باشد!

     

    فَطیر چون کند او؟ فاطِرُالسَّموات است

    چو اخترانِ سماوات از مُنیرانم

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۴۶

     

    خداوند هیچ انسانی را فطیر یعنی غرق در همانیدگی رها نمی‌کند. او با مرکز همه‌ی ما کار دارد. او به دنبال این است تا آسمان درون همه‌ی ما را بگشاید. به چه وسعتی؟ به وسعتی که من نمی‌دانم! مولانا دیگر نور بازگشته به منبعش شده است و می‌گوید که از ستارگان پُر نور آسمانم. یعنی انسانی که به حضور زنده شود او هم‌چون ستاره‌ای در این کهکشان نور بر اطرافیانش و هر ‌آن‌که با او در ارتباطند می‌پاشد.

     

    تو چند نام نهی خویش را؟ خَمُش می‌باش

    که کودکی است که گویی که من ز پیرانم

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۴۶

     

    ای شنونده تعریف کردن خودت با الفاظ ذهنی بس است. بیت آخر است و پاشو قلم و کاغذ بیاور اگر هنوز نیاورده‌ای تا پیغام دیگر بینندگان خردمند را در دل و جانت با قلم نقش بزنی. این کودکی است که هنوز می‌گویی من همه چیز را می‌دانم و گنج‌حضور چیز جدیدی برای من ندارد. تو هنوز پیر و استاد نشده‌ای و گنج‌حضور در هر هفته با سبدی پُر از خرد و دانش به ‌سوی تو می‌آید کافی است که پذیرا باشی.

     

    گفتیم «سکه‌ی فطیر» دو رو داشت ناسپاسی و نارضایتی. هر شنونده‌ای که نتواند از این تله‌ی من‌ذهنی به سلامت عبور کند فطیر می‌ماند. یعنی ناپخته تنها سرگرم در همانیدگی‌ها می‌ماند و به چشم به هم زدنی ۹۰ سال هم گذشته است. اولین قدم برای این‌که کسی بتواند «سکه‌ی فطیر»ش را دور بیندازد این است که اقرار قلبی کند که می‌خواهد. در غیر این صورت بدون طلب، در همیشه بسته می‌ماند. این یک اصل است درِ قفل شده بدون کلید باز نمی‌شود. شیوه‌ی خدا این است «سکه‌ی فطیر» را بریز دور نان پخته‌ی حضور را دریافت کُن.

     

    بی‌کلید این در گشادن راه نیست

    بی‌طلب نان سنت الله نیست

    -مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۸۷

     

    پویا - آلمان

    فایل متن «سکه‌ی فطیر» را بینداز دور! - آقای پویا از آلمان

    برگرفته از برنامه ۸۹۱، غزل ۷۹۰ دیوان شمس - خانم لیلا از شیراز



    فایل صوتی «برگرفته از برنامه ۸۹۱، غزل ۷۹۰ دیوان شمس» - خانم لیلا از شیراز


        


    درود فراوان به آقای شهبازی گرانقدر و عاشقان گنج حضور

     

    برگرفته از برنامه ۸۹۱، غزل ۷۹۰ دیوان شمس مولانا

    البته همه غزل را برای خلاصه کار نیاوردم، به جز چند بیت. ولی برداشت کلی از این برنامه به اشتراک دوستان عزیز می‌گذارم.

     

    واقفِ سَرمَد تا مدرسه ی عشق گشود

    فِرقیی مشکل چون عاشق و معشوق نبود

     

    واقف=خداوند

    سرمد=جاوید

     

    جز قیاس و دَوَران هست طُرُق، لیک شدست

    بر اُولُوالْفقه و طبیب و مُتَنَجّم مسدود

     

    اندرین صورت و آن صورت بس فکرتِ تیز

    از پی بحث و تفکر ید بیضا بنمود

     

    هدف از خلقت انسان این بود که خداوند می‌خواست، از طریق عشق، تجلی خودش را در او ببیند.

    چه زمانی عشق پدیدار میشود؟ زمانی که آدمی همه همانیدگیها را از درون خود پاک کند و هیچ زنگاری از آنها در دلش نباشد، تا آیینه جمال و عشق الهی شود.

     

    آیینه ات دانی چرا غمّاز نیست

    زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست

    مثنوی مولوی، دفتر اول، بیت ۳۴

     

    در این میان، فرقه های متفاوتی از فقیهان و طبیبان و... در مورد عشق بحث‌هایی انجام دادند، کتاب هایی نوشتند، اما در همه آن هیاهو و سر و صدا که در مورد عشق به پا کردند هیچ نشانه‌ای از اتحادِ عاشق و معشوق نبود. عاشق و معشوق را جدا کردند، در حالی که عاشق و معشوق یکی هست آنها نمی دانستند که با ذهن نمی‌توان عشق را تعریف کرد. آخر عشق تعریف کردنی نیست. فقط در عمل، یعنی تسلیم، پذیرش، فضاگشایی... و یکی شدن عاشق و معشوق، می توان عشق را فهمید.

     

    عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست

    هر چه گفتگوی خلق آن ره، ره عشاق نیست

    غزل شماره ۳۹۵ دیوان شمس مولانا

     

    عُلما، فلاسفه و منجّم و... با صورتها و نقشهای مختلف من ذهنی، که ظاهراً در مورد عشق، دقیق صحبت می کردند و به جدل می پرداختند، نتوانستند باعث هدایت بشر بشوند، بلکه با یک سری باورها، آیین ها، روش ها و رفتارها باعث دشمن سازی و مسئله سازی و تفرقه شدند و به تفاوت های ذهنی دامن زدند و به هیچ نتیجه ای نرسیدند، زیرا با من ذهنی جدل می کردند، نه از فضای گشوده شده ی درون.

     

    به تفاوت های ذهنی دامن زدن، یعنی به تفاوت های ظاهری که بین خودشان و اقوام دیگر بود، توجه می‌کردند و اهمیت می‌دادند. به همین خاطر خداوند راه درست را بر آنها بست.

     

    جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

    چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

    حافظ، غزل ۱۸۴

     

    در واقع هر چه بیشتر، بحث و جدل می‌کردند، بیشتر از حقیقت دور می شدند. زیرا با بحث و گفتگو و فلسفه‌بافی نمی توان راه عشق و حقیقت را بیان کرد.

     عشق تعریف کردنی نیست، زیرا از فضای درونِ گشوده شده حاصل می شود، و این راه سختی است که در گفتگو نمی گنجد. بلکه با گفتگو، حجابی بین عاشق و معشوق شکل می‌گیرد، که روی عشق و حقیقت را می پوشاند.

     

    بنابراین وظیفه ما این است که در هر بحث و جدل، محو شویم، نیست شویم، سکوت کنیم، فضا گشایی کنیم.

     زیرا بحث و گفتگو، فقط کار افزایی است و انرژی هدر می دهیم از حقیقت دور می شویم.

