Members

Username
نام کاربری
Password :
کلمه عبور
Remember Me


کاربران عزیز! جهت استفاده از امکانات سایت از جمله : ارسال نظر در زیر هر موزیک ویدیو، تشکیل لیستی از ویدیو های مورد علاقه تان و غیره ، لطفاً از همین فرم برای ورود به سایت استفاده کنید ، در صورت نداشتن نام کاربری و کلمه عبور لطفاً اینجا را کلیک فرمایید.

Spiritual Messages

برای مشاهده ویدیو های بیشتر لطفاً از صفحه بندی زیر استفاده نمایید.

    کشف فضای اِتَّقُوا - خانم سارا از آلمان



    فایل صوتی «کشف فضای اِتَّقُوا» - خانم سارا از آلمان


        


    کشف فضای اِتَّقُوا

     

    آقای شهبازی در برنامه‌های گنج حضور بارها گفتند ابیاتِ کلیدی را تکرار کنید.

    هفته‌ی پیش متوجه شدم که وقتی‌ این صحبت را گوش می‌دهم فکر می‌کنم آن را به دیگران می‌‌گویند نه به من. ناز کردنِ خودم را دیدم. منِ ذهنی‌ در من مثلِ بیماری است که پشتش زخم است و از آن خون می‌چکد ولی‌ یک کت شلوار شیک پوشیده و در حال مرخص شدن از بیمارستان خیلی‌ مودبانه از جراح هم تشکر می‌‌کند.

     

    درک کردم که احساس اضطرار نعمتی بزرگ است.

     

    وقتی‌ با گنجِ حضور یا همان مولانا قرین شده‌ام مثل این است که آدمی‌ را که خطرناک‌ترین مار او را گزیده باشد به بهترین بیمارستانِ جهان در تخصصِ درمانِ زخمِ مار برده باشند.

     

    جز خضوع و بندگیّ و اضطرار

    اندرین حضرت ندارد اعتبار

     

    - مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳

     

    بعد از احساس نعمتِ اضطرار و نیاز به درمان خود را دیدم که در بیمارستانِ مولانا خوش و خرّم خوابیده‌ام و اصلاً عجله‌ای برای مرخص شدن ندارم. پرستارها اطرافم هستند، یک نفر سرم وصل می‌کند، یک نفر شربتی درست کرده و با مهربانی و گرمی‌ دستم را گرفته و میگه این را بخور، کمی تلخه ولی‌ برایت خوبه، دکتر جراح هر روز به زخمِ من سر میزنه، با نهایتِ حوصله و صبر مرهم را عوض میکنه و یک مرهمِ تازه می‌گذاره، زخم هر روز بهتر میشه و من با رضایت، اعتماد و خیال راحت فقط شکر می‌کنم، دیگه دنبالِ اینکه کار زود تمام بشه و هر چه زودتر از زیر دستِ دکتر بیرون بیام نیستم.

     

    نمی‌خواهم بی‌ادبی‌ِ عظیمِ آن شاگردِ ویلنی باشم که بهترین استادِ ویلون او را به خانه‌ی باشکوهش دعوت کرده ولی ‌این شاگرد می‌گوید وقت ندارم بیام، تازه خودم دیگه بلدم و تنهایی‌تمرین می‌کنم، بدونِ شما.

     

    این آگاهی‌ همراه بود با تکرار این بیت:

     

    اختیار آن را نکو باشد که او

    مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا

     

    - مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۹

     

    این بیت بارها در برنامه‌ی گنجِ حضور به عنوان بیتی کلیدی معرفی‌ و به تکرار آن توصیه شده. به این فکر افتادم که شروع به تکرار این بیت کنم. موقع راه رفتن در خیابان، در یک مرکزِ خرید این بیت را تکرار می‌کردم. وقتی متوجه‌ می‌شدم ناخود‌آگاه پشت ویترینِ یک مغازه ایستادم و به خریدِ چیزی که لازم ندارم فکر می‌‌کنم، وقتی ‌از آدمی‌ یا چیزی خیلی‌ خوشم می‌آید، وقتی‌ سر کار مشغول به فکر کردن به یک موضوع کاری بودم، وقتی‌ فکر نوشتنِ پیغامِ معنوی به سرم می‌‌آمد و یک میلی برای خود‌نمایی از این طریق را می‌دیدم، احساس شرم و ملامتی که بعد از این شناسایی می‌‌آمد، در همه‌ی این حالت‌ها می‌گفتم:

     

    اختیار آن را نکو باشد که او

    مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا

     

    - مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۹

     

    و این بیت یک دنیای جدیدی را باز می‌کند.

     

    هر چی‌ بیشتر تکرار می‌کنی‌، می‌بینی‌ به آن بیشتر احتیاج داری، می‌دیدم که فکرهای بدونِ ناظرِ من تقریباً همه‌شان به زهر آلوده‌‌اند و فضای اِتَّقُوا من را از زهر حفظ می‌‌کند، بسیار مهربان است و می‌‌گوید نگذار فکر تو را بکشد، اینجا در این فضای اِتَّقُوا می‌‌توانی‌ مالکِ خودت باشی‌، از فکرهای همانیده‌ات هم نترس و ملامت نکن، آنها ده ویران تو هستند ولی‌ فضای اِتَّقُوا از همین ده ویران گنجِ را نشان می‌‌دهد.

     

    همچنین این بیت جلوی کار‌افزایی را می‌گرفت. به یادم می‌آورد برای هر کاری چقدر وقت و توجه بگذارم. اگر مثلاً می‌‌خواهم چیزی را بخرم برای انتخابِ آن وقت محدودی را تعیین کنم.

     

    هر فکرِ همانیده مرکز انسان را زخمی می‌‌کند، انبوهِ این فکرهای همانیده در انجامِ کارها و تلاقی با جهان مثل غبار بلند می‌‌شوند و فضای اِتَّقُوا دم ایزدی و حقیقت وجودی انسان است، آن دم مثل یک مرهم عطراگین گرد و غبار را محو می‌‌کند.

     

    اختیار آن را نکو باشد که او

    مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا

     

    ـ مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۹

     

    این بیت به بقیه‌ی بیت‌های‌کلیدی وصل است. برای مثال:

     

    یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی

    باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

     

    - مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۱۳

     

    فضای اِتَّقُوا می‌‌گوید فکرت را، وضعیت را بازی ببین و‌ جدی فقط این فضاست.

     

    اگر نه عشق شمس الدین بُدی در روز و شب ما را،

    فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!

     

    بُتِ شهوت برآوردی، دَمار از ما ز تابِ خود،

    اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب، ما را

     

    - مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۷۱

     

     

    فضای اِتَّقُوا همان تابش و گرمای عشق شمس الدین است که لحظه لحظه کمک می‌کند. اگر آن نبود از دام یک فکر به دام فکری دیگر فرو می‌رفتیم.

     

    چراغِ پر نور لا و اِتَّقُوا به یادِ انسان می‌‌آورد که به یکی‌ شدن با چیزی که ذهن نشان می‌‌دهد بگو لا یعنی‌ نه و پرهیز ‌کن از جذب شدن به چیزی که ذهن خوشش می‌‌آید یا بدش می‌‌آید. در آن فضا وضعیت را هم خوب میبینم و با خرد زندگی‌ پاسخِ خلاقانه به آن می‌‌دهیم.

     

    با تکرار ابیاتِ کلیدی پی‌بردم به اینکه ماندن در زیر درختِ مولانا و یا ماندن در زیر درمان او ضروری است.

     

    - مولانا، دفتر اول مثنوی بیت ۳۲۲۵ تا ۳۲۲۷:

     

    ور نهد مَرْهَم بر آن ریشِ تو، پیر

    آن زمان ساکن شود درد و نَفیر

     

    تا که پنداری که صحّت یافته‌ست

    پرتوِ مَرْهَم بر آنجا تافته‌ست

     

    هین ز مَرْهَم سر مَکَش ای پشت ‌ریش

    و آن ز پرتو دان، مَدان از اصلِ خویش

     

     

     پشت ریش ‌کسی‌ است که پشتش، مثلاً روی کمرش زخم دارد. یعنی ‌زخمی که نمی‌توانی‌ آن را ببینی‌ و دستِ خودت به آن نمی‌رسد. از مرهم سر نکشیدن معادل این است که فعالانه با فضای گشوده و ابیاتِ کلیدی قرین شوم، کاربرد آنها را به زندگی روزانه‌ام راه دهم و با تکرار آن ابیات نورافزایی کنم.

     

     

    خواهی ببری جانی، بگریز به سلطانی

    در خدمتِ تریاقی تا زهر بنگزاید

     

    در زیرِ درختِ او، می‌ناز به بختِ او

    تا جانِ پر از رحمت تا حشر بیاساید

     

    - مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۵۹۶

     

    - با عشق و احترام، سارا از آلمان

    فایل متن «کشف فضای اِتَّقُوا» - خانم سارا از آلمان

    برداشتی از غزل ۲۵۳۳ برنامه ۸۸۸ گنج حضور - خانم نسرین از گلستان



    فایل صوتی «برداشتی از غزل ۲۵۳۳ برنامه ۸۸۸ گنج حضور» - خانم نسرین از گلستان


        


    سلام و درود بر آقای شهبازی عزیز و دوستان جان گنج حضور

    برداشتی از غزل ۲۵۳۳ برنامه ۸۸۸ گنج حضور

     

    برآ بر بام، ای عارف، بکن هر نیم‌شب زاری

    کبوترهای دل‌ها را تویی شاهین اشکاری

     

    مولانا خطاب به همه انسانها می فرمایند شما در ذات ،دانایی ایزدی دارید و عارفید بر بام بیایید یعنی از جاذبه ی همانیدگیها، مرکزتان را آزاد کنید و در این لحظه فضاگشایی کامل کنید، تو میتوانی کبوتر دل من ذهنی ات را با فضای گشوده شده همچون شاهین شکار کنی، تو از جنسِ زندگی هستی پس میتوانی بر روی من ذهنی خودت اثر بگذاری و به حضور خالص و یکتایی تبدیل شوی، پس با شناسایی هم هویت شدگیها و حضور ناظر بودن و سکوت و سکون در هر لحظه، به زندگی می رسیم و دیگر مقاومت و قضاوت نمیکنیم، چهار خاصیتِ عقل و قدرت و هدایت و حس امنیت را از عدم خواهیم گرفت به این ترتیب وسیله هدف را فاسد نخواهد کرد زیرا مجهز به دانایی ایزدی هستیم.

     

    بود جان‌های پابسته، شوند از بند تن رسته

    بود دل‌های افسرده ز حرّ تو شود جاری

     

    باشد که منهای ذهنی از بند هم هویت شدگیها با گرمای هدایت مولانا و آقای شهبازی رها شوند، چگونه؟ از کنار موانع همچون آب جاری ردشویم، کاری به دیگران نداشته باشیم، هر لحظه هم هویت شدگیها را شناسایی کنیم زیرا شناسایی مساوی آزادی ست.

     

    بسی اشکوفه و دل‌ها که بنهادند در گِل‌ها

    همی‌پایند باران را به دعوتشان بکن یاری

     

    چه بسیار شکوفه ها و دلهایی که مثل بذر گل زیر خاک همانیدگیها کاشته شده اند و منتظر بارانِ یاریِ عارفان و انسانهای به حضور رسیده هستند، مولانا می فرمایند تو نیز میتوانی با مرکز عدم دیگران را شکوفا کنی ولی تا رسیدن به این مرحله باید روی خود کار کنی و مطمئن شوی مرکزت عدم می باشد که البته خودِ زندگی آنرا به تو می نمایاند.

     

    به کوری دی و بهمن، بهاری کن برین گلشن

    در آور باغ مزمن را به پرواز و به طیّاری

     

    زندگی قصد دارد بهار زیبا را در درون هر کسی درست کند اما از آنجا که ما نمیدانیم عارفیم و فکر میکنیم منِ ذهنی هستیم، به زندگی با مقاومت اجازه ی بهاری شدن خود را نمیدهیم و باغ خود را با من ذهنیِ تنگ نظر، خشک و بیروح میکنیم، اما مولانا، عارف بودن و توانایی فضاگشایی ما را به ما نشان میدهد و می فرمایند، تو عارفی، تو آسمانی در درونت داری که میتوانی هم خود و هم دیگران را از این کهنگی و عاجزی و درد و افسردگی نجات دهی.

     

    ز بالا الصلایی زن که خندان است این گلشن

    بخندان خار محزون را که تو ساقیّ اقطاری

     

    تو ای انسان ساقی تمام کائناتی پس اگر فضا را بگشایی و سخنت رنگ و بوی حضور داشته باشد می توانی با ارتعاش خود، تمام کائنات را تازه، باطراوت و زنده کنی، حالا به قول آقای شهبازی از خودم بپرسم آیا من با دید من ذهنی به جهان نگاه میکنم یا با دید حضور ؟اگر با دید من ذهنی نگاه میکنم درد میبینم خارستان میبینم و چون خود مرده ای بیش نیستم جهان را مرده میبینم ولی اگر با دید حضور و فضاگشایی و مرکز عدم بببینم جهان و تمامی کائنات را زنده، پویا، شاداب، خندان و زیبا میبینم وبا ارتعاش زنده زندگی و از طریق قرین به آنچه که هدف زندگی ست خواهم رسید.

     

    دلی دارم پراز آتش، بزن بر وی تو آبی خوش

    نه ز آب چشمه ی جیحون، از آن آبی که تو داری

     

    مولانا میفرمایند همه انسانها بالقوه پر از عشق هستند و خاصیت مهرورزی به تمام کائنات را دارند اما با همانیده شدن پر از درد و ترس و خواستن شدند، ای انسان بیا و با عدم کردن مرکز خود و با فضاگشایی و نیروی کن فکان، آب هشیاری را بر آتش دردهایت بزن و با ارتعاش خود مرکز انسانها را درمان کن و هم از مرکز عدم انسانهایی چون مولانا کمک بگیر.

     

    به خاک پای تو امشب، مبند از پرسش من لب

    بیا ای خوب خوش مذهب، بکن با روح سیّاری

     

    وقتی انسان به بام میرود یعنی از جنس خدا می شود خاک پای او میشود و دیگر مقاومت و قضاوت و حسِّ وجودِ توهمی و من ذهنی ندارد خدا و عارف به او دسترسی پیدا می کنند و حال او را می پرسند و روح و هوشیاری پویا می شود دیگر فکرهای قدیمی به سراغش نمی آید چرا که هر عملی و هر فکری از مرکز عدم می آید.

     

    چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی

    که سلطان قوی دستی و هُش بخشی و هشیاری

     

     

    زندگی خواب مرا در من ذهنی بسته ست تا حالا فکر می کردم انسانها و وضعیتها نمی گذارند در من ذهنی بخوابم ولی فهمیدم من ذهنی خودم هست که برایم درد ایجاد می کند، فهمیدم هوشیاری من اصلا کیفیت نداشت اگر کار خوبی انجام میدادم چون از هوشیاری جسمی سرچشمه میگرفت به نتیجه ی خوبی نمی رسید، پس ای خدا ای زندگی ای عارف حالا که نمی گذاری من در من ذهنی بخوابم و با تلنگری مرا بیدار میکنی.

    پس راه مستی را برایم باز کن، زیرا تنها حضور ناظر تویی، تنها هوشیاری تو هستی و تنها تو میتوانی به من کمک کنی.

    از آنجا که فهمیدم« توخواب مرا بستی» و از آنچه ذهنم نشان میدهد زندگی نخواهم «پس تا حدودی بیدار شدم» لطفی در حق من کن و حال مرا بپرس.

     

    چرا بستی تو خواب من ؟برای نیکویی کردن

    ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری

     

    بعد از سالها زندگی در من ذهنی و پژمردگی و مردگی و افسردگی فهمیدم که چرا خداوند خوابم را آشفته می‌کرد، خدایا تو میخواستی به من خوبی کنی تو میخواستی خودت را از طریق من بیان کنی تو میخواستی از طریق من تمام الطاف و برکاتت را به من و تمام کائنات هدیه کنی تو میخواستی گوهرهای حس امنیت، عقل واقعی، هدایت واقعی ،قدرت واقعی، شادی بی سبب، توانایی پذیرش، آفرینندگی، شکر، صبر ،رضا، قدرت، اشتیاق و وحدت و در نهایت عشق را از طریق ما بیان کن، هزاران بار شکررررر.

     

    زهی بی‌خوابی شیرین، بهی‌تر از گل و نسرین

    فزون از شهد و از شکر به شیرینیّ و خوش‌خواری

     

    دردهایم آنقدر زیاد بود که نمی توانستم تحمل کنم دنبال چاره ای بودم که برنامه گنج حضور مرا به سوی خود کشید.

    به به چه بیخوابی شیرینی، من نیز فهمیدم که نباید هرگز به خواب دردها و فکرها بروم، این بیخوابی از گل و نسرین بهتر است چون تو کمک میکنی من در درونم فضاگشایی کنم این کار از عسل و شکر بهتر است، شیرینیّ که از فضاگشایی برایم حاصل می شود پایدار، خوش هضم، دلنشین است زیرا این هشیاری ریشه دار است عمق دارد کیفیت دارد و از فضای حضور می آید.

     

    به جان پاکت ای ساقی، که امشب ترک کن عاقی

    که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صبّاری

     

    قسم میخورم به جان پاک خدا که من این جان را شناختم ،جان من ذهنی را نمی خواهم وقتی به بالای بام آمدم یعنی از جاذبه ی همانیدگیها رها شدم فهمیدم جان پاک من، جان پاک توست دیگر نمیخواهم در ذهن بمانم دیگر مقاومت و قضاوت نمیکنم، این لحظه را می پذیرم دیگر مشتاق چیزها نیستم.

     

    بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من

    ازیرا مرد خواب افکن، در آمد شب به کرّاری

     

    ای همدم من ای عارفان و تمامی انسانها بیایید تا روز شدن شب ذهن ،بر روزن یعنی مرکز عدم بگردیم و فضاگشایی کنیم مبادا از طریق من ذهنی عمل کنیم.

    زیرا در این صورت مرد خواب افکن یا زندگی به دفعات به ما حمله خواهد کرد پس بیایید همه به هم کمک کنیم و روزن را باز کرده و مرکز را عدم کنیم.

     

    بر این گردش حسد آرد، دوار چرخ گردونی

    که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری

     

    اینکه ما انسانها همدم هم باشیم و خود را به عنوان عارف شناسایی کنیم و مرکز را عدم کرده و فضا را باز کنیم و بر روزن بگردیم مورد قبول و پسند من ذهنی نمی باشد و حسد می‌ورزد من ذهنی فکرها را فعال کرده و زندگی را روی آنها بنا می کند و از وضعیتها و آدمها زندگی میخواهد در حالی که وضعیتها، آدمها، اتفاقات، افکار، آفل و توهمی، بیش نیست

     

    چه کوتاه است پیش من شب و روز اندرین مستی

    ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خماری

     

    وقتی مست میشوم و فضا را باز میکنم و مرکزم عدم می گردد و با چشم عدم بین و سکوت شنو میبینم و میشنوم و حضور ناظر می گردم متوجه می شوم عمر من ذهنی چقدر کوتاه ست دیگر قضاوتی در کار نیست دیگر دوئیتی در کار نیست دیگر خوب و بد کردنی در کار نیست، دوئیت توهّم ذهنی ست همانطور که وقتی از جوّ زمین خارج شده و به زمین نگاه میکنیم میبینیم خورشید همیشه بر زمین می تابد و شب و روز زمانی ست که در روی زمین باشیم و همینطور هست وقتی در ذهنیم دوئیت و خوب و بد وجود پیدا می کند و به محض خروج از ذهن وحدت و یگانگی را تجربه خواهیم کرد.

     

    حریف من شو ای سلطان به رغم دیده‌ی شیطان

    که تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان خاری

     

    گرچه این من ذهنی عینکهای هم هویت شدگی را بر چشم عدم من می گذارد ولی ای عارف ای خدا باز هم من همدم تو می شوم، از من ذهنی تا خدا خیلی راه نیست، اگر هر لحظه در راه یکی شدن با زندگی موفق شوم هم انسانها رخ زیبایشان را به من نشان می دهند و هم خود رخ زیبای خود را خواهند شناخت و اینگونه می شود جهان را تغییر داد.

     

    مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی

    برآورده‌ست از چاهی رهانیده زبیماری

     

    در شب دنیا شاهنشاهی که خدا یا زندگی ست مرا از چاه و بیماری همانیدگیها می رهاند در صورتیکه فضا را باز کنم، هر همانیدگی نیروی جاذبه دارد و فضا را می بندد ولی با نیروی صبر میتوانیم فضا را باز نگه داریم و هر چه فضا بازتر شود نیروی زندگی بیشتر می شود و عقل و خرد و شادی و قدرت زندگی را تجربه خواهیم کرد و اینکه اتفاقات را می بینیم شکرگزاری می کنیم زیرا چشم دل ما بینا شده است.

     

    به گرد بام می‌گردم، که جام حارسان خوردم

    تو هم می‌گرد گرد من، گرت عزم است می‌خواری

     

    من اطراف بام می گردم زیرا شراب نگهبانان را خوردم زیرا نگهبان هوشیاری خود هستم که عدم را نگه دارم هوشیاری من جسمی نشود و از آنچه ذهنم نشان می دهد زندگی نخواهم در فکرهایم گم نشوم و چنان فضاگشایی عمیق می کنم که هیچ همانیدگی در من اثر نکرد تو هم گرد من مولانا بگرد ابیات را بخوان گرد برنامه گنج حضور بگرد و قدرش را بدان.

     

    چو با مستان او گردی، اگر مسیّ تو زر گردی

    وگر پایی تو سر گردی، وگر گنگی شوی قاری

     

    اگر من ذهنی داریم باید با مستان خدا بگردیم تا مس هم هویت شدگیها و دردهایمان به ز رعدم و حضور تبدیل گردد و پای من ذهنیمان از سر عقل کل فرمان برد و اگر لال هستیم یعنی از زبان گنگ من ذهنی استفاده می کنیم همراه بودن با مستان خدا، زبان ما را به زبان عشق و زبان سکوت تبدیل می کندو زندگی از طریق ما حرف خواهد زد.

     

    در این دل موج‌ها دارم سر غواص می‌خارم

    ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری؟

     

    مولانا می فرمایند در دل منِ انسان به حضور رسیده، موجها ست که به دنبال انسانهایِ طالبِ عشق و حضور می گردد، کجاست انسانی که گوهرهای دریای عشق و حضور مرا جمع کند و از اشعار گوهرین من استفاده کند و حتی به دیگران هدیه دهد، کجاست انسانی که این را بفهمد که درد دارد بفهمد تمام دردهایش از من ذهنی اش هست کجاست انسانی که بفهمد دست از مسّ وجودش بردارد، کجاست انسانی که بفهمد و بگوید فهمیده ام درد در درونم از خودِخودم هست و تمامی بلاهایم از خودم می باشد.

     

    دهان بستم، خمش کردم، اگر چه پر غم و دردم

    خدایا صبرم افزون کن، در این آتش به ستّاری

     

    خدایا من خاموش می شوم و کیفیت هوشیاری خود را به عهده میگیرم و می دانم پر از دردم، پس صبر پیشه میگیرم تا تو با قدرت قضا و کن فکانت دردهایم را به تدریج به من نشان دهی و به من بنمایانی و مرا از درد من ذهنی رها کنی، تو عیب پوشاننده ای تو مهربانی تو می دانی که من توان تحمل تمام دردهایم را یکجا و ناگهان ندارم پس اندک اندک به من نشان می دهی، ای سراسر عشق و مهربانی شکرررررر.

     

    با تشکر فراوان از برنامه گنج حضور

    نسرین از گلستان

    فایل متن «برداشتی از غزل ۲۵۳۳ برنامه ۸۸۸ گنج حضور» - خانم نسرین از گلستان

    طلب، کلیدِ قفلِ زندان ذهن - خانم دیبا از کرج



    فایل صوتی «طلب، کلیدِ قفلِ زندان ذهن» - خانم دیبا از کرج


        


    خدایا شکر برای داشتن بزرگانی چون مولانا که با نور خِردشان، خانه تاریک ذهن ما را روشن می کنند و اگر ما طلب داشته باشیم خداوند کلیدِ قفلِ زندان ذهنمان را به ما می دهد.

     

    گر همی خواهی که بفروزی  چو روز

    هستی همچون شبِ خود را بسوز

    دفتر اول مثنوی بیت ۳۰۱۰

     

    ذات بشر طالب نور هدایت است، تا مثل روز بتواند نعمتهایی را که در اختیار دارد ببیند و به حکمت آنها پِی ببرد، برای رسیدن به نور باید هستی من ذهنی را که نیازمندی به هم هویت شدگیهاست، بسوزانیم و با فضاگشایی نور عدم را به مرکزمان بیاوریم.

     

    تا هوا تازه است، ایمان، تازه نیست

    که این هوا جز قفل آن دروازه نیست

    دفتر اول مثنوی بیت ۱۰۷۹

     

    هر چه خواسته های من ذهنی بیشتر شود ما منقبض می شویم و فضای ایمان را می بندیم و قفلی بر دروازۀ روشنایی عدم می زنیم.

