برداشتی از برنامه ۹۰۴ - خانم سمانه از تهران
فایل صوتی «برداشتی از برنامه ۹۰۴» - خانم سمانه از تهران
با سلام
در برنامهی ۹۰۴ عواملی که موجبِ سخت شدنِ تغییر در انسان می شود، توضیح داده شد.
یکی از آن عوامل حفظ نکردنِ خود از اثرِ قرین است بطوریکه اگر شخص بتواند خودش را از آسیبِ قرین چه به صورت رسانه و شبکههای اجتماعی و چه به صورتِ همنشینی با منهای ذهنی حفظ کند و از آسیبِ آنها خودش را در امان نگه دارد، پیشرفتِ خیلی زیادی خواهد کرد. ابیاتی را جمعآوری کردهام که با این موضوع، ارتباطِ معنایی دارد.
هر که را دیدی ز کوثر سرخْرو
او محمّدخوست، با او گیر خُو
هر که را دیدی ز کوثر خشکلب
دشمنش میدار همچون مرگ و تب
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۱۲۳۵ و ۱۲۳۷ - برنامهی ۹۰۴
مولانا در دو بیت بالا، دو موضوع را مطرح میکند:
یکی اینکه با چه کسی همنشین شویم؟
و دیگر اینکه با هر انسانی چگونه برخورد کنیم؟
اگر مرکزِ انسانی از جنسِ زندگی و فضای گشوده شده باشد و کوثر و فراوانیِ خدا در او کار میکند، با او به دوستی رفتار میکنیم و در مقابل اگر مرکزی به درد و همانیدگی ارتعاش میکند، از او دور میشویم و با او قرین نخواهیم شد.
همانطور که دورِ باغ را سیم خاردار میکشند تا دزد به آن نزدیک نشود، وقتی در حالِ کار کردن روی خودمان هستیم و فضایِ درونمان تا حدّی گشوده شده بهتر است این حالتِ درونی را به منهای ذهنی نشان ندهیم تا آنها به ما نزدیک نشوند.
عارفانِ رو تُرُش چون خارپشت
عیش پنهان کرده در خارِ دُرُشت
باغ پنهان، گِردِ باغ آن خار، فاش
کِای عَدویِ دزد، زین در دُور باش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۱۰۲۶ و ۱۰۲۷
شاید دلیلِ این امر این باشد که منِ ذهنی از شادیِ بیسبب و ذوقِ آفرینندگی آگاه نیست، به همین دلیل وقتی این حالت را در کسی میبیند چون نگاهش با هوشیاریِ جسمی هست میخواهد او را نیز همسطحِ خودش کند.
با ترشان لاغ کنی خنده زنی جنگ شود
خنده نهان کردم من اشک همی بارم از او
با تُرُشانش تُرُشم، با شکرانش شکرم
رویِ من او، پشتِ من او، پُشتِ طَرَب خارم از او
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۱۴۲
بنابراین وقتی به کسی رسیدی که دلش زنده به زندگی هست و در این راه تلاش میکند، همصحبتی با او را غنیمت بشمار و مانند آینه پیشش بنشین تا حضورت عمیقتر شود و نسبت به کسیکه از هوشیاریِ جسمی، ناخوش است، آینهی حضورت را پنهان کن.
هر جا که بینی شاهدی چون آیینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی، آیینه در کش در نَمَد
مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۳۷- برنامهی ۸۸۹
این دستورالعملِ مولانا برای کسانی است که هنوز خودشان منِ ذهنی دارند و تماماً آزاد نشدهاند، پس باید خیلی مراقبت کنند ولی انسانی که تماماً سرمستِ زندگیست و به بُستانِ زیبا و خوشِ فضایِ یکتایی دائماً متّصل است، میتواند از من های ذهنی هم دستگیری کند.
تا که هوشیاری و با خویش، مدارا میکن
چونک سرمست شدی هرچه که بادا بادا
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۶۹
ممکن است کسی بپرسد مگر انسان نباید متواضع باشد و با همه یکجور رفتار کند؟
مولانا میگوید تو نسبت به خسان و آنان که اصرار به حفظ کردنِ منِ ذهنیشان دارند، نباید تواضع نشان دهی و این کِبر از روی ریا و خودبزرگبینیِ منِ ذهنی نیست بلکه خاصیتِ فضایِ گشوده شده است. فقط مراقب باش که نسبت به بزرگان و انسان هایی که به واقع شاه هستند، تکبّر نورزی و جایِ این دو را اشتباه نگیری که از این حلقه دور خواهی شد.
ای تواضع بُرده پیشِ ابلهان
وی تکبّر برده تو پیشِ شهان
آن تکبّر بر خَسان خوب است و چُست
هین مرو معکوس، عکسش بندِ توست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۲۲۲۵ و ۲۲۲۶
از نگاهِ مولانا این روتُرشی نسبت به من های ذهنی جایز است. مثلا شما در جمعی هستید که همه دارند از خودشان حرف میزنند و تعریف میکنند، وقتی نوبت به شما میرسد شما میتونی سکوت کنی و حتی جوابِ سوالهایی که از رویِ کنجکاویِ منِ ذهنیِ پرسیده میشود را ندهی. منِ ذهنی این ترس را دارد که اگر حرف نزنم ممکن است دیگران ناراحت شوند اما ما مسئول شاد کردنِ منِ ذهنیِ دیگران نیستیم. با تعریف نکردن از خودمان یا فرزندانمان از زیانِ من های ذهنی که یک بُعدِ آن حسادت است، رها میشویم.