     

    در نمازمان، با دقت توجه به آداب و رسوم آن داشتیم و فکر می‌کردیم با رعایت کردن آنها به وظیفه مان عمل کردیم.

    قیام و قعود و سجودمان کم اهمیت شده بود. زیرا قواعد دست و پا گیر ظاهری مانع می شد که حقیقت را ببینیم.

    اما همه اینها، از من ذهنی سرچشمه می گرفته.

    با دلی زنگار از خشم، ترس، حسادت و... با خدا در همه حال حرف می زنیم.

    و فکر می‌کنیم با رعایت کردن همه نکته های ظاهر و ظریف، از جمله اینکه چطور پا بگذاریم چطور وضو بگیریم چطور سجده کنیم و.....‌‌

    اما فراموش کردیم که به جای دقت روی چطور ها، توجه ای هم به دل مان کنیم که آیا به جای پاک بودن ظاهرمان، دل مان هم پاک است یا خیر؟

     

    آنچه حق است اَقرَب از حبلُ الُورید

    تو فکنده تیر فکرت را بعید

     

    هر که دور انداز تر، او دورتر

    وز چنین گنج است، او مهجور تر

     

    مولانا مثنوی معنوی دفتر ششم ابیات ۲۳۵۳ الی ۲۳۶۰ که در اینجا فقط دو بیت از آن آورده شده است.

     

    خدایا عمری در جهان به دنبال مقصود گردیدم، در خانه و بتخانه، در فلسفه، در مکاتب، در مکان هایی که گفته بودند مقدس است، در دور و نزدیک، در کتاب هایی که خودت نازل کردی، در خاور و باختر، در... جمله مکان.

     

    عمرها در پی مقصود، به ‌جان گردیدیم

    دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم

     

    خود سراپرده قدرش، ز مکان بیرون بود

    آنکه ما در طلبش، جمله مکان گردیدیم

     

    سعدی، غزل ۴۳۶

     

    در همه گردیدن ها ، از تو دور تر شدم. همانند پسر نوح، فضای یکتایی که در وجود خودم بود، رها کرده بودم و در دوردست ها به دنبال تو، دور خودم می چرخیدم و هر لحظه به جای نزدیکی به تو، از تو دور تر میشدم.

     

    نمی‌دانستم که سراپرده قدرِ تو، از کون و مکان بیرون است. بارها آیه ۵۰ سوره ق خواندم که تو از رگ گردن هم به ما نزدیک تری! اما نمی دانستم که تو خود مایی، و من و ما وجود ندارد.

     

    چو عاشق میشدم گفتم که بُردم گوهر مقصود

    ندانستم که این دریا، چه موج خون فشان دارد

    حافظ، غزل ۱۲۰

     

    با عقل من ذهنی تو را جستجو کردم، با همانیدگی ها تو را جستجو کردم، عبادت کردم و بعد از سالیان دراز از برنامه بی نظیر گنج حضور متوجه شدم که جستجوی من اشتباه بوده است.

     بارها اشعار بزرگانی چون مولانا، حافظ و قرآن خواندم ولی حقیقت معنی و ماجرا را در این برنامه بی نظیر گنج حضور متوجه شدم.

    حقیقت معنی= من ذهنی و همانیدگی

     

    با سپاس از زحمات بی نظیر آقای شهبازی عزیز و همه بزرگواران گنج حضور

    لیلا از شیراز

    فایل متن «برگرفته از برنامه ۸۹۱، غزل ۷۹۰ دیوان شمس» - خانم لیلا از شیراز

    من میدانم - خانم زهره از کانادا



    فایل صوتی «من میدانم» - خانم زهره از کانادا


        


    با سلام

    در برنامه ۹۰۲ گنج حضور در بیتی از غزل ۱۷۴۶ دیوان شمس داشتیم:

     

    من آن کَسَم که تو نامم نهی نمی‌دانم

    چو من اسیر توام پس امیر میرانم

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۷۴۶

     

    آقای شهبازی در این برنامه از ما خواستند که مصادیق «دانستگی» را در خودمان شناسایی کنیم و در ادامه به برخی از «می‌دانم»های خودم که شناسایی شد اشاره می‌کنم:

     

    ۱مقاومت درباره‌ی اتفاق این لحظه یعنی من بهتر از خدا «می‌دانم»، یعنی این اتفاقی که افتاده باید آن‌جور که من «می‌دانم» اتفاق بیفتد نه آن‌جور که خدا می‌خواهد و می‌داند.

    ۲قضاوت درباره اتفاق این لحظه یعنی من استانداردهایی برای ارزیابی اتفاق این لحظه دارم و «می‌دانم» چه چیزی خوب است و چه ‌چیزی خوب نیست.

    ۳تلاش برای بهبود زندگی بر مبنای معیارهای ذهن و جامعه یعنی من «می‌دانم» به ‌ثمر رسیدن زندگی من چگونه است.

    ۴دعا کردن در ذهن یعنی من «می‌دانم» چه‌چیزی به صلاحم است و چه چیزی نیست و همان را از خدا می‌خواهم.

    ۵جدی گرفتن اتفاق این لحظه یعنی من «می‌دانم» این اتفاق مهم است و نقش من در این اتفاق مهم است پس باید با مراجعه به دانستگی‌ها و شرطی‌شدگی‌هایم کاری بکنم.

    ۶آبرو و حیثیت بدلی من‌ذهنی را نگه‌داشتن یعنی من «می‌دانم» اعتبار شخصیتم وابسته به فاش نشدن برخی اشکالات در من است.

    ۷شرم و حیای من‌ذهنی یعنی من «می‌دانم» چطور باید رفتار بکنم و چطور نه.

    ۸توصیه و نصیحت کردن دیگران یعنی من بهتر از شما «می‌دانم» که چه چیزی به نفع شماست.

    ۹انتظار تایید و توجه از دیگران یعنی من «می‌دانم» که خیلی خوبم لطفاً شما هم تاییدش کنید تا خیالم راحت شود.

    ۱۰صبور نبودن و تلاش برای اندازه‌گیری پیشرفت با خط‌کش من‌ذهنی یعنی من «می‌دانم» چقدر پیشرفت کرده‌ام.

    ۱۱ننوشتن تجربیات و پیغام‌های معنوی یعنی من که این مطالب را «می‌دانم» چه نیازی هست بنویسم؟!

    ۱۲توجه نکردن به پیغام‌های معنوی دوستان یعنی من خودم بهتر «می‌دانم» و نیازی ندارم از کسی چیزی یاد بگیرم.

    ۱۳حسرت گذشته یعنی من «می‌دانم»! نباید یا باید در گذشته فلان کار را انجام می‌دادم.

    ۱۴قضاوت و اظهار نظر درباره شرایط سیاسی و اقتصادی و... یعنی من «می‌دانم» بهترین راه ‌حل برای مشکلات جهان چیست! حال آنکه هیچ کاره‌ای هم نیستم.

    ۱۵خودنمایی و طاووسیت یعنی من خودم «می‌دانم» که خیلی خوبم شما هم ببینید و بدانید!