     

    این طُرُق را، مخلصش یک خانه است

    این هزاران سنبل از یک دانه است

    دفتر ششم مثنوی بیت ۳۶۶۸

     

     انسانها می خواهند، خدا، زندگی، بودن، حضور، و هزاران نام دیگر را از طریق دانش اکتسابی و ذهنی توصیف کنند و برای اثبات باورهای مذهبی، اجتماعی، سیاسی خود با هم می جنگند و همدیگر را می کشند، تنها راه نجات و خلاصی بشر از این جنگ ها، بیرون آمدن از جدایی اندیشی و تعاریف ذهنی است، همۀ ما از یک دانه که فضای عدم است، آمده ایم و به همان عدم باز می گردیم.

     

    چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها

    زیرا که منم بی من با شاه جهان تنها

    غزل ۸۴ دیوان شمس

     

    گلها برای خندیدن و شکوفا شدن فکر و محاسبه نمی کنند، نگران نیستند، اگر ذهن را خاموش کنیم و از گلها و درختان سکوت و ریشه داری را بیاموزیم، خرد کل و نیروی مطلق که اداره و نظم تمامی کائنات و باشنده ها را به عهده دارد، زندگی کوچک ما را هم اداره می کند.

     

    تو جوان بودی و قانع تر بُدی

    زَر طلب گشتی، خود اول زَر بُدی

    دفتر اول مثنوی بیت ۲۳۰۵

     

     معمولا می گوییم ای کاش هنوز بچه بودیم، چون در کودکی هوشیاری ما مثل طلا خالص است و عظمت هر چیزی مثل: گُل، کوه، درخت، جاده و دریا را با تمام وجود حس می کند، اما هر چه بزرگتر شدیم، با چیزهای دنیا همانیده شدیم و آنها را مرکزمان گذاشتیم و برای از دست دادن آنها که به نظر من ذهنی ما طلا می آمد، به درد و بیماری افتادیم.

     

    رضا به داده بده وَز جبین گره بگشای

    که بر من و تو درِ اختیار نگشاده ست

    دیوان حافظ غزل ۳۷

     

     دنیا سَمَن زار رضاست و با قانون جذب کار می کند، با شکایت و ایجاد درد، به سوی همان جنس می رویم، هر کسی به اندازۀ شکر و رضایت و فضایی که باز می کند، انرژی های خوب را جذب می کند و درِ اختیار که روزن دل است بر انسان ناسپاس و ناراضی بسته است.

     

    پس بداند که خطایی رفته است

    که سَمَن زار رضا آشفته است

    دفتر چهارم مثنوی بیت ۱۸۶۳

     

    پس اگر وضعیتهای زندگی ما خراب و آشفته می شود، بدانیم با ناسپاسی خطا کردیم و با چیزی همانیده شدیم و فضا را بستیم.

     

    دل چه نَهی بر جهان ، باش در او میهمان

    بندۀ آن شو که او داند مهمانِ کیست؟

    غزل ۴۶۷ دیوان شمس

     

    آیا وقتی جایی دعوت می شویم، درست است که به آن مکان گذرا دل ببندیم و حریصانه چیزی برداریم و مال خود کنیم؟ مقصد ما در سفر دنیا یکی شدن با نور الهیست و باید ادب داشته باشیم زیرا خداوند مهمان بی ادب را از لطف خود محروم می کند.

     

    بو نگهدار و بپرهیز از زُکام

    تن بپوش از باد و بودِ سردِ عام

    دفتر ششم مثنوی بیت ۸۷

     

    مشام روح تشنۀ عطر خوش حضور است، مواظب من های ذهنی که ما را به واکنش و ستیزه می کشانند، باشیم تا به بیماری زُکام که مرض همانیدگیست دچار نشویم، از باد و بودِ من های ذهنی که به دنبال رفتارهای تقلیدی و تایید گرفتن از جمع هستند بپرهیزیم که بسیار مُضر و سرایت کننده است.

     

    این هم از تاثیر آن بیماری است

    زهر او در جمله جفتان ساری است

    دفتر سوم مثنوی بیت ۲۶۸۱

     

    غرقۀ جوی کَرَمم ، بندۀ آن صبحدمم

    کان گُل خوش بوی کشد جانبِ گلزار مرا

    غزل ۳۹ دیوان شمس

     

    به جای غرق شدن در خبرهای بیرونی و دردهای ناشی از آن، مسئولانه فضای درون را باز کنیم تا غرق بخشش و لطف زندگی شویم، جوی کَرَم زندگی هر لحظه جاریست، اگر مقاومت نکنیم، نور عنایت ایزدی از ما می گذرد و عطر خوش فضای گشوده شده، ما را به گلزار فضای یکتایی می برد.

     

    عاریه ست این ، کم همی باید فشارد

    کآنچه بگرفتی ، همی باید گزارد

    دفتر ششم مثنوی بیت ۳۵۹۳

     

    من ذهنی یک چیز عاریه و موقتی ست، تا یک سنٌی برای بقای بشر و شناخت چیزهای دنیا لازم بوده است، ولی ما آنقدر من ذهنی را ادامه دادیم که اَلست را از یاد بردیم و زیر فشار همانیدگیها درد کشیدیم و عمر خود را تلف کردیم و باز هم حاضر نیستیم فضا را باز کنیم و چیزهای آفلی را که با آنها همانیده شدیم، بگذاریم و برویم.

     

    دَم او جان دهدت ، رو زِ نَفَختُ بپذیر

    کار او کن فیکون است ، نه موقوف عِلَل

    غزل ۱۳۴۴ دیوان شمس

     

    خدا روحش را در انسان دمید تا از طریق ما به خودش زنده شود، اما انسان به جای پذیرش، اسیر و موقوف علتهای ذهنی شد، با اعتماد به کن فکان خدا می توانیم فضاگشایی کنیم تا همانطور که خورشید هر صبح طلوع می کند، خورشید حضور ما هم طلوع کند.

     

    زان رَهَش دور است تا دیدار دوست

    که او نجوید سر ، رئیسیش آرزوست

    دفتر پنجم مثنوی بیت ۳۵۲۸

     

    چرا ما خدا را از خود جدا می دانیم وجویای عقل کل نیستیم؟ چون به عقل ناقص خود می نازیم و می گوییم: می دانم و در آرزوی اینکه به ما بگویند: رئیس، استاد، سرور ، سَر زندگی را از دست می دهیم و با من ذهنی همه کاره راه درست را گم می کنیم و به دیدار معشوق نایل نمی شویم.

     

    درخت سبز داند قدر باران

    تو خشکی قدر باران را چه دانی؟

    غزل ۲۶۵۵ دیوان شمس

     

    درخت سبز قدر باران را می داند نه چوبی که خشک و پوسیده است، جسم ما با شکر و فضاگشایی سبز شده و تشنۀ بارانِ خرد است، وقتی طالب رشد و شکوفایی باشیم، صادقانه به نقص ها و زخم های خود اقرار می کنیم تا ساقیانی مثل مولانا شراب زنده کننده را که از فضای یکتایی آورده اند بر جان تشنۀ ما بریزند.

     

    پس ساقیان ابر همان دَم روان شوند

    با جَرّه و قِنینه و با مُشک پر شراب

    غزل ۳۰۸ دیوان شمس

     

    هر چقدر طلب ما بیشتر باشد، باران رحمت الهی روان می شود و از طریق ساقیان ابر و انسانهای زنده به حضور در ظرفهای مختلفی که با ذهن نمی شود اندازه گرفت شراب عشق و خرد را می ریزند، خدا تشنگی ما را دوست دارد و به اندازه ای که فضا باز می کنیم از ابرهای عنایتش بر آسمان دل ما می بارد.

     

    هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست

    اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم

    غزل ۱۷۲۳ دیوان شمس

     

    با سپاس فراوان از برنامه انسان ساز گنج حضور و همیاران متعهد و گرامی

    دیبا از کرج

    فایل متن «طلب، کلیدِ قفلِ زندان ذهن» - خانم دیبا از کرج

    خواب - خانم یلدا از تهران



    فایل صوتی «خواب» - خانم یلدا از تهران


        


    باسلام

    بارها در برنامه شنیده‌ایم که ۹۹٫۹۹ درصد اتم فضای خالی است پس جسم ما هم که از مجموعه اتم‌ها تشکیل شده‌ همین‌طور هست، جسم‌های تمام کسانی که با آن‌ها همانیده هستیم هم همین‌طور هستند، تمام چیزهایی که حرص می‌زنیم داشته باشیم هم همین‌طور است. از خودم می‌پرسم اگر این چیزی که من جسم خودم می‌بینیم همه‌اش فضای خالی است و درنهایت موج یا ذره است پس اصلاً چطوری می‌تواند چیزی داشته باشد؟ چطوری می‌تواند چیزی بشود؟ چطوری می‌تواند چیزی به‌دست بیاورد؟

     

    خود ندارم هیچ، بِه سازد مرا

    که ز وَهمِ دارم است این صد عَنا

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۳۴ - برنامه ۹۰۰

    عَنا: رنج

     

    تمام دردهایی که می‌کشیم از وهم داشتن است، از وهم شدن است. از خودم می‌پرسم پس چه‌جوری این‌قدر ما همه‌چیز را جسم می‌بینیم، خودمان را جسم می‌بینیم، دیگران را جسم می‌بینیم، چرا در عمل این قاعده خالی بودن فضای اتم روی ما تأثیر نمی‌گذارد؟ چرا خودمان را جسم می‌بینیم و نمیتوانیم چیزی به‌جز جسم ببینیم؟ نکند حقیقتاً به این یافتۀ علمی هم اعتقاد نداریم؟ چرا این جهان و به‌دست آوردن همانیدگی با آگاهی از این دانش برای ما ارزش خودش را از دست نمی‌دهد؟ این هفته حضرت مولانا با یک غزل و یک داستان جواب من را می‌دهد. خدا می‌گوید بیا من باش، عین من، هم‌خوی من باش تا من در تو تجلی کنم، تا درست ببینی. تا ببینی این جسم تو خالی نیستی، تا ببینی هشیاری زیر این تن هستی.

     

    که بیا من باش یا هم‌خویِ من

    تا ببینی در تجلّی رویِ من

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۹ - برنامه ۸۹۹

     

    خداوند می‌گوید درست نمی‌بینی، همه‌اش جسم می‌بینی چون فضا را باز نمی‌کنی با من یکی شوی، چون نمی‌گذاری من به‌صورت آفتاب از مرکز تو طلوع کنم. این لحظه اگر من تجلی کنم تو به این زنده می‌شوی که نیازی به هشیاری جسمی و ستاره‌های همانیدگی نداری، چون به اصلت که همان بی‌فرمی است زنده می‌شوی. اما لازمۀ این تجلی این است که من‌ذهنی ما مثل کوه گران ستیزه نکند و با خرد عاریتی، تقلیدی و نااصل‌کارش در ‌مقابلِ زندگی ناز نکند.

     

    در تَجَلّی بنمایَد دو جهان چون ذرّات

    گر شَوی ذَرّه و چون کوهِ گِران نَستیزی

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۶۲ - برنامه ۸۴۵

     

    اگر این منِ‌ذهنیِ ما به‌صورت کوهِ سنگین ستیزه نکند از درون ما این خورشید تجلی می‌کند و متوجه می‌شویم ذرات فکری که دو جهان را به ما نشان می‌دهند فکر بودند. این‌ چیزهایی که ما می‌بینیم و به‌خاطرشان این لحظه ناب تبدیل را از دست می‌دهیم چیزی به‌جز فکر نیست و ما آن خورشید در حال طلوع هستیم اما لازمه‌اش ذره شدن و هیچ وجودی نداشتن است.

     

    جهان طورست و من موسی که من بی‌هوش و او رقصان

    ولیکن این کسی داند که بر میقاتِ من گردد

    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۵۶۲ - برنامه ۸۹۲

     

    رقصان: اشاره به کوه طور و تجّلی خداوند بر آن و شکافتن کوه

    میقات: وقت دیدار

     

    این جهانی که با ذهن این‌قدر جسم‌گونه و جدی می‌بینیم، ذهن ما، بدن ما، جسمی که ما برای آدم‌های دیگر قائلیم، روابط جسم‌گونه، کلاً هرچه که ذهن با فکر به ما نشان می‌دهد کوه طور و ما به‌عنوان هشیاری موسی هستیم. اگر ما این عقل من‌ذهنی را صفر کنیم تمام این فرم‌ها به رقص درمی‌آیند، این حالت جامد و جدی خودشان را از دست می‌دهند می‌رقصند و رقصسشان ما را کم و زیاد نمی‌کند، ما را نمی‌ترساند چون ما دیگر آن‌ها نیستیم ما از جنس آن نیروی به رقص درآورنده هستیم. اما هرکسی این را متوجه نمی‌شود، برای همین هست که این موضوع که ۹۹٫۹۹ درصد فضای اتم خالی است به اکثر آدم‌ها حتی دانشمندان در زندگی روزمره‌شان کمک نمی‌کند چون آن‌ها بر میقات نمی‌گردند، دنبال زنده شدن به اصلشان نیستند. کسی این صحبت‌ها را می‌فهمد و به آن زنده می‌شود که حول محور دیدار با خدا می‌گردد.

     

    از رهِ تقلید تو کردی قبول

    سالکان، این دیده پیدا، بی‌رسول

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۳۴ - برنامه ۵۴۵

     

    انسان‌های زنده به حضور به این امر زنده شدند که دنیا خوابی بیش نیست، این جسم فضای خالی است، این دو جهان ذرات است چون به خدا زنده شدند و در تجلی حقیقت هستی را دیدند اما ما تقلید می‌کنیم برای همین این لحظه می‌گوییم جسم ما ۹۹٫۹۹ درصدش فضای خالی است بعد دوباره چند دقیقه بعد خودمان را جسم می‌بینیم و با جسم دیگران برخورد جسمی می‌کنیم و برای دو تکه جسم جهانی خودمان را از پا درمی‌آوریم. این‌ها به این خاطر است که ما بی‌هوش نشدیم، هوش و عقل ناشی‌از همانیدگی داریم و همین هوش و عقل ذهنی باعث سردی ما شده است.

     

     

    هوش و عقلِ آدمی‌زادی ز سَردیِّ وِیَست

    چونکه آن مِی گرم کردَش عقل یا اَحلام کو؟

    مولوی، دیوان‌شمس، غزل شمارۀ ۲۲۰۷ - برنامه ۸۰۲

     

    جمعِ حُلم به معنی اوهام، رویا، خوابهای شوریده و درهم

     

     

    به‌محضِ این‌که ما به‌عنوانِ امتداد خدا با چیزی همانیده می‌شویم و آن را در مرکزمان می‌گذاریم، درد ایجاد می‌شود و آن درد ما را سرد می‌کند و آن چیز هم عقل ما می‌شود. عقلی که الآن داریم به‌خاطرِ سرد شدن هشیاری است و به درد نمی‌خورد برای همین هیچ‌چیز را درست نمی‌بیند. دنیا رویایی بیش نیست اما ما در من‌ذهنی آن را باقی می‌بینیم، جسم می‌بینیم، آن چیزی که می‌بینیم را جدی می‌گیریم برای همین این‌قدر درد می‌کشیم.

     

    همچنان دنیا که حُلم نایِم است

    خفته پندارد که این خود دایم است

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۵۴ - برنامه ۸۰۲

     

    کسی که با چیزها همانیده شده و آن‌ها را در مرکزش گذاشته و جهان و خدا را از پشت عینک همانیدگی‌ها می‌بیند فکر می‌کند همه‌چیز دائمی است، این فرد درست مثل کسی است که در خواب چیزها و اتفاقات را واقعی می‌بیند. پیامبر فرموده‌اند این جهانِ فرم رویایی بیش نیست. اگر بیدار شویم دیگر خودمان را از انسان‌های دیگر جدا نمی‌بینیم، دیگر فرم و من‌ذهنی انسان‌ها را نمی‌بینیم، یا به‌طورِ دقیقتر انسانها را فقط فرم نمیبینیم، دیگر برچسب نمی‌زنیم، دیگر نمیرنجیم و نمیرنجانیم همة اینها فقط در خواب ذهن اتفاق می‌افتد.

     

    این جهان را که به صورت قائم است

    گفت پیغمبر که حُلْمِ نائم است

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۳۳ - برنامه ۸۰۲

     

    حُلم: خواب

    نائم: شخصی که در خواب است، خوابیده

     

    این جهانی که ذهن و پنج حس ما درک می‌کند اصلاً آن‌طوری که ما می‌بینیم نیست، این خوابی بیش نیست. اگر کسی از خواب ذهن بیدار شود، از خواب درد هم بیدار می‌شود. ما در قفس ذهن که همه‌چیز را جسم و دائمی می‌دانیم، دردهایمان را هم دائمی می‌بینیم باورمان نمی‌شود که این دردها را می‌توان انداخت. اگر از می ایزدی سر ما گرم شود، مرکز ما گرم شود، یخ من‌ذهنی کمی آب شود دیگر اثری از این عقل سرد ذهن و خواب من‌ذهنی نمی‌ماند، این لحظه خورشید زندگی طلوع می‌کند و ما جدی نبودن جهان را عیناً می‌بینیم. لحظه‌به‌لحظه در هشیاری‌مان نگه داریم که این جهان خوابی بیش نیست و از دست رفتن یک دست در خواب غمی ندارد. اگر دستت قطع می‌شود، اگر دو نیمه بشوی اصلاً اگر صدپاره هم بشوی وقتی از خواب می‌پری تو آسیبی ندیدی.

     

    گر به خواب اندر، سَرَت، بُبْرید گاز

    هم سَرَت برجاست، هم عُمرت دراز

     

    گر ببینی خوابْ‌در، خود را دو نیم

    تندرستی چون بخیزی، نَی سقیم

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۷۳۰ تا ۱۷۴۲ - برنامه ۵۴۵

     

    اگر در خواب سرت با قیچی بریده شود وقتی بیدار می‌شوی سرت سر جای خودش است و تو هنوز زنده‌ای، هم‌چنین اگر در خواب ببینی دو نیمه شدی وقتی بیدار می‌شوی سالمی و مریض نشدی، خلاصه در خواب هر نقصی پیدا کنی، هر ضربه‌ای به تو بخورد تو وقتی بیدار می‌شوی سالمی پس اگر یک همانیدگی از دستت می‌رود، اگر کسی به تو درشت می‌گوید، اگر پولت را از دست می‌دهی، اگر جسم عزیزانت از بین می‌رود، اگر از دوستی دور می‌شوی، به‌طور کلی اگر هر همانیدگی از دستت می‌رود غم نخور. تو این‌ها نیستی. در خواب هر اتفاقی بیفتد اصل تو ثابت و ساکن است، تغییرناپذیر است و بیش و کم نمی‌شود.

     

    این جهان خواب است، اندر ظن مَایست

    گر رَوَد در خواب دستی، باک نیست

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۴۵ - برنامه ۵۴۵

     

     پس حالا که این جهانِ فرم ظن است، گمان است، خواب است، اصلاً آن چیزی که ما می‌بینیم نیست پس وسوسه‌های ذهن را نشنو تا در تجلی روی اصلی خودت و زندگی را ببینی. ببینی که تو در رهایی از این همانیدگی‌ها نمی‌میری اتفاقاً زنده‌تر هم می‌شوی، ببینی هیچ‌چیزی شیرین‌تر از خالی شدن از همانیدگی‌ها و ذهن و این اوهام نیست.

     

    خوشتر از تجرید از تن وز مِزاج

    نیست ای فرعونِ بی‌الهامِ گیج

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۷۴۵ - برنامه ۵۴۵

     

    ای فرعون احمق و بدون شناخت، که یار کنارت است اما نمی‌توانی آن را ببینی و بشناسی چون دردها تو را گیج کرده‌اند، ببین که هیچ‌چیزی خوش‌تر از رها شدن از این قفس محدود تن، فکر و هیجانات نیست.

     

    با تشکر

    یلدا از تهران

    فایل متن «خواب» - خانم یلدا از تهران

    ابزارها و کلیدهایی که در راه فضاگشایی از برنامه ۸۸۰ از سخنان ارزشمند آقای شهبازی برایم رهگشا بود - خ



    فایل صوتی «ابزارها و کلیدهایی که در راه فضاگشایی از برنامه ۸۸۰ از سخنان ارزشمند آقای شهبازی برایم رهگشا بود» - خانم نسرین از گلستان


        


    سلام و درود خدمت آقای شهبازی عزیز و گرامی و دوستان جان گنج حضور ، ابزارها و کلیدهایی که در راه فضاگشایی از برنامه ۸۸۰ از سخنان ارزشمند آقای شهبازی برایم رهگشا بود.

     

    کلید ۱ : این را بدانیم که منظور ما از آمدن به این جهان ، زنده شدن به زندگی ست ، وقتی به این جهان می آییم به زمان می افتیم این زمان مجازی ست ، ما با زمان تغییر می کنیم ولی اصل ما ثابت است ، بدن ما تغییر می کند پیر می شویم و روزی جسم ما متلاشی می گردد چون در زمان است آن چیزی که متلاشی نمی شود خودِ ما هستیم که در این لحظه ابدی به بی نهایت او زنده شدیم ، اما اگر کسی من ذهنی را حفظ کند منظور آمدنش را بلد نبوده است.

     

    کلید ۲ : اتفاق این لحظه بازی ست و فضای گشوده شده در اطراف اتفاق ، جدی ست.

    یار در آخر زمان کرد طرب سازییی

    باطن او جد جد ظاهر او بازیی

    جمله عشاق را یار بدین علم کشت

    تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی

    مولوی ، دیوان شمس، غزل ۳۰۳۱

     

    انسان می تواند در این لحظه به بینهایت زندگی زنده شود و دیگر با زمان تغییر نکند اصلا معنی آخرزمان همین است در حالیکه در آخر زمان مجازی هستیم خداوند اسباب طرب ما را برای زنده شدن به خودش مهیا کرده است

    اتفاق این لحظه بازی زندگی ست و فضاگشایی ما جدی ست ، فضاگشایی ،خرد زندگی را به فکر و عمل ما جاری می کند و به تمام ذرات وجود ما می ریزد.

     

    کلید ۳ :با جهل و نادانی طنازی نکنم با من ذهنی در برابر اتفاقات هرگز نگویم ،« می دانم »، نگویم «من میخواهم خودم زندگی ام را اداره کنم» ، اگر تا حالا طنازی کرده ام دردهای آنرا نیز چشیده ام زیرا خود را بی نیاز از زندگی دانسته ام.

     

    کلید۴ : وجود عدم در ما باعث شد فضاگشایی کنیم.

     

    اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را

    فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب مارا ؟

     

    بت شهوت برآوردی دمار از ما زتاب خود

    اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب مارا

    مولوی ، دیوان شمس ، غزل ۷۱

     

    اگر زنده شدن مجدد به زندگی نبود اگر اصل ما که عدم می باشد و امتداد خداست عاشق زندگی نمی شد نمی توانستیم فضا را باز کنیم و در دام و سببهای من ذهنی می افتادیم و از دام و سبب ،آرامش نداشتیم و همیشه در دردها گرفتار بودیم کما اینکه در دام من ذهنی افتاده ایم و از اتفاقات زندگی می خواهیم ، اما اگر اتفاق این لحظه را ابزاری بدانیم و در اطرافش فضاگشایی کنیم از دام من ذهنی بیرون می پریم و به فضای یکتایی می افتیم و از فضای گشوده شده ، عقل و خرد زندگی به فکر و عملمان جاری می شود.

     

     کلید۵:  با فضاگشایی عشق را تجربه میکنیم.

     

    اتفاق این لحظه فقط برای اینست که ما در اطرافش فضا باز کنیم نباید جدی بگیریم اتفاق بازی بازی ست حتی با ذهن نگوییم من این اتفاق را می پذیرم

    در این اتفاق عشق را تجربه کنیم با عدم کردن مرکزمان وحدت را تجربه کنیم حس کنیم ما و خدا یکی هستیم و بین من و خدا هیچ فکر و هیچ کسی نباید قرار بگیرد ، اتفاق را خدا یا قضا بوجود آورده و خودش با اراده خودش یعنی کن فکانش حل خواهد کرد ، من با او یکی هستم.

     

    کلید ۶: هیچ کس و هیچ چیز در راه زنده شدن به زندگی و فضاگشایی و رهایی از من ذهنی نمی تواند به هیچ کس کمک کند.

    گفت بهر شاه مبذول است جان

    او چرا آید شفیع اندر میان

    مولوی ، مثنوی ، دفتر چهارم ، بیت ۲۹۵۸

     

    لی مع الله وقت بود آن دم مرا

    لا یسع فیه نبی مجتبی

    مولوی ، مثنوی دفتر چهارم ، بیت ۲۹۵۹

     

    برای تسلیم شدن کامل باید ذهن را صفر کنم کاملا از ذهن خارج شوم هیچ چیز بین من و خدا نباشد ، حتی پیامبر یا هیچ فرشته ای نباید در حالت تسلیم کامل بین من و خدا باشد هیچ کس نمی تواند شفاعتم کند جز وحدت و یکی شدن با خدا ، از هیچ کس نمیتوانم کمک بگیرم .

    کلید ۷:  قرین.