هین مشو چون قند پیشِ طوطیان
بلکه زهری شو، شو آمِن از زیان
یا برایِ شاد باشی در خطاب
خویش چون مردار کن پیشِ کِلاب*
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۷۱۲ و ۷۱۳
*کِلاب: سگان
در نتیجه همیشه باید نسبت به منِ ذهنی بد گمان و تُرُشرو بود. در حالیکه نسبت به آنچه که از طرفِ زندگی میآید، نباید گمانِ بد داشت و رو تُرُش کرد.
هر فکری، هر غمی و هر انقباضی که از سویِ زندگی میآید، در انسان مهمان است. با صبر باید از آن پذیرایی کرد و آن تلخی و ترشی را همانند شکر دانست تا جایش را به گشایش و انبساط بدهد.
آن ضمیرِ روتُرُش را پاسدار
آن تُرُش را چون شکر شیرین شمار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۹۶
فکرِ غم گر راهِ شادی میزَنَد
کارسازیهایِ شادی میکند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۷۸
چون وقتی نسبت به زندگی بدگمان شوی، به من های ذهنی پناه خواهی بُرد و تا کمر براشون خم میشوی، درحالیکه همهشان بیوفا هستند و درنهایت کمکی به تو نخواهند کرد. ولی اگر با صبر و شکر در این لحظه حاضر باشی، پاسخِ کردارت را از زندگی خواهی گرفت.
چون فدایِ بیوفایان میشوی
از گمانِ بد بدان سو میروی
من ز سهو و بیوفایی ها بری
سویِ من آیی، گمانِ بد بری
این گمان بد بر آنجا بر که تو
میشوی در پیشِ همچون خود دوتو*
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۳۳۸ تا ۳۴۰
*دوتو: خمیده
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
فایل متن «برداشتی از برنامه ۹۰۴» - خانم سمانه از تهران
کارافزایی، نورافزایی، و یکی کردن غم خود - خانم پریسا از کانادا
فایل صوتی «کارافزایی، نورافزایی، و یکی کردن غم خود» - خانم پریسا از کانادا
با سلام.
کارافزایی، نورافزایی، و یکی کردن غم خود
ما در این لحظه دو تا انتخاب داریم، کارافزایی کنیم یا نورافزایی. هر عمل و کاری که با ذهن انجام میدهیم به کارافزایی ختم میشود و هر عملی که با سبکی و از روی حضور انجام میدهیم، نورافزا میشود.
این نور افزایی را اول در وجود خود به صورت حس سبکی و رهایی و آرامش و شادی بی سبب تجربه میکنیم، و سپس آن را به صورت فیزیکی با پراکندن عشق و شادی در جهان هستی و در جهان فرمها بروز میدهیم.
هر انبساطِ درون نورافزا است. نوری که اول در درون خود تجربه میکنیم و سپس در جهان هستی پخش میکنیم.
و اما در مقابل هر انقباضی و هر مقاومتی کارافزا و دردافزا است. آن را هم ابتدا در درون خود به صورت درد و گرفتگی و غم و غصه تجربه میکنیم و سپس به صورت درد به انسانهای دیگر و به کل جهان هستی منتقل میکنیم.
یک راه عملی برای زیاد کردن نورافزایی و کم کردن کارافزایی این است که ما غم خود، یعنی مقصود خود را یکی کنیم، و غم ما تنها غم دین باشد. یعنی تنها دنبال این باشیم که به خدا زنده شویم، و در همین راستا مرتب درون خود را عدم کنیم و فضاگشایی کنیم.
گفت: رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۳۷
وقتی که ما انواع و اقسام مقصودها و هدفهای ذهنی در این دنیا داشته باشیم و با ذهن و بدون فضاگشایی دنبال این هدفها برویم، قطعا در حال کارافزایی هستیم. کارهایی که به این صورت انجام میدهیم، هم برای خودمان سنگینی و درد دارد و هم برای دیگران. هیچ ثمره و بار و محصولی هم ندارد.
تو از آن بار نداری که سبکسار چو بیدی
تو از آن کار نداری که شدستی همه کاره
دیوان شمس، غزل ۲۳۷۲
اما اگر مقصود ما تنها زنده شدن به خدا باشد، و حتی کارهای بیرونی خود را هم همراستا با این مقصود کنیم، آن وقت هر کاری که بکنیم به افزودن نور در جهان هستی ختم میشود.
با احترام،
پریسا از کانادا
فایل متن «کارافزایی، نورافزایی، و یکی کردن غم خود» - خانم پریسا از کانادا
برداشتی از برنامه ۹۰۳ - خانم مریم از اورنج کانتی
فایل صوتی «برداشتی از برنامه ۹۰۳» - خانم مریم از اورنج کانتی
برنامه شماره ۹۰۳
ای خواجه بازرگان از مصر شکر آمد
وان یوسف چون شکر ناگه ز سفر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
غزل شماره ۶۱۳ از دیوان شمس مولانا:
حامل خبری بزرگ و مهم که منظور زندگی، عنایت و توجه او را به گوش جان می رساند.
مردم درباره چه چیز گفتگو می کنند؟
از آن خبر بزرگ که درباره آن با هم اختلاف دارند.