    ۱۶عدم فضاگشایی و واکنش نشان دادن به اتفاق این لحظه یعنی عمل کردن بر مبنای «می‌دانم» ذهنی و تسلیم نشدن در برابر خرد بی‌نهایت زندگی!

    ۱۷هویت گرفتن از تحصیلات، تجربه شغلی، مطالعات متفرقه، دستاوردها و... یعنی من این همه تجربه و تحصیل دارم پس بهتر «می‌دانم».

    ۱۸وسواس فکری و عملی یعنی شدیدترین نوع گیرافتادن در من «می‌دانم» ذهنی.

    ۱۹نگرانی درباره موضوعات و شرایط مختلف آینده یعنی «نمی‌دانم» چه می‌شود ولی باید «می‌دانستم» تا خیالم راحت شود.

    ۲۰رعایت نکردن انصتوا یعنی اجازه ندهیم خدا به‌جای ما حرف بزند و هر لحظه یکی از افکار من «می‌دانم» بخواهد بالا بیاید و خودش را نشان بدهد.

    ۲۱استدلال کردن در ذهن و توجیه کردن و تفسیر کردن وقایع و اتفاقات یعنی من «می‌دانم» و کلی هم دلیل محکم برایش دارم.

    ۲۲ترس از تایید نشدن و خود را لایق خدا ندانستن یعنی من «می‌دانم» که کار من نیست و من نمی‌توانم!!!

     

    با تشکر و احترام

    زهره از کانادا

    فایل متن «من میدانم» - خانم زهره از کانادا

    دورویی و نفاق - آقای علی از دانمارک



    فایل صوتی «دورویی و نفاق» - آقای علی از دانمارک


        


    دورویی و نفاق

     

    با درود و تقدیم احترام و با سپاس فراوان از آقای شهبازی عزیز و رعایت کنندگان محترم قانون جبران.

     

    غزل شماره ۲۵۵۲ دیوان شمس برنامه ۸۹۹ حاوی نکاتی است که توجه به آنها به ما در شناخت دورویی و نفاقِ من ذهنی کمک می کند و در نقطه‌ی مقابل هم که عشق و صداقت است ویژگی های اصلی انسانهای عاشق و صدیقان در این غزل بیان شده است.

     

    کجا باشد دورویان را میانِ عاشقان جایی

    که با صد رو طمع دارد ز روزِ عشق فردایی

     

      دورویان دائماً در حال حرف زدن و بافتن تار و پود من ذهنی خود هستند و خواهان عمر طولانی برای رسیدن به آرزوهای دور و دراز من ذهنی شان هستند. نقطه‌ی اشتراک دورویان، «طمع» است، یعنی زندگی خواستن از هر چیزی که ذهن نشان میدهد.

     

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۶۷

     

    کاغْ کاغ و نعره‌ی زاغِ سیاه

    دائماً باشد به دنیا عمرخواه

     

    همچو اِبلیس از خدای پاکِ فرد

    تا قیامت عمرِ تن درخواست کرد

     

      طمع باعث می شود انسان، زندگی کردن در این لحظه را به آینده موکول کند، چون دائماً چیزی را می خواهد که در حال حاضر ندارد و به خاطر همین «خواستن»، هیچ وقت نمی تواند این لحظه را به طور کامل زندگی کند.

     

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷

     

    هرچه از وی شاد گردی در جهان

    از فراغ او بیندیش آنزمان

     

    زآنچه گشتی شاد بس کس شاد شد

    آخر از وی جَست و همچون باد شد

     

    از تو هم بجهد تو دل بر وی مَنِه

    پیش از آن کو بجهد از وی تو بِجِه

     

    طمع، موجب دلبستگی به چیزهای آفل می شود، بطوریکه انسان از به دست آوردن چیزی که به آن طمع دارد خوشحال می شود، ولی این خوشی، موقتی و زودگذر است و با گذشت زمان یا از دست دادن آن چیز، از بین می رود.

     

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۶۵

     

    هست زاهد را غم پایان کار

    تا چه باشد حال او روز شمار

     

    طمع، موجب می شود فرد طمعکار همیشه غمگین و مضطرب باشد، زیرا یا در اضطراب بدست آوردن چیزی است یا در غم از دست دادن چیزی.

    در کار معنوی هم، فرد طمع کار برای کسب پاداش در آینده، به این کار می پردازد و دائماً در حالت استرس و فشار روحی است که آیا به اندازه‌ی کافی پاداش جمع کرده است یا نه؟ یا اینکه وقتی به آن نقطه‌ی زمانی و مکانی که تجسم کرده است برسد، حال و روزش چگونه خواهد بود؟

     

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۸۱

     

    آفتی نَبْوَد بَتَر از ناشناخت

    تو برِ یار و ندانی عشق باخت

     

    طمع، انسان را از این لحظه دور می کند و اتصالش با زندگی را قطع می کند، زیرا طمعکار در خیال کسب آرزوهای خود، مشغول عشق بازی با آنهاست و از اینرو از عشق بازی با خدا محروم می شود.

     

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    طمع دارند و نَبْوَدشان، که شاه جان کند ردْشان

    ز آهن سازد او سدشان، چو ذوالقرنین آسایی

     

    وقتی ما حرص و طمع داریم چیزهایی که در آرزوی بدست آوردن آنها هستیم برای ما مهم می شوند و مرکز ما بوسیله‌ی یأجوج و مأجوج که همانیدگی‌هاست اشغال می شود. در نتیجه هر لحظه ما از امتحان شاه جان، رفوزه می شویم و خدا بین ما و خودش سّدی ایجاد می کند و ما می‌مانیم با یأجوج و مأجوج که یکسره به ما حمله می کنند.

     

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۲، ۱۵۶۳ و ۱۵۶۹

     

    قصّه کوته کن برای آن غلام

    که سویِ شَه برنوشته ست او پیام

     

    قصّه پُر جنگ و پر هستی و کین

    می فرستد پیشِ شاهِ نازنین

     

    جمله بر فهرست قانع گشته ایم

    زآنکه در حرص و هوا آغشته ایم

     

    ما در من ذهنی دچار حرص و خواستن های پیاپی شده ایم، از اینرو همیشه از خدا طلبکاریم که چرا حوائج ما را برآورده نمی سازد. در این حالت، حتّی با خدا وارد معامله می شویم و در مقابل انداختن یک همانیدگی، توقع داریم او خواسته های ما را برآورده کند. این عدم پرهیز باعث می شود ما در ذهن به بازی با اقلام ذهنی مشغول باشیم و مجال فضاگشایی و شناسائی این بیماری حرص و هوا را پیدا نکنیم.

     

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    دورویی با چنان رویی، پلیدی در چنان جویی

    چه گنجد پیش صدّیقان؟ نفاقی کارفرمایی؟

     

      دورویان با مقاومت، زندگی زنده ای که در این لحظه در جریان است را تبدیل به درد و کارافزایی می کنند. در حالت نفاق، این من ذهنی است که زمام امور را در دست دارد، در حالیکه آدم صدّیق، تن به چنین ذلّتی نمیدهد و برای او ننگ است که من ذهنی اختیار هشیاریش را به دست گیرد.