    می رود از سینه ها در سینه ها

    از ره پنهان صلاح و کینه ها

    مولوی ، مثنوی دفتر دوم ، بیت ۱۴۲۱

     

    از قرین بی قول و گفت و گوی او

    خو بدزدد دل نهان از خوی او

    مولوی ، مثنوی ، دفتر پنجم بیت ۲۶۲۶

     

    انسانها روی هم اثر می گذارند حتی اگر سخنی بین آنها رد و بدل نشود مواظب رفت و آمدهایمان باشیم در تجربه ی خودم از زمانی که با برنامه ی گنج حضور و مولانای جان قرین شده ام ترس و اضطراب و استرسم خیلی کمتر شد و ارتعاش آن در فرزندانم کاملا هویداست.

     

     

    هر کسی مارا می بیند نیرویی را به ما اعمال می کند و می خواهد مارا از جنس خودش کند اگر مولانا باشد از جنس زندگی می کند اگر من ذهنی باشد از جنس من ذهنی می کند اگر کسی مرکزش درد داشته باشد درد او به ارتعاش در می آید و می خواهد مرکز مارا به درد آورد ما مثل آنتنهایی هستیم که روی هم اثر می گذاریم.

     

    کلید ۸ :واهمانش و شناسایی همانیدگیها.

    از مقامات تبتل تا فنا

    پایه پایه تا ملاقات خدا

    مولوی ،مثنوی ، دفتر سوم ، بیت ۴۲۳۵

     

    تبتل یعنی بریدن ،یعنی واهمانش یعنی مرتب شناسایی کنیم که با چه چیزهایی همانیده هستیم و بطور هشیارانه با خدا یکی شویم و هیچ همانیدگی ای در مرکزمان نماند باید مقصود اصلی از آمدن به این جهان را دنبال کنیم و از طرفی چیزهایی که در مرکزم گذاشتم از مرکزم بیرون کنم و این را بدانم که من به عنوان من ذهنی نمی توانم این کار را کنم فقط در اطراف اتفاق این لحظه فضا را باز کنم و این فضای گشوده شده که خود اوست شناساییِ همانیدگی را به من می دهد.

     

    کلید ۹ : ما از جنس خداییم خدا در این جهان هیچ چیز ندارد ما هم که از جنس اوییم هیچ چیز نداریم

    چون الف چیزی ندارم ای کریم

    جز دلی دلتنگتر از چشم میم

    مولوی ، مثنوی ، دفتر ششم ، بیت ۲۳۲۹

     

    در این لحظه تشخیص می دهیم که درست است که خانه ، فرزند و متعلقات دیگر داریم ولی در اصل لخت هستیم اینها را ذهن به ما نشان می دهد که داریم ما فعلا از اینها استفاده میکنیم ، هر چیز که ذهنم نشان می دهد دارم ، من ندارم ، اینها حال ما را خوب نمیکنند زیرا با آنها همانیده ایم و در مرکزمان قرار دادیم.

     

    کلید ۱۰ :پیوسته فضاگشایی کنیم و اتقوا را رعایت کنیم.

     

    زان مزد کار می نرسد مر تورا که تو

    پیوسته نیستی تو در این کار گه گهی

    مولوی ، دیوان شمس ، غزل ۲۹۸۱

     

    فضاگشایی در اطراف اتفاقات و وضعیتها در واقع کارگاه ماست باید کار کنیم ما مثل آب روان هستیم اگر مانعی جلوی راهمان آمد از کنار یا بالای آن رد شویم پس وقتی من ذهنی داریم و می خواهیم کار کنیم و به وحدت مجدد با خدا برسیم باید سخت کار کنیم باید صبر کنیم و هر لحظه این کار را تمرین کنیم.

     

    ور دو سه روز چشم را بند کنی باتقوا

    چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی

    مولوی ،دیوان شمس ، غزل ۲۴۶۵

     

    اگر مدتی فضاگشایی کنیم و با چیزها همانیده نشویم اتقوا را رعایت کرده ایم در این صورت چشم حسی ما عوض می شود و با من ذهنی دیگر نمی بینیم بلکه با عدم می بینیم و چیزهای بیرونی را به مرکزمان نمی آوریم .

     

    کلید ۱۱: پیمان الست.

    گر بروید و ر بریزد صد گیاه

    عاقبت بر روید آن کشته اله

     

    کشت نو کارید بر کشت نخست

    این دوم فانی ست و آن اول درست

     

    کشت اول کامل و بگزیده ست

    تخم ثانی فاسد و پوسیده ست

    مولوی ،مثنوی ،دفتر دوم ، ابیات ۱۰۵۷الی ۱۰۵۹

     

    قبل از آمدن به این جهان ما با خداوند همانیده شدیم یعنی جنس اصلی مان در روز الست را تعیین کردیم وقتی وارد این جهان شدیم برای اینکه جسم را بشناسیم مجبور بودیم که با جسمها همانیده شویم مولانا می فرماید هر چیزی را که باید بشناسی باید از جنس اوشوی پس برای اینکه جسم را بشناسیم و جدایی را تجربه کنیم باید از جنس جسم شویم همینکه جسم را شناختیم باید به جنس اولیه ی خود برگردیم یعنی هشیارانه مجدداً به زندگی وصل شویم تا بتوانیم از خرد زندگی استفاده کنیم ، اما ما وقتی با جسم همانیده شدیم به اجسام چسبیدیم و تصویر ذهنی ساختیم و روی کشت اولیه دردها و تصویرهای ذهنی را کاشتیم و اینها کشت ثانویه هستند هر چقدر بکاریم وقت را تلف کردیم زیرا هرگز نخواهند رویید ، ما آن کشت اولیه هستیم که باید هشیارانه او شویم و آن خواهد رویید هر چقدر هم کشت ثانویه بکاریم با کاستن کشت ثانویه هشیاری مان پایین می آید ، پس فضا را انقدر باز می کنیم تا کشت های ثانویه بیفتند.

     

    کلید ۱۲: انبساط، حکم خداست.

    حکم حق گسترد بهر ما بساط

    که بگویید از طریق انبساط

    مولوی ، مثنوی ، دفتر اول ، بیت ۲۶۷۰

     

    انسان از سن ده دوازده سالگی دائماً باید منبسط شود یعنی مثل آب روان فضا را باز کند و قبل از قضاوت و رفتن به ذهن بدون قید شرط از کنار اتفاقات رد شود و این منبسط شدن حکم خداوند است ، اگر به سروصدای من ذهنی که مثل صدای کلاغهاست در آسمان ، جذب نشویم از جنس خود که همان عدم هست خواهیم شد.

     

    که درون سینه شرحت داده ایم

    شرح اندر سینه ات بنهاده ایم

    مولوی ، مثنوی ، دفتر پنجم ، بیت ۱۰۶۷

     

    خداوند می گوید خاصیت انبساط را در درون تو گذاشته ایم پس این ویژگی را از من نخواه بلکه همیشه با توست.

     

    که الم نشرح نه شرحت هست باز ؟

    چون شدی توشرح جو و کدیه ساز ؟

    مولوی، مثنوی ، دفتر پنجم ، بیت ۱۰۷۱

     

    ما در مرکز تو خاصیت منبسط شوندگی را قرار داده ایم و انسان باید از آن استفاده کند نه از من ذهنی که ابزار مقاومت و انقباض است پس باید ببینیم اگر چالشی پیش می آید آیا فضاگشایی می کنم و از خرد زندگی استفاده می کنم یا دارم ستیزه و مقاومت می کنم؟

     

    کلید ۱۳ :هر لحظه خداوند در کار جدیدی ست.

     

    هر زمان دل را دگر میلی دهم

    هر نفس بر دل دگر داغی نهم

     

    کل اصباح لنا شان جدید

    کل شی عن مرادی لا یحید

    مولوی ، مثنوی ، دفتر سوم ، ابیات ۱۶۳۹ و ۱۶۴۰

     

    خداوند هر لحظه به مرکزمان میلی می دهد که با چیزها همانیده شویم بعد داغ آنرا بر دلمان می گذارد برای اینکه بفهمیم نباید همانیده شویم خداوند هر لحظه در کار جدیدی ست و هیچ کاری از حیطه ی مشیت او خارج نیست او کاملا مسلط به زندگی و چهار بعد و مرکز ماست ، قضا و کن فکان در این لحظه کاملا مسلط به هر انسانی ست تنها کار ما فضاگشایی ست.

     

    لحظه ای ماهم کند یک دم سیاه

    خود چه باشد غیر این کار اله؟

     

    پیش چوگانهای حکم کن فکان

    می دویم اندر مکان و لامکان

    مولوی ، مثنوی ، دفتر اول ، ابیات ۲۴۶۵ و ۲۴۶۶

     

    وضعیتهای بیرونی (مکان )و درون ما (لامکان)یا فضای گشوده شده در دست کن فکان و قضا ست بنابراین باید فضاگشایی کنیم و تسلیم شویم یک لحظه مرا سیاه میکند و از جنس من ذهنی میکند یک لحظه ماه یعنی از جنس خودش میکند اگر ما اجازه دهیم زندگی پایش را به مرکز ما بگذارد با اتفاقات و چالشها دست به شناسایی می زنیم و دردهایمان می افتد و گویی می شویم در دست چوگان خداوند.

    ترک جلدی کن کزین ناواقفی

    لب ببند الله اعلم بالخفی

    مولوی ، مثنوی ، دفتر سوم ، بیت ۴۴۵۳

     

    اینقدر گستاخی نکن نگو می دانم ، ذهنت را خاموش کن مقاومت را صفر کن ، فضاگشایی کن.

     

    کلید ۱۴ :باب صغیر.

    ساخت موسی قدس در باب صغیر

    تا فرود آرند سر قوم زحیر

     

    زانکه جباران بدند و سر فراز

    دوزخ آن باب صغیر است و نیاز

    مولوی ، مثنوی ، دفتر سوم ، ابیات ۲۹۹۶و ۲۹۹۷

     

    باب صغیر نماد من ذهنی و قدس نماد فضای یکتایی می باشد اگر می خواهی وارد فضای یکتایی شوی باید تسلیم شوی باید خم شوی اما با من ذهنی و اظهار بی نیازی به زندگی و تسلیم نشدن ، ما دوزخی بوجود می آوریم دوزخی از دردها که می خواهد به ما بفهماند که باید خم شوی ، تسلیم شوی و همانیدگی ها را رها کنی در غیر این صورت باید در دردها بسوزی.

     

    ناز کردن خوشتر آید از شکر

    لیک کم خایش که دارد صد خطر

     

    ایمن آباد است آن راه نیاز

    ترک نازش گیر و باآن ره بساز

    مولوی ، مثنوی ، دفتر پنجم ، ابیات ۵۴۳ و ۵۴۴

     

    نباید با من ذهنی در این لحظه ناز کنیم و بگوییم من به زندگی نیازی ندارم و عقل من ذهنی برایم کافی ست من ذهنی از این حرف خوشش می آید ، نباید حس بی نیازی از خداوند کنیم زیرا این حس بی نیازی صدها خطر دارد اما اگر فضا را باز کنیم ولو اینکه درد دارد و صرف نظر از اتفاق بگوییم من به خرد و قدرت و حس امنیت و هدایت زندگی نیازمندم من ذهنی را خلع سلاح می کنیم ، خداوند یا زندگی حاکم مطلق است و هر لحظه می داند چکار کند

    حاکم است و یفعل الله ما یشا

    او زعین درد انگیزد دوا

    مولوی ، مثنوی ، دفتر دوم ، بیت ۱۶۱۹

     

    این لحظه و هر لحظه خداوند می داند چکار کند و چگونه عمل کند و چگونه ما را تغییر دهد هر چه بخواهد می کند از عین درد ، دوا بر می انگیزد ، آن مشکل ،آمده که به ما کمک کند پس فضا را باز می کنیم و خرد زندگی را می بینیم.

     

    کلید ۱۵ :طلب ، اکتساب و جهد.

     

    گفت پیغمبر که بر رزق ای فتا

    در فرو بسته ست و بر در قفلها

     

    جنبش و آمد شد ما و اکتساب

    هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب

     

    بی کلید این در گشادن راه نیست

    بی طلب نان سنت الله نیست

    مولوی ، مثنوی ، دفتر پنجم ، ابیات ۲۳۸۵الی ۲۳۸۷

     

    بدون کلید فضاگشای ، درِمن ذهنی باز نمی شود اگر طلب نباشد خداوند به ما روزی نمی دهد، جهد و تسلیم و فضاگشایی، مطالعه ی اشعار مولانا ، اکتساب ماست همانطور که رزق این جهانی بدون طلب بدست نمی آید رزق حضور نیز بدون طلب و جهد و کوشش و خواستن بدست نخواهد آمد.

     

    این طلب در تو گروگان خداست

    زانکه هر طالب به مطلوبی سزاست

    مولوی ،مثنوی ، دفتر پنجم ، بیت ۱۷۳۴

     

    طلب و ستاندن خاصیتی ست که در درون ما وجود دارد که بسوی زندگی برویم ولی ما به زور به این جهان چسبیده ایم و خود را از جنس نازندگی کرده ایم.

     

    دایه و مادر بهانه جو بود

    تا که کی آن طفل او گریان شود

     

    طفل حاجات شما را آفرید

    تا بنالید و شود شیرش پدید

     

    گفت ادعوالله بی زاری مباش

    تا بجوشد شیرهای مهرهاش

    مولوی ، مثنوی ، دفتر دوم ، ابیات ۱۹۵۲الی ۱۹۵۴

     

    خداوند طفل نیازهای ما را آفرید مخصوصا نیازهای معنوی مارا که ما بنالیم یعنی بگوییم ، فضا را باز می کنم ، طلب دارم ،من تورا می خواهم ، من از این جهان زندگی نمی خواهم ، فهمیدم همانیدگیها زندگی ندارد ، به عنوان من بلند نمی شوم ، نمی گویم می دانم ، مقاومت و قضاوت را صفر می کنم ، فضا را باز می کنم ، عقلم را بی اثر می کنم در این صورت شیر عشق و مهر او می جوشد.

     

    هوی هوی باد و شیر افشان ابر

    در غم مااند یک ساعت تو صبر

    مولوی ، مثنوی ، دفتر دوم ، بیت ۱۹۵۵

     

    زمانیکه باد می وزد و ابرها را بالای سر ما می آورد یعنی کارخانه خلقت دارد کار می کند ، برای چه کسی ؟برای ما ، اگر با من ذهنی دخالت نکنیم خواهیم دید که خداوند در فکر ما بوده در غم ما بوده ، و هرگز ما را رها نخواهد کرد خداوند می خواست ما را از من ذهنی آزاد کند خداوند قصد زجر مارا ندارد.

     

    کلید ۱۶ :خدا با ماست هرگز رهایمان نمی کند.

     

    چه شکر فروش دارم که به من شکر فروشد

    که نگفت عذر روزی که :برو شکر ندارم

    مولوی ، دیوان شمس ، غزل ۱۶۲۰

     

    این لحظه و هر لحظه یک شکر فروش داریم که اگر فضا را باز کنیم به ما شکر می دهد و هیچ موقع به ما نمی گوید شکر ندارم ، خداوند این لحظه و هر لحظه آماده ست که خرد، آرامش، قدرت، عشق و هزاران برکت را به ما هدیه کند اگر فضا را باز کنیم و تسلیم شویم.

     

    و در پایان رباعی زیبای شماره ۱ از ابوسعید ابوالخیر:

     

    باز آ بازآ هر آنچه هستی باز آ

    گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ

     

    این درگه ما درگه نومیدی نیست

    صد بار اگر توبه شکستی بازآ

     

    با تشکر ، نسرین از گلستان

     

    فایل متن «ابزارها و کلیدهایی که در راه فضاگشایی از برنامه ۸۸۰ از سخنان ارزشمند آقای شهبازی برایم رهگشا بود» - خانم نسرین از گلستان

    مرتد شدن کاتب وحی، برنامه ۸۹۲ - خانم فریده از هلند



    فایل صوتی «مرتد شدن کاتب وحی، برنامه ۸۹۲» - خانم فریده از هلند


        


    با سلام

    برداشتی از مثنوی دفتر اول، مرتد شدن کاتب وحی، برنامه ۸۹۲

     

    تاثیر پرتو وحی پیغمبر باعث شد که کاتب وحی فکر کنه که او هم حکمت و معرفتی پیدا کرده. همین امر نتنها باعث کبر و غرور او شد، بلکه دچار می‌دانم و کمال طلبی من ذهنی نیز شد. به همین دچار قهر خداوند شد، یعنی ناشکری و ناسپاسی من ذهنی. هم از راه معنوی دور شد و هم کینه پیامبر را بدل گرفت. کاتب وحی می‌تواند نماد هر انسانی باشه که در راه معنوی روی خودش کار میکنه، ولی توهم من ذهنی اون را به اشتباه بی‌اندازه. که بله من دیگه به نور خدا وصل شدم و نتها دیگه به حضرت مولانا احتیاجی ندارم بلکه خودم آورنده وحی و پیام شدم.

     

    عدم اعتراف به نقص های خویش و خود را کامل دانستن، و ایراد گرفتن به بزرگان، دلیلی ست بر گمراهی ما. مقاومت و ستیزه داشتن، غم، غصه، ترس، حس تنهای و دها مرض دیگه همه نشانه‌ای ست بر عدم وصل به زندگی. دلیلی ست بر اینکه اگر روشنایی در خانه ما بوده از نور حضرت مولانا بوده. پرتو مرهم بزرگان بر زخم های ما بوده، نه از من ذهنی خود ما.

    خداوند یک چنین انسان متوهمی را دچار آهن صد منی میکنه. اهنی که از درون به دست و پای او بسته می‌شود، دچار ناموس مصنوی من ذهنی میکنه تا راه توبه کردن بر او بسته بشه. تا به جای اعتراف به اشتباهات به توجیه و دفاع از خود دست بزنه. یعنی توان اه کردن، تسلیم و فضاگشایی را از دست بده.

     

    کرده حق ناموس را صد من حَدید

    ای بسی بسته به بندِ ناپدید

     

    کبر و کفر آنسان ببست آن راه را

    که نیارد کرد ظاهر، آه را

    مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۲۴۰ و ۳۲۴۱

     

    حق تعالی فرموده: ما بر گردن من های ذهنی غل و زنجیرها افکندیم و آن غل و زنجیر ها از بیرون  نیست بلکه درونی و باطنی ست. در پشت سر کافران، من های ذهنی سدی قرار دادیم و چشمانشان را پوشاندیم، به همین جهت هیچکدامشان در پس و پیش خویش، آن سد و مانع را نمی‌بینند. آیه ۸ و ۹ سوره یس.

     

    انسان دچار سد قضا میشه و من ذهنی، شاهد او می‌شود، یعنی من ذهنی بجای حضور میبینه و بجای حضور حرف میزنه، و دیگه نمیتواند حضور و خداوند را ببینه. دیگه فقط سودای دین را پیدا می‌کند و در بند ناموس من ذهنی و کبر و غرور می‌ماند، و در پرده و حجاب فرو می‌روند و جرقه ایمان را در خود خاموش می‌کند.

     

    رنگِ صحرا دارد آن سدّی که خاست

    او نمی‌داند که آن سدِّ قضاست

    مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۲۴۴

     

    سدی در او بوجود میاد بنام سد قضا. که بندی پنهان، درونی و آهنین است. یک هستی و وجود توهمی، که درونی ست و با هیچ تبری نمی‌شود اون را پاره کرد. و هر روز غم و درهای اون بیشتر میشوند. بندهای بیرونی را میشه پاره کرد و درمانی برای اون پیدا کرد. اما بند غیبی را کسی نمی‌تواند مدوا کنه.

     

    ای بسا کفّار را سودایِ دین

    بندِ او ناموس و کِبر و آن و این

     

    بندِ پنهان، لیک از آهن بَتَر

    بندِ آهن را بِدَرّانَد تبر

     

    بندِ آهن را توان کردن جدا

    بند غیبی را نداند کس دوا

    مولوی، مثنوی، دفتر اول ابیات ۳۲۴۶ تا ۳۲۴۸

     

    حضرت مولانا میفرمایید که اگه بیشتر از این بخواهم این بند پنهان قضا را توضیح بدهم میترسم که ناامید بشوی. اما ناامید نشو روی خودت کار کن و پیش اون فریادرس، فریاد کن، که ای خداوند عف کنندگان ما رو عفو کن. راه توبه را بر ما باز نگهدار.

     

    زخمِ نیش، اما چو از هستیِّ توست

    غم قوی باشد، نگردد درد سُست

     

    شرحِ این، از سینه بیرون می‌جهد

    لیک می‌ترسم که نومیدی دهد

     

    نی مشو نومید، خود را شاد کن

    پیشِ آن فریادرس، فریاد کن

     

    کای مُحِبِّ عفو، از ما عفو کُن

    ای طبیبِ رنجِ ناسورِ کُهُن

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۵۰ تا ۳۲۵۳

     

    پس حکمت و اسرار خداوند به قلب ما جاری و روان میشه اما این حکمت به واسطه وجود اولیا و یا حضرت مولانا به ما میرسه. این نور را ما از حضرت مولانا و از طریق برنامه گنج حضور، و به همت آقای شهبازی ست که دریافت میکنیم. درسته که خانه دل ما نورانی شده ولی این نور از پرتو نور خانه همسایه ست. به همین خاطر نباید دچار کبر و غرور من ذهنی بشویم که این تهدیدی ست بزرگ در این راه معنوی.

     

    ای برادر، بر تو حکمت، جاریه‌ است

    آن ز اَبدال است و، بر تو عاریه‌ است

     

    گرچه در خود خانه نوری یافته‌ست

    آن ز همسایه منوَّر تافته‌ست

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۵۵ و ۳۲۵۶

     

    پس حضرت مولانا یادآور میشه که به جای کبر و غرور، شکر کن و خودبین مباش.

     

    شکر کُن، غِرّه مشو، بینی مَکُن

    گوش دار و هیچ خودبینی مَکُن

    مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۲۵۷

     

    مولانا خودش را غلام انسانی میدانه که در خانه ذهن نماند. یعنی اگه به مرحله ای از پیشرفت رسیدی فکر نکنی که دیگه کار تمام شده، بلکه همچنان نور از خانه همسایه ست که می‌تابد. در همین مورد مثالی میزنه که اگه آهن سرخ و گداخته میشه، در اثر حرارت آتش هست نه از ذات خود آهن. و یا اگه سبزها و گیاهان سبز و خرم می‌شوند از وجود تابستان هست. حضرت مولانا قصد داره به ما بفهمانه که نور اصلی که خانه ما رو روشن میکنه نور خداست، و برای اینکه خانه دل ما برای همیشه روشن بمانه باید که به اون نور وصل بشویم، در غیر اینصورت در یک نور و روشنایی قرضی و عاریتی باقی خواهیم ماند.

     

    تن همی‌نازد به خوبیّ و جمال

    روحْ پنهان کرده فَرّ و پَرّ و بال

     

    گویدش کای مَزْبَله تو کیستی؟

    یک‌دو روز از پرتوِ من زیستی

     

    غَنج و نازت، می‌نگنجد در جهان

    باش تا که من شوم از تو جهان

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۶۷ تا ۳۲۶۹

     

    پس ای من ذهنی چرا این قدر به خوبی و جمال  ظاهریت می نازی و اونها را مدام آشکار میکنی. در حالیکه روح شکوه و جلال خودش را در تن خاکی پنهان کرده. این تن خاکی که بدون اون روح، فقط یک جسم گندیده ایست که باید اون را زیر خاک پنهان کرد تا طعمه مور و مار بشه. پس چرا این قدر ناز و کرشمه داری و این نور را از خودت میدانی.!! چشم و گوش و هر توانمندی که در ما هست همه از پرتو وجود روح هست.

     

    به همین خاطر سر تسلیم و سجده بر زمین خاکی می‌گذارم تا در روز قیامت که این لحظه ست، زمین گواه و شاهد من باشه.

     

    سَر از آن رُو می‌نَهَم من بر زمین

    تا گواهِ من بُوَد در یَوْمِ دین

     

    یَوْمِ دین که زُلْزِلَت زِلْزا‌لَ‌ها

    این زمین باشد گُواهِ حال‌ها

    مولوی، مثنوی، دفتر اول ابیات ۳۲۷۵ و ۳۲۷۶

     

    هر چند که من ذهنی حواس جمادات را منکر میشه چونکه خودش مغلوب دیو شده. مقاومت و ستیزه من ذهنی، شک و تردید، و اعتقاد سست، همه نشانه های همان دیوست. اینها را حضرت مولانا بعنوان خوی فلسفی نام می‌بره و میگه که مواظب باشیم که همه هفتاد و دو ملت، یعنی همه اختلافات و ستیزه های پیشی نیان در ما میتوانه وجود داشته باشد.

     

    هر‌که او را برگِ این ایمان بُوَد

    هم‌چو برگ، از بیمِ این لرزان بُوَد

    مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۲۸۹

     

    پس اگر ایمان داریم که در روز قیامت که این لحظه ست، باطن همه انسان‌ها آشکار و هویدا میشود، از ترس مثل برگ درختان لرزان باشیم. درسته که خوی فلسفی من ذهنی در ما هست اما حضرت مولانا یادآور میشه که عالمی بی منتها، بزرگ و بیکران نیز در ما وجود داره، که می‌تواند من ذهنی را در خودش محو کنه. پس مواظب باشیم که دچار ادعا و کبر و غرور نشویم که هر لحظه ممکنه دچار امتحان خداوند بشویم.