سوره نبا آیات ۱ الی ۳
آگاهی و شناخت انسان بعنوان امتداد هشیاری خبر مهم و بزرگی است که انسان برای شنیدن آن خبر با گوش جان نه با گوش ذهن همانیده شده که سبب اختلاف است مورد آزمون قرار می گیرد تا از خاصیت ذاتی خود در معامله ای سودمند استفاده کند. معامله ای که در آن ذهن هم هویت شده را شناسایی و با باز کردن فضا و پذیرش و تسلیم خبر زنده شدن را به گوش جان بشنود.
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر
از چه؟ ز آن رو که فزون دارد خبر
-مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۲۶ و ۳۳۲۷
اما این خبر، خبری است که هنگام تسلیم و پذیرش اتفاق این لحظه از درون مرکزی بدون مقاومت و قضاوت به گوش جان می رسد. خبری که هنگام فضاگشایی به صورت صبر و پرهیز، تغییر دید، به صورت معراج و جدایی از همانیدگی و درد، به صورت نور شناسایی و تشخیص معجونی است که انسان را از برکات بسیاری با خبر میکند. برکاتی چون عقل و حس امنیت، هدایت و قدرت شناسایی و تشخیص هر چه بیشتر دید همانیدگی از دید زندگی.
عقل کل را گفت ما زاغ البصر
عقل جزوی میکند هر سو نظر
عقل ما زاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استاد گور مردگان
-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۰۹ و ۱۳۱۰
فضای گشوده درون هنگام تسلیم و پذیرش اتفاق این لحظه حامل خبری مهم است که دید عقل کل و زندگی را از دید ذهن همانیده شده با درد تشخیص و اعلام میکند.
دید ما زاغ دیدی بدون مقاومت و قضاوت در این لحظه است که با نور شناسایی خود از جستجوی ذهنی پرهیز و با رفتن در گذشته و آینده به هر سو نظر نمی کند.
دید مازاغ حامل خبری مهم و بزرگ است که انسان را از مقایسه و نا امیدی از نیاز و خواسته های کاذب و می دانم ها بی خبر می کند.
دید مازاغ دید بدون مقاومت و قضاوتی است که با ماندن در این لحظه و هر سو نظر نکردن مشتاق شنیدن خبر ی مهم از مرکز عدم از زندگی و انسانهای زنده شده به حضور است.
باقیش ز سلطان جو، سلطان سخاوت جو
زو پرس خبرها را کاو کان خبر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره۶۱۳
خبری که هنگام خاموشی ذهن از مقاومت و قضاوت انسان را متوجه خطرات و لغزش ها در این معامله سودمند میکند.
ای خدای راز دان خوش سخن
عیب کار بد، ز ما پنهان مکن
عیب کار نیک را منما به ما
تا نگردیم از روش سرد و هبا
-مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴
ای خداوند دانا و راز دان، عیبها و نقص های مرکز همانیده و ضرر های آن را از ما پنهان نکن، اما سختی کار نیک، همان فضا گشایی و درد هوشیارانه را از ما پنهان کن تا مبادا با اندازه گیری های ذهنی، با ملامت و نا امیدی از این راه سرد و سست شویم.
-مریم، اورنج کانتی
فایل متن «برداشتی از برنامه ۹۰۳» - خانم مریم از اورنج کانتی
غزل ۵۳۸، دیوان شمس - آقای عباس از شیراز
فایل صوتی «غزل ۵۳۸، دیوان شمس» - آقای عباس از شیراز
با سلام خدمت اقای شهبازی عزیز و دوستان گرامی
گر آتش دل بَرزند بر مؤمن و کافر زند
صورت همه پرّان شود گر مرغ معنی پر زند
اگر اتش دل روشن بشود بر همه بندگان خدا اثر میگذارد و مثل ذهن ما انسانها رو به خوب یا بد تقسیم نمیکند.
اگر مرغ حضور ما پر بزند و ما به حضور دست پیدا کنیم صورت ها و وضعیت های مادی ما همیشه در اثر ان حضور تغییر میکنند.
عالم همه ویران شود، جان غرقهی طوفان شود
آن گوهری کو آب شد، آن آب بر گوهر زند
همه عالم ذهن ما در اثر ان حضور ویران میشود جان ذهنی ما غرق طوفان حضور میشود و پس از اینکه گوهر ذهن ما از بین رفت و به آب حضور تبدیل شد سپس آن آب به گوهر واقعی تبدیل میشود.
پیدا شود سِرّ نهان، ویران شود نقش جهان
موجی برآید ناگهان بر گنبد اَخضَر زند
سر نهان یا خداییت ما پیدا میشود و ارزش همانیدگی ها و نقشها برای ما از بین میرود موج خداییت و حضور میاید و تمامی آسمانها و زمین را در برمیگیرد.
گاهی قلم کاغذ شود، کاغذ گَهی بیخود شود
جان خصم نیک و بَد شود، هر لحظهای خنجر زند
قلم خداوند برای ما مینویسید و تبدیل به کاغذی میشود که بوسیله آن کاغذ ما به خرد خدا دست پیدا میکنیم اما آن کاغذ خود ندارد و ما از ان خرد برای تقویت منیت خود نمیتوانیم استفاده کنیم.حضور الهی دویی های ذهن ما را از بین میبرد و هر لحظه به خوب و بد ذهن حمله میکند.