     

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    که بیخ بیشه ی جان را، همه رگ های شیران را

    بداند یک به یک آن را، به دیده ی نور افزایی

     

      وقتی خداوند یا یک انسان زنده شده به او تمام اسرار درون ما را میداند و به رازِ دلها آگاه است، نفاق و نگه داشتن من ذهنی جز رسوایی و زیانکاری حاصل دیگری برای ما ندارد.

      ولی منافقان چون یک تصویر ذهنی از خودشان دارند و یک تصویر ذهنی هم از خدا، همیشه در شکّ و تردیدند. به همین خاطر در ظاهر وانمود می کنند که معنوی هستند در صورتیکه عملاً به عشق و وحدت با زندگی نرسیده اند.

     

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    بداند عاقبت ها را، فرستد راتبت ها را

    ببخشد عافیت ها را، به هر صدّیق و یکتایی

     

      دانایی و بخشندگی از صفات خداوند و انسان کامل است. وقتی ما هم فضاگشایی می کنیم از دانش و بینش فضای گشوده شده استفاده می کنیم و می فهمیم عاقبتِ ما زنده شدن به حضور است. به علاوه، با مرکز عدم چشم طمع از چیزهای این جهان برمی داریم و هرآنچه از رزق معنوی و مادی می خواهیم را از آسمان درونمان دریافت میکنیم.

     

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

     

    براندازد نقابی را، نماید آفتابی را

    دهد نوری خرابی را، کند او تازه انشایی

     

      اگر با پرهیز و تعهد و صبر و همچنین اظهار عجز و ناتوانی به خداوند به تدریج از حالت نفاق به یکتایی برسیم، خداوند پرده و حجاب همانیدگیهای مرکزمان را کنار خواهد زد و ما را از ظلمت و تاریکی من ذهنی به بهشتِ این لحظه هدایت خواهد کرد. جاییکه آفریننده و خلّاق خواهیم شد.

     

     

    با تشکر

    علی از دانمارک

    فایل متن «دورویی و نفاق» - آقای علی از دانمارک

    بیرون ز تو نیست هر چه در عالم است - خانم سارا از تهران



    فایل صوتی «بیرون ز تو نیست هر چه در عالم است» - خانم سارا از تهران


        


    با سلام خدمت آقای شهبازی عزیز

    و دوستان گنج حضوری جان.

     

    بیرون ز تو نیست هر چه در عالم است

    از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی

    دیوان شمس، رباعیات، ۱٧۵٩

     

    وقتی‌که تمام تمرکزم را در بیرون گذاشته‌ام از جمله روی همسر و فرزندم، چگونه ممکن است با عقل ناقص من‌ذهنی (که خودش را عقل کل می‌داند و می‌خواهد همه چیز و همه‌ی افراد و شرایط را تغییر بدهد، و مدام در حال ملامت، شکایت، قضاوت است!) بتوانم در این لحظه‌ی‌ ابدی حاضر باشم؟

     

    ما نباید در بیرون دنبال چیزی باشیم. من‌ذهنی مدام در بیرون جستجو می‌کند به ‌دنبال چیزی می‌گردد. فکر می‌کند که حضور در بیرون است، یا در زمان و مکانیست که قرار است به آن‌جا برسد، و همیشه حرص خواستن دارد حتی در معنویت هم می‌خواهد جلو بزند و زودتر به آن برسد، و معنویتش بیشتر شود. مدام در جستجوی آن است که بداند کجا می‌رود، و قرار است چطوری برود، و اصلاً الان کجاست؟ تا معنویت را طی کند. غافل از آن که حضور و معنویت در ما هست و ما خودِ حضور و معنویت هستیم.

     

    میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

    تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

    دیوان حافظ، غزل ۲۶۶

     

    در میان روز گفتن روز کو؟

    خویش رسوا کردن است ای روز جو

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۴

     

    ما در روز هستیم. ما خودِ روشنایی و خورشید هستیم، ولی رفته‌ایم در مطبخ تنگ و تاریک دنبال روز و روزن و روشنایی می‌گردیم.

     

    گر ز صوفی خانه گردونی ای صوفی برآ

    وندرآ، اندر صفِ اِنا لَنَحْنُ الصافٌون

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۹۴۸

     

    من‌ذهنی خودش را یک فرد معنوی می‌داند و فکر می‌کند از دیگران که روی خودشان کار نمی‌کنند برتر است، و این باعث قضاوت بیشتر در ما می‌‌شود. و ما باید برویم ورای معنویت و از صوفی‌گری هم بگذریم، عبور کنیم و رها شویم. اول باید از بیرون و چیزهای بیرونی دست بکشم و نگاهم را به درون متمرکز کنم و خودم را بپذیرم، تا بتوانم شرایط و اوضاع بیرونی را بپذیرم.

     

    علتی بدتر ز پندار کمال

    نیست اندر جان تو ای ذودلال

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۸۲

     

    من تا وقتی فکر کنم که باید کامل باشم، یا فکر کنم که چرا اینقدر خطا و اشتباه کردم، یا هنوز قرار است که خطا داشته باشم؟ مدام در این مسائل گیر کردم و نمی‌توانم خودم را بپذیرم. اول باید خودم را همان‌گونه که هستم بپذیرم، تا بتوانم اتفاقات را بپذیرم. من وقتی که با خودم، و با جهان هستی با تمام شرایط بیرونی با افرادِ خانواده، با آب و هوا، با ترافیک، با همه چیز در جنگ و ستیز هستم و هنوز نمیتوانم خودم را ببخشم، چطور ممکن است که بتوانم دیگران را ببخشم؟

    وقتی که کینه‌ها، نفرت‌ها، بخل، حسادت‌ها، خشم‌ها، و رنجش‌های کهنه و قدیمی در عمق وجودم نقش بسته، و حاضر نیستم رهایشان کنم؟ چطور ممکن است خودم را ببخشم؟ و در لحظه‌ی حال مستقر شوم؟

     

    باید بتوانم همه این‌ها را رها کنم، و پرونده‌‌ام را بسپارم دست زندگی و او را وکیل خودم قرار بدهم، زندگی وکیل قَدَر و قدرتمندی است که به رایگان به کارهایم رسیدگی می‌‌کند بدون هیچ هزینه‌ای، چون هر چه با من‌ذهنی بخواهم به این پرونده‌ی سیاه رسیدگی کنم نمی‌توانم اصلاً با من‌ذهنی امکان پذیر نیست!