     

    پَرده‌ ای ستّار، از ما برمگیر

    باش اندر امتحانِ ما مُجیر

    مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۲۹۳

     

    و هر لحظه که يادمان افتاد از خداوند تقاضای عفو و بخشش کنیم.

     

    کای مُحِبِّ عفو، از ما عفو کُن

    ای طبیبِ رنجِ ناسورِ کُهُن

    مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۲۵۳

     

    با احترام فریده از هلند 

    فایل متن«مرتد شدن کاتب وحی، برنامه ۸۹۲» - خانم فریده از هلند

    اینرسی ذهن - خانم نرگس از نروژ



    فایل صوتی «اینرسی ذهن» - خانم نرگس از نروژ


        


    با سلام و عرض ادب

     

    یک وجه از اینرسی ذهن در جهت تبدیل، بالا آوردن دردهاست. مخصوصا با یافتن نقاط مشترکی در این لحظه از اتفاقات تا ما را دچار قضاوت و مقاومت، سپس واکنش و تغذیه شدن آن درد، نتیجتا پایین آمدن هشیاری برای شناسایی آن درد و رو به عوامل بیرونی آوردن جهت این انقباض است، یعنی دنبال مقصر گشتن برای رفع مسئولیت خود و همینطور نتیجتا به دنبال سببی برای گشایش و گرفتن انرژی از جهان مادی برای پرت کردن حواس خود یا خوشی آنی است.

     

    که بعد از مدتی هیچ‌کدام از اینها کارساز نبوده و دردها طوری بالا می‌آیند که زندگی عادی ما مختل می‌شود و فکر و خلاقیت ما از کار می‌افتد و علناً متوجه می‌شویم تنها چیزی که ایراد دارد خودمان هستیم و هیچ راه حلی جز شناسایی ذهن، دردها و کشیدن درد هشیارانه، فضاگشایی و تبدیل نداریم.

     

    یکی از برنامه های کمک کننده به من در هنگام بالا آمدن دردها، برنامه ۷۷۱ با تفسیر غزل شماره ۲۰ بوده، که خلاصه‌ای از بیاناتتان را ارائه می‌دهم:

     

    چندان که خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را

    می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما

     

    ور خود بر آید بر سما کی تیره گردد آسمان؟

    کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا

     

    ای من‌ذهنی من که محصولت درد بوده و الان درد ایجاد می‌کنی و یا مقاومت می‌کنی، یا تهدید می‌کنی و دود می‌کنی، هر چقدر می‌خواهی جنگ و تهدید کن، من دارم تو را نگاه می‌کنم، ما جدا از من ذهنی یک آسمان هستیم. با تسلیم و پذیرش اتفاق این لحظه، از جنس هوشیاری اولیه می‌شویم و دود من ذهنی به ما نمی‌رسد. حتی اگر کمی دودت به من برسد و یک ذره آسمان جمع شود، من تیره نخواهم شد چون من آسمان را از تو بیرون آوردم، و دوباره می‌توانم آسمان را بیرون بیاورم. آن انرژی که ما هستیم باید از دردی که ما حمل می‌کنیم آزاد بشود. البته این کار با عجله نمی‌شود، باید تمرکز کنیم، روی خودمان کار کنیم با راهنمایی بزرگان.

     

    سپس به آسمان پرداخت و آن دودی بود، پس به آسمان و زمین گفت: خواه یا ناخواه بیایید، گفتند فرمانبردار آمدیم.

     

    -قرآن کریم، سور فصِّلَت، آیه ۱۱

     

    خود را مرنجان ای پدر، سر را مکوب اندر حجر

    با نقش گرمابه مکن، این جمله چالیش و غزا

     

    گر تو کنی بر مه تفو، بر روی تو باز آید آن

    ور دامن او را کشی، هم بر تو تنگ آید قبا

     

    پیش از تو خامان دگر، در جوش این دیگ جهان

    بس بر طپیدند و نشد، درمان نبود الّا رضا

     

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۰

     

    مولانا به انسانی که با فکر ها همانیده است و بر اساس دید ذهن تلاش می‌کند، می‌گوید خودت را اذیت نکن و کارهای بیهوده نکن، چرا که با خواهش زندگی از چیزهایی که ذهن نشان می‌دهد، دچار سرخوردگی شدی. چرا متوجه نیستی که این ذهن و دردهایش تو نیستی، تو این آسمان هستی، آیا تو واقعا فکر می‌کنی این جنگ و جدل‌ها ی تو با خودت یا دیگران مقدس هم هست؟ اگر صبر داشته باشی، زندگی برایت راه دارد و خودش ساکنت می‌کند.

     

    مقاومت ما در مقابل زندگی مانند تف کردن به ماه هست که به خودمان بر می‌گردد و ضررش به خود ما می‌رسد و ما با کوشش ذهنی نمی‌توانیم خودمان فضا را باز کنیم بلکه درد ایجاد می‌کنیم. این کوشش‌های ذهنی ما مثل کشیدن دامان زندگی است ولی چون ما فعلا ذهن داریم و با ۵ حس و فکرمان کار می‌کنیم، دامن او را به ذهن تبدیل می‌کنیم، در واقع خودمان را جمع می‌کنیم، به محدودیت ذهن می‌افتیم. در حالتی که هر لحظه خدا می‌خواهد به ما کمک کند که ما آسمان را باز کنیم.

     

    قبل از ما خامان دیگری بودند که فضا را باز نکرده بودند که به بلوغ معنوی برسند و هشیاری جسمی داشتند و می‌خواستند بوسیله الگوهای هم هویت شده و دردها خودشان را درمان کنند و نتوانستند و تنها راه حل رضاست. اینکه بدانیم این لحظه قضا یعنی قانون زندگی اتفاق را بوجود می‌آورد و آن را طوری طرح کرده که بهترین اتفاق برای ماست تا از خواب ذهن بیدار بشویم و در مقابل آن باید خرسند باشیم.

     

    گرچه که ذهن می‌گوید تلخ است ولی شما خوشحال باقی می‌مانید بعنوان هشیاری، شما شکر می‌کنید از اینکه این بهترین اتفاق است که قضا تدارک دیده، بلافاصله بعد از قضا، کن فکان می‌آید و می‌گوید بشو و می‌شود.

     

    شما به کن فکان نه تنها معتقد هستید، عملا عمل می‌کنید، در این لحظه راضی هستید از اتفاقی که دارد می‌افتد و در اطرافش فضا باز می‌کنید، شما با قضا همکاری می‌کنید، فضاگشایی می‌کنید که دردهای شما را شفا می‌دهد، فضا را باز می‌کند. یعنی آسمان را درست می‌کند و شما را از توی ذهن آزاد می‌کند.

     

    بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن

    سر در کشید و گِرد شد مانند گویی آن دغا

     

    آن مار ابله خویش را بر خار می‌زد دم به دم

    سوراخ سوراخ آمد از خود را زدن بر خارها

     

    بی‌صبر بود و بی‌حیل، خود را بکشت او از عجل

    گر صبر کردی یک زمان، رَستی ازو آن بد لقا

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۰

     

    خارپشت دردها مار هشیاری ما را می‌گیرد و گرد و غبار و دود ایجاد می‌کند تا ما را گیج کند و دید ما ضعیف بشود که کل این یک حیله است و تدبیرش زیاده خواهی است، هیجانات بد است مثل خشم و ترس، تدبیری ندارد بلکه حیله می‌کند که بیشتر انرژی بخورد.

     

    ما اگر ابله شویم، برای خود درد ایجاد می‌کنیم، نتیجتا چون از جنس درد می‌شویم برای دیگران هم درد ایجاد می‌کنیم و هوشیاری خود را سوراخ سوراخ می‌کنیم. چراکه انسان همانیده شده، چون واکنش نشان می‌دهد در هیجانات منفی و درد افتاده و نه صبر دارد و نه تدبیر، چراکه صبر و تدبیر از فضای باز شده می‌آید. یعنی ما باید فضا را باز کنیم.

     

    ما به موقع خودمان را از همانیدگی‌ها بیرون نکشیدم پس باید با قضا همکاری کنیم و هم هویت شدگی را شناسایی کنیم، قضا به ما فرصت می‌دهد. اگر صبر داشته باشیم و با تدبیر زندگی شتابزده نباشیم، یک لحظه به زندگی وصل شده و فضا باز می‌شود و در اثر تسلیم اوضاع را درست می‌بینیم و همان یک لحظه به ما کمک می‌کند.

     

    بر خارپشت هر بلا خود را مزن توهم هلا

    ساکن نشین وین ورد خوان، جاء القضا ضاق الفضا

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۰

     

    وقتی قضا می‌آید و همانیدگی ما را نشانه می‌گیرد، ساکن نشستن ما یعنی واکنش نشان ندادن ما، ثبات داشتن ما خیلی مهم است. ما در این لحظه می‌دانیم من ذهنی فضا را خواهد بست، با قدرت زیاد فضا را گشوده نگه می‌داریم با صبر و به من ذهنی نگاه می‌کنیم و می‌گوییم، نه، نه حرکتی نکن، کسی به تو نگفته. که واکنش نشان بدهی، اصلا کسی از تو نمی‌پرسد که تو می‌خواهی سواستفاده کنی از این به قول تو بلا، یک خارپشت درست کنی. بنشین ساکن شو و واکنش نشان نده، فضا را باز کن و نگذار این برود به تمام ابعاد زندگی و از روی شرطی شدگی همه خاصیت تلخی بگیرد. ساکن بنشینم و این ورد را بخوانیم که قضا آمده و الان ممکن است فضا بسته شود ولی من باید با قدرت خدا این فضا را باز نگه دارم.

     

    فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین

    ای همنشین صابران اَفرغ علینا صبرنا

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۰

     

    خدا فرموده که من با صبر کنندگان هستم، انسانی که فضا را باز می‌کند و باز نگه می‌دارد. صبر یعنی من‌ذهنی و دردهایش می‌خواهد فضا را ببندد و شما واکنش نشان بدهید ولی شما به عنوان هشیاری این را باز نگه می‌دارید.

     

    صابر کسی است که زیر فشار من‌ذهنی صبر می‌کند، که من نمی‌خواهم این را قبول کنم، ولی شما قبول می‌کنید.

     

    می‌گوید: ای خدا که همنشین صابران هستی به ما صبر ببار ، یعنی کسی که فضا را باز می‌کند، واقعا صبر کردن را یاد می‌گیرد . یکی دو بار به حرف من‌ذهنی گوش ندهیم، دیگر گوش نمی‌دهیم و به حرف زندگی گوش می‌دهیم.

     

    رفتم به وادی دگر، باقی تو فرما ای پدر

    مر صابران را می‌رسان هر دم سلام نو زما

    -مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۰

     

    در حال صبر و فضاگشایی از درون به زندگی وصل شده و خدا به ما بسته جدید خرد و شادی می‌دهد. سلام خدا هم برکت است، شناسایی ماست که ما را به عنوان خودش شناسایی می‌کند و ما خوشحال تر می‌‌شویم.

     

    با عشق و احترام

    نرگس از نروژ

    فایل متن «اینرسی ذهن» - خانم نرگس از نروژ

    جوینده یابنده است - آقای عباس از شیراز



    فایل صوتی «جوینده یابنده است» - آقای عباس از شیراز


        


    با سلام خدمت آقای شهبازی و دوستان گنج حضوری عزیز

    دفتر سوم مثنوی معنوی

    یافتن عاشق، معشوق را که جوینده یابنده بود

     

    مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4481

    سایۀ حق بر سرِ بنده بُوَد

    عاقبت جوینده یابنده بُوَد

     

    خداوند همیشه و در هر لحظه حواسش به بندگانش هست و در هر راهی که قدم بگذارند از آنها حمایت میکند هر کس به جستجوی هر چیزی باشد چه خدا چه عشق چه آرامش چه فراوانی در دنیای مادی اخر به آن به کمک خدا دست پیدا خواهد کرد.

     

    مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4785

    جمله دانند این ، اگر تو نگروی

    هر چه می کاریش ، روزی بدروی

     

    یک قاعده در جهان وجود دارد که همه آن را باور دارند هر چه که به این جهان میفرستی یک روز به تو باز خواهد گشت اگر هر روز در راه پیشرفت معنوی خود قدم بر میداری و بیشتر خودت را میشناسی بالاخره یک روز به آن حضور خالص دست پیدا خواهی کرد بالاخره به گنج حضورت دست پیدا میکنی برای هر چیزی که وقت میگذاری و هر ندا و فرکانسی که به این جهان میدهی بالاخره صدای آن ندا به تو باز خواهد گشت و به چیزی که فرستاده بودی دست پیدا خواهی کرد.

     

    مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4787 تا ۴۷۹۱

    آنکه روزی نیستش بخت و نجات

    ننگرد عقلش ، مگر در نادِرات

     

    کآن فلان کس کِشت کرد و بَر نداشت

    و آن صدف بُرد و ، صدف گوهر نداشت

     

    بَلعمِ باعور و ابلیسِ لعین

    سود نآمدشان عبادت ها و دین

     

    صد هزاران انبیا و رهروان

    نآید اندر خاطرِ آن بَد گُمان

     

    این دو را گیرد ، که تاریکی دهد

    در دلش ، اِدبار ، جز این کی نهد؟

     

     آن کسی که به حضور خدا به قدرت و هدایت و فراوانی خداوند دست پیدا نکرده آن کسی که به خدای خود ایمان واقعی ندارد فقط اتفاقات بد را میبیند و نا امید است در اینجا منظور مولانا از کشت، کشتهای معنوی ماست هر فکر و هر عمل و هر احساسی که ما میکنیم طبق گفته مولانا شکل گذاری میشود و به ما بر میگردد هر چه که ما بکاریم به ما برمیگردد در هر راهی که قدم بزاریم چه معنوی و چه مادی به نتیجه ای که میخواهیم میرسیم اگر بتوانیم نجواهای من ذهنیمان را کنترل کنیم و ایمان داشته باشیم. من ذهنی مثالهای نادری برای ما میاورد مانند کسی که به صدفی دست پیدا کرده اما آن صدف گوهر نداشته یا شیطان و ابلیس را مثال میزند که عباداتی داشته اند اما به نتیجه نرسیده اند این من ذهنی ابله هزاران پیغمبر و عارف را نمیبیند که عبادتهایشان نتیجه داد و به حضور رسیدند هزاران فرد موفق را در همین دنیای امروز ما نمیبیند که به حضور رسیدند و فراوانی درون و بیرون دارند و فقط ما را نا امید کند.

     

    مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۹۶ تا ۴۷۹۸

    این جهان پر آفتاب و نور ماه

    او بهشته ، سر فرو برده به چاه

     

    که اگر حق است ، پس کو روشنی ؟

    سر زِ چَه بردار و ، بنگر ای دنی

     

    جمله عالم ، شرق و غرب آن نور یافت

    تا تو در چاهی ، نخواهد بر تو تافت

     

    این جهان پر از نور است پر از عشق است پر از هدایت است پر از آرامش است پر از زیبایی است پر از فراوانی مادی است هر چیزی که ما بخواهیم چه از نظر مادی چه معنوی چه عشق فراهم است به قول مولانا گر چیز دگر خواهی آن چیز دگر آمد ولی ما سرمان را در چاه فرو کرده ایم ما با من ذهنیمان و افکار محدود کننده اش در چاه گیر افتادیم و نمیتوانیم این فراوانی را ببینیم باید من ذهنی و افکار پوسیده و محدود کننده اش را و ترس و خشم و افسردگی و اضطراب و تنبلیمان را شناسایی بکنیم و به خداوند نشان بدهیم تا خدا مانند نجاری ماهر این من ذهنی پوسیده ما را به حضوری زیبا تبدیل کند این جهان پر از نور است از چاه بیرون بیا تا آن را ببینی.

     

    مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۸۰۰ تا ۴۸۰۲

    هین مگو کاینک فلانی کِشت کرد

    در فلان سالی ملخ کشتش بخورد

     

    پس چرا کارم ؟ که اینجا خوف هست

    من چرا افشانم این گندم ز دست ؟

     

    و آنکه او نگذاشت کشت و کار را

    پر کند کوری تو ، انبار را

     

    ای من ذهنی انقدر پشت سر هم مثال های ناامید کننده را نیاور از افرادی که چه در راه معنوی و چه در راه مادی و چه در راه عشق موفق نشدند هر کسی به دنبال هر چیزی برود و امیدوار باشد و ایمان داشته باشد و برای رسیدن به هدفش فکر و عمل خوب و سازنده بکارد و در این راه تعهد داشته باشد عاقبت به کوری تو و به لطف خدا به هدفش خواهد رسید و فکر و اعمال سازنده اش به خودش باز خواهد گشت.

     

    مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۸۰۶

    ناشناسا تو سبب ها کرده یی

    از در دوزخ بهشتم برده ای

     

    ای خداوند بزرگ تو سببهایی را درست کرده ای تو مسبب اتفاقات هستی ولی ما نمیتوانیم تو را ببینیم و تو در این کار ناشناسی و با اتفاقاتی که شاید به ظاهر مانند جهنم باشند ما را به آن بهشتی که میخواهیم میرسانی تو همانند اتفاقی که برای ابراهیم افتاد آتش را برای ما تبدیل به گلستان میکنی.

     

    مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۸۰۹

    تو مبین که بر درختی یا به چاه

    تو مرا بین که منم مِفتاحِ راه

     

    تو نگاه نکن که برای رسیدن به عشق و حضور و آرامش و هدایت و قدرت الهی و فراوانی مادی و معنوی در چه وضعیتی قرارداری تو به من نگاه کن که چه عظمتی دارم و میخواهم تو را در این مسیر هدایت کنم و به تو کمک برسانم.

     

     

    با تشکر از همه دوستان

    عباس از شیراز

     

    فایل متن «جوینده یابنده است» - آقای عباس از شیراز

    برداشتی از برنامه ۹۰۰ غزل ۴۸۳ - خانم فاطمه



    فایل صوتی «برداشتی از برنامه ۹۰۰ غزل ۴۸۳» - خانم فاطمه


        


    سلام و درود و سپاس خدمت آقای شهبازی و دوستان گنج حضور

    برداشت از برنامه ۹۰۰ غزل ۴۸۳

     

     هرآن که از سبب وحشت غمی تنهاست

    بدان که خصم دل است و مراقب تنهاست

     

    سالهای سال در من ذهنی، جدا شده از زندگی، درد کشیدیم وزیر بار این دردها با وحشت و غم زندگی کردیم و فکر می کردیم زندگی همین است دیگر، همه همین طور زندگی می کنند و بعد هم می میرند. چاره ای نیست. باید سوخت و ساخت. اما حالا پیام آور بزرگ زندگی، مولانای جان، به ما می گوید :نه، این غم کشیدن و با ترس زندگی کردن، اشکال دارد. زندگی طبیعی یک انسان نباید این گونه پر از درد و رنج باشد، یک جای کار می لنگد که غصه و غم داری. و در همین بیت اول پاسخ و راهکار ارائه می دهد، اگر گوش شنوایی برای شنیدن باشد. می فرماید تو ستیزه داری که رنج می کشی آن هم با دل خودت، باجان اصلی ات می جنگی، دشمن خودت شده‌ای با این همه جسم که گذاشته ای در مرکز دلت و آن ها را می پرستی و از آنها آرامش می خواهی. برای همین است که حالت خوش نیست. شاد نیستی و غم می خوری. ابزار شادی را گم کرده ای وهیچ کس هم نبوده که تو را آگاه کند به این ابزار و اگر هم بوده، یا نشنیده ای، یا نخواستی که بشنوی.

    بزرگان را رها کرده ای. به آنها پشت کرده ای. وگرنه راهکار را همه ی بزرگان بیان کرده اند.

    آنها همیشه به تو گفته اند که فضا را باز کن، نجنگ، ستیزه نکن با هیچ اتفاقی. اما تو گم شده بودی لابه‌لای کوهی از همانیدگی، و تمامی حواست را داده بودی به کلاغ ها، و آسمان و فضای بی نهایت اطراف آن را نمی دیدی، باور نمی کردی که اتفاقات درون تو می افتند. تو فضای بی نهایت اطراف اتفاقی. تو خود خداییتی.باورت نمیشد اگر هم کسی به تو می گفت. دیر باور بودی. همه ی باورها ی تقلیدی را گذاشته بودی مرکز دلت، به خدا که می رسید. به خود باوری که می رسیدی شک می کردی، تو یا تقلید می کردی از باور و رفتار دیگران، و آنها راهم به همانیدگی هایت اضافه می کردی، یا در شک بودی آن هم به اصلت، به واقعیت وجودی ات شک داشتی و به توهم فکری خودت و دیگران باور محکم و بی خلل.

    حالا به من بگو درد داشتن و غم و غصه خوردن به نظرت عجیب می آید با این همه وارونگی و کژفهمی؟!

    هزاران بیت از خود مولانا، میتوان

    آورد برای توضیح این بیت. حالا اشعار عارفان بزرگ دیگر و سخنان پند آمیز دیگر بزرگان بماند. که به تو ای انسان، کمک کنند که، درد نکشی. زندگی را، قشنگ زندگی کنی. لذت واقعی ببری از زندگی ات.

    مولانا نفرمود که:؟

     

    شرط تسلیم است نه کار دراز

    سود نبود در ضلالت ترکتاز

    مولوی، مثنوی دفتر ششم بیت ۴۱۲۳

     

    نفرموده که :

     

    حکم حق گسترد بهر ما بساط

    که بگویید از طریق انبساط

    مولوی، مثنوی دفتر اول بیت ۲۶۷۰

     

    و دیگر نفرموده :

    که درون سینه شرحت داده ایم

    شرح اندر سینه ان بگشا ده ایم

     

    که الم نشرح نه شرحت هست باز

    چون شدی تو شرح جو وکدیه ساز؟

    مولوی، مثنوی دفتر پنجم ۱۰۶۷و۱۰۷۱

     

    واز قران گرفته نشده این بیت؟

    اَلَم نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَک

    آیا سینه ات رانگشوده ایم؟

    )قرآن کریم، سوره انشراح، آیه ی ۱(

     

    و باز نفرموده :

    اگر بر رو زند یارم، رخی دیگر به پیش آرم

    ازیرا رنگ رخسارم زدستش، آبدارآمد

    مولوی، دیوان شمس غزل ۵۸۸

     

    که در این بیت مولانا به گفته ی مسیح هم اشاره می کند که فرموده :

    اگر کسی به صورتت سیلی زد آن طرف صورتت را نیز پیش بیاور تا سیلی بزند.

    و منظور فضا گشایی و تسلیم اطراف اتفاقات است نه اینکه واقعا اجازه بدهی کسی سیلی بزند. بلکه مثال می زند برای شدت فضا گشایی که باید انسان فضا گشایی و تسلیم را مرتب تمرین کند.

    و باز مولانا می فرماید :

     

    جز که تسلیم و رضا کو چاره ای؟

    در کف شیر نر خون خواره ای؟

    مولوی، مثنوی دفتر ششم بیت ۵۷۷

     

    جز توکل جز که تسلیم تمام

    در غم و راحت همه مکر است و دام

    مولوی، مثنوی دفتر اول بیت ۴۶۸

     

    لیک مقصود ازل تسلیم توست

    ای مسلمان بایدت تسلیم جست

    مولوی، مثنوی دفتر سوم بیت ۴۱۷۷

     

    اگر بخواهم تعدادی از اشعار مولانا را بنویسم برای شرح این بیت، تازه بتوانم ذره ای از دریای معرفت او را بیان کنم در مورد این بیت، اما اگر تو ای انسان، بخواهی، تکرار می کنم اگر بخواهی که درست زندگی کنی، آن طور که غم نکشی، بزرگی همچون آقای شهبازی سالهاست دارد با شرح بسیار ساده و همه فهم، این ابیات را باز می کند و خرد درونش را برای هدایت تو به سوی زندگی بیرون می کشد. الان دیگر بهانه ای برای انسان امروزی باقی نمی ماند که کسی نیست و یا نبود که راه را نشان مان دهد، هرچند در هیچ زمانی زمین خدا از بزرگان و تعالیم شان خالی نبوده و نیست ولی هیچ زمانی مثل الان دسترسی به این خرد الهی آسان و کم هزینه نبوده است و یا بهتر است بگویم بی هزینه و سهل الوصول.

     

    حالا بگو آیا باز هم می خواهی در ذهن تنها بمانی با فکرهای توهمی همانیدگی ها و درد بکشی؟ یا می خواهی بالا بیایی از این توهم و رنج؟ زندگی مرتب ما را صدا می زند می گوید :بالا بیا از این درد و رنج. تو لایق زنده شدن به زندگی هستی، نه اینکه در ذهن با آتش تو همهایت زندگی کنی و بسوزی.