هر جان که اللهی شود در خلوت شاهی شود
ماری بود، ماهی شود، از خاک بر کوثر زند
هر جانی که به خداییت خود دست پیدا کند و وارد خلوت خداوند یعنی این لحظه بشود اگر مانند مار هم بشود بوسیله لطف خداوند به ماهی تبدیل میشود و از کمیابی و کمیابی اندیشه به کوثر و فراوانی خداوند دست پیدا میکند.
از جا سوی بیجا رود، در لامکان پیدا شود
هر سو که افتد بعد از این بر مُشک و بر عنبر زند
از فضای ذهن به سوی بی فضایی و بی مکان بودن این لحظه حرکت میکند و پس ازینکه در این لحظه با خداوند یکی شد به هر عملی که دست بزند زیبایی و خرد خدا را به آن میریزد.
در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند
خاک درش خاقان بود، حلقهی درش سَنجر زند
حتی اگر در وضعیت مادی فقر هم داشته باشد باز هم مثل یک درویش و با عزت زندگی خواهد کرد و خود را از اخترها که نشانه هم هویت شدگی ها هستند برتر خواهد دانست.به چنان خرد و لطف الهی دست پیدا میکند که تمامی جهان فرم به او نیاز داشته باشند
از آفتاب مُشتعل هردم ندا آید به دل
تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سرزند
خداوند هر لحظه به ما میگوید تو به ذهنت و حرفهای ذهنت گوش نده و آنرا خاموش کن تا من به تو شمعی برتر بدم و راه حل را نشانت بدهم.
تو خدمت جانان کنی سَر را چرا پنهان کنی
زر هر دمی خوشتر شود، از زخم کان زرگر زند
تو که در خدمت خدا هستی چرا من ذهنی و هم هویت شدگیهایت را از او پنهان میکنی؟اگر هم هویت شدگیهایت را شناسایی بکنی و انها را به خداوند نشان بدهی در اثر حمله خداوند به هم هویت شدگیهایت زر حضور تو هر لحظه زیباتر میشود و عمق و لطافت تو بیشتر خواهد شد.
دل بیخود از بادهی ازل، میگفت خوشخوش این غزل
گر میفرو گیرد دمش، این دم ازین خوشتر زند
دل مولانا در حالی که من ذهنی رو از دست داده بود و به خداییت کامل تبدیل شده بود با شور و وصفی خاص این غزل را سروده است و مولانا میگوید اگر هر لحظه بتواند دم من ذهنی را خاموش کند لحظه بعد غزل را زیباتر خواهد گفت.
عباس از شیراز
فایل متن «غزل ۵۳۸، دیوان شمس» - آقای عباس از شیراز
برنامه ۹۰۲، غزل ۱۷۴۶ - خانم سرور از شیراز
فایل صوتی «برنامه ۹۰۲، غزل ۱۷۴۶» - خانم سرور از شیراز
به نام خدا
با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار. برنامهی ۹۰۲، غزل شمارهی ۱۷۴۶
برآن شدست دلم کاتشی بگیرانم
که هرکه او نمُرد پیش تو بمیرانم
خدایا، عنایت و کشش تو، دل را با همت و بلندنظر کرده و میخواهد آتش به آفلین درزند؛ دیگر امروز و فردا کردنها بهسر آمده و آتش این عشق در زمین همانیدگیها شعله گرفته، دل تو را میطلبد و جان قصد رجعت و بازگشت به دیار مألوف و ازلی خویش را کرده.
کمان عشق بدَرَّم که تا بداند عقل
که بینظیرم و سلطان بینظیرانم
کمان عشق و تسلیم را چنان بیدخالت خرد کافرکیش، گشاده و باز میکشم تا در پرتو این فضا دریابم، هر انسانی دُردانه است و بینظیر و اگر به اصل خویش بازگردد، همانیست که رشک آسمان و زمین و برتری یافتهی دو عالم است؛ همان انسانی که خداوند در وجودش چیزی میبیند که فرشتگان عاجزند از دیدن و دریافتنش و به حقیقت نیز ما انسانها مادام که در ذهن هستیم، در پایینترین مرتبهی خویشیم و از ارزش خویش غافل. و تنها با اتصال به آسمان بینهایت و ابدی عدم، ارزش وجودی خویش را درمییابیم.
قرآن کریم، سورهی بقره، آیهی ۳۰
«وَ إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ.»
«و (به یاد آر) وقتی که پروردگارت فرشتگان را فرمود، که من در زمین، خلیفهای خواهم گماشت، گفتند: آیا کسانی در زمین خواهی گماشت که در آن فساد کنند و خونها بریزند و حال آنکه ما خود تو را تسبیح و تقدیس میکنیم؟! خداوند فرمود: من چیزی (از اسرار خلقت بشر) میدانم که شما نمیدانید.»
که رفت در نظر تو که بینظیر نشد؟
مُقام گنج شدست این نهاد ویرانم
اگر درد طلب در تو بیدار شود، آنگاه یار به حال تو نظر میافکند.
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۶۳
آنگاه اگر این درد در تو بیدار شود، و غمهای خود را به غمی واحد، غم بیداری به زندگی تبدیل سازی و این بیت را دریابی:
خود مَن جَعَلَ الْهُموم هَمّا
از لفظ رسول خواندهاستم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی۱۵۵۷
آنگاه از خاکستر «لا»کردن به آفلین، همای سعادت به پرواز درمیآید و گنج حضور آشکار میشود.