     

    آفت ادارک آن قالست و حال

    خون به خون شستن محال است و محال

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت، ۴٧٢٧

     

    پرونده‌ای که از بچگی با کینه‌ها، نفرت‌ها، دردها، رنجشها، و بخل، حسادت‌ها سیاه شده چگونه می‌توان سپرد دست وکیل تقلبی و دروغین! من‌ذهنی دار و ندار ما را به تاراج می‌برد، بعد متوجه می‌شوم وکیل تقلبی از آب درآمده ‌است. وقتی که ذره ذره‌‌ی وجودم را در گذشته، در کینه‌ها، دردها، حسادت‌ها، نفرت‌ها و در اتفاقات گذشته جا گذاشته‌ام، و من ذهنی‌ام گذشته‌، و دیگران را مقصر می‌دانم چطور ممکن است بتوانم در لحظه‌ی حال مستقر باشم؟ وقتی که مُدام از شرایط،‌ موقعیت‌ها، آدم‌ها، و پرونده‌‌ی سیاهم فرار می‌کنم، و دائم در سفر هستم، و قرار و ثبات ندارم، چطور ممکن است که در لحظه‌ی‌ ابدی حضور پیدا کنم؟

     

    وقتی که من سال‌هاست با خودم درقهر به‌ سر می‌برم، چگونه می‌توانم با دیگران و شرایط بیرون در صلح باشم؟ وقتی که سال‌هاست حس حقارت دارم به ‌خاطر خانواده‌ام، به‌خاطر موقعیت، مکانی و زمانی‌، به‌ خاطر قَدّم، به ‌خاطر رنگ پوستم، به ‌خاطر بی سوادی‌ام، به‌ خاطر پدر و مادرم! چگونه ممکن است من بتوانم در لحظه‌ی حال مستقر شوم؟ وقتی که دانسته و نادانسته در گذشته گیر کرده‌ام و نمی‌دانم که چطور و چکار کنم؟ و دانه‌هایی را که در گذشته کاشته‌ام نمی‌توانم بپذیرمشان، چگونه ممکن است که در لحظه‌ی حال حضور پیدا کنم؟

     

    وقتی که با زندگی صادق نیستم، و در همانیدگی‌ها گیر کردم و حاضر به رهایی آن‌ها نمی‌شوم. چطور ممکن است بتوانم در لحظه حال حضور داشته باشم؟ هر کاری کردم دیدم که نمی‌توانم، نمی‌شود! من‌ذهنی‌ رهایم نمی‌کند فقط ادعا دارد، می‌دانم دارد، جز خرابکاری هیچ کاری بلد نیست و هیچ کاری از او بر نمی‌آید. باید رها کنم و عجز و ناتوانی‌ام را به زندگی اعلام کنم که من نمی‌دانم، و من نمی‌توانم، از پس این پرونده‌‌ی سیاه و پیچیده بر نمی‌آیم، تا زندگی خودش برایم دست بکار شود.

     

    جز خضوع و بندگی و اضطرار

    اندرین حضرت ندارد اعتبار

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳

     

    (قرآن کریم: سوره اعراف، آیه ۵۵)

    پروردگار خود را از روی تضرع و پنهانی بخوانید، او متجاوزان را دوست ندارد.

     

    تا نمیری نیست جان کندن تمام

    بی کمال نردبان نایی به بام

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۲۴

     

    رحمت حق آب بُوَد جز که به پستی نرود

    خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم

     

    هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حَبّ و دوا

    من همگی درد شوم تا که به درمان برسم

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۴۰۰

     

    غیر مردن هیچ فرهنگی دگر

    در نگیرد با خدا ای حیله‌گر

    مثنوی، دفتر ششم، بیت، ٣٨٣٨

     

    گفت آن یعقوب با اولادِ خویش

    جُستن یوسف کنید از حَد بیش

     

    هر حِسِ خود را درین جُستن به جِد

    هر طرف رانید، شکل مُستعِد

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ۹۸۲، ٩٨٣

     

    سپاس از توجه شما

    سارا از تهران


    فضاگشایی - خانم کبری از نقده



    فایل صوتی «فضاگشایی» - خانم کبری از نقده


        


    به نام خدا باسلام و عرض ادب خدمت آقای شهبازی معلم و راهنمای خوبم.

    موضوع: فضا گشایی و تسلیم

     

    فضا گشایی چیست؟ که کلید و رمز خوشبختی ماست. تسلیم که همان فضا گشایی است چگونه باید باشد؟

    تسلیم و فضا گشایی يعني اینکه اگر اتفاقی برای ما پیش آید، چه خوب و چه بد، ما تحت تاثیر آن اتفاق قرار نگیریم و قضاوت نکنیم که خوب است یا بد. دوم مقاومت و ستیزه نکنیم که چرا و چگونه این اتفاق افتاد. با ذهن نگوییم که خدایا الان چکار کنم. اول باید هوشیار باشیم هوشیاری حضور بعد بگوییم که این اتفاق کن فکان خداست، می‌خواهد ببیند که عکس العمل من چیه و کس یا چیز دیگری مقصر نیست. پس این اتفاق را با هوشیاری کامل بپذیرم و بعد از این که اتفاق را پذیرفتم و خود را به دست کن فکان خدا سپردم که همان تسلیم است، اگر تسلیم ما کامل باشد، خدا خردش را به فکر و عمل ما می‌ریزد. پس لازم نیست که منقبض بشیم و فضا را ببندیم و خود را به آب و آتش بزنیم و کار را از اینکه هست بدتر بکنیم.

     

    کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم

    چونکه چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم

    دیوان شمس، غزل ۶۱۴

     

     و یا به خاطر چیزهای آفل که به جای خدا در مرکز قرار دادیم، شاد خوشحال باشیم. چون همه‌ی ما تجربه کردیم که شادی های آفل، زود گذر هستند و یا اینکه خدا می‌تواند آن شادی را با جف القلم و ریب المنون به غم و درد تبدیل کند.

    بر خار پشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا

    ساکت نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا

    دیوان شمس، غزل ۲۰

     

    پس نتیجه می‌گیریم که اگر تسلیم و فضا گشا باشیم، همانیدگی ها را هم میشناسیم و سعی میکنم که از مرکزمان بیرون کنیم. همانیدگی‌ها چیز هایی است که دلمان به خاطر انها می‌لرزد و یا به خاطر آنها غمگین و دردمند می‌شویم و یا اینکه نتوانیم حتی به اون فکر هم بکنیم که اگر روزی بدست نیاوریم و یا از دست بدهیم چکار میکنیم. پس ما باید با تعهد و تمرین و تکرار زیاد، روزی هزار بار فضا گشایی کنیم و مرکز را عدم کنیم تا یاد بگیریم که اتفاقات برای خوش بخت یا بد بخت کردن ما نمی‌افتند بلکه برای بیداری ما از خواب ذهن می افتند.

    خدایا، از تو و مولانا و آقای شهبازی و بینندگان گنج حضور سپاسگزارم که مرا در این راه یاری می‌کنید.