     

    من نمی گویم مرا هدیه دهید

    بلکه گفتم لایق هدیه شوید

    مولوی، مثنوی دفتر چهارم بیت ۵۷۴

     

    قل تعالوا آیتی است از جذب حق

    ما به جذبه ی حق تعالی می رویم

    مولوی، دیوان شمس غزل ۱۶۷۴

     

    بله اصل جذب حق است اما تو نمی توانی بنشینی و دست روی دست بگذاری، و در حالی که حواست به همانیدگی هایت است و مراقبی، چیزی از دستت نرود، انتظار زنده شدن هم، داشته باشی و بخواهی که شادی بی سبب و آفرینندگی و پویایی و سکون و هزاران برکت دیگر زندگی را، داشته باشی.

     

    اصل خود جذب است لیک ای خواجه تاش

    کار کن، موقوف آن جذبه مباش

    مولوی، مثنوی دفتر ششم بیت ۱۴۷۷

     

    وکاری کاراست که در آن من ذهنی ات کوچک و کوچکتر شود تا وقتی مرگش برسد و از بین برود:

     

    کار آن کار است ای مشتاق مست

    کاندر آن کار ار رسد مرگت خوش است

    مولوی، مثنوی دفتر سوم بیت ۴۶۰۸

     

    غیر مردن هیچ فرهنگی دگر

    در نگیرد با خدا ای حیله گر

    مولوی، مثنوی دفتر ششم بیت ۳۸۲۸

     

    گر بروید ور بریزد صد گیاه

    عاقبت بر روید آن کشته ی اله

     

    کشت نو کارید بر کشت نخست

    این دوم فانی است وآن اول درست

     

    کشت اول کامل وبگزیده است

    تخم ثانی فاسد و پوسیده است

    مولوی، مثنوی دفتر ششم ابیات ۱۰۵۷ـ۱۰۵۸ـ۱۰۵۹

     

    باز هم به تسلیم و فضا گشایی می رسیم و تنها همین کار است که ارزش دارد و کار محسوب می شود عاقبت باید از جنس این فضای گشوده شده ی زیر فکرهایت شوی. این همان رجعت مقدس توست. وصال با یار است و ساکن شدن در دار(خانه (سلامت و یکتایی و عشق. و روییدن کشت اول.

    مولانا در بیت اول این غزل، هم درد را گفته، وهم درمانش را، و ابیات دیگر غزل تا نیمه ی غزل، شرح دردهای من ذهنی است و نیمه ی دیگرش، شرح درمان.

    در بیت بعدی غزل می‌گوید :درد تو از این است که به صدای ذهنت خیلی اهمیت می دهی، و حواست نیست که این من ذهنی تو از جنس جسم آفل است و صدای فکرهای همانیده و توهمی ات، افسونی بیش نیست:

     

     به چنگ و تنتن این تن،ن هاده ای گوشی

    تن تو توده ی خاک است و دمدمه اش چو هواست

     

     هوای نفس تو همچون هوای گرد انگیز

    عدو دیده و بینایی است و خصم ضیاست

     

    این هوای نفس و دمدمه و افسون من ذهنی تو است که دشمن دید روشن بین و دید نظر تو است که روی بحر عدم را پوشانده و نمی گذارد تو حقیقت وجودی خویش را ببینی.و مرتباً در تو دردآفرینی می کندو سرت را با این دردها گرم کرده.

     تویی مگر مگس این مطاعم عسلین

    که زِامْقُلوه تورادرد و ز ِانْقُلوه عناست

    مطاعم : خوردنی ها

    اِمقُلوه: غوطه دهید

    انْقُلوه : بیرون آورید

     

     در آن زمان که در این دوغ می فتی چو مگس

    عجب که توبه و عقل و رَویَت تو کجاست؟

     

    ای انسان تو در من ذهنی خودت را حد یک مگس پایین آورده ای که وقتی در عسل همانیدگی هایت غرق شدی درد می کشی و نمی توانی از آنها جدا شوی و وقتی هم از آنها جدا می شوی باز هم درد می کشی؟

    تو در این حالت مصداق این حدیث هستی :

    اگر در ظرف شما مگسی افتاد آن راغوطه دهید و بیرون بیآورید.

    حالا که درون دوغ یا عسل همانیدگی گیر افتاده ای چرا چاره‌ای نمی اندیشی برای خودت با فضا گشایی و تسلیم اطراف اتفاقات؟ عقل هوشیاری ات کجا رفته است؟

     

     به عهد و توبه چرا چون فتیله می پیچی؟

    که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست

     

    هر وقت چالشی می آید تو به یاد داشته باش که از جنس خدا هستی همین توبه و وفای به عهد تو به جنس اصلی ات، تو را یاری می کند که به شعله ی حضورت روغن هوشیاری برسانی و شعله ات با باد چالش ها خاموش نشود و فتیله ی توبه ات تاب بر ندارد.

     

     بگو به یوسف، یعقوب هجر را دریاب

    که بی زپیرهن نصرت تو حبس عماست

     

    این جا که تو عهد الست را به یاد می آوری با زبان حال به یوسف زندگی داری می گویی بیا و یعقوب هوشیاری را، از دوبینی و یا نابینایی ذهن نجات بده. زیرا بدون پیراهن هدایت زندگی ، من در هجران زندگی، با همانیدگی ها نابینا می مانم و به وصال تو نمی رسم.

     

     چو گوشت پاره ضریریست مانده بر جایی

    چومرده ای است ضریر وعقیله ی اِحیاست

    ضریر:نابینا

     به جای دارو، او، خاک میزند در چشم

    بدان گمان که مگر، سرمه است خاک و، دواست

     

    انسانی که در من ذهنی بینایی حضور را از دست داده مانند تکه گوشتی است که دیدنظر ندارد، پویایی و حرکت ندارد و مایه ی دردسر و گرفتاری برای انسان های زنده، و حتی من های ذهنی دیگر است. زیرا پر از درد است و مرتب درد پخش می کند و همه را مسموم می کند.

     

    این انسان پردرد به جای اینکه نابینایی اش را با داروی فضا گشایی و حضور درمان کند، خاک همانیدگی ها ی بیشتر را درمان می داند و آنرا سرمه ی چشم نابینایش می کند و خودش را ضریرتر از قبل می‌کند.

     

     چو لا تُعافِ مِنَ الکافِرینَ دَیارا

    دعای نوح نبی است و او مجاب دعاست

     

     همیشه کشتی احمق، غریق طوفان است

    که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست

     

     اگر چه بحر کرم موج می زند هرسو

    به حکم عدل، خبیثات مر خبیثین راست

     

    چنان که نوح نبی دو قانون زندگی را به ما انسان ها در دعایی یادآوری می کند که:

    نوح گفت :ای پروردگار من به روی زمین هیچ یک از کافران را مگذار.

    )قرآن کریم سوره نوح آیه۲۶(

    یکی قانون جبران که هر عملی عکس العمل خودش را دارد و دیگر آنکه هر جنسی جنس خودش را جذب می کند.

    پس هیچ کسی نیست که از این قوانین مستثنی باشد. و کسی که من ذهنی را نگه دارد حتما دچار غرق و طوفان خواهد شد. زیرا مقاومت دارد و بد کردار و بد اندیش است.

    و دیگر اینکه با تمامی لطف و بخشش و کرم زندگی قانون جذب کار خودش را می کند و انسان های خبیث، هم جنس خودشان را جذب می کنند، چنان که انسان های پاک نیز هم جنس خودشان و پاکان را جذب می نمایند.

     قفا همی خور و اندر مکش کلا گردن

    که چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست

    صفع: سیلی

     قفا: پس گردنی

    کلا :ای کل، ای کچل

     

    پس ای کچل من ذهنی، که سر ذهنت مرتب می خارد، یعنی از این فکر به آن فکر می پری، سرکشی نکن و درد سیلی زندگی را بکش، تا بیدار شوی. زیرا این گلوی سیری ناپذیر من ذهنی تو، سزاوار این سیلی خوردن است و این کاملا به عدل و حق است و هیچ ظلمی به تو نرفته است. این همان جف القلم است یعنی قلم خشک می شود به آنچه تو مینویسی در این لحظه، برای خودت.

    کژ روی جَفَ القلم کژ آیدت

    راستی آری سعادت زایدت

    مولوی، مثنوی دفتر پنجم بیت ۳۱۳۳

     

    جَفَ القلم بما اَنتَ لاقٍ

    قلم خشک شد به آنچه سزاوار بودی

    ]حدیث [

     

     گلو گشاده چو فرج ماده خران

    که......خر نرهد زو، چو پیش او برخاست

     

     بخور تو ای سگ گرگین، شکنبه و سرگین

    شکنبه و دهن سگ، بلی سزا به سزاست

     

    مولانا در تمامی این ابیات به قانون جذب اشاره دارد و قانون جبران، یعنی عمل و عکس العمل را بیان می کند که بله سزای انسانی که من ذهنی دارد همین است که مورد بدترین دردها واقع می شود ولی رها هم نمی کند این من ذهنی را و دردهایش را. و این سزا خیلی به جا و طبق قوانین زندگی است. این انسان خوراکش چیزهای پست و بدبو است که همان همانیدگی ها هستند و قاعدتاً درد آن را هم خواهد کشید. و باز می گوید:

     

     بیا بخور خر مرده، سگ شکار نه ای

    ز پوز و زشکم و طلعت تو خود پیداست

     

    تودر من ذهنی لایق شکار کردن زندگی نیستی در این لحظه، چون تو برای شکار بزرگ وعالی تربیت نشده ای واین هااز افکار وگفتار ورفتار تو کاملا پیداست که این کاره نیستی.سگ ولگرد من ذهنی که دنبال شکار مرده وپراز درد می گردد،کی نویی وشادی وطرب وطراوت ودیگر برکات زندگی را دراین لحظه می تواند شکار کند؟ این نوع شکار کردن، کار انسان های زنده به حضور است که، آزاده هستندکه در فضای یکتایی به دنبال شکار هستند.

     

     رها کن این همه را، نام یارو دلبر گو

    که زشتها که بدو در رسد همه زیباست

     

     که کیمیاست پناه وی و تعلق او

    مُصَرَّف همه ذرات اسفل و اعلاست

     

     نهان کند دو جهان را، درون یک ذرّه

    که از تصرُّف او عقل گول و نابیناست

     

    خوب حالا درد هایی که من ذهنی برایت به وجود آورده را دیدی و مرور کردی،این برای یادآوری چارق ایاز کافی است. حالا بیا به این لحظه، که زندگی در این لحظه است. درسته که هنوز دردهای زیادی را با خود حمل می کنی اما با ورود به این لحظه و فضا گشایی و صبر، شکر و پرهیز

    زیبایی معشوق تو را در بر می گیرد، حالت به یکباره خوش می شود و از جنس شادی اصیل می شوی.

     

    این قرین شدن با یار و ذکر او را گفتن، که همان فضا گشایی است، همانند کیمیا مس وجودت را به طلای حضور تبدیل می کند زیرا حس تعلق داشتن به زندگی و احساس یگانگی کردن با او در هر چیزی تصرف و تغییر ایجاد می کند، زیرا آن چیز و یا آن کس فورا جنس اصلی اش را که زندگی است شناسایی می کند و همانند زندگی پر از برکات عشق می شود.

    نمی بینی که زندگی زیبایی، آفرینندگی، فراوانی، عشق، خرد، هدایت و امنیت و قدرت بی نهایت خودش و هزاران برکت دیگرش را در ذره ای به نام انسان پنهان کرده است؟ هرچند باعقل و دید جزوی نمی توان به هوشیاری حضور و عدم درون و برکاتش دست یافت.

     

     بدان که زیرکی عقل جمله دهلیزی است

    اگر به علم فلاطون بود، برون سراست

    حالا دیگر با این همه دردی که از عقل من ذهنی کشیدی باید متوجه شده باشی که عقل زیرک من ذهنی که از همانیدگی ها وجهان بیرون می آید قابل اعتماد نیست و کارافزا است و تنها عقل کارآمد و نور افزاعقل زندگی است که از مرکز عدم می آید.

     جنون عشق به از صد هزار گردون عقل

    که عقل دعوی سر کرد و عشق بی سر و پاست

     

     هر آنک سر بودش، بیم سر، همش باشد

    حریف بیم نباشد، هر آنکه شیر وَغاست

    و َغا:جنگ

     رود درونه ی سم الخیاط، رشته ی عشق

    که سر ندارد و بی سر، مجرد و یکتاست

     

    عاشق واقعی سر ندارد و هر کس این موهبت عشق نصیبش شده باشد، عقل زندگی را دست اول، در این لحظه، می گیرد و بنابراین صادقانه می گوید، نمی دانم، اما، انسان من ذهنی، ادعای می دانم دارد و واقعاً فکر می کند همه چیز را می داند.

     

    این انسان من ذهنی، همیشه نگران است که، نکند لو برود که، نمی داند، یا شرایط طبق می دانم هایش، پیش نرود و رسوا شود. امامرد حقّ که ادعای می دانم ندارد که بخواهد بترسد که آبرویش برود. بنابراین با اعتماد به زندگی در چالش ها، مردانه، پیش می رود و همانند شیر، زندگی می کند.

    این شیر حق، با زندگی یکی شده است، سر ندارد. بنابراین راحت از روزن این لحظه که مانند سوراخ سوزن، تنگ است می گذرد.

     

    سم الخیاط :سوراخ سوزن

     قلاوزی کندش سوزن و روان کندش

    که تا وصال ببخشد به پاره ها که جداست

     

    زندگی همانند سوزن، این انسان بی سر را، هدایت و رهبری می کند. تا او در این لحظه، بتواند خودش را، از پاره های همانیدگی جمع کند و این هوشیاری آزاد شده را، به زندگی پیوند بزند و با زندگی یکتا شود.

     

     حدیث سوزن و رشته بهل، که باریک است

    حدیث موسی جان کن، که با ید بیضاست

     

     حدیث و قصه ی آن بحر خوش دلی ها گو

    که قطره قطره ی او مایه ی دو صد دریاست

     

    اگر از مثال سوراخ سوزن و نخ متوجه نشدی که موضوع چیست، مهم نیست رها کن این مثال ها را، و جان را در خودت حس کن ، ببین این بدنت با چی حرکت می کنه. نفس می کشه و می بینه؟ یک جان ورای این جان حسی در خودت حس می کنی که چهار بعدت را اداره می کند، اون را حس کن، که از اون انرژی به دست و عملت می ریزه.

    و اگر این جان را در خودت شناسایی کنی متوجه بی نهایت بودنش می شوی همانند دریای بی کرانه ای که پر از برکات است و هر قطره اش زنده کننده ی هزاران دریای دیگر است.

     

     چو کاسه بر سر بحری و بی خبر ازبحر

    ببین زموج ترا هر نفس چه گردش هاست

     

    تو مانند یک کاسه روی بحر یکتایی قرار گرفته ای. نمی بینی که این بحر تو را به حرکت در می آورد و تکان هایی به صورت چالش، برایت پیش می آورد تا متوجه شوی، باید غرق این دریا شوی و هوای سرت را، بدهی برود و با عقل زندگی، خودت را آکنده سازی؟

     

    باعشق و احترام

    فاطمه

    فایل متن «برداشتی از برنامه ۹۰۰ غزل ۴۸۳» - خانم فاطمه

    عجله من ذهنی و فضاگشایی - خانم زهره از کانادا



    فایل صوتی «عجله من ذهنی و فضاگشایی» - خانم زهره از کانادا


        


    با سلام

    دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸، برنامه ۹۰۵

     

    خوابم ببسته‌ای، بگشا ای قمر نقاب

    تا سجده‌هایِ شُکر کند پیشت آفتاب

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

    خواب بستن: شورانیدن و بازداشتن کسی از خواب

     

    ای خدا ای زندگی و ای قمر! اینک به درگاه تو آمده‌ام و از تو طلب دارم که نقاب از پرده همانیدگی‌هایم بگشایی که این همانیدگی‌ها مرا به خواب ذهن فرو برده‌اند و حجابی شده‌اند بر تبدیل و زنده‌شدنم به تو. که اگر تو این حجاب‌ها را از وجود من بزدایی، آفتاب درونم که ذره‌ذره در من بالا آمده سجده شکر به درگاهت به جا می‌آورد، هرلحظه به فضاگشایی ادامه میدهد و بدون هیچ مقاومت و قضاوتی تسلیم توست.

     

    دامانِ تو گرفتم و دستم بتافتی

    هین دست درکشیدم، روی از وفا متاب

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

    تافتن: برگرداندن

     

    ای خدا! من با انواع روش‌هایی که ذهنم نشانم میداد دامان تو را گرفتم و تو با پس زدن من به من نشان دادی که برای رسیدن به تو سبب‌های ذهنی‌ام راه درستی نیستند. اینک که با آموزه‌های مولانای جان به ناکارآمدی ذهنم در تبدیل شدن به زندگی پی‌برده‌ام، ذهنم را کنار می‌گذارم و این بار با تسلیم و فضاگشایی کامل و با سکوت و بدون هیچ سوالی به درگاه تو می‌آیم. خدای بزرگ بر من رحم کن و از من روی متاب.

     

    گفتی: مکن شتاب که آن هست فعلِ دیو*

    دیو او بُوَد که می‌نکند سویِ تو شتاب

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

     

    *اشاره به حدیث: التأنّي مِنَ الله والعجلة مِنَ الشيطان: درنگ از خداوند و شتاب از شیطان است. ای خدا! ای زندگی! بارها و با اتفاقات قضا به ما نشان داده‌ای که در دام عجله من‌ذهنی نیفتیم چرا که من‌ذهنی عجول است و با عجله کارافزایی می‌کند. اما در فضاگشایی و تبدیل چه؟ آنجا اگر عجله نکنیم و هر لحظه پشت‌سرهم فضاگشایی نکنیم من‌ذهنی دیونشانان ما را به کاهلی میکشاند و در راه تبدیل شدنمان کارشکنی میکند.

     

    یا رب کنم، ببینم بر درگهِ نیاز

    چندین هزار یا رب، مشتاقِ آن جواب

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

     

    ای خدای بزرگ! از سر نیاز و وفا در این لحظه به درگاه تو می‌آیم و با فضاگشایی‌های پی‌درپی به مرکز عدم متعهد می‌مانم تا تبدیل من صورت بگیرد. آنجاست که عشق در درون من زنده شده و چشم عدم‌بینم باز می‌شود و عدم را در همه انسانها می‌بیند. آنجاست که آشکارا می‌بیند که چندین هزار انسان عاشق و فضاگشا و حتی انسانهای من‌ذهنی به درگاه تو پناه آورده‌اند و زخم‌های خود را به تو می‌سپارند که تو به خودت زنده‌شان کنی.

     

    از خاک بیشتر دل و جان‌هایِ آتشین

    مُستَسقیانه کوزه گرفته که آب آب

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

    بیشتر: به کنایه بسیار و بیش از شمار

    مستسقیانه: چون تشنگان

     

    دل و جان آتشینم که فضاگشایی می‌کند و دردهشیارانه می‌کشد و همانیدگی‌هایش را می‌سوزاند، هم آن جان آن است که با درد و سوز و نیاز به درگاه تو آمده و طلب آب حیات از تو دارد که به خودت زنده کنی‌اش، که بسوزانی این جان بدلی‌اش را و از خاک وجودش نور حضور را بیرون بکشی.

     

    بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او

    بی دست و پاتر آمد در سیر و انقلاب

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

    انقلاب: تحول، تبدیل

     

    ای خدا! ای زندگی! بر ما رحم کن. جان من‌ذهنی‌ام کاهل است و میل دارد در این فضای جسمی بماند و مدام مرا به آن فضای جسمی می‌کشد. خدا جانم وجود خاکی و جسمی من در انقلاب و تبدیل پویایی ندارد و هر لحظه هشیاری مرا می‌بلعد. رحم کن بر این وجود جسمی ما که خودش راه تبدیل را نمی‌داند و کاری از دستش برنمی‌آید. ای خدا ای زندگی به تو پناه می‌برم که با عنایت و شفقت خود این وجود پر از درد و همانیدگی مرا بسوزانی و به خودت زنده‌اش کنی.

     

    وقتی که او سبک شود، آن باد، پایِ اوست

    لنگانه برجهد دو سه گامی پیِ سحاب

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

     

    لنگانه: مجازاً آنکه به زحمت و کوشش بسیار راه رود.

    سحاب: ابر

     

    جان خاکی و جسمی‌ ما هر لحظه با فضاگشایی و تسلیم شدن در درگاه تو است که همانیدگی‌هایش را که تو بر او می‌نمایی شناسایی می‌کند و می‌اندازد و با انداختن هر همانیدگی سبک‌تر می‌شود و پویایی‌اش بیشتر می‌شود و سرعت می‌گیرد. و در جهت تبدیل شدن به تو به حرکت و جنب و جوش درمی‌آید. در ابتدای مسیر که هنوز آب حیات زندگی کاملاً در وجود‌مان جاری نشده لنگانیم و با درد هشیارانه بیشتری خودمان را به سمت تو می‌کشیم اما اگر انرژی زنده حیات تو در وجود ما جاری گردد آنجاست که مثل باد سبک و رها می‌شویم و با نیروی تو به حرکت درمی‌آییم و با سرعت بیشتری به سمت تبدیل می‌رویم و از آن ابر پرعنایتت بهره می‌جوییم.

     

    تا خنده گیرد از تکِ آن لنگ برق را

    و اندر شفاعت آید آن رعدِ خوش‌‌ خطاب

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

    تک: دویدن

     

    ای خدا و ای زندگی! این رحمت و عنایت توست که حرکت لنگان من به سوی خودت را نیز می‌پذیری و کم‌کاری و لنگان به سوی تو آمدنم را بر من خرده نمی‌گیری. هر ذره تلاش‌ ما و دردهای هشیارانه کشیدن‌های اندکمان در راه تبدیل به زندگی برای خدا خوشایند است و با هر شکستن همانیدگی صدای رعد رحمت و باران عنایت خدا بر ما باریدن میگیرد. رحمت و بخشش خدا خیلی خیلی بیشتر از طلب ماست.

     

    با ساقیانِ ابر بگوید که: برجَهید

    کز تشنگانِ خاک بجوشید اضطراب

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

     

    ساقیان ابر همان انسانهای بزرگ و زنده‌شده به حضور هستند که خداوند آنها را به عنوان پیر و راهنما برای ما انسانها که تشنه و طالب آب حیات زندگی هستیم فرستاده است. مولانا در این بیت به ما می‌گوید که تو اگر طلب داشته باشی و تشنه آب زندگی باشی و با مرکز عدم اضطراب انداختن همانیدگی‌ها را داشته باشی، خداوند پیرها و راهنماها و بزرگان را برای هدایت و دستگیری تو در سر راهت قرار می‌دهد و آن بزرگان همچون مولانا ساقیان آب حیات زندگی‌اند و با هر فضاگشایی و هر بیداری جرعه‌ای از شراب زندگی به دست تو می‌دهند.

     

    گیرم که من نگویم، آخر نمی‌رسد

    اندر مشامِ رحمت بویِ دلِ کباب؟

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

     

    نیازی نیست که ما با حرف‌زدن و توضیح‌دادن و تفسیر کردن دردها و همانیدگی‌های خود را شرح دهیم و با حرف زدن به درگاه خدا برویم. گفتن و حرف‌زدن بیان دردها با دیدذهنی است و هر بیانی سبب‌سازی ذهن است و کارافزایی است و مسیر تبدیل ما را سخت‌تر می‌کند. همین‌که ما طلب داشته باشیم و سکوت کنیم و صبر کنیم، خداوند از درد دل ما آگاه می‌شود و با عنایت خودش ما را هر لحظه به سوی خود می‌کشد.

     

    پس ساقیانِ ابر همان دم روان شوند

    با جَرّه و قِنینه و با مَشکِ پرشراب

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

    جَرّه: سبو

    قِنینه: صُراحی، ظرف مخصوص شراب

     

    عنایت زندگی برای همه انسانها موجود است اما هر کسی بر اساس میزان طلب و حضور و ظرفیتش از این چشمه آب حیات زندگی می‌نوشد. ساقیان حیات برای هر یک از جانهای تشنه در اندازه‌های مختلف شراب زندگی را می‌ریزند.

     

    خاموش و در خراب همی‌جوی گنجِ عشق

    کاین گنج در بهار برویید از خراب

    مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

     

    خاموش باش! ذهنت را خاموش کن و تمام الگوها و چیدمان‌های ذهنی که از ابتدای زندگی در ذهنت چیده‌ای را خراب کن. تمام این الگوهای خواستن، کنترل‌گری، نظم پارکی، مقاومت، قضاوت و خلاصه همه الگوهای ذهنی و همانیدگی‌های مرکزت را باید خراب کنی تا از این خرابه گنج حضور و عشق تو ظهور کند. که همانا بهار حضور تو و زندگی مجددت به خزان همانیدگی‌هایت متصل است و تا آنها را نیندازی و پژمرده‌شان نکنی به بهار نمی‌رسی.