من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا!
فقیر فقرم و افتادهی فقیرانم
من که دارم در گدایی گنج سلطانی بهدست
کی طمع در گردش گردون دونپرور کنم
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۳۴۶
خداوندا، هر آنکه در کوی وصال و مقام قرب و بندگی تو کوشید، بینظیر شد و سلطانان بینظیران، فقیر شد و از تمام نیازهای روانشناختی و گدایی چیزها در این فقر رها شد و نزد تو افتخار و آبرو یافت و او را چه حاجت به مباهات اجسام و آفلین را پرستیدن!
حدیث: «اَلفَقرُ فَخری: فقر فخر من است.» (یعنی در نخواستن چیزها، افتخار است و سربلندی که دیگر گدای هیچچیز و هیچکس نیستی و از لاشهی هیچ همانیدگی شیره نمیکشی.)
من آن کسم که تو نامم نهی، «نمیدانم»
چو من اسیر توأم، پس امیر میرانم
خداوندا، انسان زنده و بیدار به تو، دیگر هیچ نشانی از خود ندارد که نرد عشق با تو میبازد و همواره در حال «لا» کردن و راندن همانیدگیها و آفلین. و همواره در اقرار به عجز و ضعف و ناتوانی در ذهن، بندگی تو را عاشقانه بهجا میآورد و چه عزتها که در خالی کردن مرکز از غیر بدو ارزانی نمیداری! اسیر و تسلیم توست و پادشاه دو عالم!
جز از اسیری و میری مقام دیگر هست
چو من ازین دو گذر کردم از مُجیرانم
خداوندا، راه وصال به تو را نهایت و پایانی نیست.
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صدهزار منزل بیش است در بدایت
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۹۴
و خوشا انسانی که همواره مقصود خویش را پیش رو دارد، به قضاوت ذهن برای اندازهگیری حضورش نمیافتد، نمیداند که چون است و چند است و همواره با عنایت و جذبهی خداوند پیش میرود، توکلش برخداوندست، کار را از چشم ذهنش دور میدارد؛ آن را انجام می دهد و تکیه بر جبار میکند؛ نه اسیر تأیید و توجهات بیرونی و ذهنی میشود و نه میری و پادشاهی میخواهد که فقیر فقر است و افتادهی فقیرانست؛ در هر حالی راضی است، به شتاب و عجله نمیافتد و صبر میکند و همواره در پرهیز از هر همانیدگی و در این حالت است که از نجات یافتگان و مُقربین میشود.
چو شب بیاید، میر و اسیر محو شوند
اسیر هیچ نداند که از اسیرانم
در نظر انسان زنده به عشق، که از خواب همانیدگیها بیدار شده و به خواب حضور رفته، همه چیز یکسان است، از اتفاقات زندگی نمیخواهد، که شاهی و میری در نظرش یکسان و از هر مقام برای تقرب مدد میجوید و نه بیشتر از این، که از هر قضاوت و مقاومتی عاری و پاک است و از در خوب و بد اتفاقات گذشته و آزاد گشته.
به خواب شب گرو آمد امیری میران
چو عشق هیچ نخسبد ز عشق گیرانم
امیری پادشاهان، در شب ذهن به بادی بند است که نه مِهری در دل دارند و نه عشقی در جان، در رهگذار باد نگهبان شمع نیمهخاموش هستند و با کوچکترین تغییری در وضعیتها، جایگاهشان متزلزل میشود و فرو میپاشد.
هر کو نکاشت مِهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۲۱۴
اما آتش برخاسته از مرکز عدم، نه خاموش میشود و نه ترسی از خاموشیاش است که با نیروی زنده و جاوید مشتعل شده و زبانه کشیده.
به آفتاب نگر پادشاه یکروزهست
همی گدازد مه نیز، کز وزیرانم
همهچیز در این جهان گذراست و آفل، جز ذات خداوند که قائم است و بیدار و زنده و هر که از این آفتاب مدد جوید از جمال و طلعت این آفتاب فرخنده و مبارکنَفَس.
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
مَه که باشد با مه ما کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۲۴۷
و اینچنین تاریکیهای وجودش رو به روشنایی و نور میرود.
منم که پختهی عشقم، نه خام و خامطمع
خدای کرد خمیری از آن خمیرانم
پختهی عشق خداوند، خام حوادث نمیشود، حواسش به مرکز عدم و تعهد به نگهداری و پاسبانی از این مرکز است تا مبادا نقطهچینهای همانیدگی سَرَک بکشند؛ مبادا با دخالت در امر کنفکان، امور را به خود نسبت دهد و خمیر وجودش دستخوش نقطهچینها شود.
بیآن خمیرمایه گر تو خمیر تن را
صدسال گرم داری نانش فطیر باشد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۸۳۹
و فقط به دست خداوند است که نانش به بهترین شکل میپزد، مستی میدهد و مستی میفزاید.