     

     با سپاس فراوان، کبری هستم از نقده

    فایل متن «فضاگشایی» - خانم کبری از نقده

    هدف از خلقت - آقای علی از بندرعباس



    فایل صوتی «هدف از خلقت» - آقای علی از بندرعباس


        


    با سلام و قدردانی از اعضای گنج حضور و آقای شهبازی

     

    هدف از خلقت و آمدنم به این جهان، زنده شدن به بی نهایت و ابدیت خداست.

     

    برای این کار تمام امکانات، وقت، تمرکز، پول و توانم رو صرف می‌کنم.

    در این راه، قانون جبران معنوی رو رعایت می‌کنم و با حداکثر توان، وقتم رو صرف گوش کردن به برنامه می‌کنم و با تکرار حداکثری ابیات، تعهدم به تغییر رو، به خودم ثابت می‌کنم.

    علاوه بر این بابت برنامه ی گنج حضور و دریافت این دانش، جبران مالی می‌کنم.

    من می‌خوام به خدا زنده بشم و شمع حضورم رو روشن کنم.

     

    هر شمع گدازیده، شد روشنی دیده

    کان را که گداز آمد، او محرم راز آمد

    «غزل شماره‌ی ۶۱۴ دیوان شمس مولانا»

     

    در حضور شما اعتراف می‌کنم که اشتباه می‌کردم و فکر می‌کردم زنده شدن به خدا تئوری هست و یک حالت ایده آل و خارج از دسترس، که صرفاً در موردش حرف زده میشه. اشتباه می‌کردم.

    این همه در برنامه توضیح داده شده که: تو ساکت شو تا خدا از طریق تو حرف بزنه. تو ساکت شو تا خدا از طریق تو فکر و عمل کنه.

    انگار گوشم نمی‌شنید.

    اعتراف می‌کنم در توهم و مجاز بودم.

    آیا این اعتراف صادقانست یا صرفاً یک ادعای من ذهنی معنوی نما؟

    معیار سنجش صدق این ادعا، رابطه ام با اتفاق این لحظه‌ست.

    اگر به اتفاق برچسب خوب یا بد نچسبانم و قضاوت نکنم، یعنی صدق دارم و به تبدیل متعهدم.

     

    زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می

    پس در ره جان جانم والله به مجاز آمد

    «غزل شماره ی ۶۱۴ دیوان شمس مولانا»

     

    خدا رو شکر که به لطف مولانا و برناممون فهمیدم که باید هوشیاری تبدیل شه. خدا رو شکر فهمیدم که این من ذهنی کبریتی ست برای روشن کردن شمع حضور.

    اما دیگه فهمیدن بسه. وقت عمله. وقت اینه که در فعالیت های روزانم، در تک تک لحظات شبانه روز حضور ناظر بر ذهنم باشم و اجازه بدم خرد کل با کن فکان تبدیل رو انجام بده.

     

    ای دل چو در این جویی، پس آب چه می‌جویی؟

    تا چند صلا گویی؟ هنگام نماز آمد

    «غزل شماره‌ی ۶۱۴ دیوان شمس مولانا»

     

    علی از بندرعباس

    فایل متن «هدف از خلقت» - آقای علی از بندرعباس

    برداشتی از مثنوی دفتر چهارم بیت ۳۰۸۵، برنامه ۹۰۱ - خانم فریده از هلند



    فایل صوتی «برداشتی از مثنوی دفتر چهارم بیت ۳۰۸۵، برنامه ۹۰۱» - خانم فریده از هلند


        


    با سلام

    برداشتی از مثنوی دفتر چهارم بیت ۳۰۸۵، برنامه ۹۰۱ گنج حضور

     

    آیا ما من ذهنی هستیم؟ یا من ذهنی فقط وسیله‌ای ست برای روشن کردن شمع حضور؟ اگه باور داریم که ما این من ذهنی نیستیم، پس چرا اجازه نمی‌دهیم که خداوند ما را به خودش زنده کنه؟

    چرا مدام در فکر راست و ریس کردن این من ذهنی هستیم؟

    چرا از خاطرات و تلخکامی های گذشته مان نمی‌توانیم دست برداریم؟ نکنه که به من ذهنی داشتن عادت کردیم؟!

    چرا اراده و اختیار مان را فقط در راه من ذهنی بکار می‌بریم؟ و ده ها چرای دیگه.

     

    این داستان به ما میگه که من ذهنی فقط یک وسیله است، یک کبریتی برای روشن کردن شمع حضور. نور و روشنایی من ذهنی اصیل و ذاتی نیست، همانطور که نور ماه نور اصل و ذات خودش نیست.

     

    پادشاهی داشت یک بُرنا پسر

    باطن و ظاهر مُزَیَّن از هنر

     

    خواب دید او کآن پسر ناگه بمُرد

    صافیِ عالَم بر آن شَه گشت دُرد

     

    خشک شد از تابِ آتش مَشکِ او

    که نمانْد از تَفِّ آتش، اشکِ او

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم ابیات ۳۰۸۵ تا ۳۰۸۷

     

    پادشاهی بود که یک پسر جوانی داشت که دارای همه هنرها و زیبای ها بود. پادشاه نماد خداوند هست که خواب او از طریق انسان تجربه میشه. بیداری شاه، بیداری انسان از خواب ذهن و هم هویت شدگیها ست. پادشاه خواب میبینه که پسر او ناگهان مرد، یعنی ماندن و زندانی شدن انسان در ذهن. به همین دلیل هست که انسان شراب زنده خدایی را نمی‌تواند بخوره و تجربه کنه.  شادی‌ بی‌سبب، لطافت خدایی و ده ها هنر خدایی خود را نمی‌توانه پخش و یا به ارتعاش در بیاوریم‌.

     

    آنچنان پُر شد ز دُود و دَرد، شاه

    که نمی‌یابید در وَی راه آه

     

    خواست مُردن، قالبش بی‌کار شد

    عُمر مانده بود، شه بیدار شد

     

    شادیی آمد ز بیداریش پیش

    که ندیده بود اندر عمرِ خویش

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم ابیات ۳۰۸۸ تا ۳۰۹۹

     

    انسان زندانی شده در ذهن آنچنان پردرد شده بود که دیگه اه زنده شدن در وی راه پیدا نمی‌کرد. خواست که از این همه درد بمیره، ولی جسم مادی او نمرد چراکه هنوز قرار انسان زنده بمانه تا انشالله که بیدار بشه. تا اینکه بلاخره اولین انسان، بیدار و متوجه اون حضور شد. شادی بی‌سببی را تجربه کرد، که تا به حال در طول عمرش چنین شادی را احساس نکرده بود‌.