     

    با تشکر و احترام

    زهره از کانادا

    فایل متن «عجله من ذهنی و فضاگشایی» - خانم زهره از کانادا

    شرح مثنوی دفتر پنجم، خر گرفته شدن ، برنامه ۸۵۹ گنج حضور - خانم الناز از ایتالیا



    فایل صوتی «شرح مثنوی دفتر پنجم، خر گرفته شدن ، برنامه ۸۵۹ گنج حضور» - خانم الناز از ایتالیا


        


     

    باسلام و درود

     

    شرح ابیات ۲۵۳۴ تا ۲۵۵۹ از دفتر پنجم مثنوی معنوی، مولانا_ برنامه ۸۵۹ گنج حضور

     

    « حکایت آن شخص که از ترس خویشتن را در خانه‌ای انداخت رخها زرد چون زعفران لبها کبود چون نیل دست لرزان چون برگ درخت، خداوند خانه پرسید که خِیرست چه واقعه است گفت بیرون خر می‌گیرند به سُخره، گفت مبارک خر می‌گیرند تو خر نیستی چه می‌ترسی؟ گفت خر به جِد می‌گیرند تمییز برخاسته است امروز ترسم که مرا خر گیرند.»

     

    این حکایت در میانه ی داستان خر و روباه و شیر آمده، که بیان می کرد که اگر من ذهنی و همانیدگی ها راحفظ کنیم، درک عمیقی از گرفتاریمان نخواهیم داشت یعنی درحالی که دانش داریم و راه رستگاری را می توانیم با آوردن دلایل محکم به خودمان و دیگران توضیح بدهیم ولی در عمل برعکسش را انجام می دهیم و اعمال نفوذ دیگران را هم نمی توانیم خنثی کنیم پس نهایتا خریت من ذهنی مغلوب وسوسه انگیزی های روباهیت من ذهنی مان شده و قربانی جهان بیرون می گردیم.

    پس جناب مولانا می فرماید با استدلال کردن نمی توان از شر من ذهنی خود و دیگران خلاص شد و برای به عمل درآوردن معانی باید فضا را باز کنیم تا مرکز عدم شده و قرین خود زندگی گردیم در غیر این صورت خر گرفته می شویم.

     

    آن یکی در خانه یی در می گُریخت

    زرد رُو و لب کبود و رنگ ریخت

     

    شخصی با چهره ای زرد و لب های کبود و با رنگی پریده شتابان در خانه ای پناه می گیرد .

     

    صاحب خانه بگفتش خیر هست

    که همی لرزد تو را چون پیر دست؟

     

    صاحبخانه به او گفت: خیر است. چرا دستانت مانندِ سالخوردگان می لرزد؟

     

    واقعه چون ست؟ چون بگریختی؟

    رنگ رخساره چنین چون ریختی؟

     

    مگر چه اتفاقی افتاده است؟ چرا گریزانی؟ چرا رنگِ چهره ات اینگونه پریده است؟

     

    این خانه می تواند فضای یکتایی باشد، کسانی که فهمیده اند چه واقعه ای در جهان بیرون برای انسان رخ داده برای گریز از شر این بلا ، ترسان و لرزان می خواهند به آنجا پناه ببرند. واقعه چه هست؟ چرا کسانی که از آن بویی می برند از جهان بیرون بیمناک می شوند؟

     

    گفت : بهرِ سُخرۀ شاهِ حَرون

    خر همی گیرند امروز از بُرون

     

    آن پناهجو می گوید بیرون دارند خر می گیرند و برای بیگاری دادن به شاه حرون می برند. (بیرون، یعنی به واسطه جاذبه ها یا دردهای جهان؛ خر می گیرند: کنایه از اینکه هوشیاری آزاد انسان ها را به من ذهنی می کشند و سپس به انجام کار بی مزد برای شاه حرون یعنی نیروی همانش جمعی، وا می دارند.)

     

    گفت می گیرند، کو خر جانِ عَم؟

    چون نِه یی خر، رو، تو را زین چیست غم؟

     

    صاحبخانه می گوید تو که خر نیستی، پس نگران چی هستی؟

    جناب مولانا بشارت می دهند که اگر مرکز همانیده نباشد ما خر نیستیم پس جاذبه های جهان یا دردها نخواهند توانست ما را فریب بدهند و به واکنش بیندازند. بنابراین کسی که مرکزش عدم است قربانی رفتار هیچ کسی یا هیچ رویدادی نمی شود .

     

    گفت: بس جِدّند و گرم اندر گرفت

    گر خَرَم گیرند هم نَبوَد شِگفت

     

    آن انسانی که از دنیای بیرون فراری شده می گوید: مزدوران خیلی جدی مشغول خر گرفتن هستند و اگر مرا هم خر بگیرند جای تعجبی ندارد.

    یعنی انسانی که دید دویی و جسم پنداری دارد خیلی متمایل است که باورها و طرز دید خودش را به بقیه تحمیل کند زیرا حس امنیتش وابسته به باورها و ارزش های جمع و محیط است و هرچه افراد بیشتری با باورهای مشابه ببیند اطمینان بیشتری به خودش می یابد ولی اگر کسی را متفاوت ببیند گویی هویتش به چالش کشیده می شود، پس با تفاوتها می ستیزد.

     

    بهرِ خرگیری برآوردند دست

    جدِّ جِد، تمییز هم برخاسته ست

     

    چنان جدی و بی درنگ فقط به خر گرفتن مشغولند که آدمی را از خر تشخیص نمی دهند و دستشان به هر باشنده ای می رسد به جای خر می گیرند.

    در واقع انسان های همانیده با من ذهنی آنچنان غرق باورها و الگوها هستند که نمی توانند تشخیص دهند برخی از انسان ها اصلا از جنس فکر و عقیده نیستند و سعی در تغییر فکر و عقیده ی آنها بی اساس است. مثلا کودکان و انسان هایی که در حال خودشناسی هستند و بزرگان معنوی، اینها ورای باورها و چهاچوب های فکری پیش ساخته سِیر می کنند و رفتارشان زنده و طبیعی و بِکر است ولی این برای انسان های محبوس در من ذهنی قابل تشخیص نیست و به اشتباه تفاوت عملکردی آنها را ناشی از تفاوت های باورهایشان پنداشته لذا سعی در تغییر باورهای انسانهای آزاده می کنند، غافل از آنکه آنها اصلا مقید به باورها و ارزش های منجمد نیستند .

     

    چونکه بی تمییزیان مان سَروَرند

    صاحبِ خَر را به جایِ خر بَرند

     

    و او ادامه می دهد، چون این افراد از نظر تعداد غالب هستند و در نقش های والدین و مربیان و حاکمان و گردندگان رسانه ها هستند بنابراین بر دیگران تسلط دارند و می توانند طرز دید و فکر خودشان را به دیگران نفوذ بدهند.

     

    نیست شاه شهر ما بیهوده گیر

    هست تمییزش سمیع است و بصیر

     

    حضرت مولانا از زبان صاحب خانه می فرمایند که شاه جهان هستی خود عقل کل است که گردش کائنات زیر تصرّف قوانین اوست و او بی علت کیفر نمی دهد. اگر دچار گرفتاری شدی یا خر گرفته شده ای بدان که مرکزت همانیده بوده است و از پشت عینک آن نگاه کرده ای و در واقع خودت هم قدرت تمییز نداشته ای، اگر مرکزت عدم باشد پس بینا و شنوا به هوشیاری نظر شده و قوه ی تشخیصت هم درست کار می کند پس به نرمی از دام ها ی دیگران می گریزی.

    یک نکته ی بسیار مهم و آموزنده که آقای شهبازی فرمودند، که "اگر در امتداد و یا در مقابل رفتار یا سخنِ من های ذهنی دیگران شروع به واکنش یا حرف زدن کردید یعنی آنموقع حتما شما هم دارید با من ذهنی تان عمل می کنید، چرا که در برابر هرچیزی مقاومت کنی از همان جنس می شوی"؛ [در واقع خر گرفته می شوی[.

     

    آدمی باش و ز خرگیران مترس

    خر نِه یی ای عیسی دوران مترس

     

    آدمی باش یعنی قوّه شرح صدر را به کار بینداز تا این لحظه دم زندگی از تو جریان بگیرد، و از هیچ چیز نترس.

    هرلحظه باید در هوشیاریمان داشته باشیم که، ظاهر این لحظه بازی است، تا زمانی که ظاهر را جدی نگیریم و تمام تمرکزمان روی باز نگه داشتن فضای باطنی باشد هرگز خر گرفته نخواهیم شد، بلکه مانند حضرت مسیح واسطه ی رساندن دم زندگی بخش به اطرافیان خواهیم بود.

    اگر هنوز از برخورد با دیگران احساس ناراحتی داری حتما یک همانیدگی در مرکزت هست و شاید هنوز ناموس داری، توقع داری، انتظار قدردانی شدن و درک شدن و دریافت احترام داری که می رنجی، زندگی می گوید باید اینها را شناسایی کرده و نفی کنی و فضا را بینهایت بگشایی.

     

    چرخ چارُم هم زِ نورِ تو پُر است

    حاشَ لله که مقامت آخُر است

    ادامه می دهد که تو هم مثل حضرت عیسی می توانی بعد چهارم وجودت که آسمان درونت است را باز کنی و از آنجا نور عشق و خرد دریافت کرده و با دم مسیحایی ات به این لحظه برکت ببخشی و دلهای افسرده خر گیرندگان را هم به زندگی مرتعش کنی.

     

    تو زِ چرخ و اختران هم برتری

    گرچه بهر مصلحت در آخُری

     

    اگرچه انسان با یک سری اقلام و با من ذهنی همانیده است ولی آن موقتی است و حالا که راه بقای فیزیکی اش را آموخته دیگر نیازی نیست به همانیدگی ادامه بدهد و این لحظه به هیچ قضاوت و تفسیر ذهنی اش احتیاج ندارد، پس می توانی بدون نگرانی روی از ذهن برگردانده و برحسب سبب هایی که ذهنت نشان می دهد نگران خر گرفته شدن نباشی.

     

    میر آخُر دیگر و خر دیگر است

    نه هر آنکه اندر آخُر شد خر است

     

    هر انسانی که وارد جهان شده با من ذهنی اش همانیده گشته ولی برخی افراد توجه زنده شان را از داخل من ذهنی کشیده اند بیرون و ناظر بر آن شده اند و اختیار چهار بعدشان را از زیر سلطه ی شرطی شدگی ها خارج کرده و در این لحظه هماهنگ با نَوایِ زندگی شده اند.

     

    چه در افتادیم در دنبال خر

    از گلستان گوی و از گلهای تر

     

    می گوید دنبال خر نیوفت برای اینکه همه اش باید حرف بزنی همه اش باید ذهن کار کند، ذهن هم که کار کند من ذهنی به وجود می آید.

    هرگز یادمان نرود که در هر شرایطی مسئولیت کیفیت هوشیاریمان با خودمان است پس به جای تمرکز روی دیگران و روی وضعیت چرا فضا را برای جاری شدن برکت زندگی به رویداد این لحظه باز نکنیم تا آتشی که از قضاوت و مقاومت برخواسته خاکستر شده و تبدیل به گلستان معارف شود؟

     

    از انار و از تُرنج و شاخ سیب

    وز شراب و شاهدان بی حساب

     

    می توانیم از این بگوییم که همه ی ما مثل دانه های یک انار هستیم در آغوش فضای یکتایی، که نظم حکیمانه زندگی هرکداممان را برای سامان بخشیدن به محیطمان در جایی نشانده. می توانیم از کِشش غیبی بگوییم که همچون عطر دل انگیز نارنج استشمام می کنیم و ما را در پی خود به فضای گشوده می کشاند؛ از ثمرات فضاگشایی بگوییم که مثل شاخ سیب پربار است و چون شراب به تمام ابعاد وجودی مان جاری می شود و به هزار گونه به ما پیام می دهد و برای بیداری مان یاری می رساند.

     

    یا از آن دریا که موجش گوهر است

    گوهرش گوینده و بیناور است

     

     می توانیم از رحمت و عنایت زندگی بگوییم که شامل حالمان شده و چشمانمان را به روی حقیقت هستی باز کرده، و به صورت صبر و شکر و پرهیز و رضا و پیغامهای معنوی از طریق ما بیان می شوند.

     

    یا از آن مرغان که گل چین می کنند

    بیضه ها زرّین و سیمین می کنند

     

    چرا از عارفانی نگوییم که فضا را باز می کنند و خرد و عشق زندگی را دریافت کرده و به صورت پیغام بیدارکننده بیان می کنند به طوری که وقتی ما گوش جان به آنها می سپاریم و رویشان تامل می کنیم هوشیاری ما هم بر می خیزد و پر و بال پرواز و رفتن به سوی اصلمان می گشاییم.

     

    یا از آن بازان که کبکان پرورند

    هم نگون اِشکم هم اِستان می پَرند

     

    چرا از بزرگانی نگوییم که به زندگی زنده شده اند و طالبان حقیقت را هم از بیرون تعلیم می دهند و هم از درون با ارتعاششان روی مرکز آنها اثر می گذارند و چرا از خودمان نگوییم که داریم هم با کار های بیرونی مثل عبادت و مراقبه و ذکر آگاه می شویم هم از درون فضاگشایی می کنیم و به اصلمان تبدیل می گردیم؟!

     

    نردبان هایی ست پنهان در جهان

    پایه پایه تا عنان آسمان

     

    هوشیارشدن مراتب مختلفی دارد که با هربار فضاگشایی و شناسایی، قسمتی از هوشیاری از داخل همانیدگی بیرون کشیده شده و یک پایه به سوی بینهایت شدن بالا می رویم. پس دیگر پندار کمال و عجله و ناامیدی و شک را که آوازِ غول است جدی نگیریم و تمام توجه را بگذاریم روی باطن که فضا باز کردن اطراف آن احساسات است، تا خر گرفته نشویم و از این پایه ها هم عبور کنیم و بالا تر برویم .

     

    هر گُره را نردبانی دیگر است

    هر‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ روش را آسمانی دیگر است

     

    می گوید زندگی، هر‌ شخصی و هر گروهی را با روش ها و عبور دادن از مراتبِ متفاوتی به خودش بیدار می کند؛ پس اگر سطح خودتان را با دیگری مقایسه کنید یا روش های دیگران را بسنجید و قضاوت کنید به ذهن می افتید.

     روشن می شود وقتی خرد زندگی در حال هدایت باشندگان با نردبان های مختلف است، حبر و سنی ما که می خواهیم دیگران را مجبور کنیم از نردبان بدلیِ ذهن ساز ما استفاده کنند جز کارافزایی و اتلاف نیروی زندگی نیست.

     

    هر یکی از حال دیگر بی‌خبر

    ملک با‌ پهنا و بی‌پایان و سر

     

    فضای یکتای هوشیاری، بی‌نهایت است و زندگی از بی‌نهایت جهت در حال بیدار کردن هرانسان به خودش است که این در بیرون به صورت های گوناگون تجلی می نماید ولی ذهن جسم بین فقط آن صورت های متفاوت را می‌بیند و از دیدن حقیقت مشترک و همگرای زیر آنها بی‌خبر است. پس برای در امان ماندن از خطای دید من ذهنی، در برابر دیگران تنها باید فضا را باز کنیم تا نه خودمان خر بشویم نه دیگری را خر بگیریم.

     

    این در آن حیران، که او از چیست خوش

    وآن درین خیره که حیرت چیستش؟

     

    ما وقتی با دید جسم بینی نگاه می کنیم وضعیت دیگران را با چهارچوب های ارزشی خودمان می سنجیم و اگر با قالبهای فکری ما جور نباشند درک نمی کنیم چرا دیگران شاد هستند و تصور می کنیم الکی خوش اند ولی غافل از این هستیم که آنها ریشه شان به زندگی وصل است و در حال تغذیه از منبع شادی و زندگی هستند. و انسان های آزاده هم تعجب می کند که چرا افراد دردمند هم با اینکه ریشه در فضای یکتایی دارند ولی از آن بُعد وجودشان غافل اند و در سطح و ظاهر گم شده و شادی شان را در گِرو اقلام فانی گذاشته و کیفیت زندگی را بر حسب چندی و چونی چیزها اندازه می‌گیرند؟!

     

    صحن عرض الله واسع آمده

    هر درختی از زمینی سر زده

     

    زندگی عرصه ی بی نهایتی است که در این لحظه به صورتهای گوناگون متجلی می شود یعنی تمام فرم‌ها وجوه مختلف یک زندگی هستند و با ظاهر و روشی متفاوت در حال کار برای منظوری یگانه اند مثل درختهایی که همه از خاک یک زمین روییده اند و برحسب طبیعت وجودشان با شیوه های متفاوت یک خاک را تبدیل به میوه های گوناگون می کنند.

     

    بر درختان شکرگویان برگ و شاخ

    که زهی ملک و زهی عرصه ی فراخ

     

    در فضای گشوده رهایی از چهارچوبهای توهمی و تنشها و استرسها، استعدادهای بالقوه چهار بعد مادیمان هم به فعل تبدیل می شوند یعنی ذوق زندگی از ما جریان گرفته و ساختارهای زیبا می آفریند.

     

    بلبلان گرد شکوفه پر گره

    که از آنچه می خوری، ما را بده

     

    انسانی که فضا را بینهایت گشوده و قائم شده روی هوش کل، این لحظه چون درخت بهاری پوشیده از شکوفه است، یعنی انبوه معارف زنده کننده از او بیان میشوند، و حقیقت جویان چون بلبلان عاشق به دور او و پیام هایش می گردند تا آنها هم از فیض برخودار شده و بتوانند خوش بنالند، یعنی طلب صادقانه بیابند.

     

    با سپاس

    الناز از ایتالیا

    فایل متن «شرح مثنوی دفتر پنجم، خر گرفته شدن ، برنامه ۸۵۹ گنج حضور» - خانم الناز از ایتالیا

    دو بُعد وجودی انسان - خانم رضوان از تهران



    فایل صوتی «دو بُعد وجودی انسان» - خانم رضوان از تهران


        


    به نام خدا

    سلام و عرض ادب خدمت استاد شهبازی نازنین و دوستان و همراهان عزیز

     

    «دو بُعد وجودی انسان»

     

    انسان بصورت هشیاری بی فرم وارد جهان شده و بر اساسِ طرحِ تکاملی زندگی، برای بقا خود و یادگیری جدایی، با اقلام جهانی همانیده می شود.

    بر اساس پیمان الست قرار بوده که بعد از مدتِ کوتاهی با شناسایی، همانیدگیها از مرکز ما به حاشیه بروند، اما بر اثر ناآگاهی، تربیت غلط، نداشتنِ بینشِ لازم و مهمتر از همه آشِنا نبودن با بزرگان و مفاهیم اصیل معنوی همانیدگیها را در مرکز نگه داشتیم و به آنها چسبیدیم و حسِ وجود به آنها تزریق کردیم. غافل از اینکه با این کار مرکز عدم را که قرار بود چهار برکتِ اصلیِ زندگی یعنی عقل، حس امنیت، هدایت و قدرت را از او بگیریم پوشاندیم و عملا گرفتار کُفر شدیم و خود را در چاه تاریک ذهن زندانی کردیم. و بجای آنکه خواستار زندگی از هشیاری حضور و مرکز عدم که بُعد اصلی ماست باشیم گدای زندگی از من ذهنی که دارای عقل جزویی و محدود اندیش می باشد شدیم.

    متاسفانه با پیروی کردن از عقل جسمی از مسیر اصلی زندگی دور شدیم و به درد و رنج افتادیم، و بر اثر تقلید از جمع، درد و رنج روال عادی زندگیمان شد.

    خواستن تائید و توجه و برتر در آمدن، ما را در مسیر هرچه بیشتر بهتر انداخت، بدون اینکه فکر کنیم که آیا لازم است!؟

    حتی در درد و رنج هم این شعار من ذهنی را عملی کردیم !هیچگاه با خود فکر نکردیم که آیا لازم است کینه و رنجش را سالها نگه داریم؟

    آیا لازم است که اینقدر از اطرافیان خود توقع داشته باشیم؟

    پرداختن به امیال و خواسته های من ذهنی سبب شد که بُعد جسمانی ما قویتر شود و از بُعد معنوی و مرکز عدم دور و دورتر شویم.

    حال آنکه خداوند همیشه و در همه حال به فکر بُعدِ معنوی ما بوده و هست و اصل و ذات ما همیشه خواستار یکی شدن با زندگی می باشد.

     

    مولانا در دفتر دوم دو بُعد وجودی انسان را اینگونه بیان می کند:

     

    در وجود ما هزاران کرگ و خوک

    صالح و ناصالح و خوب و خَشوک

     

    حکم،آن خور است کان غالبتر است

    چون که زَر بیش از مِس آمد آن زَر است

     

    ساعتی گرگی درآید در بشر

    ساعتی یوسف رُخی همچو قمر

     

    ابیات ۱۴۱۷-۱۴۱۸ و ۱۴۲۰ از دفتر دوم مثنوی

     

    و بسته به کیفیت فضاگشاییِ ما هر لحظه از مرکز ما خوی و صفتی نمایان میشود.

     

    هر زمان در سینه نوعی سَر کُند

    گاه دیو و، گه مَلَک، گه دام و دَد

    مثنوی-دفتر دوم-بیت ۱۴۲۶

     

    برای رهایی از من ذهنی و خاصیتهای مُخربِ آن تنها چاره ما تسلیم بودن در برابر زندگی و آشتی با اتفاقاتی ست که خداوند از سَرِ لطف برای بیداریِ ما بوجود میآورد که با فضاگشایی در اطراف آنها و تمرکز روی خود بشرط خاموش بودن ذهن و کنار زدن عینکِ همانیدگیها بدونِ مقاومت و قضاوت اجازه می دهیم گوش عدم شنو و چشم عدم بین ما وارد عمل شود تا بُعدِ معنوی ما تقویت شود.

     

    مولانا می فرماید:

    دل تو را در کویِ اهلِ دل کَشَد

    تَن تو را در حَبس آب و گِل کَشَد

     

    هین غذایِ دل بِده از هَمدلی

    رو بِجو اِقبال را از مُقبِلی

     

    مثنوی -دفتراول-ابیات ۷۲۵ و ۷۲۶

     

    دل، مرکز عدم می خواهد ما را به فضای یکتایی بِبَرد در حالیکه هشیاری جسمی ما را در ذهن همانیده نگه می‌دارد، مولانا به ما هشدار می دهد که اگر می خواهی تبدیل در تو صورت بگیرد باید از فضای گشوده شده و مرکز عدم به دل و جانت غذا بدهی و اگر می خواهی از حقیقتِ فضای یکتایی آگاه شوی باید قرین انسانهای زنده به حضور شوی.

     

     

    درون ما انسانها همیشه دو نیرو در تضاد و جدال با هم می باشند؛

     

    آبِ گِل خواهد که در دریا رَود

    گِل گرفته پایِ آب و می کشد

     

    گر رهاند پایِ خود از دستِ گِل

    گِل بِماند خُشک و او شُد مستقل

     

    مثنوی-دفتر سوم-ابیات ۲۲۵۴ و ۲۲۵۵

     

    در ارتباط با دو بُعد انسان شعری زیبا از زنده یاد فریدون مُشیری هست:

     

    گُفت دانایی که: گرگی خیره سر

    هست پنهان در نهادِ هر بَشر

     

    هر که گرگش را در اندازد به خاک

    رفته رفته می شود انسانِ پاک

     

    وآن گه با گرگش مُدارا می کند

    خلق و خوی گرگ پیدا می کند

     

    در جوانی جانِ گرگت را بگیر

    وای اگر این گرگ گَردت با تو پیر

     

    روز پیری، گر که باشی هم چو شیر

    ناتوانی در مصافِ گرگِ پیر

     

    مردمان گر یکدگر را می درند

    گرگهاشان رَهنما و رَهبرند

     

    وآن ستمکاران که با هم مَحرم اند

    گرگ هاشان آشنایانِ هم اند

     

    گرگ ها همراه و انسانها غریب

    با که باید گفت این حالِ عجیب؟

     

    سپاس بیکران

    با احترام، رضوان از تهران

    فایل متن «دو بُعد وجودی انسان» - خانم رضوان از تهران

    قرین و تجربه شخصی - خانم زهرا سلامتی از زاهدان



    فایل صوتی «قرین و تجربه شخصی» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان


        


    با درود و سپاس بر تمامی کائنات عالم هستی و آقای شهبازی نازنین.

     

     برنامه ۹۰۴ بخش چهارم ، همراه با ابیات انتخابی.

     

    و همراه با تجربیات زندگی شخصی ام.

     

    موضوع :

    عواملی که سبب می‌شود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی بشوند.

     

    به نام خداوند عشق

     

    ششمین عامل

    حفظ نکردن خود از اثر قرین و اثر پذیری از جمع های من ذهنی.

     

     ما انسان ها غافل از آنیم که بر روی یکدیگر در اثر هم صحبتی و همنشینی تاثیرگذار می باشیم.

     

    و این پندار کمال ماست که خود را آسیب‌ ناپذیر پنداشته که می‌گوییم :

     

     هرجا بروم و با هر کسی رفت و آمد ‌و گفتگو داشته باشم روی من اثر نمی گذارد و یا در هر جمعی می توانم حاضر شوم .

     

     و جمع های من ذهنی اثرات منفی روی من نخواهند داشت .

     

    میرود از سینه ها در سینه ها

    از ره پنهان صلاح و کینه‌ها

     

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱

     

     یعنی از مرکز من به مرکز دیگران هم صلاح که همان انرژی بیدار کننده و خوب، و هم انرژی محدود کننده و منقبض کننده منتقل می گردد و اثر گذار می باشد .