ز خاک من اگر، گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سُرآید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۸۳
فَطیر چون کند او فاطِرُالسماوات است
چو اختران سماوات از منیرانم
و حال چگونه ممکن است خداوندی که هر لحظه در کار بیداری ما انسانهاست و ابر و باد و مه و خورشید و فلک را به کار ما واداشته تا نان حضورمان بپزد، با ما سر جنگ داشته باشد؛ نه هرگز چنین نیست و تمام اتفاقات فارغ از ظاهر قضاوت خوب و بد ذهن، برای افزودن مایه بر خمیر وجود ماست تا آردمان در آسیاب پرهیز و صبر و شکر، بیخته و عطر نانمان جهان را گرسنه و مشتاق نان حضور گرداند که این مزهی این نان به قول خورندگانش نظیر و مانند ندارد. و ما نیز اگر نخوردهایم، آن را در دست یاران عشقی دیدهایم.
تو چند نام نهی خویش را؟ خمش میباش
که کودکیست که گویی که من ز پیرانم
در برابر خداوند هر نوع اظهار و گفتاری رد است و نشان از میدانم خطرناک ذهن، پس دهان میبندم که من نوآموزی بیش، در مدرسهی عشق، نیستم و همواره در مکتب حضرت مولانا و قافلهسالار خستگیناپذیر جهان آقای شهبازی جان و یاران عشقی و زندهدل میآموزم و به این روش، منذهنی غولپیکر خود را به بهانه در ره میکنم تا متوجه بهانه و مقصود اصلی آفرینش، یعنی زنده شدن به اصل خویش نائل آیم ان شاءالله.
اگرچه سرد وجودیت گرم درپیچید
به ره کنش به بهانه، بهانه را چه شدهست؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۹۲
والسلام
با احترام، سرور از شیراز
فایل متن «برنامه ۹۰۲، غزل ۱۷۴۶» - خانم سرور از شیراز
مُرتَد شدن کاتب وحی - خانم سرور از شیراز
فایل صوتی «مُرتَد شدن کاتب وحی» - خانم سرور از شیراز
به نام خدا
با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار. برنامهی شمارهی۹۰۲، «مرتد شدن کاتب وحی.»
پیش از عثمان یکی نَساخ بود
کو به نسخ وحی جدّی مینمود
وحی پیغمبر چو خواندی در سَبَق
او همآن را وانبشتی بر ورق
پرتو آن وحی، بر وی تافتی
او درون خویش، حکمت یافتی
عین آن حکمت بفرمودی رسول
زین قَدَر گمراه شد آن بواَلفُضول
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۳۱ - ۳۲۲۸
شخصی در زمان حضرت رسول، مسئول نگارش وحی بود و در این کار، بسیار جدی. پس از مدتی در اَثر انعکاس این نور و قرین شدن با حضرت رسول و بیانات وحی، امر بر او مُشتبه شد و از همین جای ظریف، شیطانِ ذهن در او نفوذ کرد و تمامی بیانات وحی را نیز مانند اجسام، وسیلهای برای بزرگ کردن و برتر درآمدن، به غلط به خود نسبت داد و اضافه کرد.
ما انسانها نیز بهعنوان نَساخ و کاتب وحی، به غلط اَفعال صادره به دست قضا و کنفکان را به خود نسبت میدهیم؛ از یاد میبریم که ما هوشیاری خالص و اصیلیم؛ که نور و انعکاس همین هوشیاری، باعث بقای ما در این جهان شده و تمام امور ما از دیدن و شنیدن گرفته تا هر عملی که انجام میدهیم، مدیون همین نور تابیده، هشیاری اصیل، است.
پرتو روح است نُطق و چشم و گوش
پرتو آتش بود در آب، جوش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۷۲
در ادامه، نَساخ و کاتب وحی در اثر این گستاخی، نه تنها از مَنصب خود، یعنی نَساخی خارج شد، بلکه در مقام ستیزه و عناد با حضرت رسول برآمد؛ چون ما انسانها که با اقامت طولانی خود در ذهن و ستیزه و عناد با هشیاری اصلیمان نهتنها در امور دنیایی خود درمانده و رنجور شدهایم، که هر لحظه با ادامه دادن به وضعیت سابق، بر این کفر و عناد افزودهایم.
مصطفی فرمود کای گَبر عَنود
چون سیه گشتی؟ اگر نور از تو بود
گر تو یَنبوعِ الهی بودییی
این چنین آب سیه نگشودیی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۳۵ و ۳۲۳۶
مصطفی، نور برگزیده، هشیاری اصیل، به نَساخ میگوید، اگر نور معنا و روشنایی وحی از توست، چرا این چنین سیاه و تیرهدل شدهای؟
قضا و کنفکان نیز هر لحظه با پیش آوردن وضعیتهای پیش روی ما، این پیام را به ما میدهد، که از میان برخیزیم و دست از این افسانهی پردرد و رنج بکشیم و از خود بپرسیم، آیا تا به حال که بر اساس «میدانم» ذهن عمل کردهایم، حالمان خوب بوده یا نه، دلمردهایم و زندگی برایمان سخت و دشوار و اگر چنین است، اشکال کار کجاست و اگر اشکال کار را متوجه شدیم، در این صورت باید چه کنیم؟!
تا که ناموسش به پیش این و آن
نشکند، بربست این او را دهان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۳۷
نساخ پس از سخنان حضرت رسول، به اشتباه خود پی میبرد اما برای حفظ آبرو و متزلزل نشدن منذهنی دانایش، دهان میبندد و توبه و بازگشت نمیکند.
ما انسانها نیز به عنوان هشیاری زنده و بیدار، خوبی را از بدی یعنی مرکز عدم را از ذهن میشناسیم که ما امتداد خداوند و حکمت و خرد او هستیم.