     

    از این همه شادی خواست که بمیره و جاودانه بشه ولی مردن جسم نتها در اختیار خودش نبود بلکه خود را همچنان در قید و بند همانیدگی ها میدید. چطوره که انسان هم از فرط خوشحالی زیاد میخواد بمیره و هم از فرط غم و بدبختی. هم از پولدار شدن دست به خودکشی میزنه و هم از فقر مادی؟ پس معلومه که هنوز به معجزه تسلیم و فضاگشایی و زنده شدن به اصل خود پی نبرده. چراکه غل و زنجیر همانیدگی ها را همچون گردنبندی بر گردنش داره. در همین‌جاست که حضرت مولانا می‌فرماید: که انسان بین این دو مرگ هست که زنده است. چقدر این گردنبند همانیدگی ها از نظر حضرت مولانا خنده دار بنظر میاد. ولی آیا از نظر ماهم خنده دار هست؟

     

    شاه با خود گفت: شادی را سبب

    آنچنان غم بُود، از تسبیبِ رب

     

    ای عجب یک چیز از یک روی مرگ

    وآن زِ یک رویِ دگر اِحیا و برگ

     

    آن یکی نسبت بدآن حالت، هلاک

    باز هم آن سویِ دیگر اِمتساک

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم ابیات ۳۰۹۴ تا ۳۰۹۶

     

    شاه با خودش گفت: علت این شادی‌بی‌سبب اون غمی بود که کشیدم، که باعث بیداریم شد، که سبب ساز اون هم خدا بود. این چیه که با یک دید، مثلا یک غم، مردگی به نظر میاد و با دید دیگه زنده و احیا شدن. یعنی دید من ذهنی غم را بدبختی و مردگی و هلاکت میبینه ولی همین غم با دید نظر و حضور که به اون نگاه کنی، عامل شادی‌ بی‌سبب و جاودانگی میشه. البته در اثر تسلیم و فضاگشایی.

     

    شادی من ذهنی، هر چه بیشتر همانیدگی هاست و برای کمال دنیایی ست، که این نوع شادی در جهت زنده شدن، نقص و زوال محسوب میشه. بالاخره غم باعث شد که انسان به من ذهنی خودش شک کنه. که آیا واقعا من این من ذهنی هستم؟! این غم و دردها، خواستن ها، شکایت کردنها، قضاوت کردن و غیره. خلاصه این چیه که هم در سختی و هم در خوشی ناله میکنه، نه در سختی ها شکر داره و نه در خوشی ها احساس رضایتمندی. من ذهنی مثل خاری به پای حضور فرو میره و باعث زوال میشه، پس بهتره یک یادگاری از خود باقی گذاشت. چراکه مرگ و نابودی راههای زیادی داره، هر راهی را که ببندی از راه دیگه می‌تواند وارد بشه.

     

    صد دریچه و دَر سویِ مرگِ لَدیغ

    می‌کند اندر گشادن ژیغ‌ژیغ

     

    ژیغ‌ژیغِ تلخِ آن درهایِ مرگ

    نشنود گوشِ حریص از حرصِ برگ

     

    از سویِ تن، دردها بانگِ دَر است

    وز سوی خصمان، جفا بانگِ دَر است

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۱۰۳ تا ۳۱۰۵

     

    مرگ تلخ صدها در داره که می‌تواند از هر راهی وارد خانه ما بشه. هر خوشی و ناخوشی صدای باز و بسته شدن در مرگ هست‌. سر و صدای درهای مرگ، انسانی را که از روی حرص با همانیدگیها هم هویت شده‌، نمی‌تواند بیدار کنه چراکه فکر میکنه که مرگ فقط برای همسایه است. دردهای فیزیکی، یا جفای که از طرف دشمن به ما وارد میشه همه سر و صدای در مرگ هست. پس هر اتفاقی در زندگی ما میتوانه سر و صدای مرگ باشه.

     

    جانِ سَر برخوان دَمی فهرستِ طِب

    نارِ علّت‌ها نظر کن مُلْتَهِب

     

    زآن همه غُرها درین خانه رَه است

    هر دو گامی پُر زِ کژدم‌ها چَه است

     

    باد، تُندست و چراغم اَبْتَری

    زو بگیرانم چراغِ دیگری

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۱۰۶ تا ۳۱۰۸

     

    ای عزیز من برو فهرست کتاب‌های طب را بخوان و ببین که چقدر مرض ها هستند که هر لحظه ما را تهدید میکنند، در حالیکه ما فکر می‌کنیم چون هنوز ۲۰ ساله و یا ۳۰ ساله هستیم، پس کلی وقت داریم. از همه اون مرض ها به سوی خانه ما راه وجود داره. هر قدم چاهی ست پر از عقرب همانیدگی ها. باد مرگ تند و چراغ ذهن هم کور که بايد خیلی زود از این چراغ ذهن یک چراغ دیگه، که چراغ حضور باشه را روشن کنیم. قبل از اینکه عمرمان به پایان برسه.

     

    تا بود کز هر دو یک وافی شود

    گر به باد، آن یک چراغ از جا رود

     

    همچو، عارف کز تنِ ناقص چراغ

    شمعِ دل افروخت از بهرِ فراغ

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۱۰۹ و ۳۱۱۰

     

    تا اگر باد اجل وزیدن گرفت و یکی از اون دو چراغ خاموش شد، چراغ حضورم روشن شده باشه تا جایگزین چراغ ذهن بشود. همچون عارف که از چراغ ناقص ذهن استفاده و چراغ حضورش را روشن کرده، تا هر گاه چراغ جسم خاموش شد چراغ حضور روشن بماند و جاودانه بشه.

     

    تا که روزی کین بمیرد ناگهان

    پیشِ چشمِ خود نهد او شمعِ جان

     

    او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر

    شمعِ فانی را به فانیّی دِگر

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم ابیات ۳۱۱۱ و ۳۱۱۲

     

    اما از اونجایی که بیداری کامل در انسان هنوز بوجود نیامده، او در خواب ذهن و غفلت همچنان بسر میبره، شمع یک همانیدگی را میده و شمع همانیدگی دیگری را روشن میکنه. و کبریت ذهن هر روز بیشتر نم میکشه و بدون استفاده رو به زوال میره. انسان در غلفت و خواب همانیدگی ها بجای اینکه مانند عارفان، شمع من ذهنی فناپذیر را بده و شمع فنا ناپذیر حضور را روشن کنه و جاودانه بشه، به زندگی و خوشی های زودگذر دنیا خودش را سرگرم کرده، و یا فقط مشغول به کمال رساندن یک من ذهنی معنوی شده.

     

    باشد تا روزی که این عمر کوتاه به پایان برسه، انشالله توان روشن کردن شمع حضورمان را پیدا بکنیم.

     

     

    با سپاس فریده از هلند 

    فایل متن «برداشتی از مثنوی دفتر چهارم بیت ۳۰۸۵، برنامه ۹۰۱» - خانم فریده از هلند

    برداشتی از برنامه ۹۰۰ - خانم مریم از اورنج کانتی



    فایل صوتی «برداشتی از برنامه ۹۰۰» - خانم مریم از اورنج کانتی


        


    برنامه شماره ۹۰۰

     

    هر آنکه از سبب وحشت غمی تنهاست

    بدان که خصم دلست و مراقب تن هاست

     

    غزل شماره ۴۸۳ از دیوان شمس مولانا:

     

    تاکیدی عمیق و نافذ بر هشیار ماندن و نظارت با دیده نور افزا بر ترس، وحشت و تنهایی که به واسطه رفتن در ذهن ایجاد می شود.