     

    و اما تجربه شخصی و خانوادگی ام :

     

     در گذشته در جمع همکارانم حاضر می شدم و در گفتگوهای آنها شرکت می‌کردم و در واقع می‌توان گفت که مجلس گرم‌کن آنها .

     

    و اهل سخنان بی مورد که در خیلی موارد مورد استقبال آنان واقع می‌شد .

     

    و گفتگوهای که در این زمینه صورت می‌گرفت هیچکدام ثمره و نتیجه‌ و بار معنوی را در بر نداشت .

     

     و فقط برای پر کردن اوقات بیکاریمان بود .

     

    و غافل از این بودم که چگونه وقت با ارزش خود را به بیهوده گویی و گزافه گویی صرف می کنم .

     

    حق ذات پاک الله الصمد

    که بود به مار بد از یار بد

     

    مار بد جانی ستاند از سلیم

    یار بد آرد سوی نار مقیم

     

    از قرین بی قول و گفتگوی او

    خو بدزدد دل نهان از خوی او

     

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات  ۲۶۳۴ الی ۲۶۳۶

     

    سوگند به ذات پاک خداوند متعال که من امتداد اویم .

     

    و غافل از این بودم که :

     

     دوستان و همکارانم انرژی زنده کننده مرا در دردهای خود ذخیره می کردند که خود از مار سمی گزنده تر و کشنده تر است.

     

    و حتی بدون گفتگو کردن دل هایمان انرژی ها را از همدیگر دریافت می‌ نمایند.

     

     شاید آنها از من انرژی می گرفتند ولی برای شخص خود من هیچ سود و هیچ بار معنوی را در بر نداشت.

     

    هر که را دیدی ز کوثر خشک لب

    دشمنش می دار همچون مرگ و تب

     

     گر چه بابای تو ست و مام تو

    کو حقیقت ست خون آشام تو

     

    از خلیل حق بیاموز این سیر

    که شد او بیزار اول از پدر

     

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات  ۱۲۳۷ الی ۱۲۳۹

     

    چرا که آنها از جنس عشق و فراوان اندیشی و کوثر الهی نبودند و از من فقط برای پر کردن اوقات فراغت خود استفاده می کردند و با من ارتباط داشتند

     

    حتی این داستان در جمع خانوادگی همسرم هم وجود داشت.

     

    اما از زمانی که با برنامه گنج حضور آشنا شدم نگرش و بینش جدیدی در من شکل گرفت.

     

    و آهسته آهسته و ناخواسته بدون اینکه خودم بخواهم یا بدانم از جمع دوستان و همکاران و بستگانم کنار گذاشته شدم.

     

     و دیگر نتوانستم در گفتگوهای آنها شرکت کنم و بارها خودشان عنوان می‌کردند که دیگر زهرای سابق نیستی و از جمع ما خیلی فاصله گرفته‌ای .

     

     خداوند را هزاران بار شکر و سپاس که این آگاهی در من صورت گرفت .

     

    که از خلیل پیامبر بیاموزم که :

     

     حال چه خانواده و چه دوستان و هر شخصی که می خواهد باشد من باید از خود مراقبت کرده و مواظبت .

     

     که قرین و همنشینم را با گزینش و آگاهی انتخاب کنم که تا در من عشق و زندگی را به ارتعاش در بیاورد .

     

    نه اینکه انرژی زنده کننده زندگی را از من بگیرد .

     

     عامل هفتم :

    تقلید از دیگران :

     

    فضایی من ذهنی فضای شک و تقلید است و سیستم و برنامه‌ریزی آن اینگونه بنا شده است که همواره ما را به شک و تقلید وا دارد .

     

    مر مرا تقلیدشان بر باد داد

    که دو صد لعنت بر آن تقلید باد

     

    خاصه تقلید چنین بی حاصلان

    خشم ابراهیم بر با آفلان

     

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۶۳ و ۵۶۴

     

    و اگر بخواهم در این مورد تجربه دیگری را بیان کنم این است که :

    چه تقلیدهای کورکورانه ای را مطابق با الگوهای پیشینیانم انجام می‌دادم بدون اینکه بدانم هدف از انجام دادن آنها چیست ؟

     

     به عنوان مثال :

     

     نمازهای چندین رکعتی را می‌خواندم که فقط خستگی جسمانی را برایم به همراه داشت .

     

    و یا آداب و رسوم خاصی را در ایام مختلف انجام می دادم فقط صرفا برای این بود که اگر انجام نشود گناه محسوب می‌شود .

     

     و یا عیب است و ایراد .

     

    و یا مردم و جامعه چه خواهند گفت .

     

     و حتی در انتخاب کردن نام فرزندانم هم این عقاید و رسوم را انجام داده ام .

     

    از آنجایی که در روز خاصی متولد شده بودند حتماً بایستی به نام آن شخص خاص نامگذاری می کردیم و اسم آنها را انتخاب .

     

     بدون اینکه خودمان میل و رغبتی برای آن نامگذاریها داشته باشیم .

     

     و این انتخاب و تقلید از جمع و اجتماع بود که حق انتخاب را از ما گرفته بود .

     

    و این اجازه به ما داده نشد در حالی که ما مجهز به چشم و گوش و خرد و دانایی ایزدی هستیم .

     

    و هم اراده آزاد داریم و هم حق انتخاب .

     

    ولی من تمرکزم را بر روی چیزهای گذرا قرار داده بودم و از آنها کورکورانه بر اساس الگوهای شرطی شده گی ذهن تقلید می‌کردم .

     

    هشتمین عامل :

    پرهیز نکردن از اخبار پر سر و صدای بیرونی و یا به طور کلی هر خوراک مسموم بیرونی.

     

     در گذشته به شدت علاقمند به اخبار و مسائل سیاسی روز و اجتماع و جامعه بودم و همچنین برنامه ورزشی خاص تلویزیونی را با حرارت زیاد دنبال می‌کردم .

     

    و این کار مرا معتاد که هر روز صبح که به سر کارم حاضر می‌شدم مسائل سیاسی و خبری جامعه و جهان را با همکارانم عنوان می کردم .

     

    که بیشتر اوقات باعث دعوا و جر و بحث و دلخوری های ما می‌شد .

     

     و آنچنان در پندار کمال خود غرق بودم که می پنداشتم که می‌توانم جامعه و اجتماع و جهان را تغییر دهم و کاسه ی داغتر از آش شده بودم .

     

    گفت مفتی ضرورت هم تویی

    بی ضرورت گر خوری مجرم شوی

     

    ور ضرورت هست هم پرهیز به

    ور خوری باری ضمان آن بده

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳۰ و ۵۳۱

     

     و از مفتی ضرورت نا آگاه که :

     

     آیا ضرورتی دارد که این انرژی مخرب سیاسی را وارد وجود خدایتم کنم؟

     

    که اثرات منفی آن را در محیط کار و یا در محیط خانواده و جامعه پراکنده سازم؟

     

    و غافل از اینکه :

     

     در این زمینه جریمه خواهم شد و آن هم سر دردهای بود که ناشی از آن بحث های بی مورد بر من وارد می شد که باید با دل و جان خریداری می کردم .

     

     بدون اینکه در این زمینه فکر و دور اندیشی داشته باشم .

     

    که آیا لازم است که :

     

     این کار را انجام می دهی؟

     

     و آیا مربوط به تو می باشد که بدون آگاهی خود را دخالت می دهی؟

     

     عامل نهم :

     تمرکز بر تغییر دادن یک انسان دیگر و یا تغییر دادن جامعه به جای تمرکز بر تغییر دادن شخص خود .

     

     تمرکز بر روی دیگران تمرکز روی خود و تمرکز تغییر دادن خود را از ما می‌گیرد و تمام انرژی ما صرف دیگران و تمرکز و کنترل کردن آنها می شود بدون اینکه نتیجه ای را در بر داشته باشد .

     

    تا کنی مر غیر را حبر و سنی

    خویش را بد خو و خالی می کنی

     

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت  ۳۱۹۶

     

    و حال تجربه شخصی ام:

     

     از آنجایی که با همسر بیمار و مصرف‌کننده ام زندگی می‌کنم در گذشته تلاش و سعی ام بر این بود که او را بتوانم در مسیر تغییر قرار دهم که بهبودی او حاصل گردد.

     

    و برایش نسخه پیچی می کردم و شروع به قضاوت کردن.

     

     و با وهم و پندار کمالم می خواستم تجربیات و دانش ذهنی خود را در اختیار او قرار بدهم.

     

     و ناآگاه از این بودم که اینها شاید برای شخص من کار برد دارد و به درد او نمی خورد.

    او خودش باید تمایل و پذیرش تغییر را داشته باشد.

     

     و این خود محیط خانوادگی ام را به شدت متشنج می کرد و مرا خسته و رنجورتر و خالی از خدایت درون می ساخت.

     

    و یا همچنان در صدد این بودم که فرزندانم را مجبور به درس خواندن کنم که این خود باعث می شد از آنها دورتر و دورتر گردم.

     

    مُرده خود را رها کرده ست او

    مُرده بیگانه را جوید رفو

     

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱

     

    و همچنین در من ذهنی ام سرپوشی بر روی ایراداتم قرار داده بودم که مرا از خودم غافل می ساخت .

     

     که اشتباهاتم را نمی توانستم ببینم و در افسانه من ذهنی ام دست و پا می زدم.

     

    و روز به روز افسرده تر و لاغرتر میشدم.

     

     ولی بر روی اشتباهات دیگران تمرکز داشته و انرژی زنده خود را صرف آنها می کردم .

     

     دهمین عامل :

    عدم قبول مسئولیت هوشیاری خود ، ملامت ، شکایت ، و انداختن تقصیر بر عهده دیگران .

     

     و من نمی‌خواستم مسئولیت خود را قبول کنم و مسئولیت‌ پذیر باشم .

     

    چرا که سطح هوشیاری حضورم به شدت پایین آمده بود و در دردهایی که برای خود درست کرده گیج و سر در گم بودم .

     

     و ناله و شکایت داشته و تقصیر را برگردن دیگران می‌انداختم .

     

     و غافل از این بودم که :

     

    فعل توست این غصه های دم به دم

    این بود معنی قد جف القلم

     

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت  ۳۱۸۲

     

     و این اعمال و رفتار و کردار خودم بود که زندگی ام را ترسیم می کرد .

     

     و انعکاس درون خودم بود که داستان زندگی ام را می نوشت .

     

    چون بکاری جو نروید غیر جو

    قرض تو کردی ز که خواهی گرو ؟

     

    جرم خود را بر کسی دیگر منه

    هوش و گوش خود بدین پاداش ده

     

    جرم بر خود نه که تو خود کاشتی

    با جزا و عدلِ حق کن آشتی

     

    مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات  ۴۲۵ الی ۴۲۷

     

    من جو دردهای من ذهنی را در خانواده‌ام پراکنده می کردم و انتظار داشتم که محصول دیگری را برداشت کنم

     

    و جرم و ایراد و مسئولیت خود را بر دوش دیگران قرار داده بودم .

     

    و از خداوند عزیز و مهربان شاکی که چرا زندگی ام درست نمی‌شود؟

     

     و یا چرا زندگی مرا درست نمی‌کند؟

     

     و با پاداش و عدل خداوند آشتی نبودم .

     

     و می پنداشتم که اوست که این زندگی مرا اینگونه رقم زده است .

     

    در حالی که غافل بودم :

    خودم انتخاب خود را دردها و رنجش ها قرار داده .

     

    و نمی‌خواستم که زیر بار مسئولیت بروم و به شکایت و ملامت و سرزنش کردن دیگران خود را مشغول ساخته .

     

    و نمی‌توانستم با عدل و جزای حق الهی آشتی کنم و مرکزم را از همانیدگی ها عدم سازم و فضا گشایی و پذیرش اتفاق لحظه را داشته باشم .

     

    و در پایان: وقتی که خرد بی‌منتهای کائنات سرگرم کار است زندگی شخصی کوچک من زهرا را هم اداره می‌کند.

     

    ای ز غم مُرده که دست از نان تهی است

    چون غفور است و رحیم این ترس چیست؟

     

    مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷

     

    پر انرژی و سالم بمانید .

     خیلی ممنون، خدانگهدار شما .

     زهرا سلامتی، از زاهدان .

    فایل متن «قرین و تجربه شخصی» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان

    پیغام عشق - خانم طاهره از بندرعباس



    فایل صوتی «پیغام عشق» - خانم طاهره از بندرعباس


        


    به نام عشق

     

    ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران

     

    دیوان شمس، غزل ۳۰۶

     

    فقط باش، یک باشنده و تماشاگر. عقلت را حیران کن. زندگی در حیرانی‌ست. تا این عقل کوچک و همه‌چیزدان، ساکت نشود ما پیوسته در هوشیاری جسمی، دردها، باورها و همانیدگیها سرگردانیم. زیر شلاق خواستن های مکرر و تمام نشدنی این من توهمی هستیم .

    تنها راه نجات بی خویشی‌ست. تنها با تسلیم و رضاست که خویش تقلبی خود را رها میکنیم. ما بخاطر من‌مان به صلیب تن میخکوب میشویم. وقتی تسلیم میشویم از میخ درد و رنج آزاد میشویم. اگر ما به عشق تبریز که همان هوشیاری حضور است زنده شدیم و حس کردیم که زندگی ما را در آغوش گرفته و خودش را از ما بیان میکند، مثل یک آفتاب شروع به درخشیدن میکنیم و غم نمی تواند ما را تهدید کند. حس تنهایی نمی‌کنیم. حس تنهایی از مشخصات من ذهنی‌ست. اگر از جنس عشق باشیم دیگر تنها نیستیم. چون با همه چیز و همه کس حس یکپارچگی میکنیم .در فضای وحدت حس تنهایی وجود ندارد.

     

    با سپاس فراوان طاهره از بندر عباس

    فایل متن «پیغام عشق» - خانم طاهره از بندرعباس

    چشمهٔ ابدیِ حیات، دمِ ایزدی - خانم سارا از آلمان



    فایل صوتی «چشمهٔ ابدیِ حیات، دمِ ایزدی» - خانم سارا از آلمان


        


    چشمه‌ی ابدیِ حیات، دمِ ایزدی:

     

    ای بسا کاریزِ پنهان، همچنین

    مُتَّصل با جانتان، یا غافِلین

     

    - مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۹۱

     

    جز نَفَختُ، کآن ز وَهّاب آمده‌ست

    روح را باش، آن دگرها بیهُده‌ست

     

    - مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۹۴

     

    کاریز که در بیت بالا آمده یعنی ‌قنات، جایی‌که از آن آب جاری است. نَفَختُ یعنی دمیدم، وَهّاب مربوط به خداوند است و یعنی بسیار بخشنده. در قرآن آمده که خداوند روح خود را به انسان دمید.

     

    مولانا می‌گوید چشمه‌ی جاودانِ حیات این دمِ ایزدی است که خدواند بخشنده آن را در روحِ انسان دمیده. همه‌ی حیات، زیبایی‌ و برکات از آن دم می‌آید. امّا‌ دمِ خدا یا زندگی از جنسِ جسم نیست، با هوشیاریِ جسمی‌ نمی‌توان آن را شناخت. باید با فضاگشایی به آن زنده شد. جان جسمی‌ِ، تنِ فیزیکی‌ِ، فکرها و هیجانات اصل نیستند، آنها مثلِ همه‌ی جسمها فانی می‌شوند. اصل دمِ ایزدی است. مولانا آن دم را یک کاریز، یا چشمه‌ی پنهانی می‌نامد که به جانِ هر انسانی وصل است. با هشیار شدن به این چشمه انسان برکات را به چهار بعدِ خود و به جهان جاری می‌کند و از آن چیزی که ذهن نشان می‌دهد و به چشمه‌های بیرون مربوط است بی‌نیاز می‌شود. ‌زندگی از درون انسان به بیرون جاری می‌شود نه برعکس.

     

    شرطِ این بیداری این است که هشیارانه منِ ذهنی ‌را بدهیم و بجای آن به اصلِ چشمه‌ زنده شویم. یعنی ‌در مسیر بیداری لحظه به لحظه منِ ذهنی‌ را هشیارانه نفی کنیم. نفی کردنِ هشیارانه‌ی منِ ذهنی‌ یعنی‌ ناظرِ به ذهن بودن و شناسایی آن چیزی که ما در اصل آن نیستیم. با فضاگشایی، ناظر بودن و صبر اطراف آن چیزی که نیستیم کن‌فکان زندگی‌ به مرور ما را هر چه بیشتر به فضای گشوده که همان دمِ ایزدی است بیدار می‌کند.

     

    این یعنی‌فضا‌گشایی اطراف ترس‌ها و بقیه‌ی درد‌ها مثل خشم، حسادت، حس کمیابی، حرص، فضاگشایی اطرافِ هر چیزی که به خواسته‌های من ذهنی تعلق دارد، فضاگشایی اطرافِ انواع «رسمِ وفا‌ها» یعنی ‌باورها‌یی که از فکرهای پیش‌ساخته می‌آیند و می‌گویند این کار را حتماً باید اینطور و آنطور انجام داد، یا اینکه به خدا می‌توان با یک رسم وفای خاص که ذهن ما تعریف کرده زنده شد.

     

    فضاگشایی همچنین یعنی‌ راحت بودن با خراب شدن نظمِ پارکِ ذهن، نترسیدن از شاد بودن و فراوانی‌ِ همه چیز، مهربانی با خود، بخشیدن و استفاده از همه‌ی استعداد‌ها و توانایی‌هایی‌که زندگی‌ به انسان بخشیده.

     

    و نهایتاً مولانا می‌گوید با اجرای این شرطِ دادنِ منِ ذهنی‌، زندگی‌ ما را به بی‌نهایت و ابدیتش زنده می‌کند.

     

    حَبَّذا آن شرط و شادا آن جزا

    آن جزایِ دلنوازِ جانفزا

     

    - مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۸۵

     

    حَبَّذا یعنی ‌خوشا. خوشا به ‌این شرطِ مبارک و جزای شادی‌بخش که زنده شدن به زندگیست.

     

    ای بسا کاریزِ پنهان، همچنین

    مُتَّصل با جانتان، یا غافِلین

     

    ای کشیده ز آسمان و از زمین

    مایه‌ها، تا گشته جسمِ تو سَمین

     

    عاریه‌ست این، کم همی‌باید فشارد

    کآنچه بگرفتی، همی ‌باید گزارد

     

    جز نَفَختُ، کآن ز وَهّاب آمده‌ست

    روح را باش، آن دگرها بیهُده‌ست

     

    - مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۹۱ تا ۳۵۹۴

     

    دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ بپذیر

    کارِ او کُنْ فَیَکُونَ‌‌ست، نه موقوفِ علل

     

    - مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۴۴

     

    شُهره کاریزی‌ست پُر آبِ حیات

    آب کَش، تا بَردَمد از تو نبات

     

    - مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۳۰۱

     

    حَبَّذا کاریزِ اصلِ چیزها

    فارغت آرَد ازین کاریزها

     

    - مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۹۶

     

    حَبَّذا آن شرط و شادا آن جزا

    آن جزایِ دلنوازِ جانفزا

     

    - مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۸۵

     

    - با عشق و احترام، سارا از آلمان -

    فایل متن «چشمهٔ ابدیِ حیات، دمِ ایزدی» - خانم سارا از آلمان

    اتقوا- خانم مهردخت از چالوس



    فایل صوتی «اتقوا»- خانم مهردخت از چالوس


        


     

    به ‌نام عشق و ایزد منان و سلام بر همه عاشقانش.

     

    آن دِرَم دادن، سخی را لایق است

    جان سپردن خود سخایِ عاشق است

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۲۳۵

     

    اگر ما عاشق واقعی هستیم، در جان سپردن هم سخاوت‌مندیم و از بخشیدن این جان من‌ذهنی و دارائی‌هایش که همانیدگی‌های ماست ترسی نداریم. همان‌طور که بخشیدن مادیات شایسته انسان سخاوت‌مند است، اگر همانیدگی‌هایمان را هم ببخشیم و جان من‌ذهنی خود را نثار معشوق کنیم، آن‌وقت عاشق واقعی هستیم.

    اگر عاشق واقعی باشیم و صداقت داشته باشیم و فکرهایمان را در این لحظه خودمان تولید کنیم، پس در فضای پرهیز هستیم و مالک فکرهای خودمان می‌شویم؛ درنتیجه اختیار ما در دست من‌ذهنی‌ نیست و در این لحظه ذهن نمی‌تواند ما را به هر سویی یا فکری بکشاند. اگر این قدرت اختیار و انتخاب را هم نداریم؛ یعنی نمی‌توانیم اتّقوا را رعایت کنیم بهتر است بگوییم من نمی‌دانم و اختیار خود را به‌دست بزرگی چون مولانا بسپاریم تا ما را راهنمایی کند و فضای پرهیز را در ما بیش‌تر سازد. ما به کمک ابیاتش باید به درجه‌ای برسیم که این اختیار را داشته باشیم تا از فکری به فکر دیگر هر‌لحظه نپریم و ناظر ذهن خود شویم؛ به‌عبارتی قرین ما، حضور ناظر ما شود که بهترین راه گشودن درِ فضای درون ماست، آن‌وقت آنچه ذهن به ما نشان می‌دهد برایمان بی‌اهمیت می‌شود و از کار می‌افتد.

     

    اختیار آن را نکو باشد که او

    مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا

     

    اِتَّقُوا: بترسید، تقوا پیشه کنید.

     

    چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار

    دور کن آلت، بینداز اختیار

     

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۶۵۰-۶۴۹

     

     زینهار: بر حذر باش، کلمه تنبیه

     

    گاهی‌اوقات ما ممکن است در این لحظه قادر نباشیم ناظر ذهنمان شویم و قربانی اتفاق گردیم؛ اما حداقل مدت کوتاهی پس از آن اتفاق برگردیم و با کار کردن روی این ابیات اختیار را به‌دست بگیریم تا درست عمل کنیم؛ یعنی بیاییم خود را بازبینی کنیم و نقص خود را ببینیم و دواسبه یا شتابان در رفع آن بکوشیم، وگرنه زهر این مار من‌ذهنی تا مدت طولانی و تا ابد ما و اطرافیان را در آتش خود می‌سوزاند.

     

    هر‌ که نقصِ خویش را دید و شناخت

    اندر اِستِکمال خود، دو اسبه تاخت

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۲

     

    اِستِکمال: به کمال رسانیدن، کمال خواهی

    دو اسبه تاختن: کنایه از شتاب کردن و به شتاب رفتن

     

    خودم این تجربه را داشتم و این کار را کردم و چقدر نتیجه‌اش عالی بود. با آن اتفاق شناختم که من‌ذهنی ‌بودم که در ظاهر خود را می‌شکند و کوچک می‌کند و حرف‌های زیبا می‌زند، یک دفعه یک اتفاق، سرگین مرا زیر و رو می‌کند و خصلت منِ به‌ظاهر خوش‌اخلاق و صاف را رو می‌کند. پس نباید پندار کمال از خودم داشته باشم که فرد معنوی شدم و زلالم، بلکه فقط این شرایطم را بپذیرم و به کار روی خودم ادامه دهم. آگاه باشم که این آرامش‌های سطحی واقعی نیستند و حتی سبب کاهش جان اصلی‌ام از طریق پندار کمال می‌شوند.

     

    گرچه خود را بس شکسته بیند او

    آبِ صافی دان و سِرگین زیرِ جُو

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۷

     

    سِرگین: مدفوعِ چهارپایان

     

    مولانای عزیز می‌گوید:

     

    زآن نمی‌پَرّد به سویِ ذوالْجَلال

    کو گُمانی می‌بَرَد خود را کمال

     

    علّتی بتّر ز پندارِ کمال

    نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال

     

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۱۴-۳۲۱۳

     

    ذُودَلال: صاحب ناز و کرشمه

     

     یکی از اقلام این پندار کمال «می‌دانم‌های» ماست که ما خود را در همدان، فضای سرد من‌ذهنی می‌بینیم. این همه‌دانی‌های ما دردافزا و سرما‌زاست و ما با این تصویر ذهنی که همه‌دان است نمی‌توانیم به‌سوی خدا برویم و آینه او شویم. چون دیگران را مسئول دردهای خود می‌دانیم و خود را زیر نورافکن قرار نمی‌دهیم و زیر بار مسئولیت اشتباهات خود نمی‌رویم؛ پس این نوع زندگی باعث کاهش جان اصلی ما می‌شود.‌

     

    ای بسا سرمستِ نار و نارجو

    خویشتن را نورِ مطلق داند او

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١٣۶۶

     

    نار: آتش

     

    یا تو پنداری که تو نان می‌خوری

    زَهرِ مار و کاهشِ جان می‌خوری

    مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣۴۵۷

     

    در پایان یادآور می‌شوم که از دو طریق می‌توانیم خود را از چنگال من‌ذهنی خود نجات دهیم: یکی از طریق فضاگشایی در این‌لحظه و ناظر ذهن بودن تا خدا خودش کمکمان کند و دیگری از یک پیری چون مولانای جان کمک بگیریم؛ به‌عبارتی انتخاب و اختیار من‌‌ذهنی خود را کنار بگذاریم و به سخنان این پیر گوش دهیم و شک هم نکنیم تا جوی نفس ما را که با گل‌ و لای تهنشین شده پاک کند و بدانیم با من‌ذهنی ما نمی‌توانیم این کار را انجام دهیم؛ زیرا مولانای عزیز می‌گوید:

     

    در تگِ جُو هست سِرگین ای فَتی

    گرچه جُو صافی نماید مر تو را

     

    تَگ: ژرفا، عمق، پایین

    فَتی': جوان، جوانمرد

     

    هست پیرِ راهْ‌دانِ پُر‌فِطَن

    جوی‌هایِ نفْس و تن را جوی‌کَن

     

    فِطَن: جمع فِطْنَه، به معنی زیرکی، هوشیاری، دانایی

     

    جویْ خود را کَی توانَد پاک کرد؟

    نافع از علمِ خدا شُد علمِ مرد

     

    کی تراشد تیغ، دسته‌ی خویش را؟

    رَو، به جرّاحی سپار این ریش را

     

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات۳۲۲۲-۳۲۱۹

     

    ریش: زخم، جراحت

     

    و اگر پیر مرهمی هم بر زخم ما گذاشت، نگوییم خودمان کردیم و این دردها را درمان کردیم، چون این حرف ما هم جزو پندار کمال است و از علم و خرد خداوند که این لحظه به ما می‌تواند بریزد ذی‌نفع نمی‌شویم.