قرآن کریم، سورهی شمس، (۹۱)، آیهی ۸
«فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا.»
«سپس بدی و خوبیاش را به او الهام کرد.»
پس ما در درون آگاه هستیم، اما ترس از آبروی ذهنی و آنچه طی سالیان، برای مردم ریسیده و طاووسیت خود را به نمایش گزاردهایم، همین ترس، مانع و سد و حایلِ اقرار و اعتراف و عذرخواهی و توبه. ترسِ از ریخته شدن آجرهای ذهنی و چینش پارکی، همان بند محکمی است که راهی را به غلط بارها و بارها میرویم و عبرت نمیگیریم و از فضای دردآلود ذهن هجرت نمیکنیم؛ در حالی که زمین خداوند فراخ و وسیع است.
قرآن کریم، سورهی نسا(۴)، آیه ۹۷
«إنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا فَأُولَئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَسَاءَتْ مَصِيرًا.»
«آنان که فرشتگان، جانشان را در حالی که ظالم به خود بودهاند میگیرند، از آنها پرسند که در چه کار بودید؟ پاسخ دهند که ما در روی زمین مردمی ضعیف و ناتوان بودیم. (یعنی ما در ذهن بسیار ضعیفیم و قدرت عمل نداریم.) فرشتگان گویند: آیا زمین خدا پهناور نبود که در آن هجرت کنید؟! و مأوای ایشان جهنم(یعنی ذهن) است و آن بد جایگاه بازگشتی است.»
کرده حق ناموس را صد من حَدید
ای بسی بسته به بَند ناپدید
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۰
حَدید: آهن
و این بند، بند آبروی ذهن، بند بسیار سختی است که ذهن، شیرهی تفاخر و برتر آمدن را از آن میکشد. و همین بند، طوق و وبال گردنمان که راه بر تمام کمکهای زندگی بسته میشود.
گفت: أغلالاً فَهُم بِه مُقمَحون
نیست آن اَغلال بر ما از بُرون
خَلفَهُم سَداً فاَغشَیناهُمُ
پیش و پس سَد را نمیبیند عمو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۲ و ۳۲۴۳
و این چنین است که چشم ذهن بسته، نه از گذشتهی خود عبرت میگیرد و نه با زیستن در لحظهی حال، آیندهی خود را تضمین میکند و همواره گیج و آشفته، از یک مرکز همانیده عمل میکند و حقیقت را میپوشاند و به دست خود باعث نابودی خود.
قرآن کریم، سورهی بقره(۲)، آیهی ۹۵
«وَأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ.»
«در راه خدا انفاق کنید( یعنی همانیدگیهای خود را قربانی کنید و با رضا از آنها درگذرید) و خود را به مهلکه و خطر در نیفکنید، (یعنی در نقطه؛ چین همانیدگیها اقامت نکنید) و نیکویی کنید(یعنی از مرکز عدم و خالی از همانیدگیها عمل کنید)، که خداوند نیکوکاران را دوست میدارد.»(یعنی در این حالت هشیاری از هشیاری آگاه و خشنود است.)
رنگِ صحرا دارد آن سَدی که خاست
او نمیداند که آن سد قضاست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۴
و این سد و مانع و حائل ایجاد شده که دست و پای انسان را در عمل کردن و داشتن بینش و خرد الهی میبندد، همین سد کبر و خودبینی و لجاجت و ستیزه و میدانم و قضاوت و مقاومت ذهن است که با هربار فضابندی، خود را نشان میدهد؛ اما این قانون و سنت الهیست که تا از این سد، سد آهنی ذهن عبور نکنی و آن را نشکنی، به فضای اَمن و مبارک حضور راهی نیست و مادام که در ذهن باشیم، بر ما ریبَالمنونها خواهد آمد برای بیداری؛ پس اتفاقات به دست قضا و مطابق با مرکز ما رخ میدهد، در این صورت باید سببها را بسوزانیم و علت تمام وقایع را در خود جستجو کنیم و بدانیم که فقط با حرف زدن و اَدای انسان معنوی را درآوردن، عمل تبدیل صورت نمیپذیرد.
ای بسا کفار را سودای دین
بند او ناموس و کبر و آن و این
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۶
و با تمام این احوالات گفته شده در باب ذهن، نباید عمل تبدیل را غیر ممکن پنداشت؛ هرچند که بیداری انسان پس از آگاهی از این حقیقت که من ذهن نیستم، چون از پایگاه ذهن برای خروج از این حالت انجام میشود، یأس و نومیدی به همراه خواهد داشت؛ ولی حضرت مولانا ما را به داشتن صبر و تسلیم، اقرار به ناتوانی و عجز خویش، و اظهار خضوع و بندگی دعوت میکند و چارهی کار را تسلیم حقیقی که کوچکترین نشانهای از «میدانم» در آن نیست میداند.
قفلِ زَفت است و گشاینده خدا
دست در تسلیم زن واندر رضا
ذره ذره گر شود مفتاحها
این گشایش نیست جز از کبریا
چون فراموشت شود تدبیر خویش
یابی آن بخت جوان از پیر خویش
چون فراموش خودی، یادت کنند
بنده گشتی، آنگه آزادت کنند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم از بیت ۳۰۷۳ تا ۳۰۷۶
زَفت: بزرگ، ستبر
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۶
و در اثر تسلیمی محض، همانیدگیها شناسایی میشود و آنچه از نظر ذهن، غیر قابل باور باشد، رخ میدهد؛ آنگاه صدای تکتک همانیدگیها که هشیاری خالص را در خود پنهان کرده، زبان میگشاید و روزی فرا میرسد که زمین ذهن هرآنچه خورده را باز پس میدهد.