    نظارتی عمیق با دیده نور افزا بر ترس و وحشت و تنهایی که انسان را به سوی غم و دشمنی با عدل زندگی و در نتیجه مردگی می کشاند.

     

    حس خفاشت سوی مغرب دوان

    حس در پاشت سوی مشرق روان

    -مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷

     

    حس خفاش عقل محدود ذهن دردمندی است که از طریق قضاوت و مقاومت انسان را به سوی ترس و وحشت از دست دادن یا بدست نیاوردن، مقایسه و حسادت، کینه و رنجش، و مردگی در ذهن می کشاند.

    حس در پاش، دیده نور افزا و پر از شناسایی است که انسان را به ذات و خاصیت اصلی خود که فضاگشایی و تسلیم است زنده می‌کند.

    حس در پاش دیده ای تیز و بیناست که یقین دارد ترک همانیدگی ها و تلخی غلبه بر ترس و تنهایی بهتر از تلخی دوری از زندگی است.

     

    لا شک این ترک هوا تلخی ده است

    لیک از تلخی بعد حق به است

    -مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۶۸

     

    دیده نور افزا یقین دارد که فکر و عمل کردن از عقل محدود ذهن ضرر و زیان دارد، پس از توانایی خود در پرهیز از رفتن در ذهن، شکر و صبر کردن چشم پوشی نمی کند و در چالش ها و باد ناموافق از جا در نمی رود.

     

    آنکه از بادی رود از جا خسی است

    زانکه باد نا موافق خود بسی است

    -مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۹۵

     

    حس در پاش دیده تیز و بینا به زندگی است که یقین دارد هیچ دشمنی همچون ذهن همانیده شده دشمن انسان نیست. آگاه است که رهایی از ذهن کار آسانی نیست پس با یاری و راهنمایی بزرگان، با تسلیم و فضاگشایی از ماندن در ذهن و مردگی می گریزد.

     

    می گریزم تا رگم جنبان بود

    کی فرار از خویشتن آسان بود؟

     

    من که خصمم هم منم اندر گریز

    تا ابد کار من آمد خیز خیز

    -مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۸ و ۶۷۰

     

    دیده در پاش اتفاق این لحظه را با رضایت کامل می پذیرد زیرا یقین دارد وضعیت این لحظه انعکاس مرکز و درون انسان با ترازوی دقیق و عدل زندگی است، پس از طریق تسلیم و فضاگشایی با خرد و دانایی زندگی فکر و عمل می کند.

     

    خوب خوبی را کند جذب این بدان

    طیبات و طیبین بر وی بخوان

    -مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۰

     

    دیده تیز و بینا با یقین به عدل زندگی آگاه است که با فرار از این لحظه و ستیزه و مقاومت کردن دشمن عقل و حس امنیت و قدرت زندگی است.

    دشمنی و دوری از قدرتی که خوشبختی و سعادت ابدی را به دنبال دارد.

    دیده تیز و بینا در راه شناسایی ذهن و همانیدگی ها دست از یاری و راهنمایی بزرگان و خردمندان بر نمی دارد، جور و تلخی شناسایی و از دست دادن همانیدگی ها را به جان می خرد و شاکر و پرهیزکار است.

     

    جور دوران و هر آن رنجی که هست

    سهل تر از بعد حق و غفلتست

     

    زانکه اینها بگذرند آن نگذرد

    دولت آن دارد که جان آگه برد

    -مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۵۶ و ۱۷۵۷

     

    مریم، اورنج کانتی

    فایل متن «برداشتی از برنامه ۹۰۰» - خانم مریم از اورنج کانتی

    برداشتی از برنامه ۸۹۹ - خانم مریم از اورنج کانتی



    فایل صوتی «برداشتی از برنامه ۸۹۹» - خانم مریم از اورنج کانتی


        


    برنامه شماره ۸۹۹

     

    کجا باشد دو رویان را میان عاشقان جایی

    که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی

     

    غزل شماره ۲۵۵۲ از دیوان شمس مولانا:

     

    ناظر ذهن بودن با دیده نورافزا.

     دیده نور افزا دیده ایی خالی از بیماری همانیدگی، خالی از قضاوت و مقاومت است. دیده ای که با نور شناسایی خود دورویی و طمع ذهن را بر ملا می کند.

    طمع ذهن در افتادن به زمان و از وضعیتها و اتفاقات طلب زندگی و خوشبختی کردن تنها با دیده نور افزا شناسایی و درمان می شود.

    نظارت بر ذهن با دیده نور افزا مملو از شناسایی دورویی های ذهن است. دورویی هایی که رنجش و کینه، ترس و حسادت، ایراد گیری و انتقاد و طعنه زدن را به همراه دارد.

     

    نامه بگشادن چه دشوار است و صعب

    کار مردان است نه طفلان کعب

    -مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۸

     

    نامه بگشادن نظارت بر ذهن با دیده نور افزاست.

    نامه بگشادن دیدن مقاومت و انقباض و ستیزه در خود، زیر بار رفتن و پذیرش و پرهیز کردن همراه با شکر و صبر است که کار آسانی نیست.

     

    دورویی و طمع ذهن سدی از مقاومت و ستیزه در برابر زندگی ایجاد می‌کند. سدی از مقاومت و قضاوت که دیده انسان را از نورافزایی به کارافزایی تبدیل می‌کند.

    کارافزایی ایجاد سد مقاومت و قضاوت در برابر زندگی است. کار افزایی انسان را از ذات و خاصیت اصلی خود که فضاگشایی و جاودانگی است محروم می دارد و به بازی همانیدگی ها مشغول می سازد.

    کارافزایی، آفل بودن فکرها، اجسام، وضعیتها و اشخاص را از یاد انسان می برد و به دام دورویی و طمع می اندازد.

     

    نامه بگشادن چه دشوار است و صعب

    کار مردان است نه طفلان کعب

    -مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۸

     

    نامه بگشادن نظارت بر ذهن با دیده نورافزاست.

    نوری که نقاب چهره ذهن و دورویی او را بر ملا و آشکار می سازد که با چنان رویی طمع به دست یافتن زندگی محال است.

     

    حاشا که چنان سودا یابند بدین صفرا

    هیهای چنان رویی یابند به بی رویی

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۶۲۰

     

    سودای عشق مرکزی خالی از علت و بیماری همانیدگی است که با هیجانات منفی و طمع و دورویی ذهن دست نیافتنی است.

     

    نامه بگشادن نظارت بر ذهن و شناسایی سد گذشته و آینده، شناسایی دورویی و طمع ذهن به کمک و راهنمایی بزرگان است.

     

    راه های صعب پایان برده ایم

    ره بر اهل خویش آسان کرده ایم

    -مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۴۷

     

    والسلام

    مریم از اورنج کانتی

    فایل متن «برداشتی از برنامه ۸۹۹» - خانم مریم از اورنج کانتی