     

    ور نهد مَرْهَم بر آن ریشِ تو، پیر

    آن زمان ساکن شود درد و نَفیر

     

    مَرْهَم: دارویی که روی زخم می نهند

    نَفیر: ناله و زاری و فریاد

     

    تا که پنداری که صحّت یافته‌ست

    پرتوِ مَرْهَم بر آنجا تافته‌ست

     

    هین ز مَرْهَم سر مَکَش ای پشتْ‌ریش

    و آن ز پرتو دان، مَدان از اصلِ خویش

     

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۲۷-۳۲۲۵

     

     

    با سپاس فراوان

    مهردخت از چالوس

     

    فایل متن «اتقوا»- خانم مهردخت از چالوس

    برداشتی کوتاه از گنج حضور- خانم شبنم



    فایل صوتی «برداشتی کوتاه از گنج حضور»- خانم شبنم


        


    سلام و عرض ادب و خدا قوت خدمت شما استاد شهبازی عزیز و تشکر از شما و تمامی همکارانتان که در این برنامه شما را یاری می‌کنند.

    مدت زمان اندکی است که با این برنامه‌ی زندگی‌ساز و زندگی‌بخشِ گنج حضور آشنا شده‌ام و به این نکته پی برده‌ام که این برنامه چه چیزی می‌خواهد به ما بگوید و اصلاً هدف اصلی‌اش چیست.

    نه برای بهتر شدنِ روابط و نه برای بهتر شدنِ وضعیتِ بیرونیِ زندگی، بلکه فقط برای از بین بردنِ همانیدگی‌ها و زنده شدن به زندگی و هشیاریِ حضور است و زندگی نخواستن از چیزها از جمله پول و همسر و...

    و فهمیدم که ما این جسم نیستیم و به این دنیا آمدیم، توهّمِ من‌ذهنی ساختیم و فکر کردیم که ما این چیزها هستیم و چسبیدیم به این‌ها از جمله به پول و ماشین و خانه و همسر و... و خودمان را در سطحِ جسم پایین آوردیم و ارزش خود را نادیده گرفتیم و خودمان را با دیگران مقایسه کردیم، درحالی‌که:

     

    ما بدانستیم ما این تن نه‌ایم

    از ورای تن به یزدان می‌زی‌ایم

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۴۰

     

    ارزشِ هیچ چیز در این دنیا به اندازه‌ی خدا نیست و ما فقط باید خدا را در مرکز خود قرار دهیم، چون او از هرچیزی که ما فکرش را هم بکنیم، با ارزش‌تر است و ما حق نداریم چیزی جز او را در دلِ خود بگذاریم، درغیراین‌صورت خداوند هرچیزی که در مرکز ما باشد را از ما می‌گیرد تا بفهمیم غیر از او را در دلِ خود جای ندهیم:

     

    از خدا غیرِ خدا را خواستن

    ظن افزونی‌ست و کلی کاستن

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳

     

    هدف از آفرینش انسان، رسیدن به بی‌نهایت و ابدیت خداوند و فضاگشایی هرچه بیش‌‌تر و بیش‌تر و در این لحظه‌ی ابدی ساکن و مستقر شدن است.

     

    اگر ما ذره‌ای به اندازه‌ی یک سرِ سوزن به خداوند اعتماد و ایمان داشته باشیم، با اتفاقِ این لحظه ستیزه نمی‌کنیم و با این کار نمی‌گوییم که من می‌دانم و خدا نمی‌داند، بلکه قصدِ خداوند از اتفاق این لحظه این است که ما را بیدار کند و همانیدگی‌های ما را به ما نشان بدهد و ما را آزاد کند و ما را به‌سوی خودش بکشاند، اما متاسفانه ما همیشه به اتفاق این لحظه مقاومت می‌کنیم و فکر می‌کنیم که ما می‌دانیم و خدا نمی‌داند.

    درصورتی‌که خداوند:

     

    از هرجهتی تو را بلا داد

    تا باز کشد به بی‌جهاتت

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۸۶

     

    من‌ذهنی خودش را کامل می‌داند می‌گوید من به خدا نیازی ندارم، خودم بهتر می‌دانم صلاحِ زندگی‌ام چیست و در این لحظه چه اتفاقی باید برای من بیفتد و نباید این اتفاق در این لحظه برای من می‌افتاد، پس مقاومت کنم و ستیزه کنم با این اتفاق.

     

    زان نمی‌پَرَد به‌سوی ذوالجلال

    کو گمانی می‌بَرَد خود را کمال

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت۳۲۱۳

     

    علتی بتّر زِ پندار کمال

    نیست اندر جانِ تو ای ذودَلال

    مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۴

     

    ناز کردن، خوش‌تر آید از شِکر

    لیک کم خایش که دارد صد خطر

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت۵۴۴

     

    ایمن‌آباد است آن راه نیاز

    ترک نازش گیر و با آن رَه بساز

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۵

     

    لیک مقصود ازل تسلیمِ توست

    ای مسلمان بایدت تسلیم جُست

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۷۷

     

    این لحظه، این چالش و اتفاق طرحِ خداوند و بازیِ زندگی است که خداوند آن را ایجاد کرده تا ما با فضاگشایی آن را با جان و دل بپذیریم و تسلیم شویم و به ‌سوی او بر‌گردیم.

    ما باید باطنِ اتفاق یعنی فضاگشایی در «اطرافِ اتفاق»این لحظه را جدی بگیریم و ظاهرِ اتفاقات را بازی بگیریم، درصورتی که ما ظاهر اتفاق را جدی گرفته‌ایم و باطنِ آن که فضاگشایی در این لحظه است را شوخی گرفته‌ایم.

     

    یار در آخر زمان کرد طرب‌سازیی

    باطنِ او جدّ جد، ظاهر او بازیی

    مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۱۳

     

    انسان‌های عاشق که طلبِ حقیقی دارند، به ‌خاطر نرسیدن به مرادهای مادی و معنویِ خود هست که به‌ سوی خداوند کشیده شدند و از حضور ایشان با خبر شده‌اند.

     

    عاشقان از بی‌مرادی‌های خویش

    باخبر گشتند از مولای خویش

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶

     

    حالا آیا این کار آسان است که ما با فضاگشایی در برابر اتفاق این لحظه به سوی خدا برگردیم و تسلیم او بشویم؟ خیر. «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها.»

    با کارکردنِ مداوم روی خود و طلبِ حقیقی داشتن است که این امر میسر می‌شود.

     

    بی‌کلید، این در گشادن راه نیست

    بی‌طلب، نان سنتِ الله نیست

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۸۷

     

    با تشکر،خانم شبنم

     

    فایل متن «برداشتی کوتاه از گنج حضور»- خانم شبنم

    تجربه شخصی با یک پیام بزرگ صبر - خانم بتول از مشهد



    فایل صوتی «تجربه شخصی با یک پیام بزرگ صبر» - خانم بتول از مشهد


        


    با سلام خدمت آقای شهبازی عزیز پدر مهربانم و درود و تشکر از همه عزیزانی که با پیغام های خوبشون به ما کمک میکنند .

     

    ‌دستم بگرفت و پا به پا برد

    تاشیوه را ه رفتن آموخت

     

     زندگی در اطراف ما اتفاقاتی بوجود میاره که اگر هوشیار باشیم میتونیم پیام آن را دریافت کنیم یکی از این اتفاقات کوچک و به ظاهرساده برای من« پیام بزرگ صبر» را داشت.

     

    یک روز وقتی خواستم یکی از لباسهام را از چوب لباسی بردارم با تعجب دیدم به آن چسپیده. بافت های ظریف لباس جزوی از چوب لباسی پلاستیکی شده بود و این به علت فشار و طولانی بودن زمان گیره هایی بود که محکم به لباس زده بودم. طوری که امکان جدا شدن لباس از چوب لباسی نبود و با زور حتما پاره میشد در ان لحظه جدا شدن غیر ممکن به نظر میرسید ناگهان به نظرم رسید قسمتهای چسپیده را به آب آغشته کنم. مقداری صبر کردم... خیر اصلا امکان جدا شدن نبود. لباس را رها کردم با کمال ناباوری بعد از ۲۴ ساعت بدون هیچ آسیبی از چوب لباسی جدا شد.

    بله آب و صبر به آهستگی کار خودش را کرده بود.

     

    این تجربه را وقتی داشتم که زندگی آثار بد یک هم هویتی بزرگی را که سالها به آن چسپیده بودم را به من نشان داد. چنان من ذهنی به من حمله کرده بود که میخواستم هر چه زودتر از این همانیدگی فرار کنم.

     

    بیاموز از پیمبر کیمیایی

    که هر چه حق دهد میده رضایی

     

    رسول غم ا گر آید بر تو

    کنارش گیر همچون آشنایی

     

    دیوان شمس غزل ۲۶۷۵

     

    با کمک اشکال هندسی آقای شهبازی و گوش دادن پی در پی و نوشتن و مراقبه.

    مهمترین و اولین نکته ای که به دادم رسید اینکه فهمیدم مقصر اصلی خودم هستم. اتفاقات بیرون انعکاس درون همانیده خودم هست و من در واقع از خودم میخواستم فرار کنم.

     

    فعل توست این غصه های دم به دم

    این بود معنی قد جف القلم

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲

     

     همیشه حواسم بیرون از خودم بوده. تعریف زیاد دیگران مثل زهر وارد بدن من شده بود و تایید و توجه مردم باعث تکبر من شده بود. بله مدتها بود خودم را در من ذهنی گم کرده بودم. کارهای بیهوده و کار افزایی میکردم. البته درد هوشیارانه زیادی کشیدم تا زندگی اینها را به من نشان داد و فهمیدم هیچکس به من نمیتونه کمک کنه و این خودم هستم که باید حواسم فقط متمرکز خودم باشه.

     

    که تو آن هوشی و باقی هوش پوش

    خویشتن را گم مکن یاوه مکوش

     

     

     حال چه کنم با این مرکز همانیده؟ مولانای جان راهش را به ما نشان داده.

     

    چون چنین شد ابتهال آغاز کن

    ناله و تسبیح و روزه ساز کن

     

    ناله میکن کای تو علام الغیوب

    زیر سنگ مکر بد ما را مکوب

     

    مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۹۶-۱۱۹۵

     

    هر گاه دیدی با چیز های زیادی هم هویت شدی و افراط کردی از روی صداقت با تمام قوا دعا کن؛ شروع کن به تسلیم شدن و صبر کردن لحظه به لحظه هم هویتی هات را بشناس و بینداز این درد هوشیارانه را بپذیر ناله کن یعنی من ذهنی‌ات را صفر کن و بگو ای علام الغیوب تو از همه چیز آگاهی من نمیدونم و من ناتوانم خدایا ما را زیر اندیشه های بد هم هویت شدگی خردمکن.

     ما در اثر مکر خودمان کوبیده شده ایم.

     

    گر سگی کردیم ای شیر آفرین

    شیر را مگمار بر ما زین کمین

    مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۹۷

     

    اگر کار های پلید کردیم بر اساس هم‌هویت‌شدگی اگر گفتیم میدانیم، ستیزه و مقاومت کردیم نگذاشتیم دم تو بیاد ای کسی که شیر حضور میآفرینی شیر من ذهنی را از نهان گاه به ما مسلط نکن.

     

    تنها کاری که اکنون میتونم انجام بدم.

     

    - تسلیم و پذیرش اتفاق لحظه قبل از قضاوت و رفتن به ذهن

    - فضا گشایی و انبساط

    - قرار ندادن هم هویتی جدید به مرکزم

    - شکر از اینکه خدا این مرکز همانیده ام را به من نشان داد

    - پیوسته ناظر ذهن بودن

    - حواسم را از چیزهای بیرون بردارم و فقط روی خودم متمرکز باشم

    - همیشه در این لحظه ابدی بودن و پرهیز از رفتن به ذهن

    - صبر و صبر و صبر و خاموشی که جذوب رحمت الهی است

     

     سپاس گزاری میکنم از زحمات بیدریغ آقای شهبازی عزیزم که صدای حق را به گوش ما میرسانند

     

    با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا ؟

    گوهری باشی و از سنگی فرو مانی چرا؟

    دیوان شمس غزل ۱۳۷

     

     بتول- مشهد

     

    فایل متن «تجربه شخصی با یک پیام بزرگ صبر» - خانم بتول از مشهد

    تمرکز بر تغییر دادن یک انسان دیگر - خانم زهرا از مشهد



    فایل صوتی «تمرکز بر تغییر دادن یک انسان دیگر» - خانم زهرا از مشهد


        


    با سلام و سپاس و قدردانی از زحمات بی‌دریغانه آقای شهبازی عزیز با اجرای برنامه بی نظیر و آموزنده و کار بردی904 که جنبه های مختلف من ذهنیم را به من یادآوری نمود.

     

    تمرکز بر تغییر دادن یک انسان دیگر

     

    متاسفانه این مورد را در خودم خیلی پر رنگ دیدم بیشتر تمرکز و انرژیم را برای تغییر رفتار و کنترل فرزندانم گذاشته ام و مرتب عیب و ایرادهای آنها را دیده و تذکر می دهم. (کار افزایی)

    شناسایی کردم این من ذهنیم است و با آنها هم هویت هستم.

     

    تا کنی مر غیر را حبر وسنی

    خویش را بد خو وخالی میکنی

     

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶

     

     

    خیلی وقت ها بی حوصله و خالی می شوم و هیچ تغییری هم در آنها نمی بینم، و اندک حضوری را که به زحمت وبا گوش دادن و تمرکز روی برنامه و تکرار ابیات مولانای جان به دست اوردم را از دست می دهم. ولی لحظه ای از برنامه دور نمی شوم و یقین دارم تنها راه رهایی از من ذهنی و تبدیل شدن و عدم کردن مرکز همین راه است. ولی اعتراف میکنم که هنوز نتوانستم این ضعف من ذهنیم را از بین ببرم و در هوشیارم نگه داشتم به امید روزی که کاملا از بین برود.

     

    روزی صد بار باید این بیت طلایی را با تمرکز بخوانم و بنشینم و به حال من ذهنی خودم گریه کنم که با این ترفندهایش مرا از تمرکز روی خودم و تبدیل شدن دور می کند.

     

    دیده آ، بر دیگران، نوحه‌گری

    مدتی بنشین و، بر خود می‌گری

     

    مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹

     

     

    و همین طور این بیت:

    گر مراقب باشی و بیدار تو

    بینی هر دم پاسخ کردار تو

     

    مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۴۶۰

     

    باید هر لحظه حضور ناظر باشم و پاسخ کردارم را که از طرف زندگی می اید ببینم و مسئولیت هوشیاریم را به عهده بگیرم، چرا که حضرت مولانا می فرماید

     

    فعل توست این غصه های دم به دم

    این بود معنی قد جف القلم

     

    مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲

     

    این رفتار و واکنش های شرطی شده من ذهنی خودم است که سبب می شود آرامش و حس امنیت از من گرفته شده و قلم صنع خدا این گونه بنویسد.

     

    ولی این سخن آقای شهبازی مرا دلگرم و امیدوار می کند که با تمرین و فضا گشایی و تسلیم باید عضلات معنویم را قوی کنم و مرتب این را به خودم یادآوری می کنم.

     

    با سپاس فراوان از دوستان و همراهان عزیز که پیغامهایشان بسیار آموزنده و بیدار کننده است مخصوصا از آقا پویا و آقا نیما درسهای بسیار آموختم و مدیون آنها هستم.

     

     

    با احترام، زهرا از مشهد

    فایل متن «تمرکز بر تغییر دادن یک انسان دیگر» - خانم زهرا از مشهد

    فهمیدن با درک کردن فرق دارد - آقای فرشاد



    فایل صوتی «فهمیدن با درک کردن فرق دارد» - آقای فرشاد


        


    سلام خدمت همه دوستان

     

    «فهمیدن با درک کردن فرق دارد»

     

    فهمیدن چیست؟ وقتی می‌گوییم فلان چیز را فهمیدم، چجوری آن را فهمیدیم؟

    ما با ذهنمان می‌فهمیم، فهمیدن مال ذهن است. فهمیدن مربوط به اطلاعات ذهنی است.

    درک کردن چیست؟

    درک کردن ورای فهمیدن است، درک کردن خارج از ذهن است. درک کردن یعنی ایمان و باور داشتن. درک کردن، حس کردن با تمام وجود است.

    مثلاً ما می‌فهمیم که عسل شیرین است، با ذهنمان می‌فهمیم، ولی آیا دانستن معادل با مزه کردن و حس کردن و درک کردنِ شیرین بودن عسل است؟ خیر.

    فهمیدن به درک کردن کمک می‌کند، ولی خودِ درک کردن نیست. ما الآن می‌فهمیم که من‌ذهنی و هشیاری جسمی منظور زندگی نیست، می‌فهمیم که من‌ذهنی همه‌اش خرابکاری است، و این‌ها را با ذهن می‌فهمیم، و این فهمیدن برای ما مفید است، ولی این فهمیدن درک کردن نیست، بلکه تازه شروع کار است. بنابراین تا این حد، ذهن به ما کمک می‌کند که بفهمیم باید خودمان را تغییر دهیم.

     

    چرا ما پیشرفت نمی‌کنیم؟

    ما ابیات را می‌خوانیم و آن‌ها را می‌فهمیم. ما صورت مسئله انسان را می‌فهمیم. ما می‌فهمیم که ما من‌ذهنی نیستیم، ولی این‌ها را با ذهن می‌دانیم. درواقع تا این‌جا فهمیدیم که عسل شیرین است. حال، مشکل این است که از مرحله‌ی فهمیدن ذهنی فراتر نمی‌رویم و باز هم با ذهن کار می‌کنیم، برای همین به مرحله درک و باور نمی‌رسیم.

     

    مثلاً اگرچه می‌گوییم من‌ذهنی نیستیم، ولی درک نمی‌کنیم. برای این‌که اگر درک می‌کردیم، دیگر خود را ملامت نمی‌کردیم، دیگر حسرت گذشته را نمی‌خوردیم، اگر فکر مقایسه و حسادت و تأیید و توجه آمد توجه نمی‌کنیم و خود را ملامت نمی‌کنیم.

     

    مثالی دیگر، درباره‌ی بیت ۵۵۰ دفتر پنجم:

     

    چون ز زنده مرده بیرون می‌کند

    نَفْسِ زنده سوی مرگی می‌تَند

    مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

     

    آیا ما این بیت را درک می‌کنیم؟ من اوایل این بیت را فقط می‌فهمیدم، ولی واقعاً درک نمی‌کردم. درواقع الآن که کمی درک می‌کنم، متوجه می‌شوم که آن موقع فقط می‌فهمیدم و در عمل تأثیری در زندگی من نداشت. چون اگر کسی واقعاً این بیت را درک کند، دیگر کوچکترین کاری با من‌ذهنی نمی‌کند، هر حرفی را نمی‌زند، وارد هر رابطه‌ای نمی‌شود.

     

    درک کردن فهمیدنی نیست. برای درک کردن باید از فهمیدن ذهنی فراتر برویم. باید عملاً فضا را در درونمان باز کنیم. وقتی فضا کمی باز می‌شود، متوجه می‌شویم که ذهنمان را می‌توانیم ببینیم، یک شادی‌ای از درون حس می‌کنیم، و این‌ها باعث درک ما می‌شوند. هرچه فضا بازتر می‌شود، بیشتر درک می‌کنیم، بیشتر منظور زندگی را درک می‌کنیم، و در نتیجه تعهد و تلاشمان خودبه‌خود بیشتر می‌شود.

     

     

    هر که بیند مر عطا را صد عِوض

    زود دربازَد عطا را زین غرض

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۰۴

     

    هرکسی ببیند که در ازای بخشش و از دست دادن، سود می‌کند، در این صورت برای گرفتن سود بیشتر خیلی بیشتر بخشش می‌کند. وقتی عملاً حس می‌کنیم که با انداختن هر همانیدگی، حس امنیت و شادی بیشتری بدست می‌آوریم، برای بدست آوردن شادی بیشتر، هرچه زودتر بقیه همانیدگی‌ را هم می‌اندازیم.

     

     

    اما ما شک داریم، یقین نداریم، می‌ترسیم همانیدگی‌ها را از دست بدهیم و محروم بمانیم.

     

    برف ها زآن از ثَمَن اولی‌سْتَت

    که تویی در شک، یقینی نیستَت

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۶

     

    برف‌های همانیدگی در نظر ما به این علت از نظر بها و ارزش بالاترند که ما شک داریم، یقین نداریم. در سطح ذهن مانده‌ایم و با بحث و گفتگو می‌خواهیم موفق شویم.

     

    آفتِ ادراک آن، قال است و حال

    خون به خون شستن، مُحال است و مُحال

    مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۲۷

     

    این بیت می‌گوید نمی‌شود با بحث و گفتگو و فهمیدن ذهن به درک رسید.

    چرا ما ناامید می‌شویم؟ چرا خود را ملامت می‌کنیم؟ چرا تصاویر ذهنی را رها نمی‌کنیم؟ چون درک نکرده‌ایم، چون با ذهن کار می‌کنیم. ناامیدی وقتی می‌آید که ذهن در میان باشد. ما یک چیز را اندازه می‌گیریم و وسیله اندازه‌گیری‌مان ذهن است. بنابراین با یک فکر من‌ذهنی ناامید می‌شویم و ملامت می‌کنیم.

     

    ما می‌توانیم درک کنیم که این اندازه‌گیری و ناامیدی و ملامت از همان سیستم من‌ذهنی است، بنابراین جدی نمی‌گیریم و فضا را باز می‌کنیم. تازه اگر هم ناامید شویم، چون درک می‌کنیم از من‌ذهنی است باز هم ادامه می‌دهیم و فضا را باز می‌کنیم و صبر می‌کنیم.

     

    چرا «صبر» در کار معنوی کلید است؟

    چون درک کردن و به یقین رسیدن زمان می‌برد، مثل فهمیدن نیست که سریع بفهمیم. ما ممکن است خیلی خوب بفهمیم، ولی باز تقلید کنیم، مدام در حرص و خواستنِ همانیدگی‌ها باشیم، چون درک نکرده‌ایم که انسان‌ها در من‌ذهنی اشتباه می‌کنند و همچنین درک نکرده‌ایم که چیزها زندگی ندارند.

     

    چرا ما در کار دیگران دخالت می‌کنیم؟ چرا نصیحت می‌کنیم؟ چرا وقتی یک نفر مثل همسرمان حرف بدی به ما می‌زند و یا کار بدی می‌کند، می‌گوییم باید جوابش را بدهم تا متوجه بشود؟ چرا انتقاد می‌کنیم؟

    چون درک نکرده‌ایم که این‌ها ما را در ذهن نگه می‌دارند. چون درک نکرده‌ایم که مهم‌ترین چیز حفظ هشیاری از من‌ذهنی است. چون درک نکرده‌ایم که داریم برای خودمان دام می‌گذاریم.

     

    دام‌های زیادی وجود دارد، بنابراین باید صبر کنیم تا واقعاً درک کنیم. ذهن و فهمیدن می‌تواند تا جایی به ما کمک کند. مثلاً ما حداقل می‌توانیم با خود بگوییم که من مطمئنم دارم اشتباه می‌کنم و با تمام وجود تلاش می‌کنم و طلب دارم که تمامِ وقت و انرژی‌ام را در این راه بگذارم، مدام حواسم به این کار است، مدام حواسم هست که آیا من ذهنم و فکرهایمان را می‌بینم، حواسم هست که چه فکرهایی می‌کند و چه حرف‌هایی می‌زند و چرا می‌زند. اگر واقعاً بخواهیم و نترسیم و خواستن‌های من‌ذهنی را کنار بگذاریم و فضا را باز کنیم، زندگی هر لحظه ما را جذب می‌کند و فضا بازتر می‌شود و ما به درک و ایمان می‌رسیم.

     

    با تشکر

    فرشاد

    فایل متن «فهمیدن با درک کردن فرق دارد» - آقای فرشاد