سر از آن رو مینهم من بر زمین
تا گواه من بود در یوم دین
یوم دین که زُلزِلَت زلزالَها
این زمین باشد گواه حال ما
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۷۶ و ۳۲۷۷
قرآن کریم، سورهی زلزال، آیات ۵-۱
«إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا.»
«آنگاه كه زمين به لرزش [شديد] خود لرزانيده شود.» (یعنی آنگاه که هشیاری جسمی فروپاشد.)
«وَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا.»
«وزمين بارهاى سنگين خود را برون افكند.»(یعنی هشیاری از همانیدگیها آزاد شود.)
«وَقَالَ الْإِنْسَانُ مَا لَهَا.»
«و انسان گويد [زمين] را چه شده است؟» (یعنی حیرت انسان از اینکه چرا تا به حال خود را جسم میپنداشته!)
«يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا.»
«آن روز است كه [زمين] خبرهاى خود را باز گويد.»
«بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحَى لَهَا.»
«همان گونه] كه پروردگارت بدان وحى كرده است.»
سبزهها گویند: ما سبز از خودیم
شاد و خندانیم و ما عالی قَدیم
فصل تابستان بگوید: کای اُمَم
خویش را بینید چون من بگذرم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۶۵ و ۳۲۶۶
اما تأکید حضرت مولانا در این داستان که همواره به سالک هشدار و انذار میدهد و برحذر میدارد، اینکه پس از بیداری و آگاهی از این حقیقت و خبر بزرگ که* من ذهن نیستم، من امتداد خداوند هستم*، اینکه مبادا در اثر تابش نور قرینهای معنوی و قدرت اعجابانگیز ابیات و آیات برخاسته از فضای عدم، آن را به خود نسبت داد.
که این آرامش در جانمان، نور جانَهای بیدار و روشنی است که عقل، قدرت، هدایت و حس امنیت را از مرکز عدم دریافت میکنند و نورافشانی آنها، علیرغم این همه فساد در زمین، باعث حفظ جهان و جهانیان شده است.
قرآن کریم، سورهی نحل، (۱۶)، آیهی۱۵
«وَأَلْقَى فِي الْأَرْضِ رَوَاسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَأَنْهَارًا وَسُبُلًا لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ.»
«و نیز کوههای بزرگ را در زمین بنهاد تا زمین، شما را به لرزه و اضطراب نیفکند(یعنی زمین ذهن، شما را به لرزه و اضطراب میاَفکند) و نهرها جاری کرد و راهها پدیدار ساخت تا مگر هدایت شوید.»
حال مبادا با برقرار شدن آرامشی نسبی در خانواده و بهبود روابط با دیگران از پرتو این ابدال که جانشان چون کوه استوار و از لرزشهای آفلین رسته و باعث هدایت و بیداری تمام کائنات گشته غافل بمانیم و دچار توهم شویم که دیگر تبدیل شدهایم و به همین قدر اکتفا کنیم، چراکه مقصود نهایی، رسیدن به حقیقت وجودی و دریافتن مقام و مرتبه و کرامتی است که خداوند انسان را بر تمام کائنات برتری داده.
قرآن کریم، سورهی تین(۹۵)، آیهی ۴
«لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ.»
«که ما انسان را در نیکوترین صورت (در مراتب وجود) بیافریدیم.»( یعنی هشیاری مراحل زیادی را از جماد به نبات، از نبات به حیوان، از حیوان به انسان و در انسان که اکنون اسیر ذهن شده، مراحل تکامل را پیموده و سالیان سال منتظر تا در انسان متجلی شود.)
و بدانیم که فقط و فقط باید جسم سرد از همانیدگی را همچنان در معرض پرتو اشعار و بیانات آقای شهبازی جان و یاران عشقی قرار دهیم تا آتش عشق درگیرد.
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکند وار
اگر میگیرد این آتش، زمانی ور نمیگیرد
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۱۴۹
و در هیچ منزلی نمانیم که راه طولانی است و مدت زمانی باید تا اثر آنچه از قبل انجام دادهایم، بازایستد و آتش عشق شعلهور شود.
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۲۵۵
من غلام آنکه اندر هر رِباط
خویش را واصل نداند بر سِماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن دررسد یک روز مرد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۹ و ۳۲۶۰
رِباط: خانه، سرا
سِماط: سفره
و بسیار منازل باید که در پرتو نور خرد پیر راهدان پرفطن، با تسلیم بیچون و چرا طی کرد، تا جزو واصلین باشیم و به حقیقت خویش نائل ان شاءالله.
نی مشو نومید، خود را شاد کن
پیش آن فریادرس فریاد کن
کای مُحب عفو، از ما عفو کن
ای طبیب رنجور ناسور کُهُن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۲ و ۳۲۵۳
ناسور: زخم سخت
والسلام
با احترام، سرور از شیراز
فایل متن «مُرتَد شدن کاتب وحی» - خانم سرور از شیراز